چرا تا این اندازه از خود متنفر هستم؟
شما نزدیک ترین فرد به خود هستید و بهتر از هر کس دیگری خود را می شناسید. مهم نیست چه چیزی در زندگی شما حقیقت دارد، خیلی راحت می توان این حقیقت را از خانواده، دوستان و همکاران پنهان کرد. مهم نیست که در مخفی و پنهان کردن حقیقت زندگی خود از دیگران چقدر با استعداد هستید، شخصیت درونی واقعی شما همیشه آنجاست و منتظر است تا خود واقعی شما را نشان دهد.
حفظ ظاهری که پشت آن خود را قائم کرده اید می تواند بسیار دشوار باشد و اینگونه به نظر می رسد که هرچه بیشتر تلاش می کنیم، تنفرمان از خود واقعی مان نیز بیشتر می شود. همه ما نقاب به صورت می زنیم، اما گاهی اوقات این نقاب ها برای همیشه بر روی صورت ما باقی نمی مانند.
درون در مقابل بیرون
برخی از ما ویژگی های فیزیکی داریم که دوست نداریم و این ها ویژگی هایی هستند که می دانیم بقیه می توانند ببینند. اگرچه می توانیم اقداماتی در جهت بهبود ظاهر فیزیکی خود انجام دهیم، اما بیشتر مستعد صحبت کردن در مورد این مسائل با دیگران هستیم. بدیهی است که ما می دانیم افرادی که با ما تعامل دارند این ظاهر فیزیکی را خیلی زود متوجه می شوند.
اما ویژگی های شخصیتی یک بحث جداگانه است. وقتی با شخص جدیدی آشنا می شویم یا در یک محیط جدید شروع به کار می کنیم، تمام تلاش خود را می کنیم تا بهترین خود را ارائه دهیم. بنابراین، سعی می کنیم ویژگی هایی که به باور ما جذاب نیستند را پنهان کنیم. حفظ ظاهر آسان نیست و وقتی این نقاب کم کم کنار می رود، آنچه ظاهر می شود موجب واکنش منفی یا عقب نشینی دیگران نمی شود بلکه آن ها از این ناهماهنگی و بی ثباتی در آنچه واقعیت دارد و آنچه ندارد، ناراحت می شوند.
دخالت
حسی که نسبت به خود داریم تا حد زیادی به روابط پیشین ما بستگی دارد. هرآنچه در مورد خود دوست داریم یا نداریم با چیزهایی شروع می شوند که دیگران در مورد ما دوست داشته یا نداشته اند. نکته جالب این استT آنچه دیگران در مورد ما دوست داشتند یا دوست نداشتند، اغلب بر اساس پیش بینی چیزهایی بود که آن ها در مورد خودشان غیرجذاب یا نامطلوب می دانستند.
افرادی که سالم ترین حس را نسبت به خود دارند معمولا افرادی هستند که زمانی را به تنهایی و به دور از تعامل با دیگران برای تامل در مورد خود اختصاص می دهند. بسیار مهم است که رابطه ای را بدون تاثیر از محیط بیرون با خود برقرار کنیم. این ارتباط با خود، گاهی اوقات یک رابطه ی درون فردی در مقابل روابط بین فردی یا روابط با دیگران نامیده می شود. وقتی با دیگران هستیم، ما به طور مداوم نشانه های چهره، ظاهری و واکنش های غیرکلامی آن ها را تحلیل و ارزیابی می کنیم و گاهی اوقات از روی اشتباه برداشت نادرستی از آن ها داریم.
مطالب مرتبط: چگونه خودمان را دوست داشته باشیم
تو که هستی … وقتی کسی در اطرافت نیست
شما باید این سوال را از خود بپرسید: وقتی هیچ کس من را نمی بیند که هستم؟ این یک سوال بسیار مهم است که همه ی ما باید از خود بپرسیم. وقتی دیگران تماشا می کنند، انجام کارهای خوب بسیار ساده است. به این ترتیب ما می توانیم یا به تعریف و تمجید آن ها گوش دهیم یا از تحقیر آن ها جلوگیری کنیم. اما وقتی می دانید که توسط دیگران مسخره یا مورد تحسین قرار نمی گیرید، رفتارتان چگونه است؟
اگر اطرافیان خود را فریب می دهید یا آن ها را گول می زنید، یا معمولا خودخواهانه رفتار می کنید، دیگران ممکن است متوجه نشوند اما به طور قطع خود شما به خوبی می دانید. حتی اگر این رفتارها برخلاف ارزش های شما نباشند، همچنان یک شیوه ی ناسالم زندگی کردن است که بسیاری از افراد در اعماق وجود خود این را می دانند. این رفتار مفهومی را به وجود می آورد که با عنوان ناهماهنگی شناختی به شهرت رسیده است. ناهماهنگی شناختی وقتی رخ می دهد که اعمال و رفتار شما در تضاد مستقیم با باورها و ارزش های شما قرار داشته باشند. بیشتر افراد نمی خواهند دروغ بگویند، بنابراین وقتی این کار را در قبال دیگران انجام می دهند احساس گناه و شرمساری به سراغشان می آید. این احساس گناه و شرمساری ممکن است برای مدت ها با فرد باقی بماند.
در عوض، اگر بر روی صادق و روراست بودن با دیگران تمرکز کنید، احساس غرور و وقار در شما ایجاد خواهد شد. اطرافیان شما نیز متوجه این موضوع خواهند شد. بیشتر مردم افرادی که این ویژگی ها را از خود نشان می دهند بر افراد فریبکاری که از خود متنفر هستند، ترجیح می دهند. افرادی که احساس خوبی نسبت به خود دارند حتی وقتی کسی آن ها را زیر نظر ندارد نیز کار درست را انجام می دهند.
مطالب مرتبط: احساس سردرگمی در زندگی
آیا به اشتباهات خود اعتراف می کنید؟
همه ما مرتکب اشتباه می شویم. اشتباه همراه با شکست جزء جدایی ناپذیر زندگی هستند و نمی توان از آن ها اجتناب کرد. در همین حال، اگر اشتباه نکنیم، به ندرت چیزهای زیادی می آموزیم.
آنچه بیشتر اهمیت دارد نحوه ی واکنش شما به این اشتباهات است. آیا سعی می کنید اشتباه خود را پنهان کنید؟ یا شاید، سعی می کنید مقصر را فرد دیگری جلوه بدهید؟
در عوض، اگر بر پذیرش مسئولیت اتفاقی که افتاده است تمرکز کنید، هم می توانید از آن بیاموزید و هم به خاطر اتخاذ یک رویکرد درست احساس محترم بودن داشته باشید. افراد بی تجربه از این که دیگران چه نظری در مورد اشتباهات آن ها دارند، می ترسند و در نتیجه سعی می کنند شرایط را مبهم جلوه دهند. با قبول مسئولیت، شما می توانید از اشتباهی که مرتکب شدید بیاموزید و احساس آگاهی و آرامش بیشتری داشته باشید. افرادی که خود را دوست دارند دیگران را به خاطر اشتباهاتشان مقصر نمی دانند.
با شکست چگونه روبرو می شوید
شکست ها نباید هرگز ما را تعریف کنند. وقتی شکست می خوریم، نباید در بدبختی و احساس تاسف نسبت به خود غرق شویم. در طول زندگی، با بسیار موانع پیشرفت بر سر راه رسیدن به اهداف خود مواجه خواهیم شد. گاهی اوقات، این موانع غیرقابل عبور هستند و نمی توان آن ها را از سر راه برداشت.
با این وجود، این موانع و کشمکش ها هستند که شما را تعریف می کنند، شما را قوی تر و انعطاف پذیرتر می کنند. این شکست ها می توانند تعریف کنند که ما واقعا که هستیم و خود واقعی ما را نشان می دهند، به ما اجازه می دهند تا سرسختی و ثبات ذهنی خود را پرورش دهیم. اگر از شکست به عنوان روشی برای بازسازی خود و اهدافمان استفاده کنیم، به جای این که دیگران را مقصر جلوه دهیم، شکست ها به لحظه ای از پیروزی تبدیل خواهند شد، پیروزی بر خود و کوته فکری هایمان. هیچ چیز بزرگی بدون کمی شکست در طول مسیر بدست نمی آید.
تامل در خود
اگر برای شناخت خود وقت نگذاریم، و اگر تمام چیزی که در مورد خود می دانیم چیزهایی باشند که دیگران نسبت به ما می گویند، در اینصورت به خود بدی کرده ایم. بسیار مهم است که خود را بررسی کنیم و نسبت به ویژگی هایی که در خود دوست نداریم صادق باشیم. ما باید آنقدر شجاع باشیم که به آینه درونی خود نگاه کنیم و به خود واقعی خود فکر کنیم تا خودمان را آنگونه که هستیم ببینیم، نه آنطور که دیگران ما را تصور می کنند.
رهایی از افکار منفی آسان نیست، اما ضروری است. ما نمی توانیم مسئول احساس دیگران نسبت به خود باشیم یا این که چه فکری در مورد ما می کنند. با این وجود، می توانیم این مسئولیت را بپذیریم که آیا نگاه دیگران به خود را در احساسی که نسبت به خود داریم دخالت دهیم یا نه. اگر برای شناخت خود زمان کافی اختصاص دهیم، در مورد اطلاعاتی که از دیگران نسبت به رفتارهایمان دریافت می کنیم قضاوت بهتری خواهیم داشت. همانطور که وقتی فردی در مورد دوستی صحبت می کند و ما می دانیم که این گفته حقیقت ندارد یا بی اساس است، از او دفاع می کنیم، باید برای دفاع از خود نیز آماده باشیم.
اختصاص دادن زمان برای تامل در خود نیازمند تنظیم مجدد اولویت ها و زمان بندی هاست. این می تواند دشوار باشد. برای برخی ممکن است شروع گفتگو با یک درمانگر یا مربی زندگی که برای گوش دادن فعالانه و ارائه ی بازخورد مناسب آموزش دیده است، مفید باشد. به یاد داشته باشید که تنها شما می توانید فردی که واقعا می خواهید در زندگی باشید را بشناسید.
از خودم متنفرم: چگونه احساس بهتری داشته باشم؟
اغلب اوقات بیشترین انتظار را از خود داریم و استانداردهایی بالاتر از آنچه برای دیگران در نظر گرفته ایم را برای خود تعیین می کنیم. شما در چنین احساسی تنها نیستید. بسیاری از ما دوره هایی را تجربه می کنیم که در آن ها از خود متنفر هستیم. دلیل اصلی این احساس انتظارات بالایی است که از خود داریم. ما از خود انتظار داریم که کامل و بی عیب و نقص باشیم، در حالی که می دانیم چنین چیزی وجود ندارد. بنابراین، چگونه اعتماد به نفس خود را تقویت کنید؟ این نکات را برای دوست داشتن خود امتحان کنید.
مطالب مرتبط: معایب کمال گرایی
دلیل اصلی تنفر از خود را شناسایی کنید
وقتی از کمبود عزت نفس رنج می برید، به احتمال زیاد دلایلی برای این احساس خود دارید. زمانی را به فکر کردن در مورد این دلایل اختصاص دهید. چرا از خود ناراضی هستید؟ آیا به این دلیل است که در حفظ یک رابطه طولانی مدت شکست خورده اید؟ آیا دوستان کمی دارید؟ آیا از نظر شغلی به آنچه می خواستید، نرسیده اید؟ آیا در دستیابی به اهداف سلامت یا تناسب اندام خود ناموفق بوده اید؟
آیا می توانید دلیل تنفر از خود را کنترل کنید؟
وقتی نگاهی به دلایل بیاندازید، متوجه می شوید آیا می توانید بر آن ها کنترل داشته باشید یا نه. اگر می خواهید وزن خود را کاهش دهید یا رژیم غذایی سالم تری داشته باشید، می توانید برای خود اهداف تعیین کنید و شرایط را تغییر دهید. البته مواردی مانند حفظ یک رابطه طولانی مدت نیازمند تلاش از سوی هر دو طرف است. بنابراین، شرایطی وجود دارند که از کنترل شما خارج هستند. این بدان معنی است که بخشی از تنفر شما از خود به دلیل کمبود تایید خارجی است.
در موقعیت هایی که از کنترل شما خارج هستند، تجدیدنظر کنید
در شرایطی که اعتماد به نفس خود را بر نظرات و عقاید دیگران پایه ریزی کرده اید، به جای این که منتظر تحسین دیگران باشید بهتر است بر آنچه در کنترل شماست متمرکز شوید. به عنوان مثال، اگر از این که دوست دختر یا دوست پسر یا دوستان معمولی کمی دارید ناراحت هستید، از زمان تنهایی خود لذت ببرید. شما نمی توانید کسی را مجبور کنید تا با شما وارد رابطه شود، اما می توانید شرایط را به گونه ای کنترل کنید که از روزهای تنهایی خود تا حد امکان لذت ببرید یا این که در مقابل زندگی را برای خود سخت تر کنید.
شما همچنین می توانید اقداماتی به منظور افزایش شانس خود در شروع یک رابطه دوستی بلندمدت انجام دهید، ازجمله:
- در جهت دستیابی به اهداف شخصی خود مانند رسیدن به تناسب اندام یا آموختن یک مهارت جدید اقدام کنید. به این ترتیب وقتی با فرد درستی ملاقات کردید، می توانید بهترین خود را به او نشان دهید.
- از خانه بیرون بروید و با افراد جدید آشنا شوید. این را به یک عادت تبدیل کنید. با این وجود، با این انتظار بیرون نروید که با فرد مورد نظر خود ملاقات خواهید کرد. فقط اجازه دهید اتفاقات به صورت طبیعی رخ دهند.
- همیشه در مورد خود صادق باشید. اگر با افتخار خود واقعی خود را نشان دهید و از تلاش برای مخفی کردن آن دست بردارید، احساس بسیار بهتری خواهید داشت.
- همیشه بر روی نقاط قوت خود تمرکز کنید. به جای فکر کردن در مورد جنبه های منفی شخصیت خود، روزانه زمانی را به قدردانی از نقاط قوت خود اختصاص دهید. شما ممکن است احساس کنید که از خود متنفر هستید، اما بسیار بعید است که در طول زندگی هویت خود را طوری شکل داده باشید که از آنچه می خواهید کاملا متفاوت باشد. بر روی نقاط قوت و دوست داشتن خود کار کنید.
وقتی واقعا احساس ناامیدی می کنید، می توانید با یک درمانگر حرفه ای صحبت کنید که به شما کمک می کند تا نقاط قوت موجود در زندگی خود را شناسایی کنید.
متنفرم از زندگی خود
سه ماهه که درگیر افسردگی شدم و افکار خودکشی در سر دارم. از بس آدم ضعیف و بی دست و پا و ترسو و بزدلی هستم که فقط میخوام بمیرم چون از وقتی خودمو شناختم میدونستم که با بقیه فرق دارم افسردگیم سه ماهه که شروع شده. ممکنه تا کی ادامه داشته باشه و پایان این بیماری چیست؟ خسته شدم از خودم هیچ حرفی ندارم با کسی بزنم از هیچ چیز لذت نمی برم انگار زیادی هستم تو این دنیا یک مرد (پدر) بی پول، منزوی، ترسو و بی دست و پا که نه وظیفه پدری نه همسری و نه کارمندی خودشو میتونه انجام بده واقعا خسته شدم از خودم.
اینقدر خصوصیات منفی دارم و احساس میکنم کند ذهنم که هیچ نکته مثبتی در خودم نمیبینم که بخوام خودمو دوست داشته باشم. نعمت فرزند که بزرگترین نعمته هم هیچ انگیزشی در من ایجاد نکرده.
تو باید فارغ از عوامل بیرونی، احساس ارزشمندی کنی، خودت رو بی قید و شرط دوست بداری، تنها در این شرایطه که احساس شادی واقعی رو تجربه خواهی کرد. باید خودت رو بی دلیل دوست داشته باشی. عشق بی قید و شرط به خودت رو از همین امروز تمرین کن.
از خودم بدم میاد از شخصیتم متنفرم
چگونه با خود بیزاری مقابله کنیم؟
اگر به دنبال رهایی از خود بیزاری هستید، تعدادی پروسه ها و اقدامات وجود دارد که می توانید انجام دهید. بیش از هر چیز دیگری ، به یاد داشته باشید که شما در احساس خود مقصر نیستید ، اما از همین امروز به بعد در مورد اقداماتی که نسبت به ایجاد تغییرات مثبت برای بهبود زندگی خود انجام می دهید ، مسئول هستید. برای خود یک دفترچه یادداشت روزانه درست کنید یک دفترچه یادداشت روزانه داشته باشید تا بتوانید در مورد اتفقات روزمره خود تأمل کرده و احساس خود را نسبت به آنچه اتفاق افتاده بهتر درک کنید. در مورد وقایع روز تأمل کنید ، موقعیت هایی را که ممکن است باعث ایجاد احساسات منفی در شما شده باشند بررسی کرده و به علل اصلی نفرت از خود توجه داشته باشید. هر روز که خاطرات خود را می نویسید ، به دنبال الگوها باشید و از نحوه تغییر احساسات خود آگاه شوید. تحقیقات نشان می دهد که نوشتن احساسات مانند آنچه در ثبت خاطرات روزمره انجام می شود می تواند به کاهش پریشانی روانی کمک کند. تفکرات منفی را به چالش بکشید هنگامی که آگاهی شما از احساسات خود و عوامل محرک آنها بیشتر می شود در حقیقت شروع به شناسایی افکار و اندیشه های خود در مواجه با حوادث منفی می کنید. از خود در مورد اینکه آیا افکار شما واقع بینانه است یا اینکه دچار تحریفات فکری هستید سوال کنید. سعی کنید در مقابل زورگوی درونی خود بایستید و با این منتقد درونتان مخالفت کنید. اگر مقابله با این ندای درونی به تنهایی برایتان دشوار است ، تصور کنید که در نقش فردی قویتر مانند یک دوست، یک شخص مشهور و یا یک ابرقهرمان که می شناسید هستید واینگونه با صدای انتقادی ذهن خود مواجه شوید. مهربانی با خود را تمرین کنید به جای اینکه از خود متنفر باشید ، تمرین کنید که خود را دوست داشته باشید. این به این معنی است که از یک منظر دیگر به موقعیت ها نگاه کنید ، چیزهای خوبی که به دست آورده اید را ببینید و به تفکر سیاه یا سفید پایان دهید. برای مثال از خود بپرسید آیا با یک اتفاق بد واقعاً دنیا به آخر می رسد؟ آیا نمی توانید شرایط را دوباره به گونه ای تصور کنید تا یک اتفاق بد را به جای یک فاجعه تنها یک موقعیت بد بدانید؟ وقتی می توانید با خود مهربان باشید ، احساسات مثبت تر و صدای درونی مثبت پیدا می کنید.
منبع: www.betterhelp.com
سلام من دخترم چند ماهه دیگه 22 سالم میشه از همون 17 سالگی تا الان پشت کنکورم و رشتمم تجربی و نتونستم حتی تلاش کنم که بخونم خلاصه وقت تلف کردم و الان هم همونکار می کنم سرم به سنگ خورذه ولی باز همونکار می کنم به شدت توی افکار خودمم و همش خودخوری می کنم و به شدت آدم رویاپرداز و خیالبافی نستم و همش غبطه ی زندگی و خانواده یه چند سلبریتی که نگاه می کنم می خورم سعی می کنم که ازشون دوری کنم ولی موفق نشدم و خب معتادع گوشیم و هنوز نمیدونم چی می خوام الان هم تا کنکور اردیبهشت چند ماه مونده و استرس دارم ولی نخوندم و هنوز نمی خونم دلم می خواد رشته ی خوب مث فیزیوتراپی قبول شم ولی خب صفرم مشکل مالی شدید داریم توی یک زیر زمین یک اتاقه حدود 9 سالع داریم زندگی می کنیم وسایل خونمون هم که قدیمین خلاصه بخوام بگم حتی مبل و تخت خواب هم نداریم ماشین هم یک پراید داریم اعصابم خورده از خودم خوشم نمیاد نه از چهرم و نه از بدنم نه از جایگاهم از هیچی خوشم نمیاد از خودم متنفرم و همش خیالبافی می کنم که با فلان سلبریتی ام یا دارم اجرا می کنم و وضعیت اجتماعیم هم به شدت ضعیفه ختی یک سلام نمی تونم بدم راحت می تونن سرم کلاه بزارن حتی جرعت صحبت کردن ندارم اهمال کارم تنبلم و کارامو عقب می ندازم اضافه وزن دارم دور چشام سیاه و گوده و پوستن ترک پوستی گرفته و من چندین ساله تقریبا هفته ای پنج شیش بار گریه می کنم یا حتی بیش تر گریه هم نکنم بغض دارم حسادت می کنم به زندگی آدمای معروف یه چندتاشون که مد نظرمن به همه چیشون حسادت می کنم عصبانی میشم عصبی بازی در میارم و سر مامانم خالی می کنم درس هم که نمی خونم اصلا بدم میاد از خونپن وضعیتی هم که داذم چارش درس خوندنه مامانم باسواده خیلی نصیحتم می کنه خودمم خیلی چیزا می دونم ولی
سلام من نمی توانم خودم را به خاطر اشتباهام خودم را ببخشم من هر بار به خودم یاد آوری میکنم که چقدر خودم را دوست دارم ولی فکر کنم مغزم هم می داند دروغی بیش نیست بعضی مواقع از زندگی کردن خسته میشم در حال که هیچ مشکلی ندارم یا هر شب قبل از خواب آرزوی نبودن می کنم و صبح که بیدار می شوم تا امید تر از دیروز ادامه می دهم هر روز به دنبال تغییر در زندگی ام هستم شاید کمی از خودم خوشم بیاید ولی من می مانم و عادت های سمی ام که من را نابود می کنند می دانم این کار را نباید بکنم ولی باز انجام میدهم باز هم از خودم متنفر میشوم می خواهم یک کاری را انجام بدهم ولی نمی توانم دوام بیارم و کارم را کامل انجام دهم و به خودم حق استراحت نمی دهم زیرا فکر میکنم زندگیم را نابود می کنم ولی کل زندگیم را دارم استراحت می کنم و کاری انجام نمیدهم
تقریبا دو سالی میشه که اینجوری شدم 14 سالمه و به شدت احساسیم از نظر خودم چون سر کوچیکترین چیز بغضم میگیره و اشکم درمیاد یه مدتی بود حتی بیرون نمیرفتم از هر ادمی بدم میومد و نسبت به ادما تنفر داشتم
اعتماد به نفس هیچ چیزیو ندارم و از خودم متنفرم خودمو بخاطر هرچیزی سرزنش میکنم همش دلم میخاست بچگی کنم اما تو این سن خیلی بهم بد گذشته و خب دلم به شدت پر شده هیچوقت نتونستم از دردام با کسی صحبتی بکنم
سلام حالم بدههههه از خودم متنفرم حس یک روانیو دارم کارام دست خودم نیس دلم میخواد به هر طریقی خودمو ازار بدم تمرکز روی حرفامو کارام ندارم دست خودم نیس نمیخوام کسیو ناراحت کنم اما قولام یادم میره یا خیانت میکنم که بیشتر زجر بکشم…کلی صدا توی سرمه کلی جیغ….هرچقدرم جیغ بکشم بازم میخوام انگار جهان ساکتتر میشه…حالم بده رابطم بهم خورده سر اینکه نمیخواستم از گذشته ام بدونه اما الان که فهمیده ضربه شدید روحی خورده و نمیتونه دیگه با من بمونه منم برای انتقام از خودم و زجر دادن خودم کارایی کردم که اونو ناراحت میکنه دست خودم نیست کارام بعد که انجام میدم میفهمم چه گندی زدم….از بچگی پدرم نسبت های بد و فحشای بدی بهم داده و تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم و میخواستم بشم همون فاحشه که بهم میگه و حالا گند خورده به رابطم…دلم مرگ میخواد واسه اولین بار عشقو تجربه کردم حالا دارم از دستش میدم بابت اینکه گذشتمو پنهون کردم….هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه….خانوادمم همیشه از صبح تا شب تحقیر میشم و فحشای زیادی میدن و نمیتونم یه جا خلوت کنم حتی واسه گریه کردن محدودیتای زیادی دارم مثه …نمیتونم از خونه بیرون برم با دوستام نمیتونم باشم…فقط دلم میخواد از کالبدم بیام بیرون و نباشم تو این زندگی نباشم…دورو برم ادما نباشن اصن نه خودمو نه بقیه رو نمیخوام
سلام من ۱۷ سالمه و دخترم از خودم متنفرم از کارهایی که میکنم
از اینکه مامان و بابام با وجود همه بیشعوری من هنوزم منو دوست دارن متنفرم هر روز از ته دلم آرزوی مرگ میکنم چون من لیاقت زندکی کردن رو ندارم هیج چیزی رو درست نمیتونم انجام بدم حتی توی درسم هم کاری نمیکنم که پیشرفت کنم خیته شدم از بس منتظر خودم موندم که درست بشم هر روز میگم امروز فرق میکنه و دوباره همه چی خراب میشه ای روند ۳ ساله که هر روز تکرار میشه یک روز نشده من گریه نکنم
امیدوارم اگه قرار همینطوری ادامه پیدا کنه بمیرم چون این بهتره
از خودم متنفرم حس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم نمیتونم روی در سام تمرکز کنم نسبت به اینده خیلی نگرانم مثل قبل از هیچی لذت نمیبرم اعتماد به نفس کافی ندارم دوستام بهم دروغ میگن و بهم از پشت خنجر میزنن
انگار همه سختیای عالم رو دوشمه حالم از زندگیم بهم میخوره از انتخاب رشته ایی که کردم پشیمونم البته پدر مادرم اجبار کردند انگار هیچی نمیفهمم اصلا سمتش نمیرم خانوادمم نمیزارن تقییر رشته بزنم به غیر از این من سردرگمم احساس پوچی میکنم با هیچکس کنار نمیام تو کلاس با هیچکس اوکی نیستم بیرون از خونه هم همینطور احساس میکنم هیچی از خودم نمیدونم نه میدونم رنگ مورد علاقم چیه نه چه چیزیو دوست دارم احساس مرگ دارم فکر میکنم خیلی تنهام من کودکی سختی داشتم یعنی از 6,7 سالگی دیگه نتونستم بچگی کنم هیچکی انگار نمیخوادم منم نیازی به خواستن اونا ندارم ولی الان خسته شدم همش خستم میخوام بخوابم به هیچیم نمیرسم فقط احساس کرختی دارم
راستش من توی این لحظه تا مرض خودکشی رفتم و به زحمت جلوی خودمو گرفتم الان که دارم براتون این پیام رو میفرستم از شدت گریه و عصبانیت وسایل روی میزمو شکوندم. قضیه اینجوریه که من چندروزی هست که متوجه شدم زندگیم تا الان همش یه بازی بود و یه شک بهم وارد شد که از خواب بیدار شدم،توی دعوا با مامانم هر حرفی که تا الان توی دلش قایم کرده بود رو به زبون اورد مشکل اصلیم اینه که من تنبلی میکنم و درسته از این کار بدم میاد اما بازم انجامش میدم احساس ناکافی بودن دارم هرکاری که انجام دادم به سرانجام نرسیده موسیقی رو رفتم و ول کردم ورزش همینطور نقاشی همینطور و جالب اینه که توی همشون با استعداد بودم و به همشون علاقه زیاد دارم و الان به خودم اومدم و دیدم تا الان داشتم بازی میکردم و با اهنگ گوش کردنای الکی خودمو سرگرم کردم و الان که اومدم پایه یازدهم دیگه وقتی واسه هیچکدوم ندارم و حس میکنم پوچم از خودم متنفرم از قیافم از بدنم از صدام از وجودم حتی همون درس خوندن رو هم پشت گوشم میندازم و به مشاورم دروغ میگم و خودم اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشم فردا ازمون ریاضی دارم و این حس عذاب وجدان در برابر کودکی خودم اجازه نداد تکون بخورم لطفا کمکم کنید من نمیتونم هیچی رو درست کنم خیلی بدردنخورم. پدر و مادرم خیلی محدودم میکنند و بعد به من میگن که تو اعتماد بنفس نداری و تو هیچی نیستی یا میگن بهت اعتماد داریم اما حتی نمیتونم واتس اپ داشته باشم. دچار مشکل عصبی و اضطراب شدید شدم و واقعا اگه اینقدر تحت فشار نبودم پیام نمیدادم حس میکنم عالم و ادم ازم متنفر ان ولی دیگه ناراحتی رو حتی حس هم نمیتونم بکنم
اهلاقم برای خودم عجیبه میخندم ولی ناراحتم میخوام دوست داشته بشم ولی ازش فرار میکنم به هیچکسی نمیتونم اعتماد کنم. با تنهایی اصلا حال نمیکنم ولی دلمم نمیخوام پیش ادما باشم از خودم بدم میاد از خوشحال بودن از ناراحت بودن از همه چی. دوست دارم ادمه خوبی باشم برای خونوادم دوست دارم اونا دوسم داشته باشن و بهم افتخار کنن ولی توجهی نمیکنن حتی خودمم به ابو آتیش بزنم اهمیتی نمیدن نمیخوام مزاحم باشم نمیخوامم فردی باشم که عرضه هیچ کاریو نداره نمیخوام ذهنم اینقدر شلوغ باشه. انگار که همیشه حس میکنم همه تنهام میزارن واسه همین همیشه از دوستام دوری میکنم دوست داشتنمو نشون نمیدم تا مبادا مسخرم نکنن و این اخلاقم باعث شده تنها بشم.
احساس خستگی دارم تابستون سعی کردم روخودم شخصیتم کارکنم یک اشتباهات دررفتارم دارم هیچکس حتی خودم خوشم نمیاد مثلن مدام سعی میکنم دیگران آگاه کنم یانصحیتشون کنم دست خودم نیست نمیتونم بی اهمیت بشم مدام دارم خودمو قانع میکنم من قویم به ترحم دوست داشتن کسی احتیاج ندارم و اینکه آدم مورد علاقه کسی باشم برام بزرگ ترین احساس حقارت میکنم خودمو بی ارزش میدونم وقتی از کسی کمک بخوام یا بگم که یک ذره دوسم داشته باشین اما وقتی از جمع که قبلن حالم خوب میکرد برمیگردم بیشتر خسته میشم چون فکر میکردم احساس میکردم که دوسم دارن یا بلاخره کسی هست که بدون که من بگم بهم اهمیت بده اما اینطور نبود این که اینطور که من ارزش قائلم برام نیستن تنهام هیچکس متوجه درد که من میکشم نیست اون خستگی وحال روحی منو کم جلوه میدن وفکر میکنن من دارم بخاطر جلب توجه میگم اولویت مادرم نیستم بهش میگم حال منو درک کن من خسته تر از اون که ادامه بدم هستی درک نمیکنه ولز این حالت خودم متنفرم آنقدر کارکتر ظعیف که محتاج محبت بدم میاد دلم میخواد به قبل برگردم همون موقع حرف ها حرکات توذهنم مرور نمیکردم وبزرگ نمیکردم همون که هدف داشت همون که هرکس منو میدید میترسید ومیگفت تو چرا احساس نیستی دنبال عشق محبت دیگران نبودم روپاس خودم محکم وایستاده بودم حتی کسی که اعصبانیم بود و خالی میکردم دوباره محکم میشد ولی آنقدر خستم حال اعصبانیم شدن ندارم
الان احساس متنفر بودن رو از خودم دارم واقعا از زندگیم خسته شدم و حتی ادما هیچکس سختی های من رو درک نمیکنه نمیدونم چرا من اصن به این دنیا اومدم
من واقعا نمیدونم چی بگم همیشه احساس میکنم اگه احساسمو به زبون بیارم بی ارزش میشه اونقدری مهم نیست که توی فکرمه اما واقعا دارم دیوونه میشم از تنهایی از خستگی دیگه نمسخوام زنده باشم جرئت مردن ندارم ولی میخوام این زندگی تموم بشه حالم از خودم و زندگیم بهم میخوره من هسچی تو این دنیا ندارم هیچی هم نمیخوام ولی دلم میخواد با یکی حرف بزنم حداقل شاید از دردی که دارم کم بشه هیشکی هیچ وقت منو نمیفهمه قبلا دوست نداشتم کسی دلش برام بسوزه اما الان حاضرم هر کاری کنم تا یه نفر بهم توجه کنه اما هیشکی من براش مهم نیستم دیگه هیچی منو خوشحال نمیکنه دارم از غصه میمیرم
احساس خستگی دارم میخوام بمیرم 19 سالمه با خانواده ام مشکل دارم مشکل اعتقادی مذهبی دخترم خیلی وقته درگیر افسردگی بودم خیلی سعی کردم خودمو بکشم بیرون از این حس دو ساله درگیرم و خودکشی ناموفق دوبار داشتم خیلی خودمو مشغول کردم بدجور درگیر درس و کار و باشگاه و هر کاری که بشه کردم اما همیشه این حس باهامه حس اسارت حس پوچی همه چیز مزخرفه برام..حتی نمیفهمم چرا خودمو نمیکشم ؟ انگار میترسم نمیرم.. این طوری خیلی اذیت میشم..میشه قاطعانه گفت با این روش حتما میمیرم ؟؟ چرا حق مردن ندارم؟
من ۱۵ سالمه ک به شدت احساس بی کفایتی میکنم از خودم بدم میاد و اصلا حس خوبی نسبت به خودم ندارم مدام حودم رو مقایسه میکنم که چرا فلانی از من بهتر و خوشگل تر و باهوش تره دیگه واقعا خسته شدم نیاز به کمک دارم خیلی اعتماد به نفس پایینی دارم
راستش چند وقتیه که احساس تنفر زیادی به خودم دارم نزدیک ۲ سالی میشه که این حس شدید تر شده و از پارسال تا الان خیلی پرخاشگر و عصبی تر شدم ، نمیتونم با خودم و اطرافیانم به خوبی کنار بیام و با اینکه چندتا دوست دارم ولی بازم تنهام موقع عصبانیت خیلی دلارو میشکنم و بعضی وقت ها بهم حمله عصبی دست میده .. یمدت من با یه نفر تو مجازی اشنا شدم و بعد از چند ماه به سختی بهش اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم ، راستش خیلی به اون دختر وابسته شدم جوری که فکر نبودنش اذیتم میکرد … تا اینکه بهم دروغ گفت و دلمو شکست جوزی که خیلی ناراحت و عصبی شدم دوسال باهم دوستای صمیمی بودیم و من از دروغ و ترحم و تهمت و دو رویی متنفرم ولی اون هم بهم اسیب زد هم دروغ گفت هم بهم ترحم کرد .. تا الان دوبارم قرص خوردم ولی هر دوبارش فقط بالا اوردم و بیحال شدم نتیجه ای دنبال نداشته … من خسته شدم واقعا از ادما از خودم بیشتر که نمت با خانوادم و ادما کنار بیام ، خیلی بد با همه رفتار میکنم و خودمم اذیت میشم وقتی میبینم پرخاشگریام دست خودم نیست و روز به روز نفرتم به خودم داره بیشتر میشه .. جوری که اصلا نه به خودم اعتماد دارم نه باور و نه امیدی به زندگی….. خیلی میخام بمیرم و راحت شم …. از طرفیم به یکنفر قول دادم که تنهاش نزارم و مراقبش باشم چون دنیا خیلی کثیفه و اگه اینجوری حالم پیش بره خودم بهش صدمه میزنم تا کمکش کنم تروخدا کمکم کنید خسته شدم ….. امسال سال مهمیه برام و من باید بخاطر اونم کع شده هم کنکور و هم نهایی رو نتیجه خوبی بیارم ولی من اصلا نمت خوش بین باشم و به خودم ایمان و باور بیارم و همش خودمو سرزنش میکنم جوری که دارم دیوونه میشم… احساساتم تقریبا سرد شدن انگار یه مرده متحرکم…
احساس میکنم بین مشکلات بزرگ بقیه دردام کوچیکن و این عذاب اوره که دردی ناراحتت کنه که به نظرت بی ارزشه. حس میکنم هیچکس درکم نمیکنه و دوستم نداره…انگار بین ادما نامرئی شدم هیچکی نمیبینه منو …برعکس خودم که رو ادمایی که دوستشون دارم دقت میکنم و ریز به ریزشونو حفظم. دلم حرف زدن میخواد حرف زدنی که مسخرم نکنن و با دقت کامل بهم گوش بدن نمیدونم درست اومدم یا نه ولی تو فضای واقعی پیداش نکردم که الان اینجام. یه جورایی از خودمم عصبیم چون انگار خیلی تغییر کردم قبلا با تنهایی دوست بودم،از کسی انتظار درک شدن نداشتم که بعد از درک نشدن ازش ناراحت شم در واقع عصبی شم چون انگار من با ناراحتی غریبم فقط عصبی میشم. با همه بد اخلاق شدم قبلا صبرم بیشتر بود حس ضعیف شدن دارم. این تغییر اذیتم میکنه. در عین حال دلم میخواد زندگی کنم و یه سری کارایی که دوست دارم بهشون برسم دلم میخواد بمیرم
شایدم میخوام بمیرم چون کارایی که دوست دارمو نمیشه انجام بدم. مغزم پره ولی در عین حال خالیه نمیدونم چکار کنم دوست دارم بازم مثل قدیم
صبرم زیاد بشه و انقدر متکی به آدما نباشم. یه ترسم دارم این تغییر که گفتم عصبی شدم خیلی منو یاد یه ادمی میندازه که اصلا دلم نمیخواد شبیهش بشم ولی به مرور زمان دارم شبیهش میشم و اینو اصلا نمیخوام و میترسم. میدونم خیلی بهم ریخته حرف زدم و ازین موضوع به اون موضوع پریدم ولی واقعا مغزم همین قدر بهم ریختست و نمیتونم تجزیه تحلیل کنم که اینم قبلا میتونستم
سلام روز بخیر میگن هرکسی قابل احترام مردم وهمه دوستش دارن خداهم دوستش داره و هرکسی که پیش مردم از احترام چندانی برخوردار نیست یا نادیده گرفته میشه روهم خدادوستش نداره میخواستم بدونم که این حرف درسته؟
من احساس میکنم که اطرافیان منو نادیده میگیرن و منو مثل خواهرم دوست ندارن همه دورخواهرم وچندنفردیگه جمع میشن ومنوتوی جمع نادیده میگیرن نمیدونم به خاطر چی ولی واقعا حس حسرت یاحسادت نمیدونم چه حسیه بهم دست میده وبه هم میریزم واسترس میگیرم واز خودم بدم میاد واز زندگی ناامید میشم خواهرم ۲سال از من کوچیکتره من ۴۲ سالمه دخترم ازدواج کرده وپسرم سربازه خواهرم دختر۵ساله وپسر ۱۶ ساله داره اون یه خصوصیتی داره که من ندارم مثل قدبلند واندام درشت خیلی رک جواب میده خجالتی نیست توسری خورنیست توهرشرایطی میدونه چیکارکنه چی بگه واز این خصوصیات ولی من هیچ کدوم از این خصوصیات روندارم من دوست ندارم کسیو مسخره کنم نمیخوام دل کسیو بشکنم وکسیو ازدست خودم ناراحت کنم وخیلی احساساتی ودرون گراهستم دلم میخواد مثل خواهرم یا چندنفر دیگه توی فامیل باشم چون مثل اونا نیستم از خودم بیزارم واز خودم فرار میکنم ونمیخوام باخودم باشم احساس میکنم خیلی ادم خشک وبی روحیم وبامن به دیگران خوش نمیگذره نمیدونم شایدم اگه دیگران رومسخره کنم وجورو گرم کنم واز این قبیل کارا مورد تایید دیگران قراربگیرم این یکی ازمشکلمه ممنون میشم راهنمای کنید مشکلاتم زیاده که باعث استرسم میشن اگه بخوام همه رو بگم خیلی میشه دیگه
سن : ۱۴ ، جنس : دختر ، وضعیت تاهل : مجرد ، میزان و رشته تحصیلی : راهنمایی متوسطه ی اول ، شغل : ندارم ، احساس الانم : خیلی حس بدی دارم حس میکنم دارم خفع میشم حس میکنم هیچکی صدامو نمیشنوه حس میکنم انقد کوچیکم ک کسی منو نمیبینه حس میکنم ک دیگه هیچ حسی ندارم ب هیچی حس میکنم هیچکی درکم نمیکنه حس میکنم هیچکی دوسم نداره و لایق دوست داشتن نیستم حس میکنم ک ۱۰۰ سال گذشته برام توی ی سال کلی اتفاق افتاده ک داره ع پا درم میاره من حتی کلی تلاش میکنم ک حالم درست شه ی اتفاق بد تررررر از اون قبلیه میوفته گند میزنه تو همه چی من واقعا دیگه تحمل ندارم صبر ندارم خسته شدم انقد ب خونوادم نزدیک شدم و خواستم ی جوری بفهمونم بهشون حالم بده ولی اونا هی بدتر کردن هی توهین کردن هی زدن منو هی جلو بقیه خوردم کردن هی نفهمیدن هی گیر دادن خسته شدم لز بس با هرکی وارد رابطه شدم نارو زد و رفت خسته شدم ک انقد سادم ک هرکی بخواد میتونه بیاد بشکونه منو بره خسته شدم از بس نتونستم حرف بزنم خسته شدم ب خاطر محدودیتایی ک هر روز زیاد تر میشه چون دخترم ! اصن چون هستم خسته شدم از جمله هایی ک خونوادم مدرسم دوستام و کسایی ک مهمن برام دوسشون داشتم بهم زدن هی گفتن مشکل از توعه باشه همه چییی تقصیر منه من مقصرممم خسته شدم از بس نتونستم بخوابممممم من همییشه خوابم میاد ولی نمیتونم چشم رو هم بزارم خسته شدم از تپش قلب گرفتنم خسته شدم از مسخره شدنم خسته شدم از این بدن و ریختو استایل بدرد نخورم خسته شدم ک هی قضاوتم میکنن با اینکه هیچی نمیدونن و میگن تو حالت از ما بهتره و هرچی ک میبینن قضاوت میکنن خسته شدم انقد زور گفتن بهم خسته شدمممممم من حتی قبلن ب زوررر گفتم ببرنم مشاوره واقا داشتم میمردم سه چهار جلسه شد بد دیگه نزاشتن برم
من ۵۱ سال دارم و تقریبا ۳۰ سال در اروپا به تنهایی زندگی میکنم و خیلی از زندگی خسته شدم خودم دوس ندارم
سلام مردی هستم با 51 سال سن که متاسفانه از وقتی خودمو میشناسم افسرده بودم. چند بار در زندگیم دچار افسردگی شدید شدم از نوجوانی گرفته تا میانسالی و الان هم مبتلا هستم. حوصله انجام هیچ کاری را ندارم هیچ کس را دوست ندارم حتی خودمو. به دلیل باری به هر جهت بودن هیچ تخصص خاصی ندارم و مثل آدمهای دست و پا چلفتی هستم. هرجا باشم مایع آبروریزی هستم. همسرم میگه مرد به بی عرضه گی تو وجود نداره. خسته شدم از دستت. از دیوار صدار درمیاد از تو (سنگ) صدا درنمیاد.
من یک دختر 16 سالم دلم میخواد پزشکی قبولشم وولی همه بهم ناامیدی میدن همه سرکف میزنن پدر ناتنیم هم همش نیچار بارم میکنه هرچه میخوام تلاش کنم بیشتر عقب میکشم خسته شدم نمیتونم درس بخونم نمیتونم بهترین خودم نمیشه نمرات زیاد خوب نشد هیچکی ازم راضی نیست وازخودم متنفرم خیلی خسته شدم
من نمیتونم با بقبه ارتباط برقرار کنم. توی ابراز علاقه مشکل دارم. با خانوادم صمیمی نیستم و در مل روز ما مکالمه ای نداریم. فقط یدونه دوست دارم و تقریبا از همه چیز و از همه کس متنفر از این شهر متنفرم از خانوادم متنفرم از انسان ها متنفرم از مدرسه متنفرم و از هر چیزی ک ب این زندگی کوفتی من ربط داره متنفرم. تا حالا چند بار خودکشی کردم ولی هیچ فایده ای نداشته. ناراحتی قلب و استرس و حمله عصبی دارم. احساس میکنم دیگ نمیتونم ادامه بدم ولی هر کاری میکنم نمیمیرم.
من سیزده سالمه و دخترم و آرزوی مرگ میکنم. از خودم متنفرم و دلم میخواد بمیرم همین. در خانواده ای متوسط به دنیا اومدم ک دو تا قبل من هست و هیچ استعداد و هنری ندارم و وقتی به همسن سالام نگاه میکنم نا امید میشم توی مشهد هستیم و خونمون توی خیابون دکتر بهشتی هستش و بابام بد اخلاق و لجبازی و مامانم هم چادری و من دوس ندارم نماز میخونم ولی خدا منو دوست نداره
سلام من افسردگی دارم و حالمم اصلا خوب نیست از خودمم متنفر هستم و هیچ امیدی به زندگی کردن ندارم
سلام جدیدن حدود پنج شش ماه شایدم بیشتر ولی توی این چند ماه اهیر بیشتر نمیتونم روی کارم تمرکز کنم من نجارم و ۴۵ سالمه اصلا نمیتونم دل به کار بدم یه حس بیقراری بهم دست میده و همش یه کار جدید دست میگیرم و وسطش میرم روی یه نصفه کار دیگه با اینکه میدونم طرف منتظر کارش هست ولی برام بی اهمیت میشه و همش بیحوصلگی و تنفر از خودم زندگیم داره به افول میره و هر وقت حس بیقراری بهم دست میده یه احساس خاصی روی مجاری ادراری دارم انگار ادم دستشویی داشته باشه و همش حواسم پرت میشه
سلام جدیدن حدود پنج شش ماه شایدم بیشتر ولی توی این چند ماه اهیر بیشتر نمیتونم روی کارم تمرکز کنم من نجارم و ۴۵ سالمه اصلا نمیتونم دل به کار بدم یه حس بیقراری بهم دست میده و همش یه کار جدید دست میگیرم و وسطش میرم روی یه نصفه کار دیگه با اینکه میدونم طرف منتظر کارش هست ولی برام بی اهمیت میشه و همش بی حوصلگی و تنفر از خودم زندگیم داره به افول میره و هر وقت حس بیقراری بهم دست میده یه احساس خاصی روی مجاری ادراری دارم انگار ادم دستشویی داشته باشه و همش حواسم پرت میشه