خانه / مشاوره فردی / از خودم و زندگیم متنفرم| احساس تنفر از خود

از خودم و زندگیم متنفرم| احساس تنفر از خود

از وقتی خودم را میشناسم فردی افسرده و گوشه گیر بودم، چندین بار به افسردگی مبتلا شدم در سنین 16 – 20 – 21 – 30 – 40 – و الان که 51 سالمه. انسانی سردرگم به نظر می رسم. در 40 سالگی ازدواج کردم و باز دچار افسردگی شدم. تحصیل و کارم کاملا متفاوت هست. در هیچکدام موفق نشدم. در کارم کاری را که 20 ساله پیش انجام میدادم انجام میدم. بسیار از نظر روحی آزرده هستم و احساس بی کفایتی و ناکارآمدی دارم. همسرم طبیعیه که با داشتن چنین مشخصاتی از من ناامید و دل سرد باشه. اشتباهات و لغزشهای زیادی داشتم و کلا آدمی هستم که خودم از خودم متنفرم. همسرم به خوبی منو شناخته و میگه همون اول ازدواج باید از تو جدا میشدم ولی به امید بهبودیت موندم. هیچ رابطه زناشویی نداریم دختری هشت ساله دارم که نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و کلا آدمی گوشه گیر و منزوی شدم. ممکنه هرچه زودتر کارم را به جهت ناکارامدی از دست بدم در حالی که هنوز 4 سال به بازنشتگی باقی مانده. بسیار افکار خودکشی در سر دارم. لطفا کمک کنید.
این معضل که نیم قرن طول کشیده با تغییر نگرش برطرف میشه و به انسانی پویا و فعال تبدیل میشم؟
سه ماهه که درگیر افسردگی شدم و افکار خودکشی در سر دارم. از بس آدم ضعیف و بی دست و پا و ترسو و بزدلی هستم که فقط میخوام بمیرم چون از وقتی خودمو شناختم میدونستم که با بقیه فرق دارم افسردگیم سه ماهه که شروع شده. ممکنه تا کی ادامه داشته باشه و پایان این بیماری چیست؟ خسته شدم از خودم هیچ حرفی ندارم با کسی بزنم از هیچ چیز لذت نمی برم انگار زیادی هستم تو این دنیا یک مرد (پدر) بی پول، منزوی، ترسو و بی دست و پا که نه وظیفه پدری نه همسری و نه کارمندی خودشو میتونه انجام بده واقعا خسته شدم از خودم.
اینقدر خصوصیات منفی دارم و احساس میکنم کند ذهنم که هیچ نکته مثبتی در خودم نمیبینم که بخوام خودمو دوست داشته باشم. نعمت فرزند که بزرگترین نعمته هم هیچ انگیزشی در من ایجاد نکرده.
پاسخ مشاور به سوال ” از خودم و زندگیم متنفرم”
احساس بی کفایتی، گوشه گیری و علایم افسردگی شما ریشه در طرز فکر و نوع نگرش شما نسبت به زندگی، نسبت به خود و نسبت به انسانها دارد.
همه ما انسانها در دوره هایی از زندگی این احساس پوچی یا احساس بی ارزشی را تجربه می کنیم. بنابراین شما در تجربه چنین احساساتی تنها نیستید.
اینکه شما از طرف همسر یا همکاران انسان با کفایتی شناخته نمی شوید، دلیلی بر بی کفایتی شما نیست. تا وقتی که شما احساس ارزشمندی خود را وابسته به نگاه و تایید اطرافیان کرده اید، هرگز احساس شادی نمی کنید.
شما سالهاست که در شک و تردید به سر برده اید و توسط احساسات و افکار منفی خود کنترل شده اید. این افکار و احساسات منفی اجازه یک زندگی آزاد را به شما نداده اند.
احساساتی مانند ترس از قضاوت دیگران، ترس از تنهایی، ترس از طرد شدن، تر از نادیده گرفته شدن، ترس از شکست، ترس از آینده و هزاران ترس و نگرانی که شما را در طول این سالها به اسارت خود گرفته اند.
با مطالعه کتاب های سرگذشت زندگی افراد موفق، می فهمید که همه انسانها در طول زندگی خود اشتباهات فراوانی کرده اند. در حقیقت، اشتباه کردن بخشی از زندگی است و هیچ فردی بابت اشتباهات گذشته نباید خود را سرزنش کند.
وقتی انسان چنین تفکر منفی نسبت به شکست یا اشتباه کردن دارد، طبیعی است به مرور نسبت به خود احساس منفی پیدا کند و به مرور دچار افسردگی شود.
برای تغییر هرگز دیر نیست. شما باید از همین امروز تمرین کنید تا نگاه خود را به زندگی تغییر دهید. تایید طلبی را کنار گذاشته، به ندای درون خود گوش دهید و خود را بی قید و شرط و فارغ از شغل، همسر و عموامل بیرونی، دوست داشته باشید. با رسیدن با آرامش درون می توانید تصمیمات بهتری برای آینده زندگی خود بگیرید.
شخصیت انسان قابل تغییر است اما این تغییر یک شبه اتفاق نمیفته پس باید تلاش مستمر و آگاهانه داشته باشید.
سعی کن کتاب بخونی تا بفهمی انسانهای زیادی مثل شما و بدتر از شما در حال زندگی هستند و تونستند بر مشکلات غلبه کنند. هیچکس نمیتونه کمکت کنه تا خودت نخوای. تغییر از درون اتفاق میفته. از تغییر نگاه و باورت به زندگی. این احساسات بدی که تجربه می کنی نشانه فقر آگاهی و عدم خودشناسیه یک عمر بر اساس ترسهات زندگی کردی باید تصمیم بگیری بر اساس ارزشهات زندگی کنی استرس و اضطراب و افسردگی به خاطر همین افکار منفی است که هر روز تو رو تحقیر میکنه بهت میگه هیچکیس نیستی، بدبختی، ناتوانی، بدرد نخوری. تو تسلیم افکار و احساساتت شدی. درست مثل یک زندانی اسیر احساسات و افکارتی کتابهای تقویت عزت نفس رو بخون و تمرین کن تا بفهمی تو چیزی فارغ از شغل، پول، خانواده هستی.
تو باید فارغ از عوامل بیرونی، احساس ارزشمندی کنی، خودت رو بی قید و شرط دوست بداری، تنها در این شرایطه که احساس شادی واقعی رو تجربه خواهی کرد. باید خودت رو بی دلیل دوست داشته باشی. عشق بی قید و شرط به خودت رو از همین امروز تمرین کن.

از خودم بدم میاد از شخصیتم متنفرم

سلام خسته نباشید . من یک دختر ۱۷ ساله هستم . من یک فردی با اعتماد بنفس بشدت پایین هستم . خودم رو دوست ندارم و حس بدی به خودم دارم ‌‌ اقایی به من پیشنهاد دوستی داده. میخوام بدونم ایا درسته قبول کنم و وارد رابطه بشم . وقتی اعتماد بنفسی ندارم درسته با کسی وارد رابطه بشم . یکبار پشنهادشون رو دوماه پیش رد کردم. الان دوباره پیشنهاد دادن . از نظر این اقا به قول خودشون خوشگل و شیرین هستم . ولی من اصلا خودم رو دوست ندارم و این تعاریف و قبول نمیکنم . میخواستم بدونم ایا درسته برای ی مدتی با این اقا وارد رابطه بشم یا نه . ممنون میشم کمک کنید.
زندگیم رو هواست به پوچی رسیدم حتی به خداهم اعتقاد ندارم صداهای درونم همه برعلیه من شدن از خودم تنفر دارم از بقیه تنفر دارم خاطرات بچگیم که یادم میاد احساس حمله عصبی بهم دست میده نمیدونم چطوری اروم کنم خودمو میخوام بمیرم من واقعا میخوام بمیرم واقعا میخوام بمیرم از جامعه متنفرم از مردها متنفرم از زن ها متنفرم تو این لحظه ادما شبیه هیولان واسم احساس میکنم تنهام احساس میکنم طرد شدم چطور دلش اومد اون حرفارو بهم بزنه من تمام سعیمو کردم دیگه نمیتونم.

چگونه با خود بیزاری مقابله کنیم؟

اگر به دنبال رهایی از خود بیزاری هستید، تعدادی پروسه ها و اقدامات وجود دارد که می توانید انجام دهید. بیش از هر چیز دیگری ، به یاد داشته باشید که شما در احساس خود مقصر نیستید ، اما از همین امروز به بعد در مورد اقداماتی که نسبت به ایجاد تغییرات مثبت برای بهبود زندگی خود انجام می دهید ، مسئول هستید. برای خود یک دفترچه یادداشت روزانه درست کنید یک دفترچه یادداشت روزانه داشته باشید تا بتوانید در مورد اتفقات روزمره خود تأمل کرده و احساس خود را نسبت به آنچه اتفاق افتاده بهتر درک کنید. در مورد وقایع روز تأمل کنید ، موقعیت هایی را که ممکن است باعث ایجاد احساسات منفی در شما شده باشند بررسی کرده و به علل اصلی نفرت از خود توجه داشته باشید. هر روز که خاطرات خود را می نویسید ، به دنبال الگوها باشید و از نحوه تغییر احساسات خود آگاه شوید. تحقیقات نشان می دهد که نوشتن احساسات مانند آنچه در ثبت خاطرات روزمره انجام می شود می تواند به کاهش پریشانی روانی کمک کند. تفکرات منفی را به چالش بکشید هنگامی که آگاهی شما از احساسات خود و عوامل محرک آنها بیشتر می شود در حقیقت شروع به شناسایی افکار و اندیشه های خود در مواجه با حوادث منفی می کنید. از خود در مورد اینکه آیا افکار شما واقع بینانه است یا اینکه دچار تحریفات فکری هستید سوال کنید. سعی کنید در مقابل زورگوی درونی خود بایستید و با این منتقد درونتان مخالفت کنید. اگر مقابله با این ندای درونی به تنهایی برایتان دشوار است ، تصور کنید که در نقش فردی قویتر مانند یک دوست، یک شخص مشهور و یا یک ابرقهرمان که می شناسید هستید واینگونه با صدای انتقادی ذهن خود مواجه شوید. مهربانی با خود را تمرین کنید به جای اینکه از خود متنفر باشید ، تمرین کنید که خود را دوست داشته باشید. این به این معنی است که از یک منظر دیگر به موقعیت ها نگاه کنید ، چیزهای خوبی که به دست آورده اید را ببینید و به تفکر سیاه یا سفید پایان دهید. برای مثال از خود بپرسید آیا با یک اتفاق بد واقعاً دنیا به آخر می رسد؟ آیا نمی توانید شرایط را دوباره به گونه ای تصور کنید تا یک اتفاق بد را به جای یک فاجعه تنها یک موقعیت بد بدانید؟ وقتی می توانید با خود مهربان باشید ، احساسات مثبت تر و صدای درونی مثبت پیدا می کنید.

13 دیدگاه

  1. سلام جدیدن حدود پنج شش ماه شایدم بیشتر ولی توی این چند ماه اهیر بیشتر نمیتونم روی کارم تمرکز کنم من نجارم و ۴۵ سالمه اصلا نمیتونم دل به کار بدم یه حس بیقراری بهم دست میده و همش یه کار جدید دست میگیرم و وسطش میرم روی یه نصفه کار دیگه با اینکه میدونم طرف منتظر کارش هست ولی برام بی اهمیت میشه و همش بی حوصلگی و تنفر از خودم زندگیم داره به افول میره و هر وقت حس بیقراری بهم دست میده یه احساس خاصی روی مجاری ادراری دارم انگار ادم دستشویی داشته باشه و همش حواسم پرت میشه

  2. سلام جدیدن حدود پنج شش ماه شایدم بیشتر ولی توی این چند ماه اهیر بیشتر نمیتونم روی کارم تمرکز کنم من نجارم و ۴۵ سالمه اصلا نمیتونم دل به کار بدم یه حس بیقراری بهم دست میده و همش یه کار جدید دست میگیرم و وسطش میرم روی یه نصفه کار دیگه با اینکه میدونم طرف منتظر کارش هست ولی برام بی اهمیت میشه و همش بیحوصلگی و تنفر از خودم زندگیم داره به افول میره و هر وقت حس بیقراری بهم دست میده یه احساس خاصی روی مجاری ادراری دارم انگار ادم دستشویی داشته باشه و همش حواسم پرت میشه

  3. سلام من افسردگی دارم و حالمم اصلا خوب نیست از خودمم متنفر هستم و هیچ امیدی به زندگی کردن ندارم

  4. من سیزده سالمه و دخترم و آرزوی مرگ میکنم. از خودم متنفرم و دلم میخواد بمیرم همین. در خانواده ای متوسط به دنیا اومدم ک دو تا قبل من هست و هیچ استعداد و هنری ندارم و وقتی به همسن سالام نگاه میکنم نا امید میشم توی مشهد هستیم و خونمون توی خیابون دکتر بهشتی هستش و بابام بد اخلاق و لجبازی و مامانم هم چادری و من دوس ندارم نماز میخونم ولی خدا منو دوست نداره

  5. من نمیتونم با بقبه ارتباط برقرار کنم. توی ابراز علاقه مشکل دارم. با خانوادم صمیمی نیستم و در مل روز ما مکالمه ای نداریم. فقط یدونه دوست دارم و تقریبا از همه چیز و از همه کس متنفر از این شهر متنفرم از خانوادم متنفرم از انسان ها متنفرم از مدرسه متنفرم و از هر چیزی ک ب این زندگی کوفتی من ربط داره متنفرم. تا حالا چند بار خودکشی کردم ولی هیچ فایده ای نداشته. ناراحتی قلب و استرس و حمله عصبی دارم. احساس میکنم دیگ نمیتونم ادامه بدم ولی هر کاری میکنم نمیمیرم.

  6. من یک دختر 16 سالم دلم میخواد پزشکی قبولشم وولی همه بهم ناامیدی میدن همه سرکف میزنن پدر ناتنیم هم همش نیچار بارم میکنه هرچه میخوام تلاش کنم بیشتر عقب میکشم خسته شدم نمیتونم درس بخونم نمیتونم بهترین خودم نمیشه نمرات زیاد خوب نشد هیچکی ازم راضی نیست وازخودم متنفرم خیلی خسته شدم

  7. سلام مردی هستم با 51 سال سن که متاسفانه از وقتی خودمو میشناسم افسرده بودم. چند بار در زندگیم دچار افسردگی شدید شدم از نوجوانی گرفته تا میانسالی و الان هم مبتلا هستم. حوصله انجام هیچ کاری را ندارم هیچ کس را دوست ندارم حتی خودمو. به دلیل باری به هر جهت بودن هیچ تخصص خاصی ندارم و مثل آدمهای دست و پا چلفتی هستم. هرجا باشم مایع آبروریزی هستم. همسرم میگه مرد به بی عرضه گی تو وجود نداره. خسته شدم از دستت. از دیوار صدار درمیاد از تو (سنگ) صدا درنمیاد.

  8. من ۵۱ سال دارم و تقریبا ۳۰ سال در اروپا به تنهایی زندگی میکنم و خیلی از زندگی خسته شدم خودم دوس ندارم

  9. سن : ۱۴ ، جنس : دختر ، وضعیت تاهل : مجرد ، میزان و رشته تحصیلی : راهنمایی متوسطه ی اول ، شغل : ندارم ، احساس الانم : خیلی حس بدی دارم حس میکنم دارم خفع میشم حس میکنم هیچکی صدامو نمیشنوه حس میکنم انقد کوچیکم ک کسی منو نمیبینه حس میکنم ک دیگه هیچ حسی ندارم ب هیچی حس میکنم هیچکی درکم نمیکنه حس میکنم هیچکی دوسم نداره و لایق دوست داشتن نیستم حس میکنم ک ۱۰۰ سال گذشته برام توی ی سال کلی اتفاق افتاده ک داره ع پا درم میاره من حتی کلی تلاش میکنم ک حالم درست شه ی اتفاق بد تررررر از اون قبلیه میوفته گند میزنه تو همه چی من واقعا دیگه تحمل ندارم صبر ندارم خسته شدم انقد ب خونوادم نزدیک شدم و خواستم ی جوری بفهمونم بهشون حالم بده ولی اونا هی بدتر کردن هی توهین کردن هی زدن منو هی جلو بقیه خوردم کردن هی نفهمیدن هی گیر دادن خسته شدم لز بس با هرکی وارد رابطه شدم نارو زد و رفت خسته شدم ک انقد سادم ک هرکی بخواد میتونه بیاد بشکونه منو بره خسته شدم از بس نتونستم حرف بزنم خسته شدم ب خاطر محدودیتایی ک هر روز زیاد تر میشه چون دخترم ! اصن چون هستم خسته شدم از جمله هایی ک خونوادم مدرسم دوستام و کسایی ک مهمن برام دوسشون داشتم بهم زدن هی گفتن مشکل از توعه باشه همه چییی تقصیر منه من مقصرممم خسته شدم از بس نتونستم بخوابممممم من همییشه خوابم میاد ولی نمیتونم چشم رو هم بزارم خسته شدم از تپش قلب گرفتنم خسته شدم از مسخره شدنم خسته شدم از این بدن و ریختو استایل بدرد نخورم خسته شدم ک هی قضاوتم میکنن با اینکه هیچی نمیدونن و میگن تو حالت از ما بهتره و هرچی ک میبینن قضاوت میکنن خسته شدم انقد زور گفتن بهم خسته شدمممممم من حتی قبلن ب زوررر گفتم ببرنم مشاوره واقا داشتم میمردم سه چهار جلسه شد بد دیگه نزاشتن برم

  10. من احساس میکنم که اطرافیان منو نادیده میگیرن و منو مثل خواهرم دوست ندارن همه دورخواهرم وچندنفردیگه جمع میشن ومنوتوی جمع نادیده میگیرن نمیدونم به خاطر چی ولی واقعا حس حسرت یاحسادت نمیدونم چه حسیه بهم دست میده وبه هم میریزم واسترس میگیرم واز خودم بدم میاد واز زندگی ناامید میشم خواهرم ۲سال از من کوچیکتره من ۴۲ سالمه دخترم ازدواج کرده وپسرم سربازه خواهرم دختر۵ساله وپسر ۱۶ ساله داره اون یه خصوصیتی داره که من ندارم مثل قدبلند واندام درشت خیلی رک جواب میده خجالتی نیست توسری خورنیست توهرشرایطی میدونه چیکارکنه چی بگه واز این خصوصیات ولی من هیچ کدوم از این خصوصیات روندارم من دوست ندارم کسیو مسخره کنم نمیخوام دل کسیو بشکنم وکسیو ازدست خودم ناراحت کنم وخیلی احساساتی ودرون گراهستم دلم میخواد مثل خواهرم یا چندنفر دیگه توی فامیل باشم چون مثل اونا نیستم از خودم بیزارم واز خودم فرار میکنم ونمیخوام باخودم باشم احساس میکنم خیلی ادم خشک وبی روحیم وبامن به دیگران خوش نمیگذره نمیدونم شایدم اگه دیگران رومسخره کنم وجورو گرم کنم واز این قبیل کارا مورد تایید دیگران قراربگیرم این یکی ازمشکلمه ممنون میشم راهنمای کنید مشکلاتم زیاده که باعث استرسم میشن اگه بخوام همه رو بگم خیلی میشه دیگه

  11. سلام روز بخیر میگن هرکسی قابل احترام مردم وهمه دوستش دارن خداهم دوستش داره و هرکسی که پیش مردم از احترام چندانی برخوردار نیست یا نادیده گرفته میشه روهم خدادوستش نداره میخواستم بدونم که این حرف درسته؟

  12. احساس میکنم بین مشکلات بزرگ بقیه دردام کوچیکن و این عذاب اوره که دردی ناراحتت کنه که به نظرت بی ارزشه. حس میکنم هیچکس درکم نمیکنه و دوستم نداره…انگار بین ادما نامرئی شدم هیچکی نمیبینه منو …برعکس خودم که رو ادمایی که دوستشون دارم دقت میکنم و ریز به ریزشونو حفظم. دلم حرف زدن میخواد حرف زدنی که مسخرم نکنن و با دقت کامل بهم گوش بدن نمیدونم درست اومدم یا نه ولی تو فضای واقعی پیداش نکردم که الان اینجام. یه جورایی از خودمم عصبیم چون انگار خیلی تغییر کردم قبلا با تنهایی دوست بودم،از کسی انتظار درک شدن نداشتم که بعد از درک نشدن ازش ناراحت شم در واقع عصبی شم چون انگار من با ناراحتی غریبم فقط عصبی میشم. با همه بد اخلاق شدم قبلا صبرم بیشتر بود حس ضعیف شدن دارم. این تغییر اذیتم میکنه. در عین حال دلم میخواد زندگی کنم و یه سری کارایی که دوست دارم بهشون برسم دلم میخواد بمیرم
    شایدم میخوام بمیرم چون کارایی که دوست دارمو نمیشه انجام بدم. مغزم پره ولی در عین حال خالیه نمیدونم چکار کنم دوست دارم بازم مثل قدیم
    صبرم زیاد بشه و انقدر متکی به آدما نباشم. یه ترسم دارم این تغییر که گفتم عصبی شدم خیلی منو یاد یه ادمی میندازه که اصلا دلم نمیخواد شبیهش بشم ولی به مرور زمان دارم شبیهش میشم و اینو اصلا نمیخوام و میترسم. میدونم خیلی بهم ریخته حرف زدم و ازین موضوع به اون موضوع پریدم ولی واقعا مغزم همین قدر بهم ریختست و نمیتونم تجزیه تحلیل کنم که اینم قبلا میتونستم

  13. راستش چند وقتیه که احساس تنفر زیادی به خودم دارم نزدیک ۲ سالی میشه که این حس شدید تر شده و از پارسال تا الان خیلی پرخاشگر و عصبی تر شدم ، نمیتونم با خودم و اطرافیانم به خوبی کنار بیام و با اینکه چندتا دوست دارم ولی بازم تنهام موقع عصبانیت خیلی دلارو میشکنم و بعضی وقت ها بهم حمله عصبی دست میده .. یمدت من با یه نفر تو مجازی اشنا شدم و بعد از چند ماه به سختی بهش اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم ، راستش خیلی به اون دختر وابسته شدم جوری که فکر نبودنش اذیتم میکرد … تا اینکه بهم دروغ گفت و دلمو شکست جوزی که خیلی ناراحت و عصبی شدم دوسال باهم دوستای صمیمی بودیم و من از دروغ و ترحم و تهمت و دو رویی متنفرم ولی اون هم بهم اسیب زد هم دروغ گفت هم بهم ترحم کرد .. تا الان دوبارم قرص خوردم ولی هر دوبارش فقط بالا اوردم و بیحال شدم نتیجه ای دنبال نداشته … من خسته شدم واقعا از ادما از خودم بیشتر که نمت با خانوادم و ادما کنار بیام ، خیلی بد با همه رفتار میکنم و خودمم اذیت میشم وقتی میبینم پرخاشگریام دست خودم نیست و روز به روز نفرتم به خودم داره بیشتر میشه .. جوری که اصلا نه به خودم اعتماد دارم نه باور و نه امیدی به زندگی….. خیلی میخام بمیرم و راحت شم …. از طرفیم به یکنفر قول دادم که تنهاش نزارم و مراقبش باشم چون دنیا خیلی کثیفه و اگه اینجوری حالم پیش بره خودم بهش صدمه میزنم تا کمکش کنم تروخدا کمکم کنید خسته شدم ….. امسال سال مهمیه برام و من باید بخاطر اونم کع شده هم کنکور و هم نهایی رو نتیجه خوبی بیارم ولی من اصلا نمت خوش بین باشم و به خودم ایمان و باور بیارم و همش خودمو سرزنش میکنم جوری که دارم دیوونه میشم… احساساتم تقریبا سرد شدن انگار یه مرده متحرکم…

دیدگاهتان را بنویسید