خانه / مشاوره فردی / چرا احساس پوچی میکنم؟ احساس بیهودگی میکنم
احساس پوچی
احساس پوچی می کنم

چرا احساس پوچی میکنم؟ احساس بیهودگی میکنم

اکثر انسان‌ها در برهه‌ای از زندگی خود، احساس پوچی و بی مصرفی را تجربه می‌کنند. بااین‌وجود، احساس پوچی همراه با احساس بیهودگی، بی هدفی، بی انگیزگی و ناامیدی می‌تواند علائم بیماری‌های روانی دیگری ازجمله افسردگی، فقدان احساس لذت و شیزوفرنی باشند.

همچنین، برخی از افراد با عزاداری پس از دست دادن کسی که دوستش داشتند، احساس تهی بودن را تجربه می‌کنند. صحبت کردن با یک درمانگر برای فردی که به‌طور مستمر احساس پوچی شدید دارد، می‌تواند سودمند باشد؛ به‌خصوص زمانی که تمرکز کردن بر جنبه‌های دیگر زندگی برای آن فرد دشوار می‌شود.

چرا احساس پوچی می ‌کنم؟ علائم و دلایل احساس بیهودگی چیست؟

انسان‌ها در زندگی به دلایل مختلفی احساس پوچی می‌کنند. به‌عنوان‌مثال، از دست دادن کسی که دوستش داشته‌اید یا شکست عشقی، ممکن است موجب ایجاد احساس بیهودگی ناشی از فقدان فردی که به زندگی‌تان هدف می‌بخشید، شود. یک تغییر ناگهانی در شرایط زندگی نیز می‌تواند چنین احساسی را در افراد ایجاد نماید.

یکی از علائم رایج احساس پوچی، این است که زندگی معنای خود را برای فرد از دست می‌دهد. در کتاب انسان در جستجوی معنا اثر ویکتور فرانکل، نیاز انسان به یافتن معنا و مفهوم در زندگی را زمانی متوجه شد که سال‌هایی از عمر خود را در اردوی کار اجباری نازی‌ها با سختی و دشواری سپری نمود. درنتیجه، او روش درمان مخصوص به خود را برای کمک به مردم در یافتن معنا و مفهوم در جنبه‌های مختلف زندگی توسعه داد و آن را معنا درمانی یا لوگوتراپی نامید که از کلمه‌ی یونانی لوگوس (یعنی معنی و مفهوم) گرفته‌شده است.

احساس بی مصرفی و پوچی می‌تواند موجب احساس بی حوصلگی، ناامیدی، گوشه گیری و پریشانی فرد شود. مردم به روش‌های مختلفی سعی می‌کنند احساس پوچ گرایی خود را پر کنند. آن‌ها اغلب خود را درگیر فعالیت‌هایی از قبیل خرید اجبارگونه (وسواسی)، غذا خوردن اجبارگونه یا مصرف مواد مخدر می‌کنند. متأسفانه، فرهنگ مصرف‌گرایی اغلب خرید کردن را به‌عنوان رفع احساسات پوچی تبلیغ می‌کند.

در عوض، فرد ممکن با احساس بیهودگی و بی هدفی که تجربه می‌کند، مبارزه نماید و با داوطلب شدن در فعالیت های جمعی، پیدا کردن سرگرمی جدید، نگه‌داشتن حیوان خانگی، پرورش و حفظ معنویت و فعالیت‌های دیگری که ممکن است رضایت عاطفی بیشتری را در فرد ایجاد نمایند، معنای جدیدی به زندگی خود ببخشد.

تشخیص سلامت روان در ارتباط با احساس پوچی و بیهودگی

بیماری‌های روانی اندکی هستند که احساس پوچی به‌عنوان یکی از علائم آن‌ها در نظر گرفته‌شده باشد؛ برخی از بیماری‌های روانی در کتابچه‌ی راهنمای شناختی و آماری(DSM)، احساس بیهودگی و پوچی را به‌عنوان معیاری برای تشخیص پوچ گرایی فرد فهرست کرده‌اند:

  • علائم افسردگی: احساس پوچی به احساساتی از قبیل ناامیدی، از دست دادن حس لذت بردن از زندگی، عزت نفس پایین و انگیزه کم مرتبط است.
  • اختلال شخصیت مرزی (BPD): احساس پوچی مزمن به رفتار تکانشی، احساس عدم تعادل شخصیت، ناامیدی، تنهایی و افکار خودکشی مرتبط است. در اختلال BPD، احساس تهی بودن ارتباط کمتری به خستگی فکری و روحی دارد.
  • اختلال شخصیت اسکیزوتایپال(STPD): احساس پوچی برخاسته از داشتن حس بی معنا بودن زندگی ممکن است در افرادی با مشکل اختلال شخصیت اسکیزوتایپال باعث شود تا این خلأ را با رفتار تکانش گری جبران نمایند.
  • اعتیاد به مواد مخدر و الکل: برخی از مردم ممکن است برای کاهش احساس پوچی و افسردگی خود، دست به خوددرمانی بزنند. فقدان دسترسی‌پذیری یک ماده مخدر یا تلاش برای ترک مصرف موارد خود می‌تواند موجب ایجاد احساس بیهودگی شود.

احساس بیهودگی ممکن است به تنهایی رخ دهد و حتی موجب یک بیماری روانی در فرد شود. افرادی که نگرانی‌هایی در رابطه با غلبه بر احساس تهی بودن دارند، خواه چنین احساسی به تنهایی ایجاد شده باشد یا علامتی از بیماری روانی دیگری باشد، باید به یک متخصص سلامت روان یا دکتر روانشناس مراجعه نمایند.

احساس پوچی در زندگی مشترک

داشتن احساس پوچی در زندگی مشترک و روابط عاطفی رایج نیست. چنین احساسی ممکن است به دلایل مختلفی ایجاد شود و می‌تواند هم در روابط کوتاه‌مدت و هم در روابط بلندمدت به وجود آید. به‌علاوه، تجربه حالاتی از احساس پوچی در روابط بلندمدت یا ازدواج کاملاً طبیعی است. اما در صورت ادامه احساس تهی بودن می‌تواند نشانه‌ای از مشکلاتی باشد که نیاز به درمان دارند.

برخی از دلایل احساس پوچی در یک رابطه شامل موارد زیر است:

  • وابستگی بیش‌ازحد به شریک زندگی به‌منظور برآورده کردن تمام نیازهای عاطفی خود
  • برآورده نشدن نیازهای عاطفی در رابطه
  • فقدان ارتباط عاطفی، اوقات ویژه خانواده یا نداشتن رابطه زناشویی
  • خستگی فکری و روحی
  • استرس و فشار ناشی از شرایط خارجی، ازجمله پیدا کردن یک شغل جدید یا نقل‌مکان
  • مشکلات برقراری ارتباط
  • خیانت همسر
  • مشکلات روانی که بر طرف مقابل اثر می‌گذارد

داشتن احساس پوچی همیشه دلیلی برای قطع رابطه نیست؛ اگرچه، در برخی از موارد این‌چنین هست. وقتی‌که احساس پوچی یکی از علائم عدم تفاهم زوج یا مورد سوء استفاده قرار گرفتن باشد، زمان آن رسیده که تغییراتی در زندگی خود ایجاد کنید. بااین‌وجود، زمانی که احساس بیهودگی برخاسته از سوء تفاهم یا انتقال مفهوم اشتباه باشد، مشاوره خانواده می‌تواند به شما و شریک زندگی‌تان در یادگیری مهارت ارتباط با همسر و کشف نیازهای شریک زندگی‌تان در رابطه‌ای که با شما دارد، کمک کند.

مشاوره فردی می‌تواند به کسانی کمک کند که احساس پوچی آن‌ها موجب ایجاد مشکل در رابطه‌شان شده است، به‌خصوص زمانی که چنین احساساتی برخاسته از مشکل روانی برطرف نشده‌ای از قبیل نشانه های افسردگی یا اختلال شخصیت مرزی باشد.

احساس پوچی، معنویت و هستی‌گرایی

مفهوم پوچی همچنین می‌تواند به برخی از سنت‌های فلسفی و معنوی مرتبط باشد، اگرچه معنای آن در هر یک از این زمینه‌ها با پریشانی روانی بیان‌شده در این مقاله تفاوت دارد.

به‌عنوان‌مثال، در مکتب بودیسم(بودایی)، مفهوم پوچی که به‌عنوان سونیاتا شناخته می‌شود، به عدم توجه به تمایلات نفسانی برای دستیابی به آرامش درونی، قدرت پذیرش و درنهایت، روشن‌بینی مربوط می‌شود. این نوع از احساس پوچی، روشی برای درک یک تجربه بدون الحاق نفس و دل‌بستگی است و هدفی برای صاحب‌نظران بودیسم به شمار می‌رود.

موارد مشابهی از چشم‌پوشی از تمایلات و حرص و طمع در شکل‌های مختلفی از مسیحیت، یهودیت و اسلام دیده می‌شود؛ اگرچه، هدف نهایی از دستیابی به احساس تهی بودن در میان سنن مختلف، متفاوت هست.

از سوی دیگر، مکتب هستی‌گرایی، پوچی و بی معنی بودن زندگی را به‌عنوان واقعیتی از زندگی مانند مرگ می‌داند. در این نظریه، مردم قادر هستند معنی و مفهوم را در زندگی خود بیابند و تکنیک‌های روان درمانی وجودی مانند معنا درمانی فرانکل یا روان درمانی انسان گرایانه می‌توانند به آن‌ها در یافتن خرد درونی و دستیابی به معنا و مفهوم در زندگی کمک کنند.

احساس پوچی و بیهودگی

سلام زندگی برام جذاب نیست و از نظر منطقی معنایی نداره. ببینید من خیلی درباره زندگی فکر کردم و به نتیجه رسیدم هیچ معنایی در تلاش برای زندگی بهتر نیست چون تهش مرگه از طرفی اگه آدم از زندگی لذت ببره دیگه براش مهم نیست که زندگی معنی نداره منتها من نتونستم یه مسیری در زندگی پیدا کنم که از پیگریش لذت ببرم. فک نمیکنم افسردگی حادی داشته باشم چون از خودم تست گرفتم بیشتر از نظر منطقی قانع نمیشم که باید زندگی کرد. آخه من خیلی باهوشم و تیپ شخصیتی آی ان تی پی دارم هیچکسی نمی تونه منو قانع کنه. برام مسلمه که زندگی هیچ معنای منطقی نداره. اصولا از مطالعه نظرات فلاسفه به پوچی زندگی پی نبردم بلکه یک فرد مذهبی بودم که مطالعات زیادی داشتم و به نتیجه رسیدم خدا به اون معنایی که مذاهب ادعا می کنند وجود نداره یا حداقل به ما اعلام نکرده چرا ما رو آفریده. الان سوال اصلی من اینه که ما انسانها چرا باید زندگی کنیم؟ آیا هدفی در به وجود اومدن انسان وجود داشته؟ اگر پاسخ به سوال دوم منفی باشه آیا این به معنای پوچی زندگی انسان نیست؟ تصور میکنم هر کس مجبوره یک معنای شخصی برای زندگی خودش پیدا کنه که جنبه احساسی داره منتها ته داستان همه ما مرگه و این یعنی بی معنایی منطقی. منطق یعنی هزینه فایده یا همون کاست بنفیت ولی زندگی کردن تهش مرگه یعنی فایده نهایی در زندگی بشر وجود نداره بنابراین حتی یه ثانیه زندگی کردن هم از نظر منطقی توجیه نداره ولی از نظر احساسی انسان تمایل به بقا داره و ادامه میده

پاسخ مشاور به پرسش احساس پوچی و بی هدفی

در پاسخ شما، به معنای زندگی از دیدگاه فلاسفه و روانشناسان مختلف می پردازیم.
معنای زندگی چیست؟ پرسشی است درباره معنای کیهانی، اینکه آیا زندگی در کل یا دست کم زندگی انسان دارای شکل کلی منسجمی است یا خیر.
معنای زندگی من چیست؟ چیزی است که فیلسوفان « معنای این جهانی نامیده اند. کسی که واجد حس معناست، زندگی را دارای هدف یا کارکردی می بیند که باید به آن دست یافت، هدف یا اهدافی برتر که فرد مد نظر خویش قرار می دهد.
معنای کیهانی به معنای وجود نقشه ای خارج و برتر از فرد است و بی چون و چرا به نظمی جادویی یا معنوی در جهان اشاره دارد. معنای این جهانی بنیان های کاملاً این جهانی دارد بدین معنا که فرد ممکن است بدون یک نظام معنایی کیهانی، دارای حس معنایی شخصی باشد. کسی که دارای حس معنایی کیهانی است، معمولا معنای این جهانی مطابق با آن را تجربه می کند. بدین معنا که معنای این جهانی فرد عبارت است از دست یابی به معنای کیهانی یا هماهنگ شدن با آن. مثلاً « زندگی » را سمفونی می بیند که زندگی تک تک افراد نقشی حیاتی در آن دارد.
معنای کیهانی: پاسکال در قرن هفدهم گفته است: « شاخه را امیدی به درک معنای درخت نیست،» ویکتور فرانکل این دیدگاه را اینگونه تشریح می کند که پژوهش طبی با استفاده از شباهت انسان و میمون، واکسنی موثر بر فلج اطفال می سازد. میمون درد زیادی متحمل می شود ولی به دلیل محدودیت های شناختی اش، هرگز قادر به درک معنای این موقعیت نخواهد بود. فرانکل استدلال می کند که در مورد انسان هم چنین است و او نباید امید داشته باشد معنایی را به کمال دریابد که در ابعادی فراتر از درک او جای دارد. وجه دیگر معنای کیهانی بر این تاکید دارد که هدف زندگی بشر پیروی از خداوند است. خداوند تجسم کمال است. پس هدف زندگی تلاش برای رسیدن به کمال است.

ارسطو و پیروانش، کمال خردمندانه را هدف غایی می دانستند. به گفته پیروان ارسطو خدا« خود اندیشه است» و فرد از طریق کمال در قوای عقلانی، به او نزدیک تر می شود. موسی ابن میمون در قرن دوازدهم در کتاب راهنمای سرگشتگان، چهار شیوه اصلی برای تلاش در جهت کمال را توصیف کرده است. اولی را که کمال مالکیت مادی است، موهوم و ناپایدار می داند و مردود می شمارد. در دومی که کمال جسمانی است ؛ تفاوتی بین انسان و حیوان قائل نیست. سومی که کمال اخلاقی است در خور ستایش است ولی محدودیتش در آن است که بیشتر در خدمت دیگران است تا خود انسان. چهارمی، کمال عقلانی، از دیدگاه او « کمال حقیقی انسانی » ست و از طریق آن « انسان ، انسان می شود.» این کمال هدف غایی است و به انسان اجازه درک و دریافت خداوند را می دهد.
معنای کیهانی که دید مذهبی به دنیا پدید آورنده ی آن است تعابیر متعددی برای هدف زندگی انسان دارد. برای نمونه یونگ:« هدف زندگی شخصی انسان، تکمیل کار آفرینش خداوند است ».
توماس مان: « مقصود نهایی از پدید آوردن حیات از بی جان، آفرینش انسان بود. با او آزمون بزرگی آغاز شد که شکست آن، شکست تمامی آفرینش بود…چه این طور باشد و چه نباشد ، برای انسان بهتر است طوری رفتار کند که گویی این طور است.»
تیار دشاردن: « زندگی وحدتی یگانه است، تمامی جهان زنده« یک موجود زنده منفرد و غول آسا » است که با سرنوشت از پیش تعیین شده به فرایند تکامل گام نهاده است.» از نظر او راه مشترکی برای ورود به قلمرو فوق انسانی وجود دارد.« دروازه های آینده، تنها به پیشروهای گروه اجاره ورود می دهد با این هدف که همه گروه بتوانند به احیای معنوی زمین همت گمارند.»
معنای شخصی دنیوی:
حتی کامو که از موضع هیچ انگاری آغاز کرده بود، خیلی زود نظام معنایی شخصی و بلاعوضی خلق کرد که حاوی ارزش ها و رهنمودهای صریحی برای هدایت بود: شجاعت، عصیان افتخار آمیز، وحدت برادرانه، عشق و تقدس دین گریز.
سارتر همان سارتری که می گوید« انسان شوری عبث است» و « به دنیا آمدنمان بی معناست؛ از دنیا رفتنمان هم بی معنا» در داستانش به جایی می رسد که به وضوح برای جست و جوی معنا ارزش قائل می شود و حتی راه هایی را برای این جستجو پیشنهاد می کند. این راه ها عبارتند از یافتن« خانه» و یار و همراه در دنیا، عمل، آزادی، طغیان در برابر ظلم، خدمت به دیگران، روشنگری، خودشکوفایی و تعهد: همیشه و مهم تر از همه تعهد.
فعالیت هایی که به زندگی انسان معنی می بخشند:
۱.نوع دوستی: دنیا را به جای بهتری برای زیستن بدل کردن، خدمت به دیگران، شرکت در کارهای خیر
یالوم در کار بالینی با بیماران سرطانی محتضر شاهد بیمارانی بوده که در سال های آخر زندگی شان پرشورترین زندگی را با نوع دوستی تجربه کردند.
نوع دوستی سرچشمه مهم معنا برای روان درمانگران و البته همه متخصصانی است که نه تنها خود را وقف کمک به رشد بیماران می کنند، بلکه معتقدند رشد یک بیمار، موج کوچکی می آفریند تا کسانی را که با زندگی همان یک نفر تماس دارند، با خود همراه کند و فایده بخشد.
۲. بخشش: سودمند بودن برای دیگران و قشنگ تر کردن زندگی برای آن هاست.
۳.فداکاری برای یک آرمان: ویل دورانت: « به یک کل بپیوندید و با جان و دل به آن بپردازید. معنای زندگی در فرصتی است که در اختیار ما می گذارد تا چیزی عظیم تر از خود خلق کنیم یا بر چیزی عظیم تر از خود تأثیر بگذاریم. این چیز لزوما خانواده نیست( گرچه سرراست ترین و گسترده ترین راهی است که طبیعت با درایت کور، حتی برای عامی ترین روح ها فراهم کرده است)؛ می تواند هر گروهی باشد به شرط اینکه همه اصالت نهفته فرد را بیدار کند و آرمانی به او ببخشد که با مرگش فرو نریزد و از هم نپاشد.
۴. خلاقیت: آفرینش چیزی نو، چیزی که پژواک تازگی یا زیبایی و هماهنگی است، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بی معنایی است. بتهوون آشکارا گفته هنرش او را از خودکشی بازداشته است. کشف علمی نیز عملی است خلاقانه در بالاترین مرتبه. حتی به مقررات خشک اداری نیز می توان با رویکردی خلاق نگریست. رویکرد خلاق به تدریس، آشپزی، بازی، مطالعه ، دفترداری و باغبانی چیزی ارزشمند به زندگی می افزاید.
نقطه اشتراک خلاقیت و نوع دوستی در این است که بسیاری جویای خلاقیتند تا شرایط شان را در زندگی بهبود بخشند و به درک زیبایی نائل شوند، آن هم نه فقط برای خودشان، بلکه برای دلخوشی و لذت دیگران. خلاقیت در رابطه عاشقانه نیز نقش دارد: زنده کردن چیزی در دیگری، بخشی از عشق بالغانه و فرایند خلاق است.
۵. راه حل لذت گرایانه: « زندگی یک هدیه است. دریافتش کنید، بگشاییدش، قدرش را بدانید، به کارش بگیرید و از آن لذت ببرید.»
لذت گرا می گوید فرد برای آینده برنامه ریزی می کند و مسیر پیشرفتش را یکی پس از دیگری برمی گزیند اگر و تنها اگر احساس کند آینده برایش خوش آیند تر( یا کمتر ناخوشایند) خواهد بود. چارچوب داوری لذت گرایانه شگفت انگیز است زیرا انعطاف زیادی دارد و می تواند هر یک از نظام های معنایی را در مرزهای سخاوتمند خود بگنجاند. فعالیت هایی نظیر خلاقیت، عشق، نوع دوستی، فداکاری برای یک آرمان، همه و همه را می توان مهم دانست زیرا در نهایت توانایی لذت آفرینی دارند. حتی رفتاری که هدفش درد، رنج یا از خودگذشتگی است هم می تواند لذت گرایانه باشد.
۶. شکوفا کردن توانایی ها: از زمان ارسطو آموزه هایی در زمینه غایت مندی درونی که فرض را بر این گذاشته که هدف شایسته هر شی و هر موجودی، بهره‌وری از خود و تحقق وجود خویش است. بنابراین، میوه بلوط در درخت بلوطی عظیم محقق می شود و نوزاد در انسانی خودشکوفا.
نظریه پردازان خودشکوفایی بر اخلاقیاتی تکاملی باور دارند. برای نمونه مزلو می گوید: « انسان به گونه ای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کامل تر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی است که مردم ارزش های والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، از خودگذشتگی و خوبی می نامند.»
۷. از خود برگذشتن: بوبر: معنای زندگی انسان ها بسیار فراگیر تر از رهایی روح خویش است. در واقع فرد با دل‌مشغولی بیش از اندازه در مورد رسیدن به جایگاه شخصی برتر در ابدیت، جایگاه اصلی خویش را از دست می دهد.
ویکتور فرانکل: توجه بیش از اندازه به خودبیانگری و خودشکوفایی ، مانع دستیابی به معنایی اصیل است. این آرمانی گری امروزی در زمینه « خودبیانگری»، اگر به خود ختم شود، روابط معنادار را ناممکن می سازد.
مسئله اصلی در یک رابطه عاشقانه خودبیانگری صرف نیست ( با اینکه جز مهمی از آن است) بلکه فراتر رفتن از خود و توجه به وجود و هستی دیگری است.
از دید مزلو، افراد خودشکوفا خود را وقف اهداف از خودبرگذرنده می کنند. ممکن است به مسائل جهانی در مقیاس بزرگ _ مثل فقر، تعصب یا محیط زیست _ یا مسائلی در مقیاس کوچک _ رشد کسانی که با ایشان زندگی می کنند_ بپردازند.
۸. از خودبرگذشتن و چرخه زندگی: بر اساس نظر اریکسون در طول چرخه زندگی افراد، تکامل تدریجی معنا اتفاق می افتد. در حالی که دلواپسی های فرد در نوجوانی و ابتدا و اواسط بزرگسالی بر خود_ تکاپو برای احراز هویتی با ثبات و پایدار، ایجاد روابطی صمیمانه و دستیابی به مهارت های حرفه ای _ متمرکز است، در دهه چهل و پنجاه عمر از این مراحل می گذرد( مگر اینکه تکالیف تکاملی اولیه را با موفقیت به انجام نرسانده باشد) و به مرحله ای می رسد که معنا را در مخاطراتی از خودبرگذرنده می یابد. اریکسون این مرحله(«زایایی» ) را اینگونه توصیف می کند: « توجه به شکل دهی و راهنمایی نسل بعد» که می تواند به صورت دلواپسی های خاص برای نواده های خود فرد یا در مقیاسی وسیع تر ، مراقبت و نیک اندیشی برای گونه بشر باشد.

برگرفته از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال نوشته اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب، نشر نی

گردآورنده: زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

39 دیدگاه

  1. قربان خانم بنده الان چند وقته ک عقد کردیم و الان فهمیدم ک خانمم احساس پوچی میکند و هیچ انگیزه ای ندارد و حتی میگف از هیچی خوشم نمی‌آید نمیدونم باید چیکار کنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      با توصیف کوتاهی که از همسر خود کردید، همسر شما فعلا درگیر افسردگی شدند.اما اکثر افسردگی ها ریشه در گذشته ما دارند. آیا همسر شما در محیط امنی بزرگ شدند ؟ عشق و محبت خالص دریافت کردند؟ تحقیر، تنبیه و سرزنش نشدند؟ دائم مورد انتقاد نبودند؟ در حال حاضر برای پوشاندن آن احساس شرم ناشی از آسیب های دوران کودکی و یا احساس خشم و غم ناشی از بی محبتی دیگران، چه کار کردند؟ دنبال شهرت، قدرت، مقام و جایگاهی بودند و به یک باره از دست دادند و دچار خلأ درونی شدند؟ دنبال شخصی بودند که نواقص خود را بپوشانند اما شما آن شخص نبودید؟ آیا مشغول کاری بسیار تکراری و رباط گونه اند که خلاقیتی در آن نیست؟
      یا همیشه همه چیز برایش فراهم بوده، هیچ‌ وقت طعم ناکامی را نچشیده، چالشی در زندگی نداشته تا تلاشی برای رفع چالش ها بکند؟
      بنابراین با بررسی دقیق ایشان می توانیم راهکارهای مناسب ، متناسب با ارزش های ایشان ارائه دهیم.

  2. احساس میکنم دورم شلوغه ولی احساس تنهایی میکنم. کسانی داشتم داخل زندگیم قدرشون ندونستم بهشون بی لطفی کردم دچار اشتباه شدم حالا اونها من نمیبخشن کل دوست رفیق دارم ولی متاسفانه احساس پوچی کمبود دارم از اینکه من خوب بودم تغییر کردم چون میخواستم جایگاه خودم داخل جامعه داشته باشم. واقعا از اینکه کلی از عمرم صرف ثابت کردن خودم با شخصیت خوب به دیگران خسته شدم دوست ندارم با کسی ارتباط عمیق داشته باشم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما در دوران کودکی، حتی زمانی که هنوز زبان باز نکرده بودید، عشق و محبت خالص و ناب از جانب مادر و پدر خود دریافت نکردید، به هر دلیلی یا مراقب شما خودش افسرده بوده و نتوانسته محبت لازم را نثار شما بکند، یا محبتی از کودکی خود دریافت نکرده بوده و الان هم نتوانسته است به شما ارائه دهد و اینقدر آگاهی هم نداشته است با تمرکز بر لحظه لحظه زندگی شما و دریافت اشعه های عشق از جانب شما، به شما بازتاب دهد.‌ شما در مسیر زندگی کسانی را هم که به شما محبت و علاقه ای داشتند باور نکردید و آنها را پس زدید. شما خواستید در جامعه دیده شوید، مورد تحسین و تشویق قرار بگیرید. احتمالا در جاهایی هم مورد توجه قرار گرفتید، شاید چند ساعت و چند روز هم حالتان خوب بوده است. اما دیگر خسته شدید. شما دنبال عشق بودید، دنبال محبت عمیق بودید اما راه را اشتباه پیمودید. الان باید یاد بگیرید خودتان خودتان را دوست داشته باشید ، پذیرای محبت دوستان و آشنایان و نزدیکان خود باشید. تا یک بار دیگر زندگی سالمی را تجربه کنید. در مرحله اول به خودتان عشق بورزید تا در مراحل بعد بتوانید به دیگران عشق بورزید.

  3. هم از درس هایم من تا کلاس نهم خیلی درس خوبی داشتم ولی وقتی وارد دبیرستان شدم یک معلم داشتم هی بهم گیر میداد به لباس رفتار و درس خوندم چون من رفتمو دوست نداشتم و به اسرار خانواده ایم مدرسه و رشته را انتخاب کردم سال دهم و یازدهم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و من بی توجهی کردم و الان که سال آخرم تا سه اعصابم بهم ریخته و اصلا دوست نداشتم مدرسه برم و از این ور مشکلات خانواده طرف پدر و خانواده مادرس سر موضوعات مهم همش تو خونم دعوا بود و تحملش واقعا سخت بود و خانواده خودم من دو تا داداش دارم یکی کوچکتر و یکی بزرگتر من وقتی سنم پایین تر بود رانندگی می کردم ولی از وقتی داداشم تصادف کرد تا چهار سال دیگه رانندگی نکردم حالا خیلی بهم ریختن تا حالا نزدیک ده بار خواستم خودکشی کنم ولی نتونستم احساس پوچی و گناه می کنم و از آینده می ترسم از اینکه می خوام کنکور بدم ولی بخاطر این پوچی دلهره اصلا نمی تونم سمت کتاب برم

    • دوست عزیز سعی کن این افکار منفی رو از خودت دور کنی. هیچ کدام از ترسهات قرار نیست در آینده اتفاق بیفته پس اسیر ترسها نباش تا بتونی شاد زندگی کنی

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      در خانواده پر تنشی بزرگ شدی، کودک بودی نمی توانستی استدلال درستی از اوضاع داشته باشی، باور کردی خودت آدم بدی هستی، خودت مقصری، خودت ناقصی ، دوست داشتنی نیستی، در ورود به دبیرستان هم اجازه ندادند علایق خودت را پیگیری کنید و از جانب دیگر رفتار نامناسب یک معلم ناآگاه شما را به این نتیجه رسانده است که شما آدم بی ارزشی هستید ، نمی توانید از عهده کارها برآیید ، احساس گناه و پوچی بر شما غلبه کرده است. پس بنشینید، تمام موفقیت های خود را از کودکی تا به الان یادداشت کنید ، استعداد و توانمندی های خاص خودتان را بنویسید تمام خصوصیات خوب خود را بنویسید ، تمام کسانی که در مسیر زندگی شما را دوست داشتند و به شما احترام می گذاشتند اما شاید فرصت به این اشخاص ندادید که شما را بشناسند، یاداشت کنید، شما انسان با ارزشی هستید، منحصر به فرد هستید. پس بیدار شوید، اهداف خود را مشخص کنید ، بدون قضاوت خودتان، بدون ترس، برای رسیدن به اهداف برنامه ریزی کنید و خود را ملزم به اجرای برنامه کنید، از سختی ها و چالش ها نهراسید. با تکرار و تمرین و کمک از دوستان و خانواده بر سختی ها غلبه کنید. کنکور بدهید. نهایتاً پذیرفته نشدید، رشته مورد علاقه خودتان را پیگیری کنید.

  4. من ۱۷ سالمه برای کنکور میخام اماده شم باید یه رشته خوب قبول شم .. ولی دهم و یازدهم خوب نبستم و میخام از دوازدهم خوب شروع کنم … خیلی استرس دارم .. چون میگرن هم دارم وقتی استرس میگیرم سرم درد میکنه و حالت تهوع و… حالم خیلی بده از خودم کلا بدم میاد از قیافه م از بدنم کلا وقتی بیرون میرم ماسک میزنم خجالت میکشم ماسک نزنم یجوری ک انگار همه ب من نگاه میکنن.. خیییلی زود عصبانی میشم انگار حس هیچی نیست اگه بگی گریه کن همین الان میزنم زیر گریه.. خانواده م هم بیماری عصاب دارن .. خلاصه ک هیشکی با ارامش حرف نمیزنه تو این خونه .. شرایط مالی م از یه طرف دیگ.. احساس پوچی دارم خیلیم میخابم من اصلا اینجوری نبودم ب گذشته ک برمیگردم یه ادم شاااد نفر اول مدرسه ولی الان…. روحم انگار خیلی خسته س انگار هیشکی نیست ک منو درک کنه.. منو بفهمه. گاهی وقتا فک میکنم میگم فلانی الان مرد چیشد ؟ این زندگی چیه پس؟؟؟ منی ک قبلا هرروز نماز میخوندم الان میگم شاید اصلا خدایی نباشه … نمیدونم چمه ولی میدونم حالم خیلی بده

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما در سن نوجوانی هستید اینکه زیاد بر بدن خود تمرکز کنید تا حدی طبیعی هست ، تمام نوجوانان فکر می کنند مرکز عالم هستند ، آدم و عالم دارد نگاهشان می کنند. احتمالا از گزندهای خانواده هم از کودکی در امان نبوده اید. فعلاً علایم افسردگی را تجربه می کنید، بهتر است ابتدا به فکر درمان دارویی باشید. بعد یک بار دیگر شروع کنید، خودتان را ملزم کنید کارهای هر روزتان را به موقع انجام دهید، مواظب باشید وقت خود را صرف فعالیت های بی نتیجه مثل دیدن تلویزیون یا گشت و گذار در فضای مجازی یا خواب افراطی نکنید. ورزش کنید . بدون ترس از قضاوت دیگران وارد روابط اجتماعی جدید شوید، روابط قبلی خود را حفظ کنید.کم کم علاقه مندی های خود را در برنامه های روزانه و هفتگی خود بگنجانند ، دقایقی در روز به مراقبه بپردازید، نماز خود را از سر بگیرید. در اینجا و اکنون زندگی کنید. با تمرکز غذا بخورید و از غذا خوردن خود لذت ببرید، با تمرکز استحمام کنید و از تمیزی و پاکیزگی خود لذت ببرید. و هر فعالیتی انجام می دهید با تمام حواس پنجگانه انجام دهید.‌ خودتان را دوست داشته باشید، لبخند بزنید، برای خودتان هدیه ای بگیرید، غذای خوبی تهیه کنید. با نگاه مثبت با اطرافیان ارتباط برقرار کنید. دوباره شادی را در زندگی خود باز خواهید یافت، همه چیز را زیباتر خواهید دید. و بالاخره روزی می رسد که به این روزهای خود و به این افکار خود می خندید.

  5. من ۳۳ سالمه و از کوچیکی رو پای خودم بودم دارای مدرک تحصیلی بالا هستم و حقوق بخور نمیری دارم، اما متاسفانه هنوز نتونستم ازدواج کنم و اگر هم بخوام با حقوق ده، یازده میلیونی نمیتونم از پس مشکلات پیش رو برام، پدرم مادرم نزدیک ۷۰ سالشونه سال ۸۳ برای خواهرم خونه و زمین فروختند. تا هزینه جهاز و ماشین بخرن واسشون، جوری شد که دیگه از همون موقع هیچ توجهی بمن نشد، فقط ظهر و شب یک شام و نهار خوب خانگی جلوی من بود نه حرفی و حدیثی هیچ، متاسفانه دو سه بار هم شکست شدید عشقی خوردم، و با چند بار رویارویی رسمی که بسیار توام با فرهنگ و آداب بوده کاملا گَزیده شدم، ظاهری مرتب و منظم دارم، و از نظر شخصیتی و و چهره بد نیستم، اما متاسفانه چند وقته احساس تهی بودن و پوچی میکنم نمیدونم چی اسمشو بزارم جدیداً همش به خودم میگم هیچ کسی منو دوست نداره.

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما هم از طرف خانواده و هم از طرف شریک عاطفی مورد طرد قرار گرفتید. و دچار احساس تنهایی و دوست داشتنی نبودن شدید.
      وقتی فرد مورد انتخاب قرار می گیرد و برایش ارزش قائل می شوند، احساس می کند موجودیتش به اثبات رسیده است. احساس موجودیت ناب« احساس من هستم ». احساس اینکه فرد منشأ بسیاری از امور است ، به تنهایی بسیار وحشت انگیز است؛ بنابراین فرد خودآفرینندگی اش را انکار می کند و تصمیم می گیرد باور کند تا آنجا هستی دارد که در حافظه دیگران بماند.‌
      پس این رابطه ها به چند دلیل شکست خوردند. چون طرف مقابل از اینکه باید دائم وجود شما را اثبات می کرد فرسوده شده یا اینکه احساس می کرده است که دوستش ندارید بلکه به او نیاز دارید. یا فرد مقابل کاملا احساس نکرده که در کنار شما شناخته شده و پذیرفته شده است. به دلیل اینکه تنها با یک بخش از وجود طرف مقابل ارتباط برقرار کردید، بخشی از طرف مقابل که وجود شما را مورد اثبات و تصدیق قرار دهد.
      پس شما مشکل را درست شناسایی نکردید. تصور کردید که دیگران شما را دوست ندارند در حالی که خودتان قادر به دوست داشتن دیگران نبودید. دوست داشتن بسیار دشوارتر از دوست داشته شدن و نیازمند آگاهی بیشتر و پذیرش بیشتر موقعیت وجودی خویش است. پس لحظاتی از روزتان را به مراقبه بگذرانید تا از وجود خود بیشتر آگاه شوید. رابطه ها به این دلیل منجر به شکست شدند که مانع رشد همدیگر بودید.

  6. من احساس پوچی زیادی میکنم احساس میکنم بدرد نخورم نتونستم کنکورمو خوب بودم و سه سال پشت کنکور موندم و هیچی نتونستم قبول شم و باعث شرمندگی خانوادم شدم صبح تا شب سرم تو گوشیه و واسه زندگیم هیچ تلاشی نمیکنم شدیدا احساس اضافه بودن میکنم احساس میکنم یه بار رو دوش خانوادم چون باعث افتخارشون نشدم و الانم که دانشگاه پیام نور درس میخونم بازم وضعم خوب نیس و نمیتونم درس بخونم

    • منم همینطور): حال زندگی کردن ندارم
      نمی‌دونم چجوری باید خوب شم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شاید هدف زندگی ات را درست نشناختید، توانمندی های خود را به درستی شناسایی نکردید. راه را از اول اشتباه رفتید. الان هم دیر نشده است. شما در هر جایگاهی باشید و کار ارزشمند انجام دهید.احساس شایستگی خواهید کرد.پس توانمندی خود را بشناسید ، هدف خود را روشن کنید، برایش برنامه ریزی کنید. تلاش و پشتکار داشته باشید و ناامید نشوید.

  7. همش استرس و نگرانی دارم احساس میکنم پوچم هیچکس دوسم نداره دیگ بهم اهمیت نمیده

  8. سلام وقتتون بخیر من یه مدتی هست درگیر احساس پوچی و ناامیدی و بی برنامه بودن شدم و نمیدونم چجوری باید حلش کنم

  9. آیا احساس پوچی می تواند نشانه ای از اختلال دو قطبی باشد؟

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      بخصوص اگر اختلال دوقطبی دوره های افسردگی را تجربه کند، ممکن است در دوره های افسردگی دیده شود، اما همیشه اینطور نیست.

  10. من خیلی زود عصبی میشم حس پوچی دارم نمیدونم چکار کنم همش بیکاری

  11. چند سال زحمت کشیدم تا پروانه نظام مهندسی بگیرم. الان که گرفتم درآمد خوبی ندارم. مدام احساس پوچی میکنم و دوست دارم دنیا زودتر تموم بشه. خسته شدم انقدر دویدم به جایی نرسیدم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما محدودیت های جامعه را هم در نظر بگیرید و همچنین این مسئله که تنها شما نیستید که چنین گرفتاری دارید، رشته های مهندسی، روانشناسی ، حقوق و …با چنین معضلاتی دست و پنجه نرم می کنند. اگر هدف شما کسب درآمد بیشتر است از راههای دیگر هم می توانید به آن برسید.

  12. ۲۱ سالمه و دخترم. ازدواج نکردم ولی دوست پسر دارم. دیپلم و مدرک زبان اینگلیسی حس الانم احساس پوچی میکنم احساس میکنم کسی رو ندارم درحالی ک دوروبرم شلوغه زندگی کردن یه چیز کاملا بی معنیه انگار هیچ وقت قرار نیست واقعا خوشحال شم انگار قراره همیشه اینجوری بمونه رابطه مادر پدرم خوب نیست اینجوری بار اومدم همیشه اذیت شدن

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      متأسفانه پدر و مادرت رابطه خوبی نداشتند و هیچ وقت عشق و محبت کافی را از جانب آنها دریافت نکردید و الان چنین حسی دارید. همین الان هم دیر نشده، افراد با محبتی که سر راه شما قرار می گیرند و با شما با محبت رفتار می کنند، پذیرای محبت آنها باشید. و خودتان هم تلاش کنید به دیگران محبت کنید حتی اگر بلد نیستید مدتی نقش بازی کنید تا کم کم یاد بگیرید چگونه عشق بورزید.

  13. سلام من بایپلار هستم فقط سوالم اینه وقتی تو دوره ی افسردگی هستم و نا امید هستم چه کاری میتونم انجام بدم آروم تر شم و حالم بهتر شه چون تو این حالت به شدت منفی نگر میشم و بداخلاق و بی حوصله خشم خودمو کنترل میکنم با اطرافیان کاری ندارم ولی از درون اذیت میشم چی کار کنم ؟خودمو سرگرم میکنم اما باز حس نا امیدی درونم هست تو این مواقع. در لحظه زندگی نمیکنم همش تو ذهنم میگه اگه اینجوری بشه در آینده چی ؟ منظورم اینه وسواس فکری دارم نگرانی دارم همش در مورد اینده یا همش حس میکنم بی دلیل دیگران از من متنفر میشن با اینکه همش می‌دونم ساخته ی ذهن خودم هست اینو نسبت به قبل کمرنگ کردم اما هنوز درون من هست حالا به دلایلی که می‌دونم ریشه تو کودکیم هم داره و .. اما کلن چجوری این ترس ها و وسواس هارو کمرنگ کنم از بین ببرم برای اینم یه راهی بگید خودم میرم دنبالش ممنون. شما فرض کنید مثلا یه آدمی که در گذشته حالا به هر دلیلی از کودکی تا یه سنی خیلی تحقیر شده و حس بی ارزشی درونش هست. آدم خیلی موفقی هستم الان اما اون تحقیر شدن ها هر چی هم موفق باشم باز از درون حس پوچی میکنم خودم خیلی فکر کردم فهمیدم حس پوچی به خاطر اتفاق های گذشته بود تحقیر شدن ها و… بیماری و.. و هزار تا دلیل , الان خودمو بالا کشیدم و کلن یه آدم دیگه شدم اما باز اون حس پوچی درون من هست یه نوع خلا درونی. تونستم بهترش کنم اما باز هنوز هم هست از بین نمیره با اینکه دیگران منو سطح بالا و موفق میبینن اما درونم حس بی ارزشیه..

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      متأسفانه باورهایی که به خاطر شرایط نامناسب کودکی در ما شکل می گیرند به راحتی دست از سر ما نمی دارند. اما نا امید نشوید راه هایی هست که بتوانید بر آن غلبه کنید. همین قدر که ریشه مشکل خود را می دانید نصف راه را رفتید. مگر ما این خانواده ها را انتخاب کردیم؟ این خانواده ها خواسته و نا خواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه به ما آسیب زدند و نگاهمان را نسبت به خودمان، دیگران و دنیا تغییر دادند. اما همه ما در اصل انسانیت برابریم. همه ما انسان های ارزشمند و دوست داشتنی هستیم.
      پس برای غلبه بر این حس ابتدا کودک آسیب دیده درون خود را حس کنید. یک بار دیگر حس شرمساری و بی ارزشی را تجربه کنید. آلبوم عکس خانوادگی را بیاورید یا به محله قدیمی زندگی تان بروید خاطره ای از کودکی خود به یاد بیاورید که تحقیر شدید، تنبیه شدید، طرد شدید، مورد کم‌ لطفی قرار گرفتید و شرمسار شدید.با مجسم کردن آن خاطرات با تمام جزئیات و بازگویی احساس هایتان به افرادی که به این خاطرات دردناک دامن زدند، از سر احساس شرمساری و بی ارزشی خلاص خواهید شد. در این تصویر سازی ها خودتان را به عنوان فردی بزرگسال تجسم کنید و کودک آسیب دیده درون را دلداری دهید. دلداری، محبت، ستایش و حمایت از کودک درون می تواند حس شرمساری او را کاهش دهد.
      فهرستی از شیوه های مقابله ای خود برای کنار آمدن با این باور تهیه کنید. تا الان چه کارهایی برای غلبه بر حس شرمساری داشته اید.
      اگر بخواهید از حس شرمساری با توسل به رفتارهای اعتیادی فرار کنید یا با روش های مثل کسب قدرت و شهرت بخواهید بر حس بی ارزشی غلبه کنید، نمی توانید حس شرمساری را به طور کامل تجربه کنید. پس دست از این رفتارها بکشید.
      تمام موقعیت هایی که احساس شرم و بی ارزشی دامن شما را می گیرد بنویسید. و رفتارهایی که در این مورد از شما سر می زند را یادداشت کنید. به انتقاد هابی که از جانب اطرافیان نزدیک می شود توجه کنید، چون ممکن است تا حد زیادی درست باشند.
      ملاک هایتان برای انتخاب نامزد جذاب و نامزد غیر جذاب رابنویسید.
      نقاط ضعف و نقاط قوت خود در دوران کودکی و دوران فعلی را بنویسید
      نقاط ضعف فعلی خود را به طور جدی ارزیابی کنید.
      برای تغییر نقاط ضعف تغییر پذیر ، برنامه ریزی کنید.
      نامه ای به والد یا والدین سرزنش گرتان بنویسید. هر احساسی که به شما دادند و هر انتقادی که دارید. هر خصوصیت خوبی که داشتید و ندیدند. هر آرزویی داشتید و ناکام گذاشتند و هر نیازی که حق طبیعی شما بوده و برآورده نکردند بنویسید بدون اینکه رفتارشان را توجیه کنید تا خشم شما کاهش یابد. قرار نیست لزوماً این نامه را به دست افراد بدهید.
      کارت آموزشی تهیه کنید . مثل این نمونه: « در حال حاضر سخت احساس حقارت و بی کفایتی می کنم. احساس می کنم که تمام عالم و آدم از من موفق تر و بهترند. احساس می کنم از نظر دیگران ، اصلا پشیزی نمی ارزم. اما این احساسات و افکار واقعیت ندارند. واقعیت این است که انسان با ارزشی هستم. مهربانم. هوش خوبی دارم. دوست داشتنی هستم. واقعیت این است که افراد زیادی مرا لایق عشق و محبت می دانند. هیچ گاه به این افراد فرصت ندادم مرا بشناسند و برای من ارزش قائل شوند. من با مطالعه این کارت می توانم در مسیر زندگی صحیح تر حرکت کنم.
      تلاش کنید در روابط صمیمی خود صادق تر باشید.
      عشق و محبت افراد نزدیک خود را بپذیرید.
      اجازه ندهید که دیگران به رفتارهای توهین آمیز و نامحترمانه شان با شما ادامه دهند.
      اگر در روابط خود به طرف مقابل ایراد می گیرید و سرزنش می کنید دست از این کار بردارید.

  14. 18 پسر مجرد دیپلم حس پوچی و بیکاری و خواب آلودگی و نا امیدی از خودم و آیندم دارم فکر میکنم خودکشی راحت ترین راه برای رهایی باشه

  15. ۲۴ سالمه پسرم مجردم لیسانس هستم ،خیلی ضربه دیدم از دوست خیلی حس پوچی دارم همه دنبال منفعت هستند حس میکنم بود و نبودم واسه کسی مهم نیست

  16. سن ۱۹ خانم .مجرد.تجربی امسال کنکور دادم .راستش من امسال کنکور دادم و مطمعنم علاقم که داروسازی هست رو قبول نمیشم و دیگه هم نمیخوام پشت کنکور بمونم .حس میکنم خودم و گم کردم نمیدونم باید چیکار کنم ناامیدی و حس پوچی کل زندگیم و مختل کرده این احساس منفی کل وجودم و گرفته و من نمیدونم برای رها شدن از این حس باید چیکار کنم .کتاب های مختلف در مورد توسعه فردی میخونم ولی بازم حس میکنم ی چیزی تو اعماق وجودم کمه دیگه خیلی چیزا که قبلا خوشحالم میکرده خوشحالم نمیکنه و نمیدونم باید برای اینکه حس و حال خوب داشته باشن چیکار کنم و چجوری خودم و پیدا کنم

  17. احساس پوچی و بی انگیزگی و افسردگی و خستگی دارم. نردیک ۳۵ سالگی‌ام. مجردم. ارشد یه رشته‌ای رو دارم که نشد توش کار کنم چون عملا توش کار نیست. به نویسندگی علاقه داشتم اومدم سمتش اما دنیای هنر دنیای خیلی سخت و بی رحمیه و خیلی باید خاک خورد یا حرف شنید. بچگی چنان خوبی نداشتم، مادری که مدام کتکم میزد یا تحقیرم میکرد. پدری که بهم سخت میگرفت. نتونیتم خوش بگذرونم تو زندگی مثل بقیه، مدام استرس خانواده رو داشتم. از ازدواج سنتی متنفر بودم اما به خاطر سختگیری خانواده چنان نتونستم با پسری باشم. این اواخرم که خواستم باشم، دوتا گزینه داشتم که برای اشنایی ازدواج اما دروغگو و داغون از اب در اومدن و حتی خانواده هم متوجه شد
    منی که به خاطر خانوادم سعی جرات تکردم با پیری باشم حالا زیر سوالم که چیکار کردم یا نکردم یا چرا هنوز ازدواج نکردم و مقصرم
    تنهام
    دوستام حوصله شنیدن حرفامو ندارن چون انگار همه‌س ناراحتم و غصه دارم براشون
    قبلا اعتقادات مذهبی نداشتم اما برای خودم چهارچوبایی داشتم سختگیرانه تر از مذهب شاید میخواستم به بقیه قابت کنم مسلمون نیستم اما گناهکارم نیستم تا منو بپذیرن
    اما این یک سال اخیر سعی کردم تا حدی مذهبی باشم اما چیزی حاصل نشد که هیچ با ادمهای مذهبی هم بیشتر اشنا شدم و مذهب بازم از چشمم افتاد
    تا حدی که حتی به خداهم دیگه اعتقادی ندارم
    مگه میشه اینا رو ببینه و کاری نکنه برام
    به شدت تنهام خسته و دلزده از دنیا
    افکار خودکشی قبلا هم داشتم و بازم دارم، حتی دو سه بارم خودکشی ناموفق داشتم وقتی نوجوون بودم
    نمیدونم چجوری سرپا شم
    حتی قدرت انجام کارهای روزمره رو هم ندارم
    برای آینده هیچ ارزویی ندارم، انگار که داشته باشمم اتفاقی میافته
    هرکاری کردم نشد
    دیگه خسته ام

  18. ۱۷سالمه مجردم رشتمم معماریه. احساس پوچی میکنم انگار هیچی برام معنا نداره پرخاشگر شدم و این اواخرم حس میکنم خودکشی تنها راهیه که دارم حدود دوسال هست افسردگی دارم اما خانوادم جدی نمیگیرن دو طزف دستم‌ پره رد تیغه بخاطر فکر کردن زیاد مجبورم تیغ بزنم بلکه فکرم بره سمت سوزشش فکر چیزای دیگه رو نکنم

  19. سلام الان احساس پوچی میکنم پوچی در عین حال غم انگار تو غم غلط میزنم من ۳ساله افسردگی دارم در عین حال بیماری دو قطبی اما بهم نمیگن خانواده از بین حرفاشون اینارو شنیدم که دکترم گفته من خیلی دکتر رفتم بهتر بودم اما الان دوباره حالم بد شده هیچ کسی رو ندارم باهاش حتی صحبت کنم حتی دوست از وقتی بیمار شدم دوستام هم از بین رفتن :)الان نمیدونم باید چیکار کنم خودکشی ؟ مثل قبل ک نتیجه ای نداشت؟ !:)

  20. احساس الانم ی حس پوچی درونمه و حس میکنم قرار نیس به اون چیزی که میخام برسم دلم میخاد شرایطو تغییر بدم ولی نمیشه میگن زمان هم چیزو بهتر میکنه ولی هرچی میگذره بد تر میشه و واقعا میخام برم حالا از هر لحاظی.

  21. سلام من به عنوان جوان بیست ساله به عنوان یک دختر هیچ امیدی به زندگی ندارم
    واقعا نمیدونم چرا حتی بعضی وقتا احساس میکنم پیر شدم واقعا چرا

  22. احساس بد و بدبختی دارم احساس بی محبتی احساس بی پولی احساس ترد شدن همش دارم دعوا میکنم غر میزنم دلم میخواد همه چیو بشکنم موهامو قیچی کنم احساس میکنم هیشکی حرفامو نمیفهمه دلم میخواد فرار کنم ی جای دور که هیشکی نباشه فکرم درگیره همش ب ی نقطه خیره میشم و فکرهای عجیب غریب میکنم دارم دیوونه میشم انگار حس پوچی دارم. 28سالمه..این روزا گاهی گریه میکنم گاهی انگار دلم میخواد گریه کنم اما نمیتونم حس سواستفاده شدن دارم انگار همه منو واسه کارهاشون لازم دارن تازگیا خیلی صحبت میکنم گاهی حتی با خودم گاهی هم هیچی نمیگم و تو دلم با افکار پوچم جنگ میکنم ی سنگینی روی سینم هس وقتی ناراحت میشم بیشتر حسش میکنم

  23. من چند وقتیه که خیلی احساس بیهوده بودن و نادیده شدن میکنم.و فکرم خیلی شلوغه و بدتر از همه بازم احساس میکنم که بمیرم بهتره تا زنده بمونم چون فکر میکنم پوچم و اینکه شاید نادیده گرفته میشم امروز حسش کردم تو کلاس وقتی معلم سر کلاس به من کمتر از بچه های ده اهمیت میداد یا همین مشکل توی حرف زدنم که همیشه کم میارم و استرس دارم و نمیتونم درست حرف برنم و تقریبا من آدمیم که مدرسه برم یا نرم کسی نمیفهمه

  24. من یه مدت طولانی تقریبا یک سال و خورده ای هست که احساسات مختلف و خیلی منفی و افتضاحی دارم (قبل تر ها هم بوده ولی نه انقد زیاد)
    احساساتی مثل پوچ شدن نا امید شدن استرس و اضطراب زیاد در مواقعی که نیازی به اون حجم از استرس نیست و حتی بدنم واکنش نشون میده اونجور مواقع یه وقتایی ببخشید حالت تهوع و لرزیدن و گریه… در حالی که اگر به یک نفر دلیل استرسمو بگم از ساده بودنش خندش میگیره
    و واقعا بعضی وقت ها هم هست که یک هفته دو هفته نمیتونم کارامو انجام بدم درسمو بخونم و دلم میخواد بجز خوابیدن هیچکار دیگه ای نکنم
    و اینطور هم نیست که تموم این یکسال اینطور باشه به طرز عجیبی چند روز حالم خیلی خوبه برای خودم برنامه میریزم احساس خوبی دارم خودمو به شدت دوست دارم و خیلی به خودم اهمیت میدم با دوست هام وقت میگذرونم و انقد خوشحالم اون روز ها انگار نه انگار چند روز قبلش داشتم به خودکشی فکر میکردم هیچ خبری از اون حسای بد و افتضاح نیست تا این که یروز صبح بیدار میشم و میبینم همه اون حسا برگشتن و روی روابطم این موضوع خیلی تاثیر گذاشته خیلی از دوستانم گفتن من باهاشون سرد شدم و انگار تعادل ندارم و اذیتشون کردم بخاطر این که یه مدت باهاشون به شدت صمیمی بودم و بعد انگار که حواسم پرت میشه دوباره اون غم و احساسای بد واردم میشن و تمرکزم از اهمیت دادن بهشون برداشته میشه درحالی که من واقعا دوسشون داشتم و هیچوقت به دروغ بهشون اهمیت ندادم و الان میشه گفت یه ۷ ماهی هست که با بعضی هاشون قطع رابطه کردم ولی به شدت دلم براشون تنگ میشه و دلم میخواد برگردن و حتی فردی که من خیلی دوسش داشتم هم بخاطر این موضوعات از من متنفره درحالی که من با این که هیچ خبری ازش ندارم ولی یوقتایی و اگر قرار باشه با ینفر اشنا بشم همش حسای منفی دارم انگار که دارم کار اشتباهی انجام میدم احساس گناه میکنم و هیچ حسی هم به طرف مقابل ندارم.و از طرفی فکر میکنم باید زمان بدم و با فرد جدید که قراره اشنا بشم قطع رابطه نکنم چون شاید هیجوقت فرد دیگه ای وارد زندگیم نشه و تا همیشه تنها بمونم یا ادم مناسبی برای من پیدا نشه.و به شدت هم احساس تنهایی میکنم و باز ذهنم میره سمت همون ادمی که دیگه تو زندگیم نیست و هنوز دوستش دارم. و میشه گفت هیجوقت هیچ روزی نشده که بهش فکر نکرده باشم درحالی که اون داره زندگیشو میکنه و به شدت احساس دور انداخته شدن دارم و خیلی دلم برا خودم میسوزه از طرفی خیلی شرایط تراپی رفتن ندارم چون از پس هزینه هاش برنمیام. و واقعا نمیدونم باید چیکار بکنم چون حتی میترسم که خودمو بکشم ولی بعضی شبا با فکر این میخوابم که قرصی چیزی خوردم که منو بکشه یا رگمو زدم و میرم زیر پتوم میخوابم تا بمیرم و این فکر برام ارامش داره انگار همه چیز تموم شده و من راحت شدم.

  25. سلام سارا هستم ۲۹ سالمه ،خیلی حالم بده خیلی وقته احساس پوچی میکنم احساس ناامیدی میکنم بیشتر وقتها دلم میگیره میزنم زیر گریه یعنی تقریبا هرشب قبل خواب گریه میکنم هر روز ارزوی مرگ‌دارم بیشتر وقتها میخوام خودکشی کنم احساس میکنم هیچ امیدی تو زندگیم ندارم ،اگه یه روز نرم سر کار بدتر افسرده میشم احساس میکنم هیچکس منو دوس نداره هیچکس منو نمیخواد خیلی تنهام

  26. خیلی وقته احساس پوچی میکنم. با اینکه رویا هایی دارم برای خودم. با اینکه گاهی زنده میشم با حتی کوچیکترین چیزها اما گذراست. احساس میکنم از دست دادم خودمو. حس میکنم نمیتونم ب خودم تو این حیطه کمک کنم.. آدمای مهمی تو زندگیم هستن اما به وضوح دیده میشه که نسبت به حال خودم و بقیه بی توجه ام. کاری میکنم بقیه ازم رونده بشن و وقتی که از دستشون میدم به راحتی میذارم برن با اینکه دلم اینو نمیخواد به کسی اعتماد ندارم و حس میکنم آدما ضربه میزنن پس بهشون وابسته نمیشم میذارم راحت برن از کنارم. گاهی حتی حوصله ی هیچ کس و ندارم و ساکت میشم.
    نمیدونم چی درونم دارم ک انقدر احساس میکنم تو خلاء گیر افتادم، اما خیلی سنگینه احساس میکنم قلبم و از دست دادم. احساس میکنم خودمو خیلی وقت پیش جا گذاشتم یه‌ جا..حتی انقدر بده حالم ک اشکی ام ندارم که بریزم. به هیچی فکر نمی‌کنم و چیزای زیاد مهم ندارم. خاطرات ام از بچگی تا الان برام کمرنگ ان احساس میکنم شدیدا فراموشی گرفتم. ی سیل اشک دارم ک هیچ وقت شکسته نشده و انگار قدرت شکسته شدن اشم ندارم.
    خیلی سنگین ام. موضوع شکست عشقی ای ام نیست. فقط احساس میکنم شدیدا خودمو از دست دادم. ذوق و احساسات ام بر باد فنا رفته برای فرار از اینا همیشه میرم و میرقصم انقد میرم میرقصم ک از خسته گی نایه فکر کردن نداشته باشم. گاهی ک خیلی بد میشه با خوابیدن فرار میکنم. دنبال خوشحالیم، اما نمیدونم چجوری خوشحال باشم-

  27. سلام خیلی احساس پوچی میکنم من وارو رابطه ام خیلی ادم فکری هستم کوچک ترین چیزا براسم مشکل بزرگی میشه احساس بدی دارم گاهی فکر به خودکشی میکنم ادم فوق العاده حساسیممم یه مدت یه دکتر عمومی بهم فلوکستین ۲۰ داده بود ولی من خیلی بدتر شدم روانم پریشونه احساسات خوبی ندارم نا امیدم بدتر از همه کسی که دوسش دارمو دارم اذیت سلام من خیلی احساس ناامیدی میکنم و وارد رابطه ای هستم که همش به طرف مقابلم گیر میوم چیز های کوچک برام بسیار بزرگ میشه نمیتونم هضم کنم کنار نمیام بزرگ میکنم برام سخته گاهی به فکر خودکشی میفتم مضزربم دکتر عمومی یه تایمی بهم فدوکستین ۲۰ داده بود ولی مصرف نکردم نمیتونم درست بخابم ادم فکری استم خیلی بیش از اندازه حساسممم تنهایی لدت بخشه برام روانم مشول پیدا کرده حس میکنم قشنگ و از عصبامیت انگشتای دستم منقبض میشه تقییر شکل میده

دیدگاهتان را بنویسید