لذت پول درآوردن در سر کار
چقدر لذتبخش بود زمانی که نهساله بودید و در یک دکه چوبی کوچک بیسکویت به دیگران میفروختید و سود میکردید؛ آنوقتها مسئله واقعاً پول نبود، بلکه هیجانش به این خاطر بود که میدیدید دیگران واقعاً از کاری که کردهاید تعریف میکنند و با تمام وجود حاضر بودید برای اثبات خودتان حتی از خیر چیزی کاملاً ارزشمند نیز بگذرید. دفعه بعد یخمک رنگی هم به دکهتان اضافه میکردید و شیفته این بودید که ببینید بچهها کدام رنگ را بیشتر میخرند و کدام رنگ را دوست ندارند. چیزی یاد گرفته بودید و این باعث افزایش اعتماد به نفس شما میشد.
به هیجان میآمدید که بتوانید بهدرستی حدس بزنید که بچهها چه چیزی دوست دارند؛ البته این حدسها بیاساس هم نبود، زیرا همیشه حواستان بود که بچهها بیآنکه بدانند چه پیامهایی از خود بروز میدهند که علائقشان را برملا میکند. کسب سود را دوست داشتید، زیرا از جنبههای بسیاری این دستاوردی روانشناختی محسوب میشود. سود شما جایزه شما بود برای درست حدس زدن نیازهای دیگران و برنده شدن در رقابت.
در جهان پرسه میزدید و با خودتان میگفتید چه چیزها که میتواند تغییر کند. اگر در حال قدمزدن در یک خیابان بودید شاید به فکرتان خطور میکرد: «این ساختمان بد ترکیب را که اوایل قرن بیستم ساخته شده، میتوان کوبید و یک مجموعه ساختمانی آجری زیبا بهجایش بنا کرد». انبوهی از جعبههای مقوایی توجهتان را جلب میکرد که در انتظار بازیافت هستند و با خودتان فکر میکردید، «اینها را نمیتوان جای دیگری استفاده کرد؟» و متوجه میشدید که هر چیز بهدردنخوری که به آن برمیخورید، آبستن شغلی است که میتواند به دنیا بیاید.
جذابیت خاصی که پول برایتان دارد بهخاطر آن است که نوعی شاهد موثق بر درک خوب و مهارتهای شماست؛ این اتفاقی دوستداشتنی است که سود امسال بیشتر از سال قبل شود، زیرا تأییدی است بر اینکه بیشمار تصمیمهای کوچکی که طی ماههای متمادی گرفتهاید، درست بودهاند و روشنترین شاهد است بر درستی تصمیمها و قضاوتهای شما.
شاید همگان اینطور نبینند، اما پول در آوردن برای شما لذتی فکری است. از این لذت میبرید که نیازهای مشتریانتان را بهتر از خودشان درک میکنید؛ لذت میبرید که برای مشکلی راهحل بیابید که دیگران حتی هنوز متوجه وجودش نشدهاند و نیازمند راهحل است.
این واقعیت برایتان خوشایند است که پول درآوردن با مجموعهای از فضایل و تواناییهای واقعی سروکار دارد: درک بالا، سختکوشی، کارآمدی، نظم و انضباط، احتیاط.
میدانید که کم و بیش پولدار بودن خوب است (لذتبخش است که در فرودگاه از خط ویژه استفاده کنید و آنقدر دارایی داشته باشید که بتوانید هنگام بازدید از نمایشگاه آثار هنری دوستتان یکی از آنها را بخرید)، اما برایتان کاملاً روشن است که لذت کار اصلاً در این جنبهاش نیست؛ بلکه این لذتی است که از تبعات کار محسوب میشود. شغلتان به دلیل خود فرایند کسب سود است که برایتان لذتبخش است، زیرا در این فرایند، بینشهای خود را در باب معضلات جهان به کار میگیرید.
لذت زیبایی کار کردن
چقدر لذتبخش است که میزی عالی چیده شده باشد: اینکه این لیوانهای زیبا چقدر با چاقو و چنگال خوشطرح و بشقاب سفالی بسیار ساده و پهن همخوان هستند. اگر شمعدانی هم در وسط میز باشد، مجبور میشوید آن را سمت راست میز بگذارید.
وقتی بچه بودید ساعتتان را خیلی دوست داشتید، چون بند ساعتتان رنگی چشمنواز داشت: سبز تیره با ردیفی از مربعهای کوچک سرخرنگ که تا وسط بند کشیده میشد. دوست داشتید هدیههای تولد والدینتان را با دقت تمام کادوپیچ کنید و وقتی نمیتوانستید کادو را قشنگ تا بزنید اعصابتان خرد میشد؛ همیشه میخواستید تا جایی که امکان دارد از قطعات نوارچسب کمتری استفاده کنید (مثلاً فقط سه نوار کوچک). دلیلش این نبود که میترسیدید نوارچسبتان تمام شود بلکه حس میکردید هرچه کمتر بهتر (البته آنوقتها نمیتوانستید این حستان را بیان کنید).
به دوچرخه دوستتان حسودی میکردید، چون اندازه چرخهایش کمی غیرمعمولی بود و به نظرتان خیلی با شخصیت دوستتان همخوانی داشت. از تماشای پسرهایی که فوتبالشان خوب بود لذت میبردید و از سبکهای بازی مختلف آنها به تعجب میآمدید: یکیشان مدام حرکاتی کوچک، سریع و قوی میکرد و توپ را مدام نزدیک پاهایش حفظ میکرد؛ دیگری با گامهایی بلند و شلنگانداز میدوید و وقتی محکم شوت میزد کمی به عقب متمایل میشد.
وقتی مدرسه میرفتید دوست داشتید با دقت تمام زیر عنوان هر درس خط بکشید: یک سال خطوط موجدار را امتحان کردید؛ یک زمانی هم عادت داشتید از خطکش استفاده کنید و نازکی و کلفتی خط خیلی برایتان مهم بود. گاهی اوقات آنقدر وقتتان را صرف درستکردن عنوان درس میکردید که وقت چندانی برای انجام مشق برایتان نمیماند.
وقتی دو ساختمان با هم میزان نبودند سریع متوجه میشدید؛ چون به نظرتان خیابان را خراب میکرد و با خودتان میگفتید کاش بنّای ساختمان بیشتر دقت میکرد و متوجه میبود که تقارن این دو ساختمان چقدر ناجور درآمده است؛ آرزو میکردید که میتوانستید به گذشته برگردید و آن را درست کنید.
وقتی زمستان میشد از تماشای سطح قهوهایرنگ زمین لذت میبردید که تازه شخم زده شده بود و انتهایش به خطی خاکستری میرسید و درختان بیبرگ در افق پیدا بودند.
فونت خوب صفحات کتابی در مورد تاریخ آلمان چشمتان را گرفته بود و احساس خوبی به آن داشتید. چهبسا به این دلیل از فیلمی خوشتان آمده بود که صحنههای داخلیاش خیلی دوستداشتنی بود (شکل اتاق، چیدمان مبلمان و انحنای دستگیره در توجهتان را جلب کرده بود) ؛ به همین دلیل زیاد به پیچشهای نامحتمل در داستان یا دیالوگهای معمولیاش گیر ندادید.
متوجه شدید که وقتی اتاق هتل کاملاً مناسب و خوب باشد چقدر بیشتر از همه همراهانتان هیجانزده میشوید.
لذت خلاقیت در کار
هفتساله بودید و همه قطعات اسباببازی کف اتاق پخش بودند؛ این یکی از بهترین لحظات بود، زیرا همه چیزهای دوستداشتنی که میتوانستید با آنها بسازید در جایی انتظار شما را میکشیدند. از وجود اینهمه امکانهای گوناگون به وجد میآمدید. از بریدن کارتنهای مقوایی لذت میبردید (تیغه دندانهدارِ چاقوی نانبری بهترین وسیله برای این کار بود). یک خاطره بهیادماندنی آن روزی بود که یک ماشین لباسشویی در جعبه چنان بزرگی وارد خانه شد که دلتان میخواست بروید و در جعبه زندگی کنید؛ تکهای از دیواره جعبه را به شکل یک پنجره بریدید تا باز و بسته شود و داخلش را با ملحفه، بالش و یکتکه شکلات شیری پر کردید.
گاهی اوقات دلتان میخواست برخی جاهای آهنگهای مورد علاقهتان جور دیگری میبود، مثلاً یک قطعه ضربیِ اواسط آهنگ بیشتر تکرار شود، یا اینکه صدای خواننده بهجای اینکه اوج بگیرد فرود بیاید؛ دلتان میخواست با ویولون با آن آهنگ همنوازی کنید (حتی با اینکه بدونِ انجام این کار نیز آن آهنگ را خیلی دوست داشتید).
کودک که بودید پیش از آنکه شبهنگام به خواب بروید، عادت داشتید در خیالتان تصور کنید که برای شخصیتهای محبوبتان در داستان اتفاقات دیگری هم بیفتد؛ اگر به قطار میرسیدند آنوقت چه میشد؛ آیا ممکن بود ماجراهای حتی جالبتر و کاملاً متفاوت دیگری برایشان پیش بیاید؟
در خیالات جنسیتان همیشه داستانهایی برای خودتان تعریف میکردید در مورد زندگی هرزهترِ شخصیتهای اصلی: سرکار چه لباسی میپوشند، چیدمان آپارتمانشان چه شکلی است، وقتی شلاقی را از سایتی اینترنتی سفارش میدادند چه حسی داشتند؛ گاهی اوقات متوجه میشدید که خیالتان آنقدر دور رفته که دیگر به رابطهی جنسی هم فکر نمیکنید.
عاشق این هستید که از شما بخواهند آینده را تصور و ارزیابی کنید: آیا خوب است که وارد بازار آمریکا شویم؟ اصلاً چطور است کارت تبریک چاپ کنیم؟ آیا به صلاح است که با آن شرکت ترکی قرارداد ببندیم؟ این نوع آزمایشهای ذهنی برایتان خیلی سهل و ساده است. گاهی اوقات دوست دارید به این فکر کنید که یک نظام آموزشیِ ایدهآل یا یک شهر کامل و بینقص چگونه میتواند باشد.
یکی از لذتهایتان این است که ببینید کدام تصاویر برای جلسه ارائه بهتر هستند و همیشه در پی یافتن راههای بهتری برای انتقال اطلاعات هستید. یکبار به عکس کرگدنی برخوردید که تا گوشهایش در آب رودخانه فرورفته بود و از آن بهره بردید تا کاری کنید همکارانتان متوجه فوریت مسئله شوند.
دیگران فکر میکنند شما چیزهای نو و تازه را بهخاطر خودشان دوست دارید، اما آنان سخت در اشتباه هستند؛ شما طرفدار راهحلهای بهتر هستید، و اتفاقاً میدانید که معمولاً این راهحلها در جاهایی نهفتهاند که اصلاً انتظارش را نداریم و عاشق شکار کردنِ این راهحلها هستید.
لذت فهمیدن و کشف واقعیات در حین کار
(وقتی به گذشته میاندیشید) میبینید عادت داشتید با سؤالهای نسبتاً مزخرف، سر والدینتان را به درد آورید: چرا به پرندهها میگویند «پرنده» و مثلاً نمیگویند «لوتروپسیکال»؟ اگر موهای بچه شامپانزهها را بزنیم چه شکلی میشوند؟ آیا در سیارات دیگر همزمان میگذرد؟ آنچه در جستجویش بودید دلایلی خوب برای اینجور چیزها بود.
یکبار که فهمیدید پدرتان واقعاً نمیداند چرا سشوار فقط وقتی کار میکند که آن را به برق بزنیم، تعجب برتان داشت. اصلاً چطور ممکن است چیزهایی که از دیوار بیرون میآیند کاری کنند که این پروانه کوچک شروع به چرخش کند؟
یکبار وقتی 11 ساله بودید یکی از دوستانتان به شما گفت که به خواهرش حسودی میکند و شما مجذوب این شدید که اصلاً چطور میتوان فهمید که چرا کسی از دست کسی دیگر عصبانی است.
عاشق این هستید که افکارتان را روی کاغذ بیاورید. اینطور ذهنتان روشنتر میشود و سطح اضطرابتان پایین میآید. برخی افراد برای رسیدن به آرامش درون چیزی مینوشند یا بیرون میروند و میدوند. اما شما فکرکردن را ترجیح میدهید.
مدرسه که بودید یکبار معلم ریاضی به شما گفت: الان نمیتواند بگوید که چرا این شیوه حل برای آن مسئله جواب داد و شما
احساس کردید فریب خوردهاید؛ تمام آنچه میخواستید بدانید این بود که این روش جواب داده است.
لذت میبرید که گزارشگر خبری به پشتصحنه میرود و توضیح میدهد که چطور توافق حاصل شده است یا اینکه چرا یکی از احزاب از سیاست مسکن پیشنهادیاش منصرف شده است؛ اینطور دیگر رازی در کار نیست (از اشخاص رازآلود خوشتان نمیآید) و کمکم همه چیز روشن میشود.
اغلب احساس میکنید که دیگران مسائل را حلنشده به حال خودشان رها میکنند: اصلاً خوب توضیح نمیدهند و به نظر نمیرسد که در این مورد کنجکاو باشند که تبیینهای احتمالی گوناگونی وجود دارد که چرا افراد اینطور رفتار میکنند.
وقتی برای انبوهی از واقعیتها که ظاهراً با هم تعارض دارند تبیینی منسجم ارائه میشود لذت میبرید. به نظرتان معمولاً همیشه الگویی بسیار سادهتر و روشنتر وجود دارد که در انتظار کشف شدن نشسته است.
لذت ابراز خویشتن در کار
بچه که بودید لذت میبردید که بزرگترها نظر شما را هم بپرسند (گاهی اوقات از خودتان دلخور میشدید که چرا نمیدانید نظرتان در مورد این موضوع چیست، در حالی که واقعاً دلتان میخواست نظری داشته باشید).
در دوره مدرسه که در یک نمایش بازی میکردید از این لذت میبردید که میتوانید خودتان را از طریق این شخصیت بیشتر بسط دهید. وقتی دیگران به حرفتان گوش نمیدهند دلخور میشوید؛ دلتان میخواهد به حرف شما توجه شود.
برخی فکر میکنند شما خودشیفتهاید، اما تصورشان نادرست است: مسئله این است که دوست دارید چیزهای مورد علاقهتان را با دیگران در میان بگذارید. قصدتان تعریف از خود نیست؛ بلکه نوعی سخاوت است.
جایی کار میکردید و یکبار بعد از جلسه یکی از مدیران ارشد شما را به کناری کشید و به شما گفت که کمی ساکتتر باشید، زیرا نظراتتان لزوماً همیشه در دستور کار قرار ندارد؛ بعدها متوجه حرف مدیر شدید اما واقعاً بابت این مسئله عصبانی شدید.
گاهی اوقات در فرمهای بازخوردی که مینویسید دیگر جای خالی باقی نمیماند که مطالب دیگرتان را هم اضافه کنید. لذت میبرید از اینکه دیگران سؤالهای خوبی در موردتان بپرسند. به ذهنتان خطور کرده زندگینامه خودتان را بنویسید.
عاشق این هستید که با شما مصاحبه تلویزیونی شود، اما معمولاً تماشای مصاحبهها برایتان آزارنده است. دلتان میخواهد داد بزنید: اصل قضیه رو بگو، برو سراغ اصل مطلب!
وقتی کاری انجام میدهید، میخواهید برای دیگران روشن باشد که آن کار را شما بودید که به سرانجام رساندهاید.
حتی تصور اینکه با تمام وجود به خلق چیزی بپردازید ــ مثلاً صندلی، باغ، سیاستهای دولت ــ برایتان بدجور گیرا و جذاب است.
عاشق لحظاتی هستید که احساس میکنید «اعماق وجود دیگری را لمس کردهاید».
لذت از فناوری در کار
کوچک که بودید، عمهتان یکسری پیچگوشتی به شما داد که از اندازة ریز تا اندازه درشت داشت. تقریباً اصلاً از آنها استفاده نکردید، اما لذت میبردید از اینکه هرکدامشان به درد پیچهایی میخورند که فقط اندکی با هم تفاوت دارند. چه لحظه بینظیری بود آن بار که لولای یکی از درهای کابینت آشپزخانه خراب شده بود و مادرتان به شما گفت «آن سری پیچگوشتیهای کوچکت کجاست؟» و شما از میانشان یکی را پیدا کردید که دقیقاً به آن پیچ میخورد (یک پیچگوشتی فیلیپس با سر 3 میلیمتری بود).
حدود ششساله بودید که دیگر خودروها برایتان چیزهایی بدیهی نبودند و کمکم آنها را نوعی ماشین دیدید. چقدر شگفتانگیز بودند این جعبههای فلزی که آراسته به صفحه کیلومترهای خاص و نمایشگرهای کوچک و پنجرههایی بودند که برخلاف پنجرههای خانه با زدنِ یک دکمه باز میشدند (یا گاهی هم باز نمیشدند چون مادرتان دکمههای پنجرههای عقبی را غیرفعال کرده بود).
شیفته لولههای اگزوز و صفحات مشبک رادیاتورها بودید که نشان میدادند ماشین چه نیازهای عجیبی دارد. این ایده برایتان جذاب است که ما هنوز در آغاز این پروژه عظیم هستیم که نیازهایمان از طریق فناوری برآورده شود. لذت میبرید از اینکه تخیل کنید در سال 2180 به کجا خواهیم رسید.
شما فناوری را صرفاً ماشینها و پردازش اطلاعات نمیدانید؛ یک مداد هم برایتان نمونهای از فناوری است: ساده، قابللمس، کارا، کاملاً مناسب برای کارکرد خاصش.
عاشق آن هستید که ازاینگونه سؤالها بپرسید: ماهیت این مسئله چیست و چگونه میتوان آن را ارزانتر و سادهتر حل کرد؟
کار کردن به ذلیل لذت یاری دادن به دیگران
در بچگی عاشق این بودید که شما را نیز در کارها شریک کنند. خواهرتان متنفر بود از اینکه به او بگویند ماشین ظرفشوئی را خالی کند، در حالی که شما این کار را دوست داشتید، چون حس میکردید دارید کمکی میکنید. از این حس لذت میبردید که چون شما کمک دست پدر و مادرتان هستید آنها میتوانند مشغول پختن پلو شوند یا به لولهکش زنگ بزنند.
هنگام نقشبازی کردن در بچگی داستانهای نجات را دوست داشتید؛ نزدیک بود ماهیهای گوشتخوارِ پیرانیا کسی را بخورند و شما بهموقع او را از آب بیرون میکشیدید و روی قایق (که در واقع چیزی جز مبلمان نبود) میآوردید.
برایتان دوستداشتنی بود که دوستانتان با شما از این حرف بزنند که چه چیزهایی اذیتشان میکند. نمیدانستید چه کاری از شما برمیآید، اما از اینکه حرفهای آرامشبخش به آنها بزنید لذت میبردید (و گاهی اوقات که نظرات خیرخواهانه شما را رد میکردند، خیلی عصبانی میشدید).
احساس میکنید اهمیت کار و شغل در این است که زندگی دیگران را بهتر میکند؛ کار به نحوی باعث شادمانی آنان میشود و مشکلاتی را که به آنها دچار هستند حل میکند و شما شنیدن این چیزها را واقعاً دوست دارید. دوست دارید نتایج کارتان را در زندگی دیگران ببینید.
وقتی پدرتان فکر میکرد سوئیچ ماشین را گمکرده از کوره درمیرفت؛ یکبار خیلی لذتبخش بود که شما بودید که توانستید او را آرام کنید و گفتید «فکر کن، دیروز عصر که به خانه میآمدی قبلش چهکار میکردی؟» همان بار بود که سوئیچ را در دستشویی پیدا کرد.
لذت رهبری در کار
رئیس بودن صرفاً یکی از خواستههایتان نیست، بلکه حقیقتاً رئیس بودن را دوست دارید (اخیراً متوجه تفاوت این دو شدهاید). در مدرسه خیلیها میخواستند کاپیتان تیم باشند، اما شما صرفاً این مقام را دوست نداشتید، بلکه با تمام وجود خواهانِ این جایگاه بودید. آنچه میخواستید این بود که فرصت، نقش و کارتان این باشد که ایدههایتان را به اجرا بگذارید.
از اینکه دیگران به سراغتان میآیند تا توصیههای شما را بشنوند، لذت میبرید. شما صرفاً هر چه به ذهنتان میرسد را نمیگویید. بلکه میخواهید مشکلاتشان را حل کنید.
میخواهید آنان به قوه تشخیص شما اعتماد کنند. آن نوع رهبری را دوست دارید که خودتان به دست آورده باشید، نه اینکه به شما اعطا شده باشد.
داستان آن رهبران را دوست دارید که بنا به معیارهای معمول به کامیابی نرسیدهاند. 14 ساله که بودید داستان ژنرالی را خواندید که برای نجات جان سربازانش تسلیم شد؛ به خودتان گفتید، گرچه آنان در جنگ پیروز نشدند، اما او رهبری بینظیر بود.
جاهایی که دیگران دستپاچه میشوند شما اتفاقاً تمرکزتان بیشتر است؛ این ویژگی خودتان را دوست دارید.
وقتی کسی میگوید ترجیح میدهد که در صورت امکان از هرگونه مسئولیت حذر کند، نخستین حسی که به شما دست میدهد این است که از آنها بدتان میآید.
خردسال که بودید از تصور شهرت به هیجان میآمدید. الان دیگر چندان برایتان جذابیت ندارد؛ به نظرتان صرفاً از نتایج فرعی و تأسفبارِ مهارت در یک کار خاص است.
لذت تدریس در کار
اگر کسی اشتباهی میکرد میخواستید او را متوجه اشتباهش کنید. هفتساله که بودید معلمی داشتید که خیلی دوستداشتنی بود؛ او میدانست که چقدر با دقت گوش میدهید و چقدر تلاش میکنید (حتی اگر مطلبی را اشتباه متوجه میشدید).
عاشق این هستید که دیگران را با دانشتان تجهیز کنید، اینکه هراسها و سرخوردگیهایشان را به تسلط و اعتمادبهنفس تبدیل کنید. میدانید که باید حواستان باشد کجا «درسهایتان» را ایراد کنید؛ مردمدوست ندارند کسی خودش را بالاتر از آنها بگیرد، اما شما چیزی جز این نمیخواهید که شکافهای موجود در دانش دیگران را پر کنید.
لذت استقلال در کار
اولین باری که خودتان رانندگی کردید، اصلاً دلتان نمیخواست ماشین را نگه دارید. دوست دارید صبح خیلی زود قبل از همه بیدار شوید تا کسی اطرافتان نباشد و بتوانید در کمال سکوت و آرامش پروژههای خودتان را دنبال کنید.
برای شما معنای بزرگ شدن تماماً این بوده که از کسانی فاصله بگیرید که شما را کنترل میکنند و بر شما تسلط دارند. تنهایی را دوست دارید؛ بهندرت هنگام تنهایی دچار ملال میشوید. از هر نوع تورِ گردشگری و دارای سرپرست حذر میکنید.
یکبار داستان فردی را خواندید که از شغلش در بانک استعفا داد و یک شرکت وارداتِ میوه آووکادو از غرب آفریقا تأسیس کرد؛ این داستان شدیداً شما را به هیجان آورده بود.
واقعاً دوست دارید در مورد مزیتهای یک کتاب یا اثر هنری نظر خودتان را داشته باشید و حتی اگر دیگران شما را آدمی نامتعارف هم بدانند، چندان برایتان آزارنده نیست.
گاهی شما را متهم میکنند که هنگام بازی با تیم همراهی نمیکنید و این نقدشان تا حدی درست است. اصلاً برایتان سخت نیست که تمام عصر را تنهایی سپری کنید. اتفاقاً فرصت مییابید برنامهریزی کنید و فکر کنید. کفرتان درمیآید که برخی همیشه دنبال گپ و گفت با دیگران هستند.
لذت نظم در کار
وقتی تکالیف مدرسه را انجام میدادید واقعاً دوست داشتید تمیز بنویسید؛ اگر هنگام نوشتن با مداد اشتباه میکردید و مجبور میشدید از پاککن استفاده کنید بسیار مراقب بودید که جای پاککن نماند. از غلط نوشتن با خودکار شدیداً بیزار بودید و گاهی این روش را امتحان میکردید که تکه کوچکی کاغذ روی محل خطا بچسبانید تا کل تکلیف تمیز بماند.
شیفته کشوی کارد و چنگالها بودید؛ عاشق این بودید که هر نوعشان جای مخصوص به خود را دارد. اذیت میشدید که این برای خواهرتان اهمیتی نداشت و سهلانگارانه یک قاشق را در بخش چنگالها میانداخت.
حتی با اینکه چندان در درس علوم قوی نبودید اما بدجور شیفته جدول تناوبی عناصر بودید؛ برایتان جذاب بود که همه چیز بر اساس عناصر تشکیلدهندهشان مرتب میشوند و بینظمیِ جهان برحسب صرفاً چند عنصر توضیح داده میشود. با اینکه وقتی معلم جزئیات این مطلب را توضیح میداد حواستان پرت میشد و ناخودآگاه به بیرون از پنجره خیره میشدید، اما بازهم این درس به دلتان مینشست.
از اینکه برخی افراد با پوزخند از «بایگانی» حرف میزنند، بدتان میآید. دوست دارید مجموعه مدادهای رنگی را به شکل یک طیف رنگی مرتب کنید، گرچه همیشه ترتیبهایتان بینقص از آب درنمیآید؛ آیا رنگِ بعد از زرد، باید سفید باشد یا سبز روشن (یا چیزی بین سبز و زرد؟)
بدتان میآید که کسی ناگهان از جا بپرد تا داستانی را تعریف کند («آهان، یادم رفت بگویم که …»).
کار کردن به خاطر لذت بردن از طبیعت
اصلاً نمیفهمید چرا بسیاری از پنجرههای ساختمانهای مدرن باز نمیشوند. هشتساله بودید و چقدر دوست داشتید چهار دست و پا شوید و از نزدیک به جوجهتیغی یا حلزون خیره شوید. احساس میکردید میتوانید با آنها دوست شوید. دوست داشتید زندگیشان را تصور کنید که به نظرتان بهاندازه زندگی انسانها پر از جذابیتهای گوناگون بود.
شیفته سفر کردن و اردو زدن هستید، بهخصوص اگر هوا چندان مناسب نباشد. برپاکردن چادر در وسط طوفان چالش بسیار جذابتری است.
با خانواده داشتید در روستا قدم میزدید که باران شروع به بارش کرد. همه دادشان درآمد، اما شما خیلی سرحال شدید؛ همان لحظه کلاهک بارانیتان را درآوردید، چون دوست دارید برخورد قطرات باران را روی صورتتان حس کنید.
وقتی مستندهای حیات وحش و طبیعت گردی را تماشا میکنید دچار احساساتی پیچیده میشوید. برایتان خیلی جذاب هستند، اما نمیخواهید صرفاً روی مبل بنشینید، یک بشقاب لقمه ماهی روی زانویتان باشد و این مستندها را تماشا کنید؛ بلکه میخواهید خودتان آنجا باشید، در فصول بارانی در باتلاقها و دشتها یا در حال صعودی دشوار در کوهستانهای جزایر گالاپاگوس باشید؛ برایتان مهم نیست زانوهایتان گِلی شود یا انگشتانتان بدجور زخم بردارد.
همه ما با تمام این لذات به یک اندازه ارتباط برقرار نمیکنیم. برخی از آنها برایمان برجستهتر هستند و چهبسا فهرست اولویتهای ما را تغییر دهند. وقتی آنها را مرور میکنیم، احتمالاً فهرست شخصیِ نقاط لذتبخش خود را کمکم کشف میکنیم و متوجه میشویم اینها همان لذاتی هستند که در زندگی شغلیمان باید به دنبال آنها باشیم.
وقتی با دیگران در مورد کارشان صحبت میکنیم، اینها همان مطالبی هستند که باید در موردشان بپرسیم. وقتی در مورد شغل کسی مطالعه میکنیم، باید حواسمان به این باشد که آنان هنگام کار از چه چیزهایی لذت میبردند و ردیابی کنیم که این جنبههای لذتبخش چه اشتراکاتی با لذتهای موردنیاز ما دارند.
ما در جستجوی جایگاه ارزشمندی هستیم که استعدادها و لذات ما همچنین نیازهای جهان را نیز برآورده کنند؛ آنجا همان جایی است که باید بکوشیم آینده شغلی خود را به سویش سوق دهیم.