آیا متوجه شدهاید که در لذت بردان از فعالیتهایی که قبلاً از انجام آنها لذت میبردید، دچار مشکل شدهاید؟ آیا یافتن انگیزه برای امتحان کردن چیزهای جدید غیرممکن به نظر میرسد؟ در این صورت ممکن است دچار افسردگی شده باشید، یک بیماری روانی بسیار رایج اما قابلدرمان. در این مقاله، شما در مورد افسردگی، اثرات آن و گزینههای درمانی موجود خواهید آموخت تا بتوانید بر افسردگی خود غلبه کرده و از زندگی همانند قبل لذت ببرید.
مطالب مرتبط: چگونه با انگیزه زندگی کنیم؟
آیا احساس بی انگیزگی و افسردگی میکنید؟
وقتی زندگی سخت میشود، تجربه علایم افسردگی طبیعی است. ممکن است ذهن پرمشغلهای داشته باشید یا ساید شغل یا عزیزی را بهتازگی ازدستدادهاید. تغییر ناخواسته میتواند موجب افسردگی موقتی شود. از طرف دیگر، این احتمال وجود دارد که دلایل بیولوژیکی عامل بروز این شرایط باشند. بهعبارتدیگر، مغز شما احساسات شما را دیکته میکند. به همین دلیل است که افراد گاهی اوقات بدون هیچ دلیل خاصی افسرده میشوند. این وضعیت لزوماً به یک محرک یا عامل خارجی نیاز ندارد، بلکه ممکن است به دلیل تغییرات در شیمی مغز رخ دهد.
سروتونین یک انتقالدهنده ی عصبی است که با خلقوخوی یک فرد در ارتباط است و کمبود یا فقدان این ماده شیمیایی میتواند بر احساس فرد تأثیرگذار باشد. درمان افسردگی با داروهای ضد افسردگی SSRI (مهارکنندههای انتخابی بازجذب سروتونین) یک روش مرسوم برای مورد هدف قراردادن سروتونین است و این دارو در اغلب موارد در ترکیب با مشاوره روانشناسی بهمنظور تغییر الگوهای فکری غیرسودمند صورت میگیرد. لطفاً قبل از درنظرگرفتن مصرف هرگونه دارویی ابتدا با پزشک خود مشورت کنید.
افسردگی و احساس پوچی
افسردگی میتواند به دلیل بیولوژیکی، ژنتیکی و فاکتورهای محیطی به وقوع پیوندد و ممکن است اشکال مختلفی داشته باشد. انواع افسردگی شامل افسردگی عمده، افسردگی پس از زایمان و اختلال افسردگی فصلی، البته اشکال دیگری نیز وجود دارند. ازآنجاییکه علائم افسردگی اغلب با شرایط دیگر همراه است، بهطورکلی افسردگی بسیار شایع است.
بر اساس مؤسسه ی ملی سلامت روان، 3/17 میلیون فرد بزرگسال و 2/3 میلیون نوجوان تنها در ایالات متحده حداقل یک دوره افسردگی شدید را تجربه کردهاند. از نظر درصد و جمعیت کلی، این رقم نمایانگر 1/7 درصد از کل افراد بزرگسال ایالات متحده و 3/13 درصد از نوجوان آمریکایی است. باتوجهبه شیوع این موضوع، گامهای باورنکردنی در زمینه گزینههای درمانی و میزان بهبودی برداشته شده است.
درمان بی حوصلگی و نداشتن انگیزه به خاطر افسردگی
یکی از مرسومترین نشانههای افسردگی لذت نبردن از چیزهایی است که قبلاً از آنها لذت میبردید. افسردگی معمولاً وقتی رخ میدهد که فرد احساس میکند نمیتواند با موقعیتهای استرسزا و آسیبزا مواجه شود. وقتی تحتفشار قرار میگیریم، افسردگی شیوه مقابله بدن برای احساس نکردن عواطف و احساسات شدید است. متأسفانه، وقتی ذهن احساسات منفی یا عواطف ناخوشایند را مسدود میکند، عواطف و احساسات مثبت و خوشایند نیز با آنها مسدود میشوند.
از نظر شیمیایی، دلیل لذت نبردن از کارها مهار ترشح هورمون سروتونین است. این میتواند در کوتاهمدت مفید باشد، اما گاهی اوقات مغز ما برای معکوس کردن این مکانیزم به کمک نیاز دارد. درمانهای دارویی برای افزایش ترشح سروتونین در مغز یا تحریک آن وجود دارند، اما این داروها در اغلب موارد بیش از حد تجویز میشوند و خود منجر به تشدید علائم افسردگی میگردند. روشهای مناسب دیگری برای درمان افسردگی در دسترس هستند که علیرغم تحقیقات صورتگرفته در زمینه ی فواید و مزایای فعالیت فیزیکی و ذهنی توسط متخصصان پزشکی نادیده گرفته میشوند.
آیا احساس میکنید بی انگیزه هستید؟ تجربه افراد افسرده
دلایل زیادی برای افسردگی وجود دارند. داستان الیزابت ممکن است برای شما جالب به نظر آید، بااینوجود به شما نشان میدهد که بدون توجه به شرایط محیطی راهی برای عبور از افسردگی وجود دارد.
الیزابت در سن سی و پنج سالگی به افسردگی دچار شد. با وجود این که او همیشه فرد فعالی در زندگی بود، اما از رفتن به باشگاه ورزشی خودداری میکرد. در واقع، در بیشتر سنین بزرگسالی او هر روز قبل از کار به باشگاه ورزشی میرفت. بااینوجود، سال گذشته مادرش به طور ناگهانی در سن 60 سالگی در اثر حمله ی قلبی درگذشت. الیزابت به دلیل غم و اندوه مرگ مادرش به باشگاه ورزشی نرفته بود. در نتیجه، او 30 پوند وزن اضافه کرد و این اضافهوزن اعتماد به نفس او را تحتتأثیر قرار داد و او دیگر با هیچکس قرار نمیگذاشت.
او به یک درمانگر مراجعه میکند و همراه با هم متوجه میشوند که الیزابت نهتنها افسردگی ناشی از غم و اندوه را تجربه میکند، بلکه با وفق دادن خود با چالشهای پیش رو در زندگی نیز مشکل دارد. مادر او در سن جوانی درگذشت و الیزابت بر این باور است که مادرش خیلی زود در سن بیست و پنج سالگی مادر شد. به همین دلیل است که بهعنوان یک فرد بالغ جوان، الیزابت تصمیم گرفت قبل از ازدواج و بچه دار شدن دانشگاه را تمام کند و بعد از بدست آوردن ارتقای شغلی، صاحبخانه شود.
او تصمیم داشت در سن سی و دو سالگی بچه دار شود، اما زمان خیلی زود میگذرد. اگرچه الیزابت چندین رابطه ی معنادار را تجربه کرد، اما فرد مناسب برای ازدواج را پیدا نکرده بود. در یکی از جلسات درمانی، او احساس گناه از این که قبل از مرگ مادرش بچه دار نشده بود را بازگو کرد و همچنین ادامه داد که از این انتظار طولانی میترسد. او حالا مشکل خواب دارد و دیگر از شغل و سایر فعالیتهای روزمره ی خود لذت نمیبرد.
اگرچه احساس افسردگی بعد از مرگ عزیزان طبیعی است، اما تغییر کلیدی در زندگی الیزابت این است که او ورزشکردن را کنار گذاشت. ورزشکردن برای سلامت فیزیکی و نیز سلامت روان بسیار حیاتی است. در روزهای اول بعد از مرگ مادرش، الیزابت روتین ورزشی خود را کنار گذاشت، بعد از مراسم خاکسپاری هم بهاندازهای غمگین و ناراحت بود که علاقهای به انجام آن روتین نداشت. او شبها دیرتر میخوابید تا از مواجه با واقعیت زندگی بدون حضور مادرش اجتناب کند و علاوهبرآن از رویارویی با پیامدهای انتخابهای خود در زندگی دور باشد.
ازسرگیری ورزش اولین گام در جهت بهبود است. اگرچه برخی از اشکال افسردگی نسبت به تغییر در سبک زندگی و حتی درمان مقاوم هستند، اما الیزابت همیشه به لحاظ روانی یک فرد سالم بوده است. در شرایطی که او داشت، درمانگر به او توصیه کرد که قبل از شروع مصرف داروهای ضد افسردگی ازسرگیری ورزش را در نظر داشته باشد. مطالعات نشان دادند که حتی ورزش روزانه ی متوسط نیز روحیه، خواب راحت و اشتهای را بهبود میبخشد. ازآنجاییکه الیزابت سابقه ی افسردگی نداشته است، گزینه ی خوبی برای درمان رفتاری شناختی است و پیشبینی میشود که نتیجه ی این درمان برای او خوب باشد. درمان رفتاری شناختی (CBT) یک تکنیک درمانی است که اغلب توسط مشاوران سلامت روان بهمنظور درمان افسردگی موقتی به کار گرفته میشود.
وقتی اشتیاق خود برای انجام فعالیتهایی که قبلاً از انجام آنها در زندگی لذت میبردیم را از دست میدهیم، نوعی تناقض و پارادوکس در زندگی به وجود میآید. در مورد الیزابت نیز افسردگی او با مرگ مادرش شروع شد، اما به دلیل کمبود فعالیت فیزیکی تشدید شد. پارادوکس در زندگی الیزابت این حقیقت بود که ورزش چشمانداز ذهنی و روانی او را بهبود میبخشید، اما او حس و حال ورزشکردن را نداشت. خواه گردهمایی، ورزش و یا خرید کالاهای آنتیک، ما برای یافتن احساس خوب در این فعالیتها شرکت میکنیم. اگر بتوانیم این فعالیتها را از سرگیریم، غلبه بر افسردگی آسانتر خواهد بود.
اگر سعی خود را برای ازسرگیری روتین ورزشی خود کردهاید، اما همچنین افسردگی را تجربه میکنید یافتن یک درمانگر آنلاین یا حضوری به شما کمک خواهد کرد. یک درمانگر علاوه بر بررسی دلیل اصلی افسردگی، حمایت عاطفی و درکی که نیاز دارید را در اختیار شما قرار میدهد. همچنین، یک درمانگر به شما یاد میدهد که چگونه با مبارزه با افکار منفی و جایگزینی آن با افکار مثبت موجب بهبود خلقوخو شده و برای شما این امکان را فراهم میکند که به روال معمول زندگی خود بازگردید.
اگر درمان آنلاین را مدنظر دارید، بهتر است بدانید که ثابت شده است که درمان آنلاین تمام علائم افسردگی را تسکین میبخشد.
اجازه دهید مشاوره باما به شما کمک کند
اجازه ندهید افسردگی لذتی که از انجام کارها میبرید را خراب کند. با بهرهگیری از گزینههای درمانی راحت مانند درمان آنلاین در مشاوره باما، شما میتوانید هروقت که میخواهید در جلسات درمانی شرکت کنید. بهجای صرف وقت برای حضور در جلسات مشاوره ی سنتی، شما میتوانید این زمان را صرف کاری کنید که از آن لذت میبرید. متخصصان حرفهای و معتبر ما که در اختلالات افسردگی تخصص دارند به شما یاد میدهند تا بتوانید علائم افسردگی خود را مدیریت کنید بهگونهای که بازگشت به روال معمول زندگی برایتان راحتتر خواهد بود. در ادامه میتوانید برخی از نظرات درباره ی مشاوران ما را از افرادی بخوانید که در مورد مشکلات مشابه به آنها کمک شده است.
نظرات در باره مشاوران
«از کجا شروع کنم؟ سالهاست که افسرده بودهام و اضطراب بخش بزرگی از زندگی من را به خود اختصاص داده است. شیوهای که او به شما اجازه میدهد درک کنید در چه شرایطی قرار دارید، شگفتانگیز و تحولآفرین است. خیلی ممنونم. من قدردان کاری که برای من میکنید، هستم.»
«دکتر روانشناس به کمک کرده است تا برخی از باورهای قدیمیام را به چالش بکشم؛ داستانهایی در مورد تجربههای زندگی به خود میگفتم. داستانهایی که سالهاست من را گرفتار خود کردهاند. با کمک او، من مسیر زندگیام را هموار کردم و بامحبت و مهربانی بیشتری نسبت به خود به زندگی ادامه میدهم. از او سپاسگزارم که به من اجازه داد تجربههای یکعمر زندگی را به شیوهای مؤثرتر بازنگری کنم و هرقدر هم که او را توصیه کنم کم است.»
نتیجهگیری
برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد افسردگی، علائم و نشانههای آن و چگونگی بهبود زندگی با ورزش فیزیکی و روحی به “مشاوره باما” مراجعه کنید. در آنجا، مشاوران آنلاین میتوانند به شما کمک کنند. همچنین مقالاتی در مورد سلامت روان در دسترس شما هستند تا به شما در گذر از این مرحله از زندگی کمک کنند. از طریق آموزش و کمک دیگران، شما میتوانید بر افسردگی غلبه کنید و زندگی که عاشقش هستید را پس بگیرید. امروز اولین قدم را بردارید.
منبع: www.betterhelp.com
دختر احساس میکنم خیلی تنهام دوستدارم خودمو بکشم ی چند مدتی هست. من احساس تنهایی دارم ، افسردگی ، بی حوصلگی ، اینکه کسی دوستم نداره. حال و حوصله هیچی ندارم با هرکس از اعضای خانوادم صحبت میکنم میگه تو بچه ای برو پای بچه بازیت اصلا منو درکم نمیکنن خسته شدم همش به فکر اینم که خودمو بکشم میترسم تنها باشم کاری کنم اما تنهاییم فقط گریه میکنم و داد میزنم و به خودم آسیب میزنم
۲۰ سالمه دخترم دانشجوی معماری بیکار حس بدی دارم همش خستم دوست دارم بخوابم پانشم هیچی شادم نمیکنه بدتر ناراحتممیکنه دختر شادی هستم تو ظاهر میگممیخندم ولی یهو میرم تو خودم تا چن روز هم گریه میکنم نسبت به همه چیز بدبینم حتی حس میکنم خودمم ادم خیانتکارو بدی هستم همه ادمارو هم همین میبینم حس میکنم همه بدن و حسمردن امسال تو وجودم بیشتر شده همش دلم میخواد بمیرم صبح پامیشم شب میخوابم ارزوم همین شده با افرادی که دوستشون دارمم رفتارم روز به روز بدتر میشه واقعا دارم اذیت میشم
سلام شبتون بخیر35 سالمه/جنس: زن/مجردولیسانس علوم تربیتی بیکار.من هرکاریی میکنم به خودم انگیزه بدم قبل ازخواب به خودم یاداوری میکنم چه کارایی برای خودم انجام بدم اما صبح که میشه خیلی خیلی خیلی خوابم میگیره ودوست ندارم بلندشم خسته ام خیلی وحال وحوصله بیرون ندارم کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم که همیشه دوست داشتم خوشنویسی باقلم نی یادبگیرم اما حالا فقط 3ساعت تمرین کردم هفته پیش اما حالا این هفته اصلا تمرین نمیکنم حوصله وحالشوندارم بیشتر خیلی خیلی خیلی خسته ام میگم به خودم برم کاریی که دوسش دارم مشغول بشم پول کم بدهند اما دوسش دارم اما اینم پشت گوشم میاندازم دیگه نمیدونم چی بگم
۱۷سالمه و دخترم و مجرد و رشتم ریاضیه. نمیدونم مشکلمو دقیقا چطوری توضیح بدم فقط میدونم الان به یک حدی رسیدم ک دلم میخاد فقط بمیرم اصلا انگیزه ای برای اینده ندارم نسبت به همه چی بدبین شدم دیگه برام مهم نیست خودکشی گناه بزرگیه واقعا خسته شدم تنها موقع ای ک میتونم خوشحال باشم و یکم زندگی یادم بره فقط موقع وقت گذروندن با دوستامه که اونم یه مدت کمه و الانم که مدرسه ها تموم شده و اون ارتباط با دوستامم داره کم میشع. و دلیلشم خانوادس
14 سالمه، دخترم،مشخصا ازدواج نکردم دیگ، کلاس هفتم راهنماییم خب مشکلات من برمیگرده به گذشته ایی که داشتم درمورد خانوادم خودم، احساسات الانم زیاد قابل فهم نیست انگار توی دنیای خودم گیر کردم، چیزی که تو دلمه اینه حس میکنم دنیا برام قابل فهم نیست و نمیتونم درکش کنم نمیتونم مثل بقیه خوشحال باشم، دفعات زیادی سعی کردم اما حس میکنم نمیشه درسته من 14 سالمه فقط و این مسخرس اما این تمام احساسات منه اینکه کسی بهم نیاز نداره. سابقه نداشتم پیش روانشناس برم
سلام وقتتون بخیر متاسفانه با توجه شرایطی که دارم احساس میکنم دچار افسردگی هستم. مدتیه نسبت همه چیز کاملا خنثی هستم و احساس غمگینی و ناراحتی دارم، درونگرا هستم اما جدیدا منزوی شدم و نمیتونم علاقه مند بودن کسی به خودم رو باور کنم و در اعتماد کردن به دیگران مشکل دارم
الان غمگینم و احساس میکنم ادم ضعیفی شدم و تصمیم دارم به خود قبلیم برگردم
سه سال پیش از طرف دوست فامیل و پارتنرم در یک روز ضربه خوردم و 48 ساعت گریه کردم بعد از اون خیلی قوی شدم و کلی پیشرفت کردم اما احساس میکنم الان تاثیراتش داره برمیگرده
من حدودا ۴ماهه که از فکروخیال زیاد و استرس اینده دچار افسردگی شدم و روز به روز دارم بدتر میشم خیلی کمبود انرژی دارم جوری که به سختی میتونم کار کنم تمرکز ندارم اصلا کارایی ک قبلا برام اسون بود به سختی میتونم انجام بدم.همش دلم گرفته یه دل گرفتگی عمیق دارم ک کلافم کرده.صبح که از خواب پامیشم بازم خسته ک کوفتس بدنم انگار اصلا نخوابیدم .خیلی خستمکرده این حال جوری ک صبح که میشه تو اوج استرسم که بازم شرو شروع شد چجوری ک قراره بگذرونم امروزو
من خیلی حالم بده از زندگی خسته شدم دیگه مثل قبل سرحال نیستم نمیتونم هیچ کاری بکنم فقط میخوابم از همه چی میترسم حتی از همین صحبت کردن دیگه هیچ جا برام جالب نیست
سلام افسردگی شدید دارم حالم خوب نیس بی انگیزم نمیدونم چیکار کنم
۱۶ سالمه و به درس خوندن علاقه شدیدی داشتم ولی چند وقتیه بی حوصله شدم و همش میگم درس بخونم آخرش که چی ؟در حالی که هدفم دارم و هدفم رشته های تاپ تجربیه ولی همش میگم اگه نتونم چی ؟شانسم بین این همه داوطلب کمه و اگه الکی خودمو خسته کنم و آخرش در نیام چی؟
سلام من ۳۰ سالمه پدرم رو چندساله از دست دادم چندوقت پیشم خواهرزادم فوت شده حال روحیم خرابه. من تو دوران دانشجوییم با یک آقایی وارد رابطه شدم بعد از ۵ سال با هرسختی ک بود تموم شد بعد از اون پدرم کرونا گرفت فوت شد من تهتغاری و وابسه بودم ب پدر خیلی اذیت شدم ۳ ساله الان پدرم نیست چندوقت پیش تقریبا یک ماه پیش خواهرزادم که معلم ۲۵ ساله بود تصادف کرد یهو فوت شد داغون شدم … حال روحیم خرابه خیلی عصبی و گوشه گیر و زودرنج شدم هیچی خوشحالم نمیکنه هیچی … شاغلم(صندوقدار فروشگاه) . توروخدا کمکم کنید حال روحیم اصلا خوب نیست
چند سال متاسفانه دچار افسردگی شدید بودم الانم دارو مصرف میکنم و سابقه خودکشی دارم توی این ۲ سال درس و دانشگاهم رو خیلی نتونستم پیگیری کنم بیشتر سخت کار میکردم تا بدنم خسته بشه و فکر نکنم خیلی از درسم عقب افتادم و احساس خیلی بدی نسبت به این عقب موندگی دارم ،از کارم چند روزه بیرون زدم و حالم خیلی بهتره هم روحی و جسمی ، تصمیم دارم درسم رو ادامه بدم ولی نمیدونم واقعا چیکار کنم نمیتونم همزمان سرکار هم برم حتی با وجود اینکه نیاز دارم به پولش واقعا بدنم کشش نداره بیماری زمینه ای هم دارم ، به نظر شما چیکار کنم ، این عقب موندگی توی درسم خیلی برام مهمه و اذیتم میکنه و از طرفی هم میدونم نمیتونم کار کنم و دوتاچیژ و باهم داشته باشم ، دوست دارم از زبون یه متخصص بشنوم که باید چیکار کنم و استرسم کم شه
من احساس بی حوصلگی و بی انگیزگی شدیدی دارم. حوصله ی کار کردن رو ندارم ، خسته شدم از بس کار کردم و نتیجه ندیدم. روحیم افت کرده و خسته شدم
21،زن ،متاهل ،فوق دیپلم ،شغلم ندارم ، الان درمورد لیسانس یکم بی حوصله ام حس میکنم بعداً زود در برابر درس تسلیم وخسته میشم از اونجایی که مادرمم الان شرط کرد که هیچ حمایتی از من نمیکنن، اما من میخوام موفق تر باسوادترباشم
سلام منم افسرده ام همیشهی حس خالی بودن بی انگیزگی دارم هرروز این حس بامنه نمی دونم. چطوری ازاین حس رها شم
حدودا نزدیک 3 سال از اون چیزی ک بودم تغییر کردم و یه آدم دیگ شدم با علامات افسردگی ، اما حالا نزدیک یه ماه ک خیلی عذاب میکشم دیگ نمیتونم ادامه بدم ، اصلا دلم نمیخاد کسی نزدیکم شه از بقیه دوری میکنم تا حد امکان ، حس بی مصرفی و بی ارزشی شدید دارم ، ن خوشحالم ن ناراحت ن هیچی دیگ ، از صورتم نمیشه هیچی رو تشخیص داد ، این رفتارم باعث آزار بقیه هم شده… یه فکری مدام تو سرم سرگردونه و مصمم ک انجامش بدم
حالم انگار نه خوبه نه بد احساس ناامیدی دارم هیچ امیدی ندارم زندگیم تکراریه همش یاد عشقمم که ولم کرده شبا انقدر خواب میبینم که خسته میشم خواب راحت ندارم
سلام من شیش سال ک دچار افسردگی شدم و یک خاطر بد همش منو اذیت میکنه و نمی توانم فراموش کنم زیاد دچار حمله عصبی می شوم و نمیتونم حال خودم خوب کنم احساس گناه میکنم بخاطر این که عاشق شودم و اون منو ترک کرده اطرافیانم را ناراحت میکنم همش احساس تنهای،دل زدگی از همه چیز ،خسته گی،هیچ انگیزی برای ادامه زندگی ندارم لطفا کمک کنید
مرد ، شصت ساله، متاهل دارای یک فرزند دختر، که او هم احساس افسردگی دارد.
امروز جمعه ، حالم اصلا خوب نبود ، بسیار بیحال و انگیزه بودم دنبال راه حل میگشتم در اینترنت جستجو و این سایت را دیدم ، افسردگی را تعریف کرده بود ، (*افسردگی* شیوه مقابله بدن برای احساس نکردن عواطف و احساسات شدید است)
چقدر خوب توضیح داده ، مختصر و مفید ، این جمله را کپی و برای خودم حفظ کردم، شرح یک خانم را خواندم که بعلت فوت مادر افسرده شده و از ورزش فاصله گرفته بود و با توصیه ی مشاور به از سر گیری ورزش ، حالش خوب شده، در همان حال که دراز کشیده بودم چند حرکت ورزشی کردم ، احساس کردم بهتر شدم ، رفتم و دوش گرفتم ،و بقیه مطالب را خواندم ، چقدر روان و درست نوشته بود ، نظرات را خواندم ، متوجه شدم اکثر نظرات مربوط به خانم ها هست ، و بیشتر دختران جوان ، برایم خیلی عجیب بود که چرا بیشتر خانم ها و آن هم خانم های جوان حتی در سنین نوجوانی در گیر افسردگی هستند ، اما نکته ی دیگری هم جلب توجه توجه کرد ، و نحوه نوشتن شرح حال آنها بود ، در همه ی انها نشانه هایی از هوش زیاد دیده می شد . و این نشان میده که افسردگی رابطه ی مستقیم با هوش داره ، و افسردگی در بین کسانی که هوش زیاد دارند بیشتر هست ،
چون زیاد فکر میکنن و متوجه مسائلی میشن که دیگران با هوش کمتر متوجه نمیشن ، و مهمترین عامل در حال حاضر که باعث افسردگی چنین افرادی میشه وضعیت نابسامان کشور هست .
تصمیم دارم از مشاوران این مرکز کمک بگیرم وببینم آیا این مشاوران همین قدر که مطالب سایت جذاب هست توانمند هستند .
چون تجربه ی مشاور ه دارم ، نمیتونم هر مشاوری را بپذیرم ، اکثر مشاوران جوان هستند ، و چون از نظر من تجربه زندگی کافی ندارند مناسب نیستند و آنهایی که تجربه ی کافی دارند لزوما فرد مناسبی برای مشاوره نیستند و آنهایی که مناسب هستند فرصت ندارند و بسیار دیر وقت ملاقات میدن.
به هرحال تصمیم دارم شانسم را امتحان کنم .
سلام. ممنون از حسن توجه شما
۱۷. دختر.مجرد.دهم گرافیک رایانه.استرس دارم و همش فکرایی میکنم که استرسمو بیشتر کنه درگیری شدیده فکری دارم خسته شدم از زندگی و دوس دارم باقی عمرمو پیش خدا زندگی کنم.مشکلم اینه که خیلی خسته شدم از زندگی احساس میکنم تا الان همش دوییدم و حالا باید بشینم و فقط تماشا کنم . مشاوره رفتم یه جلسه و دیگع نرفتم نتیجه ای ام نگرفتم. خانوادم اذیتم میکنن ولی کم فقط خیلی زیاد باهام بحث میکنن و این باعث میشه من خیلی عصبی بشم و واقعا بهم فشار بیاد.وقتایی که بحث میکنیم قلبم بشدت درد میگیره ولی به هیچکس نمیگم چون نمیخوام نگرانشون کنم . یموقع هایی ام از عصبانیت گوشیمو پرت میکنم و بعضی وقتام خودمو زخمی میکنم.
سلام وقت بخیر من احساس میکنم افسرده شدم (من دختر ۲۴ ساله هستم دانشجوی فیزیک هستم). هر روز احساس بی حوصله گی و ناراحتی دارم هرچی فکر میکنم علت ناراحتی م رو هم نمیدونم آنقدر زیاده که روی فعالیت روزمره ام هم تاثیر گذاشته مثلا درس خوندن یا هر کار دیگه ای همش میل به خوابیدن دارم از خواب هم بیدار میشم انقد.آنقدر خسته و کسلام. به نظرتون باتوجه به چیز هایی که گفتم(اشتها به غذا ندارم البته اگه غذای مورد علاقه ام باشه نه ،میل به خوابیدن، بی حوصله بودن، پرخاشگری، حساس بودن به هر چی حتی نگاه دیگران)افسردگی دارم
سلام خسته نباشید من خیلی بی حوصله شدم وزندگیمون یه انرژی منفی نمیذاره روبراه بشه مدتی هست با اینکه هیچ مشکل خاصی تو زندگی ندارم بی حوصله شدم و با همسرم که عاشقم هست تندی میکنم و هر چی که خوشحالم کنه هم موقت هست حتی برام هرچیزی بخره فقط یک روز روحیه من تغییر میکنه
امن نمیدونم دقیق مشکلم چیه ولی میدونم که به شدت حواس پرتم.احساس جدا شدن از واقعیت دارم انگار وقتی از دید خودم به اطرافم نگاه میکنم واقعا اتفاق نمیوفته.هیچ خوشحالی درونی ندارم همه چی موقت و گذراس برا هرکی که از دور زندگیمو نگاه کنه معمولی و معقول به نظر میاد کار دارم،دوس پسر خوب دارم،خانوادم سختگیر نیستن،دانشجوی رشته خوبی ام ولی اصلا نمیتونم احساس پوچی درونمو برطرف کنم سالهاس همینه. یه مشکل دیگم اینه که زود جوش میارم خیلی وقتا خواب میبینم اعضای خانوادمو میکشم یا میزنمشون. به شدت صفر و صدی ام و زود نظرم عوض میشه یا حسم ۱۸۰ درجه فرق میکنه.و خب این چیزا به رابطم با اطرافیانم صدمه میزنه میخوام ببینم مشکل چیه و برطرفش کنم
سلام احساسی که الان دارم یه حس بی حوصلگیه خیلی حس میکنم هیچکس بهم اهمیت نمیده همش تمام فکرای منفی تو سرمه با اینکه چند ماه میخوام رو خودم کار کنم ولی بازم بی اعتماد به نفسم انگار هیچ تغییری نمیکنم خیلی حس افسردگی بعضی وقتا یدفعه میاد سراغم حتی شبا انقدر بی خوابم که الان دو روزه نخوابیدم منظورم اینه کله ساعت خوابم 2 ساعت بوده و حس میکنم رو یه نقطه موندم و بهتر که هیچی حتی بدترم میشم دیگه دارم رد میدم ولی خودم احساس میکنم این بی اعتماد به نفسیو افسردگی از دوران کودکی بوده که الان در من شکل گرفته
احساس میکنم چندسال هست دچار افسردگی شدم اما هربارخودم فریب دادم که اینطورنیست از زمانی که دوره متوسطه اول بودم تا الان که فارغ التحصیل شدم و ۱۹سالمه و به همین دلیل دچار عوارض جسمی شدم حافظه و تمرکزم به شدت کاهش پیداکرده و دردقفسه سینه و قلبم آزارم میده. حتی به خاطرش نمیتونم ورزش کنم حتی خودم ازخانواده دورکردم بیشتر وقتم رو در اتاقم مشکلم با خانواده و جامعه ام هست که نمیتونن منو بپذیرن علایق و افکار و باورهامو سرزنش میشم احساس میکنم دراطرافم هیچکس شبیه من نیست و اختیاری از خودم ندارم. تمام تصمیمات زندگیم پدر و مادرم میگیرند. اجازه مستقل شدن و بزرگ شدن به من نمیدن مدام میترسن و این ترس روبه من وارد کردن. حتی نمیتونم بدون اونا ازخونه بیرون برم یا با دوستام برم تفریح صحبتام و تفکراتم با اطرافیانم فرق میکنه و این باعث جدایی از اطرافیانم و گوشه گیریم شده. به حدی خسته هستم که به فکرخودکشیم زندگی که براش نمیتونی تصمیم بگیری همون بهتر که توش نباشی و همینطور جامعه ای که باهاش متفاوتیه و خرابه مدام به خاطر این افکار و شرایط توی مراحل مختلف زندگیم دارم شکست میخورم. دچار عدم تمرکز و خودارضایی شدم تا شاید کمی آرومم کنه اما نشد. والدینم منو هنوز نشناختن و درک نمیکنن برای همین ازشون دوری میکنم و اعتماد نمیکنم همه اینها طی چندسال اتفاق افتاده وداره پیش میره و درست نشده فقط یکبار دیگه میخوام به زندگی فکر کنم اما اون شکلی که خودم میخوام و همونطور مسیر و هدفمو انتخاب کنم. اگه چیزی که من میخوام نشه و مانعم بشن میخوام دیگه اصلا نباشم. اینجوری دیگه این زندگی ارزشی نداره. حتی برای ازدواج کردن یا نکردنم هم تصمیم میگیرند، درحالی که نمیدونن من هیچ تمایلی به جنس مخالف و حتی رابطه عاطفی زیاد با همجنسم ندارم چه برسه به رابطه جنسی با جنس مخالف. به عبارتی متوجه شدم علاِیم بی جنس گرایی دارم ویک آسکشوال هستم میگن ازدواج شتری که درخونه همه مبادامامن نمیخوام. خودآزاری میکنم خودموکتک میزنم و حتی سرموبه دیوارمیزدم. لطفاکمکم کنیددیگه کم آوردم وخسته ام به شدت چندسال دارم تحمل میکنم و تا همینجاشم زیاده هرلحظه به پایان خودم دارم نزدیک تر میشم و درد قفسه سینه و قلبم آزارم میده. حتی به خاطرش نمیتونم ورزش کنم حتی خودم ازخانواده دورکردم بیشتر وقتم رو در اتاقم. مشکلم با خانواده و جامعه ام هست که نمیتونن منو بپذیرن علایق و افکار و باورهامو و سرزنش میشم احساس میکنم دراطرافم هیچکس شبیه من نیست و اختیاری ازخودم ندارم. لطفاکمکم کنیددیگه کم آوردم وخسته ام به شدت چندسال دارم تحمل میکنم وتاهمینجاشم زیاده هرلحظه به پایان خودم دارم
سلام زنی جهل وهفت ساله بیست ساله افسردگی دارم خیلی وحشتناک هرچی دارو مشاوره اصلا فایده نداره
احساس تنهایی میکنم،حس میکنم افسرده ام ،حوصله ندارم و علائم افسردگی را دارم مثلا اختلال در خواب یا پرخوری و کم خوری بیحوصله بودن و… ،با خانوادم مشکل دارم و اصلا باهاشون کنار نمیام
سلام وقتتون بخیر من یه خانم ۳۲سالم سه تابچه دارم شرایط شغل شوهرم ودیگرشرایط زندگی باعث شده عصبی بشم بابچه هام بدرفتاری کنم استرس دارم وهمش دوست دارم شرایط تغییرکنه مثلا خونمون را عوض کنیم ولی این که اینطورنمیشه خیلی حالمو بد کرده رابطم باشوهرم اصلن خوب نیست وازهیچی راضی وخوشحال نمیشم نمیدونم چیکارکنم خواهش میکنم کمکم کنید
ببینید من حدود سه سال پیش شدید افسرده شدم اما بعد از یک سال فکر کردم همه چیز خوب شده چون بعضی وقتا انرژی داشتم فرسودکی شغلی هم گرفتم چون تعطیلی نداشتم چون فکر میکردم انرژی دارم پس دیگه همه چیز خوب شده اما نشده بود الان هم حال حوصله هیچی رو ندارم هیچی دیگه انگیزه نداره حتی نمیدونم دیگه کی هستم کلا خیلی خستم از بچگی استرس و اضطراب زیاد داشتم تا اینکه کمترش کردم کلا به خودم خیلی خیلی شک دارم این چند وقت که عزت نفسم داغون شده مشکل بیش از حد فکر کردن هم دارم تمرکزم اومده پایین حافظه ام هم داره اذیت میکنه کارام هم بیشتر نیمه کاره رها میکنم واقعیتش بعضی وقتا هیچ امیدی به زندگی ندارم اصلا چون گفتین کوتاه باشه کلی گویی کردم
زندگی برام پوچه چون احساس بیحوصلگی و بی حالی دارم، دنیای اطرافم برام مهم نیست، تنهام، حدود یکساله با دوستام بیرون نرفتم البته دوستی هم ندارم دیگه، حس میکنم دائم استرس دارم بدون دلیل و مضطربم خستهام از تعریق و لرزش دستهام ، از اینکه هیچکس منو نمیبینه و بهم اهمیت نمیده هیچکسی درکم نمیکنه
زندگی انقدر پوچه که منو به عقب هدایت میکنه و انگیزه رو ازم میگیره، باعث میشه حرفام رو توی ذهنم نگهدارم و هیچوقت به زبون نیارم
همیشه برای دنبال کردن اهدافم یه مانعی بوده خسته شدم از اینکه این مانع رو برداشتم دوباره جلوتر هم یک مانع بوده همین باعث شده بی هدف باشم، کلافهام از اینکه نمتونم با آدما حرف بزنم و حسم رو بیان کنم، از واکنششون میترسم از رفتارشون میترسم، حالم از درونگرا بودنم و ساکت و خجالتی بودنم بهم میخوره، از اینکه تفریحم شده موبایل، علاقهام رو نسبت به هر چیزی از دست دادم دقیقا زندگی برام مثل یه زندان و زندانی شده، زندانی که حکم اعدامش اومده و هر لحظه ممکنه اعدامش کنن و…مرگ گله چون فکر میکنم باعث آزاد شدنم میشه باعث رهایی چون به همهی اینا پایان میبخشه و و و ….زندگی جوریه که انگار از توی جمجمهام صدای دارکوب میاد، و مرگ کمکم میکنه با تموم شدن صدای دارکوب استراحت کنم و لذت ببرم هروقت که خواستم استراحت کنم یه استرس و اضطرابی اومده سمتم که گند زده به همه چی مگه بعد از استراحت به فعالیتی برای ادامه نیاز نیست؟ مسلما برای ادامه هم باید امید داشته باشی. امیدی که نبودش توسط من کامل حس میشه. به نظرم امید داروییه که شفا نمیده فقط زندگی رو قابل تحمل تر میکنه، دارویی که وقتی تموم شد خریدنی نیست و هیچ کجای دنیا هم پیدا نمیشه. الانم داروی امید من تموم شده و زندگیم قابل تحمل نیستمن واقعا خسته شدم و دیگه نمیتونم این زندگی مزخرف رو ادامه بدم احساس گناه میکنم از اینده و ادما میترسم به یسری چیزا وابسته شدم که نباید وابسته میشدم و دائما به خودکشی فکر میکنم و قبلا هم این کار رو انجام دادم که شوربختانه ناموفق بود
سلام من سحرم ۱۷ سالمه و اینکه من یه انسان تنها کسی که مورد علاقه هیچکس نیس حتی خانوادش یه دختر استرسی یکی که حوصله هیچکسو نداره به تاریکی علاقه داره تنهایی دوس داره بهش عادت کرده احساس نحس بودن میکنه احساس میکنم هرجا من باشم خوشبختی اونجا پاشو نمیذاره من پدرمو وقتی ۹ سال سن داشتم از دست دادم حتی هنوز هم گاهی وقتها باور نمیکنم که فوت شده من به شدت یه دختر ناز نازی بودم و به پدرم وابسته بودم پدر مرد مهربون و بزرگی بود اما الان حسی بجز دلتنگی که بعضی وقتا میاد سراغم بهش ندارم من راستیش خودمو دوس ندارم همیشه فکر میکنم فکرم درگیره مدام استرس بیجا دارم اعتماد بنفس به اندازه کافی ندارم آدمارو دوس دارم بر عکس اونا اما نمیگم بهشون کخ دوسشون دارم از ترس پس زدن من دلم میخواد یجایی باشم دور از آدما یجایی که خودم خودم باشم برای همیشه دوس دارم بمیرم اما ترس از خودکشی دارم چند بار انجام دادم موفق نشدم کسی هم نفهمید فکرش هم میکنم اما انجام نمیدم اما دوس ندارم به زندگی زشتم ادامه بدم پیش بقیه تا جایی که ممکنه غمم رو نشون نمیدم حتی من با کسی تاحالا دردل نکردم من تنهام خیلی البته بجز اینکه اونا دلشون نمیخواد با من باشن من هم دوس ندارم از تنهاییم بگذرم همیشه درحال اهنگ گوش دادنم اهل پیام دادن نیستم حوصله هیچکس حتی خودمو ندارم از زندگیم لذت نمیبرم هیچی بهم خوش نمیگذره
چند وقتیه که من اصلا امیدی برای شروع روزام ندارم. وقتی صبح میشه با خودم میگم بلند بشم چیکار کنم و بازم یه روز تکراری دیگه. حتی تنوع هم بهش دادم و چند وقتی مسافرت بودم و بیرون میرم ولی همش حس تنهایی شدید دارم و به شدت زود عصبی میشم من همیشه شاد بودم و دیر ناراحت میشدم اما الان فورا عصبی میشم و حتی ارتباطمو با کل دوستام قطع کردم انقدر که ازشون ضربه خوردم و فقط به فضای مجازی روی آوردم و اونجا دوستایی دارم که بازم راضی نیستم. روزا برام کسل کنندس و فقط از صبح تا شب سرم تو گوشیه و شاید یهو پاشم برقصم و شادی کنم اما دوباره یه گوشه میشینم و ناراحتم و حتی علاقه زیادی به گوش کردن آهنگای غمگین دارم. حتی علاقه ندارم درمورد حالم با کسی حرف بزنم و ترجیح میدم تو خودم بریزم و میدونم که دیگران کمکی بهم نمیکنن. حتی به شدت علاقه زیادی به بیدار موندن تو شب دارم و اصلا دوست ندارم صبح بشه
۱۶ سالمه مرد یازدهم تجربی. نمیدونم چمه حالم خوب نیست تنهام با هیچکس کنار نمیام حتا نمیدونم چیکار میکنم سرگردون شدم دلم میخاد درس بخونم ولی نمیخونم دلم میخاد بدنو بسازم ولی اسلان تلاشی نمیکنم واسش بیشتر اوقات نگران ایندم همش تو فکرم شبا به چیزایی فکر میکنم که اسلان منو بچمو زنم نمیدونم شایدم افکارم خیلی بزرگه بقول رفیقم فقد میدونم که حالم خوب نیست. احساس الان خستم از زندگی از پدر مادر دوست رفیق از همه از خودم. چند بار فکر فرار زده به سرم ولی فکر میکنم کجا برم باکی برم اسلان چرا فرار کنم؟ اسلان چرا من زندم؟ هیچی رو نمیدونم تقریبا میشه گفت ۲ سه سالی هست اینجوریم هر روزم بدتر میشه نمیدونم داش امیدم بتوه