خانه / مشاوره فردی / چرا هیچی خوشحالم نمیکنه؟ چرا هیچ چیز برایم مهم نیست
چرا هیچی خوشحالم نمیکنه
چرا هیچ چیز برایم مهم نیست

چرا هیچی خوشحالم نمیکنه؟ چرا هیچ چیز برایم مهم نیست

آیا متوجه شده‌اید که در لذت بردان از فعالیت‌هایی که قبلاً از انجام آن‌ها لذت می‌بردید، دچار مشکل شده‌اید؟ آیا یافتن انگیزه برای امتحان کردن چیزهای جدید غیرممکن به نظر می‌رسد؟ در این صورت ممکن است دچار افسردگی شده باشید، یک بیماری روانی بسیار رایج اما قابل‌درمان. در این مقاله، شما در مورد افسردگی، اثرات آن و گزینه‌های درمانی موجود خواهید آموخت تا بتوانید بر افسردگی خود غلبه کرده و از زندگی همانند قبل لذت ببرید.

مطالب مرتبط: چگونه با انگیزه زندگی کنیم؟

آیا احساس بی انگیزگی و افسردگی می‌کنید؟

وقتی زندگی سخت می‌شود، تجربه علایم افسردگی طبیعی است. ممکن است ذهن پرمشغله‌ای داشته باشید یا ساید شغل یا عزیزی را به‌تازگی ازدست‌داده‌اید. تغییر ناخواسته می‌تواند موجب افسردگی موقتی شود. از طرف دیگر، این احتمال وجود دارد که دلایل بیولوژیکی عامل بروز این شرایط باشند. به‌عبارت‌دیگر، مغز شما احساسات شما را دیکته می‌کند. به همین دلیل است که افراد گاهی اوقات بدون هیچ دلیل خاصی افسرده می‌شوند. این وضعیت لزوماً به یک محرک یا عامل خارجی نیاز ندارد، بلکه ممکن است به دلیل تغییرات در شیمی مغز رخ دهد.

سروتونین یک انتقال‌دهنده ی عصبی است که با خلق‌وخوی یک فرد در ارتباط است و کمبود یا فقدان این ماده شیمیایی می‌تواند بر احساس فرد تأثیرگذار باشد. درمان افسردگی با داروهای ضد افسردگی SSRI (مهارکننده‌های انتخابی بازجذب سروتونین) یک روش مرسوم برای مورد هدف قراردادن سروتونین است و این دارو در اغلب موارد در ترکیب با مشاوره روانشناسی به‌منظور تغییر الگوهای فکری غیرسودمند صورت می‌گیرد. لطفاً قبل از درنظرگرفتن مصرف هرگونه دارویی ابتدا با پزشک خود مشورت کنید.

افسردگی و احساس پوچی

افسردگی می‌تواند به دلیل بیولوژیکی، ژنتیکی و فاکتورهای محیطی به وقوع پیوندد و ممکن است اشکال مختلفی داشته باشد. انواع افسردگی شامل افسردگی عمده، افسردگی پس از زایمان و اختلال افسردگی فصلی، البته اشکال دیگری نیز وجود دارند. ازآنجایی‌که علائم افسردگی اغلب با شرایط دیگر همراه است، به‌طورکلی افسردگی بسیار شایع است.

بر اساس مؤسسه ی ملی سلامت روان، 3/17 میلیون فرد بزرگسال و 2/3 میلیون نوجوان تنها در ایالات متحده حداقل یک دوره افسردگی شدید را تجربه کرده‌اند. از نظر درصد و جمعیت کلی، این رقم نمایانگر 1/7 درصد از کل افراد بزرگسال ایالات متحده و 3/13 درصد از نوجوان آمریکایی است. باتوجه‌به شیوع این موضوع، گام‌های باورنکردنی در زمینه گزینه‌های درمانی و میزان بهبودی برداشته شده است.

درمان بی حوصلگی و نداشتن انگیزه به خاطر افسردگی

یکی از مرسوم‌ترین نشانه‌های افسردگی لذت نبردن از چیزهایی است که قبلاً از آن‌ها لذت می‌بردید. افسردگی معمولاً وقتی رخ می‌دهد که فرد احساس می‌کند نمی‌تواند با موقعیت‌های استرس‌زا و آسیب‌زا مواجه شود. وقتی تحت‌فشار قرار می‌گیریم، افسردگی شیوه مقابله بدن برای احساس نکردن عواطف و احساسات شدید است. متأسفانه، وقتی ذهن احساسات منفی یا عواطف ناخوشایند را مسدود می‌کند، عواطف و احساسات مثبت و خوشایند نیز با آن‌ها مسدود می‌شوند.

از نظر شیمیایی، دلیل لذت نبردن از کارها مهار ترشح هورمون سروتونین است. این می‌تواند در کوتاه‌مدت مفید باشد، اما گاهی اوقات مغز ما برای معکوس کردن این مکانیزم به کمک نیاز دارد. درمان‌های دارویی برای افزایش ترشح سروتونین در مغز یا تحریک آن وجود دارند، اما این داروها در اغلب موارد بیش از حد تجویز می‌شوند و خود منجر به تشدید علائم افسردگی می‌گردند. روش‌های مناسب دیگری برای درمان افسردگی در دسترس هستند که علی‌رغم تحقیقات صورت‌گرفته در زمینه ی فواید و مزایای فعالیت فیزیکی و ذهنی توسط متخصصان پزشکی نادیده گرفته می‌شوند.

آیا احساس می‌کنید بی انگیزه هستید؟ تجربه افراد افسرده

دلایل زیادی برای افسردگی وجود دارند. داستان الیزابت ممکن است برای شما جالب به نظر آید، بااین‌وجود به شما نشان می‌دهد که بدون توجه به شرایط محیطی راهی برای عبور از افسردگی وجود دارد.

الیزابت در سن سی و پنج سالگی به افسردگی دچار شد. با وجود این که او همیشه فرد فعالی در زندگی بود، اما از رفتن به باشگاه ورزشی خودداری می‌کرد. در واقع، در بیشتر سنین بزرگسالی او هر روز قبل از کار به باشگاه ورزشی می‌رفت. بااین‌وجود، سال گذشته مادرش به طور ناگهانی در سن 60 سالگی در اثر حمله ی قلبی درگذشت. الیزابت به دلیل غم و اندوه مرگ مادرش به باشگاه ورزشی نرفته بود. در نتیجه، او 30 پوند وزن اضافه کرد و این اضافه‌وزن اعتماد به نفس او را تحت‌تأثیر قرار داد و او دیگر با هیچ‌کس قرار نمی‌گذاشت.

او به یک درمانگر مراجعه می‌کند و همراه با هم متوجه می‌شوند که الیزابت نه‌تنها افسردگی ناشی از غم و اندوه را تجربه می‌کند، بلکه با وفق دادن خود با چالش‌های پیش رو در زندگی نیز مشکل دارد. مادر او در سن جوانی درگذشت و الیزابت بر این باور است که مادرش خیلی زود در سن بیست و پنج سالگی مادر شد. به همین دلیل است که به‌عنوان یک فرد بالغ جوان، الیزابت تصمیم گرفت قبل از ازدواج و بچه دار شدن دانشگاه را تمام کند و بعد از بدست آوردن ارتقای شغلی، صاحب‌خانه شود.

او تصمیم داشت در سن سی و دو سالگی بچه دار شود، اما زمان خیلی زود می‌گذرد. اگرچه الیزابت چندین رابطه ی معنادار را تجربه کرد، اما فرد مناسب برای ازدواج را پیدا نکرده بود. در یکی از جلسات درمانی، او احساس گناه از این که قبل از مرگ مادرش بچه دار نشده بود را بازگو کرد و همچنین ادامه داد که از این انتظار طولانی می‌ترسد. او حالا مشکل خواب دارد و دیگر از شغل و سایر فعالیت‌های روزمره ی خود لذت نمی‌برد.

اگرچه احساس افسردگی بعد از مرگ عزیزان طبیعی است، اما تغییر کلیدی در زندگی الیزابت این است که او ورزش‌کردن را کنار گذاشت. ورزش‌کردن برای سلامت فیزیکی و نیز سلامت روان بسیار حیاتی است. در روزهای اول بعد از مرگ مادرش، الیزابت روتین ورزشی خود را کنار گذاشت، بعد از مراسم خاکسپاری هم به‌اندازه‌ای غمگین و ناراحت بود که علاقه‌ای به انجام آن روتین نداشت. او شب‌ها دیرتر می‌خوابید تا از مواجه با واقعیت زندگی بدون حضور مادرش اجتناب کند و علاوه‌برآن از رویارویی با پیامدهای انتخاب‌های خود در زندگی دور باشد.

ازسرگیری ورزش اولین گام در جهت بهبود است. اگرچه برخی از اشکال افسردگی نسبت به تغییر در سبک زندگی و حتی درمان مقاوم هستند، اما الیزابت همیشه به لحاظ روانی یک فرد سالم بوده است. در شرایطی که او داشت، درمانگر به او توصیه کرد که قبل از شروع مصرف داروهای ضد افسردگی ازسرگیری ورزش را در نظر داشته باشد. مطالعات نشان دادند که حتی ورزش روزانه ی متوسط نیز روحیه، خواب راحت و اشتهای را بهبود می‌بخشد. ازآنجایی‌که الیزابت سابقه ی افسردگی نداشته است، گزینه ی خوبی برای درمان رفتاری شناختی است و پیش‌بینی می‌شود که نتیجه ی این درمان برای او خوب باشد. درمان رفتاری شناختی (CBT) یک تکنیک درمانی است که اغلب توسط مشاوران سلامت روان به‌منظور درمان افسردگی موقتی به کار گرفته می‌شود.

وقتی اشتیاق خود برای انجام فعالیت‌هایی که قبلاً از انجام آن‌ها در زندگی لذت می‌بردیم را از دست می‌دهیم، نوعی تناقض و پارادوکس در زندگی به وجود می‌آید. در مورد الیزابت نیز افسردگی او با مرگ مادرش شروع شد، اما به دلیل کمبود فعالیت فیزیکی تشدید شد. پارادوکس در زندگی الیزابت این حقیقت بود که ورزش چشم‌انداز ذهنی و روانی او را بهبود می‌بخشید، اما او حس و حال ورزش‌کردن را نداشت. خواه گردهمایی، ورزش و یا خرید کالاهای آنتیک، ما برای یافتن احساس خوب در این فعالیت‌ها شرکت می‌کنیم. اگر بتوانیم این فعالیت‌ها را از سرگیریم، غلبه بر افسردگی آسان‌تر خواهد بود.

اگر سعی خود را برای ازسرگیری روتین ورزشی خود کرده‌اید، اما همچنین افسردگی را تجربه می‌کنید یافتن یک درمانگر آنلاین یا حضوری به شما کمک خواهد کرد. یک درمانگر علاوه بر بررسی دلیل اصلی افسردگی، حمایت عاطفی و درکی که نیاز دارید را در اختیار شما قرار می‌دهد. همچنین، یک درمانگر به شما یاد می‌دهد که چگونه با مبارزه با افکار منفی و جایگزینی آن با افکار مثبت موجب بهبود خلق‌وخو شده و برای شما این امکان را فراهم می‌کند که به روال معمول زندگی خود بازگردید.

اگر درمان آنلاین را مدنظر دارید، بهتر است بدانید که ثابت شده است که درمان آنلاین تمام علائم افسردگی را تسکین می‌بخشد.

اجازه دهید مشاوره باما به شما کمک کند

اجازه ندهید افسردگی لذتی که از انجام کارها می‌برید را خراب کند. با بهره‌گیری از گزینه‌های درمانی راحت مانند درمان آنلاین در مشاوره باما، شما می‌توانید هروقت که می‌خواهید در جلسات درمانی شرکت کنید. به‌جای صرف وقت برای حضور در جلسات مشاوره ی سنتی، شما می‌توانید این زمان را صرف کاری کنید که از آن لذت می‌برید. متخصصان حرفه‌ای و معتبر ما که در اختلالات افسردگی تخصص دارند به شما یاد می‌دهند تا بتوانید علائم افسردگی خود را مدیریت کنید به‌گونه‌ای که بازگشت به روال معمول زندگی برایتان راحت‌تر خواهد بود. در ادامه می‌توانید برخی از نظرات درباره ی مشاوران ما را از افرادی بخوانید که در مورد مشکلات مشابه به آن‌ها کمک شده است.

نظرات در باره مشاوران

«از کجا شروع کنم؟ سال‌هاست که افسرده بوده‌ام و اضطراب بخش بزرگی از زندگی من را به خود اختصاص داده است. شیوه‌ای که او به شما اجازه می‌دهد درک کنید در چه شرایطی قرار دارید، شگفت‌انگیز و تحول‌آفرین است. خیلی ممنونم. من قدردان کاری که برای من می‌کنید، هستم.»

«دکتر روانشناس به کمک کرده است تا برخی از باورهای قدیمی‌ام را به چالش بکشم؛ داستان‌هایی در مورد تجربه‌های زندگی به خود می‌گفتم. داستان‌هایی که سال‌هاست من را گرفتار خود کرده‌اند. با کمک او، من مسیر زندگی‌ام را هموار کردم و بامحبت و مهربانی بیشتری نسبت به خود به زندگی ادامه می‌دهم. از او سپاسگزارم که به من اجازه داد تجربه‌های یک‌عمر زندگی را به شیوه‌ای مؤثرتر بازنگری کنم و هرقدر هم که او را توصیه کنم کم است.»

خیلی وقته دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه

ببخشید من یه دختر 27ساله هستم. مجرد. ليسانس مدیریت .ساکن یه شهرستان کوچیک تقریباً 2سال قبل در اثر زمین خوردن دستم آسیب بدی دید و جراحی شد تقریبا یکسال و نیم درگیر دکتر و فیزیوتراپی بودم از این دکتر به اون دکتر و هرروز توی فیزیوتراپی دردِوحشتناک میکشیدم عین شکنجه انگار هرروز شکنجه میشدم  همه ی اون دردها رو تحمل کردم که خوب شم ولی دیگه دستم مثل اولش نشد الآن محدودیت حرکتی دارم درقسمت آرنجم یعنی خیلی کم میتونم خم وراست کنم و درد هم دارم. من همیشه برام سلامتیم خیلی خیلی خیلی مهم بود اونقدر که خدا رو کلی شکر میکردم بابتش ولی دقیقا همونوازم گرفت و الان دچار افسردگی شدید شدم بخاطر این موضوع حالم خیلی بده اصلا نمیتونم بخندم مدام ب مرگ فکر میکنم دلم میخواد بمیرم افکار خودکشی دارم دنیا برام سیاه شده انگار از یه دنیای دیگه پرت شدم تو یه دنیای تیره و تار. همه ی احساس عواطفمو ازدست دادم هیچ آرزویی ندارم جز مردن. دلم میخواد خودکشی کنم ولی جراتشو پیدا نمیکنم قبل از این اتفاق هم زندگیه خوبی نداشتم چون تو خونه همیشه جنگ بود پدرم همش تنش و دادوبیداد راه می انداخت و الانم همونجوره. متنفرم ازش اونقدر که دلم میخواد بکشمش مدام اوقات تلخی درست میکنه. مامانمم یه آدم سرد و بی عاطفه. به خواهرم فقط دلم خوش بودکه ازدواج کرد و رفت یه شهر ديگه و ازم دور شد ولی هیچ کدوم از اینا منو از پا در نیورد هیچ کدوم منو زمین گیر نکرد به جز این اتفاق. الان انگار دوختنم به زمین انجام حتی کارهای شخصی برام عذابه میدونم خیلی ها حادثه های بدتری براشون افتاده ولی من نميتونم اصلا با این موضوع کنار بیام برام عادی نمیشه هیچی خوشحالم نمیکنه و حتی نمیدونم اگه قرار باشه یه روز ازدواج کنم طرفم قبول میکنه این موضوع رو

پاسخ به پرسش چرا هیچی حالمو خوب نمیکنه

میفهمم که در شرایط سختی قرار دارید شما سالیان سال در یک شرایط پایدار قرار داشتید و اکنون این شرایط تغییر کرده است من حس و حال شما را درک می کنم و میفهمم که پذیرش این شرایط اصلا راحت نیست. چقدر خوب که به مسائل خانوادگی خود اشاره کردید؛شاید برایتان قابل باور نباشد اما شما درد اصلی تان همان شرایط خانوادگی تان است شما در تمام طول زندگی تان سعی کردید به خودتان متکی باشید و از ارتباط و داشتن نیاز نسبت به خانواده تان اجتناب کردید و خودتان را با مسائل مختلف سرگرم کردید امااکنون که دچار یک نقص شدید یک مثلث جدید پیدا کردید تا از فکر کردن به مسائل خانوادگی تان اجتناب کنید.

شما در واقعیت از اینکه دچار نقص شدید ناراحت هستید اما در حقیقت برای رسیدن به تعادل خانواده و جلوگیری از تنش روی این مسئله تمرکز کردید (این واکنش کاملا ناخودآگاه است و حق دارید اگر آن را حس نکنید)شما میتوانید روی مسائل خانوادگی تان تمرکز کنید و به دنبال حل این مسائل یا بهبود روابط خود با خانواده تان باشید درست است  تمرکز روی مسائل خانوادگی تان میتواند برای مدتی باعث تنش بیشتر شود.

چرا سیستم و ساختار خانواده شما باید تغییر کند و احتمالا هر یک از اعضا به نوعی نسبت به این تغییر مقاومت می کنند وظیفه شما تغییر اعضای خانواده تان نیست اما یک ارتباط سالم با پدر و مادرتان حق شماست و آن را دور ندانید .پیشنهاد من به شما این است حتما برای تغییر روابط خود به مشاور متخصص مراجعه کنید.روی آن چیزی تمرکز کنید که میتوانید تغییر دهید نه آن چیزی که تمام تلاشتان را کردید و شاید احتیاج به زمان داشته باشد تا حل شود زمانی که حالتان با خانواده تان بهتر باشد مطمئن باشید که این مسئله برای شما کمرنگ تر می شود.شما لیاقت حمایت و محبت خانواده تان را در این شرایط دارید و از خودتان نباید دریغ کنید.

حضور عزیزانی که دوستتان دارند در این روند کمک کننده است؛حمایت اطرافیان را پذیرا باشید و بدانید آنها واقعا دوستتان دارند.مسلما این اتفاق بسیار برای شما ناراحت کننده است لما نگذارید روند زندگیتان را تغییر دهد و سعی کنید به روال سابق بازگردید.در طول روز چه فعالیت هایی انجام میدادید ؟آن ها را حذف نکنید شاید به خاطر شرایط جدیدتان لازم باشد تغییراتی اعمال کنید اما حذف آن معنایی ندارد.برایتان آرزوی سلامتی و بهبودی کامل دارم اما بیشتر از هر چیزی نحوه نگرش ما هست که به اتفاقات معنا میدهد.اتفاق غم انگیزی افتاده است اما این فاجعه و آخر دنیا نیست.اینکه دست شما آسیب ببیند اتفاق بوده است و اختیاری نداشتید اما اینکه از این به بعد چگونه ادامه دهید و زندگی کنید شما کاملا نقش دارید و راه های زیادی دارید.شما چگونه دوست دارید ادامه زندگیتان را بنویسید؟به نظرتان برای بلند شدن و ادامه دادن دلیل کافی ندارید؟به خودتان شانس بدهید و از خودتان یک آدمی که شکست خورده است نسازید شما لیاقت آنچه را که میخواهید را دارید.

ممنونم از همراهی شما

با آرزوی اینکه بسازید آنچه را که می خواهید

گلسا بمانیان

کارشناسی ارشد مشاوره خانواده

نتیجه‌گیری

برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد افسردگی، علائم و نشانه‌های آن و چگونگی بهبود زندگی با ورزش فیزیکی و روحی به “مشاوره باما” مراجعه کنید. در آنجا، مشاوران آنلاین می‌توانند به شما کمک کنند. همچنین مقالاتی در مورد سلامت روان در دسترس شما هستند تا به شما در گذر از این مرحله از زندگی کمک کنند. از طریق آموزش و کمک دیگران، شما می‌توانید بر افسردگی غلبه کنید و زندگی که عاشقش هستید را پس بگیرید. امروز اولین قدم را بردارید.

منبع: www.betterhelp.com

70 دیدگاه

  1. ببخشید من دیشبم پیام فرستادم کسی نبود جواب بده من یه مدته خیلی شرایط بدی دارم همخ اش خسته ام خوابم میاد غم زیاد با بغض دارم یه روز خیلی شادم یه روز خیلی غمگین بعد این مود اینطوریه که توی یه روز کامل ممکنه این مود شاد یهو به غم شدید تبدیل بشه گریه های زیاد دارم خیلی شدیدن انگار عزادار کسی باشی بعد گفتگوی درونی دارم میزنه بیرون یهو متوجه میشم دارم باکسایی حرف میزنم که نیستن شبا قبل خواب فکر میکنم میخوام بمیرم بعد تیک شدید قبل خواب دارم بدنم میپره برق انگار بهم وصله بی انگیزه ام هیچی خوشحالم نمیکنه نسبت به همه چیز بیحسم کلافه شدم ازاین حال الانم بغضی ام حواس پرتیم زیاده هیچی نمیفمم درک مطلب همه چی سخته برام الان کاری انجام میدم وسطش میرم سراغ یچیزی بعد شب یادم میوفته چیکار داشتم دائم گوشیمو چک میکنم بااینکه هیچکسی بهم پیام نمیده

  2. سلام وقت بخیر ، چند ماهی هست درونم یه چیزی هست که اذیتم می کنه ، حتی نمی دونم چیه ، نمی تونم درست درس بخونم ، تمرکز ندارم ، همش دچار غم میشم ، حس می کنم کامل نیستم به ورژن که باید برسم نرسیدم ، حس می کنم دوستام بهم دیگه اهمیت نمیدن قبلا خیلی خوب بودن با هم الان حس می کنم سرشون شلوغ یا هر چیزی به فکرم نبستن شاید ۱۰ روز یه بار من پیام بدم حالشون بپرسم ، از همه مهم تر درسم من سال آخرم نمی تونم درست درس بخونم سریع خسته میشم گریم می گیره ، احساسات سریع بهم می ریزه ، هیچ چیز خوشحالم نمی کنه اونقدر، نه خرید نه بازار نه بیرون رفتن ،حتی غذای مورد علاقم هم برام هیجان انگیز نیست ، خوابم به کلی بهم ریخته منی که چند ساعت پشت سر هم می تونستم بخوابم الان خوابم خیلی بهم ریخته ، زیاد نمی تونم بخوابم ، سطحی خوابم می بره، همش نیاز دارم تنها باشم با خودم حلش کنم ، مثلا وسط درس خوندن ول می کنم درس و می رم دور گوشی ، خیلی اذیتم ، یا مثلا برنامه های گوشیم می بندم که با کسی صحبت نکنم منتظرم یکی بیاد بگه خوبی؟ تا بزنم زیر گریه و برم بغلش

  3. راستش حالم خیلی بد. احساس میکنم دیگه نایی واسه ادامه دادن ندارم. الان ۲۲ سالمه هیچ مهارتی ندارم.از بچگی با درس خوندن بزرگ شدم و داخل همونم شکست خوردم و ۵ساله که نتونستم قبول بشم. خانوادم تحت هیچ شرایط حاضر نیستن بمونم دوباره و از نظر منطقی با توحه به اینکه معدل یازدهم هم تاثیر داده میشه شانس قبولیم خیلی دیگه میاد پایین.از طرفی یه دانشگاه تو شهرمون ثبت نام کردم که نرم سربازی و امسال که برم دانشگاه بعدی حتی اگر حینش کنکور بخونم و قبول بشم انصراف که بدم از دانشگاه درجا سرباز محسوب میشم. با فردی هم توی رابطه ام که عمیقا دوستش دارم و اونم بارها ثابت کرد منو دوست داره و الان دوسال تو رابطه ایم اما یبارم همو از نزدیک ندیدیم بخاطر فاصلمون و احساس میکنم نامید داره میشه ازم. حتی نمیتونم گریه کنم حس میکنم مردم . حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم. هیچ کاری خوشحالم نمیکنه . وقتی استرس میگیرم حالم از خودم بهم میخوره

  4. سلام .من یک زن ۳۹ ساله هستم که در این نقطه از زندگی به ابن نتیجه رسیدم که هیچ علاقمندی ندارم و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه .هیچ کتری رو دوست ندارم انجام بدم .چه کارهای بیرون چه کار خونه .و تمام عمرم رو فیلم بازی می‌کردم که چیزی رو دوست دارم در حقیقت گول میزدم خودم و دیگران رو.ولی هیچ وقت از هیچ کاری که انجام دادم لذت خاصی نبردم و به همین دلیل دوست نداشتم بیشتر یاد بگیرم و کم کم مجبور شدم اون کار رو رها کنم .و همیشه تو همه ی امور اینطوری هستم و الان عذاب زیادی میکشم چون به سر خط رسیدم .پوچی .احساس میکنم کار دیگه ای تو این دنیا ندارم. من اهل هیچی نیستم. نه از پس شغل آزاد بر میام نه اداری ام.مه یه خونه دار خوب .نه دلم میخواست مادر باشم .نه اهل ورزشم نه وود و دم نه مشروب .در حقیقت هیچ چیزی وجود نداره منو شاد کنه .نه اهل روابط فامیلی ام نه با دوست وقت میگذرونم ‌.و هر روز داره کمتر و کمتر میشه ..

  5. خانمی ۳۵ساله هستم متاهل داری ی فرزند پسر ۳ساله،چند مدته حالم خوب نیست دلم میخواد گریه کنم گله کنم داد و بیداد کنم حتی سر فرزندم انا همش میریزم تو خودم ،همسرم کمکی بهم نمیکنه و اینکه همش تو خونه هستم و کاری نمیتونم واسه خودم کنم دارم عذاب میکشم ،چیزی خوشحالم نمیکنه جای رفتن خوشحالم نمیکنه با کسی نمیتونم صحبت کنم چون همیشه کسی از مشکلاتم خبر نداشتن حتی الان ،روزام دیگه جالب نیست دیگه تکراری شده ،کسی درکم نمیکنه احترام بهم نمیزاره همسرم گاهی وقتا با حرفاش عذابم میده جوری شده ک قرص اعصاب هم میخورم کم میارم و اصلا خواب درستی ندارم شاید ۴ساعت حتی با قرص،حس اینکه بیکارم داره داغونم میکنه، جدیدا حس دوس داشتنی ندارم نسبت ب همسرم فقط ب فرزندم حس دارم اما گاهی خسته میشم ک ۲۴ساعت پیش منه و ماشالله زیادی شیطونه جدیدا بخاطر کار زیاد بدن درد و‌کمر درد شدید دارم و متاسفانه همکاری نیست حتی درک نمیکنه ک منم خسته میشم منم نیاز ب استراحت دارم حتی تایمای ک مریضم خودم همه کارو میکنم و فقط نق میزنه ،پیش مشاور بردمش زمانی ک بهش گفت مشکل داره دیگه ادامه نداده ،گاهی داد و بیداد میکنه ک حتی پسرم هم جدیدا عصبی و پرخاشگر شده جوری ک پیش مشاور میبرمش پسرم ،در حال حاضر حال خودم جالب نیست حس تنهایی حس خستگی حس بلاتکلیفی گاهی دلم میخواد بمیرم اما بخاطر پسرم بهش فکر نمیکنم ،هر کسی هم میاد سمتم از دوستام همه میخوان ازم استفاده کنن و بعد برن ،گاهی وقتا اینقدر فکر میکنم سردردای شدید میگیرم

  6. سلام خسته نباشین من ۲۴ سالمه و مهاجرت کردم توی ایران لیسانس گرفتم ولی الان دارم پرستاری میخونم مدتیه متوجه شدم ن میخندم ن گریه میکنم به اومدن یا رفتن ادما تو زندگیم اهمیتی نمیدم و به راحتی با ی اشتباه ادمایی ک شاید خیلی عزیزباشن برام از زندگیم حذفشون میکنم یه رتبطه ۴ ساله رو توی ایران تموم کردم و تقریبا همیشه روابطمو من تموم میکنم بعد کلی فرصتی ک میدم ولی این اذیتم‌میکنه ک دیگه برای چیزی خوشحال نمیشم بیش از حد به فکر همه ام ولی در عین حال شاید برام مهم نیست هرکاری از دستم برمیاد برای همه میکنم ولی بازم برای کسی مهم نیستم اذیت میشم اینکه دیگه به هیچکس و به هیچ چیز حسی ندارم حتی خندیدن یا گریه ادما برام بی معنی میاد و میشه گفت اذیت میشم

  7. سلام من یه دخترم همش خونه ام باهر پسری هم دوست میشم دنباله سواستفاده هست ، برای همین تنهایی رو انتخاب کردم ، چون هرکس اومده سمتم بخاطر سکس بوده و هیچکس پیدانشده واقعا منو دوست داشته باشه، از طرفی هم بخاطر مشکلات مالی خیلی ناراحتم چون شغلی ندارم و همش خودمومقایسه میکنم با بقیه ناراحت میشم ، شانسم ندارم دوست پسرهای دوستام کلی براشون خرج میکنن طلا و لباسو پول های عمله زیبایشون رو میدن ، ولی من چی هیچی ،خیلی حسودی میکنمممممم

  8. سلام من یک دختر نوجوان هستم. احساس میکنم از خودم بدم میاد و افسردگی دارم و مشکل در انتخاب ها و مشکل اراده و اهمالکاری. احساس میکنم از هیچ چیز خوشم نمیاد و هیچ چیز من رو خوشحال نمیکنه؛ احساس میکنم با هیچ جمعی هماهنگ نمیشم. نمیتونم انتخاب کنم چند بار تغییر رشته و مسیر دادم و از هیچ کدوم راضی نبودم و هنوز نمیدونم برای آینده م چه کار کنم. با خانواده م سر همین مسائل به مشکل خوردم و هر چند وقت یکبار دعوامون میشه و همه ناراحت میشن و از دست من خسته شدن. من آدم برونگرایی هستم و نیاز دارم با افراد مختلف در ارتباط باشم و احساساتم رو بیان کنم ولی همیشه از این طریق آسیب خوردم و خانواده م به جای آروم کردن من بیشتر من رو سرزنش میکنن حس میکنم توی یک سراشیبی افتادم و دارم خودمو بدبخت میکنم اما نمیتونم جلوشو بگیرم. بیشتر از یک سال هست که با خودم درگیرم. کارهایی که قبلا خوشحالم می کرده الان خوشحالم نمیکنه. حس میکنم هیچ رشته و شغل و جایگاهی برای من توی دنیا نیست. این هم بگم که من همیشه توی مدرسه یا کارهای دیگه نمره اول کلاس بودم و همه معلم ها من رو به عنوان دانش آموز با استعداد و شاد و باادب میشناسن. اما از نظر خودم و خانواده یک فرد تنبل و بی اراده و ناتوان و بی تلاش و… هستم. همیشه برنامه ریزی های خوبی میکنم که به درس و تفریحم برسم اما عملی نمیشه. برای برنامه های درسی بی انگیزه م و برای برنامه های تفریحی هم خودم حوصله شونو دیگه ندارم هم خانواده م میگن وقتتو تلف نکن. در کل از خودم بدم میاد و میگم من کاش خلق نمیشدم یا یجور دیگه و هماهنگ با بقیه و معمولی خلق میشدم. به خانواده م گفتم نیاز به مشاور دارم اما باز هم نصیحت شروع شد و گفتن همش حرفه بشین کاراتو انجام بده. لطفا کمکم کنید

  9. سلام من یکسالی می‌ه بدنم یهو بی حال میشه مغزم درگیرمی‌ه زندگی برام الکی میشه هیچی خوشحالم نمیکنه بااینکه از خانوادم دورم ولی وقتی اینجوری میشم حتی دیدن اونارو هم اصن برام الکی میاد درحالت عادی دوس دارم خونمو جداکنم از پدرشوهرم اینا ولی وقتی اونجوری میشم حتی اینم خوشحالم نمیکنه نمیدونم چمه میشه کمکم کنین?تو زندگیم خیلی اذیت شدم با حرفها بقیه

  10. سلام من دخترم20 سالمه یه ساله ازدواج کردم خانواده شوهرم هرروز باهامون دعوان فوحش میدن خیلی بده منم حرفی نمیزنم همش توخودم میزیزم یه سالی میشه بدنم یهو بی حال میشه مغزم درگیرمی‌شه زندگی برام الکی بنظر میاد هیچی خوشحالم نمیکنه حتی بااینکه ازخانواده دورم درحالت عادی آرزومه برم پیششون ولی وقتی اون حال میاد سراغم دیدن خانوادم خوشحالم نمیکنه دلم میخاد خونم جدا بشه ولی وقتی اونجوری میشم حتی برام الکی می‌شه حص میکنم با هیچی هیچی خوشحال نمی‌شم ساعتها میشینم فقط فک میکنم ولی نمیدونم به چی میشه کمکم کنین؟؟

  11. فداتشم من درکت میکنم داداش تواین سن کم خیلی اذیت شدی داداش گلم برودکترپیش ی روانپزشک خوب خجالت نکش همه حرفاتوبهش بگو

  12. خانواده ی خوبی دارم مادر من بشدت دلسوز و پدر من هم مرد خوبی هست. اما چون میدونم درک نمیشم خیلی کم حرف شدم و میشه گفت به هیچ وجه باهاشون درد و دل نمیکنم. با اینکه از زندگیم راضی ام و فرد امیدوار و منطقی هستم و میدونم هر شادی و هر غمی زود گذر هست اما طوری شده که توی بدترین شرایط هم بیخیال هستم انگار چیزی نشده برای من عجیبه اما حتی وقتی دوست 4 سالم و از خودم روندم و بعد نبودش با اینکه حالم خوب نبود با این حال بجای ناراحتی یا گریه ساعت ها رقصیدم. طوری شده که احساس میکنم چیزی نمیتونه منو خوشحال یا ناراحت کنه همه چیز برای من عادی شده. نمیتونم شادی واقعی رو حس کنم همه ی احساسات ام چه شادی و چه غم زود گذر اند. هیچ دغدغه ی فکری ندارم مثلا همسن و سالای من دغدغه های درسی و فکری دارن که برای من اونا خنده دار هستن حتی خیلی کم میتونم با هم سن و سال هام ارتباط بگیرم چون من میشه گفت زیادی افکارم پخته شده انگار که از سنم بیشتر میفهمم اونطور..مثلا وقتی که بقیه با استرس و نگرانی درس میخونن منم اراده امو میزارم برای درس خوندن اما بدون هيچ استرسی چون باور دارم که اگه بخونم و با کیفیت بخونم به خودم باور دارم ک میتونم از پسش بر بیام. دور و اطرافمون خالی کردم جز چند تا از دوستای قدیمی و مفید. نمیتونم اصلا با آدمای تو مجازی مثل گروه ها و اینا وارد بشم و حرف بزنم چون آدمای غیر واقعی بنظر میرسن و من اصلا حوصله ی آشنا شدن با آدما رو توی مجازی ندارم و تنها چند نفری ک تو زندگیم ب عنوان دوست هستن هم توی زندگی واقعیم اند. دوست دارم ساعت ها اهنگ گوش بدم و قدم بزنم و خب من مدت طولانی تنها هستم و از تنها با خودم نمی‌ترسم و از بحث وابستگی ام خیلی وقته کنار کشیدم. چیزی که دوستام بهم میگن اینه که تو واقعا به احساسات بی توجه میکنی. منم دوست دارم موقع ی ناراحتی ناراحت باشم اما نمیتونم گریه کنم انگار قدرت گریه کردن و از دست دادم. راستش من 2 سال پیش اینطور نبودم یه دختر لوس و نازک نارنجی بودم که خیلی ساده و بی شیله پیله بود بعد با پسری دوست شدن و بهش حس پیدا کردم ک میشه گفت بشدت وابسته بودم اگه 1 روز نبود انگار دنیا رو سرم آوار بود. بعد همون پسر بدترین ظربه ها رو به من زد و چشمم و روشن کرد وضعیت الان من برمیگرده به اون موقع من اون موقع تا جایی ک تونستم گریه کردم حتی چندین بار بهش فرصت دادم من حتی بخاطر اون پسر جلوی خانواده ام و خانواده ی اون هم واستادم و در آخر انقد از این وابستگی و حس ضربه خوردم، و دیدم که چقدر من ترجیح داده شدم به بقیه که وقتی کاملا احساسات ام نسبت بهش نابود شد. خودم ترکش کردم. با وجود اینکه اون پسر هنوزم منو دوست داره، بعد اون. خیلی از رفتار هام تغییر کرد من سعی کردم پسری ک تنوع طلب هست و مثل خودم کنم اون افسرده و هنوز هم عاشق یه نفر دیگه بود من از خودم از خودم که سرشار از احساسات خوب و شادی و ذوق بودم گذاشتم اما در نهایت من هم افسرده و شبیه اون شدم و دیدم که نمیتونم ذات اون فرد و تغییر بدم نه تنها تغییر ندادم حتی خودم رو هم از دست دادم بنظر میاد اون زخم هایی که توی اون زمان طی چندین دفعه خوردم هنوز هم روی قلب من هست با اینکه بهشون فکر نمی‌کنم تاثیراتش هست…

  13. خسته نباشید، من 17 سالمه دخترم نمیدونم چرا چند ماهه که با هیچ چیزی خوشحال نمیشم یعنی همش سعی میکنم یچیز جدید امتحان کنم شاید تغییری بشه برام ولی واقعا هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه، حتی دوستان و اطرافیانم که منتظر کوچیکترین بهونه ام که باهاشون قطع ارتباط کنم نمیدونم چرا اینجوری شدم دلم ذوق میخواد اشتیاق میخواد ولی هیچیییی حتی یذره.

  14. سلام من یه دختر 18 ساله هستم که از هیچی خوشحال نمیشم همش تو خونه هستم دل خوشی ندارم چکار کنم

  15. چند ماهی میشه که دیگه هیچی خوش حالم نمیکنه و من واقعا این و به وضوح حس میکنم بی حوصله هستم زود عصبانی میشم بعضی وقتا اونقدر ذهنم درگیر و پر فکر که سردرد میگیرم و این واقعا باعث تاثیر خلق و خوی من شده که روی رفتارم هم تاثیر زیادی داره که این باعث رنجوندن عزیزانمم میشه اما نمیدونم چیکار کنم چون واقعا حس بدی دارم و سردرگمم و بسیار آدم درون‌گرایی هستم هیچ انگیزه ای ندارم وقتایی که کسی هم باهام حرف میزنه دیگه حتی عکس العملی هم نشون نمیدم خیلی خنثی هر روز برام تکراری و هیچی هیچی خوش حالم نمیکنه

  16. مشکل اینه من علاقه ای به زندگی ندارم واقعا زندگی رو دوست ندارم برام مهم نیست ادامه دادن برام مهم نیست من حال ادامه دادن ندارم
    چرا من افسرده ام ؟ چرا من از بچگی روحیه غمگنی داشتم ؟ چرا همیشه احساس ناکافی بودن داشتم ؟ همیشه دوست داشتم یجور دیگه باشم یکم خوشحال تر دوستای واقعی تر پولدار تر باکلاس تر و ازادتر ولی اینجور نبود درگیر سنت ها بودم و خواسته های مردم و خانواده من از زندگیم لذت نبردم؛ همیشه غمگین، همیشه روحم خسته اس من نمیخوام تلاش کنم نمیخوام کسی وارد زندگیم شه دلم میخواد همینجا توی اتاق خودم بمونم دلم نمیخواد ارایش کنم لباس بپوشم میخوام توی یه لباس راحت دراز بکشم من میترسم از آینده میترسم واقعا زندگی خیلی سخته من نمیخوام پیر بشم
    میخوام متوقف شم میخوام پوچ شم من دوست داشتم یه ادم قوی باشم خوشحال موفق پر از ارزو و دوبرابرش تلاش ،ولی زندگی برام ارزشی نداره، شدم یه ادم ۲۵ ساله که حس میکنه از دنیا عقب مونده حس میکنه داره پیر میشه و هیچ کاری نکرده هیچی نداره چکار کنم دیگه به هیچی علاقه ندارم چرا واقعا چرا کاش درست شه

  17. احساس الانم احساس پوچی وناکافی بودنه اینکه هیچ دوستی ندارم هیچکس درکم نمیکنه آدمای دور اطراف فقط بخاطر منفت ومحبتم میان سمتم..مسخره میشم و از یک یا دوسال پیش اگه اشتباه نکنم دچار افسردگی شذه بودم و واسه درمانش خیلی تلاش کردم.من هدفمندم ولی …روحیه ی روحی خوبی ندارم از قوی بودن خسته شدم.. مادرمم شاغله و زیاد نمیتونه کنارم باشه متاسفانه ولی تمام تلاشش رو برام انجام میده یعنی از تامینم ولی خب من خیلی تنهام احساساتم برای هیچکس مهم نیست وقتی هم تنهایی رو ترجیح میدی … یجوری انگار غرق سیاهی مطلق میشی.حس بدیه وقتی میری کلاس ودرس جواب میدی ونظر خودتو میگی مقصر میشی حقیقتش من زاده ی تهرانم وبنا به دلایلی اومدم یکی از شهر های تبریز که مردمش فرهنگ نسبتا پایینی دارن این هدف ها وارزوی من رو کاهش داده.میدونید یه حسی دارم حس میکنم به این دنیا متعلق نیستم اعتمادمو شکستن به کسی نمیتونم اعتماد کنم خستم برای مثال تابستون تلاش کردم افسردگیمو‌خوب کنم و جوابم داد. علائم من به این شکله که از یک سال قبل شروع شده چیزی رو وقتی بدست میارم خوشحال نمیشم. تو جمع سکوت میکنم و از قضاوت شدن میترسم .تو جمع راحت نیستم .از ته دل خوشحال نمیشم . وقتی جایی راه میرم یکم عزت نفسم پایین میاد حس میکنم همه نگاهشون رو منه ومسخره میشم .

  18. احساس میکنم خیلی حالم بده و هیچی خوشحالم نمیکنه حتی کم حرف تر و ساکت تر از قبل شدم دوری میکنم از ادم ها

  19. 17 مرد مجرد یازدهم چند وقتیه احساس میکنم انگیزه انجام کاری رو ندارم و مثل قبل حوصله چیزی رو ندارم به عنوان مثال سفر های خانوادگی رو که قبلا خیلی علاقه داشتم برم الان دوری میکنم و اصلا حوصله سفر کردن ندارم یا حوصله هیچ بیرون رفتنی رو ندارم همه کارا برام تکراری شدن و حتی باشگاه هم که علاقه شدیدی بهش داشتم که برم رو چند هفته ای میشه نمیرم و تایمش رو میرم تو تنهایی به سر میبرم و جدیدان بی دلیل بغض میکنم مثلا پریشب حدود ۱ ساعت اخر شب بی دلیل داشتم فقط گریه میکردم حتی دلیلشم نمیدونستم حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم حتی حوصله کار خودمم که برنامه نویسیه ندارم در حالی که قبلا شده ساعت ها درگیرش بودم چند وقته مصرف سیگارم خیلی بالا رفته حدود روزی نیم الی ۱ پاکت انرژیم خیلی کم شده و حال رفتن به جایی رو ندارم و انگار ، انگار اکثر وقت ها بغض عجیبی درحال خفع کردنمه احساس میکنم تو گذشته خیلی کار ها رو باید انجام میدادم که ندادم و حصرت های زیادی دارم خیلی حصرت ها تو مغزمه انگار نمیدونم چکار کنم نمیخوام افسرده باشم ولی چند وقتیه واقعا احساس تنهایی میکنم لطفا کمکم کنید…!

  20. سلام 26 سالمه چیز هایی که در گذشته خوشحالم میکرد الان برام بی معنی هست 20 سالم بود ارزوی سیستم گیمینگ داشتم تازه بعد کلی کار یه چیز میزان گرفتم ولی حس حالی که اون موقع داشتم الان ندارم نمیدونم که تو این مرحله از زندگی تغییر رو باید پذیرفت یا بازم راهی هست . نمیدونم

  21. ۱۸,دختر. مجرد محصل . الان حدود۱سال و نیمه مثل قبلنا از زندگی لذت نمی‌برم احساس میکنم یه آدم ۸۰،۷۰ ساله ام گوشه نشین شدم بی اعتماد به نفس همش دلم میخواد دوباره مثل قبل بشم، پا میشم تصمیم میگیرم دو روز خوب پیش میرم دوباره از همه چیز زده میشم (مثلاً من تا ۲سال پیش ورزش میکردم باشگاه میرفتم رژیم میگرفتم کلی لاغر میکردم و اعتماد به نفس داشتم وبه رشته تحصیلیم علاقه شدید داشتم خوشحال بودم رابطم با دوستام خوب بود به هیچ چیز اهمیت نمی دادم ) برا داداشم دو سال پیش مشکلی پیش اومد و با یکی از دوستاش دعوا کرد اونا ازش شکایت کردند و رضایت نمی‌دن و ما همش درگیر مسئله داداشم هستیم و من با اینکه ۲۰کیلو اضافه وزن داشتم دوباره ۱۵کیلو اضاف شدم داداشم الان ۵ماهه زندانه و طی این دو سال هر بار تصمیم میگیرم مثل قبل درس بخونم باشگاه برم فقط تا دو روز میتونم خوب پیش برم… دید خوبی به زندگی داشتم شاد و سر حال بودم باشگاه میرفتم اعتماد به نفس خوبی داشتم و تو مدرسه با همه همکلاسی هام رابطه خوبی داشتم ولی

  22. ۱۶ سالمه مرد یازدهم تجربی. نمیدونم چمه حالم خوب نیست تنهام با هیچکس کنار نمیام حتا نمیدونم چیکار میکنم سرگردون شدم دلم میخاد درس بخونم ولی نمیخونم دلم میخاد بدنو بسازم ولی اسلان تلاشی نمیکنم واسش بیشتر اوقات نگران ایندم همش تو فکرم شبا به چیزایی فکر میکنم که اسلان منو بچمو زنم نمیدونم شایدم افکارم خیلی بزرگه بقول رفیقم فقد میدونم که حالم خوب نیست. احساس الان خستم از زندگی از پدر مادر دوست رفیق از همه از خودم. چند بار فکر فرار زده به سرم ولی فکر میکنم کجا برم باکی برم اسلان چرا فرار کنم؟ اسلان چرا من زندم؟ هیچی رو نمیدونم تقریبا میشه گفت ۲ سه سالی هست اینجوریم هر روزم بدتر میشه نمیدونم داش امیدم بتوه

  23. چند وقتیه که من اصلا امیدی برای شروع روزام ندارم. وقتی صبح میشه با خودم میگم بلند بشم چیکار کنم و بازم یه روز تکراری دیگه. حتی تنوع هم بهش دادم و چند وقتی مسافرت بودم و بیرون میرم ولی همش حس تنهایی شدید دارم و به شدت زود عصبی میشم من همیشه شاد بودم و دیر ناراحت میشدم اما الان فورا عصبی میشم و حتی ارتباطمو با کل دوستام قطع کردم انقدر که ازشون ضربه خوردم و فقط به فضای مجازی روی آوردم و اونجا دوستایی دارم که بازم راضی نیستم. روزا برام کسل کنندس و فقط از صبح تا شب سرم تو گوشیه و شاید یهو پاشم برقصم و شادی کنم اما دوباره یه گوشه میشینم و ناراحتم و حتی علاقه زیادی به گوش کردن آهنگای غمگین دارم. حتی علاقه ندارم درمورد حالم با کسی حرف بزنم و ترجیح میدم تو خودم بریزم و میدونم که دیگران کمکی بهم نمیکنن. حتی به شدت علاقه زیادی به بیدار موندن تو شب دارم و اصلا دوست ندارم صبح بشه

  24. سلام من سحرم ۱۷ سالمه و اینکه من یه انسان تنها کسی که مورد علاقه هیچکس نیس حتی خانوادش یه دختر استرسی یکی که حوصله هیچکسو نداره به تاریکی علاقه داره تنهایی دوس داره بهش عادت کرده احساس نحس بودن میکنه احساس میکنم هرجا من باشم خوشبختی اونجا پاشو نمیذاره من پدرمو وقتی ۹ سال سن داشتم از دست دادم حتی هنوز هم گاهی وقتها باور نمیکنم که فوت شده من به شدت یه دختر ناز نازی بودم و به پدرم وابسته بودم پدر مرد مهربون و بزرگی بود اما الان حسی بجز دلتنگی که بعضی وقتا میاد سراغم بهش ندارم من راستیش خودمو دوس ندارم همیشه فکر میکنم فکرم درگیره مدام استرس بیجا دارم اعتماد بنفس به اندازه کافی ندارم آدمارو دوس دارم بر عکس اونا اما نمیگم بهشون کخ دوسشون دارم از ترس پس زدن من دلم میخواد یجایی باشم دور از آدما یجایی که خودم خودم باشم برای همیشه دوس دارم بمیرم اما ترس از خودکشی دارم چند بار انجام دادم موفق نشدم کسی هم نفهمید فکرش هم میکنم اما انجام نمیدم اما دوس ندارم به زندگی زشتم ادامه بدم پیش بقیه تا جایی که ممکنه غمم رو نشون نمیدم حتی من با کسی تاحالا دردل نکردم من تنهام خیلی البته بجز اینکه اونا دلشون نمیخواد با من باشن من هم دوس ندارم از تنهاییم بگذرم همیشه درحال اهنگ گوش دادنم اهل پیام دادن نیستم حوصله هیچکس حتی خودمو ندارم از زندگیم لذت نمی‌برم هیچی بهم خوش نمیگذره

  25. زندگی برام پوچه چون احساس بی‌حوصلگی و بی حالی دارم، دنیای اطرافم برام مهم نیست، تنهام، حدود یک‌ساله با دوستام بیرون نرفتم البته دوستی هم ندارم دیگه، حس میکنم دائم استرس دارم بدون دلیل و مضطربم خسته‌ام از تعریق و لرزش دست‌هام ، از اینکه هیچکس منو نمیبینه و بهم اهمیت نمیده هیچکسی درکم نمیکنه
    زندگی انقدر پوچه که منو به عقب هدایت میکنه و انگیزه رو ازم میگیره، باعث میشه حرفام رو توی ذهنم نگه‌دارم و هیچ‌وقت به زبون نیارم
    همیشه برای دنبال کردن اهدافم یه مانعی بوده خسته شدم از اینکه این مانع رو برداشتم دوباره جلوتر هم یک مانع بوده همین باعث شده بی هدف باشم، کلافه‌ام از اینکه نمتونم با آدما حرف بزنم و حسم رو بیان کنم، از واکنش‌شون میترسم از رفتارشون میترسم، حالم از درونگرا بودنم و ساکت و خجالتی بودنم بهم میخوره، از اینکه تفریحم شده موبایل، علاقه‌ام رو نسبت به هر چیزی از دست دادم دقیقا زندگی برام مثل یه زندان و زندانی شده، زندانی که حکم اعدامش اومده و هر لحظه ممکنه اعدامش کنن و…مرگ گله چون فکر میکنم باعث آزاد شدنم میشه باعث رهایی چون به همه‌ی اینا پایان میبخشه و و و ….زندگی جوریه که انگار از توی جمجمه‌ام صدای دارکوب میاد، و مرگ کمکم میکنه با تموم شدن صدای دارکوب استراحت کنم و لذت ببرم هروقت که خواستم استراحت کنم یه استرس و اضطرابی اومده سمتم که گند زده به همه چی مگه بعد از استراحت به فعالیتی برای ادامه نیاز نیست؟ مسلما برای ادامه هم باید امید داشته باشی. امیدی که نبودش توسط من کامل حس میشه. به نظرم امید داروییه که شفا نمیده فقط زندگی رو قابل تحمل ‌‌‌‌تر میکنه، دارویی که وقتی تموم شد خریدنی نیست و هیچ کجای دنیا هم پیدا نمیشه. الانم داروی امید من تموم شده و زندگیم قابل تحمل نیستمن واقعا خسته شدم و دیگه نمی‌تونم این زندگی مزخرف رو ادامه بدم احساس گناه میکنم از اینده و ادما میترسم به یسری چیزا وابسته شدم که نباید وابسته میشدم و دائما به خودکشی فکر میکنم و قبلا هم این کار رو انجام دادم که شوربختانه ناموفق بود

  26. ببینید من حدود سه سال پیش شدید افسرده شدم اما بعد از یک سال فکر کردم همه چیز خوب شده چون بعضی وقتا انرژی داشتم فرسودکی شغلی هم گرفتم چون تعطیلی نداشتم چون فکر میکردم انرژی دارم پس دیگه همه چیز خوب شده اما نشده بود الان هم حال حوصله هیچی رو ندارم هیچی دیگه انگیزه نداره حتی نمیدونم دیگه کی هستم کلا خیلی خستم از بچگی استرس و اضطراب زیاد داشتم تا اینکه کمترش کردم کلا به خودم خیلی خیلی شک دارم این چند وقت که عزت نفسم داغون شده مشکل بیش از حد فکر کردن هم دارم تمرکزم اومده پایین حافظه ام هم داره اذیت میکنه کارام هم بیشتر نیمه کاره رها میکنم واقعیتش بعضی وقتا هیچ امیدی به زندگی ندارم اصلا چون گفتین کوتاه باشه کلی گویی کردم

  27. سلام وقتتون بخیر من یه خانم ۳۲سالم سه تابچه دارم شرایط شغل شوهرم ودیگرشرایط زندگی باعث شده عصبی بشم بابچه هام بدرفتاری کنم استرس دارم وهمش دوست دارم شرایط تغییرکنه مثلا خونمون را عوض کنیم ولی این که اینطورنمیشه خیلی حالمو بد کرده رابطم باشوهرم اصلن خوب نیست وازهیچی راضی وخوشحال نمیشم نمیدونم چیکارکنم خواهش میکنم کمکم کنید

  28. احساس تنهایی میکنم،حس میکنم افسرده ام ،حوصله ندارم و علائم افسردگی را دارم مثلا اختلال در خواب یا پرخوری و کم خوری بی‌حوصله بودن و… ،با خانوادم مشکل دارم و اصلا باهاشون کنار نمیام

  29. سلام زنی جهل وهفت ساله بیست ساله افسردگی دارم خیلی وحشتناک هرچی دارو مشاوره اصلا فایده نداره

  30. احساس میکنم چندسال هست دچار افسردگی شدم اما هربارخودم فریب دادم که اینطورنیست از زمانی که دوره متوسطه اول بودم تا الان که فارغ التحصیل شدم و ۱۹سالمه و به همین دلیل دچار عوارض جسمی شدم حافظه و تمرکزم به شدت کاهش پیداکرده و دردقفسه سینه و قلبم آزارم میده. حتی به خاطرش نمیتونم ورزش کنم حتی خودم ازخانواده دورکردم بیشتر وقتم رو در اتاقم مشکلم با خانواده و جامعه ام هست که نمیتونن منو بپذیرن علایق و افکار و باورهامو سرزنش میشم احساس میکنم دراطرافم هیچکس شبیه من نیست و اختیاری از خودم ندارم. تمام تصمیمات زندگیم پدر و مادرم میگیرند. اجازه مستقل شدن و بزرگ شدن به من نمیدن مدام میترسن و این ترس روبه من وارد کردن. حتی نمیتونم بدون اونا ازخونه بیرون برم یا با دوستام برم تفریح صحبتام و تفکراتم با اطرافیانم فرق میکنه و این باعث جدایی از اطرافیانم و گوشه گیریم شده. به حدی خسته هستم که به فکرخودکشیم زندگی که براش نمیتونی تصمیم بگیری همون بهتر که توش نباشی و همینطور جامعه ای که باهاش متفاوتیه و خرابه مدام به خاطر این افکار و شرایط توی مراحل مختلف زندگیم دارم شکست میخورم. دچار عدم تمرکز و خودارضایی شدم تا شاید کمی آرومم کنه اما نشد. والدینم منو هنوز نشناختن و درک نمیکنن برای همین ازشون دوری میکنم و اعتماد نمیکنم همه اینها طی چندسال اتفاق افتاده وداره پیش میره و درست نشده فقط یکبار دیگه میخوام به زندگی فکر کنم اما اون شکلی که خودم میخوام و همونطور مسیر و هدفمو انتخاب کنم. اگه چیزی که من میخوام نشه و مانعم بشن میخوام دیگه اصلا نباشم. اینجوری دیگه این زندگی ارزشی نداره. حتی برای ازدواج کردن یا نکردنم هم تصمیم میگیرند، درحالی که نمیدونن من هیچ تمایلی به جنس مخالف و حتی رابطه عاطفی زیاد با همجنسم ندارم چه برسه به رابطه جنسی با جنس مخالف. به عبارتی متوجه شدم علاِیم بی جنس گرایی دارم ویک آسکشوال هستم میگن ازدواج شتری که درخونه همه مبادامامن نمیخوام. خودآزاری میکنم خودموکتک میزنم و حتی سرموبه دیوارمیزدم. لطفاکمکم کنیددیگه کم آوردم وخسته ام به شدت چندسال دارم تحمل میکنم و تا همینجاشم زیاده هرلحظه به پایان خودم دارم نزدیک تر میشم و درد قفسه سینه و قلبم آزارم میده. حتی به خاطرش نمیتونم ورزش کنم حتی خودم ازخانواده دورکردم بیشتر وقتم رو در اتاقم. مشکلم با خانواده و جامعه ام هست که نمیتونن منو بپذیرن علایق و افکار و باورهامو و سرزنش میشم احساس میکنم دراطرافم هیچکس شبیه من نیست و اختیاری ازخودم ندارم. لطفاکمکم کنیددیگه کم آوردم وخسته ام به شدت چندسال دارم تحمل میکنم وتاهمینجاشم زیاده هرلحظه به پایان خودم دارم 

  31. سلام احساسی که الان دارم یه حس بی حوصلگیه خیلی حس میکنم هیچکس بهم اهمیت نمیده همش تمام فکرای منفی تو سرمه با اینکه چند ماه میخوام رو خودم کار کنم ولی بازم بی اعتماد به نفسم انگار هیچ تغییری نمیکنم خیلی حس افسردگی بعضی وقتا یدفعه میاد سراغم حتی شبا انقدر بی خوابم که الان دو روزه نخوابیدم منظورم اینه کله ساعت خوابم 2 ساعت بوده و حس میکنم رو یه نقطه موندم و بهتر که هیچی حتی بدترم میشم دیگه دارم رد میدم ولی خودم احساس میکنم این بی اعتماد به نفسیو افسردگی از دوران کودکی بوده که الان در من شکل گرفته

  32. امن نمیدونم دقیق مشکلم چیه ولی میدونم که به شدت حواس پرتم.احساس جدا شدن از واقعیت دارم انگار وقتی از دید خودم به اطرافم نگاه میکنم واقعا اتفاق نمیوفته.هیچ خوشحالی درونی ندارم همه چی موقت و گذراس برا هرکی که از دور زندگیمو نگاه کنه معمولی و معقول به نظر میاد کار دارم،دوس پسر خوب دارم،خانوادم سختگیر نیستن،دانشجوی رشته خوبی ام ولی اصلا نمیتونم احساس پوچی درونمو برطرف کنم سالهاس همینه. یه مشکل دیگم اینه که زود جوش میارم خیلی وقتا خواب میبینم اعضای خانوادمو میکشم یا میزنمشون. به شدت صفر و صدی ام و زود نظرم عوض میشه یا حسم ۱۸۰ درجه فرق میکنه.و خب این چیزا به رابطم با اطرافیانم صدمه میزنه میخوام ببینم مشکل چیه و برطرفش کنم

  33. سلام خسته نباشید من خیلی بی حوصله شدم وزندگیمون یه انرژی منفی نمیذاره روبراه بشه مدتی هست با اینکه هیچ مشکل خاصی تو زندگی ندارم بی حوصله شدم و با همسرم‌ که عاشقم هست تندی میکنم و هر چی که خوشحالم کنه هم موقت هست حتی برام هرچیزی بخره فقط یک روز روحیه من تغییر میکنه

  34. سلام وقت بخیر من احساس میکنم افسرده شدم (من دختر ۲۴ ساله هستم دانشجوی فیزیک هستم). هر روز احساس بی حوصله گی و ناراحتی دارم هرچی فکر میکنم علت ناراحتی م رو هم نمیدونم آنقدر زیاده که روی فعالیت روزمره ام هم تاثیر گذاشته مثلا درس خوندن یا هر کار دیگه ای همش میل به خوابیدن دارم از خواب هم بیدار میشم انقد.آنقدر خسته و کسل‌ام. به نظرتون باتوجه به چیز هایی که گفتم(اشتها به غذا ندارم البته اگه غذای مورد علاقه ام باشه نه ،میل به خوابیدن، بی حوصله بودن، پرخاشگری، حساس بودن به هر چی حتی نگاه دیگران)افسردگی دارم

  35. ۱۷. دختر.مجرد.دهم گرافیک رایانه.استرس دارم و همش فکرایی میکنم که استرسمو بیشتر کنه درگیری شدیده فکری دارم خسته شدم از زندگی و دوس دارم باقی عمرمو پیش خدا زندگی کنم.مشکلم اینه که خیلی خسته شدم از زندگی احساس میکنم تا الان همش دوییدم و حالا باید بشینم و فقط تماشا کنم . مشاوره رفتم یه جلسه و دیگع نرفتم نتیجه ای ام نگرفتم. خانوادم اذیتم میکنن ولی کم فقط خیلی زیاد باهام بحث میکنن و این باعث میشه من خیلی عصبی بشم و واقعا بهم فشار بیاد.وقتایی که بحث میکنیم قلبم بشدت درد میگیره ولی به هیچکس نمیگم چون نمیخوام نگرانشون کنم . یموقع هایی ام از عصبانیت گوشیمو پرت میکنم و بعضی وقتام خودمو زخمی میکنم.

  36. مرد ، شصت ساله، متاهل دارای یک فرزند دختر، که او هم احساس افسردگی دارد.
    امروز جمعه ، حالم اصلا خوب نبود ، بسیار بی‌حال و انگیزه بودم دنبال راه حل میگشتم در اینترنت جستجو و این سایت را دیدم ، افسردگی را تعریف کرده بود ، (*افسردگی* شیوه مقابله بدن برای احساس نکردن عواطف و احساسات شدید است)
    چقدر خوب توضیح داده ، مختصر و مفید ، این جمله را کپی و برای خودم حفظ کردم، شرح یک خانم را خواندم که بعلت فوت مادر افسرده شده و از ورزش فاصله گرفته بود و با توصیه ی مشاور به از سر گیری ورزش ، حالش خوب شده، در همان حال که دراز کشیده بودم چند حرکت ورزشی کردم ، احساس کردم بهتر شدم ، رفتم و دوش گرفتم ،و بقیه مطالب را خواندم ، چقدر روان و درست نوشته بود ، نظرات را خواندم ، متوجه شدم اکثر نظرات مربوط به خانم ها هست ، و بیشتر دختران جوان ، برایم خیلی عجیب بود که چرا بیشتر خانم ها و آن هم خانم های جوان حتی در سنین نوجوانی در گیر افسردگی هستند ، اما نکته ی دیگری هم جلب توجه توجه کرد ، و نحوه نوشتن شرح حال آنها بود ، در همه ی انها نشانه هایی از هوش زیاد دیده می شد . و این نشان می‌ده که افسردگی رابطه ی مستقیم با هوش داره ، و افسردگی در بین کسانی که هوش زیاد دارند بیشتر هست ،
    چون زیاد فکر میکنن و متوجه مسائلی میشن که دیگران با هوش کمتر متوجه نمیشن ، و مهمترین عامل در حال حاضر که باعث افسردگی چنین افرادی میشه وضعیت نابسامان کشور هست .
    تصمیم دارم از مشاوران این مرکز کمک بگیرم وببینم آیا این مشاوران همین قدر که مطالب سایت جذاب هست توانمند هستند .
    چون تجربه ی مشاور ه دارم ، نمیتونم هر مشاوری را بپذیرم ، اکثر مشاوران جوان هستند ، و چون از نظر من تجربه زندگی کافی ندارند مناسب نیستند و آنهایی که تجربه ی کافی دارند لزوما فرد مناسبی برای مشاوره نیستند و آنهایی که مناسب هستند فرصت ندارند و بسیار دیر وقت ملاقات میدن.
    به هرحال تصمیم دارم شانسم را امتحان کنم .

  37. سلام من شیش سال ک دچار افسردگی شدم و یک خاطر بد همش منو اذیت میکنه و نمی توانم فراموش کنم زیاد دچار حمله عصبی می شوم و نمیتونم حال خودم خوب کنم احساس گناه میکنم بخاطر این که عاشق شودم و اون منو ترک کرده اطرافیانم را ناراحت میکنم همش احساس تنهای،دل زدگی از همه چیز ،خسته گی،هیچ انگیزی برای ادامه زندگی ندارم لطفا کمک کنید

  38. حالم انگار نه خوبه نه بد احساس ناامیدی دارم هیچ امیدی ندارم زندگیم تکراریه همش یاد عشقمم که ولم کرده شبا انقدر خواب میبینم که خسته میشم خواب راحت ندارم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما سوگوار رابطه از دست رفته هستید و به ناچار باید این دوره را سپری کنید.

  39. حدودا نزدیک 3 سال از اون چیزی ک بودم تغییر کردم و یه آدم دیگ شدم با علامات افسردگی ، اما حالا نزدیک یه ماه ک خیلی عذاب میکشم دیگ نمیتونم ادامه بدم ، اصلا دلم نمیخاد کسی نزدیکم شه از بقیه دوری میکنم تا حد امکان ، حس بی مصرفی و بی ارزشی شدید دارم ، ن خوشحالم ن ناراحت ن هیچی دیگ ، از صورتم نمیشه هیچی رو تشخیص داد ، این رفتارم باعث آزار بقیه هم شده… یه فکری مدام تو سرم سرگردونه و مصمم ک انجامش بدم

  40. سلام منم افسرده ام همیشه‌ی حس خالی بودن بی انگیزگی دارم هرروز این حس بامنه نمی دونم. چطوری ازاین حس رها شم

  41. 21،زن ،متاهل ،فوق دیپلم ،شغلم ندارم ، الان درمورد لیسانس یکم بی حوصله ام حس میکنم بعداً زود در برابر درس تسلیم وخسته میشم از اونجایی که مادرمم الان شرط کرد که هیچ حمایتی از من نمیکنن، اما من می‌خوام موفق تر باسوادترباشم

  42. من احساس بی حوصلگی و بی انگیزگی شدیدی دارم. حوصله ی کار کردن رو ندارم ، خسته شدم از بس کار کردم و نتیجه ندیدم. روحیم افت کرده و خسته شدم

  43. چند سال متاسفانه دچار افسردگی شدید بودم الانم دارو مصرف میکنم و سابقه خودکشی دارم توی این ۲ سال درس و دانشگاهم رو خیلی نتونستم پیگیری کنم بیشتر سخت کار میکردم تا بدنم خسته بشه و فکر نکنم خیلی از درسم عقب افتادم و احساس خیلی بدی نسبت به این عقب موندگی دارم ،از کارم چند روزه بیرون زدم و حالم خیلی بهتره هم روحی و جسمی ، تصمیم دارم درسم رو ادامه بدم ولی نمیدونم واقعا چیکار کنم نمیتونم همزمان سرکار هم برم حتی با وجود اینکه نیاز دارم به پولش واقعا بدنم کشش نداره بیماری زمینه ای هم دارم ، به نظر شما چیکار کنم ، این عقب موندگی توی درسم خیلی برام مهمه و اذیتم می‌کنه و از طرفی هم میدونم نمیتونم کار کنم و دوتاچیژ و باهم داشته باشم ، دوست دارم از زبون یه متخصص بشنوم که باید چیکار کنم و استرسم کم شه

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      اگر برایتان مقدور هست، میزان کار را کمتر کنید. همچنین واحد های کمتری برای درس انتخاب کنید که بتوانید به هر دو برسید. به فکر نمره عالی هم نباشید. در این صورت می توانید به هر دو مورد برسید. از تجارب کسانی استفاده کنید که هم زمان درس و‌ کار دارند.

  44. سلام من ۳۰ سالمه پدرم رو چندساله از دست دادم چندوقت پیشم خواهرزادم فوت شده حال روحیم خرابه. من تو دوران دانشجوییم با یک آقایی وارد رابطه شدم بعد از ۵ سال با هرسختی ک بود تموم شد بعد از اون پدرم کرونا گرفت فوت شد من ته‌تغاری و وابسه بودم ب پدر خیلی اذیت شدم ۳ ساله الان پدرم نیست چندوقت پیش تقریبا یک ماه پیش خواهرزادم که معلم ۲۵ ساله بود تصادف کرد یهو فوت شد داغون شدم … حال روحیم خرابه خیلی عصبی و گوشه گیر و زودرنج شدم هیچی خوشحالم نمیکنه هیچی … شاغلم(صندوقدار فروشگاه) . توروخدا کمکم کنید حال روحیم اصلا خوب نیست

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شرایط شما کاملاً قابل درک هست، متاسفانه گریزی از این وقایع نیست ، دنیا بر مدار قرار نمی چرخد، همه چیز در حال تغییر و دگرگونی است، اگر دنبال قرار باشیم خودمان بی قرار می شویم. شما الان در دوره سوگواری هستید و کاملا طبیعی هست. متأسفانه پدرتان هم زمان کرونا از دنیا رفتند و شاید اقوام و نزدیکان به اندازه کافی با شما همدردی و همدلی نکردند و بیشتر اذیت شدید. این که سر کار هستید یک حسن هست. اما زمان های بیکاری در کنار خواهرتان قرار بگیرید و با هم سوگواری کنید. خواهر زاده شما جوان بودند شاید پذیرش این مسئله خیلی برایتان دشوار باشد و حتی مدت ها در مرحله انکار باشید. مدت ها عصبانی می شوید، افسرده می شوید با خاطراتش درگیر می شوید اما نهایتاً می پذیرید. ممکن است این دوره بین شش ماه تا یک سال و حتی دو سال و دو سال و نیم بسته به نوع رابطه شما طول بکشد. امیدوارم زودتر به آرامش برسید.

  45. ۱۶ سالمه و به درس خوندن علاقه شدیدی داشتم ولی چند وقتیه بی حوصله شدم و همش میگم درس بخونم آخرش که چی ؟در حالی که هدفم دارم و هدفم رشته های تاپ تجربیه ولی همش میگم اگه نتونم چی ؟شانسم بین این همه داوطلب کمه و اگه الکی خودمو خسته کنم و آخرش در نیام چی؟

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما با توجه به اینکه شرایط جامعه را در نظر می گیرید. در اهداف خودتان تجدیدنظر می کنید. فقط پزشکی و دندانپزشکی را هدف خود قرار ندهید. برنامه ریزی درستی برای رسیدن به هدف داشته باشید.به اندازه کافی تلاش کنید، اما به نتیجه خیلی فکر نکنید، حتما موفق خواهید شد.

  46. سلام افسردگی شدید دارم حالم خوب نیس بی انگیزم نمیدونم چیکار کنم

  47. من خیلی حالم بده از زندگی خسته شدم دیگه مثل قبل سرحال نیستم نمیتونم هیچ کاری بکنم فقط میخوابم از همه چی میترسم حتی از همین صحبت کردن دیگه هیچ جا برام جالب نیست

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      زمانی که عملکرد شما کاملا مختل می شه، اول از روانپزشک کمک می گیرید، در مرحله بعد از روانشناس

  48. من حدودا ۴ماهه که از فکروخیال زیاد و استرس اینده دچار افسردگی شدم و روز به روز دارم بدتر میشم خیلی کمبود انرژی دارم جوری که به سختی میتونم کار کنم تمرکز ندارم اصلا کارایی ک قبلا برام اسون بود به سختی میتونم انجام بدم.همش دلم گرفته یه دل گرفتگی عمیق دارم ک کلافم کرده.صبح که از خواب پامیشم بازم خسته ک کوفتس بدنم انگار اصلا نخوابیدم .خیلی خستم‌کرده این حال جوری ک صبح که میشه تو اوج استرسم که بازم شرو شروع شد چجوری ک قراره بگذرونم امروزو

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما خودتان را درگیر آینده نامعلوم کردید. درست است باید برای اینده، هدف و برنامه داشت اما فقط فکر کردن شما باعث شده افسردگی هم بر مشکل اضطراب شما افزوده شود. پس در اولین فرصت به روانپزشک مراجعه می کنید. بعد از دو سه هفته که حال بهتری پیدا کردید، رفتارها را فعال می کنید همانطور که در کامنت های قبلی گفتیم. علاوه بر آن مرتب تلاش می کنید تا در اینجا و اکنون زندگی کنید. وقتی دستتان را می شویید فقط از آبی که روی پوست شما می ریزد لذت ببرید. راه می روید با دقت راه بروید هر قدمی که بر می‌دارید با تمرکز بردارید. غذا می خورید به آرامی بخورید و با تمام حواس پنجگانه فقط از غذا لذت ببرید.

  49. سلام وقتتون بخیر متاسفانه با توجه شرایطی که دارم احساس میکنم دچار افسردگی هستم. مدتیه نسبت همه چیز کاملا خنثی هستم و احساس غمگینی و ناراحتی دارم، درونگرا هستم اما جدیدا منزوی شدم و نمیتونم علاقه مند بودن کسی به خودم رو باور کنم و در اعتماد کردن به دیگران مشکل دارم
    الان غمگینم و احساس میکنم ادم ضعیفی شدم و تصمیم دارم به خود قبلیم برگردم
    سه سال پیش از طرف دوست فامیل و پارتنرم در یک روز ضربه خوردم و 48 ساعت گریه کردم بعد از اون خیلی قوی شدم و کلی پیشرفت کردم اما احساس میکنم الان تاثیراتش داره برمیگرده

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      نگفتید از کی این حالت ها را دارید، شما تجربه آسیب و ضربه از دیگران داشتید، تا حد زیادی طبیعی است که نتوانید به راحتی به دیگران اعتماد کنید. اما اگر در دوران افسردگی باشید این بدبینی ها شدیدتر می شوند. همه چیز را در حد فاجعه می بینید. دید تونلی پیدا می کنید، یعنی نمی توانید به تمام ابعاد یک موضوع بپردازید. شخصی سازی می کنید، یعنی همه چیز را به خودتان می گیرید و زود ناراحت می شوید. از برقراری روابط اجتماعی خوشتان نمی آید. اما راه غلبه بر افسردگی برقراری روابط اجتماعی علی رغم میل تان است. ورزش ، پیاده روی، یوگا و مراقبه بسیار کمک می کنند. همچنین برای زندگی تان برنامه داشته باشید از کارهای روزمره شروع کنید، سعی کنید کارها را به موقع انجام دهید. در مرحله بعد به چیزهایی که قبلاً علاقه داشتید و لذت می بردید در برنامه هفتگی خود بگنجانید.

  50. 14 سالمه، دخترم،مشخصا ازدواج نکردم دیگ، کلاس هفتم راهنماییم خب مشکلات من برمیگرده به گذشته ایی که داشتم درمورد خانوادم خودم، احساسات الانم زیاد قابل فهم نیست انگار توی دنیای خودم گیر کردم، چیزی که تو دلمه اینه حس میکنم دنیا برام قابل فهم نیست و نمیتونم درکش کنم نمیتونم مثل بقیه خوشحال باشم، دفعات زیادی سعی کردم اما حس میکنم نمیشه درسته من 14 سالمه فقط و این مسخرس اما این تمام احساسات منه اینکه کسی بهم نیاز نداره. سابقه نداشتم پیش روان‌شناس‌ برم

  51. ۱۷سالمه و دخترم و مجرد و رشتم ریاضیه. نمیدونم مشکلمو دقیقا چطوری توضیح بدم فقط میدونم الان به یک حدی رسیدم ک دلم میخاد فقط بمیرم اصلا انگیزه ای برای اینده ندارم نسبت به همه چی بدبین شدم دیگه برام مهم نیست خودکشی گناه بزرگیه واقعا خسته شدم تنها موقع ای ک میتونم خوشحال باشم و یکم زندگی یادم بره فقط موقع وقت گذروندن با دوستامه که اونم یه مدت کمه و الانم که مدرسه ها تموم شده و اون ارتباط با دوستامم داره کم میشع. و دلیلشم خانوادس

  52. سلام شبتون بخیر35 سالمه/جنس: زن/مجردولیسانس علوم تربیتی بیکار.من هرکاریی میکنم به خودم انگیزه بدم قبل ازخواب به خودم یاداوری میکنم چه کارایی برای خودم انجام بدم اما صبح که میشه خیلی خیلی خیلی خوابم میگیره ودوست ندارم بلندشم خسته ام خیلی وحال وحوصله بیرون ندارم کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم که همیشه دوست داشتم خوشنویسی باقلم نی یادبگیرم اما حالا فقط 3ساعت تمرین کردم هفته پیش اما حالا این هفته اصلا تمرین نمیکنم حوصله وحالشوندارم بیشتر خیلی خیلی خیلی خسته ام میگم به خودم برم کاریی که دوسش دارم مشغول بشم پول کم بدهند اما دوسش دارم اما اینم پشت گوشم میاندازم دیگه نمیدونم چی بگم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما در این سن بیکار هستید. خیلی توضیح ندادید که تا الان چه کاری کردید. اما درگیر اهمال کاری شدید. یا خودتان را آدم توانمندی نمی دانید و تلاش نمی کنید که به هدف خود برسید. یا خیلی کمال گرا هستید، می خواهید بهترینش باشید اما متأسفانه نمی توانید. پس ترجیح می دهید از مواجهه با مسائل و تلاش برای رسیدن به هدف با سبک خوابیدن اجتناب کنید. چون در این صورت به خودتان می گویید من کاری نکردم، تلاشی نکردم تا به هدفم برسم.

  53. ۲۰ سالمه دخترم دانشجوی معماری بیکار حس بدی دارم همش خستم دوست دارم بخوابم پانشم هیچی شادم نمیکنه بدتر ناراحتم‌میکنه دختر شادی هستم تو ظاهر میگم‌میخندم ولی یهو میرم تو خودم تا چن روز هم گریه میکنم نسبت به همه چیز بدبینم حتی حس میکنم خودمم ادم خیانتکار‌و بدی هستم همه ادمارو هم همین میبینم حس میکنم همه بدن و حس‌مردن امسال تو وجودم بیشتر شده همش دلم میخواد بمیرم صبح پامیشم شب میخوابم ارزوم همین شده با افرادی که دوستشون دارمم رفتارم روز به روز بدتر میشه واقعا دارم اذیت میشم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      احتمالاً اتفاقی در زندگی شما افتاده که شما نسبت به خودتان و دیگران احساس بدی پیدا کردید. نسبت به دوستان تغییر رفتار دادید. و اینکه چیزی شما را شاد نمی کند اما نگفتید که از کی این حالت ها را دارید و با چه شدتی.
      الف: اگر شما پنج مورد از علایم زیر را در یک دوره دو هفته ای به طور همزمان تجربه کنید به نحوی که کارکرد شما مختل شده باشد. و یکی از علایم باید خلق افسرده یا از دست دادن علایق و لذات باشد.
      ۱. خلق افسرده در اکثر ساعات روز و تقریباً تمام روزها وجود دارد یا خود فرد به آن اذعان دارد ( مثلاً احساس اندوه، نا امیدی یا پوچی) یا قابل رویت توسط دیگران است. ( مثلاً ظاهری گریان دارد) ( توجه: در کودکان و نوجوانان می تواند به شکل خلق تحریک پذیر دیده شود).
      ۲. کاهش مشخص علایق یا لذات در تمام یا تقریباً تمام فعالیت های شبانه روزی و تقریباً تمام روزها ( یا خود فرد به آن اذعان دارد یا دیگران مشاهده می کنند).
      ۳. کاهش وزن چشمگیر بدون گرفتن رژیم غذایی یا افزایش وزن ( مثلاً تغییر بیش از ۵ درصد وزن بدن طی یک ماه)، یا کاهش یا افزایش اشتها در تقریبا همه روزها( در کودکان عدم دستیابی به وزن مورد انتظار).
      ۴. بی خوابی یا پرخوابی در تقریباً همه روزها .
      ۵. سرآسیمگی یا کندی روانی _ حرکتی در تقریباً تمام روزها ( باید توسط دیگران تایید شود و تنها احساس ذهنی بی قراری یا کند شدن خود فرد کافی نیست).
      ۶. خستگی و فقدان انرژی در تقریباً همه روزها.
      ۷. احساس بی ارزشی یا احساس گناه مفرط یا نامتناسب ( که می تواند هذیانی باشد) در تقریباً تمام روزها ( نه فقط احساس گناه یا سرزنش خود به خاطر بیمار بودن).
      ۸. کاهش توانایی تفکر و تمرکز در تقریباً تمام روزها ( یا احساس ذهنی خود فرد یا مشاهده توسط دیگران).
      ۹. افکار مکرر مربوط به مرگ ( نه فقط ترس از مرگ)، افکار راجعه خودکشی بدون هیچ نقشه خاص، یا داشتن یک نقشه ویژه برای اقدام به خودکشی یا یک بار اقدام به خودکشی.
      ب. علایم فوق باید از نظر بالینی سبب ناراحتی چشمگیر یا افت کارکرد اجتماعی ، شغلی یا سایر جنبه های کارکردی فرد گردد.
      پ. دوره فوق ناشی از اثرات فیزیولوژیک یک ماده یا یک بیماری طبی دیگر نیست.
      ت. دوره افسردگی فوق توسط اختلالات روان پریشی دیگر بهتر توجیه نمی شود.
      س. هیچ گاه دوره مانیا یا هیپومانیا بروز نکرده است.

  54. دختر احساس میکنم خیلی تنهام دوستدارم خودمو بکشم ی چند مدتی هست. من احساس تنهایی دارم ، افسردگی ، بی حوصلگی ، اینکه کسی دوستم نداره. حال و حوصله هیچی ندارم با هرکس از اعضای خانوادم صحبت میکنم میگه تو بچه ای برو پای بچه بازیت اصلا منو درکم نمیکنن خسته شدم همش به فکر اینم که خودمو بکشم میترسم تنها باشم کاری کنم اما تنهاییم فقط گریه میکنم و داد میزنم و به خودم آسیب میزنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی متخصص کودک و نوجوان

      پیداست که در سن نوجوانی هستید. نگفتید در چه شرایطی قرار گرفتید که احساس تنهایی می کنید. نوجوان در مرحله گذر از کودکی و ورود به دنیای بزرگسالان قرار دارد. در خیلی از موارد پذیرش تغییرات بدنی هم برایشان سخت است. از طرفی با چالش های زیادی مواجه می شوند که باید بتوانند از عهده آن برآیند. هویت شان در حال شکل گیری است. خیلی از پدر و مادرها نوجوان را هنوز کودک می پندارند و در خیلی از مسائل از نوجوان نظر خواهی نمی کنند. در این سن نوجوان بیشتر تحت تأثیر همسالان هست و دوست دارد اوقاتش را با دوستان سپری کند. اما خانواده ها موانع زیادی ایجاد می کنند. بنابراین در خیلی از مواقع نوجوان احساس می کند درک نمی شود و خودش تنهاست، یا به دلیل اختلاف نظرهایی که با پدر و مادر پیدا می کنند و ممکن است پدر و مادر مدارا نکنند، عصبانی می شود یا پرخاشگری می کند. پدر و مادر واکنش های شدیدتری نشان می دهند و نوجوان احساس می کند کسی دوستش ندارد و جایگاهی ندارد. بنابراین ممکن است افکار خودکشی در سر بپروراند.
      شما به جای آسیب زدن به خود از پدر و مادر تقاضا می کنید در روز زمان کوتاهی را با شما بگذرانند. شنونده حرف های شما باشند. با شما همدلی و همراهی کنند.درخواست می کنید هفته ای یک بار دور هم بنشینید و در مورد مسائل خانواده و مسائل هر یک از اعضای خانواده با هم گفتگو کنید. از همه نظر خواهی شود. نظرات بررسی شود. جوانب مثبت و منفی سنجیده شود و آنگاه برنامه مورد نظر اجرا شود.
      اگر پدر و مادر اهل گفتگو نیستند برایشان نامه می نویسید، از احساسات، نیازها، خواسته ها و حقوق خودتان حرف می زنید تا کم کم متوجه شوند و تکالیف خود را به درستی انجام دهند.

      • سلام من یکسالی می‌ه بدنم یهو بی حال میشه مغزم درگیرمی‌ه زندگی برام الکی میشه هیچی خوشحالم نمیکنه بااینکه از خانوادم دورم ولی وقتی اینجوری میشم حتی دیدن اونارو هم اصن برام الکی میاد درحالت عادی دوس دارم خونمو جداکنم از پدرشوهرم اینا ولی وقتی اونجوری میشم حتی اینم خوشحالم نمیکنه نمیدونم چمه میشه کمکم کنین?تو زندگیم خیلی اذیت شدم با حرفها بقیه

دیدگاهتان را بنویسید

مشاوره آنلاین روانشناسی

مشاوره آنلاین روانشناسی

جهت مشاوره با روانشناس از گزینه چت پایین صفحه ارتباط بگیرید.