جهت مطالعه نظرات و تجربیات دیگران، به کامنتهای انتهای صفحه مراجعه نمایید
به خاطر دخالت خانواده میخوام طلاق بگیرم
سلام خسته نباشید. بنده یک سوال داشتم. با مردی که برای همسرش ارزش قائل نیست و دائم همسرش رو به طرز های مختلف یا بی ارزش میکنه یا نادیده میگیره چیکار کنیم؟
ببنید بیشتر مسائل ما سر خانواده هامون سر حرفهای الکی کلی ناراحتی و بحث تو زندگیمون پیش میاد. مثلا بارها شده همسرم کار اشتباهی کرده من برای اینکه اعصابم آروم بشه و بحثم خیلی بالا نگیره چند روزی رفتم منزل پدرم بعد که برگشتم خونه حتی یک شاخه گل برای اینکه ازم عذرخواهی کرده باشه نگرفته.
هر مناسبتی شده براش سنگ تموم گذاشتم ولی اون واسه تولد من یک کیک اونم زوری گرفته حتی یک تبریکم نگفته. الآنم که همش سر خانوادش بحثه که چرا اونا مهمونی گرفتن مارو دعوت نکردن ولی همسرم مهمونی میگیره و دعوتشون میکنه. کلا خانوادش باید تصمیم بگیرن مثلا اگه قراره بریم مهمونی خونه فامیلامون اونا باید بگن من چه لباسی بپوشم یا مثلا آش پشت پا برای همسرم درست کردم چرا اونارو دعوت نکردم و کلی دعوا و ناراحتی ک چرا به ما نگفتی.
همسرمم تو حرف میگه من پشت توام ولی تو عمل کاری که اونا میگن رو میکنه خسته شدم از این همه توقع الکی و حرفهای الکی که ارامشو ازمون گرفته بخدا دیگه کارم ب جایی رسیده با دوتا بچه دارم ب طلاق فکر میکنم دیگه نمی تونم.
پاسخ مشاور به سوال ” به خاطر دخالت خانواده میخوام طلاق بگیرم “
سلام دوست عزیز
یکی از مهمترین دلایل طلاق از طرف زن دخالت خانواده شوهر و اختلاف با خانواده همسر در زندگی مشترک است. بنابراین شما در مقابله با این مشکل تنها نیستید و زنان بسیاری در رابطه با خانواده همسر دچار مشکل هستند.
همیشه در ارتباط با خانواده همسر باید حد و مرزهایی تعریف کنید. این حد و مرزها باعث حفظ احترام متقابل در زندگی مشترک می شوند.
حفظ تعادل در ارتباط با خانواده همسر به معنی بی احترامی نیست. بلکه به این معناست که شما به عنوان فردی مستقل حق انتخاب و حق زندگی دارید.
شما برای رسیدن به این هدف نیاز به تقویت مهارت ارتباط با همسر دارید. مهارت گفتگو با همسر به شما در ابراز احساسات و خواسته هایتان بسیار کمک کننده است.
وقتی زن و شوهر ارتباط صمیمی خوبی با هم دارند و می توانند به راحتی و به دور از استرس با هم گفتگو کنند، هیچ عاملی قادر به ایجاد شکاف در زندگی آنها نخواهد کرد.
بنابراین شما بهتر است قبل از تصمیم به طلاق در جهت بهبود رابطه عاطفی با همسر خود تلاش کنید، آموزش ببینید و آموخته های خود را تمرین کنید تا به مهارت تبدیل شوند. طبیعتا اگر چنین مشکلاتی به موقع مورد رسیدگی قرار نگیرند، به مرور بزرگتر شده و موجب پیدایش اختلافات گسترده ای در زندگی مشترک می شوند.
راهکارهایی که میتواند به شما و همسرتان در این زمینه کمک کند
- 1- با همسرتان بهصورت جدی در این باره صحبت کنید که ما یک خانواده جدا هستیم و هیچیک از ما حق نداریم در مورد مسائل زندگی مشترکمان با کسی صحبت کنیم یا مشکلمان را حل میکنیم یا اگر بهتنهایی نمیتوانیم از مشاور کمک میگیریم.
- 2- به توانمندیهای خودتان و همسرتان ایمان داشته باشید. شما میتوانید بهتنهایی از پس مشکلاتتان برآیید به خودتان و همسرتان این اطمینان را دهید که از پس مشکلات برمیآیید. اینکه با هم به این نتیجه برسید در مواردی از خانوادهها مشورت بگیرید میتواند کمک کند و به معنای دخالت نیست.
- 3- به صحبتهای خانوادههایتان گوش دهید و حالت دفاعی نگیرید شاید واقعاً آن چیزی که مطرح میکنند به صلاح شماست: مثلاً اگر به شما پیشنهاد میدهند که میتوانید پساندازتان را صرف خرید برای فرزندتان کنید. به یاد بیاورید که آنها بزرگترند و ممکن است پیشنهادشان مفید باشد میتوانید بگویید بله به نظر فکر خوبی میاید با همسرم مشورت میکنیم و در نهایت تصمیم میگیریم.
- 4- صحبت کردن در مورد احساستان با همسر و خانواده:
فرمولی که در هر تعاملی میتواند به شما کمک کند:
من+احساس میکنم+وقتی که………………..
به این صورت درباره احساستان صحبت کردید.
برای مثال: من احساس میکنم وقتی شما در رابطه من و همسرم کنکاش میکنید، حس میکنید خودمان از پس آن برنمیآییم و میخواهید بهگونهای بگویید شما نمیتوانید.
در نهایت میخواهم درباره باورهای غیرمنطقی که در مورد ازدواج وجود دارد با شما صحبت کنم تا بدانید اینها رؤیاهایی هستند که هیچ ازدواجی قادر به برآوردهکردن آنها نیستند:
- 1- باید همواره باهم باشیم و در همه موارد شبیه یکدیگر باشیم: ازدواج بخشی از رابطه و زندگی شماست. هم شما و هم همسرتان نیاز دارند با افراد دیگری ارتباط داشته باشند. از تفاوتهای بین خودتان نترسید آنها باعث پویایی رابطه شما میشوند.
- 2- عشق کافی است.
- 3- ازدواج میکنم تا دیگر احساس تنهایی نکنم.
- 4- ازدواج خوشبختی میآورد. انگار که سرنوشت خوشبخت یا بدبخت بودن هرکسی به ازدواجش گرهخورده است. درصورتیکه این اشتباه است. ازدواج قرار نیست مشکلات قبلی ما را حل کنند و به یکباره احساس خوشبختی و خوشحالی کنیم.
- 5- ازدواجی موفق است که زوج هیچگاه با هم دعوا نکنند.
اینها باورهای غلط و مخربی هستند که بار زیادی را روی ازدواج میگذارد. ازدواج تعیینکننده همه زندگی ما نیست. کتابهایی که میتوانند به شما در خصوص بهبود رابطهتان با خودتان و همسرتان کمک کند:
کتاب 23 باور مخرب در ازدواج آرنولد لازاروس انتشارات نسل نواندیش
کتاب چهار اثر از فلورانس اسکاول شین ترجمه گیتی خوشدل
امیدوارم با شناخت توانمندیهای خود، تصمیم درستی برای خودتان و زندگی مشترکتان بگیرید.
گلسا بمانیان
مطلب مرتبط : دلایل بی توجهی مرد به زن
ممنون از همراهی شما
سلام خسته نباشید. من دقیقا۸ سال زندگی مشترک دارم و یه دختر ۸ ساله.از اول زندگی من انتخاب همسرم بودم و مادر شوهرم ناراضی بود با پافشاری فک میکردیم مهم دوست داشتنه ازدواج کردیم از همون اول مشکلات شروع شد سرخونه زندگی که قول جدا شدن داده بودن سه ماه بامادر شوهرم زندگی کردم و بعد از سه ماه از اون موقع به بعد دیگه من روی خوش ندیدم هیچوقت شوهرم پشتم نبود منم میفهمیدم ولی بخاطر زندگیم تحمل میکردم دوسال اززندگیم با کلی بالا پایینی گذشت و جنگ دعوایی پیش اومد و منو جلو در تالار عروسی فامیلمون شوهرم بخاطر مادرش منو زد یه هفته خونه بابام بودم بعد یه هفته باکلی شرط و شروط که باید هر چی مادرم بگه باید گوش بدی و بگی چشم حتی اگر زور بگه وگرنه دخترتو ازت میگیرم منم بخاطر دخترم گفتم چشم برگشتم و دو تا سیلی هم از مادر شوهرم خوردم ۶ سال گذشت بازم با کلی بالا پایینی ولی اینبار فقط دخالتهای مادرشوهرم نبود از دو طرف تحت فشار بودم درسته شوهرم پشتم نبود ولی همونم دریغ کرد و سر هر مساله ای بخاطر مادرش منو حقمو ضایع میکرد وکتک و فحاشی و لاس زدن با جنس مخالفم اضافه شد همیشه بدنم کبود بود تا اینکه چت شوهرموبا یکی دیگه دیدم دوسال پیش و اومدم و یه هفته باز قم بودم و اینبار با ضمانت پدر و مادرش برگشتم گفتن قول میدیم شوهرت درست بشه اینبار به ضمانت ما باز برگشتم .رفتم و هیچی نه تنها درست نشد بلکه بدتر از قبل پیش رفت وباز هم دخالتهای مادر شوهرم شدیدتر و بازهم فحاشی وتحقیر شوهرم و باز هم چتشو با یه زن دیگه دیدم البته فجیحتر از قبل حتی اینبار تحقیرهای مادر شوهرمم بیشتراز قبل اینبار حتی تهمت بی بند و باری زد و ابرومو برد با اینکه به شوهرم ثابت کردم که کاری نکردم واونم بهش ثابت شد ولی دیگه از وقتی ک مادر شوهرم. اونم فقط گفت برای پسر من زن زیاده من دلم از شوهرم سرد شده با دوری دخترم کنار اومدم منم حاضر نیستم حتی یبار دیگه ببیینم مادر شوهرمو شوهرم میگه من تغییر کردم.ولی دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم.و تصمیم گرفتم جدا بشم میخام بدونم با این حال تصمبم درست چیه
سلام وقتتون بخیر منو همسرم ۱۰ ماهه ازدواج کردیم و تو عقدیم از وقتی ازدواج کردیم هر شب پیش هم بود البته به غیر از ۲ ماهی که رفت سربازی و نبود که بعد هم اومد من از لحاظ روحی خیلی اسیب دیدم چون همش ترس رفتنشو داشتم دوباره. منو همسرم هیچ مشکلی با هم نداریم اما خانواده همسرم خیلی دخالت میکنن و همسرم رو پر میکنن مثلا واسه همین که هر شب پیش همین بهش گفتن باید کمش کنین و هفته ۲ یا ۳ شب پیش هم باشین و من دوست ندارم که اینجوری باشه. من دوست ندارم خانواده همسرم دخالت کنن توی تصمیمات و زندگیمون. میشه منو راهنمایی کنین؟؟
سلام من 25سالمه ی بچه دارم ک 2سالشه همسرمو دوست دارم و اونم منو ولی امان از خانوادش بعد از یکسال رفتیم مهمونی از همون ساعت اول پدرش شروع کرد ب تیکه انداختن نمیتونستم دوکلمه با شوهرم حرف بزنم خواهراش خیلی تند جواب منو میدادن شوهرم اصلا نمیتونه جلو اونا ازم دفاع کنه منو شوهرم حرفمون شد بخاطر دخالتاشون پدرشوهرم صد بار ب من گف پدرسگ گمشو از خونه من بیرون دختراش رفتن مهمونی من سالاد اماده کردم برنج درست کردم مرغ درس کردم ک از در اومدن خونه پدرشون شام باشه ولی رفتن پیش دیگران گفتن عروسمون گفته ب پدرمون پدرسگ پدر شوهرم گف برا دخترام ک 4تا هستن مجرد شام درس نکرده خسته شدم بخدا از دروغاشون شوهرمم ک وابسته اصلا اگه بخواد منو بچمو ببره بیرون میگه اونام بیان یا اگه قرار باشه 4روز تعطیل میگه 3روزش باید پیش اونا باشم اگه بهشون زنگ نزنه بامن خوب نیست