خانه / مشاوره خانواده / اختلاف با خانواده همسر | مشکلات با خانواده شوهر
مشکلات با خانواده همسر
مشکلات با خانواده همسر

اختلاف با خانواده همسر | مشکلات با خانواده شوهر

آیا با خانواده همسر خود اختلاف دارید؟ در هر رابطه‌ای، خطوط قرمزی وجود دارد. مسائل یا موضوعاتی که ممکن است صحبت‌کردن راجع به آن‌ها سخت یا حتی غیرممکن باشد. اینکه تا چه حد از یکدیگر شناخت پیدا کرده‌ایم، صمیمی شده‌ایم یا زندگی‌مان به‌هم‌تنیده شده است اهمیتی ندارد، زیرا بازهم ممکن است اختلاف‌نظرهایی وجود داشته باشد.

یکی از رایج‌ترین این مسائل، اختلافاتی است که در تعامل با خانواده شوهر پیدا می‌کنیم. درگیرشدن با خانواده همسر، یکی از قدیمی‌ترین مشکلات زناشویی است، دلیل اصلی این امر آن است که تعداد کمی از ما می‌توانیم در مورد خانواده‌های خود واقع‌بینانه و بی‌طرفانه رفتار کنیم.

حتی زمانی که می‌دانید رفتار خانواده شما ناراحت‌کننده، غیرمنطقی و مبهم است، کاملاً طبیعی است که بخواهید از آن‌ها دفاع کرده و حمایت کنید و به همین خاطر است که زمانی که با خانواده همسر خود مشکل پیدا می‌کنید، به‌سختی خواهید توانست در مورد آن‌ها صحبت کنید.

امی هارت استین، روانشناس خانواده، خطاب به خانم‌هایی که به‌تازگی ازدواج کرده‌اند چنین می‌گوید: خانواده‌های دردسرساز می‌توانند یک مشکل بزرگ در یک رابطه زناشویی باشند و این موضوع بسیار قطعیت دارد. زمانی که مشکلی به وجود می‌آید، فکرکردن به اینکه برای حل آن چه اقدامی باید انجام دهیم می‌تواند چالش‌برانگیز باشد.

گاهی اوقات بهترین راه‌حل این است که آن مشکل را به حال خود رها کنیم. اگر به خانواده همسر خود علاقه‌ای ندارید اما فقط چند بار در سال آن‌ها را می‌بینید و برایتان ناخوشایند است، دلیلی ندارد که دعوایی به راه بیندازید و همسر خود را ناراحت کنید؛ اما اگر خانواده شوهر واقعاً مشکل‌ساز و سمی هستند و این مسئله شما، همسر یا رابطه‌تان را تحت‌فشار قرار می‌دهد، در این موردنیاز است که صحبت کنید.

اما چگونه می‌توانید این موضوع را مطرح کنید؟ به‌هرحال، این یک اقدام دوطرفه است.

در هنگام اختلاف با خانواده شوهر کلمات خود را به‌درستی انتخاب کنید.

زمانی که با همسر خود در مورد خانواده او صحبت می‌کنید، مراقب کلام خود باشید. نیازی نیست با حالت پرخاشگرانه صحبت کنید و از کلماتی مانند مسخره، دیوانه و بی فرهنگ استفاده کنید. به‌جای آن بر واکنش‌هایی که نشان می‌دهید، به مواردی که توجه می‌کنید و احساسی که به شما دست می‌دهد متمرکز باشید. اگر به‌جای فهرست کردن اشتباهات آن‌ها، در مورد تأثیراتی که بر روی شما گذاشته‌اند صحبت کنید، کمک می‌کند تا یک همسر پرخاشگر به نظر نرسید و یک گفتگوی سازنده داشته باشید.

شاید این مطلب برایتان مفید باشد: نحوه رفتار با خانواده شوهر

برای حل مشکلات با خانواده شوهر مسائل را از یکدیگر تفکیک کنید

اگرچه در انتخاب کلمات خود دقت می‌کنید، اما نمی‌توانید از موضوع اصلی نیز دور شوید. شما ممکن است فکر کنید که از قلم انداختن برخی مسائل شاید مفید باشد، اما ندرتاً چنین است. به گفته هارت استین: “بسیار اهمیت دارد که مستقیماً به مسائل بپردازید. اگر احساس می‌کنید که خانواده همسرتان با شما رفتار بدی دارند و برای رابطه شما مشکل ایجاد می‌کنند، بایستی به طور واضح مثال بزنید و هر چه سریع‌تر همسر خود را در جریان قرار دهید.” اگر در آن لحظه در آنجا حضور داشتند، این صحبت‌ها را هنگامی‌که تنها هستید انجام دهید. مطرح‌کردن عمومی این مسائل نتیجه خوبی در پی نخواهد داشت.

احتمال دارد که همسر شما در پذیرش اشتباهات خانواده خود مقاومت نشان دهد، حتی اگر برای شما بسیار آشکار باشد. شما بایستی مثال‌های واضحی بیاورید و کاملاً توضیح دهید که چرا این مسئله ناخوشایند است (همچنان بر نحوه بیان احساسی که به شما دست داده است، توجه کنید).

هارت استین می‌گوید: “آن‌ها ممکن است متوجه آنچه شما را ناراحت کرده است باشند یا نباشند، اما شما بایستی آن‌ها را به‌وضوح از هم تفکیک کرده و توضیح دهید. اگر این مسئله برای آن‌ها روشن شود، قدم بعدی آن است که آن‌ها را در جریان رفتارهایی که برای شما ناخوشایند است، قرار دهید.”

افراد خانواده بایستی بدانند که شما فرد مهمی در زندگی آن‌ها هستید و باید با شما مؤدبانه و محترمانه رفتار کنند. مسلماً واکنش‌های شما نیز باید واضح و روشن باشد و اگر مرتکب اشتباهی شدید انتقادپذیر باشید؛ اما بسیار مهم است که به همه چیز بدون آنکه از چیزی صرف‌نظر کنید یا به‌صورت منفعلانه پرخاشگری کنید، توجه داشته باشید.

شاید این مطلب برایتان مفید باشد: نحوه رفتار با مادر شوهر

در اختلاف با خانواده همسر به‌عنوان عضوی از یک گروه رفتار کنید

درنهایت، سعی کنید طرف همسر خود باشید. هارت استین می‌گوید: ” بیشتر از این نمی‌توانم بر اهمیت این موضوع تأکید کنم که چقدر همسو بودن با همسر خود مهم است. خانواده مسئله‌ای است که اگر به‌درستی و به‌موقع جهت‌دهی نشود می‌تواند رابطه یک زوج را از هم بپاشد.”

بااین‌حال، شاید لازم باشد بدانید که احترام و مهربانی از هر دو طریق اثر مثبتی دارند. درنهایت، به یاد داشته باشید که این در مورد رابطه شما با شریک زندگی خود است – و این باید در درجه اول باشد. حتماً این مطلب را با شریک زندگی خود تکرار کنید که شما و همسرتان هر دو در این مواقع قوی هستید و رابطه خود را سالم نگه می‌دارید.

سؤال کنید که برای بهبود رابطه با خانواده شوهر چه‌کارهایی می‌توانید انجام دهید. شما احتمالاً تمامی افراد خانواده همسر خود را دوست نخواهید داشت اما بایستی برای روابطی که قبل از ورود شما وجود داشته است، ارزش و احترام قائل باشید.

دانستن اینکه چطور مسائل مربوط به خانواده همسر خود را حل کنید ممکن است کمی حساسیت‌برانگیز باشد و همگی ما بایستی هرازگاهی مسائل ناراحت‌کننده و ناخوشایندی را تحمل‌کنیم؛ اما گاهی اوقات اگر بر روی شما یا رابطه‌تان فشار وارد می‌کند، نیاز دارید که در مورد آن صحبت کنید. محترمانه رفتار کنید اما حرف خود را مستقیماً بیان کنید. هرچه زودتر شما و همسرتان به رفع این مشکل بپردازید، آسان‌تر حل خواهد شد. فقط اطمینان حاصل کنید که طرف همسرتان هستید.

حد و حدود رابطه با خانواده شوهر

خانواده شوهرم جایی میریم اصلا با من حرف نمیزنن اگه من حرف بزنم حرف میزنن خواهرشوهرمم که بستگی به حالش داره یه وقتایی حرف میزنم حرف میزنه یه وقتایی نه ،اصلا ادب ندارن طرز درست رفتار کردن با کسی احترام به مهمون رو ندارن کلا اینجورین کلا فرهنگشون فرق داره با من هم اصلا رفتار درستی ندارن قبلا همسرم مقاومت میکرد و قبول نمیکرد بعد یه دعوای بزرگی که یکسال پیش دوران نامزدی داشتیم با همسرم بعد یه مدت دید که من با اونا خوب رفتار میکنم ولی خانواده اش با من نه کم کم قبول کرد که خانوادش مشکل دارن اما هیچوقت نمیتونه درست جوابشون رو بده بعد عروسی گفته بود هرکسی احترام تو رو نگه نداره حق نداره بیاد خونه ام و ماهم با خانوادم اگه همینجوری رفتار کنن دیگه رفت آمد نمیکنیم ولی بعد عروسی هیچ تغییری نکردن و ما به ماه عسل رفته بودیم ناراحت شده بودن که چرا ما نگفتیم که میریم مسافرت همسر منو با یه پسر بچه اشتباه گرفتن و خونه ما دقیقا برعکس اینا هستش همسر من الان ۲۸ سالشه و اینا انتظار دارن مدام در اختیار اونا باشن و گزارش بده و ما بدون دعوت خونه اونا بریم درحالی که من خونه پدر خودمم بدون دعوت نمیرم بعدشم اونا اونقدر پر هستن که میدونم اگه رو بدم خودشون بدون اینکه اطلاع بدن میان خونمون ‌من اصلا ازاینکار خوشم نمیاد چون دوران نامزدی مادرشوهرم دوبار بدون اطلاع قبلی خونه پدرم اومده بود و من اصلا ازشون خوشم نمیاد و همسرم هم درست نمیتونه جوابشون رو بده بعد کلی دعوا و کشمکش بهشون گفته شما باید احترام همسرمنو نگه دارین و منم نمیتونم اونو مجبور کنم که بدون اینکه دعوت کنید خونتون بیاد برای شام،بارها با همسرم سرخانوادش دعوامون شده مدام باعث ناراحتیم هستن همین باعث شده من همسرم رو به چشم یه مرد و تکیه گاه نبینم همسر

21 دیدگاه

  1. سلام من ۸ ساله که ازدواج کردم و خانواده همسر رابطه ی نوسانی دارم، یعنی گاهی با من خوش رفتار هستن،گاهی سرد و بی روح، در مجموع بیشتر نگاه منفی نسبت بمن دارن، اگه هزار تا نقطه مثبت در من باشه اونها دنبال اون ی دونه منفی میگردن، ولی برای من ی موضوعی خیلی عجیب شده و برام سوال که ممنون میشم راهنمایی م کنید
    در طی این ۸ سال برادرشوهر م رفتار بسیار سردی با من داشت هر چقدر با جاری م صمیمی بود با من سرد، یعنی حتی سلام و خداحافظی هم یکی در میان میکرد، منم میذاشتم رو حساب تحت تاثیر قرار گرفتن نگاه منفی خانواده شون نسبت بمن، تا اینکه پارسال احساس کردم توجه ش بمن بیشتر شده، بیشتر باهام ارتباط کلامی میگیره،از شوهرم درباره خانواده م میپرسه، کادوی تولد بهم دادو… من ی زنم و حس کردم توجه ش بیشتر جنبه علاقه داره و برام این رفتار واقعا عجیب بود، بعد از گذشت چندین ماه که من میگفتم خدا رو شکر برادرشوهر م از من بدش نمیاد بصورت کاملا ناگهانی رفتارش کاملا سرد شد حتی تا ی مدت با غضب منو نگاه میکرد، هیچوقت علت شو نه از همسرم پرسیدم،نه از خودش ولی مثه ی پرونده باز توی ذهنم مونده، لطفا نظرتون و بفرمایید

  2. من مثلاً عروس بزرگ یک خونوداه هستم که اهل تبریز هستم و تهران زندگی میکنن.11سال هست عروس این خونواده شدم.دوتا خواهر شوهر دارم که از همون اولم یک موقع ها بی احترامی میکردن.مننم همیشه گله میکردم به همسرم.3.4سال بعد عروس دوم اومد که با همسرش دوست بود و یکه از خواهرشوهرهان تو دوران دوستی می‌شناختند.من آدمی هستم اهل قربونت برم مادرشوهر نیستم یعنی زبونم نمیچرخه.ولی جاریم سیاست داره و به نظرم فرق میزاشتن.و من همیشه ناراحت بودم که الهام الهام میکنم.بعدها یکبار همسرم گفت به الهام زنگ بزن با برادرش کنتاکی کردن منم هم زنگ زدم و هم اون از خونواده همسر خیلی گله کرد و گفت ازشون خسته شدم.وگفت پشت سر توهم حرف میزدن که من گفتم مهم نیست.البته من از اولم با جاریم اصلأ در ارتباط نبودم فقط عید برای دعوت زنگ میزدم.چند روز پیش خاله همسرم مرد و بعد از مدتها جاریم رو دیدم بالای سر مادرشوهرم بود با خواهرشوهرم.که گریه نکنه.منم سلام مردم و رفتم یکجا نشستم.حالا طبق گفته خودش با خواهرشوهر ها چپ شده بود ولی الان با هم خوب شده بودن خوبه من راجبشون به جاریم نگفتم.وهمش تو مراسم احساس راحتی نداشتم.ولی اون با فامیل و خونوادش صحبت میکرد من با فامیل در حد سلام صحبت کردم.ودر ضمن من بابت مشکلی که همسرم داشت 11سال صبر کردم.و وقتی اومدم خونه ناراحت بودم که برخوردشون از اول معمولی بود البته مادرشوهر بد نیست خواهرشوهر ها زیر سر اونهاس.دیروزم با همسرم صحبت می‌کردیم گفت برادرم با خانومش دارن عید میرم فرانسه 100میلیونشم الهام داده.نمیدونم چی گفتم که گفت از بس گفتی خودت و خونوادت از الهام بالاتری خدا برای الهام خواست.و وضعش بهتر شده به شدت ناراحت شدم.و وگفتم به خاطر مشکلت 10سال پیش سر کار نرفتم که حل بشه که هنوزم نشده.واقع من احساس میکنم اعتماد به نفسم هم پایین هست وگرنه اینقدر زود ناراحت نمی‌شدم. و مدام تو فکرم نمیومد.مودم رو سعی میکنم مشغول کنم که بعد مدتها اینا رو دیدم ناراحت نشن چون من خیلی وقت بود خونه مادرشوهر نرفته بود چون همسرم دیروقت نیومد منم خودم تنها نمیرفتم

    • ببین دردودل با جاری و نشستن پای دردودل کار پسندیده ای نیس قطعا یه روزی حرفهایی ردوبدل میشه که خانواده ها نسبت بهتون گارد میگیرن.شما شخص درونگرا و احساسی هستید بهتره به جای گله کردن به‌همسرتون اهمیت ندین یا بعضی رفتارها رو ندیده بگیرید بببن هر زندگی فرازونشیب داره دلیلی نمیشه به همسرتون بگید که پای مشکلش هستید ایشون خودشم میدونه که شما هستید شاید زبانی بیان نکنه ولی مطمئنه .ببین عزیزم با خانواده مادر شوهرت صحبت کن در حد رسمیت حد و حدود را بشناس .الهام هر کاری کرده با خواسته خودش بوده اینطور افراد بسیار زیرک هستند . دلیلی نداره هر رفتاری که اون خانوم انجام میده زندگی شما تحت الشعاع قرار بگیره با همسرت مدارا کن باهاش گفتگو کن هیچ وقت گله نکن چون خشم شو بیشتر میکنه بزار خودش به بینش برسه .خودتو سرزنش نکن از زندگی لذت ببر

  3. همسرم تو دوران مجردیش توسط خانوادش نادیده گرفته شده و تمام توجه مادرش به دختراش بوده و هست و برای دادن یه مغازه به شوهرم ٣ ساله همه جا میشینن میگن ما بهش مغازه دادیم دیگه خودش میدونه.همه کمکا از طرف خانواده منه پدرم خیلی مهربونه دلش نمیاد بخاطر مشکلات مادی اذیت بشیم فریزرمونو پر میکنه برنج میخره و کلی کار دیگه.حتی عروسیم پدر من گرفت و پدر شوهرم زیر تمام قول و قرارایی که گذاشته بود زد.مرد خاله زنکیه و از خودش اراده نداره و دختراش براش تصمیم گیری میکنن.بعد از سال سکوت برای اولین یه هفته قبل از عروسی که براشون کارت عروسی خانوادشون رفتار خیلی بدی با من کردن و تنها جواب دست ندادن به خاوهرشوهرم موقع خداحافظی بود موقع برگشت پدرشوهرم زنگ به شوهرم هرچی حرف زشت و فحش و بد و بیراه برای من گفت…خواهرشوهرم همون شب تو راهروی خونشون داد که عروسیتون نمیام با کلی فحش…فقط تنم به رعشه افتاد. پدرشم گفت منم نمیام.از اونجایی که پدر من خیلی ادم ابروداریه مادرم مجبور شد با تموم توهیناشون بره خونشون و راضیشون کنه بیان عروسی. اینم بگم که رفتار خیلی بدی با مادرم کردن و مادر من برای اولین تو عمرش به گریه افتاد…یکبارم بابت بدیاشون ازم دلجویی نکردن و هربار به خودم گفتم من میبخشم ولی بدتشو سرم اوردن…یه مدت قطع ارتباط کردیم ولی بازم که رفتیم روز از نو روزی از نو…انقدر داستانام زیاده که تو پیام جا نمیشه…موثرترین راهنماییتونو میطلبم

  4. شوهرم مادرشو درهر شرایطی ول نمیکنه خانواده شوهرم اصلا عروس دوست نیستند من اگر هر روز برم خونشون یا ماهی یکبار برم براشون هیچ فرقی نداره اهمیت نمیدن و بسیار کلی نگر هستند ولی خانواده من ریز نگرن اونا از ناراحتی من نسبت به خانواده شوهرم ناراحت شدن و پدرم منو محدود کرده بخاطر اینکه توجه نمیکنن بهم پدرم میگه رفت و امد نکن نرو اونجا تا اونا بیان بگن چی شده اوناهم هیچ اهمیتی نمیدن این وسط من دارم میسوزم شوهرم دوسم داره منم دوسش دارم. شوهرم روز خاستگار ی قرار شد چون مهندس کشاورزی است و لیسانس داره دوسال بره کشاورزی بعد شغلشو عوض کن ولی خانواده من میگن همین الان باید عوض کنه مادوماد اینجوری نمیخایم امروز پدرم گفت طلاقتو میگیرم الان نمیدونم چیکار کنم پیش خودم گفتم میرم از خونه و گوشیمو خاموش میکنم برم چند روزی ولی جاییو ندارم برم تصمیم گرفتم خودکشی کنم الان نمیدونم ته بحثمون چی میشه ولی پدرم یه دندع لج و بدی داره حرفی بزنه پاش وایمیسه

  5. اختلاف از اونجا شروع شد هرروز با من دعوا میکردتا اینکه رفتیم خونه خودم.بعد چندسال پدرم یه امتیاز وامی داشت برای خرید مسکن رو داد به من و منم مقداری پول داشتم تا تونستم یک خانه بخرم.سال پیش پدرم بر اثر کورنا فوت کردند .و ایشان توقع داشت مادرم سهم مارو می‌دادند ولی با مشورت خواهر و برادرم تصمیم گرفتیم خانه پدری رو چون خاطرات خوب پدرم باعث آزار مادر شده بود و همیشه بیاد ایشان گریه میکرد رو فروختیم و یک خانه دیگر با همان پول برای ایشان خریدیم و بنامشان کردیم. خانمم اصرار داشت ت. بنام مامانت نکن و یا سهمت رو بگیر اما نمیشد چون باید خانه ای میخریدیم که خواهرم در همان ساختمان سکونت داشت که از مادر مراقبت کند. نزدیک یکسال است ایشان زندگی رو به منو بچه هام جهنم کرده و دائم میگه تو حف مارو دادی به مادرت جلو بچه ها به مادرش توهین میکنه حال اینکه خود این خانم هم این اتفاق برایش افتاد و پدرش فوت کرده ولی من یه بار نگفتم برو حقت رو بگیر میگه چرا مامانت یک خونه دیگری که داشتید رو فروخت داد به داداشت تا خونه برای خودش)داداشت( بخره میگم چون اون خونه نداشت ولی بابام به ما امتیاز وام رو داد.منم میگم خب مادر شما هم که باغ پدری رو همان روزهایی که پدرتان زنده بود ایشان را زور کرد بنام پسرها بزنند و به شما چیزی ندادن ولی من مثل شما اینقدر برا مال دنیا زندگیمو دوست ندارم بهم بزنم ولی میگه تو مادرت و به ما ترجیح دادی

  6. ببخشید من نه سال ازدواج کردم از خانواده شوهرم متنفرم از شوهرمم و از خودم چون بچه بودم نتونستم جواب کاراشونو بدم اونام سیاست دارن رو نیستن اما فردا نه ماهه همسرم خونه مادرم نیومده بی دلیل و شش ماهه منم خونه مادر اون نرفتم حالا نمی‌خوام عیددبدنی برم خونشون مطمئنم شوهرم تعجب می‌کنه چون همیشه گفتم نمیام و رفتم حالا چیکار کنم

  7. من ۳۷ سالمه شغلم مهندسیه ۷ ساله با خانمم ازدواج کردم بچه هم نداریم مشکل مالی هم نداریم، اما با خانمم مدام دعوامون میشه. من آدمی هستم که در مورد آدم ها مثبت فکر فکر میکنم اما خانمم دقیقا نقطه مقابل منه، خانمم تقریبا با هیچکدوم از خواهر و برادرهاش ارتباط نداره و اونها هم با همدیگه ارتباط ندارن، من ۳ تا برادر و ۲ تا خواهر دارم که ازدواج کردن و با همدیگه رفت و آمد میکنن و گاهی خونه پدر و مادرم جمع میشن اما من گاهی میرم اون هم تنها، خانمم خوشش نمیاد ازشون، و سر یه سری موضوع ها که به نظر من بهانه ست نمیاد و تا الان چند بار با هم دعوا کردیم که شروعشش همیشه با خانمم بوده، من تا به حال به خانواده اش چیزی نگفتم و همیشه حرمت نگه داشتم، اما اون همیشه به پدر و مادر و خانواده ام بد و بیراه میگه و فکرش اینه که اونها بد من رو میخوان، مثلا من دیروز بعد از دو هفته رفتم خونه پدر و مادرم تعمیرکار لباسشویی اومده بود من هم پول تعمیرش رو اینترنتی پرداخت کردم چون پدرم پیره و با اینترنت نمیتونه کار کنه گفت بعدا برات میریزم، خانمم این رو یه دعوایی درست کرد که ۳ ساعت تموم بد و بیراه میگفت، من معمولا چیزی نمیگم اما انقدر جمع میکنم تو خودمم که چیزی تو دستم باشه پرت میکنم مثلا دیشب گوشیم رو کوبیدم زمین خورد به یخچال بعد رفتم بیرون قدم بزنم اومدم خونه دیدم زده لیوان و مبل رو شکسته، میگه تو ضرر بزنی منم بزرگترش رو ضرر میزنم، دو ماه قبل از عید شروع کرده میگه به همه بگیم رفتیم مسافرت هیشکی خونه مون نیاد، چندسال پیش میخواستیم اقدام کنیم برای خرید خونه من با داماد و برادرم صحبت کردم اونها گفتن چون تازه عروسی کردی الان تحت فشاری، بزار سال بعد وام و … میگیری خونه میخری منم این حرف رو به خانمم گفتم الان ۷ ساله میگه اونها بدخواهه ما هستن، الان خونه خریدیم اما دلخوشی ندارم. من خیلی کوتاه اومدم تقریبا کنار اومدم با انزوای ایشون اما میبینم همش بدبینه نه تنها خانواده من بلکه به دوستهام و حتی همکارهای خودش، الان تو این ۷ سال چهارتا شرکت عوض کردن همیشه نسبت به همکارهاش و روابطشون انتقاد داره منم همیشه به حرفهاش گوش میدم اما منفی صحبت کردنش من رو هم عذاب میده

  8. بنده مشکلم سر نشستن مادرشوهرم جلوی ماشین هست حقیقتش رسم خانواده ما اینکه اگر پدرشوهر بود ایشون بشینن جلو اگر نبود عروس مینشینه من و شوهرم مادرشوهر و خواهر شوهرم رو بردیم مسافرت و بنده باردار بودم و هیچ تعارفی نکردم و جلو نشستم نگو مادرشوهرم ناراحت شده به شهرستان که رسیدیم داشتم مینشستم که در ماشینو گرفت و گفت ببخشید تو شهرستان بد میدونن عروس جلو بشینه بزار من بشینم گفتم آهان عیب نداره بفرمایید فرداش میخواستیم بریم داخل شهر مادرشوهرم برگشت به دخترش گفت تو برو بنشین جلو و شوهرم نشنیدن چون بنده خدا شیشه ها بالا بود و داخل ماشین بود و به بنده خیلی برخورد و ناراحت شدم و رفتم ماشین پدرم نشستم بعد دیدم مادرشوهرم نشست جلو و رسیدیم مقصد به شوهرم گفتم نمیپرسی من چرا رفتم ماشین بابام؟گفت چه فرقی میکنه یا اونجا بشینی یا اینجا خلاصه تو اون مسافرت دعوامون شد تا حدی که شوهرم گفت طلاقت میدم و من بخاطر بچم گفتم عیبی نداره و اونجا پیش خانواده من حرف باز شد و همه متوجه مشکل ما شدن چون پدرشوهرم ماشین نداره و شوهرم تنهایی منو هیچجا نمیبره و کلا با خانوادش میریم و بنده همیشه باید پشت بنشینم که اونجا مادرشوهرم گفت وقتی تو کوچمون جلو میشینی من آبروم جلوی در و همسایه میره پسر همسایمون همیشه مادرش جلو میشینه عروس عقب خلاصه که گفتم عیب نداره بیخیال الان که دختر ایشون ازدواج کردن جلوی بنده و شوهرم مادرشوهرم بدو بدو میره جلوی ماشین اونا میشینه که یعنی من با دخترم اینا هم میرم بیرون من جلو میشینم یکروز عروسی میرفتیم و بنده مجبور شدم داخل ماشین نامزد خواهرشوهرم بنشینم تا بریم ارایشگاه دنبال مادرشوهر و خواهر شوهرم جلوی سالن که رسیدیم خواهرشوهرم دید من داخل ماشین نشستم و اومد نشست پشت اما شیشه دودی بود و ماد

  9. ببخشید من خیلی روحیه ام ضعیفه بچه دارنمیشم مدام حرف بهم میزنن دکترم میرم امامشکل دارم خیلی حرف ازمادرشوهرم می‌شنوم شوهرموپرمیکنن به نظرشماچکارکنم بعضی وقتا دلم میخواد دست به خودکشی بزنم میشه راهنمایی کنید ممنون میشم

    • دیگه چرا خودکشی مگه بچه چقدر مهمه که خودتو به خاطرش از بین ببری .کاراتو به خدا بسپار درست میشه.

  10. من سال۹۳ بخاطر فشار خانواده برا ازدواج با دختر دایی با یکی دیگه ازدواج کردم .متاسفانه این طرف تو زرد از آب در اومد و ۱۰روز بعد عقد فهمیدم بایکی دیگه بوده و خلاصه رابطشون عمیق بوده و …به هر حال بعد۸ماه جدا شدم در دوران عقد.یک سال گذشت با یکی دیگه ازدواج کردیم بعد۶ماه رابطه نامزدی.اون خانم هم از همسرقبلش جدا شده بود .حدود ۱سال بود اختلاف داشتن اما در زمان آشنایی من دو سه ماه بود جدا شده بودن.خواهر و داماد ما واسطه این آشنایی بودن .از ابتدا ی این رابطه بین خانم و خواهرم اختلاف افتاد و هر روز بدتر شد تا اینکه در زمان تولد بچه اول ما به اوج رسید و کلا رابطه ما باخواهر قطع شد.بعد از این قطع رابطه مادرم شروع کرد به فشار برا برگشت رابطه اما حقیقتا هر دو نفر از هم بدشون میومد و میاد .اما مامان ول کن نیست و وقتی میاد خونه ما هی اصرار میکنه به رابطه و رفت و آمد و اینکه بچتو ببر خونه خواهرت یا اینکه مثلا چند روز پیش اومد اینجا گفت عید شده پاشید برید خونه خواهرت .خواهر منم زندگی خوبی نداره و راضی نیست و علاقه ای هم به رابطه نداره ولی همیشه طوری ظاهر رو حفظ میکنه که ما همیشه آدم بد داستانیم. خلاصه این موضوع همیشه باعث دعوی بگو و مگو بین من و زنم شده و بعضا دعوای خیلی بدی شده آخریشم امشب که اصلا زنم بلند شد رفت گوشیم خاموش کرد و حالا برگشت رفت خوابید.من علیرغم میل باطنی بخاطر حفظ خانواده و بچه ها به این قضیه تن میدم ولی مادرم ول کن نیست و هربار میا د به زور بچه خواهرمو میاره اینجا یا ما رو ملزم به بردن بچه به اونجا میکنه.تا حالا ۱۰۰بار باهاش صحبت کردم بحث کردم .دعوی کردم ولی مرغش یه پا داره.از این طرف زن ما کوتاه نمیاد. متاسفانه دیشب هم کلی دری وری به من گفت زنم و جورایی حرمتها شکسته شد

  11. ۲۲ سالمه ‌ و یک ماهی میشه که ازدواج کردم دوسال و خورده ای هم عقد بودیم از قبل خم آشناییت داشتیم با همسرم. خانواده همسرم از دوران دوستی منو و همسرم اطلاع داشتند و مخالف نبودند ولی تو این سه ساله که من با این خانواده وصلت کردم اصلا نمیتونم با مادرش ارتباط بگیرم باهمدیگه هم زیاد راحت نیستیم یعنی جوری که تو اون دوسال و خورده ای حتی یکبار خم مادرش زنگ نمیاد حال عروسشو بپرسه چندباری هم همسرم گفت بهش ک ی وقت زنگ نزنی حال عروستو بپرسی ها؟؟ از اینا بگذریم مادرشوهرم یه دختر برادر داره که اون یکی برادر شوهرم قبلا باهاش دوست بوده اما کات کردن و الان میگه نمیخامش وقتی تو مهمونی ها دعوت میشیم مادرشوهرم همیشه پیش اون میشینه و با اون حرف میزنه میخنده منم همیشه تنهام و تحویلم نمیگیره با اینکه برادرشوهرم گفته نمیخامش و دوست دختر داره ولی این زن دست بردار نیست تو ی جمله اش که با دختر داداشش حرف میزنه بیست باز اسم برادر شوهرمو میاره و … هر کار اون میکنه به چشمم میاد و هر کی منو میبینه میگه خوش تیپ و خوشگلی با اینکه اون دختر اصلا هم زیبا نیست ولی جوری مادرشوهرم تو جمع ها نگاهش میکنه ک انگار کی هست میدونم حساس شدم به این موضوعات ولی اگر شماهم بودید همین حس من رو داشتید یبار شنیدم که با دخترداداشس داشتن حرف میزدن که میگفت اگر پسرم اذیتت کرده من میکشمش خیلی هواشو داره در کل آنقدر ک با اون صمیمی هست و با اون گرمه با منی ک عروسشم اونجوزی نیست من رابطم با همسرم خیلی خوبه خداروشکر خیلیم همو دوست داریم ولی رفتارای مادرش و بی محلی هاش تو جمع و مهمونی باعث میشه من نسبت به همسرم سرد بشم و بدرفتاری کنم باهاش چون دست خودم نیست دارم اذیت میشم از این نادیده شدن واقعا.

    • سلام. منم یه سالو نیمه ازدواج کردم و مادرشوهرم همش از این میگه که عروس بعدیم دوست دارم فلان باشه خیلی زبون داشته باشه که تو اینجوری نیستی و این حرفا. عزیز دلم اکثر مادرشوهر ها اینطوری هستن و هوای عروسشونو ندارن وقتی میبینی اینجوریه توقعت ازش کم کن و به شوهرت بگو مادرت نسبت بمن بی توجهن و کم محلی میکنن بگو تو مجالس کنارت بشینه و خودش هواتو داشته باشه تا اونام یاد بگیرن،بیشتر خودتون اینجوری لذت میبرین مهم خودت و شوهرتین که به هم دیگه محبت داشته باشین و خودتو قوی کن و کاراشو حرفاشو از یه گوش بشنو از گوش دیگه بنداز بیرون

  12. سلام وقتتون بخیر.همسرم و خانوادم از اول عقد سر موضوعات الکی باهم بحث میکردن.۲سال با خانوادم قهر بود و خانوادمم کم و بیش از طریق تماس سعی کردن با همسرم آشتی کنن.تا اینکه من و همسرم به مشکل کوچیکی برخوردیم و مدتی باهم قهر بودیم.الان پدرم میگن باید طلاق بگیری ولی من همسرم دوس دارم.هم همسرم هم پدرم میگن باید بین ما یکی رو انتخاب کنی.بنظرتون چیکار کنم من همه شونو دوس دارم. مادرم افسردگی حاد دارن.اوایل عقد از کوچیک ترین کارا های شوهرم برداشت بد میکردن و بع بابام میگفتن.بابامم با شوهرم خیلی بد صحبت میکرد.یه روز همسرم و خانوادش اومدن خونمون برای حل کردن مشکل ولی نه تنها مشکل حل نشد بلکه مشکلات دیگ ای هم اضافه شد و حرفای خیلی بدی دوتا خانواده ها بهم زدن.حرمتا شکسته شد. همسرم ادم خوبیه نه معتاده ن دست بزن داره ن عصبیه.بدی ازش ندیدم از همون اول مشکلات ما سر خانواده ها بود.کنارش ارامش دارم میدونم منو میفهمه برعکس خانوادم. بابام میگه اگ بری زندگی رو به اتیش میکشم.شناسنامه ت پاره میکنم.دیگم بچه ی من نیستی.متاسفانه فقط برای طلاق پشتم هستن

  13. مشکل خانواده خودم با خانواده شوهرم و خودمو همسرم ،سه ماه نامزدم هرروز بحث بینه خانواده ها پیش اومد،این اختلاف ها باعث اختلاف منو همسرمم شد،الانم همسرم سه هفته اس خبری ازش نیس

  14. من تقریبا ۴ساله که ازدواج کردم و الان ۲ساله که وارد زندگی مشترک شدم. طی این دوسال اتفاقات زندگی تو زندگی مشترکمون افتاده و پامون به دادگاه باز شده برای طلاق اما هر سری مانع شدیم و جلوی این اتفاق رو گرفتیم. و بیشتر این مسائل و دعوا هامون سر خانواده همسر بوده و گاهی اوقات بحث خانواده من. همسرم هی با خانوادش قطع ارتباط میکرده و دوباره بعد ۶ماه یا یکسال رفت و آمد خودشو شروع میکرد ..و منم بخاطر بحث و دعواهایی ک با خانواده همسر داشتم وقتی رفت و آمد میکرد شروع میکردم ب بحث و دعوا. من واقعا دیگه تحمل سختی های که از جانب خانواده همسر بوده رو ندارم ،همسرمو دوس دارم ،با اینکه نمک نشناسه و گاهی قدر شناس خوبی های خانوادم نیست و بد دهنه. اما واقعا نمیتونم ببینم دوباره بخاد با خانوادش در ارتباط باشه ،اول برادرش کم کم میشه پدر و مادرش ،و ایشونم اون شب زنگ زده به پدرم و گفته که بیا دخترتو ببر قاطی کرده هرچی دهنشه داره میگه ،اگه نمیتونه زندگی کنه بیاد طلاقشو بگیره من ک نمیتونم از خانوادم دست بکشم ، درصورتی که همه جا من و خانوادم پشتش بودیم ،خانوادش حتی خبرشو نمیگرفتن که ببینن مردس یا زنده ،اما وقتی تا ی زنگ از طرف خانوادش میبینه سریع جبهشو عوض می‌کنه و خانوادم خانوادم میکنه. و ما فردا قراره بریم طلاق توافقی بگیرم ، اما من خیلی دلم براش میسوزه و احساس پشیمانی میکنم ..نمیدونم چطوری باید خودمو قانع کنم ،چون من واقعا زندگیمو دوس دارم اما نمیتونم خانوادشو تحمل کنم ،میخام همسرم تو شهر ما باشه و کار کنه و پول در بیاره ،چون خانوادش چشم دیدن پیشرفت کردن و پول در اوردنشو ندارن

  15. من با شوهرم یکسال و دوسه ماه جدا زندگی میکنیم طبقه پایین خانه پدر شوهرم زندگی میکردیم من زیاد رفت و آمد با خانواده ی شوهرم نمی کردم مگه بیشتر با خودش اونا خیلی بهم طعنه می زدن شوهرم تک پسره بهش حساس بودن منم واقعا انگار از نظر روانی حالم بد بود شوهرم سعی میکرد همیشه باهام خوب باشه محبت کنه و میگفت به اونا اهمیت نده .ولی من همش باهاش حرف میزدم راجبشون میگفتم که بی رحمن چرا اینا رو میگن اونم همش میگفت اهمیت نده. تا اینکه یک روز بالا رفتم دعوا پیش آمد طاقت نیاوردم باهاشون حرفم شد سه هفته بالا نرفتم آخر دعوا هم معذرت خواهی کردم ولی هر کاری کردم نتونستم برم تایک روز شوهرم گفت نریم بد میشه بهشان اصلا اهمیت نده بزار هرچی بگن که من رومم نشد که یک دفعه برم زنگ زدم پدر شوهزم باز مغذرت بخوام که برم بالا بحثی نباشه بالحن تند گفت حالا بیا نمی دونم چم شد یکی دو ساک برداشتم شوهرم گفت نرو بعد یکدفعه گفت برو راحت میشی برام آژانس گرفت رفتم خانه مادرم. شوهرم دیگه جواب زنگمو نداد رفتم دیدم قفل در خانه م رو عوض کردن بالا هم میشد برم ترسیدم نرفتم. یکسال همه پدرم مادرم خانوادم باهاشان حرف زدیم یک نفر از شورای حل اختلاف فرستادیم میگفتن ما نمی خوایم این باشه منم همش پیش شوهرم میرفتم کلا پشتمو خالی کرد خودمو کوچیک و بی ارزش کردم اونم بازیم میداد حالا وایسا ببینم تویه دو راهیم منم همش میرفتم میامدم هر چی خانوادم میگفتم نرو فایده نداشت دوست ندارم طلاق بعد از پنج ماه در خواست طلاق داده. اون یک ماه کلا نه زنگ می زد نه جواب میداد. الانم همش منو دزد خطاب میکنن با اجازه شوهرم سروس و طلا یی پیشم بود فروختم اونا بهم میگن دزد. یک ماه پیش پیش پدر شوهرم رفتم میگفت تو دزدی هیچی بهت نمیدیم. دو تا وکیل گرفتن هیچی ندن. ولی من بازم نمی خوام طلاق بگیرم. با شوهرم تا دو هفته پیش حرف میزدن الان به خاطر اینکه به اشتباهاتش پی ببره می خوام دیگه نرمبه نظر شما امکان داره پشیمان بشه؟من هر کاری میکنم نمی تونم به طلاق راضی بشم. راهی داره راهنماییم کنین که چیزی بهش بگم یا کاری کنم که پشیمان کنه خانواده شو خودشم می خواد راحت باشه نمی دونه سرنوشت منم هست یک طرفه تصمیم گرفتن. قبلا یکم پول میفرستا د میگفت وظیفه مه اما به عنوان نفقه میداد یکدفعه خیلی بد شد تویه زندگی همش حقو به من میداد اجازه به من برای بیرون رفتن و همه چی میداد الان رفته به اونا گفته آخه نمی زاشتم بره خودشو می زده من فقط یکبار از فضولی خانواده ی شوهرم ناراحت شدم زدم همش آبرومه برده الانم اون طلاها رو استراد مال پرونده باز کرده این همه بدی کرده ولی نتونستم بدم ازش بیاد

  16. منو شوهرم دعوا کردیم تقریبا یک ماهی میشه،من اومدم خونه بابام بعد دو روز شوهرم همراه مادرش برای عذر خاهی اومده بودن و مشکلمون حل شد،اما ی دلخوری های پیش اومده در رابطه با شوهرم و خونوادم هنوز دلخورن،خانواده شوهرمم با من دلخورن،این خلاصه بود. الان میخام مشکل بین خانوادها حل شه،رابطه منو خانواده همسرم درست شه،باید چیکار کنم….

  17. عرض سلام وخسته نباشید من وهمسرم۲۴ساله ایم ودوسال ونیمه دردوران عقدیم.مساله اینه خانواده همسرم یه اخلاقی دارن هرچی به زبونسون بیاد بدون درنظر گرفتن احساسات طرف مقابل میگن وبقول خودشون رک عستن پشت سرتم غیبتاشونو میکنن.من بشدت روی خانواده همسرم حساس شدم عصبی میشم بهم میریزم باشوهرم دعوا می کنم یعنی تمام این دوران عقد استثنا بوده روزی که سراونا دعوا نکرده باشیم(دعوادرحد جروبحث)جدیدا همسرم هم عصبی شده من زیاد گله از خانوادش می کنم توخونه هم خانوادش از من بهش گله می کنن میگه خسته شدم تحت فشارم شرایط کارمم خوب نیست.منم یه عادت دارم تمام مسایل تموم شده گذشته روتوی بحث دوباره پیش می کشم.شوهرم ادمی نیس خودشو تخلیه کنه یا دردودل کنه ومیدونم کارم اشتباهه ولی بشدت کینه ای شدم نسبت به خانوادش.مثلا سردلسوزی بهشون گفتم برای عروسی مهمان کمتر دعوت کنین که خرج کمتری رودستتون بیاد الان یکیشون فوت کرده مادرشوهرم درمیاره میگه ازبس گفتی اینجوری شد.بااینکه رفت وامدم بشدت کم شده ولی همون دیر به دیرم میبینمشون تحمل حرفاشونو ندارم وقتیم که با شوهرم دردودل می کنم البته با لحن تندشوهرم طرف اونا رو میگیره بدتر ازکوره درمیرم.نمیتونم هم توخودم بریزم وممنون میشم راهکار بهم بدید هرکاری می کنم نمیتونم نسبت بهشون بی خیال باشم واوقات خودم وهمسرم روتلخ نکنم.زندگیمون خراب شده نزدیک عروسیمونم هست.

  18. همسرمن هیچ وقت خبری از خانوادم نگرفته مادرم مریضه حتی یه بار خبرشو نگرفته، مادرم برای بچم نذر کرد و پخش کرد حتی یبار تشکرنکرد ، ازین موارد زیاد.ما اصلا برامون مهم نیست این رفتارو تا بحال هم حرفی نزدیم. اما دیشب یهو خواهرشوهرمن زنگ زده به مادرم که دخترت خبرمادرمو نمیگیره درصورتی که بامادرش دوتا کوچه فاصله داریم هفته ای دوبار سرمیزنیم خانواده من شهرستانن، تشکرنکرد وقتی مادرم نذری اربعین برده،من یه نوزاد دوماهه دارم که شب و روز جیغ میزنه و درگیر کولیک هستم ،اصلا استراحت و کمک ندارم،خواب ندارم،اما بمن میگن هیچ اختیاری از بچت نداری،همسرم میگه بچه یکم بفهمه میدم به مادرم، بزرگش کنه، با بچه مثل اسباب بازی رفتارمیکنن.بچه ی دوماهه که تازه شیرخورده و درمعدش بازه رو مثل چرخ وفلک دور دادن که هرچی خورد بالا آورد.ازپشت دست وپاشو کشیدن وبهم رسوندن جوری که بچه ضعف میکرد و میگفت ما رسم داریم قد بچه بلند میشه.کمربچم از پشت خم میشد و جیغ میزد.وقتی ازشون خواستم توروخدا نکنین گناه داره.گفتن تو خیلی حساسی دیگه به بچت دست نمیزنیم.گفتم چرا دست نزنین تموم شد دیگه هرچی دکتری داشتین.نوه تون هست.همین حرف من رو کردن توهین که توبه مادرم توهین کردی.حالام که با بچم اومدم شهرستان پیش خانوادم خواهرش زنگ زده به مادرم که دخترت بی ادبی میکنه تشکرنمیکنه،مثلا روز ده بعدزایمان چرا مهمون رفت پانشدی بدرقه،من سزارین بود ۱۰روز هنوز بخیه داشتم اما بازم پاشدم رفتم چند نمیتونستم تند تند راه برم مهمون رفت تامن رسیدم دم در رفته بودن .حالا میگن توبی ادبی کردی.من تا دیشب باهمسرم مشکلی نداشتم اما از دیشب که خواهرش زنگ زده همسرم میگه اگه زنگ نزنی ازمادرم عذرخواهی نکنی و اشتباهتو گردن نگیری بر نگردخونه.بخدا میترسم حتی با همسرم ح

دیدگاهتان را بنویسید