بی ارزشی را نوعی احساس درماندگی و ناامیدی توصیف میکنند. افرادی که احساس بی ارزشی میکنند ممکن است احساس بی مصرفی یا بیهودگی نیز داشته یا معتقد باشند هیچچیز با ارزشی برای ارائه به جهان ندارند. اغلب، افراد مبتلا به افسردگی این احساسات را بیان میدارند و همچنین کودکانی که مورد بیتوجهی و بدرفتاری قرارگرفتهاند, ممکن است در بزرگسالی احساس بی ارزشی کنند. هنگامیکه بی ارزشی فرد را به فکر خودکشی میاندازد یا باعث جنون آنی میشود، بهتر است سریعاً با فوریتهای اجتماعی( شماره تماس 123 ) حاصل نمایید یا به دنبال کمک از فرد دیگری باشید.
تعریف بی ارزشی چیست؟
بی ارزشی، حسی كه باعث می شود فرد احساس كند هيچ اهميت و هدفي در زندگی ندارد. این احساس میتواند بهطور قابلتوجهی بر سلامت عاطفی و روانی فرد تأثیر منفی بگذارد. مطالعهای که اخیراً توسط محققان دانشگاه ملی سئول صورت گرفت، نشان می دهد، احساس بی ارزش بودن به شکلی قابلتوجه، با اقدام به خودکشی در بزرگسالانی که در طول زندگی دارای نشانه های افسردگی حاد بودند و همچنین دچار تروما ( ضربهی روحی) شده بودند مرتبط است. نتیجه نهایی مطالعه حاکی از این بود که، در بین علائم افسردگی ، احساس بی ارزشی، بیشترین ارتباط را با اقدام به خودکشی در طول زندگی دارد.
شرایطی از قبیل از دست دادن شغل ، طلاق یا مشکلات مالی میتواند بهسرعت باعث از پا درآمدن افراد شود. كسانی كه مرتب دچار مشکلات و شکست در زندگی میشوند، بهاحتمال بیشتری احساس بی ارزشی را تجربه میکنند و خود را زیر سؤال میبرند که آیا زندگی آنها معنایی دارد؟ ممکن است برای افرادی که بی ارزشی را تجربه میکنند، مشاهده هر جنبه از زندگی به شکلی مثبت و خوب بسیار دشوار باشد و هیچ شانسی برای موفقیت در آینده برای خود متصور نباشند. این استنباطهای انحرافی غالباً از اختلالات بنیادینی مانند افسردگی ، اضطراب ، اندوه یا استرس ناشی میشود. هرچه افراد به مدت بیشتری احساس بی ارزش بودن کنند، غلبه بر این احساسات منفی برای آنها دشوارتر خواهد بود.
احساس بی ارزشی میتواند منجر به حالتی شود که در آن، فرد همواره دارای خلقوخویی منفی است. همچنین ممکن است سلامت جسمی فرد نیز تحت تأثیر قرار گیرد.
مطالعهای که به بررسی رابطه بین مرگومیر و بی ارزشی در مردان چینی 65 ساله و بیشتر پرداخته است، با مطالعه بر روی دو هزار نفر، اظهار داشت که احساس بی ارزشی، از بین همه علائم افسردگی، تنها عاملی است که مرگ به طریقی غیر از خودکشی (مرگ طبیعی) را پیشبینی میکند. پنج سال پس از مطالعه؛ 18.2% از مردانی که اظهار کرده بودند دچار بی ارزشی هستند و تنها 9.9% از کسانی که این مورد را اظهار نداشتند، فوت کردند.
این موضوع میتواند دلایل گوناگونی داشته باشد؛ احتمالا افرادی که احساس بی ارزشی میکنند، به میزان کمتری به دنبال مراقبتهای بهداشتی و سلامتی خود بوده یا احتمال بیشتری دارد كه سیگار بکشند یا درگیر رفتارهای دیگری شوند كه بر سلامتیشان اثر منفی میگذارد.
همچنین ممکن است با کمبود هرگونه حمایت اجتماعی مواجه شوند. نویسندگان این مطالعه اظهار داشتند، احساس بیارزشی باید بهعنوان یک عامل مخاطرهآمیز در مرگومیر شناخته شود، بهویژه در مردان بالاتر از 65 سال.
مسائل روانشناسی مرتبط با احساس بی ارزشی
در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی؛ احساس بی ارزشی عمدتاً با افسردگی همراه است، اما این احساسات ممکن است بهعنوان علائم اسکیزوفرنی ، اضطراب یا در طیفهای مشخصی از اشخاص ظاهر شوند. احساس شدید بی ارزشی در کودکان ممکن است نشاندهنده مشکلات کودک، بیتوجهی یا سوءاستفاده از آنها باشد که باید جدی گرفته شود. احساس بی ارزش بودن ممکن است با احساسات دیگری ازجمله ناامیدی، احساس گناه، اندوه مزمن یا احساس بی انگیزگی همراه باشد.
بی ارزشی ممکن است به طرق مختلف نمایان شود. یک فرد ممکن است موارد زیر را تجربه کند:
- درد شدید و ملالآور
- افکار منفی درباره خود
- اشک ریختن، یاس و ناامیدی
- از دست دادن هدف زندگی و بیعلاقگی نسبت به آن
- اضطراب اجتماعی
- فکر خودکشی
فردی که احساس بی ارزش بودن میکند ممکن دارای این علائم باشد:
- امتناع از برقراری رابطه با دیگران
- سوءمصرف مواد مخدر یا الکل
- عدم توانایی در بیان عواطف و احساسات خود
- بیان افکار منفی بهطور مداوم
- بیحال و حوصله بودن
- بیتوجهی در مراقبت از خود و فعالیتهای روزانه زندگی مانند دوش گرفتن، غذا خوردن و شستشوی لباسها
روشهای درمانی برای مقابله با احساس بی ارزشی
هنگامیکه احساس بی ارزشی فرد درمان نگردد، افراد ممکن است بهسرعت از پا بیفتند و بهطور قابلتوجهی توانایی انجام وظایف و فعالیت در آنها مختل شود.
کنار آمدن با این احساسات بدون کمک از یک متخصص میتواند بسیار دشوار باشد، اما هنگامیکه احساس بی ارزشی بهعنوان یکی از علائم افسردگی یا هرگونه بیماری روانی دیگری ظاهر میشود، درمان غالباً مثمر ثمر واقع میشود. روش درمان رفتاری شناختی ، نوعی رواندرمانی است که به افراد کمک میکند تا افكار خود را بهمنظور اثرگذاری مثبت بر احساسات و رفتار خود تعديل كنند. تحقیقات نشان داده که این روش برای درمان احساس بی ارزشی مؤثر بوده است. رفع شرایطی که منجر به احساس بی ارزشی در فرد شده، میتواند روش مفیدی برای درمان احساس بی ارزشی باشد.
بهعنوانمثال، وقتیکه فردی دچار افسردگی است و تحت روشهای درمان افسردگی قرار میگیرد، احساس بی ارزشی در او بهشدتکاهش مییابد.
مثال هایی از احساس بی ارزشی در زندگی افراد
احساس دوست داشتنی نبودن و ناچیز بودن
فرید 29 ساله، به مرکز مشاوره روانشناسی مراجعه میکند. او اظهار میدارد که اکثر اوقات احساسی شبیه به گریه کردن دارد و بهمحض شروع گریه بهسختی میتواند آن را متوقف کند. او احساس کم ارزش بودن میکند و معتقد است که هیچکس به او اهمیت نمیدهد. او به روان درمانگر میگوید، فکر میکند بهعنوان یک شخصیت، هیچ ارزشی ندارد و هیچکس او را دوست ندارد. داروهای ضد افسردگی که توسط روان درمانگر قبلی برای او تجویز شدهاند، به میزان خیلی کم به او کمک کردند اما او میگوید که آنها موجب شدند تا احساس اضطراب پیدا کند و به بی خوابی دچار شود.
آن داروها همچنین دارای عوارض جانبی جنسی نیز بودند. فرید میگوید رابطه او به خاطر عوارض داروی ضد افسردگی به جدایی کشید و منجر به افزایش احساس بی ارزشی در او شد. او همچنین اظهار میدارد، برای مدت کوتاهی حتی به فکر خودکشی افتاده است، اما نه بهطورجدی و نزد روان درمانگر اعتراف میکند که بیشازحد الکل مصرف میکند.
بعد از چند جلسه، فرید احساس سرخوردگی و ناامیدی خود نسبت به مسیر زندگی و عصبانیت شدید او نسبت به خانواده اش را بیان میدارد. او به دکتر روانشناس خود میگوید، در تلاش برای جلب رضایت خانواده، برای خود رشته دانشگاهی و شغلی انتخاب کرده بود ولی برنامه او با شکست مواجه شد. شغلی که با نارضایتی در آن مشغول به کار بود و از آن هیچ لذتی نمیبرد.
رواندرمانی و تلاش زیاد به فرید کمک کرد تا دوباره احساس شایستگی را در خود ایجاد کند و انگیزه او را برای حرکت به سمت آنچه واقعاً لایق او بود را در وی افزایش داد. این باعث تقویت احساس خودشناسی او شد و همچنین او بیان میدارد که نسبت به آینده احساس امیدواری میکند؛ درحالیکه او به روان درمانگر میگوید: فکر میکند که دیگر هرگز آن احساس بی ارزشی را نخواهد داشت.
تجربه احساس بی ارزشی زمانی که مسئله گرایش جنسی است
دِرِک ۱۴ ساله توسط والدینش نزد یک روان درمانگر آورده شده است. آنها بیان داشتهاند که او ازنظر اجتماعی بسیار گوشه گیر شده است و عواطف کمی از خود بروز میدهد و بهطور غیرمنتظره عملکرد ضعیفی در مدرسه از خود نشان میدهد. والدین او نسبت به مصرف مواد مخدر مشكوك هستند و به روان درمانگر گفتند كه خواهر بزرگتر درک نیز؛ زمانی که از مواد مخدر استفاده میکرد همین علائم را نشان میداد اما درك هرگونه استفاده از مواد مخدر را بهشدت انكار میکند. روان درمانگر به تنهایی دیداری با درک داشت و دریافت که او در مورد گرایش جنسی خود دچار ابهام است و از در میان گذاشتن آن با والدینش میترسد که به گفته وی، والدینش اجازه نخواهند داد که او همجنسگرا باشد!
درک به روان درمانگر میگوید که او باید دچار مشکلی شده باشد و حتماً باید بیماری داشته باشد که او را وادار میکند به پسران دیگر فکر کند. در طی چند جلسه، روان درمانگر با درک کار میکند تا باورهای منفی که در ذهن دارد را رفع کند و واقعیتهایی را راجع به این گرایش جنسی بدون تلاش برای متقاعد کردن درک بازگو میکند.
او به درک میگوید، بسیاری از مردان جوان تحت عنوان بخشی از رشد جنسی طبیعی خود، درباره پسران دیگر فکر میکنند. چهبسا بعدها آنها را همجنسگرا، دوجنسگرا بنامند. او همچنین به درک میگوید، تحقیقات نشان داده است که همجنسگرایی تنها یک گرایش جنسی طبیعی است نه یک بیماری یا اختلال.
بعد از چند جلسه درک از بهبودی افسردگی خود خبر میدهد. او توانسته است بر تکالیف مدرسه و مسئولیتهایش در خانه تمرکز کند و والدین او از پیشرفتش کاملاً راضی هستند. او به روان درمانگر میگوید، هنوز آماده نیست تا به والدین خود بگوید چه چیزی باعث پریشانحالی او شده است.
من شدیدا احساس بی ارزشی میکنم فقط گریه میکنم کسی بهم توجهی نداره هیشکی منو ادم حساب نمیکنه باهام حرف نمیزنن بهم اهمیت نمیدن کسی منو ادم حساب نمیکنه همیشه تنهام کسی چیز جدی با من درمیون نمیزاره منو نمیبینن خودمو برا بقیه میکشم کمک میکنم یه تشکر هم نمیکنن دوست دارن منو اذیت کنن منو مقصر نشون بدن کسی ازم حمایت نمیکنه کسی حالمونمی پرسه در طول روز در حین کار با یه رفتاری اشکم درمیاد نمیتونم حرفمو بزنم اخه بلد نیستم احساساتمو بیان کنم بلد نیستم از حقم دفاع کنم خیلی خنگم خیلی ساده ام من خیلی گناه دارم من همه چیمو از دست دادم من اصلا به حق و حقوق خودم اگاه نیستم خیلی خنگم تمرکز ندارم در لحظه زندگی نمیکنم فقط در یک خیال باطل دارم می چرخم از ادما بیزارم مورد سو استفاده قرار گرفته ام در محیطی پر اشوب زندگی کردم حس خشمم نفرتم تموم نمیشه چون من اصلا زندگی نکردم هیچ لحظه خوبی تو ذهنم از زندگی ندارم
این مشکلو منم دارم احساس میکنم هیچی نیستم هیچی نخواهم بود برای هیشکی اهمیت ندارم هیشکی از من خوشش نمیاد همه الان دارن تو ذهنشون فحش به من میدن یا الان دارن تو ذهنشون منو قضاوت میکنن بی مصرفم فقط یه خرج اضافی سر دنیا هستم و سودی ندارم اینده ای ندارم به هیچ جا نمیرسم چون یه بی مصرفم از خودم بدم میاد از یه طرفم خانوادمم از من انچنان خششون نمیاد و ادم زود رنجی شدم
گه گاهی احساس میکنم خیلی جاها نَرَم یا صحبت نکنم چون احساس میکنم از من بدشون میاد دلایل این مشکلمم کمبود وتوجه و محبت خانوادگیه خانوادم خصوصا پدرم بیشتر به خواهر کوچیک ترم توجه دارن مثلا پدرم میگه اون از تو نوین تره تو دویونه و گوشه گیری هیچیم نمیشی اصلا مادرم با من صحبت نمیکنه و من به هیچ وجه هیچ مسئله ایمو نه به مادرم میگم ونه پدرم چون اصلا باهاشون راحت نیستم و احساس غربت دارم باهاشون یا اتفاقاتیه که تو کلاس هفتم برام افتاد و با خیانت یه همکلاسی سر یه بحث کوچیک وبچه گانه و خنده دار الکی مقصر شمرده شدم و تمام همکلاسیام از من دور شدن و این اتفاق کم کم منو گوشه گیر کرد خانوادمم منو مقصر میدونستن طوری که بشدت از یه ادم شیطون البته هیچ وقت شر و بی ادب نبودم به یه ادم گوشه گیر و درون گرا و ساکت تبدیل شدم و این اتفاق تا بیرستانم با من بود
بچه ای که محبت خانوادگی نداره مشخصه احساس بی ارزشی میکنه
سلام
خوب میشی ،
سلام. ببخشید، روش درمان اینکه احساس کم ارزشی می کنم، چیه؟
سلام 19 سالمه مدتی احساس پوچی و کم ارزشی میکنم. چون توی کارهایی که بهشون علاقه دارم موفق نمیشم و همیشه شکست میخورم و احساس خنگ بودن دارم و اینکه با وجود تمام تلاشی میکنم باز هم کمه باز هم بقیه از من جلوترن و من حتی یک کم هم پیشرفت نکردم. گاهی به شدت از خودم عصبانیم که چرا نمیتونم یک کاریو درست انجام بدم. مثلا من رشتم زبانه اینکه می بینم هرکار میکنم نمی تونم به بقیه دوستام برسم و حتی درواقع نه تنها این توی خیلی کارها مثلا مدام مامانم میگه خیلی بی عرضه ای و این ها و یک ترس از اینده دارم یک ترس و استرسی که اره اگه واقعا همه چیز اون جوری که من میخوام پیش نره. من واقعا نمیدونم چیکار کنم تا یکم ارامش خاطر نسبت به ایندم و به زندگیم داشته باشم از وقتی کرونا اود بسیار کم کار و کم تحرک شدم و از خودم راضی نیستم
سلام، احساس بی ارزشی میکنم، حس میکنم بی فایدم، تمام روز و شب رو گوشه ای میشینم و نمیتونم هیچکاری انجام بدم، دوست دارم عین دیگران باشم کلی کار برای انجام دادن داشته باشم دلم نمیخواد انقدر بی ارزش و بی فایده باشم. خب، الان من چیکار باید بکنم که این احساس رو نداشته باشم؟ من هیچ انگیزه ای ندارم هروقت که چشمامو میبندم دارم به این فکر میکنم دیگه فردا باز نشن. خسته شدم نمیدونم چیکار باید انجام بدم، کلافم. سعی میکنم کاری انجام بدم تا کمتر احساس بی ارزشی کنم اما هر دفعه بیشتر میشه و جلوم رو میگیره نمیذاره حتی کارهای کوچیک شخصیم رو بتونم به درستی انجام بدم.
سلام من احساس میکنم ک برای همسرم خیلی بی ارزشم و اون میگ ک اصلا اینطوری نیس چطوری با این احساس مقابلع کنم؟
من به شدت احساس بی ارزش بودن می کنم تو رشته تخصصی ورزشیم پیشرفت کمی داشتم و هم رشته ای هایی که میشناسم جهش خیلی خوبی داشتند من به عنوان یک پسر تو کار های فنی خیلی ضعیفم و درسم هم تو دبیرستان تازگی های افت کرده و رفیق ناباب باعث شده ادم بی ادبی بشم و خیلی حس بدی دارم تو همه ی ابعاد زندگی حس شکست می کنم و همش از خودم می پرسم من چی هستم؟؟
چجوری باید حس کم ارزش بودن و از خودم دور کنم؟ نمیتونم حرفمو بزنم نمیتونم از حقم دفاع کنم اصلا نمیدونم باید چیکار کنم هر کاری کنم حس میکنم خودم نیستم فقط تظاهرم نمیدونم باید چیکار کنم ممنون میشم کمک کنید. من پیش دوستام ادم پر حرف و برونگرایی ام اما توی خونه یا پیش بعضی افراد دیگ خبری از اون ادم نیست. حس میکنم این یه ضعفه حس بدی به خودم پیدا کردم و حس میکنم ضعیفم
احساس پوچی و بی پولی دارم
هر کاری میکنم نمیشه
ببخشید من ۱۷ سالمه و بخواطر درس تو مدرسه جلوی تمام دوستام معلم تحقیرم کرد و الان احساس بی ارزش بودن میکنم احساس میکنم که رفیقام منو بی ارزش میدونن باید چیکار کنم. در حدی احساس بدی دارم که حتی به خود کشی هم فکر کردم..
من یک دختر 16 ساله هستم، به شدت احساسی ام، و عاشق پسرعموی خودم شدم،همیشه توی مواجهه با آدمای مختلف ی حالت خاصی میگیرم، اعم از آقایون ک واقعا حساسیت رفتاری نسبت بهشون نشون میدم، و این منو خیلی کلافه کرده، مدام گریه، مدام بی قراری، و فک میکردم ک قضیه ی پسرعموم هم مث اونا باشه، هنوزم کاملا مطمئن نیستم،و جدیدا هم خیلی نسبت ب هر مسئله ی اساسی و پایه ی زندگی خودم بدبین شدم، نمیتونم بی فکر و خیال ادامه بدم، این برام در اوره،کم کم دارم ب توانایی خودمم شک میکنم، خودمو جلوی بقیه و حتی توی خلوت خودم بی ارزش میبینم، من نمیدونم چکار کنم،منطقم داره نابود میشه
من سال اول دبیرستانمه رشتمم ریاضیه، تا قبل اینکه بیام دبیرستان درسم خیلی خوب بود الانم نمره هام خوبه اما مشخصه که افت کردم، تمام دلیلشم احساس میکنم که نداشتن اعتماد به نفس، استرس، خودمو دیگه باور ندارم و سرکوفت هایی که از طرف پدرم میخورم هست، من احساس میکنم سرچشمه اصلی سرکوفت های پدرمه، که سر یه چیز خیلی خیلی خیلی کوچیک و بی ارزش که حتی واسه ۱۰ سال پیشه و اون موقع بهش خندیده اما چون الان از من بدش میاد از اون به عنوان بی ارزشی من استفاده میکنه، جلو روی خودم روزی صدبار بهم میگه تو نادونی، بی استعدادی، همه از تو جلو زدن اما تو عقبی، تو یه آدم بی ارزشی تو هیچی نمیشی و …..
به خاطر یه سری مسائل که داستانش طولانیه من خیلی از خودم بدم میاد. احساس بی ارزشی شدیدی میکنم. اعتماد به نفس ندارم و حس میکنم از پس هیچ چیزی توی زندگیم برنمیام و الان تایمیه که باید یه کاری حتما بکنم و برای زندگی و آیندم تلاش کنم اما همش دارم صبح تا شب وقتم رو الکی میگذرونم و رو به بی خیالی اوردم و هیچ کاری نمیکنم یه جورایی دست و دلم به کار نمیره و انجامش نمیدم
اخیرا دچار حس بی ارزش بودن و سردرگمی میکنم و اینکه روی کار هم تاثیر گذاشته این موضوع
احساس پوچی، بی ارزشی و سردرگمی، یکی از چند عامل تشخیص افسردگی است. برای تشخیص دقیق و ارائه راهکار جهت بهبود اوضاع، نیاز دارید بیشتر از نوشتن چند خط، با روانشناس در ارتباط باشید.
به خاطر یه سری مسائل که داستانش طولانیه من خیلی از خودم بدم میاد. احساس بی ارزشی شدیدی میکنم. اعتماد به نفس ندارم و حس میکنم از پس هیچ چیزی توی زندگیم برنمیام و الان تایمیه که باید یه کاری حتما بکنم و برای زندگی و آیندم تلاش کنم اما همش دارم صبح تا شب وقتم رو الکی میگذرونم و رو به بی خیالی اوردم و هیچ کاری نمیکنم یه جورایی دست و دلم به کار نمیره و انجامش نمیدم. من خودم رو گم کردم نمیدونم باید توی زندگیم چیکار کنم من دانشجو روانشناسی هستم اما همیشه آرزوم این بود که پزشک بشم رویا و هدف و دلیل زندگیم این بود من ۳ بار کنکور دادم یک بارش سال دوازدهمم ا بارش پشت کنکوری و ۱ بار دیگش توی دوران دانشجویی ام و دیگه قیدش رو زدم و رفتم دانشگاه اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش دربیام و از اونجا بودن و تحصیل توی رشتم متنفر بودم فکر میکنم دلیل اینکه نمیتونستم بیخیال کنکور بشم اینه که توی اون ۳ بار هیچوقت درست و حسابی تلاش نکردم هیچوقت درست درس نخوندم همش ۴ روز میخوندم ۷ روز استراحت میکردم و این چرخه ادامه داشت و چون حتی ۱ بار هم تمام تلاشم رو نکردم برای همین نمیتونستم قیدش رو بزنم خلاصه از دانشگاهم و رشته ام و خوابگاهم متنفر بودم و مرخصی تحصیلی گرفتم و اومدم خونه تا جدی برای امسال بخونم و کنکور بدم اما از وقتی که اومدم تا الان هیچی نتونستم بخونم نمیدونم چرا اما بدنم سمت درس نمیره همش رو مخمه به جای اینکه سعی کنم برم و درس بخونم مغزم کاری میکنه بهش فکر نکنم و ازش فاصله بگیرم میرم الکی فیلم میبینم و وقت میگذرونم و سعی میکنم به اینکه چرا برگشتم خونه و ۲ ماه دیگه چیکار کنم و کلا آیندم رو چیکار کنم فکر نکنم رو به بیخیالی اوردم و کار های مسخره میکنم و راستش شک داشتم اینو بگم یا نه چون تا حالا به هیچکس نگفتم و میترسم بقیه این رو دربارم بفهمن اما چون گفتید اینجا محرمانه هست میگم من این چند سال اخیر خیلی خودارضایی کردم و در حال حاضر احساس میکنم بهش معتاد شدم قبلا خیلی تلاش کردم کلا ترکش کنم و از زندگیم حذفش کنم اما نتونستم و الان دیگه اصلا احساس گناه یا عذاب وجدان ندارم و دیگه حتی دربرابرش مقاومت هم نمیکنم تازه از انجامش خوشم هم میاد و اینکه دیگه منو نمیترسونه خودش ترسناک تره باور دارم که نمیتونم ترکش کنم با خودم میگم خیلی تلاش کنم فوقش برای یه مدت کوتاه جلوش رو میگیرم و بعد دوباره انجامش میدم پس بیخیال و باهاش کنار اومدم و مشکل اینجاست که این احساس نمیتونم فقط برای این مورد نیست همه جای زندگیمه باور دارم که نمیتونم ترکش کنم نمیتونم برای کنکور درس بخونم نمیتونم توی زندگیم موفق بشم نمیتونم به خانوادم کمک کنم نمیتونم به آرزوم برسم کلا توی همه چی نمیتونم از پسش بربیام و واقعا همچین فکری میکنم این که بگم نه تو میتونی و این چیزها رو حتی خودم هم احساس میکنم دارم خودم رو گول میزنم اگه واقعا میتونستم همون دفعه اول از پس کنکور برمیومدم و این باعث شرمندگی و خجالت جلوی بقیه شده همش خودم رو کوچک میبینم. الان یه آدم بیکار توی خونم که داره عمر و وقتش رو هدر میده در حالی که خم سالام دارند توی جامعه پیشرفت میکنند و یه چیزی یاد میگیرند اما من هیچی احساس میکنم یه بازندم یه آدم بی ارزش و شکست خورده و رقت انگیزم و واقعا احساس بدی نسبت به خودم دارم. و اینم بگم که هیچ چیزی واسم اون قدر جدی نیست بعضی مواقع حس میکنم یه سری چیزها رو باید جدی بگیرم اما دست خودم نیست جدی نمیگیرم و نمیتونم راجب مسائل مهم زندگی که حتی ممکنه روی آینده تاثیر بزارند جدی باشم.
احساس بدی ب زندگی دارم احساس بی ارزش بودن میکنم. با یک نفر یکسال باهم بودیم من واقعا دوسش داشتم اما اون ب من دروغ گفت وقتیم ک بهش گفتم هیچی نگفت منم از روی عصبانیت ازش جدا شدم. الان هیچ کسو ندارم باهاش حرف بزنم قلبم درد میکنه از این بی رحمی ادما نمیتونم نفس بکشم فقط دلم میخاد اون باشه اما اونم نمیخام احساس میکنم دیگه برای کسی مهم نیستم دلم میخاد بمیرم اگه کاریم نمیکنم فقط بخاطر مامانمه چون اون خیلی غصه میخوره خسته شدم از همه چیز
با سلام دوستانی که احساسی بوچی دارید یک جواب برای همتون دارم و اون اینکه اشغال های ذهنی رو بریزید بیرون و برای ادامه زندگیتون یک رویای بزرگ بسازید تا از همه ی وابستگی ها رها بشید و تا میتونید بر روی رشد شخصیتی خودتون کار کنید و آموزش ببینید .
من احساس پوچی زیادی میکنم احساس میکنم بدرد نخورم نتونستم کنکورمو خوب بودم و سه سال پشت کنکور موندم و هیچی نتونستم قبول شم و باعث شرمندگی خانوادم شدم صبح تا شب سرم تو گوشیه و واسه زندگیم هیچ تلاشی نمیکنم شدیدا احساس اضافه بودن میکنم احساس میکنم یه بار رو دوش خانوادم چون باعث افتخارشون نشدم و الانم که دانشگاه پیام نور درس میخونم بازم وضعم خوب نیس و نمیتونم درس بخونم
دوستان خیلی از این مشکلات مربوط به سن بلوغ هست و گاها تا 20 سالگی هم ادامه داره ولی وقتی وارد بازار کار بشی، ورزش کنی، ببینی که داری یک کاری رو یک بیزینسی رو خودت از صفر تا صد راه اندازی میکنی اعتماد به نفس میگیری و میفهمی که اونقدام بی دست و پا نیستی و یک چیزایی ازت برمیاد. حس بی ارزشی از منفعل بودن میاد. منفعل نباشید و برای ایندتون اگر هدف داشته باشید از توجه اطرافیان تا حد زیادی بی نیاز میشید و خواهید دید که خودشون به سمتتون میان وقتی ک با هدف و با انگیزه باشید و در درجه اول برای خودتون ارزش قائل باشید. و مهم تر از همه اینکه تو ارتباطات اجتماعی با صدای بلند و شمرده صحبت کنید و فقط در مواقع لزوم صحبت کنید تا به حرفاتون دقت کنن
سلام خوبین من مشکی زیادی دارم بع من کمک کن عزیزم
سلام من اصلا حالم خوب نیست و همش احساس میکنم پارتنرم بهم بی توجهی میکنه میلی ب هیچ کاری ندارم و واقعا بی حوصله ام باید چیکار کنم. / احساس بی ارزش بودن دارم احساس میکنم خیلی ضعیفم خیلی نیازمند دریافت یه محبت خیلی زیاد از یه ادمی هستم مخصوصا دوست پسرم.احساس میکنم. خیلی بهم بی توجهی میکنه الان تو مشکلت خانوادگیه زیادی هستم و اون بخاطر اینکه سرکار میره نمیتونه همش کنارم باشه و یروز در هفته میتونه پیشم باشه الان نیاز دارم واقعا از همه نظر بهش مادرمم حتی زیاد بهم توجه نمیکنه حوصله زندگی و درس خوندن ندارم خسته شدم از تلاش کردن پدرم بهم زیاد پول نمیده و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم فقط منتظرم امتحانام تموم شه و برم سرکار. همه ی این مشکلات از موقعی ب وجود اومد ک شوهر دوم مادرم مادرمو ترک کرد دیگه پول تو جیبی نداشتیم موعد خونمونم ۲ ماه بعدش بود دو ماه بعدش ک میشه الان ما دیگه پول برا اجاره نداشتیم برا همین مجبور شدیم الان بریم پرند خیلی برام سخته دوری از تهران و دوست پسرم که همین الانشم چون توی کافه کار میکنه من باید برم همش ببینمش کمکم کنید لطفا
سلام ببخشید من خیلی احساس بیمصرف بودن میکنم حس میکنم خیای دست پا چلفتی ام و سنم داره میرع بالا و هیچ آینده ای برای خودم درست نکردم. سه سالیه خانوادم به دلیل اعتیاد از هم جدا شدن و همه زندگیمونو دود کردن و الان هیچ توشه یا آیندع ای نداریم منو خواهر برادرم تنها تکیه مون شده مادر بزرگم. مادر بزرگمم با اینکه اوضاع زندگی خوبی ندارع سعی کرد برای من یه زمینه پیشرفت و درآمد بسازه
سلام من ۱۷سالمه دارم رشته خیاطی میخونم درس خوشم نمیاد دوس دارم کار کنم پول دربیارم رشتمم خیاطی ولی مادرم نمیذاره کار کنم یا همش از این اون بد میگه منم بد بین کرده با کسیم که دوسش دارم هستم ولی حس اضافی بی ارزشی میکنم حس میکنم باید به همه بگم چشم مستقل نیستم دوست دارم بشم ولی نمیشه چیزای که دوست دارم نمیتونم بخرم یا مثلاً میگم بخرم خب که چی بشه همش از بچگی بهم گفت اینجوری یا سرکوب زدن بهم این اون از تو بهترن یا هیچ رفیقی ندارم عصبیم یا افسردم یا تا یه کاری میکنم خسته میشم نمیدونم همش میگم خستم حال ندارم
سن 25متاهل کارشناسی حسابداری من نمیدونم چرا هر کاری هم انجام میدم از خودم راضی نیستم همیشه فک میکنم ب هیچ چیزی دس پیدا نکردم تلاشام بیهوده بوده توی جم حس کم ارزش بودن دارم