من یه مشکلی دارم که شاید عجیب باشه. من بعضی وقتا، تقریبا ۸۰ درصد موارد از مامانم بدم میاد و حس تنفر نسبت بهش پیدا میکنم.. نمیدونم دقیقا دلیلش چیه و چرا، ولی مخصوصا مواقعی که مسائل جنسی یا زنونه هم بهش مربوط میشه، تنفرم بهش بیشتر میشه.
مثلا اگه لازم باشه بره دکتر زنان، یا با فامیل درباره مسائل اینطوری صحبت کنن، یا مثلا وقتی که صدای رابطه جنسیش با پدرم رو میشنوم، تا چند روز ازش بینهایت متنفر میشم و نمیتونم خشمم رو بخوابونم. خیلی اوقات از همه چیزش، هم ظاهری و هم باطنی و رفتاری، بدم میاد و خیلی اذیت میشم.
اینو خودم هم حس میکنم که مثل مادر و دخترهای دیگه نیستیم. احساس میکنم برای من از مادری، همین غذا درست کردن و رسیدگی به کارهای خونه یا از این چیزها رو انجام میده و واقعا مثل یه مادری که همه مادرشون رو میپرستن، برای من نیست.
لطفا راهنمایی کنید.
مطالب مرتبط: خيانت مادرم به پدرم
پاسخ به پرسش علت خشم نسبت به مادر
موضوع تنفر دختر از مادر در میان بسیاری از نواجوانان شایع است و شما در این احساس تنفر تنها نیستید. همه ما در طول روز احساسات مختلفی از جمله ترس، کینه، خشم، نفرت، غم و اندوه را تجربه می کنیم. به رسمیت شناختن این احساسات اولین گام برای مقابله با احساسات منفی است.
بسیاری از دختران به خاطر آسیب های کودکی یا کمبود محبت نوجوان از طرف والدین، احساس خشم و نفرت می کنند.
احساس می کنند آنگونه که شایسته است از اطرف مادر خود مورد توجه و محبت قرار نگرفته اند یا نیازهای عاطفی آنها توسط والدین برآورده نشده است.
این احساس رنجش به خاطر کوتاهی در انجام وظایف والدین در مقابل فرزندان این احساس را در دختر بر می انگیزد که آنقدر که شایسته است برای مادر خود مهم نیست. مادرش او را دوست ندارد. او یک مادر خودخواه است که فقط به فکر علایق خود است و توجهی به نیازهای من ندارد.
گاهی خود را با دخترهای هم سن و سالش مقایسه می کند، می کند، احساس کمبود می کند و انگیزه لازم برای ادامه زندگی را ندارد. او مادرش را مقصر تمام بدبختی ها و مشکلات زندگی اش می داند.
هرچه این دختر بیشتر بر رفتار مادرش تمرکز می کند، این احساس تنفر بیشتر می شود، تا حدی که این احساس نفرت به مادر به احساس خشم تبدیل می شود.
در مقابله با احساس تنفر دختر از مادر باید نوع تفکر خود به زندگی را تغییر دهیم. بپذیریم همه ما انسان هستیم. هیچ انسانی کامل نیست. همه ما انسانها با ضعف و محدودیت هایی پا به این کره خاکی نهادیم و همه ما در دوران کودکی آسیبهایی دیده ایم.
همه ما در گذشته به خاطر ناآگاهی، اشتباهات فراوانی انجادم داده ایم. اگر به این طرز تفکر برسیم که هیچ انسانی مطلقا خوب با مطلقا بد نیست، هرگز انتطار جستجوی یک انسان کامل در این دنیا را نمی کنیم.
مادر شما هم یک انسان است. یک زن است. و در گذشته دختری شبیه به شما و از جنس شما بوده است. دختری که او نیز احتمالا توسط مادرش مورد بی توجهی قرار گرفته، کمبودهایی در زندگی احساس کرده و انتطاراتی که هرگز توسط مادرش برآورده نشده است.
دردهایی که او عمری در درون خود مثل یک راز نگه داشته و با کسی بازگو نکرده است. او نیز همانند شما احساس ندارد. نیاز به توجه دارد. آرزوهایی دارد، دردهایی دارد، خارطرات خوب و بدی در سینه دارد.
او از نگاه خود مادری خوب و ایده آل است و هرگز باور ندارد که دخترش از تو متنفر است. او از کجا بداند که دخترش چه افکار و احساساتی در درون دارد؟
گاهی در یک رابطه عشق به نفرت تبدیل می شود. به این دلیل که انسان از عشقش توقع دارد. او از یک فرد معمولی انتطاری ندارد و هرگز احساس نفرتی هم شکل نمی گیرد. اما انسان از کسی که برایش در زندگی مهم است انتطار توجه دارد و گاهی این عدم توجه تبدیل به نفرت می شود.
خبر خوب اینکه با گفتگو و همدردی، می تواند این احساس نفرت را دوباره به عشق تبدیل کرد. عشقی محکم تر از قبل. شاید بهتر است در مورد مسایل، مشکلات و هر آنچه در ذهن دارید، در زمانی مناسب با مادر خود صحبت کنید. این گفتگوی صمیمی می تواند احساس تنفر دختر به مادر را تاحد زیادی کاهش دهد.
احساس نفرت به مادر
سلام، من اصلن نمیدونم باید از چی بگم و از کجا شروع کنم. دخترم و 21 سالمه، از تابستون امسال یه حس غم شدیدی بی دلیل تو وجودم رشد و ریشه کرده و دوره ای هم هست، یعنی دفعه ی دوم که اومد خیلی خیلی شدید تر از تابستون بود، افکار خودکشی خیلی زیاد و شدیدی هم دارم، میدونم انجامش نمیدم، چون میترسم ولی شدت افکار انقد زیاده که یه وقتایی مطمئن میشم قراره انجامش بدم، استرس های بسیار بسیار شدید و بی دلیل دارم و خیلی رو موضوعات حساس میشم و خیلی هم فکر میکنم، فکر مثبت نه، فکری که به آدم استرس میده و آدم رو اذیت میکنه، از طرفی با خانواده هم مشکل دارم مخصوصا مادر، چون فقط ظواهر رو میبینه و به قولی اصن مشکلات روحی رو به حساب نمیاره، بحث زیاد داریم، حتی گاهی اوقاتم که من کاری به کارش ندارم یه مساله ای رو پیش میکشه تا بحث کنه، بیشترین چیزی که احساس نفرت درونم به وجود میاره مادرمه، در حدی که بعضی اوقات حس میکنم با تمام وجود ازش متنفرم، و فکر میکنم بیشتر احساسات بدی که تجربه میکنم به خاطر رفتار اون در گذشته و حاله، به شدت هم آنتی سوشال شدم و همش به کنج تنهایی میگریزم:) خیلی نیاز به کمک دارم ممنون میشم راهنماییم کنید.
پاسخ مشاور به پرسش از مادرم نفرت دارم
سلام دوست عزیز خیلی باعث خوشحالی است که تصمیم گرفتید مسئلهتان را با ما در میان بگذارید و چقدر خوب که نسبت به مسئلهتان بینش دارید و خیلی خوب آن را توصیف کردید. میفهمم چقدر عبور از این روزها برای شما سخت و طاقتفرساست. به نظر میآید حس میکنید در این راه تنها هستید و کسی قرار نیست حس و حال شما را درک کند. همه ما ممکن است روزهایی را با افکار خودکشی و تنهایی سپری کنیم و کاملاً قابلدرک است که چقدر آزاردهنده است. میفهمم که شاید از قضاوت و سرزنش اطرافیان بترسید و نتوانید این مسائل را با کسی در میان بگذارید؛ اما همه ما فرد امنی داریم که میتوانیم به او اعتماد کنیم و بدون اینکه خودمان را سانسور کنیم افکارمان را با او در میان بگذاریم.
خبر خوشحالکننده این است که این افکار معمولاً موقتی است و قابل درمان است. اگرچه ممکن است به نظر میرسد که درد و ناراحتی شما هرگز به پایان نمیرسد، مهم است که درک کنید بحران معمولاً موقت است. اگر بتوانید این افکار را با کسی در میان بگذارید مقدار زیادی از این بار روانی که به تنهایی به دوش میکشید کاسته میشود.
اگر میترسید و کسی را ایمن حس نمیکنید پیشنهاد من به شما این است که حتماً به مشاور یا روانشناس متخصص مراجعه کنید. همانطور که عرض کردم این مسئلهای نیست که فقط شما با آن مواجه شده باشید و از قضاوت بترسید. اما بااینحال اگر باتوجهبه شناختی که از خانواده خود دارید اگر حس میکنید شما را قضاوت میکنند و حمایت نمیکنند برای آنها نامهای بنویسید؛ بدون این که بخواهید خودتان را سرزنش کنید یا احساس گناه داشته باشید هر چیزی که باعث شده است این مقدار نسبت به خانوادهتان و بهخصوص مادرتان حس تنفر داشته باشید را مطرح کنید.
اگر او را باعثوبانی حال بدتان میدانید به او بگویید. خودتان را سانسور نکنید و احساساتتان را به رسمیت بشناسید. نکته دیگری که باید مدنظر قرار دهید این است که این افکار چه زمانهایی معمولاً و بیشتر به سراغ شما میآیند و به اوج خود میرسد؟ چه افکاری باعث استرس شما میشود؟ همه آنها را مکتوب کنید و بنویسید.
تکلیف دیگری که از شما تقاضا دارم آن را انجام دهید این است که در روز چهار بار زمانهای ثابتی را در نظر بگیرید و به افکارتان به مدت 15 دقیقه فکر کنید میخواهیم با این افکار بازی کنیم آنها را به ذهنتان بیاورید و هر کاری دوست دارید با آنها بکنید؛ میتوانید آنها را رنگی کنید، مچاله کنید، در یک قابی که دوست دارید بگذارید، آنها را در یک فیلم طنز تصور کنید یا آنها را با حالت لکنت بیان کنید. میتوانید با کلمات من در آوری افکارتان را تصور کنید و کلماتی نامفهوم را بیان کنید. شاید به نظرتان این تمرین خوشایند و کمککننده نباشد؛ اما مطمئن هستم که اگر آن را جدی بگیرید خودتان نتیجهاش را میبینید. توجه داشته باشید بیشترین کسی که میتواند به شما کمک کند خود شمایید.
این شما هستید که میتوانید انتخاب کنید که حالتان را تغییر دهید یا نه. این شما هستید که میتوانید از خودتان مراقبت کنید؛ خودتان را دستکم نگیرید. اگر تمام دنیا هم به شما پشت کند شما خودتان را دارید. توانمندیهایتان را دستکم نگیرید. همه چیز بستگی به شما دارد که چقدر برای تغییر حالتان تلاش کنید. تلاش کنید تا دوباره فعالیتهایی که به آن علاقه دارید را آغاز کنید. از روابط اجتماعی غافل نشوید و افراد امن زندگیتان را پیدا کنید و با آنها افکار و احساساتتان را مطرح کنید. از ورزش کمک بگیرید حتی شده است روزی 30 دقیقه پیادهروی را در برنامهتان قرار دهید.
به توانمندی هایتان ایمان دارم و مطمئن هستم بر افکارتان غلبه میکنید و حالتان به دست خودتان تغییر میکند.
گلسا بمانیان
کارشناسی ارشد مشاوره خانواده
مطالب مرتبط: خانوادم درکم نمیکنن
من آیه هستم و ۱۰ سالمه من مادر و پدرم و از جونم هم بیشتر دوست دارم مادرم از ۳ سالگیم تا ۱۰ سالگیم بین من و برادرم که ۷ سالشه فرق میگذاشت بابامم همین طور اون موقع من ۳ سالم بود حواسم نبود که برادرم و از مبل انداختم پایین بعد بابام عصبانی شد و مثل سگ میزدم مثل سگ آخه شما بگید کی به بچه ی ۳ ساله میزنه الآنم که ۱۰ سالمه تازه خواهرم به دنیا اومده اون موقع مامانم و بابام فقط بین من و داداشم فرق میذاشتن الان دیگه هر دوشون داداشم و خواهرم و دوست دارن همیشه خدا خودمو کلا توی خانواده احساس پوچی میکنم جوری رفتار میکنند انگار که من اصلا توی این دنیا وجود ندارم گفتنش راحته ولی تجریش خیلی سخته بیشتر وقتا با خودم میگم اگه یک روزی جلوی هر دوشون خودکشی کردم پشیمون میشن یا دو قطره اشک میریزن سر قبرم آخه اگه مامانم دوستم نداره چرا به دنیام آورده بنظر خودم هر دوشون دو قطره اشک میریزن یک ماه چیه بعد از ۱۰ روز به خوشی خودشون برمیگردن و من و کلا یادشون میره خیلی سختی میکشم خیلی
مامان من با همه مامانایی که تا الان دیدم فرق داره وقتی بغلش میکنم یا میخوام بوسش کنم نمیزاره میگه اه برو اونور نچسب بهم خیلی واضحه که ازم بدش میاد تا الان که۱۷سالمه حتی یبارم بغلم نکرده اما من دلم میخواد حتی یه ذره ام که شده بهم محبت کنه بین من و خواهرم خیلی زیاد فرق میزاره هروقتم اینو بهش میگم میگه اون ازدواج کرده و با تو فرق داره درحالی که حرفش اصلا منطقی و قابل درک نیست وقتایی که دوتایی تو خونه تنهاییم اصلا باهام حرف نمیزنه و سرش تو گوشیه اما تا خواهرم میاد کلی باهم حرف میزنن یجور رفتار میکنه انگار من براش مهم نیستم سال دیگه کنکور دارم عادت دارم برای اینکه راحت درس و متوجه بشم جلوی آینه بشینم و درس بخونم مثل همین چند دقیقه پیش
اما اومد بهم گف جلوی آینه بشینی هیچی یاد نمیگیری و فلان درحالی که چنساله روش درس خوندنم اینه خلاصه که گیر داد هیچی بلد و نیستی و به حرف من گوش نمیکنی و…و مثل همیشه دعوامون شد(: بهش گفتم که چنساله دارم اینجوری درس میخونم خودمو میشناسم میدونم چجوری یاد میگیرم اما نمیخواد قبول کنه و سعی داره بهم ثابت کنه خودش درست میگه و من اشتباه میکنم با این کاراش دیوونم کرده ازین زندگی خسته شدم دوست دارم برم جایی که هیچکس نباشه و کاری به کارم نداشته باشن همه چی و کوفتم میکنه از غذا خوردن گرفته تا همین درس خوندن امیدوارم زودتر برسه اون روزی که از این زندگی راحت شم(:
مامانم نمیذاره من کار دلخواهمو بکنم میگه اگه فلان کارو نکنی جوری میزنمت صدا واق واق سگ بدی البته چند بار هم منو بدددددد زده و من تا ۳ ماه افسردگی میگرفتم کل بدنم کبوده اینقد زده منو دارم کم کم افسرده میشم قبلا ها خیلی خوب بود ولی الان یهو روانی میشه ۱ دقیقه آروم میگیره ولی بیشتر اوقات روانیه
سلام من ۱۵ سالمه کودکی سختی داشتم بابام به الکل اعتیاد داشت مامانم همش اعصابش خورد بود تا به خودم اومدم دیدم مامانم منو بخاطر کارهای بچگانه توی اتاق تاریک زندانی کرده یه روزم محکم زد پشتم طوری که دیگه از درد نفسم در نمیومد الان سالها ازین ماجرا میگذره ولی همش بهم میگفت تو سوهان روح منی از وقتی تو اومدی ما نتونستیم یه نفس راحت بکشیم کاشکی بدنیا نیومدی و میزاری دیگران منو تحقیر کنن حالا هم امروز داشتم بهش میگفتم مامان من از امسال ساعت ۳ و نیم تعطیل میشم گفت بهتر دیگه نمیدونم چکار کنم من همیشه سعی کردم آدم قوی باشم و الان دلم میخواد زندگیم تموم بشه و راحت بشم مامانم منو دوست نداره حتی وقتی منو بغل میکنه با اکراه بغلم میکنه من دختر مستقلی ام کار های خونه رو میکنم غذا میپذم و دسر میپزم همه کار میکنم درس خونم سرم به کار خودمه حالا نمیدونم باید چه کار کنمممم میخوام دیگه وجود نداشته باشم
حسم خیلی بده از دست مامانم دارم دیونه میشم همش بهم گیر میده از کوچیکیم منو با بقیه مقاله میکنه و فحش میده میگه دختر فلانی چیکار میکنه تو نمی کنی دختر فلانی از خونه بیرون نمیاد تو هم نباید بری و درست از آخرای پارساله که من شدم دختر خونه نشین یعنی طوری که از شب تا صبح باید به در و دیوار نگاه کنم میگه چون تو دختر بزرگی نباید با خواهروبرادرت دعوا کنی حتی وقتی که حق با توئه تو باید کوتاه بیای میگه چون تو دختر بزرگی باید تمام کارهای خونه رو بعهده توئه و اگه من هرکاری تو خونه نکنم میگه تو چیکاری و فلانی صبح تا شب سرت تو گوشی معلوم نیست که تو چیکار میکنی درحالی که من هیچ کار نکردم میگه هر ماهی یک بار از خونمون بیرون میرم اونم به زور الانم و وقتی باهاش حرف میزنم سری به دعوا میشه کلا کلافه شدم از دستش و وقتی حرف میزنه میگه من سر از کارهای تو در نمیارم تو معلوم نیست چیکار میکنی در حالی که اگه بدونه توی هم سن سال هام بدونه چخبره قدرمو میدونه
منم ۱۲ سالمه و مثل همه ی شما هستم اما بدتر
من خودمم میدونم بخاطر بلوغه ولی مامانم خیلی ازیتم میکنه من دیروز خونه مامان بزرگم پدری بودم که روستاس و دختر عموم که پنج سالشه همش ازیتم میکنه خونشونم اونجاس بعد همش خونش با خونه مامانبزرگم ۱ متر فاصله داره و توی حیاطه خونه مامانبزرگمه ازش متنفرم نفرت دارم ازش جوری که ازش میترسم
یکی از ازیتاش اینکه دیروز بابام گندم اورده بود مال خودش بود ۵ گونی گندم البته بابای من مدیر مدرسس
ولی کشاورزی هم داره. خب بگزریم بابام گندم اورده بود زنعموم گفت نزار انیتا ..دختر عموم.. بشینه روی گندما گفتم باشه زنعموم رفت خونه ما روی ایون بودم که دختر عموم نشست رو گندما من بهش گفتم نشین ولی گفت میشینم
برای اینکه نشینه گفتم اصلا اینا مال ماس نمیزارم بشینی منم روی چهارپای اونا نشسته بودم
اونم گفت برو کنار از روی صندلی ما منم قبول نکردم گفت باشه رفت یه جانوشابه اب اورد گفت الان میریزم رو گندماتون منم برای اینکه مزارم جلوی گندما رو گرفتم اب رو ریخت.روم ویه جانوشابه دیگه هم ریخت منم داشتم با جارو میزدمش همون لحظه بابام اومد تو هزارتا فوش بحم داد گفت این بچس
بد گریم گرف رفتم خونه پیش مامانم مامانم انقد زد بهم دیگه کبود شدم انقدم بهم حرفف زد
زنعموم اومد بهش گفتم این دختر چیه تربیت کردی گفت ببخشید پارمیس ازیتت کرد بد یه کلمه دیگه نگفتم زنعموم رفتم مامانم گفت نمیفهمی این مامانشه
منم ناراحت شدم و منمو پسرعموم و داداشم و پسر عمم پشت همیم ولی همه پشته دختر عموی عوضیمن
سلام
من دخترم و 17 سالمه مامانم همش باهام جر و بحث میکنه هم انتظار داره همه ی کارای خونه رو انجام بدم هم درسامو خیلی خوب بخونم همش از ازدواج حرف میزنه انگار دوست نداره من تو این خونه باشم انگار میخواد برم من واقعا 3 سال از دستش افسردگی گرفتم ولی تحمل میکنم و درس میخونم تا یروز از دستش راحت شم
من دیگ دارم از دست مادرم روانی میشیم 14 سالمه و اینکه همش منو با بقیه مقایسه میکنن متنفرم دیشب سر اینکه یه پروف دختر پسر گذاشته بودم نزدیک بود اشک منو دربیارع حتی بخاطر بیو هم یقه منو گرفته بود و میگف از این چرت و پرت ها نزار بیوت ک به من زنگ نزنن واقعا دیگ خسته شدم اسیب روحی خیلی زیاد دیدم و دلم میخواد مامانم بهم گیر نده ولی همش منو عصبی ناراحت میکنه حتی وقتی چیزی بهم میگه من نباید چیزی بهش بگم مجبورم سرمو بندازم پایین و سکوت کنم ولی خسته شدم همش منو مقصر میبینه داداشم میتونه تا یازده بیرون باشه با رفیقاش ولی من باید تو خونه ظرف بشورم وقتی هم کاری انجام نمیدم میگه شوهر گیرت نمیاد کی میخواد تورو بگیره من اصن شاید نخوام شوهر کنم واقعا خسته شدم
سلام من با مامان خیلی مشکل دارم ازش متنفرم همیشه با من دعوا میکنه یا فحش میده یا کتک میزنه خیلی بد جنس هیچ مجبتی دریافت نکردم ازش وقت تحقیر بوده یا به قیافه ام گیر میده یا به هیکل نمیدونم چیکار کنم آخه هنوز کوچولو ام تازه ۱۲ سال ام ولی در عوض خواهر کوچکتر رو خیلی دوست داره همیشه به اون اهمیت داده حتی وقتی حق با من بوده بازم من رو کتک میزد همین باعث شده از خواهر متنفرم باشم و هیچ وقت دوسش نداشتم بعد همیشه به من میگه تو هیچی نمیشه آبجیت دکتر میشه از این حرف ها من خیلی حاضر جواب هستم نمیتونم وقتی با من دعوا میکنه ساکت باشم زود عصبانی میشم ولی هیچ وقت کار بدی نکردم که با من دعوا میکنه نمیتونم خودم کنترل کنم دارم به این نتیجه میرسم که یا خودکشی کنم یا بزن مامانم بکشم چند بار میخواستم بزن بکشمش ولی نتونستم
واقعا چیز عجیبیه فکر میکردم که فقط منم مادرم خود به خودی بدش از میاد چه میشه کرد دیگه وقتی مادرتم اینه دیگه از کی انتظار میشه داشت هیچوقت احساس تنفری بهش نداشتم حتی هیجوقت وقتی به شدت تحقیرم میکرد و کتکمم میزد تو دلمم حرفی بهش نزدم ولی خب بازم روزگار همینه مثل دختر براش کار میکنم همه کار ولی خب وقتی مادرت خود به خود بدش ازت میاد چه میشه کرد هرچی که باشه مادرته نمیشه که بهش بی حرمتی کرد یا بهش آسیب زد هرچند که با برادر کوچیکترت مقایست میکنه و جلو خانواده خرابت میکنه
امید وارم همه مشکلشون حل بشه هرچند که دیگه چیزی برای درست شدن وجود نداره
سلام من یک پسر شانزده ساله ویک دختر دوازده ساله دارم پسرم خیلی خوبه اما دختر بسیار پرخاشگر ،بی ادب،فحش میده با خانواده پدرم خیلی بد حرف میزنم بااینکه اونا خیلی خیلی دوسش دارن از دستش عاصی شدم دیگه نمیدونم باهاش چطور رفتار کنم لطفاً راهنماییم کنید سپاس از شما
من از همتون به نظرم بدترم همیشه مامانم از بچگی یا حتی قبل ترش تا الان الان پولامو برمیداره تا الان … میلیارد شده چیکار کنم خسته شدم دیگه تازه ضرب و شتم و جرح هم توشط مامانم خوردم?????
از مامانم متنفرم واقعا دیوونست چرا مادرای ایرانی اینجورین همش مجبورم میکنه درس بخونم و به خاطر نمده 19.75 من رو دعوا میکنه و بهم میگه تو ی احمقی تنها دلخوشیم تو دنیا ی گوشیه که سر اون هم همش بهم گیر میدن بعدم میگن چرا انقد درونگرا شدی ی داداش کوچیکتر دارم که همش من رو میزنه و خنج میزنه ولی وقتی من میزنمش مامانم در حد مرگ من رو میزنه واقعا به اون ده برابر من اهمیت میدن و با دوستام هم نمیتونم برم بیرون حتی نمیذاره من با این سن ابروهام و پشت لبم رو بردارم و کل مدرسه به جز دوستام مسخرم میکنن و خلاصه پشمالو دیگه از دنیا بدم میاد فقط دلم میخواد از دستش فرار کنم از دستش از همه میترسم حتی جرات ندارم با استاد باشگاهم حرف بزنم چون از بس دعوام کرده از همه چی میترسم واقعا به نظرتون چیکار کنم من دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم
من حرفی ندارم مامانم از تابستون سال پیش همش به من زور میگه و هی توهین میکنه
من ۱۴ سالمه ، تو زندگیم خیلی سختی کشیدم صدام در نیومده
بچه که بودم مامانم همش منو میزد اونم ن عادی در حد مرگ میزد
منم از ترسم هیچی به بابام نمیگفتم بابامم ی مردیه ک فقد از زندگی میمالد
و همش فاز منفی داره ولی آدم بدی نی تاحالا روم دست بلند نکرده
ولی مامانم ی عقده اییه البته خانوادشم اینجورین حالم دیگ از زندگی بهم میخوره همش کتک خوردم وقتی پنجم بودم تو اوج کرونا به دلیل مسخره منو انداخته بود بیرون بدون لباس گرم تو سرما منم ۲ ساعت تو برف نشسته بودم و هیچی نگفتم
هیچ وقت کتکاش یادم نمیره هیچ وقت الان شدم ی آدم درونگرا ک با ی بالا چشمت ابرو اشکم در میاد و زار میزنم
الان که ۱۴ سالمه هنوز منو میزنه وحشیانه خیلی وحشیانه که تمام بدنم کبود کبوده علاوه بر خودش خواهر کوچیکمم منو میزنه و اگر منم بر گردم بزنمش مامانمم منو میزنه
همش گریه میکنم یبار میخوام کمکش کنم دعوا میکنه میزنه سر چیزای مزخرف ۱۴ سالمه ولی ی زندانی ی بیروننمیتونم برم از دار دنیا ی گوشی دارم که بچه های همسرم ناخون میکارن آرایش میکنن ولی من حتی پشمالو نزدم هیچ جارو
اجیم کلا اذیتم میکنه منو میزنه هیچی نمیگم بهش یا بهتره بگم پوستم کلفت شده
دیروز تو تراس داشتم قفس پرندمو تمیز میکردم یهو آمد افتاد به جون موهام میکشید منم داد بیداد میکردم جیغ میزدم کسی از کوچه بیاد کمکم کنه یهو با دست پرتم کرد اونور دستمو بشکونم گرفت وحشیانه افتاده بود روم چنگم میزد دستان خونی خونی داد میزدم گریه میکردم از پسشم بر نمیومدم من ی دختر ۴۰ کیلوییم ولی اون ی زن۶۵ کیلو۷۰ کیلوییه افتاده بود روم میزد منم تا تونستم جیغ میزدم انقد داد میزدم بیان کمکم کنن فقد میزدتم
شدم ی افسرده ی بیرون با دوستم نمیرم ی گوشی دارم فقد ولی با این حال ننم بهم میگه خرابی دوستات خرابن بی سرپایید
لباس ندارم ولی خودش کلی داره بابام براش میخره ولی برا من اصلن البته بگم خانوادشم اینجورین میرم خونه مامان بزرگم هرکی یچی بهم میگه ابرو هامو مسخره میکنن سیبیلامو مسخره میکنن مامانم باهاشون همراهی میکنه همش بهم کار میگن نمیتونم یدقیقه بشینم داییم ی بچه داره همش بقل منه من نگهش میدارم و جمعه این هفته رفتم گیلاس بخورم مامان بزرگم گف با اجازه کی میخای بخوری منم نخوردم دیگه حالم از خودم بهم میخوره داییم یچی گف خندیدم گف یبار دیگه بخندی میزنم دهنت پرا میشی اونور بی دلیل مسخره هم نکردم جوک میگفت خانوادگی روانین
میرم زبان ی دختره هس همش اذیتم میکنه ادا مو در میاره انقد حالم بده از خودم بدم میاد تو مدرسه مسخره میکنن بچه درسخون هستم و معدلم بالاس ولی میخام خودکشی کنم مامانم میگه جرعت داری تهران قبول نشی دانشگاه رو وگرنه شوهرت میدم
آرزو میکنم بمیره آرزو میکنم خدا زجرش بده
حالم بده
عزیز من کلاس چهارم هردوتا دستامو تا گوشت سوزوند فقط یکیشون جاش مونده اونم جای بزرگی بود حالا بهتره
شاید باورت نشه
با پا میرفت رو سرم تمام زورشو میزد طوری که سرم بترکه
یا بعضی وقتا سرمو چنان میکوبید به دیوار از بس درد داشت که ارزو مرگ داشتم
حتی الانم کلی دعوا داره باهام
حالا فکر کن با برادر کوچیکم یک ذره شباهت نداره فقط تفاوت و تفاوت مثل چی میذاره رو سر یکبارم تو عمرش به برادرم نزده همیشه هم میکوبتش تو سرم
راستش من ۱۸ سالمه (دخترم) و رابطه ی خوبی با خانواده م ندارم ، بیشتر با مادرم تنش داریم ، به هیچ عنوان نمیتونیم با همدیگه خوب باشیم با اینکه بارها تلاش کردم که رابطه مونو درست کنم ولی مادرم هرگز مادر خوبی نبوده ، بینهایت عربده کش و فحاش و اهل توهین و تحقیر و از هیچ فرصتی برای آزار من دریغ نمیکنه ، انقدر بداخلاقی کرده که حالا که باید وارد جامعه بشم ذره ای توانایی برخورد با آدمها رو ندارم و از همه میترسم که مبادا الان دعوام کنن ، من خیلی دوسش داشتم با تمام بد اخلاقیاش ، خیلی زیاد ، ولی انقدر آزار داد روح و روانم رو که حالا ازش متنفرم ، از صداش که واسه من عربده ست و واسه بقیه نازکش میکنه ، از قیافه ش ، از نفس کشیدنش، از حرف زدنش ، اصلا از وجودش حالم بهم میخوره. دیگه نمیتونم تحملش کنم ، تو این همه سال زندگیم فقط یکبار بهم محبت مادری کرد ، فقط یکبار! که اونم تهش محبتش منجر به بدترین اتفاق زندگیم شد ، من از شدت ندیدن محبت مادری گاهی به خودم میلرزم و دیگه توانایی زندگی با این زنو ندارم ! و این حرفا تو گلوم مونده بود و نیاز داشتم جایی بگمشون
من خیلی از مامانم تو وجودم حس نفرت و خشم دارم دیشب نذاشت بیدار بمونم که سر شب بخوابم . اصلا منطقی نیست . یعنی راضی بچش با گریه سر شب بخوابه و سر صبح با گریه پاشه و واسش افتخاره که بچم توی تابستون سر شب میخوابه دیشب میگه که زنگ میزنه به مامان دوستم که چرا انقدر دوستم پیام میده از خواب افتاده واقعا مسخره ست اون از مدارس که گوشی نمیداد دستم الانم باید عین زندونیا توی خونه باشیم اصن نمی دونه من چی مشکلات روحی تو مدرسه کشیدم که که واسش بچه بازیه .هرچی میخواد میگی حتی به خواطر نمره 15 علومم گفت چرا هنوز نمرده ای .بعدش هم میاد میگه چون من مادرتم همچین حرفی زدم وگرنه نمیخواستم ناراحت شی همونجا اگه خودمو نگه نمیداشتم میزدم تو دهنش .
من خسته شدم از مامان گیر میده نمیزاره بیرون باشم واسه من سرویس گرفت امسال سال اخرمه الان خرداد من برگشتی روز های ۲ بار میرم بیرون برگشتی ک امتحانم تموم شد هر دقیقه زنگ میزنه نمیزاره راحت باشم با دوست پسر م بیرون هستم
محاله مامانمو حلال کنم همیشه حرف های نامربوط میزنه و همیشه منو مسخره میکنه از خدا ناراضیم چون مادر بداخلاق و جدی به من داده مامانم خیلی اشکمو در آورده
مادر یکی بود خیلی مهربون بود به خودم گفتم کاشکی همچین مادری گیرم می اومد
فقط من موندم اگه حلالش نکنم چون فقط میخوام بدونم اق ولدواقعا هست یعنی من نبخشم خداهم نمیبخشه ازکجابفهمم خداانتقام منوازش میگیره اونکه درحق من مادری نکرده به خداوندی خداشنیدم وقتی برام حامله بوده به داییم میگفته باپابیاروشکمم بچه بمیره ماکه نمردیم 49 سالم گذشت
بالاخره هرچی که باشه مادرته داداش
عیبی نداره ولی اینطور نگو هرچقدرم منت بذاره باز مادرته و نورو به دنیا آورده
من خودم از خودم بیزارم که دنیا اودم که چرا مادرم این همه تنفر نسبت بهم داره
سلام من عمرامادرموببخشم نمیدونم واقعااه ولدوجودداره یانه من من یادم نمادولی ازبزرگان شنیدم که مادرم باپدرم پسرعمه دختردایی بودن ازدواج میکنن حالایابازوریاباخوشی وقتی مادرم منوحامله بوده طلاق میگیره خودشم گفت پدرت ادم خوبی بودمن دوسش نداشتم خلاصه وقتی طلاق میگیره تعهدمیده تاسن 18سالگی منوبزرگ کنه ولی وقتی من دنیامیام ده روزم منونگه نمیداره ازدواج میکنه انگارنه انگارمادرمه منومادربزرگ ناتنی بزرگم میکنه خدارحمتش کنه نوربه قبرش بباره که نذاشت احساس کمبودکنم الان بعد49سال هیچ احساسی بهش ندارم انگاربرام بیگانست به بچهای خودش میرسه اصلابه من توجه نمیکنه اونقدرازش نفرت دارم خدامیدونه من که خوستم نه پدری نه مادری نه برادری همیشه تحقیرشدم به داقسم ازاسم مادرتنفرپیداکردم
چه کنیم حالا مایی که بیرونم شیم هیجکسی مارو پا نمیگیره
من حالم خوب نیس از درون منفجر شدم مامانم هر روز خدا بهم حس ناکافی بودن میده همش تحقیرم میکنه گاهی اوقات کتکم میزنه نمیگم من خیلی خوبم اما … نمیدونم چمه این روزا همش از خدا میخوام کاری کنه اون بمیره . خب اون مادر واقعیم نیس مادر واقعیم وقتی بچه بودم ولم کرد برادر بزرگش چون بچه دار نمیشد منو یعنی دختر خواهرشو به فرزندی گرفت یعنی من الا پیش دایی و زن دایم زندگی میکنم بابام یعنی همون داییم خیلییییی ادم خوبیه خیلی زیاد اما مامانم یعنی زن دایم خیلی بده اون نفرتی که از مادر واقعیم داره رو سر من خالی میکنه این روزا با اینکه فقط ۱۸ سالمه بازم فراموشی دارم مثلا مامانم دوتا کار بهم میگه انجام بده یکیشو انجام میدم اون یکی رو یادم میره فک میکنه بخاطر مشت هایی که تو سرم زده اسیب دیدم اما نمیتونم چیزی بگم چیکار کنم چجوری باهاش کنار بیام راستش تنها چیزی که ازتون میخوام اینکه بفهمین اگ واقعا مشکل روانی دارم بهم بگین تا به پزشک مراجعه کنم گفتم که این روزا همش دلم میخواد مادرمو بکشم چاقو که میبینم برا چند لحظه از خود بیخود میشم میرم چاقو رو برمیدارم اما سریع به خودم میامو چاقو رو ول میکنم لطفا کمکم کنین.
قطعا باید بری پیش روانشناس ولی بنظرم چون مادر واقعیت نیست ممکنه که بتونی باهاش صمیمی شی و اون رابطه ی ایده آلتو باهاش داشته باشی ولی اول حتماا باید نفرتتو کنار بذاری. حتی اگه نمیخوای باهاش صمیمی شی اشکالی نداره. خودتو ارتقا بده و عزت نفس و اعتماد بنفستو بالا ببر و حتما اول با روانشناس حرف بزن خودش بهت میگه باید چیکار کنی، اگه با مامانتم بری که دیگه خیلی خوب میشه.
باور کن من حتی مادر خودم از مادر دلسوز تر که نداریم حتی اونم از من بدش میاد خود به خود بهم توهین میکنه کاری که نمیشه کرد فوقش خودت کاری جور کنی بری و سربار نباشی من که فکرم اینه افکار مادرم رو پدرمم تاثیر گذاشته
خودم که تصمیمم اینه هرجور شده هیجوقت دستم به دامنشون دراز نکنم حتی نیاز داشتم چون این زمانه زمانه اییه که حتی مادرتم بهت رحم نمیکنه به فکر خودت باش عاشق خودت باش به حرفاشون گوش نده زندیگتو بکن برای خودت تلاش کن
جدا از اینکه خیلی نظر نوشتین پشمام?⬇️
ی مادر دارم به معنای واقعی آزارم میده
ولی باز خدارو شکر که من ی مادر دارم