من یه مشکلی دارم که شاید عجیب باشه. من بعضی وقتا، تقریبا ۸۰ درصد موارد از مامانم بدم میاد و حس تنفر نسبت بهش پیدا میکنم.. نمیدونم دقیقا دلیلش چیه و چرا، ولی مخصوصا مواقعی که مسائل جنسی یا زنونه هم بهش مربوط میشه، تنفرم بهش بیشتر میشه.
مثلا اگه لازم باشه بره دکتر زنان، یا با فامیل درباره مسائل اینطوری صحبت کنن، یا مثلا وقتی که صدای رابطه جنسیش با پدرم رو میشنوم، تا چند روز ازش بینهایت متنفر میشم و نمیتونم خشمم رو بخوابونم. خیلی اوقات از همه چیزش، هم ظاهری و هم باطنی و رفتاری، بدم میاد و خیلی اذیت میشم.
اینو خودم هم حس میکنم که مثل مادر و دخترهای دیگه نیستیم. احساس میکنم برای من از مادری، همین غذا درست کردن و رسیدگی به کارهای خونه یا از این چیزها رو انجام میده و واقعا مثل یه مادری که همه مادرشون رو میپرستن، برای من نیست.
لطفا راهنمایی کنید.
مطالب مرتبط: خيانت مادرم به پدرم
پاسخ به پرسش علت خشم نسبت به مادر
موضوع تنفر دختر از مادر در میان بسیاری از نواجوانان شایع است و شما در این احساس تنفر تنها نیستید. همه ما در طول روز احساسات مختلفی از جمله ترس، کینه، خشم، نفرت، غم و اندوه را تجربه می کنیم. به رسمیت شناختن این احساسات اولین گام برای مقابله با احساسات منفی است.
بسیاری از دختران به خاطر آسیب های کودکی یا کمبود محبت نوجوان از طرف والدین، احساس خشم و نفرت می کنند.
احساس می کنند آنگونه که شایسته است از اطرف مادر خود مورد توجه و محبت قرار نگرفته اند یا نیازهای عاطفی آنها توسط والدین برآورده نشده است.
این احساس رنجش به خاطر کوتاهی در انجام وظایف والدین در مقابل فرزندان این احساس را در دختر بر می انگیزد که آنقدر که شایسته است برای مادر خود مهم نیست. مادرش او را دوست ندارد. او یک مادر خودخواه است که فقط به فکر علایق خود است و توجهی به نیازهای من ندارد.
گاهی خود را با دخترهای هم سن و سالش مقایسه می کند، می کند، احساس کمبود می کند و انگیزه لازم برای ادامه زندگی را ندارد. او مادرش را مقصر تمام بدبختی ها و مشکلات زندگی اش می داند.
هرچه این دختر بیشتر بر رفتار مادرش تمرکز می کند، این احساس تنفر بیشتر می شود، تا حدی که این احساس نفرت به مادر به احساس خشم تبدیل می شود.
در مقابله با احساس تنفر دختر از مادر باید نوع تفکر خود به زندگی را تغییر دهیم. بپذیریم همه ما انسان هستیم. هیچ انسانی کامل نیست. همه ما انسانها با ضعف و محدودیت هایی پا به این کره خاکی نهادیم و همه ما در دوران کودکی آسیبهایی دیده ایم.
همه ما در گذشته به خاطر ناآگاهی، اشتباهات فراوانی انجادم داده ایم. اگر به این طرز تفکر برسیم که هیچ انسانی مطلقا خوب با مطلقا بد نیست، هرگز انتطار جستجوی یک انسان کامل در این دنیا را نمی کنیم.
مادر شما هم یک انسان است. یک زن است. و در گذشته دختری شبیه به شما و از جنس شما بوده است. دختری که او نیز احتمالا توسط مادرش مورد بی توجهی قرار گرفته، کمبودهایی در زندگی احساس کرده و انتطاراتی که هرگز توسط مادرش برآورده نشده است.
دردهایی که او عمری در درون خود مثل یک راز نگه داشته و با کسی بازگو نکرده است. او نیز همانند شما احساس ندارد. نیاز به توجه دارد. آرزوهایی دارد، دردهایی دارد، خارطرات خوب و بدی در سینه دارد.
او از نگاه خود مادری خوب و ایده آل است و هرگز باور ندارد که دخترش از تو متنفر است. او از کجا بداند که دخترش چه افکار و احساساتی در درون دارد؟
گاهی در یک رابطه عشق به نفرت تبدیل می شود. به این دلیل که انسان از عشقش توقع دارد. او از یک فرد معمولی انتطاری ندارد و هرگز احساس نفرتی هم شکل نمی گیرد. اما انسان از کسی که برایش در زندگی مهم است انتطار توجه دارد و گاهی این عدم توجه تبدیل به نفرت می شود.
خبر خوب اینکه با گفتگو و همدردی، می تواند این احساس نفرت را دوباره به عشق تبدیل کرد. عشقی محکم تر از قبل. شاید بهتر است در مورد مسایل، مشکلات و هر آنچه در ذهن دارید، در زمانی مناسب با مادر خود صحبت کنید. این گفتگوی صمیمی می تواند احساس تنفر دختر به مادر را تاحد زیادی کاهش دهد.
احساس نفرت به مادر
سلام، من اصلن نمیدونم باید از چی بگم و از کجا شروع کنم. دخترم و 21 سالمه، از تابستون امسال یه حس غم شدیدی بی دلیل تو وجودم رشد و ریشه کرده و دوره ای هم هست، یعنی دفعه ی دوم که اومد خیلی خیلی شدید تر از تابستون بود، افکار خودکشی خیلی زیاد و شدیدی هم دارم، میدونم انجامش نمیدم، چون میترسم ولی شدت افکار انقد زیاده که یه وقتایی مطمئن میشم قراره انجامش بدم، استرس های بسیار بسیار شدید و بی دلیل دارم و خیلی رو موضوعات حساس میشم و خیلی هم فکر میکنم، فکر مثبت نه، فکری که به آدم استرس میده و آدم رو اذیت میکنه، از طرفی با خانواده هم مشکل دارم مخصوصا مادر، چون فقط ظواهر رو میبینه و به قولی اصن مشکلات روحی رو به حساب نمیاره، بحث زیاد داریم، حتی گاهی اوقاتم که من کاری به کارش ندارم یه مساله ای رو پیش میکشه تا بحث کنه، بیشترین چیزی که احساس نفرت درونم به وجود میاره مادرمه، در حدی که بعضی اوقات حس میکنم با تمام وجود ازش متنفرم، و فکر میکنم بیشتر احساسات بدی که تجربه میکنم به خاطر رفتار اون در گذشته و حاله، به شدت هم آنتی سوشال شدم و همش به کنج تنهایی میگریزم:) خیلی نیاز به کمک دارم ممنون میشم راهنماییم کنید.
پاسخ مشاور به پرسش از مادرم نفرت دارم
سلام دوست عزیز خیلی باعث خوشحالی است که تصمیم گرفتید مسئلهتان را با ما در میان بگذارید و چقدر خوب که نسبت به مسئلهتان بینش دارید و خیلی خوب آن را توصیف کردید. میفهمم چقدر عبور از این روزها برای شما سخت و طاقتفرساست. به نظر میآید حس میکنید در این راه تنها هستید و کسی قرار نیست حس و حال شما را درک کند. همه ما ممکن است روزهایی را با افکار خودکشی و تنهایی سپری کنیم و کاملاً قابلدرک است که چقدر آزاردهنده است. میفهمم که شاید از قضاوت و سرزنش اطرافیان بترسید و نتوانید این مسائل را با کسی در میان بگذارید؛ اما همه ما فرد امنی داریم که میتوانیم به او اعتماد کنیم و بدون اینکه خودمان را سانسور کنیم افکارمان را با او در میان بگذاریم.
خبر خوشحالکننده این است که این افکار معمولاً موقتی است و قابل درمان است. اگرچه ممکن است به نظر میرسد که درد و ناراحتی شما هرگز به پایان نمیرسد، مهم است که درک کنید بحران معمولاً موقت است. اگر بتوانید این افکار را با کسی در میان بگذارید مقدار زیادی از این بار روانی که به تنهایی به دوش میکشید کاسته میشود.
اگر میترسید و کسی را ایمن حس نمیکنید پیشنهاد من به شما این است که حتماً به مشاور یا روانشناس متخصص مراجعه کنید. همانطور که عرض کردم این مسئلهای نیست که فقط شما با آن مواجه شده باشید و از قضاوت بترسید. اما بااینحال اگر باتوجهبه شناختی که از خانواده خود دارید اگر حس میکنید شما را قضاوت میکنند و حمایت نمیکنند برای آنها نامهای بنویسید؛ بدون این که بخواهید خودتان را سرزنش کنید یا احساس گناه داشته باشید هر چیزی که باعث شده است این مقدار نسبت به خانوادهتان و بهخصوص مادرتان حس تنفر داشته باشید را مطرح کنید.
اگر او را باعثوبانی حال بدتان میدانید به او بگویید. خودتان را سانسور نکنید و احساساتتان را به رسمیت بشناسید. نکته دیگری که باید مدنظر قرار دهید این است که این افکار چه زمانهایی معمولاً و بیشتر به سراغ شما میآیند و به اوج خود میرسد؟ چه افکاری باعث استرس شما میشود؟ همه آنها را مکتوب کنید و بنویسید.
تکلیف دیگری که از شما تقاضا دارم آن را انجام دهید این است که در روز چهار بار زمانهای ثابتی را در نظر بگیرید و به افکارتان به مدت 15 دقیقه فکر کنید میخواهیم با این افکار بازی کنیم آنها را به ذهنتان بیاورید و هر کاری دوست دارید با آنها بکنید؛ میتوانید آنها را رنگی کنید، مچاله کنید، در یک قابی که دوست دارید بگذارید، آنها را در یک فیلم طنز تصور کنید یا آنها را با حالت لکنت بیان کنید. میتوانید با کلمات من در آوری افکارتان را تصور کنید و کلماتی نامفهوم را بیان کنید. شاید به نظرتان این تمرین خوشایند و کمککننده نباشد؛ اما مطمئن هستم که اگر آن را جدی بگیرید خودتان نتیجهاش را میبینید. توجه داشته باشید بیشترین کسی که میتواند به شما کمک کند خود شمایید.
این شما هستید که میتوانید انتخاب کنید که حالتان را تغییر دهید یا نه. این شما هستید که میتوانید از خودتان مراقبت کنید؛ خودتان را دستکم نگیرید. اگر تمام دنیا هم به شما پشت کند شما خودتان را دارید. توانمندیهایتان را دستکم نگیرید. همه چیز بستگی به شما دارد که چقدر برای تغییر حالتان تلاش کنید. تلاش کنید تا دوباره فعالیتهایی که به آن علاقه دارید را آغاز کنید. از روابط اجتماعی غافل نشوید و افراد امن زندگیتان را پیدا کنید و با آنها افکار و احساساتتان را مطرح کنید. از ورزش کمک بگیرید حتی شده است روزی 30 دقیقه پیادهروی را در برنامهتان قرار دهید.
به توانمندی هایتان ایمان دارم و مطمئن هستم بر افکارتان غلبه میکنید و حالتان به دست خودتان تغییر میکند.
گلسا بمانیان
کارشناسی ارشد مشاوره خانواده
مطالب مرتبط: خانوادم درکم نمیکنن
سلام وقت بخیر ،مشکل من مادرم هست که از بچگی عین نامادری بوده برام همیشه ذوقم کور کرده همیشه نادیده میگرفته و جلو همه کوچیکم میکرده اعتماد به نفسمو گرفته از همون بچگی از وقتی یادمه همیشه با من مشکل داشته هیچ وقت نتونسته منو قبول کنه از همون بچگی یه روز خوش برام نزاشته هر روز حتی تو خونه هم راه برم دعوام میکرده سر هرچیز و ناچیزی اونو به یه بمب تبدیل میکرده الان ۲۵ سالمه دیگه خسته شدم یه روز خوش نزاشته برام هزار تا مشکل بهم زدم اظراب و استرس های شدید دارم انقدر از بچگی کوچیکم کرده حتی ارتباط گرفتن با بقیه برام سخته ، تازگی ها که خودم بیشتر باهاش حرف میزنم بهم گفت از همون بچگیت که یکم قد کشیدی احساس میکردم تو منو کنار میزنی و من میرم کنار ، نمیدونم چرا اینجوری بهم گفت ولی دنیا تو سرم خراب شده هنوزم همون اوضاع رو دارم و البته شدید تر ، با ازدواجم هم پدرم مخالف بوده میگفته زوده ، نه اجازه ازدواج دارم نه دیگه تحمل این خونه رو دارم ، شما یه راه حل بدین
سلام راهکاری بهم بدین برای مادره حسود من ۳۶ سالمه و مادرم به شدت به من حسادت میکنه من با مادرم زندگی میکنم حتی نسبت به سگم هم منو دوست داره حسادت میکنه هی اونم سمت خودش میکشونه وای به وقتی یکی از من تعریف کنه قشنگ حالش بد میشه همه کاری میکنه بگن از من بهتره هرجا من میرم میاد هی خودشو نشون میده من هیچکس ندارم همه رو از من گرفته گاهی اوقات رفتارشو از بلد نبودنه گاهی اوقات از حسادت نه دیگه به خودم میرسم چون انگیزه ندارم نه حس و حالی برای تغییر هرکاری میکنم سرزنش میکنه میگه تو نمیفهمی تو همیشه از من کسی تعریف میکرد میگفت یه پسر دارم همه عاشقشن همیشه منو از چشم همه میندازه نمیدونم چطور باهاش رفتار کنم مجبورم به زندگی کردن فعلا پیشش جایی ندارم ولی خسته شدم همس میخوابم تو خوابم میاد بیدارم میکنم میگه چرا همش میخوابی. احساسه ناکافی بودن میکنم دیگه هیچی برام قشنگ نیست هیچی خوشحالم نمیکنه حتی میفهمم خیلی ویتا برای اینکه به موقعیت از من بگیره دست به یسری کارها میزنه
من ی دختر 11 ساله هستم پدر و مادرم رو اصلا دوسشون دارم چر چون از شون متنفر خیای از شون بدم میاد خیلی خیلی ما می خواستیم بریم عروسی پدرم گفت اکی بری اما مادر چون بار دار است گفت من میونم منم خیلی ناراحت شدم چون ماردم هروز منو میزنه ای کاش همتون اینجا بودین میدین الان اینقدر منو زده چشمام همش کبود شده ای خد به کمک کن ی سوال واقعا ی دختر 11 ساله باید ارزوی مرگ داشته باشه انق دوست دارم بمرم اما خب
سلام من یک دختر ۱۰ساله هستم مادرم خیلی منو دعوا میکنه پدرم هم همینطور منو با همه مقایسه میکنن همش میگن برو از فلانی یاد بگیر هیچکس رو ندارم حمایتم کنه مادر و پدرم خیلی بی تفاوت هستن دیروز به مامانم گفتم خون دماغ شدم گفت به من چه ربطی داره میشه کمکم کنید واقعا به کمک احتیاج دارم
سلام. من ۳۲ سالمه و یه ادم افسرده شدم.
از بچگی باهوش بودم ولی مادرم باهام خوب نبود جلوی مهمون میزد توی دهنم و با دخترای فامیل گرم بود. یادمه وقتی پنج سالم بود جوری که من نفهمم با پچ پچ با دخترعمه ده ! سالم در مورد س.ک.س صحبت میکرد و تا من میومدم پیششون دعوام میکرد! همش منو با بقیه دخترها مقایسه میکرد و از من متنفر بود.
هیچوقت برام لباس قشنگ نمیخرید به بلوغ رسیده بودم عادت ماهانه شدم برام نواربهداشتی نمیخرید بهم پارچه میداد میگفت استفاده کن! حتی لباس زیر برام نمیخرید دوم دبیرستان خودم با خجالت رفتم خریدم و قایم میکردم.
سن ازدواجم شد با اینکه خوشگل و تحصیلکرده بودم جلوی همه فامیل از بدیام میگفت و بقبه مسخرم میکردن و بهم میگفتن بدرد نخور! وقتی خواستگار برام میومد و نظرش رو میپرسیدم بهم میگفت پسره از تو سره!!! یعنی التماد به نفسم رو ازم گرفت و منو تبدیل کرد به یه دختر منزوی ضد اجتماعی
۳۲ سالم شده خانمی شدم مثل یه بچه و یه دشمن باهام برخورد میکنه …. اگر کسی بهم هدیه بده ناراحت میشه.اگر لباس بخرم ناراحت میشه و تو ذوقم میزنه
از اتحاد من و خواهر برادرام ناراحت میشه و سریع یه فتنه بینمون بپا میکنه!! قیافش مظلومه و موقع دعوا میزنه زیر گریه و کسی به حرفای من توجه نمیکنه و حق رو به اون میدن
چند روز پیش تو مهمانی کسی به من توهین کرد به من گفت ابله و ترشیده و همه رو برعلیه من شوروند چون میدونن پشتم خالیه من بغضم ترکید مادرم تا ته مهمانی باهاشون گفت و خندید و به من گفت تو زیادی حساسی
صدها بار به خودکشی فکر کردم حتی وصیت نوشتم ولی ترسیدم
به خاطر عدم التماد به نفس نه کار خوبی دارم و نا ازدواج کردم و پول ندارم مستقل بشم
اینم بگم موقع بدبختیاون فقط منم کمکشون کنم
نمیدونم چرا ازم متنفره شاید از قیافم خوشش نمیاد چون بارها گفته فلانی خوشگله کاش دختر من بود منو از همه پنهون میکنه
توروخدا بگید از ابن جهنم چطور بیرون بیام
مادر من خیلی بهم توهین میکنه بهم میگه هیچکس سمتت نمیاد مگر از بدبختی بیاد با تو ازدواج کنه شببیه سرطانیایی خجالت میکشم ببرمت بیرون
ببخشید من واقعا دیگه از دست مامانم خسته شدم من خیلی وقت پیش یعنی ۷ سال پیش پدرم از مادرم جدا شد و پدرم یه آدم بی مسئولیت بود که من یه مدت اونجا زندگی میکردم بعد خانواده پدریم منو خیلی اذیت میکردن و پسر عموم هام منو آزار میدادن من اومدم پیش مامانم من از قضا قد خیلی بلندی دارم و نسبت به هم سن و سال هام بلندم و الان ۱۷ سالمه از ۹ سالگی که از اونجا اومدم با مامانم خیلی کردم هنوزم دارم کار میکنم هم درس میخونم ورشته م تجربی هست ولی نمیتونم با مامانم کنار بیام چون مامانم الکی بهم گیر میده و همش غر غر میکنه و میگه من بخاطر قد بلند تو نمیتونم ازدواج کنم و تو باعث ازدواج نکردن من هستی من از دستش خسته شدم ولی نمیتونم جایی برم یا خونه بابام چون اونجا منو اذیت میکنن واقعا نمیدونم چکار کنم
سلام من خانم هستم ۳۰سالمه پسرم ۱۳ ازبچگی خانوادم خیلی خیلی زجرم دادن وبا کتک شوهرم دادن و ۶سال شوهرم فوت کرده ومستقل شدم و هرکاری میکنم نمیتونم خانوادم ببخشم آرزوی مرگ دارم پسرم خیلی منو اذیت میکنه تحقیرمیکنه با اینکه خودمو سوزوندم پابه پاش اومدم درحد توانم خواسته هاش برآورده میکنم و اینکه حس تنفر داره ازم البته ۲سال اینطوریه قبلا خیلی باهم خوب بودیم چشم خوردیم و بعضی وقت میگه میخاد خودکشی کنه و حتی روسفره هم غذابامن نمیخوره البته منم ازبچگی درونگرا بودم و باخانواده غذانمیخوردم و الانشم این طوریم همیشه هرجا که میرم حرف نمیزنم فن بیان ضعیف دارم با اینکه باسوادم چون مقصر خانوادم هستن حس بدی بهشون دارم خیلیییییییییی چرا منو به دنیا آوردن
سلام دکتر من هجده ساله ازدواج کردم و متاسفانه مادری دارم که دوست داره طبق میل اون زندگی کنم و فکر میکنه کارش درسته من یه جاهایی که ببینم حرفش درسته گوش میکردم ویه جاهایی فقط گوش میدادم عمل نمیکردم به خاطر حرف مردم که نگن مادر نداره خیلی خودمو نسبت به دخالت ها ش به خری کری کوری زدم چون نمیتونم یه زن شصتو پنج ساله رو عوض کنم ولی الان تمام تصمیمات و دخالتهاش روی خواهر و برادرم که تو خونه ان تاثیر گذاشته واونها هم مثل اون فکر میکنن به نظرتون من چه کار کنم
من آدم گوشه گیر و آرومی هستم در واقع فقط وقتی تنهام سعی میکنم فعال و شاداب باشم. مخصوصا وقتی کنار مادرمم اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم اگه به کسی بگم با مادرم مشکل دارم همه حق رو به اون میدن با اینکه اون واقعا بهم توهین میکنه کنایه میزنه منو با بقیه مقایسه میکنه حالا هم که سعی میکنم باهاش زیاد هم صحبت نباشم تا دعوا نشه همش اعتراض میکنه که بهش کم محلی میکنم واقعا از دستش خسته شدم بارها باهاش منطقی حرف زدم اما هوچی گری راه انداخت و بدتر منو متهم کرد من با چنین مادری که حتی نمیتونم در مقابلش برای آرامشم سکوت کنم و بسیار خودرای هست چه رفتاری داشته باشم؟
مثل خودمی. درکت میکنم. ندیده، دوستت دارم. ندیده، از مادرت بیزارم.
مادر من هم مثل مادر توئه؛ اما از مادر تو نفرتانگیزتره. آخه یه خانومجلسهای ازخودراضیه. یه مار خوشخطوخاله. خرمقدس و خرافاتی هم هست.
سلام من دحتری 9 ساله هستم خیلی حوشحال هستم که برادر یا خواهر کوچک تر ندارم اما پسرخالم پنج سالشه هر موقعه میرم خونه خالم یا هر موقعه میاد خونمون من مجبورم با اون بازی کنم اگر نکنم مامانم میگه چرا باهاش بازی نمی کنی منم میگم اون از من کوچک تره بعد مامانم میگه ربتی نداره من بعضی موقع ها که با دوستام چت می کنم میره به مامانم میگه که سپیتا به من بازی نمی کنه و با دوستاش چت می کنه وقتی اهنگ با هدفونم گوش میدم میاد بلوتوث گوشیم رو قت میکنه بعد اهنگ دافی پلی میشه بعد میره به مامانم میگه سپیتا داره اهنگ های لاتی گوش میده بعد مامانم میاد کلی سرم داد میکشه که تو داری بزرگ تر از سنت کاری میکنی بعد هتفونم عزیز ترین چیزم رات ازم میگیره وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای دیوونه شدم از دست پسرخالم
سلام من ۱۸ سالمه به مدت دو ماهه که با مامانم به مشکل خوردم همه چی از اونجا شروع شد که یه دوست جدید وارد زندگیمون کرد یه آدمی که خیلی زبون باز بود و خیلی زبون میریخت خودش میگفت از مامانم خوشش میاد و مامان منم که کمبود داره عاشق اون شد اینقدر اون حرفای محبت آمیز زد که مامانم جذبش شد هرروز یا زنگ میزدن یا میومد خونمون یا میرفتن کافه کلا با هم بودن ولی مشکل من از اینجا شروع نشد از اونجا شروع شد که یه روز رفتیم استخر مامانم و اون جوری دست همو میگرفتن با هم اینور اونور میرفتن انگار ده ساله همو ندیدن منم اصلا محال نمیکرد نمیگفت با دخترم که کنکور داره و بعد مدت ها اومده بیرون وقت بگذارم همش با اون بود حتی من رفتم پیشش پشتشو به من کرد صداش زدم اصلا محل نذاشت موقع برگشت تو ماشین قهر کردم بهم اصرار کرد از خوراکی های دوستش بردارم منم قهر بودم گفتم نمیخوام یه دونه زد تو سرم جلوی همه منم بغضم پاره شد گریه کردم اونم بدون توجه به من با اهنگ که صداش خیلی زیاد بود بادوستش میخوند دابیمش میکرد همو بغل میکردن و منم اینور گریه میکردم هبچی دیگهمه چی شروع شد زنگیم از اونجا نابود شد اون روز بزرگترین دعوای زندگیمو باهاش کردم دست و پاهام میلرزید حالم اصلا خوب نبود تا چند روز غذا نمیخوردم ولی انگار اصلا براش مهم نبود تازه به من میگفت تو خیلی حساسی و همچنان به دوستش زنگ میزد منم که کنکور داشتم کلا درسو کنار گذاشته بودم خلاصه اینقدر من گریه کردم که دیگ بیناییم ضعیف شده بود که اینقدر بابام نصیحتش کرد نمیدونم چی شد که اومد آشتی و گفت من دوستمو کنار میذارم منم قبول کردم وگفتم باشه. تا اینکه یه روز اومد مدرسه دنبالم میخواست بره بیرون گفتم گوشیتو بزار اهنگو و عوض کنم گفت نه یه تماس دارم میبرم منم شک کردم گفتم
این شکاکیت هنوز هم هست من خیلی دارم اذیت میشم به همه چیز شک میکنم و مادرم اینجوریه که همه چیزو از بچگی از من قائم میکنه ولی وقتی دقت نکنم متوجه نمیشم ولی بعد اون اتفاق دقت من خیلی بالا رفته و میبینم همه چیو قائم میکنه همش بهم دروغ میگه من با دروغ خیلی اذیت میشم حتی به دوستش که قبلا با هم تلفنی حرف میزدن شک نمیکردم الان دارم شک میکنم اون همبشه بلند حرف میزنه بعد یهو شروع میکنه آروم حرف میزنه من میدونم یه چیزی رو داره پنهان میکنه دیگ حتی نسبت به رابطه ی جنسیش هم شکاک شدم هی میگم نکنه الان داره این کارو میکنم از پیش اتاقشون رد میشم میبینم نه بعضی وقتا درو میبندن حالم خیلی بد میشه من از بچگی تو وجودم این فضولی و کنجکاوی و وسواس فکری بوده ولی همیشه بد نبوده.زمانی بد میشه که یه ویزی اونو تحریک کنه و اون دوست عوضی مامانم اون احساس منو تحریک کرد به خاطر همین الان اینجوری شدم و حالا من کنکوریم میخوام این شکاکیت از بین برره وقتی مامانم با تلفنحرف میزنه گوشامو تیز میکنم ببینم چی میگه و تازه یه مشکلماینکه من کنکور داره و اون دوستشو میاره خونمون بهش میگم نیاد میگه مگه چی میشه حالا یه بار اومده دیگ اونم میاد با هم یهو اروم حرف میزنن یهو بلند منم دوباره حالم بد میشه فک میکنم چیو دارن از من پنهان میکنن کلا مامانم از بعد ۴۰ سالگی خیلی عوض شده اصلا انگار یه ادم دیگ شدع بهشم میگم میگه نه حتی خالم هم میگه عوض شده خودش میگهنه من همونم میدونی چی شد رفیق باز شده رفیقاشو به خونوادش ترجیح میده مثلا من خواسته ای داشته باشم سریع انجامش نمیده ولی دوستش بگه سریع میره و انجاممیده همش میره خونش یا بیرون میرن هروز بیش از ۵ بار تلفنی حرف میزنن امکان نداره یه روز همو نبینن یا تلفن نزنن اینقدر ازش بدم میاد که
من خیلی تنهام همیشه مامانم باهام بود و اینو حس نمیکرردم ولی الان که فقط با دوستاشه میفهمم من روابط اجتماعیه خوبیم ندارم زیاد دوستم ندارم فقط مامانمو داشتم که اونم دوستاش ازم گرفتن تورو خدا کمکم کنین خواهش میکنم????
من مامانم از نظر بچه هایی که الان پیام هاشون رو خوندم واقعا بهتر ببینید منم مامانم طوری هستش که واقعا نیاز به مشاوره داره و من هم برم با مشاور صحبت کنم و اخلاق مامانم و خودم رو بگم بچه ها واقعا مامانایی که ما داریم از نظر خودشون اخلاقاشون خوبه ولی باید فکر کنن به کاراشون ببینن درسته این کار یا نه فکر نمیکنن و همش ما بچه ها رو مقصر میدونن فکر میکنن ما وقتی بزرگ شدیم عادت میکنیم به سیگار یا به مواد مخدر ولی ما آینده مون یک جور دیگه مامانا زود قضاوت میکنن ولی ما هم مقصریم بچه ها ما چقتی میبینیم مامانامون از یک چیزی متنفرن ما بد تر اون کار رو میکنیم و میریم رو مغزشون من اینقد گریه کردم که کنار ابرو هام و پیشونیم اینقدر درد گرفته دیگه دارم روانی میشم امیدوارم مامانامون اخلاقاشون خوب بشه و زود قضاوت نکنن و ما هم بچه های خوبی هستیم و بهتر بشیم
جامعه پر شده از مادر پدرای تاکسیک و احمق که هیچی از نحوه بزرگ کردن بچه هاشون و رفتار باهاشونو نمیدونن و در اصل بزرگترین آسیب رو خودشون به بچه ها میزنن و تهش هم خود بچه هارو مقصر میدونن. واقعا هرکسی نباید مادر بشه. کاش لاقل قبل ازینکه تصمیم بگیرن بچه دار بشن پیش یه روانشناس برن که درصورت داشتن هرگونه مشکلات از بچه دار شدنشون جلوگیری کنن در غیر این صورت اون بچه ی بیچاره یه وسیله میشه که مادر فقط خشم و عقده های از سر بچگی خودشو سر اون بیچاره خالی میکنه… آخه ما چه گناهی کردیم که نمیتونیم خانوادمونو تغییر بدیم؟ مگه تقصیر ماست؟ اینجا فقط ما بچه هاییم که میسوزیم و مادر پدر احمقی که فکر میکنن بهترین مادرو پدر تو دنیان درصورتی که یه مشت بی فکرن که مشکلات عاطفی و روانی از سر و روشون میباره. نه میشه تغییرشون داد نه میشه درستشون کرد نه میشه از دستشون فرار کرد.. تنها راه خلاصی از دست این هیولاها اینه که صبر کنیم بشینیم تا بمیرن. من خودم از مادرم از ته وجودم متنفرم چون اون نه منو دوست داره نه داداش کوچیکمو نه بابامو… میگه هی منو مامان صدا نکن احساس میکنم پیر شدم… سر هرچیز کوچیکی جنگ و دعوا راه میندازه وقتایی که از مدرسه برمیگردم میبینم اتاقمو بهم ریخته و همین دیروز بوم نقاشی ای رو که وقتی 10 سالم بود کشیده بودمش رو پاره کرده بود داداش کوچیکمو انقدر کتک میزنه که بچه 5 ساله از خود مامانش میترسه ولی با این حال من پشت داداشم هستم تا الانم که چی بگم میشه گفت تقریبا خودم بزرگش کردم. ما از لحاظ مالی مشکل نداریم ولی وقتی پای منو داداشم وسط باشه مامانم جوری خسیس رفتار میکنه که انگار ما دشمناشیم. پیش بابام میشه انقدر از منو داداشم بد میگه و به معنای واقعی دروغ و تهمت میزنه بهمون که گاهی اوقات خود بابامم متوجه این میشه که داره دروغ میگه و جدیدا دیگه جدیش نمیگیره. خیلی اذیتم میکنه و منم توی درسام ضعف زیاد دارم چون واقعا توی یه همچین زندگی ای واقعا سخته تمرکزتو بزاری رو درسات منم یازدهمم درسام واقعا سختن و واقعا نیاز دارم که یه امید یا حداقل یکم انرژی داشته باشم که بتونم ادامه بدم واقعا دیگه خسته شدم از دستش فقط منتظرم که بمیره از دستش خلاص شم نمیدونم شایدم دیگه نتونم دووم بیارم و خودمو خلاص کنم ولی اونوقت داداشم چی میشه…؟
من ۱۶ سالمه و با مادرم زندگی میکنم(پدر و مادرم خیلی وقته طلاق گرفتن) مادر من به شدت سختگیر و عصبیه در حدی که چند بار وقتی دفوامون شده مجبورم کرده از داخل جلوی در خونه بخوابم و چند سالی هست که هروقت بحث میکنیم میگه دیگه نمیزارم بری مدرسه و واقعا چندین بار هم اینکار رو کرده یکبار یک هفته نزاشت برم مدرسه تا وقتی از مدرسه خواستنش و من هر باز باید مدت ها التماسش کنم تا بزاره برم امروز صبح با اینکه بارون شدید میومد بهم گفت باید بدون هیچ کاپشن و کتی برم مدرسه و الان هم بهم میگه فردا هروقت دلم خواست از خواب بیدار بشم میبرمت مدرسه و جالبیش اینه که اگه نمره هام کمتر از ۱۹ بشه زندگی رو واسم جهنم میکنه من جدی باید چیکار کنم ؟
باهاش صحبت کنم ? اگر وقت داشت چشم مامان من اینقدر که به خیاط هاش اهمیت میده به من اهمیت نمی ده صبح تا شب که سرکار وقتی خونه است یه مشت نفهم فقط بهش زنگ می زنن ما قرار پنج شنبه مسافرت بریم ولی من اصلاً دلم نمی خواهد برم چون می دانم اونجا هم همش حرف کار کار کار دعا کنید هر چه زودتر از این خونه خلاص بشم
سلام من هم مشکلم همینه چیکار کنم بخاطر همین مشکلم درسم ضعیف شده ۱۴ساله هنوزم خانواده ام به من اهمیت نمیدن
سلام ، پسرم و 15 سالمه، نمیدونم چجوری بگم ولی نمی دونم چرا از مادرم خوشم نمیاد و یجورایی حس نفرت دارم بهش، تنفرم از اونجایی شروع شد که داداشم به دنیا اومد،(8 سالشه) هر دعوایی میشه باعثش داداشمه و مادرمم پشت اون بیشتر وایمیسه، آخرش دعوا رو به یه جا دیگه ربط میده که اصلا ربط خاصی نداره به موضوع دعوا، یا اینکه منو پدرم در مورد یه چیز خیلی خیلی ساده و ابتدایی بحث میکنم و قراره که خاتمه پیدا کنه ولی مادرم همیشه پیاز داغش رو زیاد میکنه بحث رو خیلی جدی میکنه (مثلا قرار بوده یه تخته چوب رو ببرم انباری و سه روز طول کشیده چون امتحان داشتم وقت نکردم ببرم پایین و پدرمم این رو میدونست، بعد سه روز رفتیم جایی، مهمونی .چون یه استراحت بین امتحانات بود رفتیم، بعد اینکه برگشتیم در خونه رو که باز کردم تخته چوب پشت در افتاد زمین و صدای تقریبا بلندی داد، قبل اینکه پدرم چیزی بگه مادرم هعی میگفت چند روزه بهش گفتم ببره پایین این تخته چوب رو ولی گوش نکرد، پدرمم نمی دونم چجوری خام حرفش شد) این یکی از کارای پیاز داغ کنش بود. نمی دونم چرا بیشتر وقت ها دهاتی بازی در میاره، همش میخواد با کلاس رفتار کنه، در حالی که عادی رفتار کنه بهتره، یا وقتی که یه سریال میبینه که مادر خونه بخاطر کمبود غذا، کم غذا میخوره، ادای اونو در میاره در حالی که غذا زیاده، همیشه منو جلو بقیه خجالت زده میکنه در حالی که میدونه اون چیزو نباید بگه یا دروغ میگه، من همیشه دیر دیر پاشم 9 صبحه مگه اینکه شبش تا دیر وقت بیدار باشم تا 11 میخوایم، ولی جلو همه میگه به زور تازه 11، 12 پا میشم واقعا زبونش تلخه نمی دونه چیو کی و چه زمانی بگه مثلا بعد دعوای منو داداشم که طرف اون بود(طبق معمول) ازش پرسیدم واقعا من بچه ی توعم؟چرا همش طرف اونی؟ گفت :نمی دونم دوست دارم! گفتم یعنی چی؟گفت :شاید اصلا بچه ی من نیستی! (خب این یعنی چی که به بزرگ ترین بچه ت و بزرگ ترین پسرت همچین حرفی رو میزنی؟) واقعا دارم دیوانه میشم، داره مثل یه نامادری و زن بابا رفتار میکنه یا مثلا بین داداشم و دختر خالم دعوا میشه ولی حتی یه کلمه هم چیزی نمیگه این رفتاراش داره حرص منو در میاره ، دارم کلافه میشم حالم بد شده از این که ازش میپرسن این پسر بزرگته؟ اونم میگه اره لطفا یه راهنماییم کنین، ممنون میشم
سلام من یه مادرم دخترم تو سن ۱۴ سالگی هست ومن یه اشتباهی کردم دخترمپیام های من رو دید و الان میگه ازت متنفرم ولی من توزندگی هیچ چی براشون کم نزاشتم همیشه اولویت زندگیم دخترام و همسرم بودن نمیدونم الان باید چطور برخوردکنم که این حس رو ازبین ببرم بهش گفتم من اگراشتباهی هم کردم به من فرصت بده ولی اصلا کوتاه نمیاد و میگه فرصتی بهت نمیدم نمیدونم شاید با گذر زمان دوباره برگردیم به روزای خوب لطفا راهنمایی کنید
نمیدونم از کجا شرو کنم من ی دختر 13 سالم ک از همه چی محروم نمیتونم مو رنگ کنم نمیتونم برم خونه دوستام نمیتونم برم بیرون با دوستام برم تو گوشی زیاد برم مدام از طرف مادرم سر زنش میشم و یکاری کرده سر چیزای الکی دعوا کنم باهاش حتا شاید باورتون نشه من نمیتونم بیدار بمونم شبا بیشتر از ساعت 12نمونش همین الان ک یواشکی تو گوشی ام واقن نمیدونم چیکار کردم باهام اینطوریه میشه کمکم کنید؟
بذارید به همتون کمک بکنم همتون همتون و همتون خوب بخونید چی میگم میبینید که متنفرید! زمانی که حالتون خیلی خوبه و ریلکسین تو مغزتون بگین هنوزم ازش متنفری؟ به خودتون دروغ نگین چون فقط شماعید حالا اگه جواب اره بود بذارید بگم چی کنید این نظر تغییر نمیکنه و تا اخرش همین میمونه حالا چرا گریه چرا ناراحتی؟ ادم هرچقد از یه نفر متنفر باشه کمتر بهش اهمیت میده گریه کردن برای اون فرد ینی براتون اهمیت داره و انقد دوستش دارین که وقتی باهاتون بد بوده گریتون گرفته و ناراحت شدید اهمیت ندید به هیچ وج براتون مهم نباشه حرفاشون و تا اخرش ادامه بدین اونا دست بر نمیدارن اوکی؟.؟؟.
سی و شش سالمه مدیر یه مجموعه هستم از خانواده فقیر و بی فرهنگ خودم رو بالا کشیدم ارشد دارم و کلاسای رشد شخصی زیادی رفتم اما هم من هم خواهر برادرام نمیتونیم مسائل مادرم رو حل کنیم. مادرمن تو ابتدایی ترین مسائل ارتباطی اجتماعی مشکل داره خیلی بد و زیاد غذا میخوره همیشه دور دهنش غذا معلومه همیشه بوی عرق میده همیشه لباسهاش نامرتبه همیشه منو مورد بی احترامی قرار میده من چون خودم رو بالا کشیدم و فاصله فکری فرهنگی زیادی با خانوادم دارم الان نمیتونم از بین خواستگارام کسی رو انتخاب کنم حتی جرئت نمیکنم خونه راشون بدم از بس مادرم هر رفتارش موجب شرمساری و شرمتدگی و ابرو ریزی در همه عمرمنو خواهر برادرام نفهمیدیم باید با مادرم چیکار کنیم.به نظر شما من چیکار کنم دیگه تحمل مادرم رو ندارم انرژی روانی زیادی از من میگیره و حضورش باعث شده من نتونم ازدواج خوبی بکنم میترسم آبروم رو ببره چون برای دوتا خواهرم این بدبختی و شرمساری رو داشتیم و اونا خیلی غصه میخوردن و من واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم هرچی هم تلاش کردیم تغییرش بدیم نمیشه
من از ۶ سالگی مادری داشتم که دنباله لاس زدن با مردهای همسایه و مردهای فامیل بود. الان که سنش به ۶۵ سال رسیده هنوز دنباله کثافت کاری می رود. خیلی علاقه به این کارها دارد. حتی خودش میگوید با همه مردی دوست دارم بخوابم. معلوم نیست در روز چند بار با مردهای غریبه رابطه دارد. نمی دانم چه کنم.
من حالم از مامانم بهم میخوره حتی از بابام اینا اعتماد بنفسمو نوجونیو همچیو ازم گرفتن تو این دوره و زمونه یه لباس درست و حسابی ندارم نمیخرن برام با اینکه وضع مالیشونم خوبع
من میخوام خودکشی کنم ولی هر دقیقه داداش کوچیکم میاد جلو چشمم من واقعا خستم شبو روزم شده گریه حتی نمیزارن بیرون برم اصلا زندگی نکردم انقد خودخواهن از نظر محبت من زیر خط فقرم
سلام من با پدر و مادرم مشکل دارم و من و مادرم همیشه با هم دعوا می کنیم و من امروز از سر درد ۵ تا قرص خوردم تا خوب شدم مادرم زبون فوق العاده تلخ و زننده ای داره و همیشه من و با دیگران مقایسه میکنه و همیشه از من به پدرم بد میگه و وقتی دعوا میکنیم صحبت ها و حرف های من رو به پدرم میگه ولی نمیگه که خودش چه بی احترامی هایی کرده و همیشه منو نفرین میکنه و میگه شبیه فلانی هستی ولی تا به خودش میرسه میگه من بهترین مادر برای تو هستم و من هیچ عیب و ایرادی ندارم من مدرسه میرم و تجربی ام و فقط می خوام درس بخونم از این کشور برم و از دست پدر و مادرم رها بشم من هیچوقت تنهایی بیرون نرفتم هیچوقت با دوستم بیرون نرفتم و هیچوقت من به خونه دوستام یا دوستام به خونه ما نیومدند بخاطر اینکه مادرم خوشش نمیاد منو بیرون نمی برند یعنی واقعا افسرده شدم و فقط دلم میخواد این روز های مزخرف زندگی تموم شه من فقط از شما کمک می خوام که چی کار کنم با این پدر و مادرم که دست از سر من بردارند ممنون میشم راهنمایی کنید
من از مادرم بدم میاد تا یه چیزی میشه نفرین و ناله میکنه میزنه من رو تنبیه میکنه حالم ازش بهم میخوره….من یه دختر ۱۳ ساله هستم که کقتی دوستام رو میبینم حصودیم میشه پدرم خیلی خوبه اما مادرم چیز های بد درباره من به پدرم میگه و اون هم اصبانی میشه ….واقعا خسته شدم بدون اجازه گوشیم رو میخواد چک کنه اتاقم رو میگرده و سعی میکنه چیزی پیدا کنه خب من تا الان چیزی بهش نگفتم صدام رو بلند نکردم ولی خسته شدم تروخدا بهم بگید چیکار کنم واقعا احساس میکنم هر روز میمیرم و زنده میشم بخاطر کوتک هایی که میخورم نمیزاره با دوستام زیاد بیرون بمونم زمانی که از خانواده پدر و مادر و خونمون دور هستم تازه احساس آرامش میکنم تازه میفهمم خوشحالی یعنی چی
من فقط تا سن قانونی باید صبر کنم تا ازشون دور شم هرچند دوری پدرم رو نمیتونم تحمل کنم ولی دیگه نمیتونم بمیرم و زنده بشم .
ببین تو باید ببینی به چه چیزی علاقه داری و درون اون غرق شی خودتو تو رویاهات ببین و از دنیای واقعی دور بمون با خودت بگو هدفت چیه دنبالش برو اگه نقاشیه انقدر بکش تا درونش غرق شی تا به سن قانونی رسیدی از مادر و پدرت جدا شو ی فیلمی ، سریالی چیزی ببین و تا می تونی از دنیای واقعی دور شو ی بازی هست به اسم روبلاکس خیلی معروفه تو هر چیزی می تونی بازیش کنی لب تاب گوشی هر چیزی . همیشه ی کتاب درسی بزار کنارتاگه داشتی با لب تاب بازی می کردی و مامانت اومد سریع در لب تاب رو ببند و کتاب درسیت رو باز کن و تظاهر کن که داری درس می خونی اگر هم گوشی داری که هر موقع مامانت اومد سریع تو لباست قایمش کن بهترین فکر این که چراغ اقاقتو خاموش کنی و با گوشیت روبلاکس بازی کنی و در اتاقتم بسته باشه وقتی که دیدی که در اتاقت داری باز میشه گوشیتو زیر پارچه ی تختت قایم کنی و خودت رو به خواب بزنی واسه من که جواب میده اگه زیاد این کارو تکرار کنی می تونی تو یک ثانیه انجامش بدی فقط باید همیشه تو ذهنت استراتژی داشته باشی و آروم باشی وقتی مامان و بابات خونه نیستن با خودت هی تمرین کنی تو مدرسه اول از همه سر کلاس حاضر شو در حدی که حتی ناظمتم نیومده باشه اگه تمرین کنی می تونی اینجوری باشی چون منم اینجوری ام اول صبح ها می تونی تا بچه های کلاستون نیومدن با خودت بازیگری تمرین کنی برای غم باید یاد شرایط بد زندگیت بیوفتی برای ترس باید به چیز های ترسناک بیفتی برای شادی باید به یاد چیز های خنده دار و مسخره بیوفتی برای عصبانیت هم باید به یاد ظلم هایی که بهت شده بیوفتی اون وقت می تونی خوب جلوی مامان و بابات نقش بازی کنی راستی با باباتم درد و دل کن و بگو حقیقت چیه اگه بازیگر خوبی شده باشی میتونی ی گریه ی فیک هم براش بزنی اگرم نمی خوای گولش بزنی مهم نیست اما هر موقع هر اتفاقی افتاد سریع تر از مادرت حقیقت رو بهش بگو این جوری می تونی تا 18 سالگیت دووم بیاری .
سلام وقت بخیر…من ۲۶ سالمه و کارشناسی مهندسی دارم از یه دانشگاه خوب ..متاسفاته تا به امروز از وقتی که یادم میاد درگیر درس و کار بودم و همیشه هم دوایدم ..تو سن ۱۹ سالگی متوجه شدم که انتخاب درستی برای رشته تحصبلیم نداشتم و اینده ی مهندسی منو ارضا نمیکرد تصمیم به بازگشت گرفتم و خاستم انصراف بدم ولی مادرم به شدت مخالفت کرد و با گریه ها ی فراوان و وعده هایی ک به من داد که درستو بخون کار هم پارتی داریم پیدا میکنیم منو ترغیب کرد به ادامه دادن. درحالی که من قلبا میدونستم این راهم اشتباه و دنیای من نیس ولی ادامه دادم و درسمو تموم کردم برای ارشد تصمبم گرفتم رشتمو عوض کنم و یه رشته دیگ برم قبولم شدم ولی بازم اون اینده ی ک من میخاستم با اون رشته هم عملی نمیشد و انصراف دادم و امریه گرفتم و رفتم خدمت و بعد خدمت با اینک تصمبمو گرفته بودم که مجدد از صفر شروع کنم و مجدد کنکور سراسری بدم باز مادرم فشار روی من اورد که درستو خوندی خدمتم رفتی باید کار کنی من رفتم دنبال کار و یه کار غیر مرتبط مشغول شدم ولی درکنارش خاستم تلاشمو بکنم درسمو بخوتم بعد چند وقت اجبار مادرم روی ازدواج من شروع شد و خداروشکر این مسیله رو نزاشتم عملی بشه…الان ازادم سرکارم نمیرم و مشغول درسم برای کنکور ولی وقتی به سنم نگا میکنم وقتی به کسایی ک همسن خودم هستم نگا میکنم نسلت به مادرم حسر نفرت میگیرم ک منو به پوچی رسوند ..ضعیف میشم نسبت به هدفم و حس میکنم سردرگمم درحالی ک هدف دارم نقشه راه دارم ولی وقتی این افکار میاد تو ذهنم ناخودگاه میترسم از باختن و غرق افکار منفی میشم …میدونم بهترین راه بها ندادن به این افکاره ولی این سنی که من گذشته این همه مسبری ک من رفتم و بی ثمر بوده اونم فقد بخاطر اصرار مادرم منو اذیت میکنه ….نیاز داشتم با یه نفر صحبت کنم:)
دختر ۲۷ سالمه و داداش ۱۱ساله دارم.نمیدونم چطور از کینه هایی که به دل میگیرم رها بشم . مادرم خیلی منو اذیت میکنه وقتی بیمار میشم خوشحال میشه. وقتی شکست عاطفی خوردم برا عروسی عشقم تمام و کمال آماده شد. هر روز دعا بد میکنه. تحقیرم میکنه وخودشو مظلومیت میزنه وقتی میبینه حق باخودش نیس. یاحتی فیلم بازی میکنه . از صبح تا شب شاید یکی دو ساعت آروم باشه بخنده بیشتر وقتا سرم غر میزنه از زمینو زمان راضی نیس. مثلا من چند سال بیماری شدید داشتم یکبار توی حیاط از حال رفتم اما اون از کنارم رد شد و رفت داخل خونه.حتی یکبار نشد قرصی به من بدهه یا موقعی که تب داشتم هوایم رو داشت و همش جلوی روم میگفت خداکنه بخوابی و صبح پانشی و بمیری با اینکه خیلی دختر آروم بودم همه هم میدونن تا الان تحمل میکنم.(شخصیتم طوری هست که دوست ندارم مشکلاتمو به کسی بگم حتی به دوست صمیمیم.و وقتی کسی ناراحتم میکنه دور میشم و تو حیاط قدم میزنم تا وقتی که آروم بشم یا حسمو تو دفتر مینویسم) من اینکارو میکنم تا هم آروم بشم هم مادرمو ببخشم و کارشو فراموش کنم اما اون هر روز یه رفتاربد جدیدی ازش سرمیزنه و باز دوباره ناراحتم میکنه و کینه میگیرم. میخوام آرامش داشته باشم .امسال به خودم گفتم هر کاری میکنه بیخیالش میشم حتی اگه حقمو بگیره فقط آرامش ذهنی خودمو میخوام اما بعضی اوقات به داداش ۱۱ سالم آسیب غیر مستقیم میزنه با حرفاش و زیرکاریهاش اونوقت باید ازش دفاع کنم دیگه مجبورم بحث کنم باهاش تا دستبرداره ازش. من بزور مسولیت خودمو تحمل میکنم حالا باید حواسم به ذهن داداشم باشه که آسیبی بهش نزنه. من فقط آرامش میخوام چطور ببخشمش و کینه به دلنگیرم؟ ۲ اگه بخشیدمش بازم رفتارای بدی میکنه دوباره دلگیر میشم!حتی یاد کارای قبلشم میوفتم به علاوه رفتا
خب مامانم کار میکنه و کارش داخل خونه هست و مشتریا رو داخل خونه میزاره کار کنن واقعا دیگه حریم شخصی و چیزی ب اسم خونه نداریم همین خونه رو هم بابام بهم داده ولی مامانم اصلا نمیزاره یذره آسایش داشته باشیم نزدیک هفت ساله وضع خونه ما شبیه کارگاه ها بهم ریخته و بدون ارامشه مامانمم که اصلا مادر حساب نمیشه و واقعا کاری ک بشه اسمشو گذاشت مادری کردن انجام نمیده حالا این به کنار ازون پونزده میلیون یه هزاری به ما نمیرسه میخوام کارشو از خونه بندازم بیرون چیکار کنم واقعا آدم بدون پول حتی نمیتونه دو قدم راه بره واسه کوچیکترین ویزامونم پول نمیده خیلی حقیرمون کرده وقتی پولو میزنه ب کارت مامانم همرو میده ب مشتریاش
سلام من ۴۰ سالمه خانم هستم دوپسر دارم اولی ۱۸ودومی۱۲ سالش هست منم از مادرم متنفر هستم ما ۶ خواهر هستیم ویک برادر داریم مامانم داداشمو خیلی دوس داره داداشم فرزند اول خانواده هست بعد اونم فقط دوس داشت پسر به دنیا بیاره ولی از شانس بدش همشون دختر بدنیا اومدن همیشه هم به جون داداشم قسم میخوره چون عزیزترینش اونه تو بچگی خیلی از داداشم ومامانم کتک خوردم مامانم همیشه دختراشو مسخره میکرد راه رفتنمونو مسخره میکرد یه جوری شده بود که من نمیتونستم از خونه برم بیرون فکر میکردم همه راه رفتن منو مسخره میکنن دوتا از خواهرامو دوس داشت چون درسشون خوب بود واز نظر ظاهر شبیه خودش بودن به من همیشه میگفت شبیه مادرشوهرش هستم منظور مادر پدرم با پدرمم رفتارش خوب نبود اونو هم تحقیر میکرد خیلی چیزا هست ولی نمیتونم بگم با غریبه ها بهتر از ما رفتار میکنه الان سه ماهه باهاش کلا قطع رابطه کردم اصلا سراغمو نمیگیره بدبختم کرده خیلی ازش متنفرم خیلی لطفا کمکم کنید
من هم مثل شما هستم و شما رو کاملا درک میکنم چون خودم از شما بدترم مامانم تا وقتی خوشحال بود پیش داداشام بود اما وقتی کار داشت من رو صدا میکرد اصلا بهم اهمیت نمیداد اما ی چند روزی دیگه زیادی شورش رو در آورد من گوشیم رو بیشتر از خودم دوست دارم اما مامانم سعی میکرد همش منو از گوشیم جدا کنه و اونو ازم بگیره بدون هیچ دلیلی و منم ک حرفی میزدم سریع ب بابام میگفت و بابام هم ی مورد تنبیهع دیگه برام در نظر می گرفت کلا زندگی من فقط پر از درده تنها چیزی ک تو زندگیم بهم پا داد غم بود ک هیچ وقت هم ترکم نکرد من العان ۱۳سالمه تا اینکه ی روزی رسید مامانم خیلی باهام خوب شد و اصلا همه چی رو برام میگرفت منو با پسر دوستش آشنا کرد و موهامو خودش رنگ کرد اما واقعا باورم نمیشد تا اینکه فهمیدم در عوض این کارا ازم ی چیزی میخواد ک واقعا خودم نمیتونستم تصورش کنم درک کردنش واسم سخت بود ازم میخواست ک …….
منم ی دخترم و ۱۵سالمه از مادرم متنفرم بخاطر اینکع همیشع منو مقایسع کردع، تحدیدم کردع، نفرینم میکنع، باهام دعوا میکنع، همیشع منو تحقیر میکنع جلوی هرکسی جلوی فامیل تحقیرم میکنع ی روز ندیدم کع ازم جلوی فامیل تعریف کنع همیشع از بردار و خواهر کوچیکم طرفداری کردع انقد پیش خواهر و برادرم تحقیر یا نفرینم کردع بردار و خواهرم هم مثل مادرم همون کار ها رو میکنن تا ۸سالگیم همع چیز خوب بود ولی بعد از ۸سالگی مادرم زندگی رو برام جهنم کرد محدودم کردع بهم میگع هرز.ه من الان ۱سالع با ی پسری دوستم و مادرمم میدونع ولی همیشع بهم میگع هرزع و نفزینم میگنع میگع کاش تورو بدنیا نمیاوردم جلوی فامیل تحقیرم میکنع از مدرسع میام خسته و کوفته شروع میکنع بهم دستور دادن مقایسم میکنع همیشع بهم سرکوفت میزنه کع تو اندازع خواهر کوچیکت نمیشی جلوی همع جوری رفتار میکنع کع انگار مادر خوبیع ولی وقتی میام خونع تحقیرم میکنع کتکم میزنع اذیتم میکنع تحدیدم میگنع دیگع خسته شدمممم
یحوری شدع کع وقتایی کع مدرسع تعطیلع ی کاری میکنع کع ارزو کنم کاش هر روز برم مدرسع حداقل شدع ی چند ساعت ارامش داشتع باشم ولی وقتی میام خونع بابام رو هم تحریک میکنع تا باهم غر لزنن دعوام کنن در حالی کع هیچ کار اشتباهی نکردم و وقتی جوابشونو میدم شروع میکنن بع تحقیر کردنم نفرین کردنم منم برای خلاصی از دست غر زدناشون بع اتاقم پماه میبرم و خودمو اونجا زندانی میکنم و احساس میکنم تو خانوادع اضافیم تا الانم دوست مورد اعتمادی ندارم کع باهاش دردودل کنم چون بد ضربه خوردم افسردع شدم روحیم اسیب دیدع و الانم کع نزدیک امتحانا هست نمیتونم تمرکز کنم و درسمو بخونم ولی درسم خوبع و دختر ارومی هستم البتع تا ۹سالگی دختر شر و شیطونی بودم بعد اون ی افسردع شدم و الانم وقتی میریم مهمونی زیاد با فامیل حرف نمیزنم چون بعدش وقتی میایم خونع مامانم تحقیرم میگنع نفرینم میکنع و وقتیم تو مهمونی میرم تو گوشی میگع تو گوشی داری هرز.گی میکنی الان بگین من چیکار کنم همین الانشم دارم گریع میکنم و بع خودکشی فکر میکنم ۲بار خودکشی ناموفق داشتم و الانم میخام خودکشی کنم تا خلاص شم خسته شدم بخداا
من با ۳۰ سال عمر از مادرم متنفرم کاش بجای پدرم چند سال پیش مادرم میمرد و من انقد بدبختی نم کشیدم
منم از مادرم متنفرم چون تمام تصمیمات زندگیمو گرفته اصلا حریم خصوصی برام قائل نیست وقتی بهش میگم مظلوم نمایی میکنه عصبی خودشیفته ست هیچی براش مهم نیس دوس دارم تنها باشم اون یه روانیه ولی خودش قبول نمیکنه
با سلام خدمت دوستان عزیز . من 35 سال سن دارم و در این سالها اتفاقاته بدی برای من افتاد. بچه که بودم دندان عفونتی داشتم. که حدود 7 8 سال این دندون بیچارم کرد. عفونت از این دندون بیرون میومد. اینقدر بوی بدی میداد که هیچ کس حاضر نبود از یک متری من رد بشه . این دندانه عفونتی تا وسطای دبیرستان مرا فلج کرد. اواخر دوره راهنمایی بود که کتفم درد گرفت.درد کتف بدتر از همه بود . من نمیتونستم از خونه بیرون بروم. یه زیرپوش یا رکابی نمیتونستم بپوشم. زندگیم فلج شده بود. به ناچار پولی جفت و جور کردیم و عملش کردیم. ولی فایده ای نداشت. من باید از صبح تا شب لخت و دولا دولا راه میرفتم. حالا این درد ها به کنار من پدرم معتاد بود. به همه چیز بی توجه بود. او حدود 15 سال از مادرم بزرگتر بود. از نظر زناشویی به مادرم بی توجه بود. مادرم هم از نظر جنسی خیلی فعال بود. بسیار ولنگار بود.حجاب درستی نداشت. با مردهای غریبه زود صمیمی میشد.با مردهای فامیل شوخیهای جنسی میکرد. و من تمام این اتفاقات را میدیدم. او اصلا اهل حرام و حلال نبود. گناه و غیر گناه را تشخیص نمیداد. روزی صدبار حرف زشت و ناپسند میزد. به خدا قسم به تمام پیغمبران قسم من با گریه و درد و ناراحتی به او غر می زدم تا حرف زشت نزند. اینقدر بد دهن بود که باور نمیکنید.پدرم غیرت و تعصب نداشت.حرفهایی با پدرم عنوان میکرد که من با شنیدنش آب میشدم. در مدت 30 سال کارهایی از او دیدم که از هیچ زنی ندیده بودم. در جوانیم با دو سه مرد دوست بود. کارهایی میکرد که باعث میشد من جلوی فامیل خجالت بکشم. این زن نگذاشت من در زندگی آب خوش از گلویم پایین برود. مثلا شوهر خاله ام اومده بود تو خونه کارهای بنایی انجام دهد. من روی پشت بام بودم خواستم بیام صداش بزنم که دیدم شوهر خاله ام روی مادرم افتاده است و دستهاشون تو دست هم گره خورده و دارند عشق بازی میکنند. من که دیدم شوهر خاله که در رفت. مادرم هم با عصبانیت گفت تو هیچی ندیدی. برو تو کوچه بازی کن. منم چون مریض بودم فقط گریه کردم و رفتم . .مردی بود به نام اسفندیار کمی مسن بود. ولی هیز بود.. میخاستیم کپسول گاز پر کنیم. اون مرد آمد . یک پیکان بار داشت. من میخاستم برم جلو ماشین پهلوی مادرم بشینم که مادرم نگذاشت.. با لحن تند گفت برو عقب بشین. اسفندیار و مادرم جلو نشستند. ماشین در حال حرکت بود که دیدم دست اسفندیار روی زانوی مادرم آمد. بعد جلوی مادرم را لمس کرد. گردن مادرم را گرفت و کشید طرف خودش . من بغض کرده بودم راه گلویم بسته شده بود. جوری رفتار میکردند که انگار من پشت وانت نیستم. . گردن مادرم را بوسه باران کرد. مادرم نه ناراحت شد. نه ازش دور شد. فقط میخندید. به خدای احد و واحد چنان حالی داشتم که تا کسی سرش نیاید نمیفهمد من چه کشیده ام. 30 سال است که این اتفاقات گلوی مرا گرفته است. ببخشید که ناراحتتان میکنم ولی اگر نگویم میترکم. یه مردی بود به نام مصطفی جگرکی که با او من و مادرم بیرون میرفتیم. من باید همیشه عقب سوار میشدم. و طبق معمول مادرم پهلوی اون حرامزاده می نشست. صد بار دیدم که دستهایش روی زانوی مادرم بود. مادرم هیچوقت خجالت نمیکشید. هزاران بار من به مادرم غر زدم. دری وری گفتم. ولی او اصلا حرفهای مرا نمیفهمید. منزل اقوام که میرفتیم این مادر احمق و ولنگار من همیشه پرچمش دنبالش بود. تا میخواست به دستشویی برود اول پارچه پریودش دنبالش بود. نه قایم میکرد و نه مخفی اش میکرد. همه پسران فامیل می دیدند که این زن با کهنه پریودش به توالت می رود. تا میتوانستند به من متلک و حرفهای زشت می زدند. هیچ وقت از هیچ کدام از خاله یا عمه یا زن عمو و زنهای دیگر همچین کارهایی نمیدیدم. نمیدانم چرا فقط مادر من تمام کردار زشتش آشکار بود. پدرم تنها که بودیم از مسائله زناشوییش و اتفاقاتی که بین او و مادرم رخ داده بود برای من میگفت. میگفتم بابا آخه اینا ربطی به من نداره . خودتون با هم باید مشکلتون رو حل کنید. گریه میکرد میگفت مادرت منو با حرفایه رکیکش آزارم میده. به قدری حرفهای زشت و کثیفی به پدرم میزد که اصلا نمیشه بازگو کرد. خلاصه چند سالی هست که پدرم به رحمت خدا رفته. و ما تقریبا زندگی آرامی داریم. مادرم نماز شبش ترک نمیشه. مسجد میره. توی بسیج عضو شده. خیلی فعاله. با خانما حوزه میروند. جهازیه برای مردم تنگ دست تهیه میکنند. خلاصه خیلی فکرم راحت شده بود. حالا فهمیدم با یه جوون دوست شده. والا دیگ خسته شدم. نمیدونم از چه راهی وارد بشوم. تو را خدا راهنماییم کنید.
دیگه از خودم خوشم نمیاد و مامانم میگه باید تو خونه بمونی نمیدونم چیکار کنم منم دوس دارم مثل دوستام برم بیرون خوشبگذرونم ولی میگه فقط باید با من بیای بیرون ازشون متنفر شدم و دیگه دلم نمیخاد باهاشون حرف بزنم
من مامان خیلی عصبی دارم می خواستم درموردش باهاتون صحبت کنم. من خودم۱۶ سالمه و یه خواهر ۴ ساله دارم مامانم کلا به هر چیزی گیر میده و همش عصبانی همش از دستم شاکیه واقعا دلیلشو نمیفهمم مثلا امروز برد منو بیرون واسم لباس و .. خرید همش میگه تو توی خونه بهم کمک نمیکنی بی دلیل عصبانی میشه باهام حرف میزنه ولی خیلی سرده باهام هرکاری بگه انجام بده همون لحظه باید انجام بشه وگرنه فورا عصبانی میشه خودش انجام میده و بی محلی میکنه سرحال نیس همش شاکی و ناراحت زیاد میخوابه مثلا تا ۱۱ یا ۱۲ بیدار میشه البته منم همینطوریم سرحال نیستم انرژی ندارم و اصلا علاقه ای ندارم وقت بگذرونم باخانواده یا کمک کنم من ادم استرسی و خجالتی هم هستم ابجی کوچیکم هم ناخوناشو میکنه به خاطر استرس
اگه به مامانم بگه ازش متنفرم و آرزو میکنم بمیره متمم میزنه؟یا بلای بدتری به سرم میاره؟ مامانم خیلی آسیب دیده مطمئنم ناراحت میشه اگه منم ازش بدم بیاد دلم واسش میسوزه عاشقشم دوسش دارم نمیخوام بهش آسیب بزنم اما دلم میخواد زجر بکشه دلم میخواد با کارد آشپزخانه تیکه تیکه کنم مامانمو ازش متنفرم امیدوارم بتونه زندگی شادی داشته باشه اما خیلی سختی کشیده تا همینجا هم نمیتونم از خدا بخوام که بلایی سرش بیاد
مامانم آدم بدی نیست من خیلی پر توقعم بهم خیلی بها داده شده اگه کمتر بشه اهمیتی که بهم میده عصبانی میشم ازش دلخورم ناراحتم حس بدی دارم نسبت بهش دلم میخواد ازش دور شم صداشو نشنوم اما دلم نمیاد که آزارش بدم
دلت برای خودت بسوزه
از مادرم متنفرم حس میکنم ممکنه که بهش آسیب بزنم بچه که بودم وقتی مامانم دعوام میکردم ناراحت میشدم و دلم میخواست که خودمو بکشم اما الان عوض شده و دلم میخواد که بکشمش خیلی وقتا که ازش ناراحت میشم دلم میخواد بلند شم یه چاقو ور دارم و بهش حمله کنم اولش فقط در حد یک ثانیه فکر بود اما الان شدید شده و میدونم که یک روز واقعا قراره واسه قتل بهم حکم ابد بدن شایدم اعدام همین امروز حس کردم که دلیلش اینه که مشکل روانی دارم و به کمک نیاز دارم و اگر نه در آینده نزدیک به اطرافیانم آسیب میزنم پدر و مادرم از هم جدا شدن اما نمیتونم پیش بابام هم برم چون اونم آدم خیلی خوبی نیست و پیش اونم راحت نیستم و همچنین منو نمیخواد
خواهش میکنم کمکم کنید دوست ندارم در آینده اسمم قاتل باشه و توی زندان از کارم پشیمون باشم
تو آدم بدی نیستی
فقط به بعضی فکرهای تو ذهنت پر و بال نده
دیدی یکسری چیزا رو وقتی بیرونی میبینی ولی وقتی بهش میرسی میبینی اونی نبوده که دیدی و سراب بوده؟ اینجور فکرها هم همینه. با اینکه میدونم نفرت زیادی از مادرت داری منم همینطور. تو ذهن من هم این فکرها اومده و فگرهای مختلف دیگه. ولی همه فکرهای تو ذهنمون به ما مربوط نیست و قرار هم نیست رنگ واقعیت به خودشون بگیرن.
برای وضعیتت هم رو به جلو حرکت کن، سعی کن رو خودت و زندگی خودت متمرکز باشی(انگار دارم به خودم میگم) تا بقیه. همینطور تحمل کن تا بمیرن. بذار به روال طبیعی عمرشون رو بکنن و بمیرن. نه اینکه هیچ کاری نکنی و منتظر بمونیها. تو کار خودت رو بکن و فوکوست روی مرگ شون نباشه.
من ۱۵ سالمه و مادرم منو فقط بخاطر نمره میخواد حتی وقتی که نمرم بالا باشه هم بهم اهمیتی نمیده اما وقتی میرسه به ۱۹ و ۱۸ و ۱۷ منو فحش میده و تهدید میکنه هیچ وقت بهم اهمیتی نمیده و همیشه بهم دستور میده و همیشه خستم ولی وقت استراحت ندارم واقعا چرا باید برای موفقیت ما همچین کاری کنید؟ این بیشتر زندگیمون به باد فنا میبره یکم به فکر ما باشن زندگیمون از این رو به اون رو میشه
من اگه به آخرت اعتقاد نداشتم، پدر و مادرم رو به طرز فجیعی می کشتم، بعدش هم خودم رو بی درد (با قرص خواب) میکشتم. خیلی دلم می خواد بسوزونمشون. بیشتر از ده ساله که در حسرت خردکردن استخونهاشونم، ولی حیف که اعتقاداتم دستهامو بسته. اعتقادات بازدارندهم فقط ترس از عذاب اخروی خودم نیست؛ امیدم به مجازاتشون توی اون دنیا هم هست.
دلت رو به دنیای دیگهای خوش نکن هر چی هست همین دنیاست
من از مادرم بدم میاد اون رو سرم داد میزنه گوشیمو میگیره وفلان فلان فلان الان 4 ساله باهام بد رفتاری میکنه همین الان سرم داد کشید و گفت گمشو تو اتاقت من میخام خودکشی کنم ازپس غر میزنه
من در مورد پسرم سوال دارم ایشون هفت سال و نیمه هستن و دو سال از من دور بدون قبلا همیشه بیرون از خونه وقت میگذروندیم ولی توی این دو سال با تبلت و این جور بازی ها سرگرم بوده و علاقه ایی به بیرون رفتن نداره خواستم بدونم چجوری میتونم به بیرون رفتن تشویقش کنم البته جاهایی که دوست داره به عنوان انگیزه میگم ولی بازم پشیمون میشه.
سلام من با مادرم دعوا کردم سر یک چیز کاملا مسخره و اون مثل همیشه بین دعوا بهم گفت الهی بمیری و کاش دختری مثل تو نداشتم حالم خیلی خیلی داغونه انگار دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم چ کار کنم ؟
چرا من از مادرم بیزارم؟من ۱۵ سالمه و اینکه مادرم خود به خود مسئله ای رو میکشه جلو تا بحثی رو شروع کنه مثلا با خواهرم دعواش میشه تهش سر من خالی میکنه هميشه تو کارام دخالت میکنه اصلا به من اجازه نمیده هیچ کاری کنم وقتی خودم میخوام یه کاری رو انجام بدم باید آنقدر جواب پس بدم که خودم از همون انجام دادن کار پشیمون میشم هر وقت هم هر بحثی میشه سریع به بابام میگه. اصلا منطق حالیش نمیشه. انقدر منو عصبانی میکنه که وقتی داد میزنم سریع به بابام میگه. در صورتی که من اصلا مقصر نیستم
من تو خونه با مامانم خیلی دعواممیشه مشکل دارم واقعا.یا اینکه نمیتونه جلوی حرکتا و حرفا و نظرات درستم پاسخی یا عکس عملی نشون بده و بهم میگه تو بدی. (مثال:این که من میگممامان مثلا از این راه بیا دنبال من زود به مقصد میرسیم در حالی که گفته من درسته و منطقیه باز دیوونه میشه جوش میاره و میگه نه راهی که من میگم درسته.یا مثلا میگم مامان این غزایی که پختی باید شکرش و دیگر ترکیباطش تو این مقدار باشه که نه شیرین باشه نه بی طعم اون زودی جوش میاره میگه تو چرا باید به من ایراد دراری.درحالی که شکر هست فلان هست??من الان نمیدونم اون مغروره من مشکل دارمکه گیر اضافی میدم اون مشکل داره با من یا نه .من چطور میتونم بهش بفهمونم از لحاض روانی که بهمارزش بده و روم زود عصبانی نشو .من واقعا به اون جوش اوردناش دیگه خیلی حساس شدم جوری شدمکه تو جوابش هر حرکتی هر حرفی میتونم بزنم و این داره رابطه مادرو پسری مارو خراب میکنه.من هی بهش میگممامان منم اعصاب دارممنم ناراحت میشم شخصیتتو جوری بکن که به همنخوره رابطه مادر پسری مون همتو منو درککن منم تو احترامت باشم ولی اون چیزی رو که من میگمرو نمیفهمه یا این که نمیدونم گفته من شاید درست نیست . ببخشید یکم تولانی شد ولی خب بتزم خیلی حرف هست از خیلی لحاظ و از خیلی جهت ها من همه چیزو میتونم توضیح بدمولی خب دیگه .مرسی از شما
سلام مادرم میگه تو اضافی هستی از این خونه بر گمشو بیرون چیکار کنم
میخواستم بگم پدر و مادر من خیلی اذیتم میکنن هیچوقت از طرفشون حمایت عاطفی نشدم هر مشکلی که برام پیش میومد ، تنها کسی که از اون مشکل ضربه میخورد خود من بودم و این باعث میشد تا کسانی که از طرفشون بهم ضربه وارد میشد از این موقعیت سوء استفاده کنند و چیزهایی بگن که اصلا انجام اون کار ها به من نمیخوره . هر کاری که برا تمیز شدن محیط خونه انجام میدم از طرف مادرم نادیده گرفته میشه و فقط دیگران از نظرش خوبن و من به هیچ دردی نمیخورم چند باری قصد کردم که از خونه فرار کنم و به جایی پناه ببرم که ازم حمایت عاطفی بشه نه اینکه فحش بخورم و کتکم بزنن توروخدا کمکم کنید
سلام من از مامانم متنفرم چون به من اهمیت نمیده بقیه آدما حتی خواهر بزرگترم براش بیشتر اهمیت دارن. همش تو خونه تحت فشارم. خواسته هامو برآورده نمیکنه. چند ماه پیش کنکور دادم، تو تمام این مدت که داشتم واسه کنکور میخوندم بهم حرف های مزخرف میزد. فروای کنکور هم شروع بهم خندید که مثلا کنکور دادم کجا میخوام قبول شم و مسخرم کرد. بعدش که جوابای کنکورم اومد رتبم شد ۳۰۰. ولی میدونم اصلا براش مهم نیست و خوشحال نشد. موفقیت های من هیچ وقت براش مهم نبودن
الان هم با خواهرم حرف هایی بهم میزنن که دلم میخواد بمیرم همش ازم انتقاد میکنن
من نمیدونم چرا من مادر رو اذیت میکنم و اصلا دوست ندارم ناراحتش کنم. من یک ادم خیلی احساساتی هستم و هر جی که مادرم به من میگه خیلی ناراحت میشم. من نمیتونم احساستم رو کنترل کنم و انچه که قلبم بهم میگوید انجام میدهم. من سی میکنم که به مادرم دروغ نگم اما نمیتونم این ادعت بدم رو ترک کنم و الان بهم اعتماد نمیکنه. زمانی که از خانه مادرم رفتم. مادرم زندگی من را جهنم کرد. او از من سوء استفاده کرد و نتوانست از من در برابر سایر سوء استفاده کنندگان محافظت کند. او به خواهران بزرگترم آموزش داد که مرا تحقیر کنند. او درمورد من خیلی حرف های بدی زد به دیگران. او حتی سعی کرد من را جن گیری کند. منم که خیلی ترسیده بودم از خانه مادرم رفتم و الان دارم تنها زندگی میکنم. اما الا دست از سر من بر نمیداره همیشه اذیتم میکنه. نمیدونم چرا من اصلا هیچکاری بدی نکردم!
بخاطر انگور نشسته که توش حشره با بال بزرگ بود و من تشر زدم چرا خوب نشستی بهم گفت الهی بری زیر خاک ایشالا چون رفتم جلو سینک ظرف شویی دهنمو قرقره کنم وقتی مامانم فهمید کیسه ی شیر نشت داده تو کیسه متهم شدم که من از عمد انجامش دادم شدم “این بیشعور پدرسگ”
چون خودش کار با واتساپ رو بلد نیست من متهم شدم که یه پست چرت مسخره برا تمام لیست مخاطبینش که با چندتاشون رو دربایستی داره فرستادم. بچه بودم منو بیشتر میزد تا الان ، الان فقط تو خونه مون هر روز خدا صدای داد و دعوا و فحش بلند میشه
میدونی چرا بچه بودم زدن منو متوقف کرد ؟ چون آثارش رو تو رفتارم دید که پرخاشگر شدم تا خواهر زاده ی عزیزشو زدم آبروش رفت بس کرد
الان فقط مودم و گلدون میشکنه و بازخواستش کنی میگه نشونت میدم و فلان میکنم ، اصلا زدن نه انگشتت بهش بخوره تا ده بار نزنتت ( نه اونقدر شدید) آروم نمیشه تهشم برای دق دلی میگه الهی خیر نبینی.منم میگم به عنوان پدرم دوستت دارم ولی بمیری ناراحت نمیشم. بدترین قسمتش اینه که من شدم ورژن دوم خودش بیرون خونه جانفدا فقط بقیه رو راضی نگه دار بشکن بزنن همه کاری براشون انجام بده حتی اگه آسیب ببینی دقیقا مثل خودش ولی تو خونه مثل سگ ، بی اعصاب ، خسته عنق بی رمق دهن نگو فاضلاب .حاضره کلی پول برام خرج کنه حتی به خودش فشار بیاد ولی ده دقیقه پدر دختری نمیتونیم حرف بزنیم اشتباه میکنم نصیحتم نمیکنه حرف دلمو میزنم باهاش مخالفه میگه خفه شو یه وقت این چرت و پرتا رو جلو بقیه نگی یا آبروت میره یا میزنن شکمتو پاره میکنن و فلان. مامانمم بهتر نیست وسواسیه و همش تذکر میده باعث شده منم کم تحمل بشم و وقتی دیگران اشتباه میکنن براشون غیر قابل تحمل ، بخدا خودش بارها با حرفاش ا ثابت کرده که همه اشتباه میکنن. مامانمم بهتر نیست وسواسیه و همش تذکر میده باعث شده منم کم تحمل بشم و وقتی دیگران اشتباه میکنن براشون غیر قابل تحمل ، بخدا خودش بارها با حرفاش ا ثابت کرده که همه اشتباه میکنن ولی من هیچ وقت ! فلان کارم برا اینه که فلان بینش رو داشتم فلان دلیل پشتشه من هیچ وقت اشتباه نمیکنم
همه از بیرون به ما نگاه میکنن از نگاه چپ همسایه ها خبر ندارن بهمون غبطه میخورن میگن خانواده ی نمونه با بچه ی مثبت و اروم و درسخونشون وقتی معدل امسالم ۱۱ شد. ما خیلی گول زنکیم? هیچ کس نمیبینه از درون چقدر مرده ایم. زورشون کردم تا نرن پیش مشاوره برای خودشون من نمیرم ولی اعتقاد دارن اونی که افسرده است و زود جوش و فلان فقط منم بعدم وقتی به مامانم میگم من آیینه ی اعمال خودتم ببین دیگه چیکارا کردی تو زندگی دیوونه میشه فقط میگه خفه شو خفه شو بعدم بهم میگن بی انگیزه و بی برنامه ولی جلو فامیل دهانشون فقط به تعریف از من باز میشه ولی فقط پز و اداست
از دست مادرم خسته شدم.سواد نداره.زبون درست و حسابی نداره.اصلا به عنوان مادرم قبولش ندارم.امروز دوستم اومد جلوی درمون تا باهم صحبت کنیم. قدم زنان رفتیم کوچه بغلی و برگشتیم جلوی درمون چندتا پسر که هم محله ای مون بودن و با صدای بلند از پنجره گفت غلط کردی …خوردی رفتی رفتی کوچه بغلی من خورد شدم غرورم تیکه تیکه شد. اومدم خونه کلی دعوا کردیم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم آخرش هیچی دارم دیونه میشم آبروم رفت داغون شدم چجوری از این به بعد برم بیرون
من یه دختر 19 سالم به خدا که خیلی دختر ساکت وارونیم فقط خیلی ریزه میزم جوری که هرکی منو میبینه فکر میکنه ابتدایی هستم تاحالا نه دوست پسر نداشتم ونه باجنس مخالف به خدا قسم که ارتباط نداشتم فقط میرم دانشگاه میرم تو دانشگاه حتی بچه ها بهم میگن فلانی حتی باپشه نرهم ارتباط نداشته مامانم مدتی هست که 2سال از پدرم جداشده ما سه تابچه ایم کوچکترین مسئله ای که پیش میاد به من فحش های ناموسی وجنسی میده خیلی جسارته میگه ج نده میگه میخوای بری باپسرا میخوای بامردا باشی بازم عذر میخوام جسارتع به خدا انقدر باهاش مهربونم همه دکتراشو میبرم بهش محبت میکنم بقلش میکنم از من متنفره همیشه طرف خواهرامو میگیره قبلا که ازم متنفر بود هرچی میشد دعوا بین بابام به قصد مرگ منو میزد یاتوهین میکرد بع فاطمه زهرا که من کاریش نداشتم مدام اضطراب دارم همش بهم میگع توزشتی قیافت شبیه بچه های دبستانیع . به خدا نه ارایش میکنم نه دست به صورتم زدم تاحالا میگع ایشالا سرطان بگیری بمیری میگه توخرابی .توخونه هر اتفاقی که میفته منو مقصرمیبینه اصلا منو دوست نداره هی یکاری میکنم خودمو تودلش جا کنم بامحبت انگار بزور یه ذره باهام خوب میشع ترس دارم همش از وقتی جداشدن بیشتر به مامانم وابسته شدم چون هیچ دوستی ندارم اونم بخاطر مامانم قطع ارتباط کردم باهاشون توخیابون یه پسر که ازکنار رد میشه میگم نکنه فکرکنن بقیع من دختر بدی ام ازکنارش رد شدم یاجریت ندارم توخیابون راه برم همش حرفای مامانم میاد توذهنمه میگم بالاخره اون مادر منو بدنیا اورده شاید میدونه من ذاتم بده قراره دراینده دختر بد یاجسارتا خرابی بشم میترسم ازهمه چیز همه کس تودانشگاه باهیچ کس ارتباط ندارم حتی میترسم برم ساندویچی میگم نکنه بعدا مامانم بگه رفتم دنبال کار خلاف جسار
مثل بقیه از مامانم متنفرم تنها چیزی که میشنوم ازش نه هست دوستام مو رنگ میکنن مو کوتاه میکننن ناخن میذارن آرایش میکنم من چرا نمیتونم مثل همسن هام باشم دلم نمیخواد مثل خودش دهه ۶۰ بزرگ شم که هیچ کاری نمیکردن من مثل اونا نیستم .
سلام من دختر 14 ساله هستم که هم از مادرم وهم از تمام خانوادم متنفرم مادرم هر ثانیه به همه دروغ میگه حاضره ابروی من بره اما ابروی خودش نره همش به من فش میده وقتی یخچال باز میکنم چرا باز میکنی فش میده وقتی آب میخورم به من میگه همش آب میخوره انگار ماهیه خانوادم مسخره میکنند توی همچی من خواهرم که به من حسودی میکنه که همش میخواد بامن دعوا کنه پدرم که اصلن به من اهمیت نمیده نه صحبتی نه علیکی مادرم همش به فکر خواهر بزرگمه که ۱۴ سال ازم بزرگتره فکر میکنه براش همچی میخره مادرم میخواد منو از مدرسه ایی که میرم بنداز منو بیرون همش هم دروغ میگه وهم ابروی منو علیکی میگه تو باید بی سواده باشی خواهرم برادرم درس که مدرسه اشون تموم شده فقط من باید بی سواد باشم مادرم هر ثانیه چرت پرت وهمش با خواهرم غیبت میکنند ولی وقتی من حرف میزنم باید به عرض سه ثانیه ساکت هنوز بحث باز نکردم میگن چقدر حرف میزنی ????? لطفا به من کمک کنید
مادر و پدر بهترینن چون مادر به شما ها بدرفتاری نمیکنه مادر خوبی شماها را میخواد نمیدونین وقتی ماها میخواستیم به دنیا بیایم مادرامون چقدر درد کشیدند و چقدر مراقب ما بودند اگر دوستون نداشتم شمارا سقط می کردند یا میدادند به پرورشگاه من نظرم اینه حالا خودتون به حرف های من خوب فکر کنین تازه پدر هم همش زحمت میکشه یه پولی در میاره که به شماها غذا بده پدر مادر فرشته هستند فرشته هایی که خداوند فرستاده اگر انها نبودند ماهم نبودیم پس هی نگویید که پدر مادر بده پدر مادر ها عالی هستند راستی تو که می گفتی مادرم الان رفته سرکار که دارم پیام میدم بدون که مادر تو برای خودش نمیره سر کار میخواد شکم ترو سیر کنه
پدرمادر تا وقتی روح و روانشون رو درمان نکردن حق ندارن بچه بیارن. پدرمادر حق ندارن چون میرن سرکار و ما رو زاییدن بهمون احساس بدبختی و ذلت بدن. حق فرزند بر گردن پدرمادر خیلی بیشتر از چیزیه که فکر میکنی نیا چهارتا حرف کلیشه ای رو تکرار کن
سلام من ۳۷ سالمه و متاهلم و روی یکی از حرکتهای مامانم به شدت تیک دارم و واقعا بهم میریزم و اون اینکه سرش رو خیلی بد تکون و قولنج میده و شاید خنده دار باشه ولی این مسیله باعث شده که سالهاست مثل دخترهای دیگه سمت مامانم نمیرم اصلا جایی که اون بشینه پیشش نمیشینم یا جایی میشینم که دیدم بهش نخوره هر چی هم بهش میگم فایده نداره تازه من رو که میبینه بدتر میکنه ولی نه از روی عمد اون هم عادت کرده.این مسیله باعث شده رابطم خیلی باهاش سرد و بی احساس باشه حتی اگه مدتها نبینمش اصلا دلم براش تنگ نمیشه همش چیزای بد ازش توی سرمه.تورو خدا کمکم کنید چکار باید بکنم
من ۱۶ سالمه مامان من تو این ۱۶ سال منو عذاب روحی داده حتی تا حالا چاقو ورداشته به قصد کشت بهم حمله کرده خواهرم هم در عذاب ولی کمتر از من
چقدر بده که بیماری اسکیزوفرنی داشتی باشی و اونا بهت بگن داری قیلم بازی میکنی چقدر بده که روانپزشک بهت قرصایی میده که حالت ادمیو داری که نه مردست و نه زنده
میدونی…؟ مردن بهتر از این حالته و چقدر بدتره که اونا میخوان به زور بهت اون قرصارو بدن(ولی من نمیخورم دیگه هیچوقت) چقدر بده که درکم نمیکنن مسخرم میکنن حالمو بد میکنن و بهم میگن باید چادر سرت کنی (حجاب زوری) حالم از اونا و مادر اشغالم که فتنه عالمه و چادر لعنتی متنفرم، من فقط 15 سالمه؛
مشکلم مادرم ازم متفر از وقتی همچی شناختم مادرم هیچوقت دوصم نداشت احساس مرگ میکنم خیلی زیاد دلم خدکشی میخاد با مادرم بحثم شد گفت ک ازم متنفره گفت لعنت ب روزی ک بدنیا اومدی بهت شیر دادم اشکام پشت هم میریزه چرا اخه مگ گناهم چیه:)؟
احساس خیلی بدی دارم که چرا کودکی من قربانی عقاید کلیشه ای نسل قدیم شد مادرم من رو از 5 سالگی به صورت وحشیانه کتک میزد حتی تا چند ساعت بعد کتک هاش سر درد میگفتم یه سری مواقع گاز هم میگرفت میتونم ازش شکایت کنم ؟
سلام مشکل من مادرم ادم خیلی تند بد اخلاقی تا ی چیز بهش می گی میپره به ادم امروز مدرسه م گفت برای ثبت نام سرویس به دفتر شرکت یا مدرسه بیاین منم به مادرم گفتم بیا بریم مدرسه هی میگه شهریور خوب نیست این حرف ها الانم داره داد فریاد می زنه که نمی خوام برم اونجا دیوانم کرده یا هی دختر همسایه می زنه تو سر من من فقط چون پوست صورتم چرب ی زره روتین پوستی دارم حالا هی میگه مگه فلانیم این کارا میکنه برو ببین دخترای مردم فلان امان میشه راهنمایم کنید واقعا ازش خسته شدم
سلام منم دقیقه مثل تو هستم فقط با این اختلاف که واسه کاری که نکردم مادرم بهم میپره و میر پیشه بابام برای کاری که من انجامش ندادم اعصاب بابام رو خورد میکنه و آخرش بعد از چند روز که اخم رای مامان و بابام با هم تموم میشه با من لجه و باید واسه کاری که نکردم برم بگم قلت کردم و بخشید و به دست پای مامانم بیفتم و التماسش بکن بعدش روز از نو و روزی از نو مثل همین امروز دیشب به دست و پای مامانم افتادم التماسش کردم تا واسه کار نکرده من رو ببخشه بعد امشب داشتیم من و بابام و مامانم فیلم نگاه میکردیم تو خونه تخمه داشتیم پاشدم تخمه ورداشتم میگم مامان بابا تخمه می خائن یا نه میگن نه نمیخوایم گفتم باشه نشستم به تخمه خوردن داخل آس خونه بعد مامانم میگه یواش تر تخمه بخور صدا نده منم گفتم باشه داشتم به یواش ترین روش ممکن تخمه میخوردم ولی بلاخره هرکار کنی یکم صدا رو که داره بعد یک داشه یک سال و نیمه دارم و داداشم دسته جارو رو پرت کرده سمتش خورده بهش بعد پاشید به من میپره میگه که اون از اون طرف مثل حیوان تخمه میخوره اون طرف هم داداشش دسته جارو رو پرت میکنه رفته داخل اتاقش بعد بابام رفته باهاش حرف بزنه می گه اون یکی رو یک ساعته بهش میگم یواش تخمه بخور محل خر هم بهم نمیزاره
من یه دختر ۱۵ ساله ام که به دلایلی با مامانم زندگی میکنم به دلیل مشکلی که مامانم با بابام داره مامانم بیشتر موقعا اعصابش خورده و وقتی هیچکی نیست سر من خالی میکنه منم واقعا از این قضیه خسته شدم
یکی از مشکلات منم همینه
مادرم بقیه هرچی ازش بخوان رو جواب میده حتی تا پای مرگ اما من وقتی یک چیز ساده ازش میخواهم قبل از اینک درخواست تموم بشه میگه نه به هیچ وج و کلماتی که نشانه ی نه دارند و یا در مجالس من را مسخره می کند و با خاله و مادر بزرگم به من می خخندند و اگر اعتراض هم کنم تنبیه می شوم و یا جلوی جمع کتکم می زند
من با مامانم خیلی خوب و صمیمی بودیم تااینکه خود خرم بردمش تو جمعی و دوست پیدا کرد از اون موقع تاالان دیگه من شدم درجه چندم براش مدام سزش تو گوشیه،هرجا میریم میخواد زودبرگرده مه با دوستاش حرف بزنه همه اش دوره باهم اصلااینا باعث شده تا حد مرگ ازش بدم بیاد انگار دیکه منی که ۳۰ سال تنها کسش بودم مردم و فقط این دوستای جدیدش مهمن بهشم میگم میگه نه و اخرم با دعوا میگه بااینا بهم خوش میگذره فقط آرزو میکنم کاش میمردم و نمیبردمش توواون جمع الانم دلم میخواد گوشیشو بشکنم و تو خونه زندانیش کنم
صلام من 5۴ سالمه. نمیدونم از کجا شروع کنم ولی خیلی از مادرم متنفر اصلا بهم توجه نمیکنه من تنها چیزی که ازش می خوام محبت ولی تنها چیزی که بهم میده ناراحتی هربار که می خوام باهاش حرف بزنم هردفعه یه بحث بی ربط و ربط میره و باهام دعوا میکنه هرروز که بیدار میشم دعوا دعوا دیگه خسته شدم هر روز آرزوی مرگ و دارم قصد خودکوشی دارم ولی میترسم واقعا وقتی با مادر های دوستام یا دیگران مقایسه ش میکنم احساس تأسف میکنم که چنین مادری دارم اصلا عاطفه نداره وقتی مریض میشم بهم توجه نمیکنه میگه نمیمیری که پاشو کارت دارم ولی اگه بردرام بگن وای سرم مثل پروانه دورشون میچرخه هروز بهم فحش میده الکی الکی منو پیش پدرم و فامیلامون سبکم میکنه و میگه کاشکی نداشتمش هرکاری میکنم ازم راصی نیس همیشه کارهای خونه رو میکنم میگه وظیفه ت باید تو انجامش بدی همین الانم مغزم داره میترکه همهی دخترهارو میکوبه تو سرم وقتی حق بامن طرف یکی دیگرو میگیره وقتی می خوام یکم تنها باشم نمیزاره میاد دعوام میکنه دیگه نمیدونم چیکار کنم از دستش
سلام وقتتون بخیر ببخشید من با مادرم خیلی دعوام میشه مادر من به شدت پرخاشگر و با من خیلی بحث میکنه و از طرفی ام دلم نمیخواد ناراحتش کنم و از طرفی ام دیگه تحمل پرخاشگریش رو ندارم من باید چکار کنم ؟
14سالمه دخترم کلاس هشتم. با مادرم دعوام شد و داد زدم سرش الانم خیلی ناراحتم مامانمم باهام قهره و هر کاری باهام آشتی نمی کنه بیچاره مامانم گناه داره این همه منو بزرگ کرده که من آخرش سرش داد بزنم خاک تو سر من من لیاقت ندارم باید بمیرم
سلام تو فقط ۱۴ سالته و مادرت این قهر کردنش رو به چشم یک تنبیه کوتاه مدت میبینه
مادرم همیشه من را نفرین میکنه و پیش هر کی من را کم میاره سرزنش میکنه فکر میکنه من بد هستم واقعین خیلی خسته شدیم از این حالت
سلام مادر من آدم کثیف و خودخواه و بی شرفیه و همش باهام کار داره و همش میخواد گوشیمو ازم بگیره بهش میگم به تو چه ربطی داره که من چی کار میکنم میگه نه و باید گوشیت پیش من باشه همه جور زور بهم میگه میگه تو چرا شبا دیر میخوابی و میگم به تو چه ربطی داره خستم کرده از زندگی دلم میخواد یک روز تو دستای خودم خفه اش کنم و بعد روی جنازه اش برقصم خیلی ازش بدم میاد در حد مرگ آدم فاجعه ایه
سلام از کوجا شروع کنم من پسری ۲۱ ساله هستم مادرم اصلا با من رفتار مناسبی نداره منو به چشم یک حیوان نگاه میکنه تا میام درس بخونم مدام صدای تلوزیون رو زیاد میکنه با گوشی بلند بلند حرف میزنه تا من بازم مثل همیشه بیفتم تا میام با کبوترام بازی کنم حمین که قریب میاد میشینه روی پشت بوم میاد از قصد یه کاری میکنه پرنده بپره بده مدام مزاحمت ایجاد میکنه پدرم رو در اورده خدا شاحده منم روم نمیشه بهش چیزی بگم تو اومرم به مادرم از گل نازک تر نگفتم اما اون اصلا مراعات منو نمیکنه روز به روز حم رو مخی تر میشه سنی حم نداره بنده خدا تقریبن یه ۲۰ سال از خودم بزرگ تره چیکار کنم به خاتر کاراش مدام دارم خود زنی میکنم چن چیزی نمیتونم بهش بگم
به شدت با تمام وجودم از مادرم متنفرم. من 35 سالمه به شدت از مادرم خشم و نفرت دارم مادرم اگر بفهمه شخصی از رفتار یا عملی عصبی میشه و واکنش نشون میده به انجام اون رفتار اصرار میکنه و وقتی اون شخص عصبانی میشه و واکنش نشون میده یه برق خوشحالی و پیروزی در چشماش معلوم میشه که این رفتار رو در مورد منم انجام میده و وقتی میرسم به مرحله ای که خودزنی میکنم انگار که به هدفش رسیده خوشحال میشه و بعدش با مظلوم نمایی احساس گناه بهم میده. از شنیدن خبر فوت کسی و رفتن به مراسم تشییع و ختم به شدت خوشحال میشه و همون برق خوشحال تو چشماش میشینه. به شدت از جلب توجه خوشش میاد و همیشه سعی داره به همه القا کنه که کسی دوستش نداره در حقش ظلم میکنن. من تا سنی که بزرگتر بشم و عقلم برسه به خاطر بدگویی های مادرم از پدرم خیلی از پدرم بدم میومد و خیلی مرد ستیز شدم تا اینکه متوجه شدم پدرم نسبت به مادرم ادم نرمال تریه و اشکال از مادرمه و دروغ میگفته. از زمانی که یادم میاد مریض بوده و من همیشه به خاطر اینکه فکر میکردم به خاطر ما اینطوری میشه به شدت احساس گناه و عذاب وجدان داشتم تا اینکه بزرگ تر شدم و متوجه شدم که مریض نیست و تمارض میکنه از اینکه انقدر بی مسیولیتانه مارو ازار داده ازش خشم دارم و این خشم اونقدر زیاده که بدون اینکه خودم متوجه باشم سالها به چهره اش نگاه نمیکردم چون دیدنش باعث میشه از شدت خشم و نفرت فوران کنم و این موضوع و چند ماه پیش متوجه شدم که به عکسش توی گوشیم نگاه کردم و متوجه شدم چقدر پیر شده و اصلا عوض شده اما تو ذهن من همون چهره ی قبل و داشته بس که نگاهش نمیکردم. به شدت از ما سو استفاده میکنه مثلا از ما میخواد که پولامونو خرجش کنیم و وقتی من به خاطر محیط بد کارم و اسیب های اون میخواستم استعفا بدم بهم میگفت نباید این کارو کنم چون اگر تو کار نکنی به منم پول نمیدی یا برام وسیله نمیخری. مادرم انقدر نسبت به ما بیتفاوت بوده که حتی بعد از چهار ماه از اولین دوره پریود من نمیدونست که من بلوغ شدم یا وقتی بزرگ میشدیم برامون لباس زیر مناسب نمیخرید من اولین لباس بالاتنه مو خواهرم برام خرید. این رفتار مادرم در مورد همه بچه ها صدق میکنه فقط خوبی که نسبت به خانواده های مشابه داریم اینه که خواهر و برادری هم با هم خوبیم و همدیگه رو همایت میکنیم در صورتیکه مادرم با تبعیض گذاشتن بینمون سعی میکرد که بین مونم تفرقه بندازه و ما رو با همم بد کنه. ممکنه بهم بگید مشکل مادرم چیه و من برای حل مشکلم چیکار باید بکنم؟ تورو خدا کمکم کنید سالهاست که دارم اذیت میشم و داغون شدم.
از مامانم متنفرم حالمو بهم میزنه هرکاری که میخوام انجام بدم میگه دخترای خراب و .. این کارو انجام میدن. نمیزاره تنها برم بیرون نمیزاره برم خونه دوستم نمیزاره کاری رو بدون خودش انجام بدم . وقتی نمیگم که دوستامو ببین چقدر خوبن خانوادهاشون خوبن هر دقیقه با دوستاشون بیرونن نیرنگ خونه همدیگه ولی من تنهایی تاحالا نرفتم میگه اونا خرابن هرزن میخوای مثل اونا شی؟ واقعا کاری میکنه هرشب تو اتاقم گریه کنم
منم دوستام مثل توان منم دلم میخواست حیف نوجونیم که همش با ترس و اضطراب تموم شد
خب من و مامانم تقریبا هر روز بحث داریم و این خو منو خیلی عصبی میکنه و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و مثل خودش رفتار میکنم واقا رفتاراش زنندس و واقا اذیت میکنه نمیدونم چیکار کنم ؟
مادر و پدرم وادارم میکنن سنتور بزنم ولی من دوست ندارم ساز بزنم از صدای ساز بدم میاد ولی اونا اهمیتی نمیدن و دعوام میکنن تهدیدم میکنن که اگه نزنی مثلا گوشیو ازت میگیرم هیچی برات نمیگیرم اذیتم میکنن بخاطر اینکه چاقم مدام دعوام میکنن منو با دوستام مقایسه میکنن نمیتونم هیچ کاری کنم خونمون بیرون شهره و برای کلاسام باید از اتوبان برم برا همین نمی تونم از تونه برم جایی ندارم برم کسیو ندارم که پشتم باشه کل خوانوادم دشمنم شدن تو سنی نیستم که بخوام رو پای خودم وایسم مدام عذابم میدن اذیتم میکنن چون دخترم داداشم حق ار کاری داره ولی من نه اونا بین منو داداش بزرگم مقایسه میکنن داداشمو بیشتر میخوان تا من هیچ کذوم منو بخواطر خودم نمیخوان دلم میخواد خودمو بکشم ولی جرعتشو ندارم تو خونه ما وقتی من گریه میکنم خولنوادم مسخرم میکنن از بچه گی هیچ کسو نداشتم نه دوستی نه رفیقی هر کی باهام دوست میشد بخاطر خانوادم ازم جدا میشد
ببین برو خدا رو شکر کن من ارزومه یه هنرجدید یاد بگیرم مامانم نمیزاره یه ارزو شده برام یه حسرت اونوقت دوستام میان تو روی من پز پایه بودن ماماناشونو میدم وای مامانم برام البوم خرید وای با مامانم رفتم کنسرت وای خواهرم برام ویولن خرید و کلاس ثبت نام کرد وای من و مامانم باهم میریم باشگاه وای مامانم برا تولدم یه گوشی خرید
۱۳ سالمه با مامانم مشکل دارم احساس میکنم از من متنفره و درکم نمیکنه و براش مهم نیستم هر روز حداقل یه بار با مامانم بحس میکنم به خاطر همین خیلی وقتا احساس میکنم ازش متنفرم
من از مامانم الکی احساس تنفر دارم چیکار کنم؟
خب من ۱۸ سالمه و تازه دیپلم گرفتم اصلا با مامانم رابطه خوبی نداریم مثلا دشمن باهام رفتار میکنه ارزش بيشتري ب برادرم میده من خیلی دوست دارن درس بخونم ولی سطح فکرش پایینه و کمکی بم نمیکنه گاهی با حرفاش خیلی آزارم میده خیلی غر میزنه کاری میکنه هر روز ب خودکشی فک کنم و من میخام برای کنکور شروع کنم اما انگار انگیزه من کشته شده اصلا ب درسم توجه نمیکنه و ارزشی در این باره قائل نیست و درکم نمیکنه شاید در روز ۱۵ دقیقه سر جمع با هم صحبت کنیم اخلاق خوبی نداره همش تیکه میندازه و اخمو و مریضه
من همین مشکلات دارم پدر و مادر من اصلا به فکرم نیستن من ۱۱ ساله که دارم شاگرد اول میشم بدون کمترین توجهی از طرف خانواده چون دخترم هیچ کس منو نمی خواد ولی داداشم با وجود اینکه درساش خوب نیس اصلا ازش انتظار شاگرد اول شدن ندارن امسال هفتم بود بهش گفتن تو اگه قبول بشی برات گوشی می خریم و وقتی قبول شد براش خریدن
اونوقت من ۱۷ ساله هنوز گوشی ندارم منی که اینقدر درسام سخته ک وقتی وقت کم می آوردم ساعت ۳ صبح از خوابم می زدم تا درس بخونم و بهترین نتیجه بگیرم من ایا نمی تونستم مثل بقیه همکلاسی هام برا ۱۷ یا ۱۸ درس بخونم چرا می تونستم پس این حق من نیست اونا می تونن اصلا برام چیزی نخرن ولی حداقل یکم بهم توجه کنن من سال دیگه کنکور دارم چطور می تونم با چنین روحیاتی درس بخونم فقط اینا نیس ک اینقدر راه مدرسه ام دوره ک ایقدر راه رفتم این همه سال ک کشکک زانوم جابه جا میشه حتی بهش فکرم نمیکنن ک یه سرویس بگیرن برام همش بهشون میگم باید پام عمل شه توی اینترنت نوشته می گن نه چون لاغری این جوریه اصلا جدا از اینا یه نوجوان همسن من باید ۴۰ کیلو باشه ایا همه دوستام بالای ۵۰ من بدبخت اینقدر زجر می کشم ک وزنم ندارم تازه به داداشه سیام همش میگن خوشگل منه به این خوشگلی همش می گن تو زشتی مثل چینی هایی
چینی ها که خوشگلن :]
بعضی از خانواده ها لیاقت داشتن یک فرزند باهوش با نمره های بالا رو ندارن
اره درسته من درسم خوبه ما توی خونمون ۲تا اتاق داریم یکیشو دادن ب خواهرم ک اونم اجازه نمیده برم تو اتاقش یکیشم مال مامان بابامه ب من جایی واسه اینکه کنکور بخونم نمیدن
واقعا قابل درک هست واقعا راست گفتی عشقم
سلام مادر من یک کثافت به تمام معناست مدام داره منو تحقیر می کنه سرکوفت میزنه منو با داداشم مقایسه میکنم دلم میخواد بمیره از شرش راحت شم.بعضی اوقات که تنها هستم کاراش و حرفاش میان تو ذهنم میشینم زار زار گریه می کنم من فقط ۱۶ سالمه اما از مادرم خیلی کینه دارم و همین الآنم بهم کلی فحش ناجور داده و منو از خونه انداخته بیرون سر چیزای کوچیک دعواهای بزرگ درست میکنم از کاه کوه میسازه نصف بدنم زخمه از دستش.دلم میخواد یکروز حسابی بزنمش و تلافی همه ی کتک هایی که از سال ۹ سالگی داره بهم میزند رو بدم و تو دستای خودم جون بده.خیلی از این گوسفند کوتوله بدم میاد یک پسردوست و یک جانی هست.انقدر که منفور و بدبخته بابام الان ۳ ساله ولمون کرده نتونست با اخلاق گوه این زن کنار بیاد.آخخخ که چقدر خوشگله اون روز که این عوضی پس بیفته
فکر میکردم فقط خودم از مامانم بدم میاد. مادر من سرآمد همه تعریف های شماست، همه اینها رو بزاری رو هم اندازه سر سوزن در برابر رفتار های غیرقابل تحملش نیست. من ۳۹ سالم شده و با اینکه از مرحله نفرت ازش گذشتم و اصلا انتظار مادری ازش ندارم ولی از هیچ تلاشی برای سیر شدن ادم از این زندگی فروگذار نمیکنه.
از زندگی ناراحت نیستم افسرده نیستم از زندگی سیرررررم. ذره ای محبت در وجود این آدم نیست، محبتش حساب کتابی هست. خودخواه ترین و نفهم ترین آدم روی زمینه. همه چیز باید موافق میل اون باشه نظرت سلیقه ات دوستات کارت حرف زدنت وقتت. هر چیزی که در لحظه اراده میکنه باید انجام بشه، اگر بگی نه، کاری میکنه که ادم میگه بابا گه خوردم دست بردار. تمام وجود حرص و بغض و کینه است به من و در عمل تظاهر به دوست داشتن. همیشه طلبکاره، همیشه در حال نقد و توصیف و نظر راجع به آدمه،
من نمیدونم دردش چیه! هر قدم که تو زندگی بخوام بردارم اگه سد راه نباشه هر کاری میکنه تا نشون بده حمایتت نمیکنه و خودتم داری الکی وقتتو تلف میکنی و که چی بشه؟ خونه رو کرده پانسیون سگ و گربه، ۳ نفر ادمیم تو این خراب شده ۱۰-۱۲ تا حیووت.
تنگی نفس دارم تمام تنم آلرژی هست ولی براش اهمیت نداره.
از تو کوچه سگ و گربه مریض جمع میکنه و یکسره احساس حمایتگری داره. یه جای تمیز تو این خونه خراب شده نیست که رغبت کنی بشینی. هرچی میگی انگار داری با دیوار حرف میزنی.
اگر یه نفر یه کلمه تعریف ازت بکنه حتما درجا یه چیزی میگه که اون حرف رو نقض کنه. دست روهر چی بزاری و سرت رو بهش گرم کنی کاری میکنه اون یه ذره آرامشت هم مختل بشه. اگر بگی اینکارو نکن دقیقا همون کار رو میکنه. بگی دست به این وسایلم نزن حتما دست میزنه برات تصمیم میگیره که اینا آشغاله یا ضروری، میریزه بیرون، برش میداره و هرار تا کار میکنه که نکنه چیزی باشه که تو احساس راحتی کنی. انقدر رو اعصابت میره و انقدر عصبی ات میکنه و چرند و پرنذ میبافه و بارت میکنه تا تبدیل بشه به جنگ و کاسه صبرت لبریز بشه و دیگه جوابشو بدی و داد و بیداد کنی، در همون لحظه یهو نقشش عوض میشه و خودشو میزنه به مظلومیت که تو یه آدم مریض و روانی هستی و وحشی و عصبی و برای چه چیزهای کوچیکی اینجوری داری دعوا میکنی و چقدر همه دلشون میسوزه که چقدر بدبخت و مهربون و از خود گذشته است و چطور منو تحمل میکنه و …
دو روزه یه چپر چلاقی گفته میخوام زن بگیرم ادم رو گاو فرض میکنه یکی دیگه رو میندازه وسط که اون بهت بگه و مثلا اصلا خبر نداره اون واسطه به تو اینو گفته و این داشته برای اون واسطه جریان یارو رو تعریف میکرده!!!! حالا جوابت نه هست و صد جور توضیح و تفسیر که به فلان دلیل من از این ادم خوشم نمیاد و نمیپسندم،
واااای نه شنید، یه جور حالا نوبت حرف زدن خودش شده و باید به تو اثبات بکنه که اینجوری نیست و تو چرت میگی و چقدر طرف اتفاقا مورد خوبیه. یعنی از جرز دیوار هم شده بهانه میگیره و جنگ به پا میکنه و بی ربط و با ربط خوردت میگنه تحقیرت میکنه فحش میده نفرینت میکنه تحلیلت میکنه تمام بدیهای دنیا رو در تو جمع میکنه و سر تا پات رو ایراد و مشکل میکنه و انقدر میگه میکه میگه تا یه دعوا درست کنه و ۴ تا وسیله پرت کنه و بشکنه و خودشو بزنه و تورو بزنه و صد بار خودشو تو قبر کنه و بگه الهی بمیره که ما راحت شیم و از زندکی با ما بیزاره و ،..
۳ روزه سر این موضوع به هر بهانه جنک راه انداخته و منم دستش رو خوندم و ریلکس فقط سکوت کردم
یه بار اومده از ملافه تخت ایراد گرفته و ملافه رو ختم کرده به اینکه من چی ام و زندگی برام چطوره و نمیتونم مثل آدم زندگی کنم و وجود من مایه عذابه و چقدر غیر قابل تحملم میره از خونه بیرون که ریخت ما رو نبینه و وجود من در تمام زندگی آسایش و راحتی و خوشی رو ازش گرفته و اون یه زینب ستمکشه که هیچ خیری از زندگیش ندیده
دوباره دو ساعت بعد از اینکه چرا همش میری تو اتاق و درو میبندی و چیزی نمیخوای بخوری شروع کرده، حالا روز روزش از گشنگی بمیری هم مهم نیست، میگه اون گاز اون یخچال هرچی میخوای درست کن مگه بچه ای؟ یعنی از درد به خودت بپیچی و پخش زمین بشی و بگی فلان جام درد میکنه میگه مگه من دکترم یا کلا واکنشی نداره جوری که اصلا انگار نمیشنوه و بعد ده بار میگی یه چیزی خوب بگو میگه چی بگم، میگی حالت خوب نیستش دیگه پاشو مثلا یه گل گاو زبون دم کن بخور.
حالا یهو نگران این بشه که چرا همش تو اتاقی و چی خوردی!!! این میشه بهانه واستارت برای اینکه چرت و پرت چرند و پرند بگه و صدجور محکومت کنه و انقدر بگه تا از کوره در بری،
دوباره من سکوت کردم و فقط نگاهش کردم کفتم خدا شفات بده
میدونستم دردش چیه دیگه، برای همین اصلا به مزخرفاتش نه اهمیت میدادم نه جواب.
منم انقدر کار دارم و سرم شلوغه و کامپیوترم هم خراب و کند که وقت و حوصله یکه به دو ندارم گفتم باشه من همه اینایی که میگی هستم، هرچی تو میگی درسته. خوب فکر کن من نیستم. بیخیال من شو. منم خیلی کار دارم اصلا بلاکتون میکنم
چند ساعت بعد رفته دامپزشکی منم اومدم یه چیزی بخورم که ظرفها رو شستم جارو کردم جمع و جور کردم که الان اینا نشه سوژه دعوا، رسیده خونه مونده چی بگه یه چرخ زده سوژه نبوده یه دفعه گفت تو منو بلاک کردی؟ گفتم ای بابا، آره همتون رو بلاک کردم حالا نکرده بودما، یهو درو کوبیده داد و هوار که الهی بی مادر بشی الهی بمیره که انقدر این زندکی جهنمه و دوباره منو نقد و تحلیل و هز مشکلی رو به من نسبت دادن و قشنگ میگرده ببینه با چی اعصابت خورد میشه و خیلی برات سنگینه همونو ده بار به صد مدل تکرارش میکنه تا حالت رو بد کنه و اشکت در بیاد و دلت بشکنه اونوقت دلش خنک بشه و پیروزی نصیبش شده و حالا باید جریان به محکومیت من و بی گناهی اون ختم بشه ، میگه ای بایا بهانه جدید. حالا گیر بده به یه حرف و یه داستان جدید بساز و … در صورتی که این توصیف خودشه دقیقا و همه کار کرده که به این جا برسونش. حرفهاش خیلی ناراحتم کرد و واقعا از بدبختی خودم گریه ام گرفته بود ولی تحمل کردم گفتم هیچییی نگو چون همه اینا بهانه است که چرا میگی نه و جهنمی میخواد درست کنه که بگی چیکار کنم ول کنی، گه خوردم غلط کردم چی میخوای بشنوی هر کار تو بگی همون کارو میکنم فقط دست از سرم بردار، دستش رو خونده بودم و تو دلم جواب میدادم ولی عادی انگار نه اتگار چیزی میشنوم، یهو دید اون حرفا تکراری شده و من چیزی نمیگم یهو شروع کرد به نفرین کردن. من فقط با تعجب نگاهش میکردم که فازت چیه واقعا؟ الان مشکلت چیه؟ اصلا چه خبره چی شده؟ من فقط تایف خوردم و تو دلم فقط میگفتم خدایا کی میشه بمیرم خلاص شم. چرا اینهمه مادر تو دنیا اینهمه ادم چرا این ادم باید مادر من باشه، پول نمیخوام کار نمیخوام یه لقمه نون باشه مادرم معتاد کارتن خواب باشه ولی به اندازه یه روز من بفهمم مادر مادر که میگن کیه، اگه اونا مادرن اینی که من دارم چیه. لعنت به روزی که من پا تو این دنیا گذاشتم چجوری بگم خیلی ممنونم صرف شد کافیه. چجوری بگم اینهمه تو روز مبمیرن چرا یکیش من نیستم. هر خوشی و لذت و هرچی قراره بعد این باشه پیشکش. همینقدر کافیه.
شب تموم شده و من تا صبح اشک چشمم خشک نشده، رفته سر کار منم انگار نه اتگار اصلا اتفاقی افتاده و چیزی شده.
دوباره شروع کرده که چیه بدو سریع بدو تو اتاق دوباره ریختت رو دیذی یه نگاه به آینه کردی صورتت چقدر لاغر شده دستت چرا اینجور شده پات چرا اونجوره، چقدر زشت و بد شدی و هیکلت چقذر بد شده (و هیچوقت هیچ خوبی در آدم وجود نداره) و یه کم به خودت برس فلانی هر ماه میره چقدر ژل میزنه و مژه میزاره و … میگم من بدم میاد از ژل و انقدر پول اضافی ندارم که به این خرجها برسه وگرنه یه ۳۰ متر اتاق میگرفتم میرفتم توش اختیاررو ارامش داشته باشم، در این حد درامدم کفاف نمیده ژل و مژه پیشکش.
حرفهای دعواش امروز جدید بود چون دیروزی ها اثر نکرد، امروز از این در شروع شد که همینه دیگه، وقتی ادم میکه مایه زجر وعذابی همینه. ادم بچه اش بره شب خونه نیاد معتاد باشه خراب باشه ولی مثل تو نباشه. خدای نکرده ادم دخترش بره هرزه باشه با یه شکم حامله برگرده خونه تحملش از تو راحت تره. حالا من انقدر کار دارم ودرگیرم تو اتاقم و پای کارهام نشستم که وقت خستگی هم ندارم، ادم هر بچه ای داشته باشه قابل تحمله اما اینجوری نره تو اتاق، پیله دور خودش نتنه!! میگم اینارو از کجات درمیاری؟ زنک زدم به خواهرم اونم یه گوساله مثلا تحصیل کرده و دکترا گرفته و … خبر ببر بیار و همدست خانوم خودشو میزنه به اون راه که چی شده؟ مثلا من طرف توام و ولش کن بابا و نقش فرد قابل اعتماد که تو دهنت رو باز کنی حرفی که نمیزنی رو بزنی و مامان ۶ ساله من یه حرف از من بگیره و پیرهن عثمون کنه
گفتم اینهمه بحث و دعوا برای چیه؟ الان چرا تو اتاق بودن من انقدر مشکل و دغدغه شده؟ دردش چیه؟ اون پسره است؟
این همه چرت وپرت و جیغ و دعوا واسه اینه؟ آقا غلط مردم ایشون خیلی هم خوبه عالیه من نمیخوام. تو برو زنش بشو اون یکی بشه خود مادرت بره زنش بشه. به من اصلا کسی معرفی نکنید. من اگه قسمتم باشه خودم یکی رو ببینم خوشم بیاد یا برعکس میرم اشنا میشم دلم خواست ازدواج میکنم نخواستم هم نمیکنم ولی تنها باشم بهتره تا از این خراب شده برم ته یه چاه دیگه و دلم خوش باشه ازدواج کردم.
این فقط یک سوژه چند روزه است وگرنه هر روز ما یه مدل داستانه. و آرزو به دلممونده یه بار این زن زنگ بزنه بگه حالت چطوره خواستم حالت رو بپرسم
یا دلم برات تنگ شده بود یا حتی یکبار با این زبونش بگه دوست دارم با بغلت کرده باشه، چه از روی خوشی و شادی چه از روی حمایت و دلداری و بگه از چی ناراحتی؟ چیزی شده؟
اگر اتفاقی بیفته من ناراحتیم یه وره اینکه مامانم چیزی نفهمه و حالا سرزنش و شماتت وپتک توسرم نشه یه ور، از بچگیتو میکشه جلو چشمت که خاک بر سرت که اینجور شده و همه اتفافات دنیا تقصیر توئه که ادم نیستی و فکر نداری و شعور نداری و چنین هستی و چنان
من همه کارهام روخودم انجام میدم و از پس مشکلات خودم برمیام و کار بقیه روهم خیلی اوقات راه میندازم
اگر در لحظه کاری انجام بدم که کسی تعریف کنه و بگه وای چجوری اینو بلد بودی شروع میکنه منو مسخره کردن که باهوش نیست چون خیلی فضوله سر از همه چی درمیاره و حالا صدجور چرت و پرت میگه وهزار جور بقیه روهم وادار میکنه بهت بخندن و بعد اگر ناراحت بشی میگه واقعا خیلی بی ظرفیتی، ادم میگه با تو نباید حرف بزنه ها ولی عبرت نمیگیره
اگر روی خوش ازش ببینی و یه کلمه خوبی ازت بگه و مهربون شده باشه یعنی کار داره و باید یه کاری که میدونه نمیخوای و یا سخته و زور قراره بشنوی رو انجام بدی وگرنه این روی خوش تبدیل میشه که ما چقدر بیشعوریم و اون احمقه که اصلا از ما درخواستی کرده و غریبه شرف داره ادم محتاج شما نشه حرمتش حفظ بمونه و بچه های مردم جی هستن و این همه زندکیش شانس نداشته خدا هم تکمیلش کرده و اسیر ما شده
نمیدونم از چیش بگم از کجا بگم فقط میدونم از این زندگی خسته ام، بیزارم،
از بخت واقبال خودم شاکی ام، هرکی دیگه هیچی نداشته باشه دلش به خانواده و مادر و پدرش لااقل خوشه، براش دلگرمی هست، یه پناهه، ما که ندیدیم فقط اینجور شنیدیم، من اونم ندارم
حسرت محبت مادر و پدر به دلم مونده، بابام که بیست ساله مرده و چیزی ازش تو ذهنم نیست که حالا اگه بود چجور بود اینم از مادرمون خواهرام هم که هرکی فقط منفعت خودش رو میبینه. دوستی شون به تار مو بنده، پشت سر مامانم یه جورن و بهش فحش میدن و میگن ولش کن بزار بگه به جاش به اون چیزب که میخواستم هم رسیدم هرجا منفعت باشه زیر پا میزارنت و قربون صدقه مامانم میرن و اونا هم مثل خودش معامله میکنن. یه غذا میپزن که پشت بندش بگن انقدر پول بده به خونه جمع میکنن که در عوضش بگن مامان اینکارو برام کن.
به مدد و لطف مامانم هیچ دوستی هم برام نمونده و ندارم، اگر با کسی دوبار حرف بزنی و دوست بشی تا یه کار نکنه که اون دوستی هم تموم بشه و کنج خونه بشینی آروم نمیگیره، یا هربار که میخوای بری بیرون صدجور هرزه و خراب بهت میبنده که اب میگرده چاله پیدا میکنه و مردم بچه هاشون دارن میرن دبیرستان و ما میگردیم ببینیم کی خراب و فلانه با اونا دوست شیم و چهارتا علاف و بی مسئولیت لنگه خودمون پیدا میکنیم
اگر طرف انقدرررر موجه باشه که این از تو حرف و نگاه و لباسش یه چیز نتونه گیر بده انقدر شروع میکنه آبروریزی کردن و خوردت میکنه و خجالت زده ات میکنه که یا خودت روت نشه یا طرف یه جوری نخواد دیگه باهات رابطه ای داشته باشه. اینا دخترها، پسر هم که بهتره اصلا حرفی نزنم که انقدر بد دهنه و چیزهایی به ادم میگه که تو هیچوقت روت نمیشه درد و دل کنی با کسی که این مادر منه، این حرفا رو بهم میزنه
ولی در جمع جوری رفتار میکنه که چقدر کول و باحاله و خوش به حالتون که مامانتون اینه و چقدر باهاش خوش میگذره و مهربونه و …
فقط میتونم بگم خدایا امیدوارم راست گفته باشی ویه قیامتی همباشه من ازت بپرسم به چه گناهی من مستحق این زندگی باید باشم؟ چه گناهی کردم و چه خطایی کردم که انقدر بدبختم؟
محبت وتوجه برام عقده شده، تمام وجودم کمبود عاطفه مادره، نیاز به محبته، انقدر نداشتم که اگر کسی یه لطف کوچیک بهم میکنه تودلم شک هست فقط که چرا اینکارو میکنه؟ چی پشت قضیه است؟
نمیدونم ازش بدم میاد دوستش دارم از متنفرم ازش بیزارم بی تفاوتم برام عادی و غریبه است یا من از ته دلم عاشقش هستم چون کسی جز اون اصلا نیست و ندارم،
واقعا نمیدونم احساسم بهش چیه، تمام اینها هست ولی انقدر لحظه هایی که حاضرم هر شرایطی رو به جون بخرم و از جایی که اون باشه برم یه جایی که نه ببینمش نه اسمش رو بشنوم انقدر زیاده که هیچی تو زندگی دیگه خوشحالم نمیکنه، فقط احساس میکنم از زندگی کردن خسته و سیرم، اونقدر که باید زندگی میکردم کردم.
عزیز من شما39 سالته و میری اتاق تا فاصله بگیری و این مادرت رو رنج میده و شروع دعوا همینه . ای کاش واقعا به ناراحتی مادرت گوش جان می دادی و واقعا ناراحتیشو درک می کردی .ولی شما همینجا ناراحتی مادرت رو اصلا مهم ندونستی .فک نمی کنی شما یک طرف رابطه رو قطع کردی؟!خب یه مدت برو پیشش همراهش شو کمکش کن .چطور تو توقع داری اون همونی بشه که تو می خوای ولی تو به خواسته هاش گوش ندی و عمل نکنی ؟من خودم بچه بزرگ دارم پسرم 24 سالشه هر روز ساعت 11 میاد از اتاقش بیرون برای سیر کردن شکمش و بعد میره رو مبل دراز می کشه و بازی می کنه . حس های بسیار بدی منو اذیت می کنه بهش میگم رو مبل دراز نکش حداقل برو دنبال کار شروع به دعوا می کنه که چرا تو از من ایراد میگیری ولی واقعا من از هر لحظه حضورش زجر می کشم .خودتو بزار جای من یا مادرت .چرا باید اینقدر احساسات مادر رو بی اهمیت بدونید ؟
عزیزم درست زندگی من را توصیف کردیم من ۴۸ سالمه و زندگی پر ازنکبتی دارم خدا بدانه
مادرم خیلی بد دهنه حرفای زشت میزنه تاحالااا بالای ده بار دعوا سنگین کردیم و حتی توهین بهش کردم و گفتم خودتی بهش گفتم که بدم میاد بعضی مواقعه عذرخواهی میکنه اما بازم پافشاری رو حرفاش میکنه میگم من اینطور ادمیم میگه نه اما بازم حرفارو میزنن
با من کاملاً هم دردی
سلام من هر کاری که دوست دارم و حتی خیلی خوب اون کار رو انجام می دم مادرم سرزنش میکنه اون فکر میکنه هر کاری که خودش دوست داره من باید انجام بدم دیگه خسته هر وقت هم اگه کاری که اون میگه رو انجام ندم کنم می زنه یا تنبیحم می کنه
سلام خوبید من به مامانم یه چیزی میگم مثل سگ منورمیزنه میترسم باهاش حرف بزنم امروز منو با دمپایی زد حالم خیلی بده اینجوری نبود هی میگه تو نباید بت دنیا نیومدی جلو دوستام و دوست صمیم گفت میمون بیا خیلی دارم درد میکشم. من ۱۱ سالمه
سلام عزیزم خوبی من مادری بودم بی احساس وحشی معتاد پرخاشگر بچمون میزدم خیلی خاطره خوبی تو ذهن بچم نبود خیانت کردن منو دید الان ۸ جدا شدم چهار سال با من بود چهار سال با پدرش الان ۱۶ سالش آوردمش پیش خودم پرخاشگر توهین میکنه وفقط میگه مادر من نیستی
ناموصا اصلا چرا مادر شدی|:
انتظار داری قربون صدقتم بره چرا اصن بدنیا آوردی تو این دنیا مزخرف و ایران. تازه محبت که هیچی آزارشم دادی. خوردن یه قرص ال دی مگه چقد سخته. هرکی جاش بود میگفت تو مادر نیستی نبودنت برای اون بچه خیلی بهتره
قربون حرفات کاملاً منطقی
خیانت میکنی طلب کارم هستی؟
سلام من پانزده ساله هستم.خانواده ی پدر و مادرم اصلا طوری نیستن که بشه بهشون پناه آورد.مادرم فرهنگی و پدرم کارمند و هرچیزی خواستم خداروشکر برام فراهم بوده اما مشکل من اینه که پدرم هیچ وقت برای من وقتی رو نگذاشته و گاهی احساس میکنم که فقط من را از نظر مادی تامین کردن در صورتی که این مطلب برای خواهر کوچکتر من صدق نمیکنه…پدرم خیلی کم حرف هست و مذهبی.مادربزرگم دو سال پیش فوت شدن و من فکر میکنم از انموقع است که اینطوری شدم و همش احساس میکنم این دنیا ساختگی است و همه در پی ازار و اذیت بنده هستن.در زمان تحصیل حداقل سر من به ان گرم میشد اما الان در تابستان واقعا دارم از دست مادرم عذاب میکشم.چند سالی هست که اینطور شده و همش اشکارا بین من و خواهرم تفاوت قائل میشه و حس میکنم همش دارن نقشه کشی میکنن و..مادرم همش غر میزنه هر سال یک جاش درد میکنه و همیشه با همه در حال دعوا است و همیشهههه ی خدا داره داد میزنه هیچی رو آروم بلد نیست بگه و خیلی عصبی و روانیه.اصلا منطقی نیست و گاهی احساس میکنم که پدرم هم از اون آزرده است چون مادرم اغلب چرت و پرت زیاد میگه و خانواده بابامم همینو میگن که خیلی چرت و پرت میگه? اما خواهرم خیلی زبر و زرنگه و همیشه مامانم به نفعش کار میکنه مامانم جدیدا من رو تحریم کرده که دیگه بهت پول نمیدم دیگه برات خوراکی نمیخرم چون تو واسم خوراکی نمیخری و واقعا حرفاش چرت و خنده داره??من واقعا عصبی شدم و همش افسرده هستم دیگه از هیچ چیز لذت نمیبرم از چیزایی که قبلا لذت میبردم الان دیگه نمیبرم و در سال تحصیلی هم که همش مشغول رقابت بودم چون فامیل همه تیزهوشانن و خیلی تحت فشارم.الان هم که دارم دیوانه میشم. مامانم اینطوریه که هرکاری میکنه انگار طلب داره و صدهابار بعد هم منت اش و میزاره و آدم و روانی میکنه و همیشه همه جا غیبت میکنه و همه چیز رو با دروغ و اغراق تلفیق میکنه در همه ی مسائل…واقعا اعصاب خورد کنه و هیچوقت از هیچ چیز راضی نیست .فکر میکنم نگاهی جنسی هم گاهی به من داره…واقعا درک نمیکنم و فکر میکنم سلامت روانی نداره.در سال تحصیلی نهم به خاطر آزمون های پیش رو خرج های زیادی کرد ولی باورتون نمیشه هزاران بار بعد غر هاش رو سرم زد و همیشه داره قلبمو میشکنه و عملا دیوانه ام میکنه و دست از سرم بر نمیداره…
همیشه هم نفرینم میکنه ولی من نمیدونم باید چیکار کنم؟ انقدر عصبیم کرده که همش دارم سرش فریاد میکشم ولی باور کنید دارم دیوانه میشم و نمیدونم چیکار کنم.
چند سالی میشه که هر روز خونه مون دعواست و همش از کن همه جا غیبت میکنه البته پیش خانواده بابام که نمیتونه چون هیچکدوم قبولش ندارن(خیلی خودش رو آخرش انسان مظلومی جلوه میده طوریکه خودم احساس پشیمونی میکنم همش اما یادم که میاد باهام چیکار کرده نمیتونم تحملش کنم و ازش بگذرم)
توروخدا راهنمایی کنید
دوست عزیز با توصیفاتی که از مادر کردید به نظر می رسد سلامت روان ندارند و به شما هم آسیب می زنند. در حال حاضر شما هم افسرده شدید، در فرصت مناسب بنشینید با پدرتان صحبت کنید، هر حرفی و احساسی دارید با او در میان بگذارید در ضمن از او بخواهید شما و مادرتان را ابتدا پیش یک روانپزشک و بعد پیش یک روان شناس ببرد. شما که شرایط مادرتان را می بینید وارد چالش با ایشان نشوید، سعی کنید تحت تاثیر ایشان قرار نگیرید، حرف هایش را ناشنیده بگیرید. اگر ایشان مقایسه می کنند از سر نا آگاهی ، خودتان مقایسه نکنید ، هر کدام از ما توانایی های منحصر به فردی داریم.
سلام ، من از دست مادرم خسته شدم.تمام تلاشش رو برای بد کردن حال من میکنه و حتی اگه توجه نکنم و حال خودمو خوب نگه دارم ترفند جدیدی برای بد کردن حالم استفاده میکنه و همیشه ازم طلبکاره و حالش ازم بهم میخوره و دائم تحقیر و اذیتم میکنه ، الانم میخواست روز فارغالتحصیلیم که باید با مادر بریم رو نیاد و وقتیم بابام مجبورش کرد بیاد داره تمام تلاششو میکنه تا حالمو بد کنه و بهم خوش نگذره ، خسته شدم ، پر از حرص و غم و درموندگیم
دوست عزیز از دست مادرتان به شدت ناراحتید و درمانده شدید، مادری که تحقیر می کند، آرامش شما را به هم می زند، دوست ندارد خوشی شما را ببیند، همواره از شما طلبکار هست. این آدم به نوعی خودخواه و حتی ممکن است خودشیفته باشد. احتمالا خودش در کودکی محبت ندیده، تحقیر شده یا خانواده ای داشته که تصور خود بزرگ بینی داشتند و دیگران را تحقیر می کردند و الان هم ضعیف تر از شما کسی را ندیده که تحقیر کند. پس تمام تلاشت را بکن خودت را قوی نگه داری، خودت را مظلوم، درمانده و بدبخت نشان نده، چون این تیپ آدم ها از آدم های ضعیف و مظلوم خوششان نمی آید و بیشتر اذیتش می کنند، حتی از دیدن ریختش به هم می ریزند احساس می کنند مایه شرمندگی و نقص شان هستند. با احترام و اقتدار رفتار کن، اما تمام تلاشت را بکن کمتر با او وارد چالش شوی، چون به نتیجه نمی رسی، از او انتظار مهر و محبتی نداشته باش، بیشتر به پدرت نزدیک شو، به اهداف بلندت فکر کن، برایش برنامه ریزی کن تا به آن برسی، این روز های سخت می گذرند، اما تو می توانی از آن درس بگیری، در آینده بدانی چطور با فرزندت رفتار کنی، چطور دوستانت را انتخاب کنی. برات آرزوی روزهای خوب و شیرین را دارم.
من 12 سالمه اره دوازده سالمه و یه دخترم که به قدری تلاش میکنم که یه روز با یکی از دوستام از ایران برم و از خانواده ام فرار کنم خانواده ام فک میکنن من برا این تلاش میکنم که برم پولدار بشم ولی غیر از اون میخوام برم که دیگه نبینمشون بابام و مامانم طلاق گرفتن ولی با این حال من با مامانم زندگی میکنم ولی بابام رو همیشه بیشتر از مامانم و خواهر 20 سالم دوس داشتم مامانم همیشه از بچگی کتکم میزد و خواهرم معلم زبان انگلیسی هس من ترمم تقریبا بالاعه و در اموزش گاهی میرم که خواهرم تدریس میکنه ولی معلمم اون نیس اون همیشه که میرفتم کلاس چون زبان بلد بود میگفت معلمت بد یادت میده و خودم درست میدم و من دیگه نمیرم کلاس و خواهرم درسم میده و به قدری سخت گیره عین شمر میمونه که نمیخوام ببینمش من تازگیا به جای زبان میرم سیاه قلم و اونم خواهرم هی داره بهم میگه معلمت بده بده ولی من میگم تو بدی و دیگه توی کلاس های من دخالت نکن بعد غیر از نقاشی بعضی مواقع هم میرم اسکیت ولی معلم ندارم یعنی یکم معلمم یادم داد ولی نه دیگه نمیده . خواهرم چون که نقاشی و زبان بلده اینجوری داره تابستونم رو زهرمارم میکنه و اسکیت هم چون بلد نیستم به این صورت تهدیدم میکنه اگه نری من میدونم با تو ولی بعضی موقع ها حالش رو نداره و همینجوری داره تابستونم رو به گه میکشه و دلم میخواد برم کلاس زبان و اسکیت هم تفریح باشه و بهش میخوام بگم که تو دیگه حق نداری منو تهدید کنی و تابستونم رو به.. بکشی مگرنه ازت به خاطر تهدید کردنت شکایت میکنم حالم ازش بهم میخوره فکر کرده چه خری هست فک میکنه من خرم تازه همش هم به خاطر هدفم چون خودش نتونسته بره خارج داره به من حسودی میکنه انرژی منفی میده هه حالا بچرخ تا بچرخی نشونت میدم بالاخره بزرگ میشم میرم با دوستم شماره ات هم پاک میکنم و دیگه نمیبینت سرمو پایین میندازم مو میرم تا خواننده بشم و به رویا هام برسم تو هم بشین کنج اتاقت تا بپوسی?تازه برا لباس هامم تصمیم میگیره میگه اینو بپوش اینو نپوش منم تف بهش میکنم و میگه دلم میخواد اینو بپوشم به تو هیچ ربطی نداره برو به درک و میرم.. با ارزوی اینکه همه ی کسایی که مثل من هستن به ارزو هاشون برسن و همینطور خودم ?
دوست عزیز چقدر خوشحالم با اینکه از خانواده ات آسیب دیدی، و هنوز هم می بینی به اهداف و آروزهات فکر می کنی و برای آن تلاش می کنی.
شاید چون پدر و مادرت از هم جدا شدند و خواهرت بزرگتر بوده نسبت به شما احساس مسئولیت می کند و واقعا دوست دارد کمکتان کند، شاید هم استعداد و توانمندی شما را می بیند و نا خودآگاه خودش را با شما مقایسه می کند و احساس حسادت می کند. شما الان با مادر و خواهر گرامی در یک فرصت مناسب با آرامش و احترام بنشینید و از حرف های دلتان و نیاز هایتان بگویید، اگر با منطق باشند حتما در روابط شما تاثیر خواهد گذاشت. حتی اگر از دستشان خیلی خشمگین هستی و نمی توانی صحبت کنی در قالب یک نامه محترمانه تمام حرف های دلت را بنویس و بده بخوانند، بگذار مادرت و خواهرت متوجه اشتباه خودشان شوند و شما هم خودتان را از وجود خواهرتان محروم نکنید، اجازه بدهید خوبی هاش را هم ببینید و زندگی جدیدی در کنار هم تجربه کنید، حتی اگر رفتید و آدم موفقی شدید باز هم یک وقت هایی دلتان برای خانواده تان بتپد. امیدوارم روزی شما را هم آدم موفق و برجسته ای ببینیم و هم انسان خوش قلب و مهربان.
همیشه با مادرم دعوا دارم همیشه بحث میکنیم عصابم خورده جوری که کاری کرده دلم میخاد از خونه فرار کنم
۲۹سالمه.مونث.دیپلم.از مادرم متنفرم . دوسدارم گاهی خونه رو آتیش بزنم .دوسدارم کسایی ک آزارم دادن بکشم.دوسدارم بمیرم. دوسدارم خونه جدا بگیرم تا نبینمش . غضه م میگیره ک چرا بخاطر یه سگ ک فقط زاییدن بلده بوده باید بفکر رفتن از خونه باشم.تا حالا دکتر نرفتم چون پول ندارم و نمیخام با حرفهای الکی مشاورها خودمو گول بزنم با حرفای مشاور چیزی از مشکلم کم نمیشه
به نظرم خودتو توانا کن . از اینترنت چیزهای جدید یاد بگیر یک هنر یا حرفه ای و توجه و تمرکزت رو از اطرافیان بیار روی خودت و یادگیری و توانمندیه خودت.
دوست عزیز معلومه شما خشم زیادی از مادرتان دارید، مادرتان به شما آسیب زدند و احساسات بد در شما بوجود آوردند، به نظر خودتان آیا این آدم سالم بوده، به احتمال صد در صد مشکلات روانی یا شخصیتی داشته که اینقدر شما را آزار داده است. شما نتوانستید به موقع حرف خودتان را بزنید از احساسات خودتان بگویید . الان می خواهید با خشم و تنفر خودتان یا خودتان را از بین ببرید یا به دیگران آسیب بزنید، همان کاری که مادرتان کردند. شما الان نیازی نیست پولتان را به مشاور بدهید، اما بهتر هست بنشینید و باورهایی که مادر در شما بوجود آورند مورد چالش قرار بدهید، کارهای مثبتی که کردید و هیچ وقت ندید، آن ها را بنویسید، آدم های خوبی که سر راهتان قرار گرفتند و شما به خاطر نگاهتان آن ها را ندیدید یا بد و نا خواه دیدید، همه را بنویسید. با کودک آسیب دیده درونتان همدلی کنید، همه ما انسان های ارزشمند و دوست داشتنی هستیم اما در مسیر زندگی اتفاقاتی برای ما افتاده که نگاهمان را به خودمان و دیگران تغییر داده است. از این به بعد سعی کنید خودتان را دوست داشته باشید، به خودتان عشق بورزید، فارغ از هر قضاوتی، از کارهای کوچک روزانه شروع کنید ، حتی در حد غذای مورد علاقه تان، برای خودتان تهیه کنید و خودتان را میهمان کنید، لباس مورد علاقه تان را بپوشید و…
به جای ماندن در گذشته ها اهداف و ارزش های خودتان را پیدا کنید، توانمندی های خودتان را پیدا کنید و در جهت رسیدن به اهدافتان تلاش کنید. ارزش های زیباتری برای خودتان در نظر بگیرید معنای دیگری برای زندگی تان پیدا خواهید کرد.
چرا به زور ميخواهيد كسي كه از مادري فقط نامش را دارد خوب جلوه دهيد. به نظرم از اين الكي مادر بايد فاصله گرفت از دور فقط به خاطر ژنتيك احترام نگه داريد محبتي نيست واقعا اين عقيده همه مادري بلدا يا مادره ديگه درست نيست مادري كردن اكتسابي نه غريزي
دوست عزیز مادران مشکل دار و آسیب زننده زیادند ،اما ما باید قوی باشیم تحت تاثیرشان قرار نگیریم، بدانیم که ارزشمند و دوست داشتنی هستیم و با این نگاه به خودمان، دیگران، دنیا و آینده نگاه کنیم.
من از مامانم متنفرم چون به من اهمیت نمیده. من حتی خودم تو بدترین حالت ممکن باشم وقتی میبینم که حالش خوب نیس میرم یکم باهاش شوخی کنم تا اوکی شه ولی سرم داد میزنه و فش میده همیشه آبجیمو ک بزرگتر از منه بیشتر دوست داره. من اینو میفهمم حتی شنیدم ک میگفت بچه اول ی چیز دیگس من تورو بیشتر دوست دارم خیلی دارم از دستش عذاب میکشم همیشه بهم میگه کاش بمیری راحت شم اعتماد ب نفسم اومده پایین دارم از همه فاصله میگیرم تا میگم ایول امروز بهترین روزته ، این هفته میترکونی بازم ی مشکل جدید ب وجود میاد منو با بچه های دیگه مقایسه میکنه مگ من چند سالمه من فقط 15 سالمه دلم میخواد از خونه فرار کنم ولی میترسم نمیدونم چیکار کنم هیچکس موفق نشده حالمو خوب کنه
از اون موقعی که خواهرم به دنیا اومد اون از من سفید تر و خوشگل تره دیگه هیچوقت محبت مادری حس نکردم دو روز پیش خواهرم اذیتم کرد زدمش یه فحش خیلی بد بهم داد مامانم یه چیز محکم پرت کرد تو کمرم چند ثانیه نفسم قطع شد بعدش همش به خواهرم میگفت این به تو حسودی میکنه الانم همش جلوی من رابطشون باهم خوبه کنکوریم میام دری بخونم یادم میوفته همش گریه میکنم
دوست عزیز مادر شما، شما را با خواهرتان مقایسه کرده و شما احساس کردید که دوستتان ندارند و جایگاهی ندارید. امکان دارد گاهی این احساس به شما دست دهد اما همیشه این طور نیست، اگر سعی کنید دقیق باشید خواهید دید مادرتان هم در جاهایی خیلی کارها برایتان کرده، جاهایی نگران شما بوده، اما آن مقایسه چون براتون خیلی ناگوار بوده ، خیلی پر رنگ تر در ذهن شما مانده است، متاسفانه برخی پدر و مادرها هم از نسل های قبلی خودشان آسیب دیدند و الان دارند جور دیگر آسیب می زنند، یا نمی دانند که فرزند پروری هم یک مهارت هست که باید یاد بگیرند، ممکن هست مادر شما خیلی هم تحصیل کرده باشد اما این مهارت را ندارد.
دخترم این را بدان هیچ دو انسانی قابل قیاس با همدیگر نیستند، تفاوت هاست که ما را زیباتر می کنه، ممکنه پوست خواهرتان از شما روشن تر باشه، اما در زمینه دیگر ممکن هست شما برجستگی و توانمندی دیگری داشته باشید. پس حرف مادر را ناشنیده بگیرید و به آن بها ندهید، علایق و توانمندی خودتان را پیدا کنید و سعی کنید در آن زمینه پیشرفت کنید. ممکن هست شما را یک روز نویسنده موفق یا هنرمند موفق یا مهندس موفق و … ببینیم. پس به اهداف بلندت فکر کن. برات آرزوی بهترین ها را دارم.
سلام من مشکلم مادرم هست دعوا راه میندازه بینمون چشم دیدن ما رو نداره و بقیه رو تعریف میکنه و ما رو اصلا تعریف نمیکنه و فرق میزاره اگه یه کار بدی رو مثلا انجام بدیم میره به همه میگه و کار خوبمون رو اصلا نمیره به هیچ کس نمیگه اونجوری مردم یجوری ما رو نگاه میکن. من با این مادر چجور رفتار کنم خسته شدم بخدا ممنون میشم از راهنماییتون
خوش ب حالت باز منی ک راهنمایی هستم از من درس سوال میکنه
دوست عزیز با توصیفی که از مادرتان کردید، مادرتان فرد کما گرایی هستند، خوبی های شما را نمی بینند، دوست دارند همیشه بهتر از آن باشید و حتی اگر هم تلاش کنید باز هم نمی بینند و باز احساس می کنند دیگران کارشان بهتر هست، ایشان هم از نسل قبلی خودشان آسیب دیدند، شما سعی کنید نسبت به رفتار شان بی تفاوت باشید، آن طور که خودتان تشخیص می دهید درست و کافی هست انجام بدهید. از قضاوت و حرف دیگران هم نترسید، مطمئن باشید آدم های منصف واقعیت ها را خواهند دید و فقط به حرف ایشان اتکا نخواهند کرد.
حالم خیلی بده. مادرم اصلا درکم نمی کنه و مدام با حرفاش آزارم میده. خیلی خسته شدم. دیگه نمیتونم. دلم نمی خواد مادرم رو ببینم که خواهرم رو دوست داره ولی منو نه. چکار کنم که دلم آروم بگیره؟
دوست عزیز دقیق نمی دانم چند سالتون هست و خواهرتان چند ساله هستند، اگر از خواهرتان بزرگترید و خواهرتان در سن کودکی هستید، باید در نظر بگیری که کودک نیازهای خاص خودش را داره، مخصوصا تا ۳ یا ۴ سالگی مراقبت دائم لازم داره و این ممکن هست مادر شما را خیلی درگیر کرده باشد، البته اگر پدر شما همراهی کنند مادر می تواند زمان های خاصی را به شما اختصاص دهد. علاوه بر این شما می توانید زمان هایی را با خواهر خودتان بازی کنید که هم او لذت ببرد و هم خود شما که باعث تقویت رابطه شما خواهران می شود. علاوه بر آن توجه مادر را هم به خودتان جلب می کنید با فراغتی که برای مادر ایجاد می کنید و نوع ارتباط شما ایشان را هم خوشحال می کند و باعث می شود نگاه مثبت تری به شما داشته باشند.
اگر هر دو نوجوان یا جوان هستید و باز مادر شما را مقایسه می کنه، یا حرف هایی می زنه که باعث رنجش شما می شود و این احساس به شما دست می دهد که خواهرتان را دوست دارند اما شما را نه، باید بدون اینکه عصبانی بشید یا گربه کنید در یک شرایط مناسب با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هایشان را بگویید، تعریف کنید تا خوششان بیاید، آنگاه در مورد خواسته، احساس یا نیاز خود بگویید، من ناراحتم از این رفتار شما ، من احساس می کنم خواهرم را بیشتر دوست دارید و هر چیز دیگر که در دل دارید بگویید. موفق باشید دوست عزیز
منم مثل توهم دقیقا
سلام من از مادرم متنفرم همیشه از نوجوانی تاالان که سی و دو سالمه جلو بقیه تحقیرم کرده طوری که باعث شده بقیه خواهر برادر ها سو استفاده از این موقعیت میکنن و ازم متنفرن باعث میشه لج و لجبازی بشه من همیشه تنها بودم احتیاج دارم یکی بیاد و حرفهایی که من دوس دارمو بهم بزنه هیچ وقت به هیچ کس اعتماد نکردم تا الان که دیگه تحملم تموم شده و ناراحتی اعصاب گرفتم و همه فهمیدن من مریضم مادرم هم هردفعه اینو تو سرم میزنه میگه همه میدونن تو ناراحتی اعصاب داری و هر کی جای تو بود میرفت خودشو می کشت همیشه یه مسا له ای جور میکنه برا بحث کردن با من
سلام مادرم زن خیلی خودخواهیه از نوجوانی تا الان همش جلو بقیه تحقیرم کرده تا الان که سی و سه سالمه با کاراش و با حرفاش ناراحتی اعصاب گرفتم رفتارش باعث شده بقیه خواهر برادرام هم از من متنفر شن چکار کنم
سلام من یه دختر ۱۴ سالم من اولین باره از یه حرفه ای خوشم میاد و میخام برم از رفتن به زبانکده بشدت خوشم میاد ولی مادرم نمیزاره که برم میگه چونکه پدرت سکته کرده کی ترو میبره و میاره من دختر عموم هم میخاد بره زبانکده و من به مادرم گفتم که منم باش برم ولی نمیزاره میتونم بگم که ما
تو خونمون همیشه سرو صداس و همیشه مادرم راه میندازه دعوا هارو
،❤️❤️❤️❤️❤️
دوست عزیز رفتار مادرت ممکن هست دلایل متفاوتی داشته باشه که به این علاقه شما بی توجهی می کنه، علاقه ای که امروز یک نیاز اصلی است. احتمال داره مادرت از شرایطی که در آن قرار گرفته احساس خستگی می کند، شاید فکر می کند حتما باید خودش همراهی کند، شاید از این که شما آزاد هستید و می خواهید علاقه خودتان را پیگیری کنید و خودشان گرفتارند حسودی می کنند و یک جوری خودشان را با شما مقایسه می کنند، شما راه حل هم دادید که با دختر عموتان می روید اما مقاومت کردند، شاید هم به ایشان اعتماد ندارند. به هر حال به هر دلیلی با شما مخالفت می کنند.
در یک فرصت خیلی محترمانه با ایشان صحبت کنید، چند مورد از خوبی های مادرتان تعریف کنید که خوشش بیاید، سپس خواسته خود را مطرح کنید، من دوست دارم کلاس زبان شرکت کنم به دلایل زیر( تمام مزایای کلاس زبان را مطرح کنید) ، من به خودم اعتماد دارم می توانم خودم بروم یا با دوستم بروم سر وقت می روم و سر وقت برمی گردم تا شما نگرانی نداشته باشید. امیدوارم با این سبک گفتن موفق باشی
سلام من از مادرم متنفرم. دختری سی و دو ساله هستم از همون نوجوانی تا الان توسط مادرم تحقیر و توهین شدم تا جایی که الان ناراحتی اعصاب گرفتم. ازش متنفرم این مادر نیست باعث تمام بدبختیام شده الان که این پیامو مینویسم دستام میلرزه از عصبانیت شدید اگه مادرم نبود منم مثل بقیه خواهرام باید خوشبخت میشدم تو دوران نوجوانی دختر خیلی ارومی بودم ایقد توسط مادرم تحقیر و توهین شدم جلو بقیه خواهرام که بقیه هم سو استفاده میکنن فقط منتظرن مادرم یه ذره ازم ناراحت باشه بیان و طرفداریش و لجبازی با من. ترو خدا کمکم کنید یه راحلی بهم بدید دیگه نمیدونم چکار کنم حتی به خود کشی هم دارم فکر میکنم ولی میترسم
:)))))
منم
منم همینطور
ب نظرم باید بی تفاوت باشی و ب چیزای مثبت فکر کنی، به مرور زمان مشکلت حل میشه زیادم تنها نباش
دوست عزیز متاسفانه مادرتان احساسات بدی به شما داده و شما هم باور کردید که بد هستید یا نقصی دارید، به موقع نتوانستید حرف هایتان را بزنید از احساسات خودتان بگویید، در مقابل مادرتان واکنش مناسب نشان بدهید، هر بار که خشم را فرو خوردید، این خشم ها روی هم جمع شدند و تبدیل به کوه خشم و نفرت شدند، شما از مادرتان متنفر بودید اما این نفرت را به سمت خودتان سوق دادید به طوری که مشکل اعصاب پیدا کردید، احتمالا مشکلات جسمی هم پیدا کردید. الان حتی به نابودی خودتان هم فکر می کنید، چه خوب که اینجا حرف ها تون را زدید احتمالا خیلی های دیگر این مشکل را دارند، همین تا حدی باعث احساس سبکی شما می شود. هم اکنون هم دیر نیست . در قالب یک نامه محترمانه تمام حرف های دلت را بنویس، از تمام احساساتی که عمری شما را اذیت کرده خطاب به مادرت، چند بار خودت بخوان، بعد در یک فرصت مناسب بده مادر گرامی بخوانند.
باید باورهایی که مادر به شما القا کردند به چالش بکشی، این باورها باعث شده فقط بدی ها و کاستی ها را ببینی و از کنار وقایع مثبت به راحتی بگذری و توجه نکنی، از همین حالا بشین و تمام کارهایی که کردی بنویس و جلو چشمت بگذار یا داخل جیبت، هر موقع احساس بد دست داد آن را نگاه کن، توانمندی خودت را پیدا کن و برای رسیدن به آن برنامه ریزی کن، روابط خوبی که با دیگران داشتی و دیگران خواستند به شما نزدیک شوند و خودت از ترس اینکه ناقصی و نزدیک نشدی در نظر بگیر. خواهی دید که می توانی باز هم از فرصت هات استفاده کنی، نگاهت نسبت به خودت و دیگران را تغییر بدهی. اگر با این کارها باز هم حالت خوب نشد به یکی از همکاران روانشناس که رویکرد طرح واره یا روانکاوی کار می کنند مراجعه کن. برات آرزوی روزهای زیبا دارم .
من ۴۸ سال دارم معلم هستم با مادرم زندگی میکنم بینهایت ازش متنفرم تمام زندگی من را نابود کرد چون خودش حس بدی به مردها داشت و با پدرم مشکل داشت از ۷_۸سالگی به من تلقین کرد مردها بد هستند فقط دستت تو جیب خودت باشه همه چیز مادی دارم ولی تنهاهستم برای یک تعمیر پکیج ناتوانم کسی نیست کمک کند من بشدت آرش متنفرم فقط میگفت کار داشته باشی همه منت تو را میبرند و لی کسی منت نبرد و ماندم
متنفرم از مادرهای نفهمی که وقتی یه چیزیا میگی انگار داری به دیوار میگی
حققققققق
من از مادر متنفرم
همشون همین جور هستن یه مشت بدبخت عقده ای نفهم که شدن مادر، حیف اسم مادر که روی اینا بزاری
آره به خدا مادر منم طوریه که اصلاً نمیشه باهاش حرف زد در صورتی که روانشناسان میگن با مادرتون درباره مشکل صحبت کنید اما با مادر من نمیشه حرف زد تا میام حرفی بزنم زودی دعوا رو شروع میکنه
سلام من بامامانم همش دعوام میشه جلو بقیه هی خوردم میکنه طعنه میزنه منومسخره مکنه بادوستام مقایسم مکنه
منم همینطور ولی وضع من بد تره به کارا و کلاسایی مجبورم میکنه که دوست ندارم نه مامانم کل خوانوادم
بدون که تنها نیستی
دوست عزیز به شما حق می دهم که از رفتارهای مادرتان ناراحت بشید، احتمالا شما در سن نوجوانی هستید، دوست دارید به نظرات شما احترام بگذارند شما را به چشم یک بچه نگاه نکنند، به علایق شما احترام بگذارند اما متاسفانه این موارد را در نظر نمی گیرند و شما را عصبانی می کنند .
اگر مادر شما از اول اینطور بودند، شما را تحقیر می کردند سرزنش می کردند مقایسه می کردند، مطمئن باش این مادر خودش یک آسیب دیده هست و الان یه جور دیگر دارد به شما آسیب می زند. پس باید تلاش کنی تحت تاثیر حرف هاش قرار نگیری، چون هیچ دو انسانی شبیه هم نیستند حتی دوقلوهای همسان، از طرف دیگر ما در خانواده های متفاوت دنیا آمدیم با ژنتیک متفاوت با هوش های مختلف ، ممکن هست شما در یک حوزه ای خیلی توانمندی داشته باشید و اون کسی که مادرتان شما را با او مقایسه می کند در حوزه دیگر .
باید با مادر در یک موقعیت مناسب بنشینی و با آرامش با او صحبت کنی، با روش جراتمندانه، از دستش عصبانی نمی شوی ، گریه هم نمی کنی، بلکه با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هاشون را می گویید. بعد می گویید من از دست شما ناراحتم یا عصبانی هستم به خاطر سرزنش های شما، من دوست ندارم مرا با کس دیگری مقایسه کنید چون قابل قیاس با هیچ انسان دیگری نیستم، دوست دارم به علاقه منی هدی من احترام بگذارید و ….و به همین سبک ادامه می دهی و هر حرفی یا خواسته ای داری بیان می کنی.
مامان منم درست همین کار رو میکنع تو فامیل خوردم میکنع پری روز عمم اومدع بود خونع ما همع چیزو من انجام دادم همع کارا رو ولی برگشتع بهم میگع پاشو ظرفا بشور بهش میگم من خسته شدم از مدرسع اومدم منو گرفتی هرچی کار هست دادی من برگشتع میگع حرف اضافه نزن تحقیرم میکنع جلوی فامیل همش منو با داداش یا ابجیع کوچیکم مقایسع میکنع واقعا خسته شدم درستع مادر خوبیع پایس ولی تحقیر کردنش، تهدید کردنش، فحش دادنش، بهم میگع کاش تو بدنیا نمیومدی باهام دعوا میکنع سرم غر میزنع یجوری شد کع دیروز ابجیع کوچیکم کع از من ۷سال کوچیک ترع بهم زور گفت منم زدمش مامانم برگشت جلوی ابجی و داداش کوچیکم منو زد یجوری شدع کع بابامم دیگع بهم توجه نمیکنع تا ۹سالگیم همع چی خوب بود ولی الان کع ۱۵سالمه هیچ رفتار محبت امیزی نح از مادرم نح از پدرم ندیدم بخاطر همین خودمو بیشتر اوقات تو اتاقم زندانی میکنم مثل الان کع از دست غر زدناش اومدم تو اتاقم خیلی خستع شدممم بخداااا
پدر و مادرم کاری کردن کع منی کع بچع اول خانوادم برادر یا خواهرم کع ازم کوچیکن بهم زور بگن و منم بخاطر اینکع پدر مادرم پشت خواهرم و برادرم هستن نتونم کاری کنم
بله