جهت مطالعه نظرات و تجربیات دیگران، به کامنتهای انتهای صفحه مراجعه نمایید
طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده
سلام وقتتون بخیر. ببخشید من شوهرم شدید وابستگی به خانوادش داره و مداوم خبرهای خونه رو به اونا اطلاع میده وخانوادش دخالت در زندگی ما میکنن اما اون نمیتونه جلوشون خانوادش وایسته. بگید چیکارکنم وابستگی شوهر به خانواده کم بشه؟ چطوری شوهر وابسته به خانوادش رو عاشق خودم بکنم؟
پاسخ مشاور به چطور وابستگی شوهر را به خانواده اش کم کنیم
میفهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و حس میکنید که همسرتان خانوادهاش را در اولویت میگذارد و اهمیت بیشتری برای آنها قائل است. میفهمم که چقدر رفتار همسرتان شما را آزار میدهد؛ اما اولازهمه باید این را مدنظر داشته باشید که همسرتان با شما خصومت شخصی ندارد و به این روند عادت کرده است که البته مسلماً باید تغییر کند. گویا همسرتان از اینکه بدون خانوادهاش تصمیمی بگیرد میترسد و خود را ناتوان میبیند.
چه کارهایی میتوانید برای مدیریت وابستگی همسرتان و دخالت خانواده همسرتان انجام دهید؟
- 1- روی رابطهتان متمرکز شوید؛ یعنی بهجای اینکه تمرکز خود را بر این بگذارید که من از این موضوع ناراحت میشوم سعی کنید همسرتان را به این آگاهی برسانید که رفتارش چه آسیبهایی برای رابطهتان دارد. شما اکنون یک خانواده هستید و باید مرزهای رابطه را حفظ کنید. این رابطه حرمت دارد و هیچکس بهاندازه خودتان نمیتواند در حل مسائل و مشکلات زندگیتان به شما کمک کند. حتی مشاور خود شما را برای تغییر فعال میکند و الا تا زن و شوهر نخواهند مشاور هیچ کاری از دستش بر نمیآید.
- 2- همسرتان را متهم نکنید و سعی کنید او را درک کنید. همانطور که گفتم همسرتان احساس میکند در حل مسائل بدون کمک خانوادهاش ناتوان است؛ بنابراین شما میتوانید در مواردی که بهصورت مستقل عمل کرده است دست بگذارید و از نحوه عملکردش تعریف کنید و این حس را برای ایجاد کنید که فرد توانمندی است.
- 3- به خانواده همسرتان همواره احترام بگذارید و عیبجویی نکنید. شما و همسرتان اگر روی خود کار کنید و احساس کنند خودتان از پس مسائلتان برمیآید اجازه دخالت به خانواده همسرتان ندهید مطمئن باشید آنها دخالت نمیکنند؛ بنابراین تمرکز خود را تنها روی رابطه و همسرتان بگذارید. نگذارید همسرتان حس کند خصومت خاصی با آنها دارید.
- 4- مشورت از یکدیگر و استقلالتان را از مسائل کوچک شروع کنید. اهداف مشترکی در نظر بگیرید. مثل اینکه با یکدیگر سوپرمارکت بروید و با مشورت یکدیگر برای خانه خرید کنید.
مطالب مرتبط: فرق گذاشتن بین عروس ها
شوهرم خانوادش روبه من ترجیح میده
سلام وقتتون بخیر. در مورد همسری که خیلی رو خانواده اش حساس هست و همین باعث تنش در منزل میشه باید چکار کرد؟
مثلا وقتی میخوای حرفی در مورد خانواده همسرم صحبت کنیم انگار میخوای در مورد پیامبر حرف بزنی. همیشه همین طور بوده و همین حساسیت بیش از حد نسبت به خانواده اش باعث میشه که من احساس کنم به من یا بچه هام بی احترامی میشه. مثلا ساعتها پای صحبت خانواده خودش میشینه ولی حوصله گوش دادن به حرف و درد ودل ما رو نداره. ما که میگم من و بچه ها. این که این حساسیت در طول یکسال هست که بیشتر شده، به علت فوت پدرشون و من خیلی ناراحت میشم. هر وقت به صورت جدی راجع به موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم، بحث رو عوض میکنه و به شوخی و خنده تمومش میکنه بدون نتیجه گیری و همین باعث ناراحتی من شده. با وجودی که خیلی دوسش دارم ولی بعضی موقع ها دوست دارم نباشه. در ضمن وقتی هم که هست همش درگیری ذهنی خانواده اش رو داره،که الان فلانی کجاش درد میکنه،شوره اینو بزنه،اونو بزنه. از بس این رفتارها رو تکرار کرده، حاضرم بره با خانواده خودش زندگی کنه….بهرحال که خیلی حساسیت بیش از حد داره، تا حدی که بچه هام هم متوجه شدن. این موضوع رو وقتی هم بهش میگم قبول نمیکنه.
مطالب مرتبط: سیاست های عروس برای مادر شوهر
پاسخ مشاور به سوال ” شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه”
شوهرم اولویت اولش خانوادشه
من ۱۸ سالمه ۱۵ سالگی رفتم خونه خودم. دوران عقد خیلی خوبی داشتم اما وقتی رفتم خونه ی خودم تازه فهمیدم چه همسر و چه خانواده ای داره.خیلی خیلی همسرم به خواهرش وابسته ست. همسرم ۳۰ سالشه خواهرشم 33 ساله.حرف حرف خواهرشه.اون برا زندگیمون تصمیم میگیره.خونش کنار خونه ی ماست .همسرم روزی نیست کهخونه ی خواهرش نره .کلا بیشتر وقتشو با اونا میگذرونه. من هیچ محبتی از همسرم نمیبینم. من خیلی دوسش داشتم اما الان هیچ مهری نداره. یه دختر یک سال و نیمم دارم.تصمیم گرفتم جدا بشم. اومدم خونه مادرم. اونم دوسم نداره چون چند دفعه که با داداشو باباش اومده .میگه بچمون بده مهرتم نخواه طلاقت میدم.
مطالب مرتبط: نکات مهم همسرداری
پاسخ مشاور به سوال شوهر وابسته به خواهر
اتکا به نظرات خانواده عموما به دو دلیل اتفاق میوفته. همسر شما یا دچار وابستگی و عدم استقلال فکری هستند یا نظرات خواهرشون به عنوان یک مشاور خوب در نظرشون میاد که سعی می کنند از ایدههای ایشون استفاده کنند.
اینکه شما مدام درباره وابستگی شوهر به خواهرش بحث کنید باعث میشه که همسرتون فکر کنه شما از روی حسادت اینکار رو انجام میدید؛ بنابراین سعی کنید به طور واقع بینانه به همسرتون مشورت بدید و حتی اگر گاهی نظرات شما مطابق با نظرات خواهر ایشون هست هم عیبی نداره که بیانش کنید. اینکار باعث میشه همسر شما متوجه این بشه که شما خیر و صلاحش رو میخواید و شما هم به عنوان شریک زندگی ایشون مشاوره دهنده خوبی هستید. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید شوهر شما ترجیح خواهد داد که با همسرش همفکری کنه بجای خواهرش.
علاوه بر این ممکنه بخاطر یک سری کارکردهای مختل بین شما و همسرتون این وضعیت تشدید شده باشه که همسرتون ترجیح داده با شخص دیگهای مشورت کنه. مثلا سرکوفت زدن یا دست کم گرفتن یا مدام ملامت کردن میتونه از دلایل فاصله گرفتن باشه. بهتره که شما این ویژگیهای مخرب رو در رابطه رو بررسی کنید و اگر حس کردید که تو مکالماتتون با همسرتون اونها رو به کار میبرید سعی در اصلاح اونها کنید.
شما میتونید طی گفت و گوهاتون احساساتی که دارید رو ابراز کنید و بگید که حس میکنید کمتر از گذشته به شما محبت و توجه میشه و از همسرتون بخواید اگر این مسئله علتی داره به شما بگه و شما حتما به مسئلهای که موجب اذیتش شده توجه خواهید کرد. باید توجه کنید که این گفت و گوها نباید تبدیل به بحث یا رفتارهای پرخاشگرانه بشن و باید صبوری و محبت و توجه به خرج بدید.
به عنوان توصیه آخر در صورت همراهی همسرتون کمک گرفتن از یک مشاور خانواده خوب هم میتونه تاثیر بزرگی در ترمیم رابطه و استقلال در تصمیم گیریهای همسرتون داشته باشه. مشاور خانواده میتونه با بررسی سیستم خانواده شما و کودکی همسرتون علت مشکلات فعلی شما رو شناسایی کنه و راه حل هایی برای اصلاح رابطه پیشنهاد بده و خودش هم بر روند تغییرات رابطه ناظر باشه.
موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: چگونه به همسر خود محبت کنیم
درمورد شوهرمه سوالم، میتونم بپرسم. ساعتها برای مادرش وقت میذاره و منو دوتا دختر هشت ماهه و 6سالمونو تنها میزاره همین الان از اونجا تازه رسید خونه. دیشب بردش دکتر، 12شب گذشته بود اومد خونه باز امشب برای درختاشون سم خرید و برد از 7عصر الان اومد خونه. خط قرمزشه حرفی بزنم داغ میکنه که مادرمه تو چرا انقد گیر میدی بااینکه یکبار ازش خبر میگیرم میگه هروقت میرم اونجا هی زنگ میزنی!!! کلافم. من در18سالگی علی الرغم میلم ازدواج کردم اما درسمو که خیلی برام مهم بود ادامه دادم لیسانس گرفتم 4سال عقد بودیم شوهرم گفته بود که خونه داره اما جاش خوب نیس میخواد بفروشه وجای بهتر زمین بخره و بسازه اما بعدا متوجه شدم خونه مال مادرشه و چون تنها چیزیه که به نام خودشه به کسی نمیده! بهم گفت یکسال طبقه بالای خونه مادرم زندگی کنیم تا اونو بفروشه که اصلا بکل دروغ بود ما چهارسال اونجا بودیم اخرهم طلاهامو فروختم باپس انداز کم همسرم تا تونستیم مستقل بشیم تو اون چهارسال پدرشوهرم که منو دوس داش هوامو داشت الان فوت کرده مادرهمسرم همیشه به شوهرم میگه من بدون تو میمیرم جلوش گریه میکنه شوهرمم احساساتی میشه حتی یه بار بخاطر گریه دروغی مادرش بااون همه زحمتی که واسه تولدت شوهرم کشیدم فرداش باعث دعوای شدید ما شد همسرم باعصبانیت اومد خونه عمه م توی ماشین کلی سرم داد زد که مامانم دیشب تاصبح گریه کرده تو بهش کیک ندادی بقیه میخوردن اون خجالت کشیده درصورتی که دروغ بود!باید بیای بهش بگی غلط کردم براش یه کیک بزرگ خرید و برد اونم کلی پیشش گریه کرد ک زنت منو تو جمع خراب کرد!من از روز اول بهش میگم مامان اما اون هیچوقت حتی بعنوان عروس قبولم نداشته وقتی برای برادرشوهر از فامیلشون زن گرفت داستان بدترشد همش جلوم میگفت اون از خودمونه مثل خودمونه و.. بگذریم ک من باردار بودمو دلم بدجوری شکست الان اونا جدا شدن ازهم و هنوز مادر همسرم داره ازشون میناله!شوهرم در اوج بی پولی بود که باورتون نمیشه شارژ موبایل نداشت بخره بعد مامانش بهش تک زنگ میزد ک اون زن بزنه اینم کمترین مثالشه که گفتم واستون!کلی تو خونه پدرش خرج کردیم وهم رهن مستاجرو دادیم تااون بره ما اونجا زندگی کنیم
۲۵ سالمع ۹ ساله ازدواج کردم یه دختر۳ ساله دارم. همسرم هر اتفاقی که توخونه ویا خانواده من میوفته. میره به مادرش میگه ۹ ساله که اینطوره. جاری کوچیکم ۵ ساله ازدواج کرده و پیش مادرشوهرمه ومادرشوهرم بهش میگه و اونم به من میگه منم با هر زبونی گفتم به من نگو که چی شنیدی یا نشنیدی ولی اون به هر طریقی به من میگه امروز بعد از ۹ سال بهش گفتم که چرا میگی حرفای منو ،گفت زرنگ باش وحرفاتو به من نزن. نمیدونم شاید ،چون من سعی میکنم از زندگیم چیزی بروز ندم و اونم میخواد بفهمونه که همسرم این اخلاق بد رو داره. گاهی وقتا به جدایی فکر میکنم ولی بدون دخترم نفس کشیدن برام سخته
سلام خسته نباشید. خانمی هستم چهار ساله ازدواج کردم. یک فرزند یک ساله داریم. تو این چهار سالی که ازدواج کردیم همش بحث و دعوا داریم به خاطر وابستگی بیش از حد همسرم به مادر و خانواده اش. همسرم به قدری وابسته هستند که تو اوایل ازدواجمون هر شب که غذاشو میخورد فورا میرفت خونه مادر شوهرم. و الانم که چهار سال میگذره میخواد هر شب به هر بهانه ای با خانواده اش باشه. سر این موضوع همش جنگ و دعواست و من دیگه تحملش برام خیلی سخته. هر روز به بهانه های مختلفی سر خونواده و مخصوصامادرش دعوام میکنه به خاطر ترس از دست دادن بچه م نمیدونم چکار کنم. لطفا راهنماییم کنید. با مادر شوهرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم. همسرم انتظاراتی خیلی بالایی دارند که اصلا نمیشه مدارا کرد. میخواد من هر روز به پدر مادرش سر بزنم راهرومون یکی هست همین که رفت آمد کردن من بیام بیرون بهشون سلام کنم. هر شب یا یه شب در میون باهاشون باشیم. پدرشوهرم شب ها خونه نیست میخواد حتما از مادرشوهرم خبر داشته باشم کجاست یا دعوتش کنم
سلام من ده سال کنار پدر و مادر شوهرم زندگی کردم الان دو سال جدا شدم اون هم با زور ناراحتی بعداز دوسال من عید رفتم دیدنشون والان شوهرم همه اش بهم فشار میاره که باید بیای بریم روستا پدر مادر من تنها ومن هم دوست ندارم برم خسته شدم از روستا
من ۴ ساله که همسرم که پسرخالم هست دوست بودم بعد ۴ سال با کلی بالا و پایین راضی شد ازدواج کنیم چون فکر میکرد خیلی از من سرتره و مسائله دیگه ۴ سال طول کشید تو این ۴ سال با خانوادش قهر بود بغیر پدرش اونومقعها میگفت الویت زندگی من تو و پدر و مادرم هستین الان که بخاطر عقد ما با خانوادش آشتی کرده میگه من یه خانواده ۷ نفره داشتم که با تو شده ۸ نفر اونموقع از مامانش متنفر بود الان مامان از دهنش نمیوفته هر شب میره پیشش قبل ازدواج میگفت هر وقت دوست داشتی برو پیشه پدر و مادر الان هفته یه روزم میرم ناراحت میشه خانواده منو خیلی پایین میدونه میگه تو چیزی نداشتی که احساس میکنم حسی بهم نداره چون فکر میکنه ازش،پایین ترم اومد جلو قبلنم دو تا دوست دختر داشته اونا رو خیلی دوست داشته هنوزم عکساشونو تو گوشیش داره میگم پاک کن میگه نگه داشتم یه موقل مشکلی پیش اومد ازش استفاده کنم خیلی حسه بدی دارم احساس میکنم معامله شدم اگر میدونستم اینجوری زیر حرفاش میزنه اگر میدونستم منطقش برای ازدواج با من اینه اصلن باهاش ازدواج نمیکردم احساس پوچی میکنم احساس میکنم من فقط یه زنم که میخواد براش بچه بیاره و خونشو گرم نگه داره اصلن
من بیست ساله ازدواج کردم هنوز با خانواده همسرم طبقه بالا زندگی میکنم همسرم خیلی به پدرو برادراش وابسته هستن حتی تو این بیست سال خرج همشونو اون داده و الان دو تا از برادراش پیش خودش کار میکنن شغلش ازاد درامد خیلی خوبی داره مشکل من اینه من اولین عروس این خانواده هستم هر کاری از دستم برامده برای همشون انجام دادم ولی هیچ وقت بهم اهمیت ندادن بعد من دو تا عروس اوردن دوتا شون فقط یک سال اینجا موندن بعد برای خودشون خونه کرایه کردن رفتن ولی همسرم به هیچ عنوان حاضر نیست از اینجا بره من دیگه طاقت ندارم دو تا بچه دارم دخترم هجده سالش پسرم سیزده سالش پدرشون اصلا بهشون توجه نمیکنه انگار برادراش فرزندان خودشن من خیلی سختی کشیدم الان دیگه طاقتم تموم شده همسرم خیلی کاری هست حتی حاضرم قسم بخورم تو این بیست سال یک ساعتشو برای من تلف نکرده هیج وقت منو جایی نبرده هروقت چیزی ازش میخوام میگه ندارم با اینکه پیش همه از دارایش میگه همیشه از من پنهان میکنه. تو رو خدا ببخشید به خاطر حالت روحی خرابم درهم نوشتم ولی امیوارم منظورمو متوجه بشین ازتون خواهش میکنم کمکم کنید. الان با برادرش شریکی یه اپارتمان گرفتن که میخواد برادشو بفرسته اونجا من میگم بهش اون بیاد با خانوادت من میرم اونجا قبول نمیکنه. من سی و هشت سالمه. همسرم چهل و دو سالشه
سلام خسته نباشی من با شوهرم مشکل دارم همش از خانوادش دفاع میکنه با اینکه اونا به من بی احترامی میکنن بخصوص خواهرش همش تو زندگیم دخالت میکنه
سلام وقت بخیر من ۹ ساله ازدواج کردم خواهر شوهرم از همون روز اول سر ناسازگاری با من برداشته طوری که یک روز قبلازعقدمون که میخواستیم حلقه بگیریم شوهرم نتونست بیاد مبلغ ۴۰۰ صد تومان به خواهرش داده بود واسه حلقه خواهرشم قبل از اینکه من حلقمو انتخاب کنم رفت مغازه کناری از همون ۴۰۰ تومن ۱۲۰ تومنش رو واسه خودش یه انگشتر گرفت حلقه ای که من انتخاب کردم ۴۶۰ تومن شد ازجایی که فروشنده اشنا بود گفت بقیه شو بعد بیارین شب اول عقدمون که باهم تنها شدیم خواهرش اینقدر شوهرمو پر کرده بود که چرا حلقه گرون برداشته همون شب اول باهم بحثمون شد و قرار شد بریم حلقه رو عوض کنیم . تو دوران عقدمون خواهرشوهرم باردارشده بود و همه ناز واداهایی رو که باید واسه شوهرخودش درمیاورد واسه شوهر من در می اورد مثلا میگفت داداش بیا بیا داره بچه تکون میخوره و دست شوهرمو میگرفت و رو شکمش میکشید یا که سر شورمو میگذاشت روی شکمش و میگفت صدتی قلبش رو گوش کن یا که همیشه جلویه من شوهرم رو ناز ونوازش میکرد بعد عروسیمون هم که هرشب زنگ میزد بیا خونم که دلم واست تنگ شده هرشب ۳ ال ۴ ساعت رو خونه اون بودهمیشه توزندگیم دخالت میکرد
سلام .شوهرم با خانواده من رفت و آمد نمیکنه و منو هم دیر به دیر میبره و خودش هم نمیاد چیکار کنم
خونه ما کنار خونه مادر شوهرمه و اونا و همچنین شوهر من اینطوری رفتار میکنن که انگار زندگی جدا نداریم و وابسته اوناییم.. به طوری که هر اتفاقی براش میفته چه بیرون از خونه چه داخل خونمون خانوادش و درجریان میزاره و خانوادشم خیلی سوال میپرسن که مثلا کجا رفتید کی اومدید و اینا. شوهر منم ازمن میخواد که روزی یبار برم خونه مامانش و خودشم میره.. این موضوع خیلی روی زندگیمون تاثیر گذاشته من تصمیم گرفتم که بهش بگم خونمون و تغییر بدیم و بریم یجای دیگه ب نظرتون چیکار باید بکنم… میشه درمورد این موضوع هم راهنماییم کنید. اینکه همسرم زیاد به اونا وابستس و اوناهم جوری رفتار میکنن که انگار حرف حرف اوناس، واونا همیشه باید در جریان زندگی ما باشن، باید چیکار کنم
من ۱۴ ساله ازدواج کردم الان یک پسر ۸ ساله دارم. همیشه شوهرم حرف حرف خودش بوده و همیشه خانوادشو به من و بچه ترجیح داده مادرش فوت شده و خواهرش با ما زندگی میکنه و همیشه خاله ش برای ما تصمیم میگیره من عیدها ۱۳ روز و میرفتم پیش خاله ش ولی این سری کمتر تونستم برم سر همین شوهرم من و بچه رو ول کرده رفته. بچه ی من استرس گرفته حتی توی مدرسه میگه من بمونم تو مدرسه شوهرم بوتیک داره دیشب بردم ببینتش پدرش بهش گفت بیا بریم دوری بزنیم نرفت ترس این و داره که من و از دست میده من فقط الان برام حال بچه م مهمه و میخوام بدونم چه کار کنم که کمتر اسیب ببینه
سلام. من الان 6 ساله ازدواج کردم و نزدیک 2 سال شایدم خیلی بیشتر برادر شوهرم ک ازدواج کرده و بچه و زن داره با ما زندگی میکنه. بردار شوهر معتاد ب هروئین بود ولی ترک کرده البته تو این دو سال 1 ماه کمپ و دو ماه بیرون و آدم نمیشه. همششششش پیش ما هس ب یعنی 24 ساعته. اگه ولش کنی بره شهرستان یه چند برا تفریح پیش خانوادش دوباره وسوسه میشه میکشه یعنی اصلا نمیشه ولش کرد چون میره سراغ مواد الان بارها ترک کرده هی رفته سراغ مواد. خانواده اش و پدر و مادرش توقع دارن ما نگه اش داریم اونا شهرستان زندگی میکنن. هر دفعه ولش کردیم رفته بعد آدمی ک اعتیاد داره از لحاظ روانی مشکل داره واقعا پیر شدم از بس تو خونه خودم یه ذره راحت نیستم حتی برای حمام رفتن مشکل دارم. وقتی برا خانوادش میگیم ک ما نمیتونیم نگه اش داریم ناراحت میشن. خانواده خودشم وقتی یه ماه پیششون باشه ب محض اولین اختلاف ب همسرم پیام میده وحتی پدرش و خواهرش. زندگي ندارم.توقع دارن نگه اش داریم خرجش هم ک باما هس. من همسرم کارگاه داره اینم ب عنوان کارگر میره پیشش… ولی بیشتر ی کارگر به خودش و خانوادش میده. حتی براش ی نیسان گرفته درصورتی ک ما خودمون خونه نداریم. کلا نرمال نیست از لحاظ روحی. خسته شدم. و من و همسرم از لحاظ اعتقادی هم باهم مشکل داریم. اون ک خسته میشه مجبوره همسرم ببرتش شهرستان ی موقع نره سراغ مواد. حتی تو تایم تعطیلات هم با هس. تنها بره رفته سراغ مواد. ی داداش داره و پدر و مادر و همسر هیچکدوم قبولش نمیکنن ما باید قبولش کنیم.اگه دوهفته ی بار نره شهرستان ی شری ب پا میکنه نق میزنه واقعا بدم میاد ازش. از طرفی منم دارم برا کنکور تجربی میخونم با خودم گفتم اگه ی رشته خوب هر جا قبول شم میرم. اگه از منه دیگه راهی نمیبینم برای ادامه زندگی.
سلام وقت بخیر من شوهرم خیلی به خانوادش وابستس و چون مادر شوهرم تنهاست همش باهامون بیرونه همش میگه گناه داره تنهاست و حتی مسافرتاهم باهامونه من خیلی اذیت میشم و تا حرف میزنم صداشو بلند میکنه اصلا به حرفام گوش نمیده چیکارکنم
سلام خسته نباشید من چهار ماهه ازدواج کردم نامزدم همش میگه بریم خونه مامانم چیکار کنم کم تر بشه رفتن به خونه مادرشوهرم؟
من حدود ۹ ساله ازدواج کردم و فرزندی ندارم. اما از اول با شوهرم بخاطر خانوادش مشکل داشتم. وابستگی بیش از حدی وجود داره و روزانه بیش از ۲۰ بار تلفن صحبت میکنند و یک خواهرشوهری دارم که در شهر دیگری هست اما مدام تلفن و ارتباط داره و زمانی که میان اصفهان ما باید از وقتی که میرسند تا یک هفته یا ده روز بعد پیش اونا باشیم حق نداریم خونمون بیایم مادرشوهرم خیلی ناراحت میشه وقتی میگم میخوام برم خونه. همسرم اصلا به حرف من نیست و همیشه طرفدار آنهاست خیلی به خانوادم بی احترامی میکنه و هیچوقت براش اهمیتی زیادی نداشتم بارها گفته که از اول از من خوشش نمیومده، چون در نامزدی یک روز بیرون بودیم و خانوادش به عیددیدنی رفته بودند من گفتم با این لباس و شرایط نمیتونم بیام. پدرشون لج کرد و این شد اول داستان ما.همیشه مادرشون اجازه نمیدهند بچههای خودشون کار کنند اما هر وقت من اونجا هستم باید مدام کار کنم. دوسال پیش تصمیم گرفتیم بریم کانادا همسرم موافق بود و من استارت کار را زدم.به مرور که دید من واقعا پیگیرم کم کم زد زیرش و من کلی بابت این کار هزینه پرداخت کردم، شبانه روز کار کردم تا پول جمع کنم ولی الان میگه نه میام نه به راحتی اجازه میدم بری. به قول خودش فقط میخواسته ۲سال سر من را گرم کنه. وقتی خانوادش نیستند بسیار من را دوست داره و میدونم بخاطر خانوادش که راضی به رفتن نیستم داره اذیت میکنه مخصوصا خواهرش که بینهایت حسود هست و در این مدت بارها من را مورد تمسخر قرار داده. من به مشاوره نیاز دارم ممنون میشم کمکم کنید
سلام من همسرمو دوست دارم خانوادش خیلی بهم بد کردن ولی من تحمل کردم چون دوسش دارم بااینکه وضعیت مالی خوبی نداریم به پدرش کمک میکنه .خیلی رو خانوادش حساسه اونا هربدی میکنن قبول نمیکنه ویه جوابی میده .خانواده هامون شهرستانن وقتی میرم اونجا میگه باید حتما بریم خونه باباش .حتی میگه توخونه بابات بخواب من خونه بابام چون یکی دوروزه اومدم بده پیش بابام نباشم به نظرتون چیکار کنم آیا اینکه خیلی به پدرش اهمیت میده هرچی میخواد برایش میخره منو تنها میزاره میره پیش اون خوبه یا بد؟میخوان که وقتی میریم شهرستان خونه اونا باشیم کلا .وخودش هم فک میکنه بده اگه خونه مامان من باشه وقتی خونه مامانمه همش استرس داره که بره اونجا .بعضی وقتام میگه تو برو خونه بابات من میرم خونه بابام چون بابام گناه داره تنهاس زشته اونجا نباشم .هرچیم بخوان براشون میگیره با این وجود که اونام مثل ما هستن پدر حد نیاز های خودشون دارن
سلام خدایی هم شوهرت خوبه ودلسوزهم شماخانم مهربونی هستی،خب یکی دوروزبریدخونه پدرشوهرت بعدهم لدیدخونه پدری شما
همسرم شدید به مادرش وابسته هستش. طوری ک روی من وایمیسته. خودش هم میگه مادر برای من الویت تره تا همسر . زندگیم از لحاظ روحی روانی بهم ریخته شما چه پیشنهادی دارید
ببین دوست عزیز الویت اصلی همه ما در مجردی پدرومادر هستن ما نمیگیم پدرومادر بعد تاهل در زندگی ما نقشی ندارن. در تاهل الویت اصلی همسر میشه هم برای هم زن هم مرد. بگید من هم مادرشمارو دوست دارم. سعی کن خیلی بهش گیر ندی. خودتو بهش نزدیک کن و بیشتر بهش توجه کن
سلام من نزدیک ده ساله ازدواج کردم و یه پسر ۵ساله دارم ازدواجم کاملا سنتی بود و ۱۹سالم بود و همسرم۲۹سال …از همون ابتدا ادم مستقلی بودم و شاغل…همسرم از ۱۸سالگی کار میکردندو وقتی اومدن خواستگاریم فقط یه پراید داشتن بعد ها فهمیدم که کارت حقوقش دست پدرش بود…بعد ده سال هنوز دلیل اصلی تموم بحثای ما خونوادشن…بسیار بسیار همسرم به خونوادش مخصوصا پدرش وابستس طوری که هرررر قدمی برمیداره با اون باید مشورت کنه…تو خونه اصلا با من صحبت نمیکنه یا خیلی کم و اغلب هم اخماش تو همه…اما خونه پدرش یک ثانیه هم ساکت نیست و سیرتاپیاز همه چیو توضیح میده…وضع مالی پدرشون خیلی خوبه ولی باز هم بعضی خرید ها رو همسرم براشون انجام میده ولی پولشو نمیدن اما اگه خودشون پولی قرض داده باشن تا اخر حساب میکنن و شوهرم سریع براشون واریز میکنه….تو این ده سال هیچوقت برام هدیه نخرید برای هیچ مناسبتی اما برای خواهرش همیشه چیزی میخره و تبریک میگه…هررررجا مسافرتی بریم اول دنبال سوغاتی برای خانوادشه اما یه بار به فکر من نیست چون من شاغلم انگار هیچ نیازی ندارم…جدیدا میبینه ناراحت میشم از این کاراش مخفیانه دنبال کار ها و خریدای خونوادشه…اینم بگم که برادرای دیگش اصلااااا برای پدر مادرشون از جیب خودشون خرج نمیکنن حتی برای یه کیلو خیار هم کارت پدرشونو میگیرن درصورتیکه اونام شاغلن…فقط همسر من اینجوریه تو خانوادش!!!!
واقعا از اینکه همه چیییییز زندگیمونو براشون توضیح میده و برای اونا هزینه میکنه و به من که میرسه میگه پول ندارم خسته شدم…حتی به جدایی فکر میکنم…
سلام خسته نباشید من سه ماه شده به توی حیاط پدر شوهرم زندگی میکنم ولی همه خانواده شوهرم میگن تو مارا دعا کردی دارن خیلی کشنجه میدن منو مادر شوهرم از اول راضی نبود پسرش با من ازدواج کنه حالا تلاش داره زندگی منو خراب کنه. یه را چهاره بهم نشان بدین شوهرم خیلی به خانواده اش چسبیده
سلام آیا وابستگی خیلی شدید همسرم ب خانوادش قابل حل کردنه؟
سلام برادرم حدود ۵ ماهی میشه عقد کرده و از زمانی که عقد کرده وضعیت خانواده خیلی بد شده برادرم از روز اول به خاطر نامزدش تو روی پدر و مادرم واستاد الانم فقط مونده فرش بشه بیوفته زیر پاش با هر چیز کوچیکی که زنش بهش گذارش میده فوری خیلی تند با پدر و مادرم رفتار میکنه خیلی ناز نازی و عشوه ای هست زن داداشم و خلاصه اینکه خیلی مادرم حساس شده و هی با پدرم جر و بحث داره که به عروست توجه میکنی تا حدی که به طلاق دارن میرسن چیکار کنیم؟مرسی
سلام ببینید برادر شما هر جوری با همسرش رفتار میکنه به خودشون مربوطه پس اینکه نامزد برادرت چه اخلاقی داره مهم برادرته که یه عمر میخواد با ایشون زندگی کنه. ولی برادرت باید سعی کنه با خانواده اش رفتار مناسبی داشته باشه. پدرتون هم در حد یک پدرشوهر وظیفه داره به نامزد برادرتون احترام بذاره ولی باید سعی کنه رابطه اش با مادرتون رو هم حفظ کنه. یه عضو جدید فقط به خانوادتون اضافه شده و انقدر درگیر حسادت و تنش شدن درست نیست سعی کنید باهمدیگه تعامل درستی داشته باشید به هرحال برادرت بعده عروسی میره سر خونه زندگی خودش و دیر به دیر همو میبینید شما میخواید هر لز گاهی برادرتو خونتون دعوت کنید که خب یه احترام متقابل بذارید و تموم. هر کدوم از اعضای خانواده شما علاوه بر اینکه باید با عضو جدید خانوادتون ارتباط و تعامل درست داشته باشن باید با همدیگه هم درست رفتار کنید مشکل اینجاست که شما تمرکزتونو گذاشتی روی این عضو جدید و باهم درگیر شدید تعامل سازنده و سازش ندارید
سلام من 25سالمه ی بچه دارم ک 2سالشه همسرمو دوست دارم و اونم منو ولی امان از خانوادش بعد از یکسال رفتیم مهمونی از همون ساعت اول پدرش شروع کرد ب تیکه انداختن نمیتونستم دوکلمه با شوهرم حرف بزنم خواهراش خیلی تند جواب منو میدادن شوهرم اصلا نمیتونه جلو اونا ازم دفاع کنه منو شوهرم حرفمون شد بخاطر دخالتاشون پدرشوهرم صد بار ب من گف پدرسگ گمشو از خونه من بیرون دختراش رفتن مهمونی من سالاد اماده کردم برنج درست کردم مرغ درس کردم ک از در اومدن خونه پدرشون شام باشه ولی رفتن پیش دیگران گفتن عروسمون گفته ب پدرمون پدرسگ پدر شوهرم گف برا دخترام ک 4تا هستن مجرد شام درس نکرده خسته شدم بخدا از دروغاشون شوهرمم ک وابسته اصلا اگه بخواد منو بچمو ببره بیرون میگه اونام بیان یا اگه قرار باشه 4روز تعطیل میگه 3روزش باید پیش اونا باشم اگه بهشون زنگ نزنه بامن خوب نیست
سلام شوهرم تمام وقت آزادشو صرف خانوادش میکنه هیچ اهمیتی به من که زنشم نمیده نه مهری نه محبتی نه یه مسافرتی هیچی فقط کل زندگیش خانوادش هستن و اولویتش با اوناست من چیکار باید کنم
سلام من در داخل اتاق خواب پیش خانواده شوهر زندگی میکنم خیلی دخالت میکنن همه جرو بحث هامونم سرخانواده منن دوست ندارن برم خونه مادرم مادرشوهرم با مامان انگار دشمنی داره هرکاری میکنه تا شوهرم رو نصبت به مامانم بد بین کنه
من و همسرم حدودا ۴ سال هست که ازدواج کردیم با اینکه از دو خانواده کاملا متفاوت هستیم اما با همدیگه زندگیمونو ساختیم من فقط ی مشکل با همسرم دارم همسر من دخالت بی جا در کار خانواده اش میکنه و اونا بعدش به همه میگن و داستان درست میکنن مادرشوهر من همه چیز را به خواهر و مادرش میگه و اونا برای پا پیغام میفرستن که ناراحتی مادرتون تقصیر شماست. سال گذشته همسرم بهشون اصرار کرد طلاهاشون را بفروشن و خونه بخرن توی اصفهان خودشون طلا را آوردن قیمت کردن حالا امسال مادربزرگش برای ما پیغام داده مادرتون نمیتونه طلا را بفروشه و به شما کمک کنه اون با سختی طلا خرید همسر من از روی دلسوزی راهنماییشون میکنه ولی مادرشوهرم حرف و عوض میکنه و به بقیه میگه این موضوع خیلی من و آزار میده چون خیلی به همسرم میگم کاری به کارشون نداشته باش بزار هر جور دوست دارن زندگی کنن من نمیدونم باید چکار کنم دیگه
سلام ی سوال درمورد رفتار همسرم داشتم میخوام ببینم رفتاری که انجام میده اشتباهه یا من نباید حساس باشم، میتونم بپرسم؟همسرم با دخترهای خواهراش خیلی راحته اونارو وابسته کرده به خودش دختر خواهراش مجردن و هر کار و نیازی داشته باشن فقط به همسرم میگن حتی با هم چت میکنن استیکر میفرستن لباسشون جلو همسرم درمیارن شوهرم اونا رو بغل میکنه من بدم میاد واقعا و من دوست ندارم کسی وابسته ب همسرم باشه چون باعث میشه منم وابسته بشم به کسی دیگه، الان من یبار تذکر دادم همسرم گفت اونا عزیزان من هستن و محرم هستند بهم، الان احساس بدی دارم وقتی اینکارا انجام میدن بازم به همسرم تذکر بدم؟ آیا مشکل از حساسیت من هست یا مشکل از شوهرم؟
اهمیت نده بهشون توهم به یکی از اقوام برادری برادر زاده ای،نمیدونم یه دل مشغولی پیدا کن
من 11 سال با همسرم کوتاه اومدم اون فریاد میزنه در میکوبه و من فقط از ترس ابرو سکوت میکنم میرم توی یه اتاق یه جوری که اصلا نبینمش این دفعه یه پیام براش فرستادم که از ترس تو نیست که میرم توی اتاق از ابرو که صدامون نره بیرون واسه مردم و خواهراش عالیه عزیزم، ،قلبم، عشقم،از دهنش نمیوفته چه تو پیام چه موقع حرف زدن آخر پیامم واسش نوشتم با نفرت تقدیمت میکنم تنفر و کینه و خشمم چون من اصلا نمیتونم دعوای کلامی کنم میگم بشینیم منطقی حرف بزنیم مثلا تحصیل کرده ایم..تو جنجال به پا میکنی که خیلی چیزا گم بشه ….کلا ازدواج خیلی خیلی مزخرف و بیخوده …مدارا کردن عین حماقته منم کار میکنم و بار زندگی روی دوش منم هست دیگه چرا باید بی شعوری کسی که مادرش عشق و قلب و روحش هست و تحمل کنم
سلام چرا شوهر با من دوست نداره بره بیرون یا جا به خواهر خود دوست داره بره. هروقت با من رفته بیرون اخلاق خوبی نداشته بمن. هروقت خواهرش یا فامله خودش رفته بیرون اخلاق خوبی داشته من فقط یک رابطه میخات
سلام من ۲۰ روزه متاسفانه باشوهرم قهرم. بحث از اونجایی شروع شد ک خونواده شوهرم برای ۳ ماه قرار شد بیان با ما زندگی کنن منم ک تازه ۳ ماه بود زایمان کردم و ۲ تا بچه دیگه هم دارم من رو شوهرم خیلی حساسم و شوهرم موقعی ک خونوادش رو میبینه کلا عوض میشه و زیاد توجه داره بهشون طوریه ک اصلا من رو نمیبینه و همش دستور میده از غذا ایراد میگیره باید چای و میوه همیشه حاظر باشه منم با ۳ تا بچه سختمه و بهش گفتم ب هرحال من راضی نیستم بیان و اون هم رو خواستش پافشاری کرد و براشون بلیط گرفت و….منم ک کاری از دستم برنیامد تسلیم خواستش شدم و گفتم من خیلی وقتا حرفهای خونوادت رو تو دلم نگه میدارم و حالا ک میان پس واس اینکه من آرامش داشته باشم هرشب باهات دردل میکنم اونم قبول کرد و….بعد ۱۵ روز از اومدنشون قرار شد خواهرشوهرم بره مینیسک عمل کنه منم پرستارش بودم و از ی طرف هم پیر زن پیرمرد و بچه کوچیک و خیلی سختی کشیدم این ۳ ماه جهنم رو با چشمام دیدم جوری بود ک شاید تو ۲۴ ساعت ۳ ساعت نمیخوابیدم حالا شوهرم تو این ۳ ماه ب همه توجه میکرد بجز من همه رو میدید بجز من منم ک خسته دیگه صبرم سرآمد و بهش گفتم اصلا من برات مهم نیستم و ۲ بار دردل کردم بار سوم گفت ک درمورد خواهرم حرف نزن الان هم پافشاری کرده رو قهرش ک بیا بگو غلط کردم درمورد خواهرت حرف زدم و….منم گفتم صد سال نمیام حق با منه و….امروز بهم گفت من با خونوادم خوشم میخوای بخوا نمیخوای برو منم ب داداشم زنگ زدم قضیه رو گفتم اونم با شوهرم حرف زد و هنوز نمیدونم چیا ب هم گفتن ولی شوهرم همش بهش میگفت یکی پرش کرده درحالی ک من اصلا وقت حرف زدن با تلفن رو نداشتم و میگفت همش برنامه نی نی پلاس روت تاثیر گذاشته منم جلو چشمهاش برنامه رو پاک کردم و بهش گفتم دیگه تو هم اینستا رو پاک کن اونم گفت غلط کردی و….منم گفتم انقد زنگ ب خواهرت نزن اعصابم بهم میریزه از لج من تصویری هر روز ۴۰ دقیقه باهاش بگو بخند داره . و همیشه همه کارها رو دزدکی انجام میده انگار من غریبه ام .و همه چی زندگی من رو ب اشتراک میزاره با خواهرش .بعد ب من میگه تو حسودی .منم میگم تو تعادل برقرار نمیکنی ب اون توجه بیش از اندازه داری و ی جورایی ازش میترسه خواهرش ۴۵ سالست ازدواج نکرده . خیلی سخته اینجوری خواهش میکنم ی راهی جلو پام بزارین برم یا بمونم اگه بمونم دوباره همین اش و همین کاسست اون بلد نیست بیاد بشینه مشکلم رو حل کنه الان چند ساله مشکلم داره بزرگتر میشه
سلام وقت بخیر،من تازه نامزد کردم حدود ۸ ماه،و هنوز عروسی نکردیم،من همسرم پدرشون فوت کرده و چون تک پسر هستن وظیفه نگهداری ار مادر و خواهرش رو دوششه،هرجا میخوایم بریم خانوادش هستن،دلم میخواد منو همسرمم تنهایی باهم بیرون بریم مسافرت بریم،ولی جرت نمیکنم بهش بگم،چون میدونم بعدش میخواد بگه مادرم و خواهرمم بیارم،تروخدا راهنماییم کنید،این مشکل تا کی ادامه داره،چجوری بهش بگم ک منم دوس دارم تنهایی بریم بیرون. من میترسم ازمن ناراحت بشه،و فکر کنه ک من چشم دیدن اونارو ندارم،ولی اصلا اینجور نیس،فقط دوس دارم دوتایی باشیم اخلاقم اینجوریه،از ی طرفم مادرش همش اسرار داره ک ببرتش بیرون
من همسری دارم که احساساتش رو بروز نمیده نه در خلوت نه در جمع باخانواده همسرم در یک ساختمانیم دوتا جاری دارم شوهرای اونا بشدت توجه و محبت دارن بهمین خاطرباعث شده خانواده همسرم به اونا توجه و محبتت کنن اما سهم من شده بی احترامی تیکه پروندن حرص در اوردن و…از این مسئله که هرروز باهاش مواجهم خیلی خستم خود همسرمم فقط دنبال اینک خانوادشو راضی نگه داره بخاطر همین دلم شکسته حس میکنم هیچکس دوسم نداره و از این تفاوت رفتار بشدت خستم
من ۱۸سالمه و حدود یک ساله که نامزد کردم ولی همسرم اصلا بهم توجه نمیکنه و مامانش براش مهم تر از همه چیزه مشروب میخوره و مامانش ازش حمایت میکنه و منو بخاطر ناراحتیم سرزنش میکنن.امروز فهمیدم که تمام دعواها و حتی حرفای کوچیکمونم به مامانش گفته و مامانش هرچی از دهنش دراومد بهم گفت و اون نشست نگاه کرد.من چجوری باید این مشکلو حل کنم؟؟چیکار میتونم بکنم؟؟
سلام من دختری ۲۰ ساله هستم ۳ ساله ازدواج کردم و همسرم ب شدت ی مادرش وابسته است و این من را اذیت میکند نمیدانم چیکار کنم و اینک پدرش را از دست داده است و همه ی هواسش ب مادرش است
سلام خسته نباشین من ازدواج کردم سه ساله الان صاحب یه فرزندشده ام 48 روزه باشوهرم اختلاف داریم میخوایم ازهم جداشیم فقط بهش اعتماد ندارم هرکی چیزی میگه پشتیبان من ونمیکنه هیچ حرفی نمیزنه ازاین نگرانم دراینده چطوری میتونیم زندگی کنیم شوهری که طرف خانمشونمیگیره اجازه میده همه دخالت کنن توزندگیش خسته شدم کمکم کنید
من ۳۲ سالمه ۶ساله ازدواج کردم قبلا شاغل بودم الان یکساله بچه دار شدم خونه دار شدم با خانواده همسرم اختلاف دارم همسرم وابستگی شدید به مادرش داره با خانواده شوهرم دریک ساختمان هستم خانواده شوهرم با من مشکل دارن و همیشه فحش و بدوبیراه میگن و همسرم از اونها طرفداری میکنه دست بزن داره و بعداز بچه دار شدن بیشتر با همسرم اختلاف دارم سره طرفداری از خانوادش و مادرش ،حتی تصمیم به خودکشی و فرار از خونه گرفتم ولی چون بچه دارم نمیتونم پیش خانواده خودمم نمیتونم بمونم الان مجبورم باهاشون زندگی کنم و خیلی خسته شدم اصلا درکم نمیکنه و با کوچکترین حرفی باهم دعوا میکنیم و اختلاف نظر داریم من با خانوادش قهرم و این موضوع باعث بیشتر شدن بداخلاقی همسرم شده توروخدا کمکم کنید چیکارکنم من مجبوری دارم زندگی میکنم موندم چیکار کنم جداشم؟بمونم؟برم؟نمیدونم؟خواهشا کمکم کنید همسرمم نمیاد مشاوره ولی دهن بینه دیگران بهش بگن قبول میکنه اما من میگم قبول نمیکنه ….کمکم کنید ممنون
همسرم به من میگه تو بدجنسی.. میگه من همیشه پشت مامانمم.. گفتم یعنی منو باطل میدونی و مامانتو حق؟ میگه آره.. همیشه حس کردم که چقدر پدر، مادر، خواهر، داماد و رفیقاشو دوس داره.. خیلی بیشتر از من.. همیشه واسه همه وقت میذاره به جز من.. هرکدومشون تا یه کاری ازش بخوان سریع انجام میده، اما من هرکاری میگم اصن توجه نمیکنه.. نمونه ش اینکه خواهرش اومده بود اینجا و گفت پام درد میکنه، سریع بردش دکتر.. فرداش هم بردش یه دکتر دیگه.. خودشو از کار بی کار کرد و اونو برد دکتر.. من چندماهه از کمردرد مینالم، به سختی کارای خونه رو انجام میدم، اما اصلا توجهی نمیکنه، کمک هم نمیکنه.. من اصلا هیچ وقت آدم حسودی نبودم، اما الان واقعا به خواهرشوهرم و کل خانواده و رفیقای همسرم، حسودیم میشه.. چند روزه دنبال کار عموشه، از کارش میزنه تا کار عموشو انجام بده.. یه بار گفت قیاس تو و خواهرم مثل ژیان و لکسوسه.. من ژیانم اینقدر این حرفش رو دلم مونده، هیچ وقت پاک نمیشه.. هربار یادم میاد اشکم درمیاد.. همشم فقط بچه میخواد.. فقط واسه بچه دار شدنه که پیگیره و منو میبره دکتر زنان.. میگم با این کمردرد نمیشه بچه دار بشم، براش مهم نیس.. من اصن دلخوشی ازش ندارم که بچه دار بشم، حس نمیکنم آدمی باشه که تو بچه داری، بهم کمک کنه.. من هیچ اهمیتی براش ندارم، بچه دار بشیم حتما منو به کل میذاره کنار و توجهش به بچه میره.. من از این زندگی، از این حسم بیزارم.. من باورمو نسبت بهش از دست دادم.. قلبم تکه تکه شده، همیشه بفکر خودکشی ام، فقط اعتقاداتمه که اجازه خودکشیو نمیده.. من باورم به عشق خیلی متفاوت شده، قبلا عشق برام مقدس بود، الان دیگه قبولش ندارم.. دلیلی واسه زندگی ندارم.. متوجهم که افسردگی گرفتم، اشکم دم مشکمه.. اصن مگه ژیان، میتونه. من باورمو نسبت بهش از دست دادم.. با رفتارها و گفتارهای تحقیرآمیزش.. با بی احترامیاش.. و اینکه من برام مهم بود خونه مون مستقل باشه و اینو خودش میدونست، بهم قول داد مستقل زندگی خواهیم کرد، یه خونه دیگه، جدا از خانوادش.. اما ازدواج خواهرش، شد بهونش و زد زیر قولش.. اصن من بخاطر شخصیتی که ازش میدیدم که مستقله، باهاش ازدواج کردم.. الان مستقل نیستیم.. میگه من غذای مونده نمیتونم بخورم، ظهرها که من سرکارم، میره طبقه پایین، پیش مامانش غذا میخوره.. یعنی حتی من شب غذا بپزم واسه دو وعده.. فردا ظهر، غذای مامانشو میخوره.. این خیلی حس بد بهم میده.. مامانش حتی به روی خودشم آورد که من اینو زنش دادم که زحمتش گردن من نباشه و نمیدونم چرا هنوز هست.. بعد که قبول کردم بیام اینجا زندگی کنم، گفتم اینجا این همه پله داره و برای خودم و مامان بابام سخته بیاند.. گفت بالابر میذارم.. نزدیک عروسی گفت پول ندارم بالابر بذارم و زیر این قولشم زد.. باورمو نسبت بهش از دست دادم.. با اینکه فکر میکردم مستقله، اما شدیدا وابسته س به خانوادش
عزیزم با مرد وابسته هیچ کاری نمیشه کرد اصلا اصلا بچه دار نشی چون اون وقت با این درد تا آخر عمرت باید بسازی . ببرش پیش مشاور اگر مشکلت حل شد اقدام به بچه دار شدن کن
قطعا حق دارید زندگی مشترک با خانواده همسر سخته ولی اجازه ندین به حریم تون دخالت کنند .به همسرتونم بگید ازدواج کردیم که همراه هم باشیم پشت همو داشته باشیم نه تو راه جدا بری و من راه جدا فعلا میتونید زیاد به خونشون نرید ولی اگر لجبازی کنید که باید از اینجا بریم همسرتون هم قطعا لج میکنه .تا میتونی دل همسرتو به دست بیار با هر چیزی که خوشحالش میکنه تا توجهش به دست بیاد ولی جلوی همسرت گریه و زاری نکنی که براش طبیعی میشه و بهت اهمیت نمیده خیلی خوبه که یک زن مستقل هستی و میری سرکار و اینکه فکرت آزاده خودتو خیلی درگیر این مسائل نکن به فکر سلامت روان خودت باش در مقابل همسرت از خانواده ش بد نگو سیاست داشته باش درست میشه
عزیزم مردها همشون مثل هم هستن من الان بعد ۸ سال متوجه شدم اصلان اینا ارزش اینکه این همه خودمونو به خاطرشون ناراحت کنیم نداره.سرکار که میری خوبه بچه هم نداری من الان بچه هام دستو پامو بستن و کار هم ندارم وگرنه خودم اسیر نمیکردم قوی باش قوی
آفرین به شما دوست عزیز که انقد قوی هستی من خودم پانزده سالگی ازدواج کردم الان هم پانزده سال با دوتا بچه فهمیدم که باید خودمون رو پای خود وایستیم .تازه درسمم می خونم اما گهگداری فک می کنم شوهرم تغییر کرده اما بعدش به هیچ نتیجه ای نمی رسم همون بچه ننه ی وابسته ی ترسوی تا جایی که بتونم حتی لباسای اونم خودم تهیه می کنم بعد جالب اینه که اون کارای مامانشو انجام میده
سلام وقتتون به خیر ،شوهر من مرد بسیار بسیار خوبی هست و زندگیمون مشکلی نداره ،تنها مشکلمون آزار و اذیت های مادرشه،خیلی نا محسوس به زندگیمون لطمه میزنه و وقتی من اعتراض میکنم علی رقم اینکه شوهرم میدونه مادرش مقصره ولی موضوع رو بی اهمیت و پیش پا افتاده جلوه میده و میگه مهم نیست حالا مگه چیشده
احسنت یه نمونه اش پیش من خداروشکر درحال جدایی هستم.
دقیقا مثل زندگی من. میشهراهنمایی کنین
منم همین مشکل رو دارم و تو یک ساختمان زندگی میکنیم.
ببخشید من تقریبا یه ساله ک ازدواج کردم. ۱۷ سالمه و شوهرمم ۲۰ سال داره. طبقه پایین خونه مادر شوهرم زندگی میکنم. ولی خیلی دخالت میکنن هم مادر و پدر س و هم خواهرش. حتی ب خاطر اونا منم کتک زده و از خونه بیرونم کرد. خیلی دخالت میکنن. حتی بش گفتم بیا بریم پیش روانشناس نمیاد. هیچکس و ندارم ن مادر ن پدر اینام همش باهام بدن. شوهرم از صبح تا شب خونه مادرشه. فقط آخر شبا میاد پایین و میگه خوابم میاد. میاد تا اخر شب پیش اوناس وقتیم میرم پیششون همش باهام بد حرف میزن. خواهش میکنم کمکم کنید
درسته حق داری ولی دوست عزیز سعی کن خونه شون نری انقدر سعی کن محیط خونه رو برای همسرت گرم و صمیمی کنی که بیاد.ببین به چه کارهایی علاقه منده همونارو انجام بده سعی کن خیلی بهش اهمیت بدی نازونوازشش کن وقتی خسته ست خیلی سمتش نرو.بزار استراحت کنه بعدش برو پیشش.اگه روت دست بلند کرد سرش داد بزن بگو به چه حقی دست روم بلند میکنی.ولی هواست باشه از روی هیجان عمل نکنی قبل هر رفتاری فکر کن و پیامداشو در نظر بگیر.
خسته نباشید من ۴ساله نامزدم امسال قراره عروسی بگیریم خانواده شوهرم چن ماه قبل اومدن اطلاع دادن ک قراره اردیبهشت عروسی باشه و رفتن ولی الان بین خودشون عروسیو موکول کردن به تیر ولی خب اینو نباید بیان ی خبر بدن شاید اصلا ما این خبر و از اینو و اون نشنیدیم از کجا باید بفهمیم تصمیمتون عوض شده این ب کنار مادر شوهرم همه جا میره همه جا ولی ۳.۲ماه یبار نمیاد ب من سر بزنه من هفته ای یبار میرم سر میزنم بهشون ب شوهرمم بگم نمیام دعوا رامینداره اونم میگه منم خونه شما نمیام. حالا این ب کنار همش شوهرم با تصمیمات اونا رفتار میکنه هیچوقت پشتم در نمیاد همشه سعی میکنه شخصیتمو خورد کنه هر موقع که حرف وا کردم ب خانوادش بگم مثلا بگه بیان تصمیمشونو بگن فلان میگ مامان تو کی از خونه ما رفته یادت میاد شما مگ میاین خانواده منم بیاد از اینورم خانوادم منو تحت فشار میزارن. خاله هام هر روز زنگ میزنن به مامانم اینو پرش میکنن ک دخترت عرضه نداره ببین دختر فلانی چطوری رفته لوازم چوبی گرون برداشته دختر توهم بره برداره. اخ قراره لوازم چوبی هامو نامزدم اینا بگیرن فعلا نگرفتیم قراره هم بربم طبقه پایینشون زندگی کنیم فعلا شرایط مستقل بودن نداریم. خاله هام همش زنگ میزنن ب مامانم میگن دخترت چرا نرفته لباس ارایشگاه ببینه بجا اینکه دخترت بره لباس ببینه ارایشگاه بیینه نشسته مادر شوهرش خواهر شوهرش بیان بهش دستور بدن برن مامانمم اینارو میشنوه تو خونه هر روز دعوام نیکنه نفرینم میکنه بهم فهش میده دیگ نمیدونم چیکار کنم از دست خانواده خودم بکشم یا از دست خانواده نامزدم
سلام ببخشیدتوخودت روسرکارگذاشتی اینها که ازالان اینجورین فرداکه بری خونه بخت که دیگه بدبخت شدی،ولش کن یاشوهردرست وحسابی پیداکن یاروپای خودت وایستا
تمومش کن الان اولش هنوز عروسی نگرفتید بعدا به مشکلات جدی تری پیدامیکنید
من با شوهرم به مشکل خوردم اون اصلا حاضر نیس حرف های منو بشنوه خیلی متکی به خانوادشه یک کلمه حرفم میزنم باهام برخورده تندی نشون میده من هیچ ارزشی براش ندارم از اولش همین بود تموم تصمیم های زندگیشو با خانوادش مشورت میکنه تموم مسافرت هامونو با اون ها برنامه ریزی میکنه تا حرفی هم میزنم با پرخاشگری جوابمو میده
بنده ۷ ماهی هست ک نامزد هستم همسرم ب شدت با یکی از خواهرهاش رابطه فوق العاده صمیمی داره ک تمامی حرفهای خصوصیمون رو هم ب خواهرش میگه و البته خواهرش هم متاسفانه ن تنها ب زندگی من بلکه ب زندگی خواهر و برادرهاش هم دخالت میکنه و جنگ و دعوا راه میندازه من چ رفتاری باید بکنم ایا ب روی همسرم بیارم
ببین دوست عزیز با همسرت بشین و در زمانی که آرام هستند صحبت کن و بگو بعد ازدواج زن و شوهر الویت زندگی همدیگه هستند تو برای من الویت هستی و من برای تو در هنگام مشکلات ما دوتا کنار همیم درسته خانواده ها خیلی خوب هستند و ما از هیچ کمکی به انها دریغ نمی کنیم ولی الان چیزی که مهمه من و تو هستیم چقدر خوبه که برای حل مسائل و مشکلات مون با هم تصمیم بگیریم
ببین بعضی شرایط تغییر پذیر نیست اینها ریشه در کودکی اشخاص داره مثل همین رفتارهایی که انجام میدن و خانواده مبدا رو در الویت قرار میدن ایشون در نوجوانی تفکیک خویشتن نشدند و هنوز خود را از والدین جدا نمی دانند و این حس شما رو واقعا درک میکنم و میدونم براتون اذیت کننده س ولی شما نمیتونی مانع این رفتار بشی اگر بخوای مانع بشی ایشون نمیپذیره و تبدیل به تنش و دعوا میشه پس گاهی بیخیال شو
برو تا دیر نشده طلاق بگیر که تو زندگی مشترک سالهای آینده به بن بست میخوری مثل من به دوتا بچه نمیدونم چکار کنم به شدت وابستگی داره به خواهراش
شوهر من زیاد تحت تاثیر خانواده بخصوص برادرش هست به طوری ک توی هر اتفاقی ک پیش میاد سریع کنار میکشه ک من اصلا نمیتونم اینو تحمل کنم. پدرشون ۱وام داره ک قرار بود بده به ما اما الان برادرش اومده وسط میگه طوری نیست ولش کن این پرید دیگه.واقعا درکش برای من سخته.توی هیچکاری کمک حال ما نیست اما هر کاری ک بخواد شوهرم براش انجام میده و از منم میخواد براش انجام بدم من واقعا خسته شدم چیکار باید بکنم؟
ببینید شما باید در ابتدا با همسرتون باید صحبت کنید و برایشان بگویید که الویت زندگی شما همسرتون هست پس ایشون هم باید الویتش شما باشید و در کارها و اهدافی که دارند بهتر است با شما مشورت کنند نه با برادرشان قطعا گفتگو سازنده است .بعد با برادر همسر خودتان گفتگو کنید که این که از من کمک میخواهیددر توانم نیست احتمالا همسر شما یک حد و مرز بسیار قوی رو بین خودشون و برادرشون دارن یا اینکه میخوان برادرشون از ایشون دلخور نشن که حرفی نمیزنند .باید صحبت میکردید و می گفتید برادر من ما مدتهاست منتظر این وام بودیم و مشکلی از زندگی رو مرتفع میکرد.
شوهرم مادرش مریضه بعد سه شب بیمارستان بوده الان ۹شب اصلاخونه واسه ناهاروشام نمیاد خونه وشب خونه مادرش میخوابه .خونه مادرش باما توی یک ساختمانیم.بعد میره پایین خونه مادرش میخوابه .پیام بهش میدم جوابم نمیده .دخترخاله شوهرم وخواهرش یکسره شوهرمو پرمیکنه وحتی جوابم نمیده .اگه چیزی لازم داشته باشم حتی نمیخره .توروخدا یک کاری کنین باید چیکارکنم
من همسرم بسیار خانواده پرست هستش واین رفتارش باعث جدایی ما داره میشه طوری که همسرم جلوی من قربان صدقه خانوادش خواهراش و بی حرمتی من باعث سواستفاده اونا میشه انجام میده حتی بدون من بفهمم خانوادش وارد زندگی من میکنه چه راهی هست که من نجات پیدا کنم. من خیلی سختی کشیدم با همسرم متاسفانه خانواده همسرم همسرم رو بطرف خودشون کشوندن جوری همسر من منو بدون حرجی بدون پوشاک لباس حتی نیاز جنسی در منزل هردو رها کرده ومن دارم به شکایت و طلاق فکر میکنم اونا یعتی خانواده همسرم دامن زدن به این اخلاق همسرم بدون دعوت وارد خونه میشن همسرم هیچ توجهی بمن نداره لجدباز بسیار میباشد دلره با دست های خودش زندگیش رو خراب میکنه
سلام شوهرم نمیذاره برم پیش مادرم میگه هروقت دلم خواست میبرمت درحالی که مادرم تنهاست ودرضم خودش روی حرف پدرش حرف نمیزنه وماتویه اتاق اونازندگی میکنیم درحالی که شوهرم وضعش خیلی خوبه وکارخانه داره حاضرنیست روحرف پدرش حرف بزنه درضم چون اونادوست ندارن تفریح کنن ماهم حق هیچ تفریحی نداریم باوجوددوفرزند9و2ساله میخوام طلاق بگیرم خسته شدم ازاینکه مثل یه برده باهام رفتارمیکنه
دقیقاً برای این مشکل باید چیکار کرد
سلام ببخشید تو زندگی زناشویی اگه مرد برا خانوادش زیاد وقت بزاره زن هم رفته رفته حساس میشه و باعث میشه دعوا و سردی بینشون اتفاق بیفته بهترین راهکار چیه ممنون میشم راهنمایی بفرمایید
سلام شوهرم خیلی وابسته به خانوادشه همیشه حق من و بچمو پایمال میکنه همه حرف و زندگیش با مادرشه اهل بیرون و مسافرت و معاشرت نیست خسته شدم اهل خرج کردنم نیست. باید مادرش بهش بگه چیکار کنه منو دشمن خودش میدونه چیکارکنم؟ منو شوهرم به اختلاف خیلی بزرگی خوردیم. پارسال بخاطر یسری اشتباهات منو شوهرم و دخالتهای مادر و پدر و برادر شوهرم زندگیم به دادگاه و پزشک قانونی رسید. الان برگشتم سر زندگیم یکساله ولی شوهرم باخانوادم و فامیلام رفت و امد نمیکنه. همش دعوا داریم و بحث. خستهشدم همشم رو حرف مادرشه وابسته است.
سلام من شوهرم انتظار داره من هر کاری برا خونوادش بکنم ولی اون نه اصلا احترامی برام قائل نیست خواسته های من براش مهم نیست خیلی وابسته به خونوادشه خسته شدم دیگه میخوام یجوری بشه آدم شه احترام دو طرفه باشه اصلا مناسبتا مهم نیست براش حتی یه تبریک خشک و خالی هم نمیکنه کلا به روز نیست رفتارش مثل پیرمردای صد سال پیشه که خانوما رو آدم حساب نمیکردن نه مشورتی نه… با این فرد چطور باید رفتار کرد
دقیقا منم مشکل شما رو دارم
سلام خسته نباشید .من الان یه بچه سه ماهه دارم ولی خیلی از خواهر شوهر و مادر شوهرم ناراحتم جوری که نمیتونم تحمل کنم شوهرم اسمشونو به خوبی بیاره پیشم خیلی دارم عذاب میکشم چکار کنم
ببخشید من و شوهرم پنج ساله ازدواج کردیم.من مشکل دارم از نظر بچه دار شدن. تنبلی شدید تخمدان دارم و باید ای وی اف بشیم.مشکل من یکی از علت های تنبلی شدید تخمدانم.استرس بسیار بسیار شدید منه.یکی از دلایلی که استرس شدید بمن وارد میکنه.اینه که وقتی همسرم به مادر و خواهرش محبت میکنه و اونها رو کلمات عاشقانه صدا میزنه و پیام میده. یا خواهرشو بغل میکنه.بشدت دیوانه میشم.استرس شدید میگیرم. شبها همش گریه میکنم. زجه میزنم. از شوهرم بدم میاد. به خواهر و مادرش حسودیم میشه. همش باخودم تو ذهنم به شوهرم اعتماد ندارم. نمیدونم چکار کنم حالم خیلی بده.
اینکه همسرتان با خواهرش و مادرش صمیمی باشد اصلاً بد نیست. یعنی اینکه همسر شما میتواند به شما هم محبت کند و شما هم میتوانید اگر روی رابطهتان کار کنید صمیمیت را تجربه کنید. هرکدام از شما علاوه بر رابطه متأهلی خود روابط دیگری هم دارید که این روابط هم احتیاج به زمانگذاری دارد. آن چیزی که رابطه متأهلی شما را به خطر میاندازد این است که رابطه متأهلیتان در اولویت نباشد. چیزی که رابطه شما نیاز دارد، فعالکردن محبت کلامی و غیرکلامی نسبت به یکدیگر است.میدانم چقدر دوست دارید زودتر طعم مادر شدن را بچشید؛ اما باتوجهبه مشکلات ارتباط با همسر بهتر است عجله نکنید و انرژیتان را روی بهبود رابطه عاطفی با همسر خود بگذارید. آنوقت است که بدون استرس و مسئولانهتر یکدیگر را در پرورش یک فرزند یاری میکنید. مراجعه به روانشناس یا مشاور میتواند در بهبود رابطه شما بسیار مؤثر باشد.
با شوهرم خیلی مشکل دارم بیشترش خانوادش دخالت میکنن اونم پشت منو نمیگیره ب خاطر دخترم نمیخوام زندگیم خراب شده الان از هم شکایت کردیم
سلام. دوازده سال ازدواج کردم. یک پسر هشت ساله دارم. شوهرم همیشه در خانه پیش دیگران با تندی باهام برخورد کرده، هر موقع می بینمش استرس میگیرم. از رفتارش، از اخلاقش، از طرز لباس پوشیدنش بدم میاد. بهش میگم رفتارهات رو درست کن به حرفم گوش نمیده و هیچ کوچکترین محبتی بهم نمیکنه. هیچ وقت هم ازم طرفداری نمیکنه همیشه ناراحتم و استرس دارم و کار درست و حسابی هم ندارد.
من خانمم بچه دار نمیشه چکار کنم
سلام.خسته نباشید.با شوهری که به مادرش وابسته هست چیکار کنم؟سوال بعدی شوهری که پدر و مادرش برای او تصمیم میگیرد باید چه کاری انجام بدهم
سلام ۲۷ سال دارم و ۱۱ ساله ازدواج کردم صاحب دو فرزند هستم دو سال اول زندگی معمولی و خوبی داشتم اما چندین ساله خیلی احساس پشیمانی میکنم بیشترین پشیمانی من اینه ک چرا زود ازدواج کردم . اصلا احساس خوشبختی نمیکنم فقط دل خوشم ب بچه هام و هیچ دل خوشی توزندگیم ندارم شوهرم ی فرد عصبی ،کم طافت هست که اصلا بهم محبت نمیکنه هیچوقت کلمات محبت آمیز بهم نگفت هیچ وقت با لبخند و مهربونی باهام حرف نزد البته من هم گاهی مقصر بودم و خواستم با حرف زدن خودم رو تخلیه کنم ایشون ب شدت به خانواده اش وابسته اس همیشه پشت سرم نزد مادرش حرف میزنه و منو به خاطر مسائل کوچک ک اصلا مهم نیست سرزنش وتحقیق میکنه چندین باربهش گوشزد کردم ک زندگی شخصی ما ربطی ب خانواده ات نداره ولی اهمیت نمیده و اگه بحثی بشه حتما به خانواده اش اطلاع میده هیچوقت حامی من نبوده با خانواده اش بحثم بشه حمایتم نمیکنه بااینک میدونه خیلی تنهام همه این ها ب کنار اخلاق تندی داره فکر میکنه خرج زندگی فقط خوراک هست ن ب لباس اهمیت میده ن ب اینک زن و بچه اش رو ب گردش ببره چندین ساله من هیچ لذتی از زندگی نمیبرم همش گریه میکنم و به شدت احساس بدبختی میکنم کابوس میبینم تنها دارایی من تو این دنیا خانواده خودم و بچه هام هستن تنها کسی هم ک میتونم بخشی از ناراحتیم رو براش بگم مادرم هست. تمام شب ها با ناراحتی خوابیدم. هیچ عشقی تو زندگیم نیست. بهم توجه نمیشه. اونقدر بهم بی توجهی کرد که خجالتی و منزوی شدم. اگه هفته ها باهاش قهر کنم اصلا یک بار هم نمیگه چرا قهری. اگه اتفاقی واسم بیفته براش مهم نیست. در کل اصلا مُردن یا زنده بودنم براش اهمیتی نداره من نه دوستی دارم نه فامیل نزدیکی که باهاش درد و دل کنم خیلی از حرف ها رو بخ مادرم نمیتونم بگم چطور ب مادرم این قضیه رو بگم.
سلام ببخشید همه اینایی که نوشته بودید دقیقا انگار زندگیه منه شما چیکار تونستید بکنید با همسرتون
منم همینطورم و درحال جدایی هستم بعد ۱۹سال زندگی.
شوهر من بعد مرگ پدرش دیگه با مادرش زندگی میکنه من ودوتا دخترم تو خونه تنها نه خرجی نه اصلا میدونه زن و بچه داره فقط دوست داره پیش مادرش باشه اگه بچه نداشتم منم فرار میکردم میرفتم خونه مادرم
عزیزم اینا بخاطر ضعفی هست که نشون دادی . یه مدت بی تفاوت باش. قهر نباش فقط انگار وجود نداره. باهاش حرف بزن ولی انگار نیست. رو پای خودت وایسا جوری که حس کنه بدون اون هم میتونی زندگی کنی. اگه بخوادت برای جلب توجهت تلاش میکنه اگرم نخوادت که چه بهتر جدا شو
سلام من۲۷ساله که شرایط تورودارم به هیچ وجه شوهرت درست نمیشه،تنهاکاری که میتونم بهت پیشنهادبدم اینه که یه کاربرتی خودت پیداکنی وسرت روگرم کنی ،چون بچه داری خداروخوش نمیادطلاق بگیری ولی ازشوهربرای تودلخوشی وتکیه گاه درست نمیشه حتمایابروسرکاریایه دوست خوب برای خودت پیداکن
منم وظعیتم همینه سه ساله ازدواج کردم از اول همین بوده
نتیجه گرفتم کوتاه اومدن با مرد کار خیلی خیلی خیلی اشتباهیه باعث میشه کلا نادیده گرفته بشیم
الان دومین بارداریم هست اصلا اهمیتی براش ندارم فقط و فقط خانواده خودش و برادرش
خیلی بی انصاف هست و بازم همش خودمو مقصر میدونم چون همیشه خواستم درکش کنم و کوتاه امدم اصلا نباید درباره مردای وابسته به خانواده کوتاه امد
دقیقاً منم نظر شمارو دارم ، شوهر من از اینکه میترسه من پر رو بشم در جمع خانواده های اصلأ توجهی به من ندارد فقط با خانواده اش حرف نمیزنه و ارتباط برقرار میکنه .
سلام خسته نباشید شوهرمن اصلا به صبحت من خودم دخترم اهمیت نمیده فقط به حرف خواهراش و مادرش اهمیت میده. به خاطر خانوادش منو کتک میزنه. شوهرم ازم طرفداری نمیکنه. شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه طرفداری شوهر از خانواده اش.
بله مث شما هستن یکی من
سلام خوبی مه ۸ ماه میشه عروسی کدم خانواده شوهرم زیاد بدی میکنه همرایم شوهرم برخلاف مه کده چی کار کنم مه میخانم همرای شوهر خود از خانه پدر شوهرام بریم
من حقوق میگرم و شوهرم به من گفته وام بگیرم تو پول وام را بدمینتون چند روزه با من حرف نمیزنه موادش همه کاره است من پانزده سال زندگی کرد می اول حقوق مردم را میدانم ولی او حقوق رایج کم خرج خانه میکنه
سلام ۹ساله خرجی شوهرم میدم خودم شغلم الان دیگه خسته شدم ازش کار نمیکنه
شوهر من اولویتش اول مادرش با من دعوا میکنه سر خونوادش
وافعا سخته منم همین مشکلو دارم
سلام یه لحظه فکر کردم من این مطالبو نوشتم نگران نباش تنها نیستی
منم همین مشکلو دارم بعد شوهرم خودش قهر میکنه.
خودش دعوام میکنه منو از خونه بیرون میکنه بعد خودش و خانوادش هم طلبکارن