خانه / مشاوره خانواده پرسش و پاسخ مشکلات زن و شوهر در زندگی زناشویی / شوهری که پشت زنش نیست| طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده
مشکلات با خانواده همسر
مشکلات با خانواده همسر

شوهری که پشت زنش نیست| طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده

طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده

سلام وقتتون بخیر. ببخشید من شوهرم شدید وابستگی به خانوادش داره و مداوم خبرهای خونه رو به اونا اطلاع میده وخانوادش دخالت در زندگی ما میکنن اما اون نمیتونه جلوشون خانوادش وایسته. بگید چیکارکنم وابستگی شوهر به خانواده کم بشه؟ چطوری شوهر وابسته به خانوادش رو عاشق خودم بکنم؟

پاسخ مشاور به چطور وابستگی شوهر را به خانواده اش کم کنیم

می‌فهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و حس می‌کنید که همسرتان خانواده‌اش را در اولویت می‌گذارد و اهمیت بیشتری برای آن‌ها قائل است. می‌فهمم که چقدر رفتار همسرتان شما را آزار می‌دهد؛ اما اول‌ازهمه باید این را مدنظر داشته باشید که همسرتان با شما خصومت شخصی ندارد و به این روند عادت کرده است که البته مسلماً باید تغییر کند. گویا همسرتان از اینکه بدون خانواده‌اش تصمیمی بگیرد می‌ترسد و خود را ناتوان می‌بیند.

مشاوره رایگان

چه کارهایی می‌توانید برای مدیریت وابستگی همسرتان و دخالت خانواده همسرتان انجام دهید؟

  • 1- روی رابطه‌تان متمرکز شوید؛ یعنی به‌جای اینکه تمرکز خود را بر این بگذارید که من از این موضوع ناراحت می‌شوم سعی کنید همسرتان را به این آگاهی برسانید که رفتارش چه آسیب‌هایی برای رابطه‌تان دارد. شما اکنون یک خانواده هستید و باید مرزهای رابطه را حفظ کنید. این رابطه حرمت دارد و هیچ‌کس به‌اندازه خودتان نمی‌تواند در حل مسائل و مشکلات زندگی‌تان به شما کمک کند. حتی مشاور خود شما را برای تغییر فعال می‌کند و الا تا زن و شوهر نخواهند مشاور هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید.
  • 2- همسرتان را متهم نکنید و سعی کنید او را درک کنید. همان‌طور که گفتم همسرتان احساس می‌کند در حل مسائل بدون کمک خانواده‌اش ناتوان است؛ بنابراین شما می‌توانید در مواردی که به‌صورت مستقل عمل کرده است دست بگذارید و از نحوه عملکردش تعریف کنید و این حس را برای ایجاد کنید که فرد توانمندی است.
  • 3- به خانواده همسرتان همواره احترام بگذارید و عیب‌جویی نکنید. شما و همسرتان اگر روی خود کار کنید و احساس کنند خودتان از پس مسائلتان برمی‌آید اجازه دخالت به خانواده همسرتان ندهید مطمئن باشید آنها دخالت نمی‌کنند؛ بنابراین تمرکز خود را تنها روی رابطه و همسرتان بگذارید. نگذارید همسرتان حس کند خصومت خاصی با آنها دارید.
  • 4- مشورت از یکدیگر و استقلالتان را از مسائل کوچک شروع کنید. اهداف مشترکی در نظر بگیرید. مثل اینکه با یکدیگر سوپرمارکت بروید و با مشورت یکدیگر برای خانه خرید کنید.

مطالب مرتبط: فرق گذاشتن بین عروس ها

شوهرم خانوادش روبه من ترجیح میده

سلام وقتتون بخیر. در مورد همسری که خیلی رو خانواده اش حساس هست و همین باعث تنش در منزل میشه باید چکار کرد؟
مثلا وقتی میخوای حرفی در مورد خانواده همسرم صحبت کنیم انگار میخوای در مورد پیامبر حرف بزنی. همیشه همین طور بوده و همین حساسیت بیش از حد نسبت به خانواده اش باعث میشه که من احساس کنم به من یا بچه هام بی احترامی میشه. مثلا ساعتها پای صحبت خانواده خودش می‌شینه ولی حوصله گوش دادن به حرف و درد ودل ما رو نداره. ما که میگم من و بچه ها. این که این حساسیت در طول یکسال هست که بیشتر شده، به علت فوت پدرشون و من خیلی ناراحت میشم. هر وقت به صورت جدی راجع به موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم، بحث رو عوض میکنه و به شوخی و خنده تمومش میکنه بدون نتیجه گیری و همین باعث ناراحتی من شده. با وجودی که خیلی دوسش دارم ولی بعضی موقع ها دوست دارم نباشه. در ضمن وقتی هم که هست همش درگیری ذهنی خانواده اش رو داره،که الان فلانی کجاش درد میکنه،شوره اینو بزنه،اونو بزنه. از بس این رفتارها رو تکرار کرده، حاضرم بره با خانواده خودش زندگی کنه….بهرحال که خیلی حساسیت بیش از حد داره، تا حدی که بچه هام هم متوجه شدن. این موضوع رو وقتی هم بهش میگم قبول نمیکنه.

مطالب مرتبط: سیاست های عروس برای مادر شوهر

پاسخ مشاور به سوال ” شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه”

باسلام و وقت بخیر خدمت شما بانوی محترم
بابت این سالها که بنابه گفته شما همسرتون همدلی با شما نداشته و گویا دچار احساس ناامیدی از ایشون شدید و به نوعی باعث بوجوداومدن احساس تنهایی در شما شده،قلبا متاسفم.
ولی برای درد و دل کردن با آقایون چند نکته روبه عرضتون میرسونم: اکثریت آقایون از هم صحبتی با همسرشون بابت شنیدن مشکلات زندگی به شدت فراری هستند چون احساس میکنند که شما با بیان دردها به ایشون منتقدید یا به ایشون اعتماد ندارید که به مرور زمان مشکلات رو حل خواهند کرد یا این که احساس میکنند اینقدر قوی نبودند که تا به الان این مسائل حل نشده و شوخ طبعی یا به ظاهر بیخیال موضوع شدن راهکاری هست که میخواهند ازین فشار رها شوند.
اگه نحوه بیان و زمان و شرایط رو درست به کار بگیرین میتونین درد و دل کردن رو انجام بدین که البته نیاز به آموزش کوتاهی داره.

بعد  این که تقریبا بسیاری از زوجین انتقاد به خانواده شون رو انتقاد به خودشون میدونن. احساس عزت نفسشون تحت تاثیر قرار میگیره و همین باعث لجبازی شوهر یا مقابله به مثل میشه. بنابرابن اگر رفتاری هست که همیشه از سوی خانواده همسرتون آزارتون داده طی این سالها بررسی کنین تا به الان خودتون چه کردین، برای بهبود این وضعیت بدون مشارکت همسرتون.
حتی میتونین برای رفتارهای متفاوت اثرگذارتر در ارتباط با موضوع آزار دهنده بطور ویژه از یک مشاور متخصص راهنمایی بگیرید و به این ترتیب مدیریت این مساله رو خود به عهده گرفته و انتظاری از همسرتون نباشه این امر موجب افزایش اعتماد به نفس خودتون شده و حتی موجب صمیمیت بیشتر با خانواده همسر.
در واقع شما نسبت به رفتارخانواده همسر گلایه مند هستین بنابراین بالغانه هستش که خودتون اقدامات مناسب داشته باشید و انتظار نداشته باشید همسرتون خانوادشون رو تنبیه ،ترک یا کنترل کند.
در عوض بر نکاث مثبت خانواده ایشون اول در ذهن و قلب خودتون شاکر بوده و ناخودآگاه در ارتباط با همسرتون هم قدر دان میشوید و در واقع اون گارد همسر هم شکسته میشه و علنا خودشون به مرور زمان رفتارمتعادل تری نسبت به خانواده خواهند داشت.
این که ایشون همش دغدغه و نگرانی خانواده رو دارند، بعد از فوت پدر بعنوان برادر بزرگتر، حس مسئولیت پذیری ایشون رو درک کنین که تلاش برای جبران نقش پدر رو دارند. اگر هم نسبت به سایر برادرهای بزرگتر ایشون این ویژگی رو دارند، میتونین با سایر برادرهای بزرگتر ایشون گفتگو کرده و مشکلات و نگرانی های ایشون رو انتقال بدید و ازشون یاری برای تقسیم کارها و برنامه ریزی برای پیگیری نیازهای خانواده بدون وجود پدر رو داشته باشن.
تشویق همسرتون در جلسات زوج درمانی بابت بهبود رابطه عاطفی با همسر راهکار مناسبی برای رسیدن به شرایط متعادل و آرامش در زندگیتون هست.

شوهرم اولویت اولش خانوادشه

من ۱۸ سالمه ۱۵ سالگی رفتم خونه خودم. دوران عقد خیلی خوبی داشتم اما وقتی رفتم خونه ی خودم تازه فهمیدم چه همسر و چه خانواده ای داره.خیلی خیلی همسرم به خواهرش وابسته ست. همسرم ۳۰ سالشه خواهرشم 33 ساله.حرف حرف خواهرشه.اون برا زندگیمون تصمیم میگیره.خونش کنار خونه ی ماست .همسرم روزی نیست که‌خونه ی خواهرش نره .کلا بیشتر وقتشو با اونا میگذرونه. من هیچ محبتی از همسرم نمیبینم. من خیلی دوسش داشتم اما الان هیچ مهری نداره. یه دختر یک سال و نیمم دارم.تصمیم گرفتم جدا بشم. اومدم خونه مادرم. اونم دوسم نداره چون چند دفعه که با داداشو باباش اومده .میگه بچمون بده مهرتم نخواه طلاقت میدم.

مطالب مرتبط: نکات مهم همسرداری

پاسخ مشاور به سوال شوهر وابسته به خواهر

تشکیل خانواده بین زن و مرد یک حریمی به وجود میاره که ایجاب میکنه زن و شوهر محرم و مرهم رازها و مسائل همدیگر باشند. هرگونه دخالت خارجی حتی از طرف نزدیک‌ترین اعضای خانواده مثل مادر یا دخالت خواهر شوهر باعث بر هم خوردن تعادل خانواده میشه مگر اینکه در حد نظر خواهی و با توافق زن و هم مرد باشه.
اتکا به نظرات خانواده عموما به دو دلیل اتفاق میوفته‌. همسر شما یا دچار وابستگی و عدم استقلال فکری هستند یا نظرات خواهرشون به عنوان یک مشاور خوب در نظرشون میاد که سعی می کنند از ایده‌های ایشون استفاده کنند.
در هر دو صورت کاری که شما لازمه انجام بدید این هست که توجه و اعتماد همسرتون رو به سمت خودتون جلب کنید و همچین در کنار این جلب اعتماد همسر و توجه از انجام کارهایی که موجب کمرنگ تر شدن اعتماد شوهرتون میشن هم پرهیز کنید.
اینکه شما مدام درباره وابستگی شوهر به خواهرش بحث کنید باعث میشه که همسرتون فکر کنه شما از روی حسادت اینکار رو انجام میدید؛ بنابراین سعی کنید به طور واقع بینانه به همسرتون مشورت بدید و حتی اگر گاهی نظرات شما مطابق با نظرات خواهر ایشون هست هم عیبی نداره که بیانش کنید. اینکار باعث میشه همسر شما متوجه این بشه که شما خیر و صلاحش رو میخواید و شما هم به عنوان شریک زندگی ایشون مشاوره دهنده خوبی هستید. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید شوهر شما ترجیح خواهد داد که با همسرش همفکری کنه بجای خواهرش.
علاوه بر این ممکنه بخاطر یک سری کارکردهای مختل بین شما و همسرتون این وضعیت تشدید شده باشه که همسرتون ترجیح داده با شخص دیگه‌ای مشورت کنه‌. مثلا سرکوفت زدن یا دست کم گرفتن یا مدام ملامت کردن میتونه از دلایل فاصله گرفتن باشه‌. بهتره که شما این ویژگی‌های مخرب رو در رابطه رو بررسی کنید و اگر حس کردید که تو مکالماتتون با همسرتون اونها رو به کار میبرید سعی در اصلاح اونها کنید.
شما میتونید طی گفت و گوهاتون احساساتی که دارید رو ابراز کنید و بگید  که حس میکنید کمتر از گذشته به شما محبت و توجه میشه و از همسرتون بخواید اگر این مسئله علتی داره به شما بگه و شما حتما به مسئله‌ای که موجب اذیتش شده توجه خواهید کرد. باید توجه کنید که این گفت و گوها نباید تبدیل به بحث یا رفتارهای پرخاشگرانه بشن و باید صبوری و محبت و توجه به خرج بدید.
به عنوان توصیه آخر در صورت همراهی همسرتون کمک گرفتن از یک مشاور خانواده خوب هم میتونه تاثیر بزرگی در ترمیم رابطه و استقلال در تصمیم گیری‌های همسرتون داشته باشه‌. مشاور خانواده میتونه با بررسی سیستم خانواده شما و کودکی همسرتون علت مشکلات فعلی شما رو شناسایی کنه و راه حل هایی برای اصلاح رابطه پیشنهاد بده و خودش هم بر روند تغییرات رابطه ناظر باشه.
موفق و پیروز باشید.

کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما

مطالب مرتبط: چگونه به همسر خود محبت کنیم

339 دیدگاه

  1. سلام وقت بخیر من در دوران عقد هستم و مشکل اساسی بزرگم اینه ک شوهرم به خانواده اش وابستس و هر تصمیمی میخواد بگیره بااونا مشورت میکنه اصلا منو ادم حساب نمیکنن زندگی ماعه اما خودش با خانواده اش تصمیم میگیرن مثلا جهیزیه رفتن خریدن مارو نبردن خودشون خریدن اوردن بعد ما فهمیدیم الانم توافق کردیم عروسی نگیریم خونه بخریم الانم اونجایی ک من نمی‌خواستم دقیقا خونه خریدن و دقیقا طبقه بالا خونه باباش خریده و بدون اینکه به من نشون بدن خونرو رفتن قولنامه کردن و بدتر از همه خونرو به نام باباش زدن من باید چیکار کنم بااین اوصاف تا چیزی ام میگم تهدیدم میکنه نمیخوای برو همینه من مردم هرجا رفتم باید بیای من فلانم واقعا روانی شدم دیگ دوسه بار هم ناس از جیبش پیدا کردم ،وابستگی شدیدش ب خانواده اش اذیتم میکنه خانواده اش خیلی دخالت دارن تا حتی به لباس پوشیدن منم کار دارن و شوهرم زیادی همه چیزو بهشون میگه تا حتی من بگم مانتو ندارم فلان جا نمیام ب اونا میگه من چیکار کنم بااین رابطه 😔😔😔😔

  2. درود بر شما حدودا ده ساله ازدواج کردیم دوتا بچه داریم همسرم وابستگی به خونوادش داره تا جاییکه فهمیدم تمام مسائل خونمون را با خانوادش در میون میزاره از روز اول زندگیمون مادرش با دخالت‌های زیادش زندگیمون رو خراب می‌کرد البته منم از کوره زود در میرم و اشتباه‌های زیادی دارم یکیش اینکه دوبار مادرش رو به خاطر دخالتهاش از خونه بیرون کردم بخام بنویسم یه رمان میشه در کل الان احساس میکنم به بچه ها داره آسیب میرسه ازتون چطور راهنمایی بگیرم

  3. 15 سال است که ازدواج کرده ام، از همان اول هر چی مادرشوهرم گفته همان را کردیم،هر تصمیمی رو خودش باید برای ما میگرفت با اینکه با شوهرم صحبت میکردم که این کار اشتباهه و بعضی از تصمیمات با شخصیت من جور نیست،بهتره مستقل باشیم و این کارها بیشتر کدورت پیش میاره،ولی شوهرم دعوا میکرد و قبول نداشت، هر جایی هم حرف مادرشوهرمو گوش نمیدادم، چنان دعوایی میکرد که اشکم در می اومد و بیشتر مواقع هم خواسته های نابجایی داشت، مواقعی که مادرشوهرم بهم سرکوفت میزد و سرزنشم میکرد، شوهرم هیچ دفاعی از من نمیکرد حتی به مهمانی فامیل هامون که دعوت میشدیم انتظار داشت که مهمونی رو نریم و فقط خونه مادر شوهرم بریم. آنقدر سر هر مسئله ای اذیتم کرد، بهم تهمت زد پشت سرم حرف زد،حتی به دخترو پسر و دامادش حق دخالت به زندگیمو میداد، پیامهای توهین آمیز میفرستادن. همسرم ازمن حمایت نکرد ، حتی توان مقابله با دخالتهای اونا رو هم نداشت و همیشه در ظاهر حق با اونا میشد و من همیشه آدم بد ماجرا میشدم و ماجرا رو جوری تعریف میکرد که من میشدم مقصر. با خانواده ام هم مشکلم رو در میان گذاشتم اونها بهم گفتند ما نمیتونیم چیزی بهش بگیم، اگرم بگیم قبول نمیکنه که هیچ با ما هم دعوا میکنه. الان پنچ ساله که به خونه اش نمیرم. بارها شده بود برای مادرشوهرم هدیه بگیرم ولی همون لحظه ها هم حرفایی میزد که قلبم میشکست، من توان برآورده کردن توقعات زیاد و انتظارات بی جای مادرشوهرم و خانواده‌اش رو ندارم. این مشکل حل نشده سالیان سال تو دلم مونده و شوهرم هیچوقت از من دلجویی نکرد.

  4. سلام وقت بخیر و عرض ادب خانمی ۳۰ساله هستم ده ساله ازدواج کردم صاحب دو فرزند دختر ۸ساله و پسر ده ماهه مدت ۷ماه هست که مادرشوهرم آلزایمر خفیف گرفته و شب ها باید کنارش بخوابند و از آنجایی که شش پسر دارد هر شب یکی از بچه ها(پسرها دخترها آخر هفته پنجشنبه شب میان) هستند کنارش و همسر بنده فرزند آخر خانواده هست و اختلاف سنی او با داداش ها۲۵می باشد و چون روند کاری همسرم حوریه که هفته ای دو شب شیفت هست و کلا هم دو روز خونه هست مجبوره یک شب کنار مادرش باشه و من و فرزندانم هفته ای سه شب تنها می‌خوابیم خیلی ناراحت میشم و دائم باعث اختلاف و کدورت ما میشه چون نمیتونه کنار مامانش نره از یک طرف منم خسته میشم سه شب باید تنها بخوابم و یک روز تعطیلی برای مامانش میگذاره منم ناراحت میشم هر چند خودم رو توجیه و آروم میکنم ولی باز اعصابم خرد میشه

  5. ما9 ساله ازدواج کردیم و همسرم تک پسر خانواده هستن ما دوتا فرزند داریم البته همسرم یک خواهر هم دارن که ازش 4 سال کوچیکتره مشکل اصلی من رفتارهای مادر شوهرم هستش و وابستگی زیادشون به همسرم، ما چند هفته پیش می‌خواستیم بریم زیارت و ماشینمون رو قرار بود که تو حیاط خونه بزاریم و با همسرم به این نتیجه رسیده بودیم ولی ما روز آخری که رفتیم دیدنشون باغ اونجا مادرشوهر و پدرشوهرم و خواهر شوهرم به همسرم گفتم که ماشین بره پارکینگ خونه پدر شوهرم و همسرم چیزی نگفت البته مشکل اصلی من رفتن ماشین به پارکینگ خونه اونا نیست مشکل اصلی اینکه در هرچیز ولو کم دخالت میکنند این فقط یه نمونه ش هستش و ما اومدیم با بحث و داد و بیداد من همسرم وقتی اومدن بهشون گفت که ماشین خونه خودمون میمونه ولی اونا بازم اصرار داشتن که نه باید بیاد پارکینگ ما و این حرفا ولی می دونید قرار گذاشتن ماشین مارو بردارن و با اونا بریم ترمینال و من گفتم دوست ندارم با اونا برم و همسرم رفت برونو برگشت ماشین رو برگردوند حیاط و ما با برادرم رفتیم ترمینال وما رفتیم کربلا نه تماسی از مادر شوهرم نه چیزی من زنگ زدم بهشون و برگشتنی هم قیافه حق به جانب به خودشون گرفتن و بقولی قهر کردن و من از ماجرا اصلا خبر نداشتم و عادی رفتار میکردم نمی دونستم همسرم رفته همه چی رو به مامانش گفته البته اینم بگم کار الانش نیست آقای دکتر سر هر چیزی که من مخالفت کنم می‌ره رک به مامانش میگه که رویا راضی نیست و فلان حرف رو گفته و مادر شوهرم هم به قول خودش قهر می‌کنه و من همیشه باید پا پیش بزارم می دونید یه جورایی حس میکنم دارم کوچیک میشم وبه غرورم لطمه میخوره و از یه طرف یه شوهر دهن لق دارم که میگه بهترین کار رو میکنم ا

  6. سلام،همسرم خیلی وابسته مادرشه و در مورد هر بحثی اگه موضوع مادرش باشه و یا اگه یه طرف بحث و صحبت مادرش باشه به شدت از اون طرفداری میکنه و همش از مادرش نظر میگیره جوری ک اگه مادرش بگه بمیر ،همون لحظه میمیره و فک میکنه هرچی ک مادرش میگه فقط درست مثلا اگه با کسی مشکلی داشته باشه و قهر باشه اگه مادرش اجازه بده میره برای اشتی ولی اگه مادرش راضی نباشه تا ابد با اون فرد قهر میمونه ….یا مثلا اگه مادرش به منه عروس تیکه ای بندازه و حرف ناراحت کننده ای بزنه نمیتونه از من دفاع کنه و یا حتی به مادرش بگه چرا فلا حرف رو زدی ک ناراحت بشه ولی اگه خلاف این موضوع باشه و مادرش از من ناراحت باشه میره تو قهر و قیافه گرفتن برای من ک چرا این حرف پیش اومده (که احتمال ناراحت شدن مادرش از من خیلی کمتره چون من کلا ادمی هستم ک تا لحظه اخر احترام نگه میدارم)….یا خیلی وقتا شده حرفایی ک تو خونه میزنیم رو یه هفته بعد از دهن مادش میشنوم ک رفته در مورد اون موضوع از مادرش مشورت گرفته و کاری ک مادرش گفته رو انجام میده….بارها شده بهش گفتم تو تشکیل خانواده دادی و اولویت باید من و دخترت باشه برای تو ولی متوجه نمیشه یعنی قسم به ایه و قرانو و خدا میخوره که اولویتم شما هستید ولی کاراش یه چیز دیگه رو نشون میده …من با ایشون چطوری باید رفتار کنم چطوری باید باین موضوع کنار بیام؟

  7. دو ساله که برادر شوهرم فوت شده،والان همسر و دو فرزندش هستن،من قبلاً با جاریم رابطه خوبی داشتم،حتی بعد مرگ همسرش همچنان حمایتش میکردم و کنارش بودم و باهاش همدردی میکردم،تا اینکه به مرور زمان احساس کردم دوست ندارم زیاد باهام حرف بزنه یا باهام در ارتباط باشه،واحساس کردم که خیلی وقتها بهم حسادت می‌کنه و وقتی که در جایی من با همسرم وارد می‌شدیم خیلی ناراحت میشد و اخم میکرد ولی باز جلو دیگران چهره ش تغییر میکرد و خودش رو طبیعی جلوه میداد البته الآنم همینطوره،و مشکل واقعی من الان همسرمه که اگه من در مورد جاریم حرفی بزنم به همسرم سریع ازش حمایت می‌کنه تا جایی که دعوامون میشه،من احساس میکنم بهش حسی پنهانی داره که حتی مطمئن نیستم این حس رو جاریم داشته باشه نسبت به همسر من،این حس از طرف همسر منه که خیلی آزارم میده،و کلا توی حرفاش میخواد بگه که جاریم آدم خوبیه و مثلاً نباید این بلا سرش میومد،و براش احترام خیلی خاصی قائل،و من اگه شاکی میشم دعوامون میشه و میگه تو مریضی و افکار مریض گونه داری و آدم خیلی خیلی بدی هستی،وگرنه اون آدم خوبیه وداره زندگیش رو می‌کنه و تو به اون حسادت میکنی،من خیلی اذیتم بابت این چیزا تا جایی که انقد بهم فشار اومد و انقد بهم ناسزا و بد وبیراه گفت که امروز بهش گفتم چرا پس بامنی چرا نمیری با اون ازدواج کنی

  8. سلام. خسته نباشید. مادرشوهر و پدر شوهرم از اول ازدواجشون دعوا و کتک کاری و شکنجه بوده و الانم همش دعوا و جروبحث دارن. سه تا پسر دارن که شوهر من بچه سومه. پدرشوهرم معتاد کارشه و مغازشو حتی شبها ول نمیکنه و فقط برای ناهار گاهی میره خونشون. مادرشوهرم شبها تنهاس برا همین هرروز حوالی ساعت ۶ عصر میره خونه یکی از پسراشون برا شام و خوابیدن! من از اول ازدواجمون که دو ساله ازدواج کردیم مخالف این کارش بودم اما شوهرم اصرار داشت برا همین قبول کردم که هفته ای دوشب شوهرم بره خونشون بخوابه. این مسئله رو زندگیمون خیلی تاثیر داره. شوهرم ازینکه من نمیذارم مادرشوهرم برا خواب بیاد خونمون لجش گرفته و باهام بد رفتاری میکنه. شوهرم کار درست و حسابی نداره. مادر شوهرم که پرستار بازنشسته است به پسر اول و شوهر من از نظر مالی میرسه و از وسایل و خوراکیهای خونشون دور از چشم پدر شوهرم، به خونمون میاره.من ازین کار مادرشوهرم متنفرم چون شوهرمو لوس بار میاره و اون برای پول درآوردن تلاشی نمیکنه. هر اتفاقی تو خونمون میفته فورا به مادرش گزارش میده از مسائل مالی گرفته تا ریزترین مسائل. شوهرم دست بزن هم داره و وقتی به حرف زورش گوش نمیدم سیلی میزنه یا تهدید به زدن میکنه. ازش یه بچه یک ساله دارم. حدود دو ساله که به فکر طلاقم و این بچه متاسفانه شانسی شد. با اینکه مادرشوهرم و خودش بهم گفتن بچه رو بنداز من گوش ندادم چون خدا داده بود. حالا حالم ازش بهم میخوره و میخوام ازش جدا شم چون هرچقدر محبت میکنم، رابطه جنسی عالی بهش میدم، هرکاری میکنم، رفتارش خوب میشه اما با رفتن پیش مادرش همه چی ریفرش میشه و مجدد همون سگ همیشگی میشه.
    من عاشق شوهرم بودم و هستم اما اولا شوهرم “وسواس” داره ثانیا وضعیت مادرشوهرم که مستقیم رو زندگیمون تاثیر داره، نمیذاره زندگیمو ادامه بدم. شوهرم روزی نیس که با مادرش حرف نزنه و نبیندش. حداقل روزی ۳ بار باهاش حرف میزنه. بیشتر ازینکه رو من و بچه اش وقت بذاره، مارو ببره گردش، پیاده روی و غیره، با مادرش وقت میگذرونه و میره پیاده روی، غذاخوری و غیره. وقتی بهش میگم تو کارهای خونه کمکم کن یا برام کار اضافی درست نکن با ریخت و پاش کردن عمدی، میگه مثل زن داداشم برو سر کار بهت تو کارهای خونه کمک کنم.(چون من با برادرش مقایسه اش کردم که مثل برادرت که با بچه هاش کلی بازی میکنه تو هم بازی کن؛ اونم منو با زنش مقایسه کرد). به گفته شوهرم، پدرشوهرم تو بچگی سه تا پسرهاشو کتک میزده سر چیزهای چرت و نامهم. پسر اول رو شکنجه میداده. با طناب به ستون میبسته و نون مینداخته جلوش که از خونه فرار نکنه، سرشو میکرده تو آب کف دار! شوهر منو از بقیه کمتر زده اما چیزهایی که تعریف میکنه خیلی تعجب میکنم. حالا من تو خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم اصلا مارو کتک نزدن و تو صلح زندگی کردیم. ۳ تا برادر دارم فقط و من بچه سومم. من بخاطر اینکه تنها بودم با این شخص ازدواج کردم و چون دوستش داشتم با وجود خواستگارهای زیادی که داشتم، تو دلم میگفتم که در گذشته عذاب کشیده، میرم و براش یه خونواده خوب میسازم و بهش آرامش میدم تا گذشتشو فراموش کنه و ازش یه مرد خوب میسازم. اما الان پشیمونم. ازون طرف هم نمیخوام برگردم به دوران مجردی که تنها بودم و افسرده. نیاز دارم راهنماییم کنین. شوهرم همش به من میگه تو سگ اخلاقی و دیوونگیت گاهی گُل میکنه. شوهرم از طرف دیگه معتاد فضای مجازی و بازی با پلی استیشنه و تو کامپیوترش خیلی پورن داره. هرچقدر بهش میگم ما مهمیم یا اونها؟ اهمیتی نمیده. بهش میگم من و پسرت اینجا جون بدیم اهمیت نمیدی و به بازیت میرسی. خونمون به هم ریخته است. هیچی رو تعمیر نمیکنه، هرچیزی رو هم شروع کنه به تعمیر، بخاطر کمال گرایی یا وسواسش تا چند ماه میمونه زمین. یادآوری یا اصرار منم تاثیری نداره. واسه کارهای نامهمی که اکثر آدمها سریع انجام میدن، این overthinking میکنه انقدر که آدمو دیوونه میکنه. گاهی دلم میخواد انقدر کتکش بزنم جونش درآد. لطفا کمکم کنید چکار کنم. ممنون.

  9. من۴ ساله ازدواج کردم و یه دختر ۲ساله دارم همسرم ۲۹ و من ۲۸ سالمه از اول وابستگی داشت به مادرش و برادرش ولی وقتی سر کار میرفت کمتر شده بود حالا ک ۵ماهی میشه سر کار نمیره و کارش دائما توی خونست هر روز مجبورم میکنه ک یا بریم یا بیان بار ها هم بهش گفتم ک این مسئله ناراحتم میکنه ولی باز کار خودشو میکنه. من شخصیتی دارم ک دوست ندارم کسی از کارم سر دربیاره ولی همسرم هر چی ک هست و نیست رو برای مادرش میگه انگار میگه براشون ک مادرش مشکلاتشو حل کنه احساس میکنم ک هنوز بزرگ نشده و دوست داره مادرش براش مشکلاتش رو حل کنه. این رفت و آمد های اضافه خیلی روی روابطمون تاثیر منفی گذاشته و ما به معنی واقعی از هم سرد شدیم و چون من اگه بهش حرفی بزنم ک باب میلش نباشه سریع برای مادرش میگه و اونم تاییدش میکنه. باعث شده تو زندگیمون خیلی دخالت کنن یعنی تا اونا چیزی نکن همسرم انجام نمیده وهر کاری انجام بده سریع میره ک بهشون بگه

  10. چهارشنبه شب با همسرم دعوامون شد موضوع دعوامون سر این بود که ایشون وقتی میخوان کاری انجام بدن بجای مشورت با من با مامان و خواهرشون مشورت میکنن من چارشنبه عصبانی شدم و بحث های دیگه ای هم پیش کشیدم و توهین هم کردم ‌‌‌…ولی اون چیزی نگف پنجشنبه هم پا پیش گذاشت ولی محل ندادم … بعد تا دیروز باهاش سرد بودم چون واقعا از رفتارهاش ناراحت بودم …تا اینکه دیروز صبح پاشد بدون صبحانه رفت و یک ساعت بعد با نون که گرفته بود اومد خونه و بعدش ناهارو بهونه کرد که چرا آماده نیس؟…من گفتم صبحانه تو بخور که آماده شه ..بعد که انگار دلش پر بود گف میرم پیش بابات بهش بگم این چه دختریه تربیت کردی …منم گفتم این چه کاریه این زندگیه ماس چرا میخوای به همه بگی ..بماند که چن وقت پیش بخاطر این که شام آماده نبود به خواهرش گفته بود…بعد تلفنو برداشت گف به بابام میگم گفتم بگو…تو این کارو نمیکنی..باورم نمیشد بگه ..زنگ زد و گفت به بابای این (فحش به من) زنگ بزن تکلیف مارو مشخص کنین ..پدر شوهرم بدون اینکه چیزی بگه گف مشکلتون بین خودتون حل کنین و قط کرد..اما من انگار شکستم آبروم رفت پیش پدرشوهرم…اگر به بقیه بگه چی؟…من دیگه نمیتونم تو این زندگی بمونم … خواستم منم به بابام زنگ بزنم چون حس کردم همه چی تموم شده نذاشت گف لاقل تو یه طرف زندگی رو نگه دار…منم زنگ نزدم گفتم اول یکم فکر کنم به عواقبش…حس میکنم این زندگی زندگی نمیشه…بماند که بعدش پشیمون شد و سعی کرد از دلم دربیاره …گف پشیمونم من با اینکار نه تنها به تو بلکه به خودمم توهین کردم …گفت خودم خرابش کردم خودمم درستش میکنم…اما من انگار زیر تریلی رفتم اصلا نمیتونم ببخشمش …اون آبروی منو برد… از این به بعد پدرشوهرم جور دیگه ای به من نگاه میک

  11. من دوساله ازدواکردم. همسرم طلاهای مجردی خودن و هرچی طلا خودش بعد ازدواج خرید و طلاهای کادو رو رفت فروخت که بدهکار بود. گفت میخرم نخرید. بعد فهمیدم از پول وام ازدواجمون نصفشو داده به مادرش و ماشینشم فروخته پولشو داده به مادرش ک سند خونه شو آزاد کنه از رهن بانک. من ی زمین دارم الان گیر داده بفروش ک من باهاش یه کاری راه بندازم. نمیدونم چیکار کنم.بفروشم خوبه یانه‌. شوهرم به شدت وابسته به خانواده ی خودشه و همیشه اونا اولویتش بودن

  12. سلام خسته نباشید من با امسال میشه دو ساله که ازدواج کردم و مشکلاتی بین خودم و شوهرم بوده و جر و بحث‌های همیشگی و دعواهای همیشگی حتی چند بار هم بخاطر این دعوا ها من به خونه بابام اینا رفتم و باز شوهرم اومد دنبال و باز اومدم سر زندگیم که دیگه اخرین باری که دعوا کردیم باعث شد به دادگاه و طلاق کشیده بشه که من خودم رفتم با شوهرم حرف زدم و قانعش کردم که من تغییر میکنم و نمیزارم دوباره این دعوا ها پیش بره و همین جوری هم شد و من تغییر کردم و خیلی هم وشوهرمو دوست دارم اما بعضی موقه ها ناراحتم میکنه فکرم رو درگیر گذشتم میکنه که چه کارای کرده و چه رفتار و حرفایی زده ولی من باز چشم پوشی میکنم خانوادش خیلی داخل زندگی ما دخالت دارن و دوست دارم کلا خانوادش نباشن یا ازشون دور باشیم تمام تلاشم رو واسی رابطم انجام اما نمیدونم چجوری و اصولی انجامش بدم نمیدونم چجوری به شوهرم بفهمونم که خانوادش منو نمیخوام و دارن اذیتم میکنن و هنوز که هنوزه شوهرم با خانوادشه و هنوز خانوادش اولویت اولشه من میخواستم ازتون کمک بگیرم که من چی کار باید بکنم که زندگی خراب نشه شوهرم به حرفام گوش بده و چجوری با شوهرم صحبت کنم در این مورد که درک کنه و بفهمه که این به نفع رابطهمون هستش

  13. من چهارده سالم بود که عروس یه خانواده شدم که الان ۱۷ساله دارم با اونا تو یه خونه زندگی میکنم من به اندازه ۱۷سال حرف دارم که هیچوقت نتونستم یه کلمه به شوهرم یا پدرو مادرم بگم چون شوهرم و خانوادش هیچوقت فرصت حرف زدن به من ندادن و همیشه منو بی گناه محکوم می کردن منم همیشه سکوت میکردم الانم سه تا دختر دارم که بزرگه ۱۵ سالشه هم دخترام هم خودم دیگه تحمل نداریم دیگه افسرده شدیم چون اصلن شوهرم پشتمون نیست داعم کنار پدرو مادرشه تو این ۱۷سال نیم ساعت برای ما وقت نذاشته که بفهمه درد ما چیه فقط کنار پدر و مادرشه ببینید این شوهرم و خانوادش خیلی بلا ها سرم اوردن بچمو ازم گرفتن کتکم زدن خیلی کارا که نمیتونم تو یه آن خلاصش کنم فقط التماستون میکنم بگید چیکار کنم شوهرم مستقل شه مارو از این زندگی نجات بده. ترو خدا کمکم کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم من تا الان دردمو بجز خدا به هیچ کس نگفتم چون نه خواهری دارم نه برادری پدر و مادرمم که پیرن هیچ کاری ازشون برنمیاد الانم بعد از خدا تنها امیدم شمایید یه راهنمایی بکنید که من بتونم از این زندگی خلاص شم

  14. سلام من یه خانم ۲۴ ساله هستم شونزده سالکی ازدواج کردم یه بچه هم دارم مشکل من اینه که فک میکنم اولویت همسرم تو زندگی نیسم تا یه جا به مشکل میخوریم همسرم منو کتک میزنه بار اول دومشم نیس تنش هاو دعواهانون زیاده من افسردگی گرفتم مشکلات مالی زیادی ام داریم ولی خب تا جایی کع بشه باهاش کنار اومدم پا به پاش .ولی من دارم عذاب میکشم آن

  15. سلام خسته نباشید .۱۰ساله که ازدواج کردم ویه دختر۷ساله دارم از اول زندگیمون شوهر من حرف خودش بود وبس من هم چون دختری بودم که حرف گوش میکردم وابروداری میکردم به همین منوال زورگوییشو تحمل کردم ..خیلی وقتها اگه اعتراضی هم کردم جوری جلوی جمع بامن صحبت کرده که برام همیشه اقده مونده که چرازن داری بلدنیست بااینکه خودش مشاوره زن وشوهرایی هست که برای مشاوره مرکز بهداشت میان..سال پیش مادرشوهرم فوت کرد شرایط خوبی نبود توهمون فاصله برادرشو راباهمکارخانومش اشنا کرد که برای ازدواج باهم صحبت کنند بمانند که اون خانم به هربهانه ای نصف به شوهرم پیام میده که بامن تماس بگیرید صحبتاشونم درمورد انتخاب برادرایشون بود اوایل بهم نگفت ولی دید شنود حرفاش وگوش کردم ناچارشد ..کارمابه درازکشید ویک روز بعد عقد وامی به این خانوم داد۳۰تومن که تو تموم این سالها برای من اینکارو نکرد حال بدی پیداکردم انقدر بد که دعواشدیدی بین مارخ داد ومنو توخونه زندانی کردتاابروی منو پیش همین دختر وبرادرخانوادش ببره که البته من تونستم باکمک پدرم از اون خونه فرارکنم وخونه پدرشوهرم رفتیم ..همه حرفهامو زدم وگفتم توچنین حقی نداشتی به یه زن کمک کنی وقتی برای زن خودت کم میزاری ‌..واینکه بانداریت ساختم چراقسطای این دخترو تومیدی نه ضمانتی نه چیزی که کتمان کرد که نه این وام برادرم بود خواستم به زنش بدم..واون خانوم خودش قسطشو میده اونجاباوساطتت همه قرارشد دیگه تکرارنشه ودوباره باهاش اشتی کردم الان تازه متوجه شدم که جاری من طرحش تمام شده وشوهر مو خودشو باز درگیر کرده و۷برج قسط اون خانومو میده انگارنه انگار کمااینکه به من نمیگه خودم از پیامکاش فهمیدم ..احساس خوبی ندارم احساس میکنم برای حرفهای من هیچ ارزشی قائل نیست. مامشکلات زیادی توزندگی داشتیم اول زندگیمون ماشین ثبت نام کردیم وپولمونو خوردن الان ۷ماه هست تازه خونمونو درست کردیم چون ۷ماه پیش سراتش سوزی سوخت ..هیچکس جز خانواده خودم مبلغی کمک نکرد تاخونمون رو بسازیم خودم زحمت کشیدیم ..حتی خانواده شوهرم هم کمکی نکردن بااینکه بهشون گفت.برادرشوهرمم که همین خانومش همکارشوهرم بود کلی به شوهرم بدهی داره ..اما بیخیاله..تنها کسی که توخانوادشون به زنش اهمیتی نمیده همین شوهر منه…بهش میگم بفکر زندگیمون باش ماخیلی بدهی به بانک داریم توچرابایدقسطای کس دیگه روبدی چرا تنبل بارشون میاری …اماهیچی نمیگه ..تا به سازش نرقصم اخلاقش همینه خودخواه واز خود راضی..دیگه موندم از دست کاراش چی بکنم اهل مشاوره اومدنم نیست…گاهی فکر میکنم این دخترهووی من هست تا جاری من…خیلی جنگیدم تاازش فاصله بگیره یمدت هم فاصله گرفت ازش دیگه اداره باهم نمیرفتن چون خانواده خودشم گفتن اینکارت درست نیست الانم که طرح این دختر تمام شده …منم ادمی نیستم که برم مستقیم بگم خانم چرادرک نمیکنید..البته قبلا سرهمون دعوا بخاطر دادن وام به ایشون برادرشوهربزرگم بهش گفت از شوهرش فاصله بگیر کارات اشتباه یمدت فاصله ایجادشد اماباز مجدد شوهرمن این بدل وببخشش رو داره …من باسختی زندگیمو درست کردم الان دیدن این چیزهاازشوهرم برام خیلی سخته

  16. من سه ساله كه ازدواج كردم، قبل از ازدواج هم به مدت ٦ ماه با همسرم در ارتباط بودم براي اشنايي بيشتر، قبل از ازدواج همه چي عالي بود به شدت به من اهميت ميدادو ادم احساسي بود، اما بعد از ازدواج كم كم رفتارش تغيير كرد، اولويتش توي زندگي من نبودم هميشه دوستاشو به من ترجيه ميدادو بخاطر اونا به من دروغ ميگفت. وقتي كه باهاش منطقي صحبت ميكنم كاراشو قبول داره و ميگه بايد جفتمون اصلاح بشيمو بيشتر روي زندگيمون تمركز كنيم اما اين حرفا فقط براي همون لحظه است و دوباره همه چي تكرار ميشه. به خصوص از موقعي كه مهاجرت كرديم خيلي بي احساس تر شده، براي بيرون رفتن با اصرار من ميادو تلاش داره كه زودتر برگرديم، اما وقتي بخوايم با دوستامون بريم بيرون تا صبحم كه بيرون باشيم پايست و انرژي داره. من بخاطر مهاجرت حساستر شدم ولي بخوام واقع بينانه نگاه كنم اخلاقاش خيلي تغيير كرده، البته ميتونم بگم بيشتر تايمشو يا سركاره يا خونه پيش خودمه ولي همون زماني هم كه توي خونست با اينستا سرگرمه. خيلي موقع ها به اين فكر كردم كه برگردم ايران و جدا بشم ولي خب وقتي هم با خوبيم رابطه و زندگيمو دوست دارم.
    يك مشكل ديگه هم اينه كه، وقتي باهم به مشكل ميخوريم به جاي اينكه با من صحبت كنه ميره با دوستاش درد و دل ميكنه و از من بد ميگه تا جايي كه اونا به من زنگ ميزنن كه مثلا چرا فلانيو اذيت ميكني، هر چقدرم ميگم مشكلي داري بايد به من بگي نه اينكه پشت من حرف بزني ولي خب مدلش اينطوريه تا الان كه درست نشده. نميدونم چطوري ميتونم رابطمونو بهتر كنم!!

  17. سلام خسته نباشید من سه ماه شده به توی حیاط پدر شوهرم زندگی میکنم ولی همه خانواده شوهرم میگن تو مارا دعا کردی دارن خیلی کشنجه میدن منو مادر شوهرم از اول راضی نبود پسرش با من ازدواج کنه حالا تلاش داره زندگی منو خراب کنه. یه را چهاره بهم نشان بدین شوهرم خیلی به خانواده اش چسبیده

  18. سلام ۲۷ ساله و متاهل هستم. افراد زیادی میشناسم که زن گرفتن و خونشون نزدیک خونه پدرزنشون گرفتن. همیشه و مکرر خانواده زنشو میبینه‌‌
    اما خانواده خودشو توی ماه شاید دوبار بره ببینه و برای این مردا‌‌ هم چنان اهمیتی ندارد. من هم به اصرار خانم نزدیک خونه پدرزنم خونه گرفتیم. همسرم زود به زود خانوادشو میبینه‌‌ و من کمتر مشکل من اینه. نمیتونم ناعدالتی رو بپذیرم و ناراحتی بیشترم‌ به خاطر اینه مثل بقیه مردا‌ یه وری نشدم و ول نمیکنم. خیلی در عذابم همش میگم چرا او همیشه خانوادشو میبینه‌‌ باهاشون بیرون می‌ره ولی من نه

  19. من چند سال با شوهرم رفت و آمد داشتیم تا قبل ازدواج همدیگه را بهتر بشناسیم. تواین چند سال دعوا داشتیم در حد زیاد آشتی میکردیم البته من از یه حرف یا رفتارش ناراحت میشدم و شروع میکردم. دیگه ادامه پیدا می‌کرد. تا بالاخره تصمیم بر ازدواج شد. خانوادش راضی نبودند و به زور راضیشون کرد. الان پنج ماهه ازدواج کردیم. مشکلی نداشتیم تا اینکه یه ماموریت دو روزه رفت من خیلی با احتیاط بهش زنگ میزدم چون می‌دونستم سرش خیلی شلوغه. روز دوم ظهر زنگ زدم. و بعد ساعت شش که گفت رسیده خونشون . خونشون همدانه. من ناراحت شدم که چرا تو این تایم به من زنگ نزده و حالما نورسیده. نمی‌دونم چی شد که یهو از کوره در رفت و داد زد که از این به بعد هیچ کس حق ندارد وقتی من سره کارم یا ماموریت به من زنگ بزنه خستم کردید‌. تو همه ی افکارت مثل مامانته. منم گفتم میخواستی زن نگیری و بیا منا طلاق بده بعد هر کاری خواستی بکن. با این حرفم که نباید میزدم آتیش گرفت و بی عقل همه چی را گذاشت کف دست مامان و باباش.

  20. سلام وقت بخیر من حدود دو ساله نیم با اقایی عقد کردمیکسال خونه خودمون ک طبقه پایین خانوادش زندگی میکنیم این اقا ی خانواده ب شدت سیاست دار داره ک منکر حرفا کاراشون میشن خیلی دخالت گرن حتی تو مبلغ کادوهامون دخالت میکنن من همسرم ی مدت بیکار بودن نزدیک عید بود ماهم پول زیادی نداشتیم من لباس چیزی برا خونه نخریدم خانواده این اقا یکبار نپرسیدن چیزی لازم دارین یا نه؟؟ بعد میوه همه چی ک میخریدن یکم داخل بشقاب کوچیک برا ما میاوردن یکبار مهمون داشتم میخولستم با پس انداز خودم میوه خوب بخرم بزارم جلوشون همسرم اجازه نداد گفت مادرم گفته من میوه میدم بهتون قسم میخورم میوه ها از حالت عادی خیلی کوچیک تر و خراب بودن جوری ک خجالت میکشیدم با اون بی پولی همسرم ۵۰۰ریخت حساب برادر دانشجو ک خودشم حقوق داره و وام گرفته ماشین خریده بقیشم پدرش داده باز میخواد دوباره وام بگیره ماشین خوب بخره درحالی ک بیشتر پول خانواده همسرم میدن و اقساطم کمک میکنن واقعا چه لوزمی داره همسر من از من بزنه بده ب برادرش ک بره با دوست دخترش انواع کافه فست فود ولی من ارزو بدل بمونم برای ی بیرون رفتن نمیتونم ب همسرم چیزی بگم داد فریاد میکنه منم حوصله بحث توضیح ندارم الان وضعیت کار ما خوب شده ولی هنوز قرض داریم خونه ای نداریم من قبلا همه پول جمع میکردم برا خونه ولی دیدم دائما درحال واریز پول ب حساب خانوادش بدون هیچ مناسبتی و اینکه فروشگاه ک میرم بیشتر از خونمون برا مادشون خرید میکنن بعد ب من میگن چیکار کنی تو پولو برا چی لباس بخری غذای بیرو اشغال گرون

  21. سلام چیکارکنم ۶ ساله عروسی کردم یه دختر۴ ساله دارم .چن روز پیش شوهرم رفته بود خونه خواهرش و خواهرش به شوهرم میگفت ک آدم می‌ترسه ب زنت زنگ بزنه شوهرم اومدو کلی حرف بارم کرد منم به خواهر شوهرم پیام دادم ک تورو خدا اگ ار من می‌ترسی ب خودم بگو ب شوهرم میگی میاد ول نمیکنه . بخاطر این پیام هرروز با کمربند کتکم میزنه فش خونواده میده . خستم از همه کاراش مستاجر هستیم همین ک پول دستش میاد یه عالمه وسایل می‌خره چن میلیون ب ۷ تا خواهراش میگه میان خونمون همشو میخورن نمیزارن یه ذره بمونه بلن میشن میرن آخرشم پشت سرم کلی حرف میزنن

  22. سلام من ۲۱ سالمه ۷ ماهه ازدواج کردم همسرم شدیدا وابسته مادرشه این خیلی منو اذیت میکنه من با مادرش هیچ مشکلی ندارم هیچوقتم منو نارحت نمیکنه اما دفاع های بی مورد شوهرم حمایت هاش خیلی اذیتم میکنه اینجوریه که جمعه ها منو تنها میذاره و اونو میبره بیرون و روزیکه اونو نبره با من دعواش میشه خیلی سختمه با مادرش صمیمی میشم بهش نزدیک میشم میگم بلکه یکم از مادرش دور بشه ولی اصلا فایده نداره کل این چند ماه ک اومدم ما دعوامون فقط سر این بوده بنظر شما چیکار کنم

  23. سلام من چهار ماهه ازدواج کردم. در طول این چهار ماه یک روز خونه خودم نبودم و به خواسته همسرم خونه مادرشوهرم بودیم و فقط شب برای خواب به خونه برمیگردیم و زمانی که راجع با این موضوع به همسرم صحبت میکنم میگه من اگه یک شب پدر و مادرم نبیتم خوابم نمی‌بره و تا آخر عمرمون قراره اینجوری زندگی کنیم در آینده هم یه خونه دوطبقه میگیرم که همیشه کنارشون باشم اگر هم نتونستم یه خونه نسبتا بزرگ تر میگیرم که باهم زندگی کنیم اگه میتونی با این شرایط زندگی کنی بمون اگرنه من نمیتونم از پدر و مادرم جدا شم زندگی من همینه اگه نمی خوای تمومش میکنیم

    • خاک بر سرش کنن واسه چی زن گرفت میموند شبم پیش مادرش می خوابید! این جور آدم ها درست نمیشن؛ من یکیش رو ۱۸ ساله تحمل میکنم هنوز اسم مادر خواهرش که میاد دلش ضعف میره!!! جداشو تا هنوز فرصت زندگی داری و الا مثل من میشی که تو ۴۲ سالگی دارم تو خودم خفه میشم!

  24. سلام شبتون بخیر یکساله نامزدم نامزدم۳۰سالشه خیلی سال پیش پدرشو از دست داد و پسر بزرگ خانوادس و کلی خاهر داره با ی برادر و مادرش خودشو پدر همه میدونه و وابستشونه خیلی…اگ ی حرفم بدون منظور بزنم خیلی تعصب بیخود نشون میده نسبت ب خانوادش چندباری هم پیش اومده بهم گفته ی تارموی مادرمو بجا زنم نمیدم…یا یبار گف خاهرمو بیشتر تو دوس دارم بعد گفت شوخی کردم…یاهم بحث ماهرچی باشه خوراکی سفر کار و …خواهر کوچیکشو وسط میاره ک همسن منه…یا واسه خرید خونه اولویت برادر کوچک و مادرشن…خب صبر منم حدی داره بنظرتون چیکار کنم؟؟؟چطوری بهش بگم درست شه و خیلی مستقل شه

  25. من خانومی ۲۵ ساله با همسری ۳۰ ساله ۶ ساله ازدواج کردیم و فرزندی نداریم مشکل من با همسرم وابستگی بیش از اندازه به خونوادشونه که تو این ۶ سال هر شال بدتر میشن و مشکل دیگه ام دروغگوویی و پنهون کاریشونه میخواستم ببینم با این شرایط ادامه زندگی به صلاحه یا خیر؟

  26. سلام من ۶ساله ازدواج کردم یه دختر سه سال و نیمه دارم خانواده شوهرم هرباربهم بی احترامی میکنن و شوهرم میگه خب اشکالی نداره من ک نمیتونم قیدخانوادم بزننم هرکاری کنن ب چشمش نمیاد و بیشتردوسشون داره هیچوقت منونمیبینه ک دلم میشکنه ناراحت میشم نمیشم همیشه بخاطر خانوادش جلو دخترمون بامن دعوا میکنه نمیدونم بایدچکارکنم لطفا راهنمایی کنید. چون من از اول انتخاب شوهرم بودم و ازهمون اول تلاش داشتن مارو جداکنن زندگی مارو بازیچه دسشون گرفتن و هیچگونه احترامی بهمون نمیذارن حتی ب دخترمم احترام نمیذارن دخترم دنیا اومد ساده ترین چیز توقع داشتم ب دیدنش بیان اما نیمدن تا ۴۰روزبعد اونم برای نیم ساعت نشستن و رفتن وقتی ب شوهرم میگم شوهرم میگه خوب اخلاقشونه چیکارکنم و اگر گله کنم خودم ادم بد میشم. هربارتلاش میکنم رابطموخوب کنم حتی دلم شکوندن باز رفتم رفتارصمیمی داشتم همه کار کردم خوبیام ب چشم شوهرم نمیاد همیشه میگه اگرباهات بد هستن حتما خودت بدی اما توقع زیادی جز احترام نداشتم

  27. ما الان سه ساله ازدواج کردیم و مادرشوهرم توی مساله بچه دار شدن ما خیلی دخالت میکنه ،با اینکه دوریم ازشون ، ولی وقتی تلفنی صحبت میکنیم و یا ملاقاتشون میکنیم مدام میگه کی بچه دار میشید ، منم در جوابش میگم انشاالله در وقت مناسب! ولی مگه ول میکنه ، میگه وقت مناسبش الانه، واقعا برام دردناکه این پیگیریش ، واکنشم باید چی باشه ؟باید چی جوابش رو بدم ؟ممنون میشم راهنماییم کنید ??با همسرم صحبت کردیم تا ایشون از این به بعد جواب پدر و مادرشون رو بدن در مورد مساله بچه دار شدن ! و من خودم رو ناراحت نکنم .همسرم بینهایت مهربونه هم نسبت به من هم نسبت به خانواده اش . جوری که حرفی روی حرف پدر و مادرش نمیزنه و بینهایت براشون احترام قائله و این موضوع هم بینهایت ناراحتم میکنه و البته نگران! چون من خیلی آدم حساسی هستم ! و همیشه بابت این موضوع خودمم اذیت میشم . پیشاپیش ممنونم از راهنماییتون ???

  28. سلام ماده سال که زندگی مشترکمونا شروع کردیم وچهارتا فرزند داریم سه تا دختر ویک پسر تواین ده سال زندگی به غیر از لباس که واسه عید خریدیم هیچی دیگه توزندگیمون نخریدیم شوهرم وپدرش وبرادرش باهم دامداری دارن وتواین ده سال حیاط خریدن به اسم پدرش نیسان خریدن به اسم برادرش ماخونه نداریم مستا جرهستیم ویک زمین خریدیم که خونه بسازیم اونم کردن به اسم برادرش تازگیا باز یک ماشین سواری خریدن اونم زدن به اسم برادرش درواقع شوهرمن بزرگ تراز برادرش برادرشوهرم خودش خونه داره مستاجر نیست وقتی به شوهرم میگم چرا همه چیز رابه اسم خانوادت میکنه توبیشتر از همه زحمت میکشی درواقع هم مینطوره تازه پدرومادر شوهرم همیشه همینا میگن که شوهرت بیشتر ازهمه زحمت میکشه ولی وقتی میگم چرا این کاررا میکنی میگه دوست دارم به توربطی نداره من دوست ندارم چیزی به اسمم باشه میگم خوب توخیلی زحمت میکشی میگه من زحمت میکشم توناراحتی هرموقع هم بخوام باهاش حرفی بزنم یا بهم ناسزا میگه یاداد میزنه بعدشم پامیشه میره خونه مامانش واقعا نمیدونم چکار کنم بچه هام ازاین موضوع هم بسیارناراحت میشن که باشون اینقدر بدحرف میزنه تازگیا داره به بچه هام ناسزامیگه مثلا میگه بچه سگ بشین سروصدانکن منم میگم چرا این حرفارا به بچه میزنی میگه به تو ربطی نداره توکاری که به توربط نداره فضولی نکن چای بچه هام هرچی از دهنش در میاد بارم میکنه جای دیگران خارم میکنه واقعا خسته شدم چکار کنم باهاش قهر کردم حرف نزدم باز فایده نداره وقتی هم که به مادرشوهرم یاخواهرشوهرم میگم میگن همیه زندگیا همینطور ه عروس اخلاقش همینه چکارکنیم باید باهاش رابیای خودشم اروم میشه
    چکارکنم که بتونم بیشتر وابسته خودم بشه تا خانوادش الان برادرشوهرم بیشتر به همسرش وبچه هاش توجه میکنه تا خانوادش از رفتارش کلا معلومه ولی شوهر من اونجایی که مادر وخواهراش وبرادرش باشه اصلا من وبچه هاش رانمیبینه جای اونا همش باما سروصدامیکنه مخصوصا که اگه خونه پدرشوهرم باشه ولی اگه خونه مادر من بیاد برعکس میشه با پدر ومادرم وخواهرم وبرادرم میگه میخنده ولی نمیدونم چرا وقتی میریم خونه باباش اگه شوهرم اونجا باشه پامیشه میاد خونه یا مااگر نیم ساعت اونجا باشیم میگه پاشو بچه هارابردار برو خونه اصلا دوست نداره که ما شام یاناهار خونه باباش وایستیم نمیدونم چرا پدرشم ادم بد دهنیه هرچی از دهنش درمیاد به مادرشوهرم میگه ماتوروستا زندگی میکنیم مادرشوهرم همه چیز راسرمیزنه ولی بازم پدرشوهرم بهش بددنی میکنه من گاهی اوقات که عصبانی میشم میگم توهم ازبابات یاد گرفتی بعدشم سروصدامون بالامیگیره میگه توهیچ کاری نمیکنی میگم چکار کنم اونا انتظار دارن که من بچه هاراخونه بندازم برم مثل شوهرم برای اونا کارکنم منم به شوهرم میگم مگه میشه برم هرروز اونجا بچه هاراخونه بندازم بیا خونه هارادرست کن بعدشم گاو گوسفند رابیارتامن بهشون رسیدگی کنم میگه نمیخوادتو به من یادبدی من چکارکنم واقعا خسته شدم از این وضعیت همش میگه توخیلی میخوری هنوز انتظار داری که من خونه درست کنم به خاطر همین اصلا دوست ندارم برم خونه پدر شوهرم وقتی هم میرم پدر شوهرم همش یه خودم یابچه حرف بزنن سروصدا میکنه دخالت میکنه توهمه چیز گاهی اوقات به شوهرم میگم تورابخاطر خرحمالی میخواهن نه به خاطر خودت بازم اونم میگه به توربطی نداره

  29. همسر اینجانب بین من و خانوادش پشت خانوادشو داره . و حاضر بخاطر خانوادش جواب تلفن منو نده

  30. همسرمن هیچ وقت خبری از خانوادم نگرفته مادرم مریضه حتی یه بار خبرشو نگرفته، مادرم برای بچم نذر کرد و پخش کرد حتی یبار تشکرنکرد ، ازین موارد زیاد.ما اصلا برامون مهم نیست این رفتارو تا بحال هم حرفی نزدیم. اما دیشب یهو خواهرشوهرمن زنگ زده به مادرم که دخترت خبرمادرمو نمیگیره درصورتی که بامادرش دوتا کوچه فاصله داریم هفته ای دوبار سرمیزنیم خانواده من شهرستانن، تشکرنکرد وقتی مادرم نذری اربعین برده،من یه نوزاد دوماهه دارم که شب و روز جیغ میزنه و درگیر کولیک هستم ،اصلا استراحت و کمک ندارم،خواب ندارم،اما بمن میگن هیچ اختیاری از بچت نداری،همسرم میگه بچه یکم بفهمه میدم به مادرم، بزرگش کنه، با بچه مثل اسباب بازی رفتارمیکنن.بچه ی دوماهه که تازه شیرخورده و درمعدش بازه رو مثل چرخ وفلک دور دادن که هرچی خورد بالا آورد.ازپشت دست وپاشو کشیدن وبهم رسوندن جوری که بچه ضعف میکرد و میگفت ما رسم داریم قد بچه بلند میشه.کمربچم از پشت خم میشد و جیغ میزد.وقتی ازشون خواستم توروخدا نکنین گناه داره.گفتن تو خیلی حساسی دیگه به بچت دست نمیزنیم.گفتم چرا دست نزنین تموم شد دیگه هرچی دکتری داشتین.نوه تون هست.همین حرف من رو کردن توهین که توبه مادرم توهین کردی.حالام که با بچم اومدم شهرستان پیش خانوادم خواهرش زنگ زده به مادرم که دخترت بی ادبی میکنه تشکرنمیکنه،مثلا روز ده بعدزایمان چرا مهمون رفت پانشدی بدرقه،من سزارین بود ۱۰روز هنوز بخیه داشتم اما بازم پاشدم رفتم چند نمیتونستم تند تند راه برم مهمون رفت تامن رسیدم دم در رفته بودن .حالا میگن توبی ادبی کردی.من تا دیشب باهمسرم مشکلی نداشتم اما از دیشب که خواهرش زنگ زده همسرم میگه اگه زنگ نزنی ازمادرم عذرخواهی نکنی و اشتباهتو گردن نگیری بر نگردخونه.بخدا میترسم حتی با همسرم ح

  31. من سه ساله ک ازدواج کردم بعد با خانواده شوهرم زندگی میکنیم الان یه بچه پنج ماهه هم دارم ب شوهرم میگه یه خونه برامون اجاره کن میگه من از خانوادم جدا نمیشم

  32. سلام..خوب هستین…من شوهرم خیلی ب مادرش وابسته است انگار طلسم شده همه کارهای اونو اولویت قرار میده…تازگی فهمیدم که از من پیش مادرش هم میگه…بنظر شما ادامه زندگی امکان داره یان…تازه رنزگوشیشم از من قایم میکنه

  33. همسرمن مردی بسیار وابسته به خانواده خودشه پیش اونا بسیار خوشحاله حرف می زنه شوخی می کنه هیچ حسی به من وبچه هاش نداره تو این سال ها خیلی تلاش کردم که به ما توجه کنه ولی از هر دری وارد شدم به در بسته خوردم خیلی حرف شنوی از مادرش داره به طوری که اگه ی روز بره پیش شون تا چند روز زندگی را به جهنم تبدیل می کنه پسرم همش میگه من پدر ندارم. خیلی از مشاورها راهنمایی گرفتم بهش محبت کردم روز های سختی کنارش بودم ولی اون در روزهای سختی اصلا به من وبچه ها اهمییت نمی داد مثلا دخترم کرونا گرفت از خونه رفت تا چند وقت نیومد ولی هرموقعه سختی برای خودش هست خانوادش کنار می کشن ولی در سختی خانوادش همسر همش بهشون اهمییت میده فقط می خواد رضایت اونا راجلب کنه

  34. سلام وقتتون بخیر من میخاستم در رابطه با وابستگی شدید مرد به پدرو مادرش و خواهر برادرش سوال کنم که چه راهکاری پیشنهاد میدین

  35. همسر من وقتی خواهرش رو میبینه من رو یادش میره وقتی میریم پیش خانواده اش انگار من وجود ندارم حتی صحبت هم نمیکنه ولی با خواهرش و پدر مادرش خیلی خوبه باید چکار کنم؟!

    • چرا این فکرا رو میکنید بالاخره چند سال باهم زندگی کردن همو که میبینن فقط میخوان حرف بزنن … چرا به خودت میگیری تو هم برو بینشون بگو و بخند … این نشانه حسادت شما به ایشونه

  36. سلام من تو عقدم و با شوهرم جای مادر شوهرم و خواهر شوهرم دعوامون شد من نه فحشی دادم نه هیچی فقط صدام رفت بالا و شوهرم و خانوادش منو از خونه بیرون کردن حالا شوهرم میگه تو مقصری و باید بیای معذرت خواهی کنی شوهرم میگه تو زنی و حق هیچ تصمیمی نداری و مشاوره هم نمیاد نمیدونم واقعا

  37. زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

    دوست عزیز شما همان موقع که وارد بحث شدید باید با روش جراتمندانه جواب پدر یا مادرشوهرتان را می دادید. همان موقع جواب مناسب ندادید، از همسرتان طلب کار شدید و خشم و کینه از همسر و پدر و مادرش به دل گرفتید. معلوم هست پدر همسرتان به راحتی تحت تاثیر دیگران قرار می گیرد، پس با روش جراتمندانه در مقابلش رفتار می کنی ، خواهی دید کم کم از شما خوشش می آید. پس تنفر را از وجودت دور کن، مرتب نشخوار نکن، هر موقع فکر ها به سرت آمدند فرض کن تکه های ابری از بالای سرت عبور کردند، سعی کن هر کاری انجام می دهی ذهنت منحرف نشود و ذهنت را به این کار متمرکز کن . بعد از این هم در مراودات اگر مشکلی پیش آمد، خشم خودت را کنترل می کنی، احترام می گذاری و حرفی که در دل داری می زنی تا تبدیل به کوه خشم و نفرت نشود و خودت را از پا درنیاورد.‌ با آرزوی صبر و سلامتی برای همه دوستان

  38. سلام من دو سال ازدواج کردم جفت خونه پدر شوهرم نشسته م شوهرم از نظر رابطه جنسی سرد زود انزالی شدید داره به خانوادش وابسته س ی جورایی بچه ننه س میگه نمیام خونه بابات خوشم نمیاد .مهرومحبت نداره از نظر عاطفی خیلی سرده نمیاد بریم سفر

  39. سلام خسته نباشید،من مشکلم اینه همسرم خانوادش وبه من ترجیح میده مثلا من یروزمیگم خستم نمیتونم بیام خونه برادرات میگه نه بایدبریم خواهرش بگه بیادنبالم من وببرجایی بایدحتمابره اصلا به نظرمن احترام نمیزاره خانوادش توهمه چی دخالت میکنن اونم باحرف اوناتصمیم میگیره به خودم وخانوادم اصلا احترام نمیزاره سرخانوادش بامن درگیرمیشه واینکه ماسنتی ازدواج کردیم و۱۵سال هم فاصله سنی داریم من قلبم یکم مشکل داره ولی اصلا اهمیت نمیده وهمش اذیتم میکنه یه بچه یکساله هم دارم واقعاخسته شدم نمیدونم چیکارکنم

  40. من یک سال و چند ماه هست که با شوهرم زندگی مشترکمون رو تشکیل دادیم قبلش ۸ ماه نامزد بودیم. طبقه بالای خونه پدر شوهر و مادر شوهرم زندگی میکنیم. از همون اول زندگی وابستگی مالی و عاطفی شدیدی به خانواده ش داشت با اینکه خودش در آمدش بد نیست. اوایل چون خیلی حرف همدیگر رو نمی‌فهمیدیم مدام جر و بحث داشتیم. در حد دو هفته یکبار که هر دفعه با بالا رفتن صدای ما مادرشوهرم بالفور خودش رو به طبقه بالا میرسوند و در اکثر مواقع حق رو به پسرش میداد در حالیکه حق با من بود. چند بار نذاشتم دخالت کنه و از خونه بیرونش کردم که متاسفانه منجر به بدتر شدن ماجرا شد. الان کم کم حرف همدیگه رو میفهمیم و رابطه مون خوب شده. تونستم قانعشون کنم که طبقه بالا خودم پخت و پز کنم اما متاسفانه شوهرم هیچ خریدی برای خونه نمیکنه و همش میگه هر چی نیاز داری از پایین بیار و اینکه موقع استراحت کردن ظهر همش میگه پایین می‌خوابه. اصلا هم به من توجهی نمیکنه که ناهار پختم و منتظرش هستم تا بیاد بخوریم و بخوابیم. با اینکه طبقه پایین به شدت پر رفت و آمد هست و سرو صدا زیاده اما اونجا خوابیدن رو ترجیح میده. هر وقت ازش می‌خوام چیزی برام بخره مثلاً لباس میگه فردا با مادرم برو بازار و بخر. من واقعا خسته شدم چون دوست دارم شوهرم برام لباس انتخاب کنه و خودش برام همه چیز بخره اما متاسفانه خیلی خسیسه و فکر می‌کنه اگه من با مادرش برم خرید خیلی جلو میفته در حالیکه در آمدش واقعا عالیه و همیشه هم از در آمد زیادش تعریف می‌کنه. مدام جلوی داماد هاشون از خودش تعریف می‌کنه برا خانمم فلان مانتو رو خریدم فلان غذا رو خریدم در حالیکه نصفش رو دروغ میگه و نصف دیگه هم با پول باباش بوده. من هم تعریف دست و دلبازیش رو همه جا میکنم و به روش نمیارم که خسیسه چون به این کلمه حساسیت داره. جالب اینه که در مقابل تمام این مشکلات مادرشوهر و پدر شوهرم حس میکنم دارن به ما خوبی میکنند که نمی‌زارم آب تو دل بچشون تکونی بخوره

  41. سلام.. خسته نباشید.. من نزدیک 4 ساله ازدواج کردم.. 3 سال عقد بودیم و الان 9 ماهه که عروسی کردیم.. تو این مدت، خیلی با همسرم دعواها و بحثها داشتیم.. خیلی دلم شکست ازش.. همیشه تو تنهایی خودم گریه میکردم و به هیچ کسی نمیگفتم.. همسرم قبلا گفته بود که خونه مستقل میگیره حتی اگه اجاره ای باشه، اما خواهرش با یکی تو شهر دیگه ازدواج کرد، و چون اینا همین یه دختر و پسر هستند و پدرشون مریضه، گفت من باید با بابام زندگی کنم.. طبقه بالاشون.. من خیلی مخالف بودم،. هیچ وقت دوس نداشتم با پدرشوهر و مادرشوهر، یه جا زندگی کنیم.. تو یه ساختمون.. من گفتم مخالفم و نمیخوام.. گفت خب اگه مخالفی باید یه تکلیفی مشخص کنیم که ببینیم اصن میتونیم با هم زندگی کنیم یا نه.. همین حرفش باعث ترس من شد و قبول کردم بیام اینجا.. ولی با نارضایتی تمام.. این مدت که اینجا زندگی می‌کنیم، من هربار میرم پیش مامانش، یه سری بهشون بزنم، یه تیکه ای، کنایه ای بهم میزنن، یه بی احترامی میکنن، یه دخالتی میکنن.. من جواب نمیدم که حرمتا شکسته نشه و همش تو دلم نگه داشتم و به همسرم نگفتم.. همین امشب جلو همسرم، مسئله ای به وجود اومد که منظورشون این بود پسرشون که همسر من باشه، وظیفه ای در قبال کمک کردن به من در خونه نداره و من خودم به تنهایی باید همه کارها رو بکنم(کما اینکه من خودمم سرکار میرم از صبح تا شب و خرج خودمو میدم و اگه همسرم نیاز داشته باشه، کمکش میکنم و اونا اینو میدونن..).. من بازم جوابی ندادم و اومدم به همسرم گفتم،.. و گفتم چقدر ناراحت شدم، اون حقو به مامانش داد.. گفتم ما باید از اینجا بریم چون من دارم تحمل میکنم و میترسم یه روز تحملم تموم بشه و با مامانت دعوام بشه، گفت اگه دعوات بشه، یه اتفاقات دیگه میفته.. و سمت مامانم هستم و نمیگه بیا بریم دکتر.. الانم که فهمیدم پشتم نیست تو هیچ شرایطی.. حس میکنم واقعا هیچ محبتی ازش تو قلبم ندارم و اصن واسه چی ازدواج کردم.. خسته ام خیلی..

  42. سلام و عرض ادب.در خانواده من در هر شرایطی به هم کمک میکنیم و یک برادر زاده دارم که یتیم است.من اگر ۱۰ بار برای بچه ام کاری میکنم یک بار برای برادزاده ام کاری کنم زنم تا یک ماه خونه رو به هم میریزه.الان ۷۰ میلیون خرج خانه ام کردم.برادرزاده ام گفت عمو پله های خانه من را هم درست کن وقتی فهمید علم شنگه به پا کرد.حتی یک بار برادرم که مریض بود که بعد به رحمت خدا رفت من مداوم دکتر میبردمش(ولی واسه زنم کم نمیزاشتم)پدر خانمم به جای اینکه بگه افرین به دامادم گفت تو حق نداری برادرتو دکتر ببری!!حتی برادرهای خانمم یک بار یک هزاری به خواهرشون یا بچه هام کمک نکردن ولی خواهرم و یا برادرم مرتب واسه بچه هام چیز میخرن.حتی برادرزاده ام رفته بود مشهد واسه دخترم جوراب خرید با اینکه ۹ سالشه برادزاده ام.
    لطفا بگید چکار کنم

  43. همسرم نمیزاره برم خونه بابام وقتی امروز برم برای فردا نمیزاره دیگه برم میگه تازه اونجا بودی ولی باید هروز از صبح تا شب خونه مامانم باشی چون تنهاست نمیدونم چیکار کنم همیشه میگه مامانم مامانم یچیزی هم بهش میگی بر میخوره و قهر میکنه و من باید نازش رو بکشم

  44. همسر من وابسته به مادر هستن.و حتی به خاطر مادرش حاضر هست از من و بچمون دل بکنه و بذاره بره.به قول خودش مادرش خط قرمزش هست و بسیار دهن بین مادرش هست.ما سه ساله ازدواج کردیم و تو این مدت همش سر لوس بازیای مادر شوهرم و وابستگی های شوهرم جروبحث داشتیم تا جایی که گفته من نباید خونه باباش برم و اون هم به خاطر اینکه من نمیرم خونه باباش خونه پدر و فامیل من نمیاد.خانواده هامون شهرستان هستن و خودمون تهرانیم.من موندم باید چکار کنم اصلا برم خونه پدرم؟چون برام سخته اینجوری.تنهایی رفت و آمد کردن. مادر شوهرم شهر دیگری هست ولی با تلفن هر روز در تماس هستن.اگر ساعت تماس همسرم دیر بشه خودش زنگ میزنه.تو این سه سال زندگی نشده روزی که همسرم به مادرش زنگ نزنه، تحت هر شرایطی باید زنگ بزنه و گزارش روزانه زندگیم به مادرش بده. پدر شوهر دارم اون آدم خوبیه ولی اختیار زندگی دست مادر شوهرم هست که یک زن زورگو و تندمزاجیه. خیلی خودخواه و حالت مدیریتی داره.دوست داره امر و نهی کنه.با کی برید با کی بیاین، به کی زنگ بزن و ….شوهرم خیلی به حرفاش گوش میده و کاراش می‌کنه.از بچگی براش کار می‌کرده و بله قربانگوش بوده و خیلی توقع ایجاد کرده و همسر من برای مادر شوهرم نقش شوهر داره.اینقدر که نسبت به اون احساس مسئولیت داره نسبت به من و بچم نداره.مادر شوهرم از لحاظ جسمی سالمه و 60سالشه ولی شوهرم همش میگه پیر و ناتوان من باید کمکش کنم.وقتی می‌رفتیم اونجا فقط در خدمت مادرش بود.مادرش بهش گفته شما اونجا پیش همید اینجا که میاین دیگه واسه ما باش. مادرشوهرم دختر نداره خواهرم نداره و در کودکی هم پدرش از دست داده و خیلی هم زبون چرب و نرمی داره.از این مسائل سواستفاده می‌کنه و میگه خیلی سختی کشیدم و … شوهرم احساسی میکنه. پدر شوهرم میگه شوهرم بیسته اونم حرف مادرشوهرم میزنه ولی اون حاضر به خاطر زندگی بچش از خواسته هاش کوتاه بیاد ولی مادرشوهرم اصلا حاضر زندگی بچش به هم بخوره ولی پسرش ذره ای از توجهش بهش کم نشه. شوهرم بارها شاهد دروغگویی هاش بوده و دروغاش واسش رسوا شدن ولی بازم حرفاش باور می‌کنه و وقتی یه چیزی من میگم میگه تو دروغ میگی

    • دوست من مادر شوهر شما یه آدم رها شده بوده ، برای جبران آن سفت و سخت به بچه اش چسبیده طوری که همسر شما هویت مستقلی از خودش نداره، خودش را هنوز جزئی از مادرش می دونه، حاضر هست هر کاری براش بکنه ، حق و حقوق خودش را نمی شناسه، حتی حاضر هست خودش و شما را قربانی مادرش کنه، باید یه جایی سرش محکم‌به سنگ بخوره شاید به خودش بیاد، اگر راضی می شن، شما ببرید پیش درمانگر ، اینقدر وابسته اند که نه خودشان را می شناسند و نه توانمندی خودشان را باور دارند، حتی ممکنه همسرت ندونه از چی خوشش میاد ، کدام غذا را دوست داره، چه لباسی باید بپوشد. می دونم زندگی را به کامتان زهر کرده حالا خدا را شکر قهر دیگری هستند هر چه همسرت ازش دور تر باشه امیدی هست که اصلاح بشه اما اگر مرتب ادامه بده همین طور خواهید بود.اکثر وسواسی ها اول فکرهای وسواسی سراغ شون میاد، فکر هایی که خیلی ناخوشایند هست و تحمل آن را ندارند احساس می کنند اگر این فکر را بکنند انگار که همان کار را کردند، مثلا کشتن کسی تو ذهنش میاد و برای فرار از اون فکر دست به عمل وسواسی می زنه؟ منظورم این بود راجع به فکرش هیچ وقت با شما صحبت نکرده؟

  45. سلام خواهش میکنم منو راهنمایی کنید، من و همسرم سر خونواده همسرم دعوامون میشه (ماطبقه بالای خونه مادرشوهرم میشستیم که جداشدیم و از وقتی که اومدیم خونه خودمون دعواهامون بیشتر شده همسرم فک می‌کنه من اونو ازخانوادش جدا کردم چون راضی به مستقل شدن نبود و همش اصرار من بودو حالا کینه به دل گرفته)، شوهرم خیلی دعوارو کش میاره و به اصطلاح کینه ایه، الان یه هفتس یه کلمه بامن حرف نزده، همیشه من میرفتم سراغش و اروم حرف میزدم و سعی میکردم دعوا تموم شه ،همش قهر می‌کنه و سرد و بی محبت میشه و فاصله میگیره و اصلا حرف نمیزنه ، همیشه وقتی دعوامون میشه میگه ولم کن ، نیا سمتم ، بذار تو خودم باشم ، اما من واقعا از این همه کش اوردن خسته شدم ،
    تروخدا بگین چیکار کنم ، بهترین واکنش برای من چیه ؟؟؟؟

  46. ببینین من تو رابطه احساسیم مشکل دارم و اینکه ۲ سالی هست که تو رابطم و با پارتنرم واقعا احساس خوشبختی میکنیم و اینکه ایشون با خانوادش در جریان گذاشتن وجود منو قراره طی سال اینده ازدواج کنیم ولی مشکلی ک هست من ۱۹ سال تک فرزند بودم و به شدت ادمه حساس و حسودی شدم نسبت به اطرافیان خصوصا رو ایشون بخاطر علاقه زیادم جوری که دوست ندارم حتی با خاهرشون زیاد ارتباط داشته باشن بیرون برن برا هم هدیه بگیرن و مسئولیت کارایه پارتنرم با خاهرش باشه عصابمو خورد میکنه یا حتی احساساتی که نبست به خاهرشون نشون میدن کلافه و عصبیم میکنه همچنین نسبت بع بقیه دخترا و خانومایه اطرافشون میشه لطفا کمکم کنین این اخلاقمو درست کنم

  47. ببخشیدنزدیک ازسال۹۲عقدکردم۹۳عروسی سال۹۹بچه دارشدم این مدتم بندرعباس زندگی کردم اصالتااهوازی ام شوهرم ارتشیه نیروی دریایی هرسال هم میرف دریاماموریت یانگهبان یارزمایش کلن همیشه ازهم دوربودیم استفاده انچنانی ازش نداشتم ب عنوان شوهریاپدربچم همیشه خداهم بحثودعواوقهرداشتیم همیشه خداوقتایی ک بهش نیازداشتم نبوده انچنان ک میخواستم حمایتم نکرده وپشتم نبوده درهمه حال حتی وقتی تقصیرمن نبوده پشت خونوادشه حتی اگه بکشنم هم میگه حتمن یکاری کردی ک کشتنت کلن همیشه خداطرفداریشونومیکنه خداشانس بده بخدااصن نمیگه اینادشمنمم ن خونواده بااینکه همه پولاشومصرف میکنن ازش سواستفاده میکنن خرگیرش اوردن ازشون دوربودیم این مدت یکم خوب بودولی امسال ک بهمون توشهرمون انتقالی دادن وضع بدتره باباش هی میخواد بچاپتمون هی هم دخالت توزندگیوتربیت بچم میکنه شوهرمم مخالفتی نداره باطلاق ولی میگه برم زندون کسی نیس مهریتوبده اگه خیلی اصرارداری توافقی باشه اینقدک ازخداخواستست همه چیشم ازصدقه سری من داره حتی همین انتقالیش ک چندین ساله سگدومیزنه براش من ازسال۹۵بیماری صعب العلاج دارم داروخاص مصرف میکنم بخاطرمن موافقت کردن باکارش همین خودش مریضم کرده بدبختم کرده خودشوخونوادش حالاهم ک چسبیده بغل خونشون مثه زباله بام رفتارمیکنه هیچ ارزشواهمیتی بم نمیده ب خواسته هاش رسیده،بادخالت پدرش بحثم شد۴روزبم زنگ نزدادم حسابم نکردچندین بارخواستم ازازارواذیتای روحی روانیش خودکشی کنم نتونستم با ی بچه چ کنم ازدستشون قلبمم دردمیکنه ازناراحتی همیشه خداهم بیپوله ونیازاموبراورده نمیکنه چ مالی چ احساسی درکل حال دلم خوب نیس…..

    • سلام ممنون دوست عزیز ببین شما منبعد هیچ وقت نسبت به محبتشون به خانواده شون عکس العمل نشون ندین .و سعی کنید بعضی رفتارهای ایشون رو ندید بگیرید ما اخلاق آدما رو نمیتونیم عوض کنیم فقط میتونیم نگرش خودمونو تغییر بدیم زاویه دیدت رو نسبت به مسائل زندگی تغییر بده انعطاف پذیری تو‌ببر بالا در وهله ی اول به فکر آرامش و سلامت روان خودت باش.بزار پشت خانواده باشه متاسفانه اینکه مردان در زندگی خیلی به خانواده وابسته هستند به سنین ۱۵،۱۶ سالگی شان برمیگرده که تفکیک خویشتن نشدند و روی این مساله تا خودشون نخوان نمیشه کار کرد با توجه به بیماری که دارید آرامش شما در الویته گاهی سعی کنید شما به سمت همسرتان بروید و به ایشان نزدیک شوید بدون طعنه و زبان تلخ

  48. زن ،۳۵ ساله،دیپلم ریاضی،خانواده شوهرم از همون روز اول از من متنفر بودن و الان تونستن بعد از دو سال زندگی روی ذهنیت شوهرمم تاثیر بزارن و اون برای سومین بار در امسال به من بی احترامی کرد و حرفایی گقت که دلمو شکسته!،الانم خیلی ناراحتم دارم به جدایی فکر میکنم…. لطفا کمکم کنید

  49. سلام من مشکلم باهمسرم هست به شدت وابسته برادرش هست اولویت زندگیش ایشون هستن هیچ وقتی برای من نمیزاره همش درحال کار یا برادرشون هستن به شدت آدم بی منطقی هست ومن خسته شدم ازادامه ی زندگی باایشون

  50. سلام وقت بخیر. من۲ ساله که ازدواج کردم.تو این ۲ سال شوهرم مارو تنها نبرده بیرون.همش یا باید مادرش یا خواهراش باهامون باشن. از این موضوع خیلی ناراحتم.چندین و بار غیر مستقیم بهش گفتم که میخوام تنها بریم بیرون.اما فایده ای نداشته.به شدت به خانوادش و خواهراش حساسه. طوری که مجبورم میکنه برای خانوادش کار انجام بدم و وظیفه من میدونه این کارهارو.

  51. من الان چند ماهی هست عقد کردم و تازه متوجه این رفتار شوهرم شدم که سعی میکنه همه چیز رو راجب شغل درآمد و خانوادش از من پنهون کنه و من خودم هر از گاهی متوجه بعضی چیزا میشم و زمانی که بهش میگم یا انکار میکنه یا بحث رو عوض میکنه مشکلی که باهاش داره و خیلی اذیتم میمنه خانوادش هست به خصوص پدرش و الان از انتخاب خودم پشیمون شدم سر همین مسائل اما خیلی همسرم رو دوست دارم در بقیه زمینه ها فرد خوبی هست حس میکنم خیلی به خانواده ش وابسته است و نمیتونه از کمک کردن مالی ی هر چیز دیگه از اون ها دریغ کنه مادرش فوت کرده و از اون زمان حس میکنه باید بار تمام خانواده رو اون به دوش بکشه

  52. سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.
    من 8 ماه از عروسیم میشه. من 19 سال دارم. و شوهرم 45 سالشه. به خواست. زور فامیل نامزاد شدم. عروسی نمیکردم گفتم جدا بشم اما هرچی کردم نشد چون پسر نخواست. بعد از 2 سال نامزادی. فامیلم منو رو از دست گرفت به زور از خانه بیرونم کرد. و گفت دیگه نمیشه یا تو کوتاه بیا. یا نامزدت. گفت دیگه دختر. و یا خواهر به این نام ندارم. بیدون عروسی بیدون نکاح. ده خونه شوهرم استم الان چند هفته میشه که بادارم. ولی رفتار شوهرم به من خوب نیست به من دوکتور گفت استراحت کن. من توی اتاق خودم استم. اما شوهرم اصلا از من خبر نمیگیرن. از بیرون میاد پاین تویی اتاق مامانش خواهرانش. میباشد. وقت بیرون میرن میگه من رفتم چیزی کار نیست. ولی اصلا از من خبر ندارن. وقتی کدام گپ باشه به فامیل خود شریک میکنه به من نمیگه. هر کجا برن به مامانش خواهرانش میگه. وقتی من میپرسم میگه تو چی میکنی منو که کجا میرم. بعدش چیزی کارم میاد واسش زنگ میزنم پلان کارم اس میاری باشه الان بیکار نیستم تا به این چیزهات بپردازم. وقتی فامیل اش چیزی رو لازم داره وقت بهشون حاضر میکنه ولی به نمیکنه. میگه بینتفاقی میاد. وقتی میاد. چطوری. خوبی میگم اره خوبم. میگه من رفتم پاین پیش فامیلم.

  53. سلام من شوهرم سر موضوع بیخود سر خانوادش انقدر کتکم زد ک بدنم کبود شده مریض شدم افتادم بیمارستان خانوادمم پشتم نیستن گفتن بزن بکشش اختیارش داری بخدا بی گناه میزنه میگه حقی نداری هیچ حرفی بزنی من چکار کنم جایی ندارم برم

  54. با سلام‌ و خسته نباشید پرسش من این است در برابر زنی که اولویت زندگی او برادرش است چه می‌توان کرد ؟ خانه ما سه اتاق خواب دارد من دو فرزند دارم این در حالی است که برادر زن من ۱۰ سال است که کلید خانه را دارد زمانی بود که ازدواج کرده بود اما حالا جدا شده هر زمان که دوست داشته باشد در را باز می‌کند و داخل می‌شود آرزو من شده مانند دیگران اتاقی داشته باشم باید بت زنم در اتاقی نزدیک بچه ها بخوابیم اتاق سوم همیشه باید خالی باشد که هر زمان برادرش خواست اتاق آماده باشد کاریه جایی رسیده است مه آخر هفته ۲ روز بچه که از ازدواجش را دارد هم به خانه ما می آورد هیچ کاری انجام نمیدهد حتی بشقاب قضا خود را تمیز نمیکند چندین بار شد به خانه برگشتم کسی خانه نبود بیرون رفته بود و در خانه باز بود به زنم میگم آخرش دزد خانه را خالی می‌کند در جواب گفت به او گفتم گوش نمیکند در مخارج خانه کمک نمیکند چراق برق را در روز روشن میگذارد و بیرون می‌رود پول دستی می‌گیرد پس نمیدهد با تمام این شرایط زنم مبگوید او را بیرون نمیکنم بچه ها باید در یک‌اناق باشند آن هم در ین ۱۲ و ۹ سالگی به دلیل نزدیک بودن اتاقی که من و زنم در آن‌هستیم فاصله زمانی که با همسر خود رابطه دارم‌به چند ماه می‌رسد همت نوع روس را امتحان کردم صحبت با دلیل و منطق ، داد و بیداد ….. هیچ فرقی نکرد. محل زندگی ما ایران نیست ، بردار زن من فعلا تنها است کلا آدمی نیست که مسئولیت پذیر باشد کار نقاشی ساختمان انجام می‌دهد پدر و مادرش ایران هستند به نظر من چون میداند خواهرش هر کاری برایش انجام می‌دهد حاظر نیست زندگی مستقل داشته باشه چون در این شرایط درآمد ش را برای خودش خرج می‌کند بدون داشتن پس انداز نه خرج قبض برق و آب و گاز دارد و نه مواد غذایی تازه پول دستی هم می‌گیرد‌ دقیقا شده یک زالو تنها راه خارج شدن من از این زندگی است البته باید از نظر بچه ها خیالم راحت شود که بزرگ شدند دیگه آب از سر من گذشته ممنون از این که متن مرا جواب دادید. من همه این کار ها را کردم ، اول با منطق و آرامش مرحله بعد با داد و بیداد و مرحله سوم با بی توجه ای به برادرش اصلا کاری به کارش ندارم تصور کنید ۳۷ سال دارد حتی بلد نیست ساده ترین چیز ها را به عنوان غذا درست کند ، همه راه ها رفتم همسر من به هیچ راهب حاظر نیست به کارش ادامه ندهد. شده قصه خاله خرسه که به اسم دوست داشتن باعث بدتر شدن شرایط برادرش می‌شود با خود او هم‌صحبت کردم گفتم باید از صفر شروع کنی اصلا شهر زندیگیت را عوض کن جواب داد من دارم درست زندگی میکنم این هم صحبت با خود طرف اگه مستقیم‌ بگم برو‌بیرون‌ همین ۱ درصد آرامش حال حاظر را هم از دست می‌دهم این حرف را از روی ترس نمیزنم بعد ۱۴ سال زندگی مشترک میدونم نتیجه چی میشه ،. البته مشکل اصلی ریشه در خانواده دارد این خانواده مهم ترین چیز جنسیت است آنقدر پسر پسر کردند که از ۴ پسری که دارند ۳ تا آنها کاملا مانند یک زالو زندگی می‌کنند دختر آنها هم اول ازدواج با من آنقدر اعتماد به نفس نداشت که خود را به عنوان یک‌انسان‌ کامل نمیدهد محبت و توجه بی اندازه خود من به جایی رسید که اصلا خود مرا قبول ندارد خود بزرگ بین و پوچ ،

  55. یکی از فامیل های شوهرم که اصلا ندیدمش به رحمت خدا رفته شبهای گذشته با هم مشورت کردیم که مراسم نمی ریم اما بعدا متوجه شدم خودش با خانواده اش رفتند گفتم چرا گفت رنگ زدند گفتند بیا زشته…….وقتی فهمیدم من چه قدر باهاش صادقم و اون نا راست هست و روراست نیست ناراحت شدم به شدت

  56. سلام وقت بخیر من ده سال تو خونه مادرشوهرم هستم زندگی میکنم تا وقتی مادرش نیست بهم توجه می‌کنه و احساس مسوولیت ولی وقتی مادرش خونه است بی خیال من و دخترم میشه با پوفیوزی حرف نمیزنه چکار کنم

  57. باسلام وروزبخیرخدمت اون هموطنان عزیزی که مشکلات خانوادگی این چنینی دارن عارضم که اگرمشکلتونوباهمسرتون درمیان گذاشتین وترتیب اثرندادن اگربخونوادت اهمیت میدی ونمیخوای ازهم بپاشه میتونی براخودت برنامه ریزی کنی وشماهم بهش زیادتوجه نکنی بی تفاوتی ادبش میکته وشماهم کم کم به این زندگی عادت میکنی درسته اولش سخته ولی اشیونه ات باوجودبچه هات ازهم نمیپاشه چون توایران هرکی طلاق بگیر به چشم بدبهش نگاه میکنن وازارمیبینی ..موفق وسربلندباشین وخوشبختتتتتت بشین ?

  58. با سلام عزیزان من هم همین مشکلات رو دارم .به شوهرتون بها ندین.به خودتون اهمیت بدین.یعنی اینکه نازشو نکشید هر حرفی میزنه فورا انجام ندین.اگر شوهر غر غر میکنه اصلا فکر کنید یه سگ داره وق وق میکنه از خونه برید بیرون.یا اصلا جواب ندین .اصلا باهاش دهن به دهن نشید اصلا نگاهش نکنید که بخواد باهاتون کنتاک کنه و اذیت کنه.سکوت کردن طولانی خیلی خوبه بستگی داره که چقدر طول بکشه اون آدم از روبره.یک روز 4 روز یا شاید 10 روز ..اصلا فکر کنید شوهر مبل است یا دیوار…زن اصلا نباید به شوهر محل بذاره…برعکس پیش فامیل شوهر باهاش صحبت کنید و ناز کنید اینجوری چون تشنه است خیلی بتون توجه میکنه و حرص مادرشوهر و بقیه شون درمیاد…موفق باشید عزیزان

  59. وقت بخیر من 1وسال و نیم ازدواج کرده ام. همسرم 37سال دارد من 4ماه از ایشان کوچکترم. ایشان 6خواهر و مادری 66ساله داره 32سال پیش پدرشان فوت کرده مادرش تمام تمرکز و روزهاش رو بر اساس کنار ایشان بودن میگذراند. میتوانم بگوید دقیقا وسط زندگی ماست. بیا ببینمت دلم تنگ شده. بیا نان بخر. بیا پکیجم خراب. بیا برات فلان چیز رو پختم بیا بریم ختم بیا بریم خرید و اصلا زمانی برای خودمان نداریم. همچنین خواهر هایش هم ایشان را جای پدر خود گذاشته. خلاصه که یا سرکار یا مشغول امورات خانواده خودش بهشم که میگویم یا جبهه دارد یا میگوید حق باتوست اما باز روز از نو زندگی از نولطفا لطفا راهنمایی بفرمایید

  60. سلام …من ۶ساله که ازدواج کردم و دوتا دختر ۱۸ماهه و ۴ماهه دارم ..از اول با همسرم تفاهم نداشتیم الانم که به خاطر خواهرش دعوا انداخت و منو اومدم خونه پدرم بچه ها هم پیش من هستن ایا با مردی که مدام به خاطر خانوادش تو خونه اختلاف میندازه و اجازه دخالت میده و به خانواده من و خوده من توهین میکنه چجوری باید درخواست طلاق داد اصلا قاضی این دلایل رو قبول میکنه

  61. سلام من مادر شوهرم و پدر شوهرم تو زندگیم خیلی دخالت میکنن ارامش رو ازمون گرفتن من عقد کرده ام پدر شوهرم اجازه هیچی به شوهرم نمیده

  62. شوهرم به خاطر همسر آینده ی برادرش باهام بحث و دعوا کرد یعنی اون براش مهم تر از منه؟

  63. ۵ساله ک ازدواج کردیم دوتابچه ۳و۴سال داریم.مدتیه زندگیمون کلا داغون شده مدام باهم قهریم ازهم سردشدیم سرچیزهای الکی وبیخوددعوامون میوفته مشکل اصلی اینه اصلاتواین زندگی درک نمیشم اصلا احساسات من حال روحی من اصلامهم نیس خیلی دلم گرفته همیشه همه چی تقصیرمنه دیگه خسته شدم مادرشوهرم باماتویک حیاط زندگی میکنه یعنی ماطبقه بالایی اوناییم توهمه چیزمون دخالت داره توخریدکردنمون توجایی رفتنمون توخوردوخوراکمون حتی توخوابوبیداریمون دخالت دارن خیلی حس ریاست میکنن فک میکنن همه بایدب روش اون زندگی کنن منوخیلی ب عذاب دارن من قبلا خیلی ازادترزندگی کردم پدرم هرچی میخواستموفراهم میکردمسافرتمون ب راه بودامااوضاع مالی شوهرم خوب نیست ماتاحالاتواین چندسال مسافرت نرفتیم چندان برای خودمونم وقت نمیزاریم من همه ایناروتحمل میکنم ولی مادرشون اعصابموبهم میریزه باعث میشه کنترلموازدست بدموعصبی بشم شوهرمم هیچ وقت طرف منونگرفته هیچ وقت برای من کاری نکرده من چیکاربایدبکنم مدام منومیزنه منوازخونه بیرون میکنه میگه بروخونه بابات دیگه ازدستت خسته شدم توروخدابگیدمن بایدچیکارکنم .ایشون اصلاکارای مادرشون روبدنمیدونن بارهاک گفتم زندگی اینجابرای من خیلی سخته میگه مجبورنیستی تحمل کنی بروخونه بابات واینکه من وقتی حالم ازکارهای مادرشون بدمیشه وعصبیم ایشونم بیشترروی من فشارمیارن توهین میکنن فحاشی میکنن هفته هابامن صحبت نمیکنن تازه انتظاردارن من باهاشون رابطه خوبی داشته باسم چ عاطفی چی جنسی ولی من نمیتونم وقتی حال روحی خودم خرابه وقتی برای هیچکس اهمیتی ندارم خوب رفتارکنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      شما از این شوهر و از این مادر شوهر انتظاری نداشته باشید. تحت تاثیر حرف هاشون قرار نگیرید، سرگرم بچه ها باشید، از وجود بچه ها لذت ببرید سعی کنید یک بار دیگر عشق و محبت را از وجود بچه ها بگیرید، خودتان را غمگین و افسرده و بدبخت نشان ندهید، دست بچه ها را بگیرید، بیرون برید، پارک برید و … برای خودت و بچه هایت برنامه ریزی کن ، زندگی کن، هر چه خودت را بیشتر تشنه محبت ایشان نشان بدهی ناکام تر می شوی، هر چه خودت را درمانده و بدبخت نشان دهی بیشتر تو سرت می کوبند، به خودت بیا سرت را بالا بگیر، لحظات با بچه ها بودن را از دست نده، وقتی بچه ها بزرگ تر شدند برای خودت کسب و کاری راه بینداز .

  64. همسر من اولویتش خانوادش هس من میگم خانواده رو بزاریم کنار دوتامون برای هم زندگی کنیم اما چند روز ک میگذره لازم خانوادشو اولویتش قرار میده هر حرفی داره بهشون میزنه نمیزاره تو خونه یه حرف مخفی بمونه

    • این اولویت و مرزبندیها از غرور و تکبر میاد. اگه با چشمتون دیدین خانوادش مانع خوشبختی شما هستن قطعا اون مرد با شما و خانوادش مشاوره میاد اگه دیدین و مصداق بگین اگرم حدس میزنین یا بدبینی دارین یا توهم دیگه باید معالجه کرد.پیش داوری هرگز فقط وقتی مصداق و علنی دیدین اونا هم راضی میشن بیان با هم مشاور مساله رو حل کنین چون دوستتون دارن

  65. سلام همسرم ۳سال پیش لب تاب منو بدون اجازه من داده برادرش الان که من درخواست کردم مدام باهام دعوامیکنه که چرا به برادرم زنگ زدی گفتی لب تاب بده اونو خودم زمان مجردی خریدم وسیله شخصی خودم هست الان که میخوام میگه واسه عهدبوقه اگه داداشم ناراحت بشه جلوت پرت میکنه وقتی بحث پیش بیاد بدون هیچ فکری فقط پشت خونوادش هست خیلی بددهنی میکنه

  66. من یه دختر۲۴ ساله ام ۴ماهه نامزدم و دوسه روزه به مشکل خوردیم سر این موضوع که من رفتم تو جمع خانوادگیشون مدام یواش و درگوشی صحبت میکردن و ازاین رفتارخیلی بدم میاد و یسری حرفاهم شنیدم که ناراحتم کرد و وقتی قه نامزدم گفتم جبهه گرفت و جوری طرف خانوادش گرفت که من حق ندارم درمورد اونا هیچ صحبتی بکنم ینی همین الان اونارو به من ترجیح داده

  67. من ۳ ساله ازدواج کردم ،همسرم آدم خوبیه ولی تمام مشکلات ما به خاطر خانواده اش ،پدر و مادر و خواهرانش پیش میان و اصلا با هم خودمون مشکل نداریم ، پدرش بسیار بددهن و بی ادب و با تمسخر و به قول خودش شوخی همه چی به من میگه ولی شوهرم از من دفاع نمیکنه و میگه شوخیه ،من حال دلم اصلا خوب نیست ، نمیتونم قبول کنم خودم به همه احترام میزارمش و رفتار و گفتار خوب ولی متقابلاً اونها بدن

  68. سلام من شوهرم همیشه واسه خونواده کم نداشته کلا تا تونسته وقتی مجرد بوده به خونواده داده وخرجشون کرده الان که ازدواج کرده حتی خونوادش حاظر نشدن یه هزار تومنی بهش بدن یا بیان درست خواستگاری کنند یه دور اومدن و رفتن واسه عروسیم هیچ کمکی نکردن آخرشم که شوهرم حتی ۱ملیون پول نداشت ولی خیلی منو میخاستبه من پیشنهاد فرار داد که متاسفانه قبول کردم و وقتی رفته بودیم کلی گریه وزاری که برگردیم خونواده شوهرم .اومدیم یه مراسم که اونم شوهرم پول قرض کرد گرفتیم بالاش حاضر نشد سر کیک بریدن هم حتی بیاد اصلا تو مراسم نبود بعدشم که با خونوادش هم خونه شدیم پول نداشتیم بهمون گفتن نوه بیارین خب ما که خبر نداشتیم گفتیم باشه بعد اون اذیتکردناشون شروع شد من حامله که حتی نمی‌تونستم یه آب بخورم بالا میاوردم میگفتن گوشت بخور با اینکه میدونستم ویار شدید به گوشت داشتم هرروز صدای مادر شوهرم از اتاق بغل نیومد که الهی بمیره بچمو میگف تو دوران بارداری عصبی شدم چیزی هم نمیگفتم چون جایی نداشتیم به بهونه های الکی دعوا میکردن بامن نمی‌تونستم غذابخورم به من میگفتن برو بیرون گردش کن پیاده روی کن جلو مهمونا میگفتن ما به این میگیم برو پیاده روی نمیره در صورتی که من یه روز رفتم مغازه دوغ گرفتم هیچ چی نمی‌تونستم بخورم از اون روز به بعد قشنگ تاسه ماه بهم تیکه مینداختن برید دوغ بگیرید بخورید ویار داشتم به گوشت هرروز تو خونه گوشت مرغ سرخ میکردن مجبورم میکردن بیام بخورم ویار شدید به پیارم داشتم تو غذا پیاز های بزرگ ریز میکردن که نتونم بخورم هی بهم میگفتن بخور بخور تا اینکه موعد خونه سر رسید.و ما جدا شدیم چون پول نداشتن اینجا خونه بگیرن ماهم یه زیر زمین اجاره کردیم ۱۰ ملیون وجداشدیم هیچ پولی نداشتیم تا توقرعه ۱۰ملیون برنده شد. وسایل خریدیم ناگفته نماند که هرکس دعوتمون کرد و به ما هدیه دادند اینا از ما گرفتن هیچی نداشتیم جز یه فرش ۶متری که اونم شوهرم خریده بود حالا هم که شده به هر بهانه ای آزمون پول میخان الآنم وقت خونشون رسیده میگن۲۰ ملیون بهمون پول بده هیچ جوره پس انداز نمیکنن شوهرم خیلی بهشون وابستس میگه دوتا خواهرام پیش نامادریم هستن نمیتونم کمکشون نکنم وقتی میگم اونا پدر دارن باهام دعوا می‌کنه هر دفعه میان میگن پسرم یا داداشمون خسیس شده چون دیگه خرجشون زیاد نمیکنه هر دفعه میرسم خونشون میگه برو مغازه روغن بگیر یا مرغ بگیر اینم می‌ره هیچی نمیگه پدرشون باوقاحت تمام بر میگرده میگه ابجیات شلوار ندارن پول بده در صورتی که خودش پول داره. نمیدونم چیکار کنم شوهرم به حرفام گوش نمیده آخه ابجیاشم قبولش ندارن حاضر نیستند یکم حداقل طرفشو بگیرن ولی این بهشون چسبیده

  69. سلام خسته نباشید شوهرم زندانه این ۲سال شد رفت زندان ازقبل که شوهرم بالا سرمون بود هم خانوادش بام جنگ ودعوا می‌کردند ومنو به چیزهای بی ربط فراری میدادند خودشوهرم هم حرف خانوادشون گوش میکنه ومن می‌برد خونه آقام قهر الان هم این مشکلات سخت که پسرشون زندانه هم بهونه درمیارن تا میام خونه آقام منو بچه هام میگن چیه میری خونه آقام با اینکه تاکسی سرویس ازمحل شون میگیرم هم تهمت میندازند به شوهرم خبر بد میگن میگن ساعت ۲ رفتن چه وقت رفتنه بعد این حرفشون گوش میکنه منم بش میگم اصلا خونوادت نمیزارن بشینم سر خونه زندگیم با اینکه من باشون کاری ندارم نمیدونم الان دلیل شون چیه شوهر خواهرشوهر مدرمنو چندبار جوش میزنه تا اینکه من ازخودشون بفهم اینجا من خونه آقام این خبر روبمن میدن به پسرشون گفتم این چه کاریه که خونوادت دارن بامن میکنن میگه توخونه آقام باش ولی بچه هاروبفرست اونجا که درسشون بخونن آنجا غیر ازمن کسی نیست یادشون بده ولی یکی ازبچه هام پیششونه شوهرم میگه اشکال نداره تو بچه ها روبفرست خونه آقام درسشون بخونن الان خودش میدونه کسی اونجا یادشون نمیده میگه کارنداشته باش تو بمون خونه آقام نمیدونم این شوهرم چه نیتی داره.

  70. سلام شوهرم چند تا برادر داره و خواهر نداره و مادر و پدرش هم فوت کردند اما در مقابل برادرهاش خیلی ضعیفه و اصلا آدم حسابش نمیکنند الان ک 7 ساله ازدواج کردیم هیچوقت نشده از من یا خودش در مقابل حرف و حدیث ها دفاع کنه با وجودی ک سالی یکی دوبار بیشتر خانوادش را نمیبینیم اما همیشه هر رفت و امدی با کلی بحث و گفتگو برای ما تمام میشه. البته منم اصلا اهل جواب دادن نیستم و نمیتونم حاضر جواب باشم. اینو هم بگم ک دو تا از جاری هام همسن و سال مامانم هستند نمیدونم واقعا با این وضع ک شوهرم ازم دفاع نمیکنه چکار کنم

  71. اینا مشکل همه ا ست

  72. شوهرم و مادرم منو از دست این خواهر برادراشون کلافه کردن اونا اصلا اینارو هیچ حساب میکنن فقط تا مشکل پیش میاد میان باید همجای زندگیم باشن شوهرش میره میاد خونه ما شیشه میکشه بیرونش میکنن خونه ما چند ماه میمونن خانواده شوهرم مامان رو اذیت میکنه خانواده مامانم شوهرم من این وسط گیرم چکار کنم

  73. سلام من دو ساله ک ازدواج کردم اما شوهرم همش طرفداره اجیشه خیلی دوستش داره همیشه منو بخاطر اجیش دعوا می‌کنه اجیش ازدواج کرده تا بحثش میشه با شوهرش میاد بالا چون ما طبقه بالای پدر شوهرم زندگی میکنیم اما من همیشه گریه میکنم چون همش برای اجیش قهوه و هرچی دوست داره میخره براش اما بدون اصلا اهمیت نمی‌ده خیلی از این موضوع رنج میبرم تا یچیزی ب شوهرم میگم میگه برو خونه مامانت من خیلی خیلی دوستش دارم اما شوهرم همش اجیشو دوس داره بیشتر وقتا میاد بالا پیش ما ولی من اصلا راحت نیستم بالاخره آدم حریم خصوصی داره وقتی ب شوهرم میگم بره پایین پیش باباش میگم من راحت نیستم شوهرم زود عصبی میشه نمیدونم چیکارکنم ن

  74. من شوهرم شدیدن به خانواده شا وابستگی داره هر کاری هم میکنم که درست بشه نمیشه حتی محبت زیاد و توجه کردن هم پاسخگو نیست

  75. سلام با همسرم خیلی مشکل دارم هیچ وقت او اولویت نیستم واقعا خستم چندین بار اصلا اعتماد به نفس ندارم خیلی منو محدود می‌کنه حتی واسه کارای ساده آرایشگاه تورخدا یه راه کار بدید بتونم کنار بیام با این شرایط نمیتونم طلاق بگیرم

  76. سلام من ۱۸ سالمه شوهرم ۲۸ سالشه خیلی دوستش داشتم ولی شوهرم یه مدت بود ک مامانی شد هرشب روم دست بلند می‌کرد انقدر مند میزد ک تنم کبود میشه خانوادش براش نه عروسی کردن نه طلا و لباس ولی خانواده من همه کار کردن براش بهترین عروسی رو گرفتن شوهرم همش پشت خانوادم حرف می‌زد تااینکه متوجه شدم مادرش با پدرم زابطه داشتن خونه مجردی داشتن این موضوع رو شوهرم میدونست ولی از پدرم با میگرفت ساکت بود مادرم ک دیگ بعد این موضوع روانی شد بهمن ماه عروسیم بود سه ماه بعد عروسیم اومدم خونه پدرم اقدام ب طلاق کردم شوهرم بهم میگه برگرد سرزندگی ولی هنوز از مادرخودش دفاع میکنه دیگ نمیدونم چیکار کنم مادرشوهر من شیطان پدر منو گول زد از بس به زندگی من و مادرم حسادت می‌کرد الانم دارم طلاق میگیرم خیلی داغونم تو این سن بااین همه مشکل نابود شدم

  77. همسرم خیلی وابسته خانواذه اش است.خواهر بزرگم هم قبلا جاری من بود و بنا به دلایل و مشکلاتی از شوهرش جدا شد. الان همسرم مشکلاتی که بین خواهرم و برادرش بود رو همیشه به روم میاره. احساس میکنم همسرم فقط خانواده اش و بچه هامون براش مهمه و من هیچ اهمیتی برای او ندارم. احساس تنهایی میکنم، نمیدونم چیکار کنم.

  78. سلام .من ۳۲ سالمه وخانم هستم ۷ساله ازدواج کردم ویه پسر ۴ ساله دارم.اما بشدت احساس بی ارزش بودن میکنم بخاطر اینکه اولویت همسرم نیستم به خواسته هام احترام نمیذاره .باهام لج میکنه.فردخودخواهیه میگه هرچی که من دوست ندارم توام باید دوست نداشته باشی وانجامش ندی.هیچگونه آزادی ندارم مثلا یه نمونه اش اینه میگه من عروسی دوست ندارم ونمیرم شماهم حق ندارید برید .رفتاراش جنون آمیزه

  79. سلام.بنده۱۱ماهه ازدواج کردم۳۰سالمه همسرمم۲۹سال ضمن اینکه ازدواج مجددم هست همسرم ازدواج اولشون،مشکلات ودعواهای ماسرخانوادش وگوش نکردن همسرم به خواسته هام هست ازش میخوام پشتم وایسه حمایتم کنه خانوادش خیلی تیکه میندازن میگه خودت جوابشونوبده بااینکه میدونه خونوادش منواذیت میکنن ولی خیلی بامحبت باهاشون رفتارمیکنه خیلی بدشم میادبهش میگم خانوادت این کارارومیکنن میگه توهرسری یه بهانه میاری،فقط کارم شده غصه خوردنوگریه کردن ممنون ازپاسخگوئیتان

  80. سلام وقت بخیر من پنج ساله ازدواج کردم همسرم و زندگیمو دوست دارم یه پسر چند ماهه دارم تا الانم مشکلی نداشتیم واکه هم داشتیم سر همین موضوعات بود همسرم زیادی درگیر خانوادشه من نمی‌گم نباشه خدایی همسر من ب خانواده منم خیلی اهمیت میده اما خب بعضی از رفتاراش خیلی منو آزار میده مثلا من باردار بودم پدرش دچار سوختگی شد من نمبگفتم نرو ولی واقعا منم بهش احتیاج داشتم و تا از سرکار می‌رسید می‌رفت اونجا اگه منم زنگ میزدم باباش شاکی میشد همسرم کلا یکشنبه ها چهارشنبه ها شبا باشگاه میره این ب کنار الان یه هفته زواری ک باشگاه هم ندارن تا از سرکار میاد می‌ره خونه مادرش سر بزنه دیشبم رفته صحرا کمک پدرش منم واقعا این یک هفته خسته شدم از نبودش امروزم ک اومپ خونه پدرش گفت برو فلان کار کن من میخام برم مامانت تنها نباشه شوهرم رفت من میگم مگه من غیر مامانتم منم تنهام میگه من اینجوریم میخام کلا با خانوادم باشم

  81. سلام وقت بخیر من 42سالم هست و24سال هست که ازدواج کردم 4تا فرزند دارم داماد هم دارم ی موضوعی از شوهرم دیدم قسم خوردم بین خودمون بمونه اونم گفت باشه ولی اون همیشه ی شوخیهای بیجا میکنه واسم میاره که زن دوم مگه چه مشکلی داره منم ناراحت میشم ولی اون میخنده میگه شوخی میکنم مگه جنبه ی شوخی نداری چن بار هم کتکم زده اما کسی نمیدونه دیگه دارم دیونه میشم چکار باید کنم

  82. سلام.ببخشید من یه مشکلی دارم و اونم اینه که مادرشوهرم همیشه از شوهرم میخواد که بره کاراشو بکنه.مثلا ببرتش بانک وام بگیره برای پسر کوچیکشون.درصوزتی که اینهمه کارشوهرم براش انجام میده بازم پسر کوچیکه عزیزه.خیلی اینکارشون زیاده یعنی هفته ای دوشه بار شوهر من باید بره دنبال مادرش ببرتش کافی نت و بانک و اینا درصورتی که من بهش میگم فلان کارو برای من بکن زورش میاد.بهش میگم مگه بچه ای جز تو نیست؟ دعوا راه میندازه و میگه وظیفمه.بخاطر پرو بازیای خونوادش خیلی ازش سرد شدم.توقع دارم حداقل میرم خونه مادرش خیلی احتراممو نگه داره نه که هنوز از عروسی که نگرفته برای پسر دومش حرف بزنه و همش تعارف دامادش کنه.پسر کوچیکش که حتی یه مغازه نمیره اگه نون نداتشه. باشن بگیره.مثلا ما بیرونیم هم پدر شوهرم خونس هم پسرشون زنگ میزنه به ما براش مثلا نون بگیریم.اوابل برام مهم نبود اما الان واقعا عصبی میشم.

  83. میخاستم بدونم با شوهری که خیلی دستش خالیه ازدواج کرده ومادرش از لحاظ مالی عالیه وهیچ کمکی به پسرش نمیکنه که ما مجبور هستیم برای یک وام به صد جا رو بزنیم ولی اون هر روز بیشتر از قبل طلا بخره باید چه کار کنم ایا نباید توقع داشته باشم پس چرا برای پسر خود که میدونستن چیزی نداره زن گرفتن برای یه پسره دیگش طلا داده

  84. همسرم به خانواده اش خیلی اهمیت میده. حرفشون براش سنده.‌و اینکه همیشه من اولویت دومش هستم.

  85. سلام ،من 6ماهه عروسی کردم شوهرم زیر اختیار پدر ومادرشه ومنو مجبور میکنه که تو یه اتاق باهاش زندگی کنم وقصد جداشدن از پدر ومادرشو نداره و جدای از این موضوع پدرش منت سرم میذاره منو از خونش بیرون میندازه ،کلا اشکمو در میاره و شوهرم خیلی بی تفاوته نسبت به این موضوع ها میخواستم ازتون یه نظر بخوام که آیا زندگی با شوهرمو ادامه بدم یا ن

  86. سلام خسته نباشید همسرم به من توجه نمیکمه چکار باید بکنم که تعادل را بین احترام با خانواده خودش ومن رعایت کند؟

  87. همسر من شخص اول زندگیش خواهر بزرگه ش هست که ۷۰ سالشه و مجرده هیچوقت ازدواج نکرده. اشم خواهرش میاد دست و پاش میلرزه که یه وقت کوچکترین ناراحتی براش پیش نیاد.پرسیدید میزان این ارتباط مگر چقدره که منو دچار مشکل کرده. والا ارتباط حسی خیلی ویژه و غیر متعادلی داره با خواهرش و بارها باهاش دراین مورد صحبت کردم خودش قبول داره ولی میگه مگه این خواهرم چقدر دیکه زنده س با توجه به عمل قلب باز که کرده و کلا این توجیه هست کلا غیر نرمال و بیش ازحد فکر و ذکرش خواهرشه و هررررجور که خواهرش حرف بزنه یا رفتار کنه سرشو بلند نمیکنه مبادا خواهرش ناراحت بشه و هرگز حتی بدترین حرف رو خواهرش بزنه حاضر نیست از من یا هرچیز دیکه ای دفاع کنه جلوی خواهرش و حرف خلاف نظر خواهرش بزنه که مبادا خواهرش بخش بربخوره و سرسوزنی ناراحت بشه. بارها و بارها دراین مورد باهم بحث داشتیم و اختلاف بین مون پیش اومد دیگه خسته شدم بهش گفتم دیگه تنها راه ما طلاق هست من هرچی فکر مبکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه. منزل ما و منزل خواهرش ۶تا کوچه باهم فاصله داره پیاده میره و مباد هروقت میخواد بره. حتی وقتی می‌خواستیم این منزل رو بخریم خیلی تلاش کردم بریم یه محل دیگه ولی نشد نتونست قبول نکرد. مشاوره دونفره هم رفتیم‌ هیچی مشاور بهم گفت چاره ای نیست باید با سیاست دوطرف رو داشته باشی و بخاطر بچه ت زندگیتو حفظ کنی و هرچیزی هم ناراحتت کرد باید محترمانه بهش بگی. گفتم همسرم نمیزاره هیجوقت بهش بگم. که همسرم گفت باشه تو هرچی میخوای بگو و هرمشکلی داشتی مطرح کن باهاش و اصلا نمیخواد ببینیش و منکه زیاد دیگه نمیبرمت اونجا اونم که میبینی زیاد نمیاد ولی من خودم میخوام تا زنده س داشته باشمش و هیچ کاری نکنم که دلخور بشه. ولی آخه مسئله فقط نرفتن و نیومدن حل نمیشه مشکل اصلی بخاطر همین بیش از حد و افراطی هواشو داشتن و اجازه هر حرفی و هر رفتاری رو بهش دادن حرفاش صددرصد روی همسرم تاثیرگذاشتن و صددرصد حرفشو قبول داشتن و بهش عمل کردن هست

  88. من قراره با فردی ازدواج کنم و اون وابستگی شدید به خواهرش داره و خواهرش یه آدم سو استفاده گری هستش ک با زور گفتن به برادرش به خواسته هاش میرسه و برادرش هم آگاهی نداره به این موضوع و خواهرشو خیلی دوست داره آیا من تو زندگیم با این آدم به مشکل میخورم؟

    • سلام . صددرصد شک نکنید که با همچین آدمی به مشکل می‌خورید. من بعنوان کسیکه قربانی این قضیه هستم به شما میگم که حتتتتما یا همین اول تکلیف این موضوع خواهرش رو بین خودتون حل کنید و شرط و شروط بزارید یا بیخیال این ازدواج بشید. شک نکنید اینجور خواهرا آخرش زندگی برادرشوهر به فنا میدن مخصوصا حسادتشون وقتی ببینن برادرشون بع شنا هم توجه میکنه بیشتر آتیش تندی به زندگیتون میندازه

  89. شوهرم خیلی بد اخلاقه همیشه به حرف مادرش وخواهراش گوش میده خانواده ش تو زندگی ما دخالت میکنن من و شوهرم همیشه باهم دعوا میکنیم هیچوقت به حرف من گوش نمیکنه منو اذیت میکنه حرفای بد به من میزنه سرم داد میزنه

  90. شوهرم به خانواده اش وابسته است وبه من زیاد توجه نمیکند خانواده اش هم به من رو نمیده شوهرم منو مقصر میدونه نمیدونم چکار کنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      وقتی شما را تحویل نمی گیرند، مسئله فقط وابستگی نیست. خودشیفتگی است. سعی نکن محبت آنها را جلب کنی و به آنه نزدیک بشی تا می توانی فاصله بگیر و اجازه نده کسی به شما بی احترامی کند.

  91. سلام من همسرم الویتش مادرشه و همش پشت اونه چیکار کنم

  92. سلام من اسمم عسل هس ۱۸ سالمه یه پسر ۴ ماهه دارم یک سال نیم هس ازدواج کردم شوهرم همش حرف مادرشو گوش می‌کنه حرف منو گوش نمیکنه هر چی مادرش بگه همونه خیلی باهام دعوا می‌کنه بخاطر مادرش نمیدونم چیکار کنم هر جا هم برم باید مادرش باشه آزادی ندارم همش باید لباس های بلند و هر جا که میرم باید چادر داشته باشم خیلی اذیتم خونه جدا هم ندارم با مادرشوهرم و خواهر شوهرم زندگی میکنم

  93. سلام وقتتون بخیر منوهمسرم ده ساله ازدواج کردیم شوهرم کلاپشت خونواده وحمایت اونارومیکنه اونا با ما رفت‌وآمد ندارن مثلاختم مادربزرگم نیومدن تحویل نمی‌گیرن شوهرم همش میگه مقصرتویی وحقوبه اونامیده حالتی تعهدنوشتیم که کلاباخواهربرادراش رفت‌وآمد نکنیم شوهرمم قبول کرد اما عقده شده همش میگه خونه خواهرم نمیزاری برم واینحرفانمیدونم چیکارکنم اصلاحمایت ازم نمیکنه

  94. اسمم اصیلا هس ۱۸ سالمه یک نیم سال میشه ازدواج کردم یه پسر ۴ ماهه دارم تو این یک نیم ساعت خیلی اذیت شدم بد برام گذشت شوهرم همش حرف مامانش گوش میده یه هفته هس مادرشوهرم باهام جر بحث داره دعوا می‌کنه تقصیر خودش هم هست ولی پسرش ازش دفاع میکنه وقتی به شوهرم میگه تقصیر مامانته میگه نه تقصیر توعه تو نمی‌فهمی … همش منو شوهرم سر مادرش و خواهرش دعوا داریم دیگه خسته شدم که حرف منو گوش نمیکنه شوهرم هی مادرش کاری میکنه ازم سرد بشه میشه بگین چیکار کنم چند دفعه میخواستم دست به خودکشی بزنم خونه جدا هم نمیگیره میگه فقط با مادرم زندگی کنیم. من فکر میکنم اگه خونه جدا بگیره زندگیم بهتره به همه چی بهم گیر میده نمیدازه آزادی کنم مجرد بودم مانتویی بودم الان چادری شدم وقتی کسی رو میبینم آزادی داره میگم خوشبحالش کاش منم اینجوری بودم حسرت زندگی دیگران رو میخورم شب روز گریه میکنم بخاطر این همه مشکلات یکی نیس بهم کمک کنه راه رو نشون بده مادرم فوت کرده شب عروسیم اگه مادرم بود کمکم میکرد

  95. سلام خسته نباشید، من ۸ ماهه ازدواج کردم اما همسرم همش کناره خانوادشه و اولویتش مادرش و دو تا خواهرشه، وقتی از سرکار برمیگرده اصلا با من حرف نمیزنه و فقط با مادرش حرف میزنه و تا من میخوام حرفی بزنم یا سوالی میپرسم با یه کلمه جوابمو میده، و هیچکدوم از کارای من جلو چشمش نیست و همش میگه مادرم، وقتی مادرش یه سر درد ساده هم میگیره هزار و یک بار احوالشو میپرسه ولی من بمیرمم براش اهمیت نداره، از این موضوع خیلی دارم عذاب میکشم و الان به فکره طلاقم تو رو خدا راهنماییم کنید

  96. دختری۱۸ساله هستم تحصیلات هفتم راهنمایی،نزدیک۵ساله ازدواج کردم،شوهرم همش طرف خانوادش هست واصلابه من توجهی ندارد،میخام طلاق بگیرم ولی میترسم،این چندسال همش درخانه ی خانوادش زندگی میکنم

  97. سلام خسته نباشید من ۱۵ ساله ازدواج کردم.مشکلم رفتار شوهرمه باعث ناراحتی وبسایت من میشه وقت مشغول زندگی خودمون هستیم شوهر نسبت به خودم وبچه ها جدی وهیچ شوخی وحرفه نداره فقط فکر تمیزی غر زدن هر چیز سرجای خودش باشه هیچ محبتی به دخترم پسرم خودم زبانی یا عملی نمیکنه ولی تا خانواده خودش میان خصوصا مادر شوهرم فقط چشمش بهشه چکار میکنه چی میخاد چشم‌ توچشم باهاش حرف میزنه شوخی میکنه باهاش بازار خواهرش ودختر خواهرش همسن بچه‌های خودمه شوخی کلامی بدنی وقتی مهمونا میرن خونه ما سکوت واز خنده خبری نیستیعنی بهتون بگم شوهرم اخلاقش ۱۰۰درجه عوص میشه وقتی خانوادهاش میکنه جون میگیره شاد میشه من چکار کنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      احتمالا در محبت کردن به ایشان افراط کردید، شما را دست کم می گیرند، باید در رفتارهای خودتان و رفتارهای خانواده اش واکاوی کنید. مادرش چه خصوصیتی دارد که ایشان در کنارش خوشحالند؟ فرد مقتدری هست؟ نگاه همسرتان نسبت به شما چگونه است؟ آیا آنها را برتر از شما می داند؟ آیا آنها با محبت تر هستند؟ رفتار خانواده اش نسبت به شما چگونه است؟ آیا همسرتان حق و حقوق خودش را می شناسد؟ یا دوست دارد مورد توجه دیگران قرار بگیرد؟

  98. سلام همسر من اولویت اولش خانوادش هر بدی هم در حقمون میکنن بازم طرف اونا هس من جرئت ندارم حرفی به خانوادش بزنم فوری با مت بحث میکنه و در حدی که کارمون به طلاق میکشه چیکار کنم از خانوادش دور بشه به من نزدیک تر بشه

  99. شوهر وابسته به خانواده و نشستن در یک آپارتمان با خانواده همسر بزرگترین اشتباه کل عمرم بودوماندن در این شرایط باعث بروز انواع بیماری ها میشه قبل بچه دار شدن خودتون رو از این شرایط آزاد کنید و نداشتن شغل برای خانم بزرگترین خیانت به خودش هست امیدوارم که مادران فرزندان آگاه بزرگ کنند

  100. شوهری دارم که بسیار وابسته به خانواده خود بخصوص برادر و بعد پدرش می باشد و همه مسایل زندگی ما اعم از اختلافات حتی جزیی و وسایلی که برای زندگی خریداری می شود و … به اطلاع آنها می رسد. ظاهرا فرد متدینی هستند اما گاهی کارهای دور از شان اخلاقی می کنند و به نظر من اهمیتی نمی دهند.

دیدگاهتان را بنویسید

مشاوره آنلاین روانشناسی

مشاوره آنلاین روانشناسی

جهت مشاوره با روانشناس از گزینه چت پایین صفحه ارتباط بگیرید.