خانه / مشاوره فردی / چرا پدر و مادرم به من اهمیت نمی دهند؟ چرا خانوادم درکم نمیکنن
خانوادم درکم نمیکنن
چرا پدر و مادرم درکم نمیکنن

چرا پدر و مادرم به من اهمیت نمی دهند؟ چرا خانوادم درکم نمیکنن

پدرم درکم نمیکنه

پدرم عصبیه و همش آزارمون میده و کتکمون میزنه و تهدیدمون میکنه من حالم خیلی بده هر ساعت میرم دستشویی نمیتونم هیچ کاری انجام بدم از دانشگاهم اجراج شدم نمیتونستم با تمرکز سر کلاس باشم دیگه برام شده یه مصیبت.دوباره کنکور دادم ولی سر آزمون از استرس سه بار رفتم دستشویی به حدی که مراقب اسم و کد ملیمو یاداشت کرد . پول هم ندارم برم دکتر یا مشاور تحصیلی .پدرم شب ها تا صبح بیداره و صدای تلوزیون رو زیاد میکنه و صبح تا شب هم میخوابه و نمیزاره من برم سر کار نمیدونم چیکار کنم . کنکور امسال هم همش بهم حس خودکشی میده .دخترعمم پزشکی میخونه و من همش باهاش مقایسه میشم. ممنون میشم کمکم کنید. فقط دلم میخواد باهم منطقی رفتار بشه. تا میخوام باهاش حرف بزنم دائم بچگی خودشو پیش میکشه ومیگه من قبلا زندگی سختی داشتم شما الان پرتوقعید. نماز میخونم ولی از خدا متنفر شدم از بس احترام و خدمت کردن به پدرو مادر رو تو هر بحثی پیش میکشه

مطالب مرتبط: خانواده سختگیری دارم محدودم میکنن

پاسخ مشاور به پرسش چرا پدر و مادرم درکم نمیکنه

میفهمم چقدر تجربه این روزها و حس ها برای شما سخت است شما محبت و توجه و درک والدینتان را میخواهید. این خواسته کاملا حق و به جاست. به نظر می آید از والدینتان عصبانی هستید اما هنوز هم اینکه مقبول آن ها باشید برایتان اهمیت دارد. همانطور که خداوند ما را به خدمت کردن والدین توصیه کرده است مارا به مراقبت گری از خودمان نیز توصیه کرده است. ما باید از خودمان مراقبت کنیم و نگذاریم آسیب ببینیم. میدانید درس خواندن چرا انقدر برای شما اضطراب زاست؟ چون به آن به عنوان روزنه ای نگاه می کنید تا بتوانید رضایت والدینتان را به دست آورید. جدا از اینکه پدر و مادر شما از شما چه میخواهند، خودتان را در نظر بگیرید، اهدافتان، آرزو هایتان. کنکور و قبولی میتواند شما را راحت تر به این اهداف برساند؛ کنکور را چیزی بیشتر از این در نظر نگیرید. کنکور تنها وسیله است و در دست و کنترل شماست. مقایسه شدن دردناک است و حتما حس های منفی زیادی را تجربه می کنید. پیشنهاد من این است که حتما هر روز 4 بار در تایم های ثابت 10 دقیقه افکارتان را روی کاغذ بیاورید و درباره درست بودن آن ها فکر کنید. افکارتان همیشه درست نیستند. میتوانید افکارتان را در ذهنتان رنگی کنید، آن ها را به شکل های مختلف در آورید و هر کاری که دوست دارید در ذهنتان با آن ها بکنید پس تصور نکنید آنچه که وجود دارد یک فرضیه قطعی است.

تکلیف دیگری که میتواند به شما کمک کند نامه نوشتن به پدر و مادرتان است؛ هر آنچه دلتان میخواهد به آن ها بگویید اما نتوانستید به آن ها بگویید را اینجا میتوانید بنویسید. بگویید که از آن ها چه انتظاراتی دارید و اگر از آن ها ناراحت و عصبانی هستید بدون سانسور یادداشت نمایید.

ممنونم از توجه و همراهی شما

گلسا بمانیان

کارشناسی ارشد مشاوره خانواده

چرا پدر و مادرم درکم نمیکنن؟

۱۹ سالمه دخترم مجردم پشت کنکور? من پارسال برای کنکور(دوازدهم بودم) خوندم اصلا این حالتای الانم رو نداشتم اعتماد به نفس خوب داشتم زندگیم عادی بود ولی وقتی کنکور دادم دانشگاه آزاد رشته میکروبیلوژی قبول شدم ذوق داشتم برم دانشگاه حتی چن تا وسیله ام خریدم تا اینکه بابام اجازه نداد برم دانشگاه گفت یا میشینی خونه کنار مادرت یا هم باید پشت کنکور بمونی من خیلی تلاش کردم برم دانشگاه چون واقعا توانایی خوندن یک ساله دیگه رو نداشتم اما همون موقع بابام کلی باهام دعوا کرد فحش تهدید نمیدونم فقط حالم دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد چون از خونه موندن میترسیدم دوباره شروع کردم واسه کنکور اما سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکرد کلا تا الان نابود شدم یه ادم جدیدی شدم تمام روحیاتم عوض شد اعتماد به نفسم له شد خیلی حرفای پدرم تو این مدت منو شکست خورد کرد همش توهین طعنه مسخره کردن تهدید دیگه مثل قبل دوست نداشتم برم تو مهمونیا هر جوری بود نمیرفتم چون همش باید به سوالای بقیه جواب میدادم که چرا پش کنکور میمونم در یک جمله اعتماد به نفس من له شد و هست الانم نمیدونم چیجوری نفس میکشم فکر خودکشی که ثانیه ای نیس از ذهنم نگذره خب شاید بگید پشت کنکور موندن بد نیس اونا به فکر شما بودن ولی اصلا اینطور. نیس پشتمو خالی کردن بابام با من دعوا میکرد به خواهرم و داداشم محبت میکرد ولی به من که میرسید فحش و داد و بیداد من یه ذره ام محبت نه از پدرم نه از مادرم دریافت نکردم در حال حاضر احساس میکنم زشت ترین ادم دنیام بیرون میرم ماسک میزنم نمیتونم ماسکمو دربیارم هیچ کس علاقه بهم نداره از خانوادم محبتی دریافت نمیکنم اگه ترس از خدا و اون دنیا نداشتم قطعا لحظه ای تعلل نمیکردم که دیگه نباشم انقدر بی محبتی نبینم

پاسخ مشاور به پرسش چرا مامانم منو درک نمیکنه

بنظر میرسه که شما در حال تحمل فشارهای زیادی در زندگی هستید. پدرتون شما رو مجبور کرد که پشت کنکور بمونید و دوباره فشار و استرس کنکور رو تجربه کنید. این مسئله براتون بسیار سخت بوده. از طرفی پدرتون مدام به شما طعنه میزنه و مورد بی محبتی خانواده قرار میگیرید که موجب تشدید حال نامساعدتون شده. شما دچار مشکلاتی مثل کمرویی، دوری از جمع، پنهان شدن شدید و مدام افکار خودکشی رو تجربه می کنید.
قطعا این مسائل موجب شده که شما ناراحتی و فشارهای زیادی رو در زندگی احساس کنید و این مسئله کاملا برام قابل درک هستش. اما چه کارهای برای بهبود این شرایط میشه انجام داد؟
اولین نکته ای که میخوام خدمتتون بگم این هستش که شما نباید خودتون رو دست کم بگیرید. خیلی از اوقات والدین به دنبال پر کردن خلا های درونیشون به واسطه فرزندانشون هستند. شما به عنوان یک شخص مختار و ارزشمند نه تنها به دیگران بلکه به خانواده هم میتونید اجازه چنین تحمیل هایی رو ندید. بنابراین اگر شما مورد کم لطفی و تحقیرهای دیگران قرار بگیرید مقصر نیستید. ولی در صورتی که اجازه بدید چنین مسائل منفی ای روی شما تاثیرات منفی بذاره مقصر خواهید شد. چرا که اجازه دادید قضاوت های اشتباه دیگران روی روحیه شما تاثیر گذار باشه. بنابراین به عنوان اولین و مهم ترین هدف سعی کن باور کنید که ارزشمند بودن شما یک واقعیته و لزومی نداره که از چیزی خجالت بکشید و یا خودتون رو پنهان کنید‌‌. با این حس مبارزه کنید و در برابر احساساتتون منفعل نباشید.
بعد از اینکه شما تونستید که عزت نفس و اعتماد به نفس رو در خودتون تقویت کنید وارد مرحله بعد میشیم. در این مرحله راهکارهایی رو خدمتتون ارائه می کنم که میتونید از اون ها برای مقابله با رفتارهای نامناسب والدینتون استفاده کنید‌‌.
اولین تکنیک صحبت کردن هستش. شما میتونید به صورت کاملا مودبانه و در فرصتی مناسب با والدینتون در مورد رفتارهاشون با شما و تاثیرات منفی رفتارشون صحبت کنید. همچنین سعی کنید به دلایل رفتارهای اون ها هم گوش بدید و اون ها رو درک کنید. درک کردن به معنای موافقت نیست بلکه بدین معناست که شما واقعا در مورد جواب هاشون فکر کنید. سپس اگر جواب منطقی ای برای دلایلشون داشتید اون ها رو ارائه بدید. این گفت و گو باید کاملا خارج از جدل باشه و حتی اگر اونها واکنش منفی ای دادند شما سعی کنید با واکنش های مناسب اون ها رو آروم کنید. گاهی اوقات افراد از تاثیرات مخرب رفتاراتشون آگاه نیستند و ما باید سعی کنیم که از طریق همین گفت و گوها اون ها رو آگاه کنیم. شما باید به صورت منطقی پدرتون رو متوجه کنید که اگر خیر و صلاح شما رو میخوان باید اجازه بدن که خودتون برای زندگیتون تصمیم بگیرید‌.
در ادامه شما میتونید از یک مشاور کمک بگیرید. مشاور از دو جنبه به شما کمک خواهد کرد. اولین زمینه حالات و روحیات خودتون هست که به نظر میرسه تحت موقعیت های پرفشاری که تجربه کردید آسیب دیده. همونطور که گفتم شما باید به این باور برسید که فرد ارزشمندی هستید و این تفکر شما رو در برابر زخم زبان ها و فشارهای دیگران واکسینه می کنه. مشاور چنین مهارتی رو به صورت حرفه ای به شما آموزش خواهد داد و از طرفی افکار خودکشی شما رو بررسی می کنه تا مبادا چنین فکری در شما زمینه ساز آسیب های جدی تری بشه.
جنبه دومی که مشاور میتونه سودمند واقع بشه بازی کردن نقش میانجی گر بین شما و والدینتون هست. در حقیقت مشاور والدین شما رو از آسیب هایی که به شما میزنند آگاه می کنه و سعی میکنه علت رفتارهای اون ها رو ریشه یابی کنه و اگر نیاز به آموزش دارند آموزش های لازم رو به اونها بده.
بنابراین در صورتی که خودتون از طریق گفت و گو نتونستید به نتیجه ای برسید و یا نتونستید در زمینه شخصیتون مشکلاتی که داشتید مثل افکار خودکشیتون رو کنترل بکنید لازم هستش که تمام تلاشتون رو بکنید تا خانوادتون راضی به مراجعه به مشاور همراه با شما بشن‌. حتی در صورت مخالفتشون میتونید زمینه های تحصیلی یا موضوعاتی که فکر میکنید که براشون مر اهمیته رو بهانه کنید تا با شما به مشاور مراجعه کنند.
بنابراین اول از همه سلامت روان خودتون رو جدی بگیرید و با احساسات منفی ای که دارید مبارزه کنید. به عنوان یک چالش دیگه ماسک نزنید و اجازه ندید که دیگران روی شما تاثیر بگذارند. سپس با خانوادتون به صورت منطقی گفت و گو کنید و تمام تاثیرات مخربی که بخاطر رفتاراتشون تجربه کردید رو بدون جدل بازگو کنید و در نهایت از کمک های مشاور برای تمامی ابعاد شخصی و خانوادگیتون استفاده کنید.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.

کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما

163 دیدگاه

  1. سلام دخترم ۱۷ سالمه
    پدر و مادرم اجازه ی هیچ کاری رو بهم نمیدن
    حتی اجازه ی نصب کردن اینستا رو ندارم
    حق بیرون رفتن هم ندارم هر چقدر باهاشون حرف میزنم یا صحبت مشاور ها رو براشون میفرستم میگن نه مردم شاید بخوان هزار تا کار دیگه بکنن ما نمیذارین
    نمیدونم چیکار کنم باهاشون

  2. سلام خانواده‌ام خیلی اذیتم می‌کنن اصلاً ازشون راضی نیستم برای مثال برادرهایم را بیشتر از من می‌خوان اگه اونا هم مریض بشن به اونا خیلی توجهی می‌کنند اما اگه من اینجور بشم میگن تقصیر خودت بوده خودت این کارو کردی خودت حواست خودت نبودی و اگه اونا لباسی بخواهند خیلی بهشون توجهی می‌کنند اما من اصلاً و هیچ وسیله‌ای رو برام نمی‌خرم برام خیلی سختگیرن باهاشون مهربون خوبم هستم اما نمی‌دونم چرا این کار رو با من می‌کنن و اینکه من دوست‌هایم پیج اینستاگرام و و گوشی همه دارند اما من ندارم و میگن اصلاً برات و اینجور چیزا خوب نیسته من ۱۴ سالمه دارم میرم تو ۱۵ سال و اصلاً به من توجهی دارند و گوشی و اینا اصلاً برام نمی‌شه اما از برادرام که یکیشون کلاس ششم یکیشون کلاس دوازدهم می‌گیرم پگ

  3. سلام چرا مامان و بابام به خواهرم اهمیت میدن به اصلا به من اهمیت نمیدن خسته شدم از این زندگی

  4. مهسا آقاعلیزاده

    سلام من دختر هستم ۱۲سالمه دوست دارم بی حجاب باشم مثل دوست های خودم ولی مامانم به من میگه حجابتو رعایت کن و چادر بپوش😭😭😒 اخه من با چه زبونی بهش بفهمونم که من از هرچی وسیله با حجاب هستش متنفرم حتا اجازه نمیدن با ۲ تا از دوستام بیرون باشم (دوستای من تازگیا خیلی باهام سرد شدن)لطفا راهنمایی کنید منو و اینکه من قراره امسال برم کلاس ششم و از دوستام جدا شم برای کلاس هفتم خیلی نگران هستم میترسم هیچ دوستی پیدا نکنم
    و اینکه یه جورایی دوست دارم تو مدرسمون یه جای متروکه پیدا کنیم و بفهمیم داستان دارکش چیه الته تو مدرسه ما همچین جایی وجود نداره ولی باز دلم میخواد همچین جایی وجود داشت تو مدرسمون

  5. سلام من دخترم و 14سالمه حس میکنم پدرو مادرم دیگه دوسم ندارن حس میکنم تنهام و توی دنیا هیچ کسیو ندارم مامانم فقط میگه باید بری پزشکی ولی من وکالت رو دوست دارم بابا میگه باید دکتر بشی یعنی از هر طرف توی مخمصه گیر افتادم از نظر امکانات و داشتن وسایلی که میخوام خوبم ولی اونایی نیست که من میخوام وقتی میخوام باهاشون حرف بزنم میگن هیچی نمیشی و از این حرفا تو این چند روز انقدر افسردم بنظرم خودشون متوجه شدن ولی بازم کمکم نمیکنن هیچوقت هم حمایتم نکرد کلا من تنهام و هیچکسو ندارم دیگه در این حد یعنی تا حالا با هیچکس نتونستم دردل کنم چون اعتماد ندار م بهشون هر روز دعا میکنم که زود تر بمیرم چون موندنم هیچ تاثیری نداره و هروقتم بمیرم مطمئنم که هیچکس برام گریه نمیکنه

  6. دوستان منم دوران شمارو گذروندم از بچگی مسخره ام کردن مادرم اسمهای خیلی بدی می‌ذاشت روم همش أدامو درمی اوردن دلم ثانیه به ثانیه میشکوندن دوست فامیل همه باهم . دوران دبیرستان رو تموم کردم. رفتم سرکار به دلیل کم محبتی که دیده بودم چه شکست ها یی نخوردم. چون از بچه گی سر خورده بودم تو سی سالگی با مردی ازدواج کردم که قبلا ازدواج ناموفق داشت بچه هم داره نمیگیم خیلی خوبه ایشون متاسفانه باوجود تحصیلات عالیه ودر آمد عالی من همچنان به هیچ آرزوم نمی‌رسم چون خودم سعی میکنم. ولی نمیشه . اینم بگم دوران جوانیم هر کاری خواستم بکنم مسخره شدم که تو نمیتونی خودم اعتقاد داشتم میتونستم بهترین باشم حتی میخواستم دانشگاه برم که نداشتن میخوام بگم حرف هیچ کس رو گوش ندید خودتون رو دست کم نگیرید چون باعث میشه همش شکست بخورید از آرزوهاتوت دست نکشید حتما درستون رو بخونید که مثل من سرخورده نباشید مواظب قلبتون باشید

  7. من پدرم انقدر تهدید می کنه و عصبانی میشه که کم مونده فقط فحش بده اونم چون ۱۵ سالمه نمی کنه،به هر حال اینها مشکل نیستن مشکل اصلی اینجاست که من می خوام بازی ساز و برنامه نویس بشم اما حتی حمایت هم ازم نمیشه که یه دوره برام بخرن حتی اگه هزار تومان باشه عوضش میگن باید بری سمت درس و پزشکی و یا معلم شی چیزهایی که ازشون متنفرم البته فرقی نداشت چیز دیگه ای هم می گفتن چون از درس هم متنفرم صد ها دلیل اوردم براشون که درامد برنامه نویسی بیشتره یا من به این مسیر علاقه دارم با مدرک در امد بازی ساز رو بهشون نشون دادم ولی بازم حرف خودشون رو می زنن و به معنای کلمه از لحاظ مادی هم مالی دارن گند می زنن به زندگی من هیچ بازی هم ندارم و صبح تا شب دارم فکر می کنم که چطوری راضیشون کنم تا وقتی که یکبار بابام انقدر اعصابش خورد شد که حدود ۲ دقیقه فقط کتکم زد و مامانم هم جلوشو نگرفت دارم داغون میشم کمک کنین یکمی حالم بهتر شه یا بتونم راضیشون کنم

  8. سلام من یه دختر 12 ساله هستم مامانم همیشع نیتونه تمسخر دعوا کنه فقط بلده بابچه ها دیگه مقایسه کنع جلو همه بلده ضایع کنینم حرفی ندارمبزنم

  9. معین چلنگری

    سلام من هم شانس ندارم
    از اول محبت ندیدم تا الان 16 سالمه

  10. سلام این من فاطمه هست پدرم 59 سال سن دارد و مادرم 39 سال مادرم ازدواج دومش هست و در ازدواج قبلی‌اش دو پسر دارد و پسر اولی به تازگی ازدواج کرده و دوباره شوهره قبلی مامانم اومده چند ماهی هست شکست مالی خوردیم و رابطه ی مادرم و پدرم بهم ریخته و وقتی شوهر قبلی مامانم زنگ میزنم مادرم با کلمات محبت آمیز جواب شو میده و وقتی پدرم صحبت می‌کنه مادرم حتی توجهی نمیکنه به حرفهای بابام و منو خواهر هایم دوستای هست مادر بابام رو از دست دادم و هر وقت یادم می افته گریه میکنم و سر نمازمم از ترس اینکه پدرم بمیره گریه میکنم

  11. سلام من دخترم و ۱۳ سالمه
    من وضعیت مالیم خوبه ،تمام امکانات مالی و از نظر وسایل رو دارم.پدرو مادرم(بیشتر مادرم)به خواسته هام توجه نمیکنن.مامانم یروز بهم گفت من فقط بخاطر خودم میخوام دکتر شی و درس بخونی تا سرم رو بالا بگیرم.پدرم خیلی بهتره باهام درد و دل میکنه ولی پیش مامانم منو ضایع میکنه ، میگه حق با مامانته .مامانم هم میگه تو لیاقت نداری و همینام از سرت زیاده .برای همین نتونستم علاقه هام و حرفای دلم رو بهشون بگم .اخرم بهم میگن همچی بهت میدیم چیزی هم کم نداری ولی چرا درس نمیخونی؟
    نشد بهشون بگم چرا درس نمیخونم،از کی درس نمیخونم،کی اعتماد به نفسم رو اورد پایین بهم گفت هیچی نمیشی و لیاقت نداری.درسته ارزوی همست که مث من وضعیتشون خوب باشه ولی من دوست دارم مثل بعضیا پول نداشته باشم ولی محبت خانواده داشته باشم.
    خیلی از حرفام رو با بغض نگه میدارم.تو جمع دوستا و خانواده هر وقت صحبت از محبت خانواده و درس خوندن میشه بغض میکنم.نیاز به کمک دارم .
    با دیدن کلیپای احساسی سریع گریم میگیره و بهم میگن ضعیف.میخوام خودکشی کنم ولی نمیتونم و به خودم میگم راهش این نیست.ولی راهش چیع؟

  12. سلام دخترم ۱۴ سالمه کلاس هفتم هست من دیگه خسته شدم از دست پدر ومادرم آرزو دارم که برم از این خونه اما نمیتونم اجازه ندارم پام رو از خونه بزارم بیرون بابام همش اسم های بدی
    میزاره روم دیگه خسته شدم حق ندارم شام بخور همش توی اتاقم هستم فقط حق دارم برم مغازه مامانم همش اگر من کاری کنم به بابام میگه دیگه متنفر از زندگی دوست دارم خودم رو بکشم

  13. هممون عین همیم ولی کمتر و بیشتر دارع غیر از اینع؟

    من خودم ۱۳ سالمع خیلی بدبختی هایی هم دارم مامان بابام بهم اهمیت نمی دن آزادی ندارم نمی زارن برم بیرون و…
    ولی ط ۱۹ سالگی کنکور قبول شدم می تونم خوابگاه برم و دوست دختر پیدا کنم و جبرانش می کنم چون تو شیراز زندگی می کنیم اگ جایی غیر شیراز قبول شم بیشتر به نفعمع چون ازاد ترم
    همین رل زدن می تونه همع ی بی توجهیع ها والدینم رو جبران کنع

  14. سلام دخترم ۱۹ سالمه پارسال کنکور دادم و دانشگاهی که این همه سال واسش تلاش میکردمو قبول شدم دانشگاه سراسری. خواهرم چند سال پشت کنکور بود اونم کنکور داد برای بار ششم بازم پیام نور قبول شد و خانوادم بخاطر اینکه اون ناراحت نشه اجازه ندادم برم دانشگاه سراسری بزور دانشگاه پیام نور ثبت نامم کردن و درست همون رشته ای که خواهرم انتخاب کرد منم علاقه ای ندارم و نمیتونم بخونمش خانوادم هی سرزنشم میکنن و… اینا جدا
    هنوز به دنیا نیومده بودم مادرم قصد کشتنمو داشته ولی موفق نشده کلا هم دوستم نداره هیچ وقت محبت مادرو نچشیدم فقط بابامو داشتم ولی اونم تازگیا مادرمو برادر خواهرام سرشو پر میکنن اونم اذیتم میکنه دیگه طاقت ندارم دارم میمیرم هزاا بار رفتم خودکشی کنم ولی نمیتونم ۷ ساله یکیو دوست دارم اونم بی‌حد عاشقمه بخاطرش نمیتونم خودمو بکشم طاقت ناراحتیشو ندارم من چیزیم بشه حتما اونم بلایی سر خودش میاره فعلا موقعیت ازدواج هم نداریم دیگه طاقتم ندارم

  15. سلام نمیدونم از کجا شروع کنم ولی از وقتی یادم میاد تو خانواده ما همیشه دعوا بود بابام یه آدمی بود که به هیچکس اعتماد نداشت از هر حرف کوچیکی یه دعوا درس میکرد همیشه میگفتن چون ما پولداریم نمیدونم خوشبختیم یا باید قدرشو بدونیم ولی اینطوری نبود بابام بچه تر که بودم مامانمو کتک میزد سر هرچیز کوچیکی دعوا میکردن بزرگتر که شدم انگار تو این خانواده اصلا اهمیت نداشتم هیچکس بهم اهمیت نمیداد حتی تو کوچیکترین موضوعات چه برسه دیگه موضوعات مهمتر همیشه حس میکنم برای این خانواده کمم هرکاریم کنم خواهر بزرگترم مهمتره هرروز بابام یا مامانم دارن فرق میزارن همش کمتر وجود خودمو حس میکنم ولی جلوشون میخندم شادم فقط اینطوری میتونم بگم منم هستم خسته شدم از بس بی اهمیت بودم براشون حتی تو دوستامم کسی دوسم نداره بهم اهمیت نمیده واقعا حس میکنم من مشکل دارم اگه نداشتم که باهام خوب بودن

  16. سلام
    من واقعا خستم از این وضعیت نمیدونم چیکار کنم?
    فرق گذاشتن ها . مقایسه بیجا : مثلا من رشتم تجربیه واقعا خیلی سخته خب منو با برادر کلاس چهارمم مقایسه میکنن ببین اون نمراتش همش بیسته خیلی خوبه تو فلانی بساری. کل امید انرژیمو با این حرفاشون میگیرن.
    من انگاری یه زندانیم تو خونه هیچ جایی اجازه ندارم برم . تازه بابام میگ مدرسه میری بسه دیگ چقد میخای بری بیرون. با مامانمم اجازه نمیده برم بیرون. با خودشونم رفتنی همیشه یه جوری رفتار میکنن که کوفتم میشه??خستمم
    کاش یکم درکم میکردن تازه این یه قسمت خیلی کوچیکشه قابل گفتن نیس . خیلی وقتا فکر فرار میزنه به سرم یا خود کشی واقعا خستم

  17. ۲۰سالمه .مامان و بابام به شدت به من بی احترامی میکنن فوش و…جلو همه عابرومو میبرن تو جمع بهم فوش میدن و اصلا دوسم ندارم حتی خودشون بهم میگن که کاش تو هیچ وقت به دنیا نمیومدی یا پسر بودی.خیلی بین منو داداشام فرق میذارن اونارو رو سرشون میذارن همش به من تیکه میندازن فوش میدن بی احترامی میکنن حتی نذاشتن من برم دانشگاه با اینکه دانشگاه ازاد تهران قبول شدم عین زندانی ها باهام رفتار میکنن واقعا حالم ازشون بهم میخوره جلوی همه درباره من بدی میگن و من الان ۲۰سالمه و از ۱۷سالگی کار کردم و همه ی خرج و مخارجم با خودمه همه چی حتی خردو خراکم واقعا متنفرم ازشون قبلا دست بزن هم داشتن الان کمتر شده هر روز ارزوی مرگ دارم نمیدونم چرا خدا منو ازشون نمیگیره

  18. سلام من ۱۴ سالمه پدر و مادرم اصلا درکم نمیکنن. من پارسال با یه پسر دوست بودم بابا و مامانم فهمیدن گوشی ازم گرفتن بعد اون بهشون قول دادم که با پسر دیگه ای حرف نزنم و خودم به این نتیجه رسیدم که تهش هیچی نیست و دیگه با پسری حرف نمیزنم من دوست دارم مستقل باشم مثلا بابا یا مامانم در طول هفته یک یا دو روز رو اجازه بدن من با دوستام برم بیرون طی یک تایم خاص و در یک مکان امن اما این اجازه رو به من نمیدن امروز من به مدرسه رفتم برای کلاس تقویتی پول نقد نداشتم مجبور شدم به مغازه بابام که پشت مدرسه هست برم که بابام من رو دید ولی هر چی میگم باور نمیکنن و گوشی رو هم از من گرفتن من توی گوشیم چیزی نداشتم در حد یک پیامک عادی بود که برای دوستام میفرستادم که پدر و مادرم هم اون پیام ها رو میدیدند اما الان خیلی به من سختگیری میکنن زود هر اتفاقی میوفته گوشی رو ازم میگیرن با اینکه من مقصر نیستم دوستا و هم سن و سالای من حتی کوچیک تر از من اجازه دارن در طول هفته دو روز به مدت دو ساعت برن بیرون اما من این اجازه و ندارم و اینکه اصلا قصد داشتن دوست پسر ندارم فقط دوست دارم مستقل باشم و با دوستام وقت بگذرونم اینکه اینقدر محدودیت برای من گذاشتن جدیدا من اعتماد به نفسم رو کامل از دست دادم کلا خیلی عصبی و پرخاشگر شدم همش توی خودمم بیشتر اوقات با کوچیکترین حرف گریم میگیره دوست دارم خانوادم بیشتر درکم کنن و بتونم اعتمادشون رو جلب کنم بتونم باهاشون مثل یه دوست باشم میشه یه راهکار به من بدین

  19. میشه لطفا کمک کنید؟ دلم میخواد بمیرم،با خوانوادم مشکل دارم اونا درکم نمیکنن هیچکس پشتم نیست از خواهرم متنفرم خیلی از خود راضیه فکر میکنه خیلی عاقله خیلی پروعه باعث بدبختیمه دلم میخواد از این خونه بره و دیگه هیچکس وقت نبینمش حتی اگه بمیره هم ناراحت نمیشم خواهرم تو خونه دعوا داره باهام همین یه ماه پیش تو دعوای پدر و مادرم یهو اومد الکی با من دعوا راه انداخت منم خیلی عصبی‌ شدم و زدمش و پشیمون نیستم از اینکارم ولی اون فکر میکنه تقصیر کار منم ،ازش خیلی متنفرم بخاطرش کلی استرس میگیرم حتی وجودش تو خونه حرف زدنش صداش دیدنش خیلی اذیت کننده و رو مخ برام،لطفا کمکم کنید و بگید چیکار کنم؟ خوانواده ی من همشون مشکل اعصاب دارن برادرم و پدرم و خواهرم زود عصبی میشن با سر و صدا حرف میزنن جوری که فکر می‌کنید دعوا میخوان بکنن حتی سر کوچیکترین چیز،خواهرم از بچگیم روانی بود سریع عصبی میشه سر چیز کوچیک کتکم میزد من واقعا خسته شدم دیگه دلم میخواد از این خونه برم دور بشم ازشون من این خوانواده رو نمیخوام

  20. سلام من نازنینم 17 سالمه یه مدت خیلی زیاده عصبی و پرخاشگر شدم همش عصبیم جر و بحث میکنم حالم خوبه بعد یهو میریزم به هم گریه میکنم با خانوادم درگیرم نمیتونم درس بخونم ناامید شدم تمرکز ندارم رو درسام هر چی میخونم یادم میره یکم دیگه مونده به کنکور من هیچ هیچم دلم میخواد خودمو بکشم ولی نگران آبروی بابامم همیشه آبرو به من ترجیح داده شده تو سن خیلی کم درگیر عشق یه طرفه شدم تحقیر شدم بچه بودم شاهد خیانت بابام بودم حس میکنم هیشکی دوسم نداره از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیم متنفرم هیچوقت نگفتن احساسات و عواطفت برای ما مهمه همیشه گفتن مهم ترین چیز برامون آبروعه بابام گفته اگه با پسرا دوست بشم علاوه بر اینکه نمیزاره درس بخونم نمیزاره زندگی کنم گفت سرمو میبره تعداد خودارضاییام زیاد شده روزی چند بار با پورن خودارضایی دارم انگار میخوام از خودم فرار کنم تمام محتواهایی که میبینم شده دپ و غمگین تو رو خدا کمکم کنین من نمیخوام اینجوری باشم

  21. من 18سالمه ولی متاسفانه پدر و مادرم هنوز به چشم یک بچه به من نگاه میکنن انگار نمیتونم از خودم دفاع کنم یا مستقل باشم و این خیلی منو اذیت میکنه حتی تا سر کوچه هم میخوام برم مادرم باید همراهم باشه هر مکانی که بخوام برم پدرم اجازه نمیده تنهایی برم یا میگه باید با مادرت بری یا دوستات همراهت باشن و من واقعا ناراحت می‌شم و هرچقدر هم بهشون میگم من بزرگ شدم و به سن قانونی رسیدم باز هم قبول نمیکنن

  22. سلام . من تارا هستم 10 ساله از تهران.حال روحی خوبی ندارم و افسرده هستم.من الان همه ی دوستام گوشی دارن به جز من.بقیه دوستام همش منو به خاطر اینکه گوشی شخصی ندارم مسخره میکنن.اصلا هم مادر و پدرم درکم نمیکنن.من افسرده ام اما هیچ کس درکم نمیکنه

  23. سلام وقتتون بخیر من 19 سالمه و خانم هستم. مشکلی که دارم خانواده ای که دارم. بشدت از طرف خانوادم اذیت میشم، مدام سرزنشم میکنن، مدام با بقیه مقایسم میکنن. حتی نمیتونم بگم سرم درد میکنه میگن الکی میگی یا حتی اگر دکتری بهم بگه فلان مشکل رو دارم باید درمان بشم مامانم میگه تو الکی میگی همش دنبال بهونه ای که درس نخونی باید بری قرص اعصاب بخوری. در صورتی که من مشکل روانی ندارم فقط خانوادم کلا از لحاظ روحی مشکل دارن و دارن من رو بیمار میکنن. اینقد اذیت میشم که توی طول روز مدام فکر میکنم و نمیتونم درس بخونم. اینم بگم که من اصلا ن دوستی دارم ن اشنایی نه چیزی. فقط خانوادم رو دارم که از طرف خانواده هیچگونه محبت و پشتیبانی نمیبینم. خیلی خستم کار هر شبم گریه هستش چون میدونم که من لیاقت این خانواده رو نداشتم. کلی ارزو دارم که متاسفانه خانواده من جای رشد نیست. جای بدبختی جای متوقف شدن و کشته شدن ارزوهاست. ممنون میشم کمکم کنید چیکار کنم؟ چجوری باهاشون رفتار کنم که ذهنم اروم باشه و اینقد بهم فشار وارد نشه؟

  24. سلام وقتتون بخیر
    من ۱۸ سالمه و دوازدهمم دوران بچگی خیلی بچه شلوغ و پرجنب و جوشی بودم و همش ب خاطر این سرکوب شدم
    خونواده بابام کلا خیلی اروم و ساکتن واضح تر بگم عین ی مرده متحرک تنها حرفی ک میزن سلام _خدافظ نه شوخی کردن بلدن ن حرف ن نصیحت هیچی مامانمم خیلی بداخلاق و جدی هستش اجازه نمیده با دوستام برم بیرون اصلا اجازه نمیده دوست بگیرم واسه خودم بچگی بجای اینکه بهم ادب یاد بده ک با بزرگترام چجوری رفتار کنم اداب معاشرت بهم یاد بده همش بهم گفته به هیچکی سلام نده با هیچکی حرف نزن هر کی هر چی پرسید بگو نمیدونم حتی الانم ک ۱۸ سالمه نمیزاره با کسی ارتباط بگیرم تنها جایی ک میرم مدرسس تو مدرسه هم همیشه جزو دانش آموزان ممتاز بودم و بقیه وقتاتو خونه یا درس میخونم یا تو اتاقم هستم و همش با خودم حرف میزنم یا سرم تو گوشی
    من ی شخص بشدت خجالتی و اجتماع گریز هستم و این خیلی اذیتم میکنه همش سعی میکنم باب میل دیگران رفتار کنمبقیه رو از خودم راضی نگه دارم جواب دادن بلد نیستم
    حتی ی احوالپرسی ساده هم برام خیلی سخته دیگه نمیتونم تحمل کنم و میخام از این وضعیت دربیام خیلی عذاب میکشم توسط دیگران خیلی مورد تمسخر قرار گرفتم و حتی کار به جایی کشیده که بهم عقب مونده میگن که هیچی از دستش برنمیاد حس میکنم اگه بتونم تو دانشگاه ی شهر بزرگ قبول بشم میتونم ازین وضعیت دربیام ینی با آدمای جدید آشنا بشم بگم بخندم و بگردم اجتماعی میشم
    بنظرتون این خصلت خجالتی بودن میتونه از خونواده پدرم ارث رسیده باشه بهم بابامم همین خصلت و داره الان ۶۰ سالشه ارتباط گرفتن بلد نیس و نمیدونه کجا چی بگه یا چجوری بگه منم نمیخام مثل بابام باشم نمخام راه اونو ادامه بدم بابام ب خاطر این موضوع خیلی از فرصتا رو از دست داده ب خاطر بی زبونیش خیلی تحقیر شده و با وجود اینکه بیگناه بوده طرف بابامو مقصر دونسته
    یا مثلا چن درست تربیت نشدم و تو همچین محیطی بزرگ شدم ک اینم اگه مثلا من تو ی خونواده دیگ بزرگ میشدم این نبودم؟
    باید چیکار کنم از کجا شروع کنم میشه لطفا راهنمایی کنین

  25. من هانیم هانیه احمدی ۱۸ ساله تک دخترم و یه برادر ۲۳ ساله و یه برادر ۱۰ ساله دارم . همیشه توی خونه هشتاد درصد بحث ها با منه نمی‌دونم حق با اوناس یا که اونا منو درکم نمیکنن . از حق نگذریم لازمه ک بگم تو خیلی جاها خانوادم بخصوص مامان و بابا خیلییی حمایتم میکنن ولی از طرفیم رو یه چیزای خیلی ساده و ابتدایی بدجور گیرن . من یه دختر مستقلم ک از سن چهارده پونزده سالگی که ترک تحصیل کردم فقط کار کردم و نسبتا مستقلم . از طرفی این استقلاله باعث شده سطح توقعاتم بالا بره تو بعضی مسائلش خانوادم خیلی گیرن روش بنظرم اینا اصلا ربطی به اونا ندارم . همش میخان عقاید و تفکرات خودشونو به من بقبولانند ک این واقعا غیر ممکنه سر این سخت گیریا من خیلی چیزا رو از دست دادم مثلن الان تو این سن خیلی دوست داشتم که چند تا رفیق داشتم که لااقل باهاشون تا یجایی میرفتم ولیخب چون میدونستم اجازه نمیدن باهاشون جایی برم کلن سعی کردم زیاد ارتباط نگیرم .کل زندگیم شده صب برو سرکار شب دوباره برگرد به قدری با خانواده تو همه چی اختلاف دارم که به کل منزویم کردن خوشم نمیاد پیششون باشم یا که جایی میرن باهاشون برم وجه اشتراکم که نداریم یاکه دوست داشتم بعضی کاراییکه همه هم سنام الان انجام میدنو منم امتحان کنم شده حتی برای یه ذوق کوچیک دخترونه به خودم برسم طبق سلیقه لباس بپوشم یه ناخونی بکارم و… اینجوری چیزا یا که با رفیقات دورهمی کافه بری ولی نمیزارن در صورتی که من هرکاری بخام انجام بدم همش با پولای خودمه که کار کردم من برا هیچ چیزم از خانواده پول نمیگیرم همش میخان جوری باشم که خودشون دوص دارن یا که داعم دارن مقایسم میکنن با دختر عمو و عمه ( که اونام همشون آدمایی بودن که زیر سن هجده ازدواج کردنو بچه دار شدن) من کلن طرز فکرم با اونا زمین تا آسمون فرق داره ولی همیشه با اونا مقایسم میکنن . خسته شدم از اینکه همش مخالفت میکنن با هر تصمیمی ک دارم تصمیمات منم عواقب جبران ناپذیری نداره چیزیم بشه خودم ضررشو میبینم ولیخب اینا داعم در حال مخالفتن با شخصیتم علایقم روحیم و طرز فکرم فقط میخان تخریبش کنن. خیلی این رفتارشون باعث بشه منزوی و افسرده بشم از جمع ها فراریم مهمونیا خانوادگی رو نمیرم در صورتی که یه آدم خیلی خوش اختلاط و اجتماعی بودم گاهی اوقات به این فک میکنم که حاضرم از هر راهی ک شده از این خونه برم چ بسا ک شاید راحت شدم از دست این سخت گیریای بی موردشون حتی گاهی اوقات اینقد فشار رومه ک دلم میخاد تن بدم به یه ازدواج اشتباه فقطم بخاطر اینکه از این خونه برم و این سختگیریا دیگه روم‌نباشه.هر کاری میخام انجام بدم هر چیز که میخام بگیرم هر جایی ک میخام برم بدون اینکه حرفم تموم بشه و کامل جملمو گفته باشم میگن ن و اصلا اجازه صحبت نمیدن در صورتی که من همه مخارجم با خودمه و هیچ پولی از خانواده نمیگیرم. همین اواخر میخواستم برم دماغمو عمل کنم فقد داشتم باهاشون در میون میزاشتم که چنین تصمیمی دارم چنان بحث بزرگی تو خونمون شد سر اون . ک توی اون بحث یه خیلی چیزای بی ربطو کشیدن وسط و مامانم نشست گریه میکرد سر اونو نفرینم میکرد

  26. سلام خسته نباشید من یه دختر ۱۷ ساله هستم ک مشکلاتی با خانوادم دارم همش منو مقایسه میکنن و فحش میدن انتظار همه چی از من دارن در صورتی ک خودشون هیچ کاری واسه من نکردن من ادم درونگرایی هستم همش به اجبار منو میبرن جایی یا میگن دوست نداریم ایشالله بمیری اعتماد به نفس من رو کشتن همش ازم ایراد میگیرن میخوام خودکشی کنم دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم یه ادم افسرده شدم همش از من طلبکار هستن در صورتی ک مثل بچه ها با من رفتار میکنن به من فحش های بد میدن فقط موقعی ک کار دارن بهم محبت میکنن خانوادم جدا شدن پدرم مهاجرت کرده و مادرم و پدرم جفتشون زندگی جدیدی رو شروع کردن و من با عمم زندگی میکنم. چون کار خونه نمیکنم دختر بدیم و زندگیم در آینده بد میشه و بدبخت میشم خیلی خسته شدم من دوران بچگی خیلی سختی داشتم مورد تجاوز قرارگرفتم تا چند سال ک گذشته آسیب روحیش رو هنوز دارم حس میکنم از خودم بدم میاد از بدنم بدم میاد دلم نمیخواد زنده باشم حس اضافه بودن میکنم همش بهم میگن کفن پوش بشی یا فلانی از تو بهتره من سابقه خودکشی هم داشتم و تو بچگی بیمارستان میفرتم برای مشکلات روانی

  27. سلام من نسیم هستم سی سالمه .دلم میخواد ازدواج کنم اما خانوادم خیلی مشکلات زیادی دارن به قدری در خانواده اذیتم که دلم میخواد زودتر ازدواج کنم و اونارو ترک کنم .بابام بیکار و مامانم فروشنده ‌.همیشه ذهنیت بسته و فقیری دارن که پایین تر از خودشون رو میبینن برای بچه ارزش قایل نیستند و همیشه ادعای بیش از حد دارن و من میترسم از ازدواجی که اون آدم وارد خانواده من بشه و من دلم میخواد یهو برم خونه خودم و حتی شوهرم تو جمع خانواده من نباشه خیلی اذیت میشم از تیکه ها و حرف های پر توقع و که پدر و مادرم از آدما ها یا حتی اگر من شوهر کنم از شوهرم داشته باشه درصورتیکه حتی پدرم نمیتونه پول اجازه خونه رو بده. من بچه اول خانوادم دوتا خواهر کوچکتر هم دارم اونام مثل من ترس از ازدواج دارن که همیشه پدر و مادرم حکم اینو دارن که همه ادمارو مسخره میکنن یا می‌خوان با پول نداشته و کار انجام نداده خودشون رو برتر از دیگران بدونن روزی صد هزار بار میگن ازدواج نکردین اخلاق هامون زیر سوال میبرند .شخصیت مارو آدمی میدونن که کار بلد نیستم یا تجربه نداریم کلا تو هر کاری دخالت دارن همیشه واسه حقوق دو‌تومن سه تومن ما حساب کتاب دارن که چیکار میکنیم چجوری خرج میکنیم .بخدا خیلی زشته که فرزند اولویت زندگی نباشه ترس از ازدواج هم داشته باشه خانواده من طورین که جهیزیه نمیتونن فراهم کنن ولی توقعشون واسه مهریه و هزاران چیز دیگه زیاده من واقعا خسته شدم دلم میخواد برم سر زندگیم ترکشون کنم .من هفت ساله دستیار دندانپزشک ام نتونستم حتی هزار تومن پس انداز کنم .نه به ظاهر خونه میرسن نه حتی شام شب براشون مهمه .البته یه وعده غذا رو میخوریم ولی در کل مسئولیت پذیر نیستن فقط به حرف جلو مردم میگن اره ولی در واقع نیستن

  28. سلام 15 سالمه و میرم دهم رشته ریاضی خانوادم درکم نمیکنن. هیچ چیزی برام نمیخرن چون معتقدن ک خواهر و برادرم تو این سن نداشتن بهترین گوشی و وسایل رو برای خواهر و برادرم میخرن ولی برای من نحتی لپتاب ک خیلی لازمه برای مدرسه میگن ن حالا دارم مامانمو راضی میکنم تا پولی ک دولت ریخته به کارتو بهش بدم و اونم وام بگیره تا بتونیم لب تاب بخریم. الان همه هم سنای من بهترین لوازم رو دارن ولی من نه. من خجالت میکشم پیششون بگم مدل گوشیم gt3هس. میدونید میتونن بخرن ولی برای من نمیخرن. همیشه هم بهترین دختر توی خانواده و فامیل و مدرسه بودم همیشه همه ازم تعریف میکنن و همیشه معدلمم بالا هس. زیاد شرایط خانوادمون خوب نیس البته ن از لحاظ مادی از لحاظ رابطه بین اعضای خانواده. خانواده خیلی به من فشار اوردن و کارایی ک باهام کردن از بچگی تا الان توی روحیم تاثیر شدید داشته ولی من جلوی بقیه اینو نشون نمیدم همش خودمو ی ادم شاد و بی غم نشون میدم. به بقیه نشون نمیدم ک دارم از درون منفجر میشم و هزارتا قرص میخورم. نمیدونم دیگ چیکار کنم خستم. درسته مثل بقیه نمیگم چون نمیزارن با دوستام برم بیرون ازشون خسته شدم ولی بزارنم من دوست ندارم با رفیقام برم بیرون. بیرون رفتنو دوست دارم ولی یا تنها باشم یا با مامانم و خواهرم و داداشم. با اینکه رابطم با مامانم چن روزه بد شده و همش میگه من تورو نمیخواستم تو بچه ناخواسته بودی. با اینکه من کاری نمیکردم که ازم ناراحت بشه همیشه سعی میکردم ک بهترین باشم تو چشمش ولی دیگ خسته باشم و برای همین دارم تمام تلاشمو میکنم تا بورسیه شم و برم. بهش گفتم من میخوام بورسیه شم برم گفت نمیزارم. ولی من هرجور ک شده میرم.

  29. سلام من ۱۸ سالمه وپشت کنکوریم علاقه زیادی به ریاضی دارم اما خانوادم میخوان پزشکی بخونم سه ساله دارم باهاشصحبت میکنم اصلا قبول نمیکنن پیش سه تا روانشناسم فتیم تاثیری نداشته و ماددرم میگه اگه پزشک نری کاملا رهات میکنم و در این صورت ساپورت مالیم هم نمیکننبا این وضعیت اقتصادیامکان کستقل شدنم نیست

  30. من یه دختر 14 ساله هستم از دوران کودکی یه سری مشکلات روحی داشتم چون پدر و مادرم باهم دعوا میکردن و کار به کتک می رسید و من کمتر پیش پدر و مادرم بودم به خاطر این مسائل تو این سن 4 سالگی تا 12 سالگی خودزنی می کردم البته فقط این مشکل نیست پدر و مادرم خیلی ازم توقع دارن میخوان تو این سن کارای خونه رو بکنم تحقیرم می کنن و حتی خیلی بی دلیل بم توهین می کنن و از کلمات رکیک استفاده میکنن که حتی نمیدونم معنی شون چیه مدام مقایسم میکنن و سر هرچیز کوچیکی دعوامون میشه و اونا شروع می کنن اصلا درک نمیکنن بعضی و قت ها هم منو میزنن اصلا رابطه ای خوبی باهم نداریم من درسم خوبه و آدم آرومی هستم یه برادر بزرگتر هم دارم و به این دلایل حدودا 7 ماهه که خودجرحی میکنم و به خودکشی فکر میکنم و چند بار هم دست به اینکار زدم به معلم دینی هم گفتم که خودجرحی(دستمو با چیزای تیز میزنم) میکنم و اون نتونست زیاد کمکم کنه. این مشکل رو چند بار به پدر و مادرم آروم گفتم ولی اونا خیلی بی منطق هستن و درک نمیکنن همش جلوی دیگران خیلی مثبت و مهربونن به این دلیل هم به معلمم گفتم به اونا چیزی نگه چون ممکنه وضعیت بدتر شه و پدر و مادرم رفتار بدتری با من داشته باشم و دراین صورت به خاطر افسردگی که وجود داره ممکنه دست به خودکشی بزنم

  31. من ۲۰ سالمه و احساس میکنم هیچکس درکم نمیکنه حتی خانواده و دوستان با تمام دوستانم قطع رابطه کردم و به نوعی دیگه باهاشون ارتباطی ندارم توی خونه احساس ارامش ندارم و همش نسبت به خانوادم تنفر دارم و هیچ درکی در قبال حرفام و تصمیماتم ندارن کلی افکار پوسیده و قدیمی دارن که زندگی من رو بهم ریخته و مشکل برام ایجاد میکنه با حرف زدن چیزی حل نشده و فقط باید تحمل کنم چون همه چی همیشه سر جای خودش بوده و حرف حرف خودشون غیر از اون من بعد از اینکه ابراز علاقه به یه نفر کردم و اون منو پس زد بعد مدت خیلی طولانی وارد یه رابطه عاشقانه شدم که اون هم به جدایی کشید و به خاطر گیر دادن های بی مورد خانواده و دلایل مسخره ای که میگفتن بود و این حس تنهایی دست از سرم بر نمیداره هر روز به مرگ خودم یا خانوادم فکر میکنم یا فکرم میره سمت اینکه خودکشی کنم من حتی یک نفر هم ندارم که حتی حرفامو گوش کنه حتی یه دوست چند ساله که خنده ی از ته دل ندارم و حس پیری بهم دست داده حتی چند تار موهام سفید شده و این بیشتر منو به سمت این میبره که انگار حس میکنم سنم زیاده و باید مثل پیرزن ها رفتار کنم و با همه چی بسازم دوست دارم هر روز و هر لحظه اشک بریزم انقدری بد عادت شدم که شبا تا یکی دو ساعت گریه نکنم نمیتونم بخوابم چون این حجم از فشار اذیتم میکنه نمیدونم باید چیکار کنم؟

  32. سلام، من به مامانم گفتم که میخوام برم کلاس رقص چون خیلی علاقه دارم و اون هم اینو میدونه و دیده که من چقد خوب میتونم رقصو یاد بگیرم و علاقه دارم، من به اون گفتم که دوست دارم برم کلاس رقص و کنار بقیه برقصم (یعنی به صورت گروهی) ولی اون همش میگه تو خونه داخل اینترنت یاد بگیر ولی من میخوام کنار بقیه و با معلم یاد بگیرم و استعدادم رو پیشرفت بدم ولی اون نمیزاره. چه راهکاریو پیشنهاد میدین که راضیش کنم؟

  33. من ی دختر ۱۶ ساله ام و مشکلات زیادی توی زندگیم دارم از خانوادگی تا درسی و بگیر ب بعد پدر مادرم هیچ جوره درکم نمی کنن همیشه میگن از نظر مالی چیزی برات کم نزاشتیم ولی هیچ وقت نفهمیدن حالم چرا بده از وقتی ک یادمه نسبت ب نوه عموم حس داشتم چند وقت بود ک باهاش حرف میزدم تا اینک مادرم فهمیدم ب پدر مادرش زنگ زد گف هنوز زوده برا ازدواج و اینا چون بر داشتش اشتباه بود از قضیه و بعدم رابطه من و اون چن وقتی قطع شد تا همین چند روز پیش ک من بهش پیام دادم بحث و باز کردم تا من حرف نزنم نمیزنه برای همین همیشه سعی میکنم بحث و کشش بدم ب خودکشی خیلی فکر میکنم اینک ک امیدی ندارم برا ادامه زندگیم و اینک اگ این رابطه کلا تموم شه باید یا خود کشی کنم یا از این خونه برم.

  34. سلام من پدر و مادرم اصلا بهم اهمیت نمیدن و کلا ب فکر خودشون هستن من خیلی علاقه دارم درس بخونم اما اصلا توجه ای نمی‌کنند و کلا صدای تلویزون و زیاد میکنن با همدیگر حرف میزنن خونه مون شلوقه پسر عمه کوچیکم همیشه خونه ما هست پدرم هم تو خونه خیاطی میکنه هم صدای خیاطی هست هم صدای تلویزون هم صدای پسر عمه م بعد خونه ما خیلی کوچیکه جایی هم نیست ک برم اونجا مطالعه کنم و من اصلا آسایش اینو ندارم ک درسمو ادامه بدم نمیدونم چکار کنم

  35. من دختری 13 ساله هستم مادر و پدرم بهترین ها هستند خیلی منو دوست دارند بهم اهمیت میدن تاحالا منو نزدن اما پدرم بهم گیر میده بهم خیلی چیزا یاد میده برای ایندم اگه بخوام برم و اینا محبت هم میکنه اما بهم گیر میده همش میگه ادب داشته باش چوب بدم بهت اخه من توی سن حساسیم یکم زیادی پرخاشگر شدم و همه چی میخوام اما پدرم درکم نمیکنه مامانم میگه ولش خودم خودم باهاش حرف میزنم میزنه فاید نداره منم قیافه گرفتم تا ببینم چی کار میکنه بهم تیکه هم انداخت بخاطر اینکه امتحان ریاظیمو از 11 حدس زدم میشم 10نیم شدم 8نیم اونم داشت تیکه می انداخت و گفت چی شد تو که گفتی…. منم اون موقعه غذا تو دهنم بود نتونستم جوابصو بدم زود تیکه انداخت کمی هم بد دهن هست اما من ذره ای یاد نمیگیرم بابام منو راهنمایی میکنه برای پیشرفتم کمکم میکنه فقط گیر بهم میده مشکلات کوچکی هم دارم که دوست دارم با مشاوری چیزی درمیو بگذارم اما خیلی دوسشون دارم بهترین پدر مادریای دنیان من به زندگی ام امید دارم هم حق هایی دارم هم مسولیت

  36. سلام وقتتون بخیر من دختر 20 ساله و دانشجوی حقوقی هستم که خیلی با مادرم بحث و دعوا داریم اون هم بخاطر اینه که مادرم درکم نمیکنه رفت و امدم محدوده با دوستام نمیتونم برم بیرون و … امروز هم سر طرفداری من برای یکی از دوستام دعوتای شدیدی کردیم و از ظهر تاحالا بهم محل نمیده باهاش هم صحبت کردم ببخشم و.. ولی گوش نمیده واقعا از این شرایط به سطوح اومدم پیشنهاد میدید چکر کنم اشتی کنه و من رو راحت بذاره

  37. من دانش آموز کلاس نهمم ، با خانوادم یه مشکل خیلی بزرگ دارم . من یه برادر کوچیکتر دارم که با اذیت‌هاش واقعا داره کاری می‌کنه که من افت تحصیلی داشته باشم جدا از اون من مادرم خیلی علاقه داره منو به بقیه مقایسه کنه همیشه کمال گراییشو سر من خالی میکنه چرا ۱۹ شدی ۲۰ نشدی چرا فلانی ۲۰ شد تو نشدی. من واقعاً توی خونه‌مون شرایط درس خوندن ندارم همچنین روحیه ای برای درس خوندن ندارم چون همش دارم از طعنه های مامانم هی ناامید و ناامید تر میشم (حتی گاهی اوقات مامانم چاره نداره راه رفتنم با یکی که بهتره مقایسه کنه)مامانم حتی روحیه بهم نمیده که برای دفعه بعد بهتر بشم بلکه تخریب میکنه گاهی اوقات آرزو میکنم کاش یکی دیگه بودم

  38. خانوادم منو درک نمیکنن احساس میکنم زندانی ام بیست سالمه ولی هنوز هم برای خودم ازادی ندارم همش تو خونه بحث و دعواست در صورتی ک من تا این سن حتی ی مشکل کوچک ب وجود نیوردم نمیدونم چرا انقدر سخت گیری میکنند انگار من حق تفریح و خوشحالی ندارم هرموقع بیرون بخوام برم هم قبلش هم بعدش دعواست جوری ک از دل و دماغم درش میارن خسته شدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم؟بیست سالمه/من بعد از کلاسم با یکی از دوستام ک کاملا خانواده میشناسن در حددوساعت بیرون رفتیم الان جوری شده ک میگن اگه قرار باشه بیرون بری دیگه نمیذاریم بری کلاس واقعا نمیدونم باید با این افکار و رفتارها چیکار کنم جوریه ک بعد از هربیرون رفتن باید ب گریه و اعصاب خوردی بیوفتم. درصورتی که بقیه دوستام و خانواده هارو میبینم که اصلا اینجوری نیستن همش دارم حسرت میخورم همون تایمی ک بیرون هم هستم با زنگ هاشون و حرف هایی ک میزنند باید اعصابم خورد شه اصلا توجه نمیکنند که من هم جلوی بقیه شخصیتی دارم

  39. مشکل من ناتوانی در کنترل خشمه وقتی عصبی میشم هرچی دلم میخواد میگم ولی بعدش پشیمون میشم. و همچنین اصلا دست و دلباز و مهربون نیستم فکر میکنم اگر زیادی رو بدم به کسی باعث سو استفاده ازم میشه. عصبانیتم ناشی از اینه که احساس میکنم درک نمیشم توسط اطرافیان مخصوصا والدین کوچک ترین رفتاری عصبیم می‌کنه و واکنش نشون میدم یا وقتایی که کسی سعی داره کنترلم کنه و بگه چیکار کنم چیکار نکنم؟تحمل انتقاد ندارم خیلی زود واکنش نشون میدم

  40. دوماه دیگه میشه ۲۰سالم این طبیعیه که هیچوقت از سمت خونوادم جدی گرفته نشدم؟خودم،خواسته هام،اهدافم فکرای تو ذهنم ،رابطه ای که دوسدارم با ادما داشته باشم

  41. عامم بزارید از خانوادم بگم خانواده من خیلی بهم اسیب روحی میرسونن و هروقت اینو بهشون میگم میگن ک ما چی‌برات کم گذاشتیم ک اینارو میگی همه حرفشونم اینه اونجور خودشون دوس دارن رفتار کنم و منو ناراحت میکنه خیلی حس بدیه چون حرف مردمه من نباید اینکارو کنم نباید این لباسو بپوشم باید چادر بپوشم نباید گوشی داشته باشم و از بقیه فامیل بهتر باشم تا بهشون پز بدن

  42. سلام و شب بخیر دخترم. ۱۸ سالمه و کنکوری هستم و ۱ ساعت و نیم در روز فیلم میبینم در تایم استراحتم فیلمه خارجیه و ژانر فانتزی ترسناک و معمایی داره و خانوادم بر این باورند که ذهنم درگیر میشه اما در واقع انگیزه من برای درس خوندن هست و ازش انرژی میگیرم حالا از نظر شما مشکلی داره و اینکه خانوادم رو چطور قانع کنم که با این موضوع کنار بیان

  43. من دهم تجربیم و توی تیزهوشان درس میخونم این روزا خیلی استرس دارم به خاطر درس و کنکور و معدل و موهام به شدت می‌ریزه و یهو لاغر شدم سه چهار کیلو تو مدت زمان کم ..مامان و بابام خیلی بیخیالن و اصلا مهم نیست آینده من براشون و این بی‌خیالی اونا باعث میشه من استرسم بیشتر بشه چند بار باهاشون صحبت کردم ولی گوش نمیکنن یه جور وسواس پیدا کردم یه دقیقه بن غیر درس خوندن کاری میکنم عذاب وجدان بهم درس میده حتی الان که اومدم راهنمایی بخوام. مثلا وسط درس میگن پاشو بریم بیرون یا میگن اه بسه چقدر میخونی مگه کند ذهنی این باعث میشه من عصبی بشم و استرس بگیرم اصلا درکم نمیکنن

  44. بخدا من ربات نیستم

    من ۱۴ سالم هست و خانوادم درکم نمیکنن
    من آدم زیاد اجتماعی نیستم و اینطوری همه مسخرم کردن یه دختر هست خیلی اجتماعی و اعتماد بنفس داره خیلی هم پروعه کلا دو سال ازم کوچیک تره بعد پدر و مادرم هی منو با اون مقایسه میکنن بعد یه برادر بزرگتر دارم همش منو اذیت میکنه بعد میگه تو هیچی نمیشی و هیچوقت هیچ خاصیتی نداری و نداشتی هنری هم نداری و پدر و مادرم همیشه بیخیال و بجای اینکه به اون حرف بزنن میگن تو جنبه نداری بعد به حرفاش می‌خندن یعنی منو مسخره میکنن من هیچوقت موافق خود کشی نیستم حتی بدترین وضعیت هم باشم زندگی همیشه دردی داره من قول میدم انقدر درس بخونم از دستشون خلاص شم و بهترین زندگی رو داشته باشم اصلا برام مهم نیست اونا چی میگن تازه تو شیش سالگی هم بخاطر دعوا ها همیشه روحیم گوه بود تا ۹ سالگی
    من تو مسابقه های نقاشی دیجیتالی شرکت میکنم و هنرم نقاشیه میخوام این رشته رو ادامه بدم و از دست تک تکشون راحت شم

  45. درود بر شما من یک دختر ۱۹ ساله هستم. کار میکنم ،زبان درس میدم. اموزشگاه ، درس می خونم پدر مادرم کمی توی خرجا کمکم میکنن ولی خدا نکنه بحثی پیش بیاد همون رو میزنن توی سرم. مسئله بعدی خب من یه مسیر کاملا مشخصی برای زندگیم دارم کار میکنم پول در میارم که درس بخونم زبان جدید یاد بگیرم حتی کلاس مرتبط با کارم میرم، دانشگاه حقوق میخونم دارم خرج زندگیم رو میدم، ولی میدونید امروز چی شد؟ بهم گفتن تو کافی نیستی چرا دکتر نیستی چرا رتبه کنکورت به اندازه فلانی نشده! این حرفا برام خنده دار بود اولش ، خودم فکر میکردم در مواجه با این حرفا ضد گلوله شدم ولی خبر بد ناراحتم ، خیلی زیاد. این که حتی اگه به بهترین ورژن خودم هم تبدیل شم هنوز سندروم خانم دکتر با من میمونه من رو میترسونه.
    از یه طرفی پدر مادرم ادم های خوبین ولی گاهن حرف هاشون من رو میرنجونه برای من حتی اینکه ممکنه پدر مادرم کمی احمق باشن قابل قبوله ولی کاشکی قبل صحبت کردنشون فکر میکردن.
    من اون هارو انتخاب نکردم اون ها من رو به وجود اوردن

  46. ۱۷ سال دارم دختر هستم یازدهم رشته تجربی هستم …من دانش رشته تجربیم و از لحاظ درسی نسبتا در سطح خوبی قرار دارم ولی متاسفانه پدر و مادر بیسواد هستند نه تنها حمایت خانواده رو ندارم بلکه یک جوری به آدم سر درس خوندن عذاب میدهند که چند وقتی که دیگه واقعا از همه دنیا بریدم و هیچ امیدی تو این دنیا ندارن….از همه متنفرم الان تنها فکرم شده فکر خودکشی و…….از ابتدای مشکل کار خاصی نکردم فقط گریه و ناراحتی سابقه مراجعه به روانشناس و روانپزشک رو ندارم..من توی یک خونواده ساده و خلاصه هیچی ندار بدنیا اومدم از اول بچگی زدن تو سرم که تو دختری و این کار نباید بکنی و ..خلاصه ما بزرگ شدیم و از همون کلاس اول با خودم گفتم اکی خودم برای خودم زندگی می‌سازم عیب نداره..اومدم کلاس هفتم همه درسامو با نمره عالی جمع بستم .. مشکلاتم از اون سال شروع شد..خانواده ما مشکل ژنتیکی کوتاهی قد دارن و من هم مثل بقیه قد کوتاه شدم از همون سال سر هر بحث و چیزی موضوع کوتاهی قد منو بیان میکردن ..و به حدی که واقعا حالم از خودم بهم میخورد…به هرحال من کم نیاوردم و کلاس نهم میخاستم آزمون تیزهوشان شرکت کنم و سر یک سری اتفاقات من خسته شدم ناامید شدم و اون سال رو نخوندم و قبول نشدم …رفتم مدرسه دولتی سال دهم به خودم اومدم و دوباره شروع کردم ولی دریغ از کتاب کمک آموزشی و هیچی…واقعا حالم بده..من به رتبه شدن فکر میکردم آخر و عاقبتم به جایی کشید که میگن دیگه بعد دیپلم نمیخاد درس بخونی..دکترا همشون قد بلندن تو با این قد ریزت میخای چی بشی..فکر میکنن همه چی قد و قیافس.. آدم این حرف ها رو از نزدیک ترین آدمای زندگیش بشنوه واقعا دردناکه..

  47. سلام وقتتون بخیر. من خیلی حالم بده. خیلی استرس دارم. افسردگی شدید هم دارم. الان توی موقعیت خیلی بدی هستم. توی مسافرت هستم اما هرچی به پدرومادرم میگم برگردیم میگن نه. من نگران مدارس هستم. هنوز هیچ جا ثبت نام نکردم. مامان بابام خیلی بیخیالن.دارم میمرم. اینجا اب نداریم. دارم دیوونه میشم دارم نابود میشم. اینا تازه یه گوشه از مشکلاتمن. مامان بابام دعوام میکنن همش. دلم میخواد خودمو بکشم.

  48. من خانم ۲۱ساله ای هستم ک مدت ۲.۳ساله افسردگی شدید گرفتم دلیل افسردگیمم حس میکنم خساست خانوادمه چون ۲.۳ساله فقط۲۰درصد خواسته هامو اوکی کردن با اینکه توانشو دارن ولی امسال واقعا دیگه صبرم تمم شده و افسردگیم بدتر از قبل شده وقتیم ک خواسته هامو مطرح میکنم پدرم مسخره م میکنه و همش منو بازی میده میگه میخرم ولی نمیخره واقعا دیگه نمیدونم چکار کنم و چجوری باهاشون رفتار کنم

  49. من جدی از آدما متنفرم و از همشون میترسم.حتی از خانوده‌ام دوستام و نزدیکترین آدمایی که تو زندگیمن.چون نمیتونم بفهمم تو ذهنشون وی میگذره قصدشون چیه، منظوزشون از حرفایی که میزنن چیه، نمیتونم بفهمم قابل اعتمادن یا نه…از زندگی خسته شدم هیچ انگیزه‌ای برای انجام کاری ندارم، نمیتونم با دیگران ارتباط برقرار کنم، یجورایی فکر میکنم با هیچکس نمی‌تونم حرف بزنم. چون خستشون میکنم، اهمیت نمیدن، طرز فکرشون اذیتم می‌کنه و هزارتا دلیل دیگه انقدر دیگه از زندگی و آدمایی که داره خسته شدم دلم یه خواب میخواد، خواب طولانی دقیقا مثل مرگ. خ*یلی بهش فکر میکنم خیلی ذهنم درگیرش شده شبا دیر خوابم میبره عصابم بهم ریخته دیگ حوصله ندارم. افکارم از خانواده منشأ گرفته چون هرچی میشه مادرم یچیزی برای ناامید کردن داره، حرفی برای رو نرو رفتن داره. یا مثلا همین چند شب گذشته با خالم اینا رفتیم بیرون بحث رو کشوند سمت من گفت که اره دیپلم بگیری دیگه نمیزارم درس بخونی باید بری کار کنی و… شوهرخالم هم پشتش در اومد که اره پریاجان درس خوندن به درد نمیخوره و اینا. حالا اینکه من توی این ده سال درس خوندن یبار اونم امسال یه درس شیمی رو تجدید شدم ک اونم میتونم تبصره بزنم یا با دبیر مربوطه تماس بگیرم ۱نمره بده پاس بشم اما نمرات باقی دروسم خوب بوده دلیل نیس که با من اینجوری رفتار بشه و دو ماه دیگه به پایه یازدهم نرم. اگرم یسری نمرات پایین گرفتم تقصیر خودشون بوده چون که تایم امتحانات یا هر زمانی که کوییزی چیزی داشتم یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم همشم با حرفاشون عصابمو بهم میریختن تمرکز و کنترلمو از دست میدادم نمیتونستم خوب درس رو بخونم یا امتحان بدم، میگم برم رشته ورزشیم رو ادامه بدن میگن به درد نمیخوره، میگم سیاه قلم میگن هنر آینده خوبی نداره، نمیدونم واقعا چکار کنم؟ هیچوقت کسی نبوده که بیاد منو درک کنه همه خواستن که درک بشن اینه که ادمو اذیت میکنه و مجبور میشی به چیزای مناسبی فکر نکنی متاسفانه توی هر خانواده ‌‌ای به خصوص خانواده خودم دختر بودن جرمه گویا فقط پسره که میتونه هر کاری دلش خواست انجام بده. بخاطر همینه که میگم از رفتار ادما میترسم و رفتارشون اذیتم میکنه چون نمیفهمم تو ذهنشون چی میگذره و یا قصدشون چیه. پدر و مادرم که مثل همن هر کدوم از اون یکی بدتر. خواهر که ندارم یه برادر دارم که کوچیکتر از خودمه اما پسره دیگه انقدر پدر‌مادرم بالا بردنش ک به من زور میگه فکر می‌کنه بزرگتر از منه، اونام به جایی که بهش بگن بشین و اذیت نکن میان به من میگن چکار به داداشت داری. همشون منو جلوی دیگران خورد کردن به جای اینکه بچه‌شونو بالا ببرن هرسری محکم تر از قبل زمین زدنش. بعدم کلی چیزارو تو سرم زدن که تو چرا این نیستی و فلانی، همیشه‌هم منو به دروغگو و پراز شیشه‌خورده و بدجنس و بدذات و‌… خطاب کردن. اخرشم گفتن زیادی که به طرف رو بدی همین میشه. همیشه من اون ادم بده داستان خطاب شدم درصورتی مهربون تر و وفادار تر از شخصیت های دیگه داستان بودم. اینه که درد داره و باعث میشه تو از زندگی و همه‌چی بیزار بشی. منی که انقدر عاشق درس و هنر و حتی زندگی بودم که هروقت بیکار میشدم یا درس میخوندم و تست میزدم یا سیاه‌قلم کار میکردم و نقاشی میکشیدم الان دیگه انگیزه‌ی انجام هیچ کدوم از این کارهارو ندارم. نمیدونم کجا کی چه بلایی سرم اومد که اینجوری شدم. منی که روابط اجتماعی خوبی داشتم توی این یکسالی که مدرسه‌ام عوض شده نتونستم هیچ دوستی رو پیدا کنم حتی اونایی هم که داشتم دیگه خبری ازشون نیست، من کسی بودم که صبحا واقعا

  50. من خانوادم فکراشون قدیمیه من ۱۳ سالنه تنها جایی ک میتونم خودم تنهایی برم مدرسه است. مامانم نمیزاره بابام برام گوشی بخره نمیزارن هدفون بخرم نمیزارن برم بیرون نمیزارن دوستامو بگم بیان خونمون نمیزارن برم خونه دوستام اونا با این کارهاشون نمیزارن دوستی برام بمونه چون تازه خونمونو عوض کردم و اومدیم تهران هیچ دوستی ندارم حتی بعضی وقتا بابام میگه نمیخواد درس بخونی

  51. ۱سال دختر مجرد تا الان سیکل و انسانی.مشکل الان من نداشتن تفدیح و اون قواعد زندگی هستش که واقعا باهاش احساس خوبی دارم من از کودکی پدرم خودرو نداشتن و من همیشه به اتوبوس در شهر تردد میکردم حتی تا جایی که میاوردم بالا در اوتوبوس و باز هم باید با اتوبوس میرفتم پدر یک فرد فوق العاده چپ و لجباز و کج فهم هستن ما بارها جون با ماشین فامیل رفتیم طعنه ها شنیدیم و در نهایت سال گذشته حالم طوری بد بود که رفتم پیش مشاوری و گفتن که افسردگی دارم حتی امسال در خرداد ماه استرس شدید گرفتم به طوری که فشارم روی نه بود و بارها زیر سدم رفتم بخاطر نداشتن ارامش و رفاه بنده پدرم الان رفتم تو قسمت فرودگاه سالن و خدماتش یعنی به طوری که شیفتش هر ۲ روز یکباره و الان هم که هر یکروز یکبار دوروز بیکار هستن میگیم بره کار نمیره و میگه باید استراحت کنم و چقدر دیگه کار کنم این در صورتیه که حتی من اون امکانات ساده و عادی که دارم همکلاسیهامو میبینم ندارم حتی من از موقعی که بدتیا اومدم یک مسافرت خانوادگی به پدر و مادرم نرفتم و الان حتی من هزینه لباسهای مورد نظرم و تفریحم را نمیتونن تامین کنن من در زمستان امسال برای اینکه سرویس نداشتم و مدرسم در محدوده‌ی خونمون نبود چند بار نزدیک پانصد متری را برای رسیدن به اتوبوس واحد دویدم اون هم در بارون و خب پدرم الان موتور دارن و همون موتورشون هم خیلی خرابه و من واقعا تو این سن داره غرورم میشکنه تو سنی که من باید ارامش داشته باشم و از زندگبم لذت بببرم و پدر و مادرم با فعالیتشون رفاه را تامین کنن در صورتی که اصلا اینشکل نیست و من الان دارپ سختی میکشم و حتی کارم به افسردگی کشیده قطعا و نمیدونمم چه کار کنم چی بهشون بگم چون وقتی که بهشون میگم‌منو ببرید بیرون میگن ماشین نداریم بعد بای

  52. من ۱۴سالمه و با مامانم راحت نیستم و میشه گفت ازم هیچی نمیدونه ، کار های که پنهان میکنم روم فشار آورده. چه طوری میتونم بهش بگم که من بزرگ تر از سنم میفهمم؟

  53. من خیلی بدبختم اهنگ هایی که گوش میکنم شدن مسکن هام من نمیتونم درست احساساتشو بروز بدم همش لبمو می جویم موقعی که بابام بهم میگه چرا اینطوری میکنی نگاهش میکنم و هیچی بهش نمیگم این حرف رو که میزنم شاید بنظرتون یه دختر هرزه بیام ولی من واقعا یه پسری رو میخوام که مثل خودم باشه با هم همدردی کنیم حالا از اینا گذشته من موقعی که بچه بودم همسایمون بهم تجاوز کرد
    از اون دیگه مثل قبل نمیشم موقعی که خانوادم باهام حرف میزنن اصلا نمیخوام باهاشون صحبت کنم میخوام گریه کنم می خوام جیغ بزنم نمیشه نمیشه هی تو خودم میریزم خودکشی کنم بهتر نیست؟؟

  54. خانواده ام با همه چیز اهداف من مخالفت میکنن من تازگی در یک دانشگاه در چین بورسیه شدم برا کارشناسی ارشد اما خانواده ام به دلیل طرز فکر سنتی مخالف ادامه تحصیل من در خارج اند چون من دختر هستم، الان من نزدیک ۲۶ سالم هست و کلی فرصت خوب را با مخالفت آنها از دست دادم اما نمی‌خواهم این دفعه این فرصت را از دست بدهم، نمیدونم چجور میتونم آنهارا راضی کنم چون بورسیه گرفتن کار راحتی نیست و خیلی ها حاضرند با هزینه شخصی در خارج درس بخوانند، من درمورد آینده خود خیلی نگران هستم

  55. سلام من 23 سالمه دختری هستم که خونواده سختگیر ازهرنظر داشتم وپدرومادرم منوتویجمع خارمیکنن ازخودشون به من حرف میزنن منوادم‌ خیلی بی عرضه ای خطاب میکنن واینکه حتی محبت کلامی ندارن واگرم کاری انجام بدم ودلسوزی گنم به چشمشوم حتی نمیاداما کاراشونوانجام ندم من میشم یه ادم خیلی خیلی بدودعامیکنن توزندگیم خوشی نبینم من ارزو دارم بامادرم خوش باشم وصمیمی اما حتی باکوچکترین حرف باخونوادم معمولادعوامون میشه احساس میکنم منوادم‌حساب نمیکنن حتی ازبس که‌خودشون خوب میدونن ومنو بد. من فرزندبزرگ خانواده هستم ویک برادر کوچکتر که10سالش هست دارم. کلا خونواده پدریم همچین اخلاقی دارن ولی خب الان هم پدروهم مادر من روی کوچکترین حرف من حساس شدن والان حس میکنم که وجود اضافی دارم توی خونه وبهترهرچه زودتر ازطریق درس یاازدواج برم ازاین خونه. هرچی میگذره بدترمیشن واقعا حس میکنم مادرم خیلی منودوس نداره چرابمونم توخونه ای که کسی دوسم نداره همیشه توی یچگی تاالان مورد مقایسه قرارگرفتم دیگه نمیخوام ارتباطمو ادامه بدم باخونوادم.

    • شما فرمودید که با خانوادتون مشکلاتی در برخورد دارید. اونها به شما احترام نمی‌ گذارند، مدام باهاشون دعوا و بحث دارید، خودشون رو خوب میدونند و فکر می کنند که همه مشکلات و ایراد ها از شماست و حس می کنید که این مسائل تا حدی زیاد هست که دیگه خانوادتون شما رو دوست ندارند و شما قصد دارید از طریق تحصیل یا ازدواج از اون ها فاصله بگیرید. شما در برخورد با خانواده بداخلاق باید نکاتی رو در نظر داشته باشید تا تاثیر پذیری کمتری از اونها داشته باشید و همچنین بتونید تا حدی رفتار های اونها رو کنترل کنید.
      یکی از اینکار ها صرفا تلاش نکردن برای جلب رضایت خانواده هست‌. وقتی که خانوادتون ویژگی های مثبت و استعدادهای شما رو نمیبینه و دوست داره که مدام شما رو سرزنش کنه دیگه لزومی نداره که شما در این راستا تلاش کنید. شما صرفا باید در مسیر خودتون و برای خودتون گام بردارید.
      در مرحله بعد شما باید حد و حدودی رو در برخورد خانوادتون با خودتون مشخص کنید. درسته که اونها والدین شما هستند اما نباید اجازه داشته باشند که هر حرفی رو در مورد شما بزنند و هر نظری رو راجع به شما بدن‌. در برابر رفتارهای نامناسب اونها که حس می کنید که فراتر از مرز هایی هست که در نظر دارید واکنش بدید و اجازه بدید که اونها متوجه بشن که شما در برابر رفتارهاشون منفعل نیستید.
      با تمام این تفاسیر به هیچ عنوان سعی نکنید که با اونها وارد دعوا و درگیری بشید. سعی کنید تمامی مسائل رو با گفت و گو پیش ببرید.
      در رابطه با افکارتون در مورد جدایی از خانواده هم باید بگم که ازدواج به منظور فاصله گرفتن از خانواده میتونه در بسیاری از موارد دردسرساز تر از شرایط فعلی شما باشه‌. شما باید نهایت دقت رو داشته باشید تا با کسی ازدواج کنید که در کنارش آرامش داشته باشید و مسائلی که در حال حاضر در حال تجربشون هستید رو دوباره تجربه نکنید.
      همچنین در صورت رضایت و همکاری والدین میتونید از مشاور کمک بگیرید. مشاور خانواده با پدر و مادر شما صحبت خواهد کرد و سعی در اصلاح مشکلات موجود در سیستم خانوادگی شما می کنه.
      در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.

  56. خواستم بگم من دخترم و. مشکلم اینه بعضی اوقات دوست دارم تنها برم بیرون قدم بزنم چون دخترم نمیشه؟ مامانم مشکلی نداره ولی بابام نمیزاره برم واقعا ارامش میگیرم اگه تنها قدم بزنم نمیدونم چکار کنم واقعا بعدش مامانم به خاطر اینکه تا ساعت ۶ میمونم بیدار گیر میده خوب ببینید من تا ساعت ۶ صبح کتاب میخونم اهنگ گوش میدم دانستنی های علمی میخونم پاکدست گوش میدم اینا رو به مامانم گفتم ولی بازم گیر میده بهش هم گفتم تو خونه آرامش ندارم میگه چرااا اینا رو بهش گفتم خوب بابامم میگه نرو بیرون توروخدا فقط بگید راهکار بدید چکار کنم که بابام راضی شه برم بیرون مامانمم زیاد گیر نده بم میدونم این گیر دادنا از روی علاقست و بد مارو نمی‌خوان ولی ماهم صبری داریم

  57. سلام وقت بخیر دخترم ۱۷ ساله با یه نفر در رابطه بودم و پدرم فهمید و گوشیمو گرفته و به من به چشم یه ادم خراب نگاه میکنن بعد از اون هم یه چندتا عکس از نود از خودم که ماله پارسال بود رو دیدن و زندگی رو برام جهنم نکردن از صب تا شب تو اتاق خودمم گوشی ندارم اجازه بیرون رفتن ندارم حتی تا کلاس کنکور هم میرم اسکوردم میکنن حس زندانی انفرادی دارم و میگن حقته بخاطر اینکه بی شرفی الان چیکار کنم نمیتونم تحمل کنم

  58. سلام من یک پسر 23ساله با مدرک دیپلم نقشه کشی معماری و فوق دیپلم ای تی و الان به مکانیکی و تیونینگ علاقه دارم
    تو خانواده ای بزرگ شدم که پدرم یک روستایی که کار گره در طول هفته شاید 5دقیقه هم حرف نمیزنه و سکوت مطلق
    مادرم یک زن روستایی که در خانواده پر جمعیتی بزرگ شده و او در خانواده خودش مظلوم واقع شده و از خواهر و برادر و پدر و مادر مورد آزار و اذیت قرار گرفته و وقتی که ازدواج میکنه همین شرایط رو خانواده شوهر نیز این آزار و اذیت رو ادامه میدن حاصل این ازدواج من و برادرم بودم مادرم یک فرد افسرده و عقده ای شده بچه هاشو دوست داره اما همیشه فهش و بد بیراه میگه و من اصلا نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم و به خاطر اینکه مادرم غرورش نشکنه من هم با همه فامیل قطع رابطه کردم و الان یک آدم تنها شدم از جایی که مادرم همش من رو با بچه های مردم مقایسه میکرد من هم الان جوری شدم که خودم رو با دیگران مقایسه میکنم دوران کودکی و مدرسه و دبیرستان همیشه منظوی بودم با همه قهر بودم توی خدمت هم از قضا صحنه خود کشی دیدم و باز هم دوره خدمت برام سخت گذشت و دوره اخر های خدمت گل و سیگار مصرف میکردم بعد خدمت تو تهران تنهایی زندگی میکردم دچار افسردگی شدید جنون شیدایی شدم بی هدف شدم و وقتی تو اینترنت تحقیق میکردم دیدم تنها من نیستم دارم با تمام وجود مبارزه میکنم حالا اینجای زندگیم موندم دوست دارم کار تیونینگ رو ادامه بدم و مسابقات اتومبیل رانی بر گزار کنم و تا یک تفریح سالم برای جوون ها باشه اما با این شرایط اقتصادی و استرس زا و تنهایی خودم میگم نه یک کارگاه بزنم بهتره و الان نمیتونم تصمیم درست بگیرم از شما کمک میخوام

  59. سلام من بیست و سه سالمه خانواده مثلا خوبی دارم درسمم تموم شده و یه دوره افسردگی داشتم و پنیک الان دیگ قرص نمیخورم مشکل اصلی من خانوادمن واقعا نمیدونم چی‌بگم بهشون نمیزارن دنبال کار برم میگن باید بشینی درس بخونی روزی پنج ساعت مفید میخونم میگن کمه همش سرت تو‌گوشیه واقعا خسته شدم بریدم میخام هفته ای یبار برم بیرون اونم دوساعت صدبار زنگ میزنن بیا بسه میام خونه تا چند وقت قهرن باهام ک رفتم بیرون پول تو جیبی اصلااااا بهم نمیدن واقعا نمیدونم چیکار کنم حالم خوب نیس من یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم ک خیلی هوامو داره وقتی میرم بیرون مامانم همش باباموتحریک میکن برو دنبالش تعقیبش کن یا تلفن حرف میزنم نمیگم به مامانم کیه زورش نمیرس بابامو از خواب بیدار میکن ک بیاد تلفنمو بگیره ببین کیه واسه اینک اروم بشم سیگار میکشم

  60. سلام من از دست برخورد بد و بدبینی خانوادم واذارهای رفتاریشون خسته شدم سی و شش سالمه و قصد دارم از دستشون فرار کنم ولی نمی دونن به کجا پناه ببرم پدرم رفتارهای نادرست زیادی هم دارن هرچی خواهش و تمنا میکنم دست بردار نیستن هر روزم یه جور درد دارم اونم درد عصبی شما به دادم برسید و راهنماییم کنید ممنون میشم

  61. سلام اسم من رادین هست و میخواهم در مورد مشکلم حرف بزنم . یکی این است که پدر مادرم‌ خیلی باهم دعوا و بحث می‌کنند سر کوچکترین مسائل و این باعث می شود که ناراحت بشوم. بعد اینکه آنها خیلی سختگیری میکنند‌ در مورد درس و اینجور مسائل و فشار زیادی روی من می‌گذارند. همینطور آنها اجازه نمی دهند دوستی داشته باشم و با او صمیمی باشم ،خیلی دوست دارم مثل بچه های دیگر دوستانی داشته باشم و با آنها بیرون بروم ،اما اجازه نمی دهند و می گویند خطرناک است. و مشکل دیگری که دارم این است که آنها فکر می‌کنند که من بچه هستم و رفتارهایشان را دوست ندارم ،میخواهم متوجه بشوند که من ۱۴ساله هستم و دیگر بچه نیستم و بزرگ شدم همش شبیه بچه ۸ ساله باهام رفتار میکنند‌ ، حتی در تابستان هم‌فرصت استراحت نداشتم و کلاس های مختلفی ثبت نامم‌ میکنند‌ که‌ تمام روزم‌ را پر می کند لطفا بهم کمک کنید.

  62. سلام ، مادرم پرخاشگره و منو خیلی اذیت میکنه به طوریکه بخاطرش بیماری قلبی ، ضعف اعصاب حتی کلی بیماریای دیگه گرفتم واقعا خسته شدم عقایدشو به زور میخواد بهم بقبولونه نماز نخونم خیلی سرم داد میکشه میگه : ها چیه بخاطر چی نمیخونی نکنه کاری کردی(اشاره به خودارضایی:)) هر دقیقه عصبی میشه شده یبار صدای خندمو بشنوه چپ نگام میکنه انگار باید بهش بگم : ببخشید اگه خوشحالم:))من فقط ۱۶ سالمه چرا باید سهمم این باشه؟ هرروز کتک هرروز فحش های رکیک تحقیر چرا؟ حتی شده یه کفش بخوام بابام اصلا مشکلی نداره ولی مادرم میگه هه خودت پولاتو جمع کن بخر درحالیکه روزی ۳۰ تومن فقط بهم میدن اونم هر از گاهی از بیکسی به شماها رو اوردم پول روانپزشک حضوریو هم ندارم:))))کمکم کنید بخاطر مشکل اون من دارم پر پر شدنمو به چشم میبینم.

  63. ۱۱ سالمه و دخترم. من فیلم ترسناک دیدم و میترسم بخوابم مامانم اصلا درکم نمیکنه که قدم کوتاه می مونه فقط براش استقلال تنها خوابیدن مهم ولی من از ۶ صبح تا ۶ صبح بیدار باشم و در حال گریه و زاری اشکال نداره

  64. سلام من اسمم طنین ۱۵ سالمه افسردگی دارم به خودکشی هم خیلی وقته فکر میکنم خیلی زودتر از سنم بزرگ شدم و خیلی مسائل زودتر درک کردم وقتی ۴سالم بود ازم انتظار رفتار کردن مثل دختر ۱۴ساله رو داشتن و خلاصه خیلی زود بزرگ شدم… از طرف خانوادم آزار جنسی ،جسمی،روحی زیادی متحمل شدم و به خاطرش عذاب وجدان دارم و نمیتونم هم خودمو ببخشم هم اونارو .. حملات عصبی پانیک دارم چندساله درواقع از ۷سالگیم اما الان خیلی شدیدتر و بیشتر اتفاق میفته احساس میکنم روحم‌ دیگه در بدنم نیست اصلا خیلی بده نمیتونم توصیفش کنم… خانوادم اصلا برام اهمیتی نمیدادن از کودکیم‌ …حتی وقتی مریض بودم…باورتون نشه شاید اما تا حالا دکترم نبردنم وقتی سرماخوردم…بعد اینکه روی درسام و اهدافم‌نمیتونم‌ متمرکز باشم …. با پدر مادرم راحت نیستم … شاید باورتون نشه اما تا حالا بابامو بغل نکردم… یعنی برام شده عقده که یه بار اگه بشه فقط دستشو‌ بگیرم… خیلی طولانیه ماجرا نمیتونم‌ همشو‌ تایپ کنم همینارو داشته باشین و اینکه برای اضطراب اجتماعی هم یه راهکار پیشنهاد بدین لطفا و بگم‌که نمیتونم به روانشناس و روانپزشک مراجعه کنم‌ خانوادم کلا راضی نمیشن یعنی فکر میکنن ادا در میارم این روزا خیلی به خودکشی فکر میکنم امیدوارم راهی پیدا بشه که بتونم‌ خوب شم…

  65. من سه تا خواهریم‌ من خواهر دوم هستم 13 سالمه تو خانوادمون مادرم از من خیلی متنفره وقتی مریضم اصلا به من اهمیت نمی دن دوست دارن من بمیرم فقط به من حرص می دن مسخرم می کنند منم دیگه خسته شدم بیشتر موقع هی گریه می کنم الان نمی دونم که چه کاری انجام بدم که واسه مادرم مهم بشم از همه هم بیشتر دلسوز سوم هستم

  66. سن ۱۴، جنس پسر، وضعیت تاهل مجرد، میزان و رشته ی تحصیلی کلاس هشتم، بیکار. مشکل اینه که کاملا بی حسم نسبت به همه چیز ولی قلبم میگیرفت نسبت به اتفاقات که الان خیلی کمتر شده، همه به من سرکوفت گوشه گیر بودن میزنند و در زندگی ام انگیزه ای جز کسی که دوستش دارم ندارم و دلیل زندگی کردنم همان شخص است، از جایی که با احساسات آشنا شدم و ضربه دیدم همه حس هایم را از دست دادم ولی قلبم مخالفت میکرد که الان قلبم هم دارد به سمت بی حس بودن میرود.از اول درونگرا بودم حتی در موقع کودکی، مادر من در کودکی ما را رها کرد و از ما کلاهبرداری کرد و پدرم هم معمولا سر کار است و خیلی کم او را میبینم من به همراه مادربزرگ و پدربزرگم زندگی میکردم که پدربزرگم چند وقت پیش فوت کردند و مادربزرگ و پدرم مدام از درونگرایی و تنبلی من ایراد میگیرند، من تک فرزند هستم و یک دوست دختر دارم که واقعا دوستش دارم و به خاطر او کمی انگیزه برای زنده ماندن پیدا کردم

    • وقتی ایراد می گیرند تو باور کردی که واقعا درون گرا هستی و خیلی سمت دیگران نرفتی، شاید چیزهای دیگری هم گفتند که باور کردی خودت هم اینگونه ای، اما پسرم اگر به پارکی بروی که آینه های محدب و مقعر دارند و آینه تختی وجود نداشته باشد تو باور می کنی که خودت اون شکلی هستی، یا اگر به تو بگویند چند میلیارد پول در حساب داری باور می کنی؟ پس این صفت هایی که اطرافیان نا آگاهانه به ما می دهند نباید قبول کنیم و بپذیریم که اینطور هستیم ، از امروز می توانی بیرون بروی، دوست پیدا کنی، حتی مغازه ای جایی بری کار کنی، می تونی کلاس های مختلف شرکت کنی و دوستانی از اونجا پیدا کنی. پس شروع کن و نگذار برچسب ها را جزئی از وجودت بکنی، هنوز خیلی خیلی فرصت داری تا آنطوری که خودت دوست داری بشی ، به هر جایی که دوست داری برسی، پس از امروز اهدافت را پیگیری کن. حتی اگر احساس کردی اطرافیان دوستت نداشتند باید از حالا خودت خودت را دوست داشته باشی و به خودت احترام بگذاری. این احساسات را اطرافیان در شما به وجود آورند و حتی رفتن مادرتان هم تاثیر گذار بوده، همه ما ارزشمند و دوست داشتنی هستیم اما در مسیر زندگی اتفاقاتی برای ما افتاده که نگاهمان را به خودمان و دنیا تغییر داده، پس این ها را باور نکن از همین حالا شروع کن به پیگیری اهدافت خواهی دید چه تاثیر شگرفی در شما خواهد داشت.‌چون خیلی از حرف های اطرافیان را در مورد خودت باور کردی و حالا سخته بر خلاف باورها یت عمل کنی، پس باید اقدام کنی و تلاش کنی تا به هدفت برسی تا هم خودت را پیدا کنی و هم به دیگران ثابت کنی که کی هستی

  67. مادر پدر درکت نمی‌کنند چیکار کنیم

  68. خانوادم اصلا درکم نمیکنن اونام میخوان من بمیرم خودکشی کردم موفق نبوده دیگه نمیدونم چکار کنم قبلا با این حال میتونستم الان دیگه حتی نمیتونم گریه کنم

  69. سلام من یلدا ۱۷ سالمه من دچار اضافه وزنم از طرف خانوادم و جامعه خیلی تحت فشارم همینا باعث شده تا عصبی بشم و همیشه زود از کوره در برم شبا نمیتونم اصلا بخابمو همیشه به حرفای که بهم زده میشه فکر میکنم اصلا حالم خوب نیست مشکلات خانوادگیام دارن تحت فشارم میزارن من واسه کنترل خودم باید چیکار کنم

  70. سلام و عرض ادب،راستش من خانوادم میدونن که من از آذر ماه سال1401افسردگی شدید گرفتم و مدام گریه میکردم و اون موقع خانوادم همش باهام حرف میزدن و دلداریم میدادن و بخاطر همین تا زمستون خودمو سرپا کردمو و آدم شادی بودم ولی خب یکم اخلاقم عوض شده بود که طبیعیه،ولی الان که توی مردادیم از تیر تا الان خانوادم اصلا درکم نمیکنن و بهم توجه نمیکنن و بعد از تموم شدن مدارس بخاطر فشار درسا و داشتن دوستای فیک که الان همه شون منو تنها گذاشتن و هیچ دوستی ندارم باز افسردگیم برگشت و یکم بی اعصاب تر شدم اما خب از درون داغون بودن که همین الان من سرما خوردم و صدام در نمیاد انگار دارم میمیرم ولی خانوادم اصلا براشون مهمه نیست و میگن که منو دکتر نمیبرن حتی با اون همه سرفه ای که از دیشب کردم حتی نگامم نمیکنن،من14سالمه،نمیدونم ولی از زندگی خیلی خستم و دیگه نمیتونم ادامه بدم چون الان نه کسیو دارم که باهاص حرف بزنم نه دوست و رفیقی دارم و نه خانوادم درکم میکنن اما بازم یکمی امید به اینده دارم که اونم گاهی وقتا امیدمو از دست میدم دنبال یه راهیم که هم بتونم توی گوشی پول در بیارم و هم اینکه شادتر باشم،ممنون که پیاممو تا آخر خوندید:)♡

  71. من حالم خیلی بده خیلی وقته افسردگی دارم و روز به روز دارم بدتر میشم توی همه چی اسیب دیدم خوانوادم باهام بدرفتاری میکنن دوستام بهم بدی کردن خیلی حالم بده به خودکشی فک میکنم خیلی خستم واقا نمیدونم چجوری حسمو بگم با هرکیم وارد رابطه شدم ترکم کرد همش بغض دارم گریه میکنم و همینجور دارع بدترو بدتر میشه حالم از خونه بدم میاد باهام بدرفتاری میکنن همش فوش میدن بهم ارامش ندارم دوس ندارم تو خونه باشم از پدرم متنفرم حالم بد میشه میبینمش

  72. خانوادم خیلیییییییییییییی کنترلم میکننن من هیچ کار اشتباهی انجام نمیدم و ندادم مشکل. من از کودکی باهامه و مال الانا نیس دیگه واقعا نمیکشم خیلیی. اذیتم میکنن پدرم یه ادم اشغال بود ک ولمون کرد رفت و بعدش دوتا برادرام دارن اذیتم میکنن. حتی وقتی عصبین خیلی کتکم میزنن فحشای خیلی زشتی میدن یبارم قرص خوردم که تهدید شونن کنم ولی گفتن حتی اگر بمیریمم مهم نیس من الان ۱۸ سالمه بنظرتون اگر ازدواج کنم راحت میشم؟ همه همین راهو بهم گفتن

  73. دوتا خودکشی ناموفق داشنم خانوادم نفهمیدند خترم 18 سالمه نمیتونم تلفنی حرف بزنم بقیه میشنونن پدرم زندگی رو برام جهنم کرده نمیتونم از خونه برم بیرون وضعیت جسمی داغونی دارم 20 کیلو کمبود وزن. عدم تعادل آسم اسپاسم قلبم پنیک های زیاد با این حال توقع کارای سنگین رو از من داره من میدونم پدرم مریض روانی اصلا چهار ساله این حس داغون یا شایدم افسردگی شدید رو دارم اختلال خواب کلا دو سه ساعت میخوابم مادرمم باهام خوب نیست میخوان زود ازدواج کنم در حالی ک من متنفرم دوست‌دارم یه دختر فعال تو جامعه باسم دزس بخونم سرکار برم ولی نمیزارن من دوستدارم زنده باشم و زندگی کنم ولی اینا نمیخوان امروزم خواسنم دوباره خودکشی کنم ترسیدم از اینکه نمیرم بعذ اینا زندگی رو برام جهنم کنن راهی هست به نظزت?مثلا جابه جایی وسایل خونه یا خرید میکنه خیلی زیاد بعد منو میگه بیا اینا رو ببر بالا چهارطبقه رو من به خاطر این عدم تعادل واقعا اذیت میشم یا مثلا در حالی ک خواهرمم هست فق از من توقع داره من مشکل خواب دارم با کوچیکترین صدایی هم بیدار میشم میاد صبح جمعه ساعت هشت با صدای زیاددد از قصد استوری هاشو نگا میکنه بعد خودش یه ساعت بعد میخوابه حرفی هم بزنم میگه اره تو همش خوابی در حالی ک من شاید تا صب بیداز مونده باشم یا من تو کل روز شاید یه وعده عذا بوخورم کلا اونم خیلییی کممم همین امروز فق یه تیکه کیک خوردم از صب بعد برمیگرده میگه تو فق میخوری و میخوابی من ک از خدامه کار کنم تو نمیزاری خب ایشون مشکل اعصاب دارن دکتر کلی بهش دارو دادع مصرف نمیکنه میگه اینا رو بخوری دیوونه میشی یا حتی ب منم اجازه نمیده برم دکتر حق بیرون زفتن اصلا ندارم من همه عمرم فق دوستامو تو مدرسه دیدم برای تحصیل هم میگه باید مجازی بخونی یا دانشگاهی ک من تایید میکنم مث فرهنگیان با جو دانشگاها مخالف یه ادم خیلی خشک مذهب تو فامیل و اشناها هم از هیچکی حرف شنوی نداره من واقعا بحثی چیزی باهاش ندارم اصلا صب تا شب تو اتاقمم برا کلاس کنکور ک خود مدرسه گذاشته بود نزاشت برم یا دوستم یه عالمه کتاب تست داشت گف بیا بگیر اینا رو بخون منو نبرد بگیرم شرایطش هم نبود کی غیر خودم کتابو بگیره اخه چ رفتاری باهاش داشته باشم? دختر ایده ال از نظر اینا کسی ک بشینه خونه هیچکاری نکنه حتی من کلاس گرافیک و طراحی هم خواستم مجازی برم نزاشت دیگه بریدم واقعا این شرایط رو نمیکشم الان صب چون گفتم نمیدونم چسپ گذاشت منو زد و با لحن خیلی بدی حرف میزنه اهل فحش نیست ولی قشنگ شخصیتت رو خورد میکنه من از کودکیم با پدرم ارتباط خوبی نداشتم همش ماموریت بود بعدش هم ایشون کاری برا بهتر شدم شرایط نکرد اما خب کلا ارتباطش با همه اعضا خونه خوب نیست وقتی هم ماموریت نیست همش پسش دوستاشه الان کمد نمیخره در حالی ک ما شرایط مالیمون خوبه یا همش بهمون پول میده اما مثلا حق خرج کردن نداریم من الان میتونم کمد بخرم اما اجازه نمیده الکی هیچکیو نمیشه اورد خونه با وضعی ک درست کرده برا کنکور بر خلاف وضعیت روحی خرابم میتونستم بخونم ولی خب شب حق نداشتم بیدار باشم یا خونه بمونم درس بخونم من 7.8 سالم بود چون مادرم معلم بود کلا تو خونه تنها بودم و خیلی وقتا میترسیدم اصلا اهمیت نمیداد ولی الان اصلاااا نمیزاره تنها باشم تو خونه همه جا باید باهاشون برم مثلا من دوست ندازم هئیت برم اما مجبورم واقعا من کاری هم نکردم ک باعث بی اعتمادی بشه ولی رفتارشون خیلی عجیب و هیچکی هم اطراف اینطوری نیست.
    من واقعا همه سعیمو میکنم کنارشون باشم هر بار از سرکار میاد میام ماساژش میدم و اینا ولی هیچ وقت کاری نکردن ک حس کنم دوسم دارن یا حداقل ب عنوان فرزندشون وظیفه ای دارن من خواهرم 13سالشه سیمکارت و تبلت داره من تازههه بعد 18سالگی برام گرفتن اینا رو و قبلش مخصوصا سر مدارس ک مجازی بود همه جوره با خواهرم راه میان دز حالی ک واقعا بی ادبه و.جواب میده دیگه نمیدونم من واقعا میخوام زندگی کنم الان شب کنکور من از استرس داشتم میمیردم رفته برا من جاروبرقی چ غذاساز خریده برا جهاز من هر بار خرید میکنن فق گریه میکنم من واقعا درسمم همیشههه عالی بوده و همیشه خنثی بودن ب این شرایط البته خیلی اذیتم کرد هی گف نمیزارم بری مدرسه دیگه خودشون هم تحصیل کردن اخه نمیدونم چرا انقد با من مخالفن. ببین من نمیتونم بدون بغض باهاش حرف بزنم بعدم یا ندید میگیره انگار ک اصلا باهاش حرف نمیزنم یا یه پوزخند میزنه بعد چرا رفتارشون با خواهرم و برادرم متفاوته ? واقعا شرایط سختی خواستم از خونه برم هم کار پیدا کنم هم پانسیون بگیرم برا خواب اما این شرایط خیلی سخته همینجوریش و من مطمئتم بابام بعدش کلی اذیتم میکنه یا خواستم برم با پدربزرگم زندگی کنم اتفاقا پدر و مادر بابام خیلی ادمای روشنفکر و به روزی هستن حتی ادمای مذهبی هم نیستن شما فک کن یه مردی ک الان 45 سالشه سیسمونی داشته تخت بچه داشته هفت سالش بوده براش موتور کوچیک گرفتن همیشه بهشون رسیدن برا درس تشویقشون کردن یا بابای مادرم پشتت بوده برا اینکه کار پیدا کنه یا با دوستاش وقت بگذرونه. من حتی دوساعت هم میخوابم همش کابوسه یا اندازه یه کوچه پیاده میرم نفس تنگی شدید دارم برا کوچیکترین چیزت پنیک میکنم طوری ک تنگی نفس شدید سوزش پوست صورت لرزیدن علنی فک پریدن پلک وضعیت جسمی داغونی دارم داغوننن اشتها ک اصلا ندارم

  74. ۱۶ سالمه ، دخترم . از بچگی مشکلات زیادی رو تحمل کردم . من دردایی رو کشیدم که هیچ وقت اندازه سنم نبوده . جدا از همه اینا مامانم بیماری روانی داره . چند وقته شدت گرفته . خودمم که وضعیت روحیم بدتر شده . پارسال که متوجه مشکلم شدیم . اولش کلی باهام حرف زد که تو باید آهنگ شاد گوش بدیو … و می برمت دکتر. اما دو سه هفته گذشت و هیچ وقت کمکم نکرد ، تازه شرایط خونه ما همیشه جهنمه ، چجوری می تونم خوب باشم. کلی مسخرم کرد ، گفت تو همیشه همینی بدبخت ، همش می خوای گریه کنیو ضعیفیو کلی چیز دیگ . از اول که یادمه مامانو بابام با هم دعوا میکردن ، داداشم مریضی بدی گرفت ، یه مدت دکترا میگفتن سرطان دارم ، بابام شغلشو از دست داد ، مامانو بابام تا پای امضای طلاق رفتن ، مامان و بابام ی شراکتی رو انجام دادن و بعد طرف پولمونو خورد ، مشکلات مالی . خیلی خیلی سختی کشیدم . الانم اینجوریه ک من از صبح تا شب تو اتاقمم ، با مامانمم که اندازه دو کلمه هم حرف نمی‌زنیم ، حرف ک بزنیم اون می خواد دعوا کنه ، فوش بده و داد بزنه . منم سعی میکنم اصلا سمتش دارم . با بابامم که خیلی ارتباط ندارم . با هم خوبیم ولی شرایط جوریه ک خیلی همدیگرو نمی بینیم. از ۱۱,۱۲ سالگی هم داداشمو نگه میدارم ، چون مامانم شاغله ‌و خب اعصابمو به طور کامل از دست دادم . حوصله حرف زدن با هیچکسو ندارم . یک ماهه که متوجه شدیم مامانم مشکل قلبی داره . همش میگه نباید حرص بخورمو ، خودش همرو حرص میده . حتی حاضر نیست بره پیش دکتر برای اعصابش . داداشمم که پیر منو درآورده ، من خسته شدم ، آخه چه گناهی کردم که از صبح تا شب از بچه ای که لنگه مامانشه مراقبت کنم . از بچگی هم که کتک خوردن بخشی از روتین روزام بوده ! از خونه پرتم میکرد بیرون ، ی جوری چند تاش بعد هفت هشت سال جاش مونده . بهم میگفت باید کل لباسا دربیاری و وسایل بزاریو از اینجا گمشی . بهم میگه بمیر چی می خوای از جونم . چند شب پیش شاممو ریخت تو سینک ظرفشویی گفت یا باید همینو بخوری یا همه کتاباتو بریز بیرون دیگه اجازه نمیدم درس بخونی . آبرومونو برده جلو در و همسایه انقدر که داد میزنه و فوش میده . عصبانی که میشه میگه برو گوشی که برات خریدمو بزار تو کیفم من خریدمش . من نباشم تو هیچی نیستی به بدبختی. فکر می‌کنه من یه گوشی و اتاق و میز و صندلی دارم چه امکاناتی رو در اختیارم گذاشته . یه بار بهش گفتم مامانم می‌زارم میرما گفت کدوم گوری میری این همه خرجت کردم ک بری؟
    به زور حرفای بابام رفتم تجربی ، رشته ای که نه علاقه ای بهش دارم نه توش استعداد دارم . برعکس عاشق رشته انسانیم و دوست دارم معلم بشم . حالا بدبخت شدم . فهمیدم وضعیت درسیم برعکس رشته انسانی الان ضعیفه و باید تغییر رشته بدم . خدا می‌دونه من چقدر خوار شدم چه سختی کشیدم امسال ، مخصوصا از طرف مامانمم. کلی تحقیرم کرد .
    من خیلی خستم ? . کاش می تونستم خودمو بکشم که خلاص از این زندگی . نه حوصله کاری رو دارم ، نه حوصله دارم کسب رو ببینم ، با کسی حرف بزنم . دائم بی حوصلم . یه حمومو هر چهار پنج روز ی بار به زور میرم . دلم می خواد همش بخوابم .
    من خسته شدمو حتی یک نفر نیست درکم کنه ، هیچ کس نیست حالمو خوب کنه .
    دلم می خواد بزارم برممیزدم که هنوز چن

  75. سلام من 17 سالمه و مال شیراز هستم خانوادم ستخگیره زیاد هم نه ولی نسبت به بقیه‌ی خانواده ها سخت گیره من یک سال و شش ماه میشه که با یه پسری تو رابطه هستم این پسره اقوامون هست به شدت خانوادم باهاش مخالف هستن ولی من خیلی دوسش دارم زیاد اونم خیلی دوسم داره واقعا نمیدونم چطوری بگم متوجه بشین الان من یه خواستگار دارم که 10 سال از خودم بزرگتره پرستاره و خونه و ماشین و همه چی داره خانوادم میگه همینو انتخاب کن خیلی خوبه و این حرفا رلم ماشین و خونه نداره 24 سالشه و داره سخت کار میکنه شب و روز داره تلاش میکنه که به جاي برسه که خانوادم باهاش مخالفت نکنن منم دوس ندارم ادامه‌ی راه رو با یکی دیگه برم خیلی رفتم پیشش با هم کلی خاطره داریم ولی متاسفانه خانوادم باهاش مخالف هستن زیاد نمیدونم چرا یه حرفای میزنن که واقعا درکش واسم سخته میگو این معتاده خانوادش بدرد نمیخوره حیف آدم نیس ولی بخدا اصلا اینجوری نیس من خودم باهاشم میفهمم چطوریه الان واقعا ذهنم درگیره نمیدونم چیکار کنم بمونم تو این رابطه و براش تلاش کنم یا برم دنبال زندگیم ??

    • سلام
      من هم سن شما هستم پس میتونم تا خدی درکت کنم
      ببین عزیزجان من میتونم به عنوان یه دختری که چندین بار این مسائلو توی خانواده یا بیرون از خانواده دیده اینو به شما بگم که خیلیا این حس رو ممکنه براشون پیش میاد میدونم بعضی از حرفایی که خانواده میزنن برای ما نسل جدیدیا خیلی خوشایند نیست اما گاهی اوقات خانواده ها مسائل و شرایطی رو میبینن که معمولا اونا رو با تجربه شون بدست اوردن و ما موقعی این مسائلو درک میکنیم که یا وارد شرایط واقعی زندگی با اون فرد بشیم و یا اینکه چندسال بزرگتر بشیم و با آگاهی بیشتر تصمیم بگیریم
      در مواقعی که آدم یه حسی نسبت به کسی داره بهتره به غیر از خودش به صحبت های بزرگتر ها و اطرافیان و اونایی که میدونه خیرشو میخوان هم گوش بکنه قطعا ضرر نمیکنه
      شما به عبارتی میگی عاشق اون پسری اما یک لحظه فکرشو بکن اگه خدایی نکرده حس عاشقی در مقابل دیدن واقعیت ها فریبت داده باشه و وارد زندگی بشی و بعد از چندین سال متوجه بشی انتخابت اشتباه بوده چه تاثیر بدی میتونه روی زندگی و روان خوت و اطرافیانت بزاره؟!
      من یکی از فاکیلای نزدیکمون دقیقا شرایط شما رو داشت اما میدونی چیشد بعد از اینکه چندسال زندگی کرد فهمید اشتباه کرده و حالا با دوتا بچه مجبوره تنهایی زندگی بکنه و اصلا شرایط روحی و جسمی مناسبی رو نداره و بچه هاش هم در حسرت این هستن که ای کاش حداقل به مدت یک ساعت ما میتونستیم این شرایطو تغییر بدیم
      من دوست ندارم کسیو نصیحت کنم و حتی خودم رو در حد این نمیدونم اما یه جورایی اینو وظیفه ی خودم دونستم که بگم چون واقعا درکت میکنم توی چه شرایط بدی هستی البته از این لحاظ هم مجبور نیستی به اون مورد پیشنهاد شده ی خانوادت جواب مثبت بدی اما میتونی با چشمای باز تر به مساله نگاه کنی اونوقت خودت میتونی تصمیم بگیری چی درسته و چی غلطه

  76. سلام من دیروز مامانم گفت برو نون و خامه شکلاتی بخر . من با کارتش برای خودم ۳۰ تومن شارژ گرفتم ک بتونم نت بخرم آخه برام نت نمی‌گرفت وقتی هم ک اومدم خونه آنقدر دعوام کرد ک کار به جایی رسید ک گفت دیگه این گوشی و نمیبینی منم گفتم پول بچه ها تو کارتمه حداقل شماره کارتشونو بگیرم براشون پول بزنم آخه می‌خواستیم بریم اتاق فرار منم از دیروز ساعت ۶ تا الان تو اتاقم هیچیم نخوردم دستشویی هم نرفتم مامانمم گروه های خانوادگی ترک کرده و واقعا آنقدر عصبیه ک میترسم از اتاقم برم بیرون لطفا بهم بگین باید چیکار کنم؟مامانم بهم گفت اگه هر چیز دیگه ای میخریدی آنقدر عصبانی نمی‌شدم ولی وقتی خودم برات نت نمیخرم تو حق نداری برای خودت نت بخری. بعدم گفت تو که راه حل دور زدن منو برای نت پیدا کردی حتما برای چیز های دیگه هم منو دور زدی دیگه. تو یک ماه ما هر هفته دعوامون میشه و تو همه دعاها بهم تیکه میندازه و فک میکنه با پسری دوستم ولی واقعا اینطوری نیست. بعدشم ک گریه اش گرفت و بهم گفت گمشو از جلو چشام دیگه نبینمت حتی گفت داری کاری میکنی ک بفرستمت پیش بابان بیاد دختره شو جم کنه کاری نکن بفرستمت ک دیگه نبینمت

  77. حال روحی اصلا خوبی ندارم به شدت از سمت خانواده محدودم .مامانم خیلی تو خونه غر غر می‌کنه و رابطه خوبی با خانوادم ندارم دوست ندارم تنهام خیلی تنهام پوشش اجباری دارم بیشتر وقتا خونمون بحثه بیشتر به خاطر من. درگیر ی رابطه بی پایانم که طرف مقابلم میگه اگه جواب خوانوادت برا خواستگاری و ازدواج نه باشه دیگه منم پا جلو نمیزارم و نمیام.میدونم دوسم نداره اونجوری ولی نمیتونم دل بکنم و خودمو قانع کنم.همه چی ریخته بهم تو زندگیم آرامش ندارم حالم خوب نیسلطفا کمکم کنید با اینکه دانشجو فرهنگی هستم ولی واقن دلخوشی برام نمونده و هیچ انگیزه ای ندارم
    با خانواده هر سری حرف میزنم میشه ی دعوای بزرگی و نه من حرف خانوادمو میفهمم نه اونا حرف منو

  78. اول ایکه من دختر هستم و از اینجا شروع کنم که من آدم خجالتی و داری اضطراب اجتماعی هستم و لازم به ذکر هست که به تازگی به خاطر بی محلی دوستام و رفتار تبعیضی که اونا با من داشتن میخوام رابطمو با اونا قطع کنم و کلا از وقتی همچین تصمیمی دارم خیلی احساسات مثل ناراحتی و عصبانیت هم دریافت میکنم و بیشتر ناراحتی من راجع به اینه که خانوادم با اینکه همیشه به من اعتماد داشتن و من دختر خوبه خانواده بودن اونام به احساسات من احترام نمیذارن و احساسات منو ناچیز میبینن و اونا با احساسات تلخ بقیه مقایسه میکنن و این کار باعث نمیشه حال من خوب شه و احساس درک نشدن بهم دست میده و مدام دارم با مامانم و داداشم بحث میکنم و احساس میکنم همیشه داداشم هوای منو داره و من تنهام و کلا این احساس تنهایی همیشه با من بوده و همیشه تو همین بحث های ساده من گریم میگیره و حالم بد میشه پدرم هم معمولا شبا نمیاد خونه و دلیلیشم میدونم که به خاطر خیانتش به مامانمه و مامانم هم میدونه و حای باهاش صحبت هم کردم راجبش و این موضوع منو خیلی اذیت میکنه حالمو بد میکنه و احساس میکنم با اینکه خانواده دارم ولی هیچکی براش من مهم نیستم و احساس من اینه که اونا از من توقع دارن من بهترین ورژنی که اونا میخوان باشم و من میخوام کاری کنم که اونا همچین فکری نکنن.موضوع از اینجا شروع شد که با دوستام میریم بیرون با هم ویپ میکشیم و من یه بار که بابام سیگار خریده بود ازش برداشته بودم چند ماه داشتمش بعد امروز الکی گفتم اره فلان دوستم بهم سیگار داده چون خودمم از این که این موضوعو قایم کردم عذاب وجدان داشتم تا اینکه داداشمم گفت منم میخوام بکشم خلاصه کشیدیم و کلا سیگار تموم شد بعد شبش راجع به این بحث شد که مامانم گفت کم بکشو اینا ولی کلا نکش منم از حرصم گفتم

  79. سلام خسته نباشید من یک پدر سمی دارم که با وجود اینکه من راه و هدف خود را دارم اما در حال مقابله و جنگیدن با من است که من را از هدفم باز دارد همیشه تمسخر میکند و میخداهد آنگونه باشم که او میخواد و به جایگاهی برسم که او می خواهد حتی اگر جایگاه پایینی باشد هدف من خیلی بزرگتر است برایش تلاش میکنم اشتیاق دارم هدفم را دوست دارم با پیگیری هدفم مطمئنا موفق می شوم اما خیلی سد راهم هست و رو اعصابم است و حالم را خراب می کند طوری که کلی حرص می خورم که چرا اینجوریه همه پدرها از خداشونه که دختری مثل من داشته باشند تازه آینده ام برایش مهم نیست به تلاش های من می گوید که دارم خودم را سرکار می گذارم تلاشهای من را نادیده میگرد هر روز سر مسائل جزیی با مادرم دعوا راه می اندازد آرامش نداریم رابطه خانوادگی را با خانواده مادرم به هم زده است بین من و برادرم و خواهرم و من اختلاف میاندازد و از همین الان که سنی نداریم حرف از ارث و میراث میزند من را به نحوهای مختلف میخواهد سرکوب کند اما من هیچ جوره قبول نمیکنم. بعضی مواقع از ناراحتی قلبم درد میگیره قبلا از دستش افسردگی گرفتم و حال خیلی خیلی بدی داشتم بیخواب داشتم هر روز گریه می کردم بدن درد داشتم با اون وجودم درس میخوندم اما اون همش سد راه من می شد خیلی غیر قابل تحمل فقط به خاطر اعتقاد به خدا خودمو نکشتم اما الان یکی دو سالی است که روی خودم کار کردم از اینترنت مطالب روانشناسی را خواندم چند دوره شرکت کردم الان حالم خیلی خیلی بهتر است و آز آن شرایط خارج شدم دارم برای کنکور می خونم که به هدف بزرگم برسم پدرم خیلی تحت تاثیر برادر و خواهرهایش است و هر حرفی بزنند میخواهد در زندگی ما اجرایش کنه حتی به ضرر ما نفع و ضرر ما براش مهم نیست و خودش را در برابر برادر و خواهرهایش مسول می داند با وجود اینکه هرکدام ۵۰ سال سن دارند و بچه دارند و هرچقدر بگی از رو نمیره میگه برا اونا وظیفمه سر بچه ماسید من سر بچه رو میبرم من در برابر فلان و وظیفه ندارم آدم دیکتاتوری هست و همیشه میخواد رو مسائل ریز و درشت ما نظارت کند کلی منت سرم می ذاره انتظار زیادی ازش نداشتم منت خوراک سرم میزاره آدم دارایی هست باسواد و تحصیل کردست و مردمو راهنمایی می کنه برای مردم روشنفکره مادرم و حساب نمیکنه همش میگه من من من خونه من من این کارو کردم حتی اگه مادرمم کرده باشه به این نتیجه رسیدم عقل نداره سر مسائل کوچیک صداشون بلند میکنه و دعوا میکنه حرفای زننده می زنه که به قول مادرم پشت خر رو سوراخ میکنه اگه اعتراضی کنیم حرفی بزنیم و دفاعی بکنیم به ما میگه روانی به ما میگه برو به مردم بگو ببین حرفا تو قبول می کنن هزار بار بهش گفتم مردم ملاک نیست اونا تو زندگیه ما نیستن ما مسول خودمونیم حالیش نیست به نظرتون باهاش چیکار ؟

  80. بله ببخشید. من دخترم و ۱۵ سالمه.واقعا خانوادم به عقایدم احترام نمیزارن با اینکه خودشون تو سن ۱۴ سالگی دست به سیگار زدن یا اینکه تو سن ۱۹سالگی وارد بازار کار شدن باید آدم روشن فکر باشن ولی حتی داخل انتخواب رشته و دوستام ومدل لباس پوشیدن و حتی رشته ورزشی هم دخالت میکنن اگه هم جوابی بدی باهات سنگین رفتار میکنن واقعا خسته شدم از اینکه منو با اقوام خودشون مقایسه کردن و پشت سرهم نفرین الکی میکنن

  81. من ۱۳ سالمه و میدونم مادرم هیچ جوره نمیزاره موهامو رنگ کنم قبلا یه امیدی داشتم ولی الان نه اخه مادرم یه مدلیه که من نمیتونم چیزایه ساده رو بهش بگم و درخواست کنم چه برسه به این قطعا خیلی داد میزنه و بعدش میگه این کار ها رو از دوستات یاد گرفتی اینا. من دوست نداذم کله موهامو رنگ کنم فقط میخوام یه تیکه کوچیک موهامو یه رنگ فانتزی کنم ولی مادرم اینو نمیتونه بفهمه و درک کنه

    • عزیزان رابطه تو با مامانت ورنگ کردن موهات دو تا موضوع مختلف هست. درباره رابطه ات با مامانت می شه کم کم روش کار کرد تا بهتر بشه. اما درباره رنگ کردن موت نمی شه گفت مامانت مخالفتش اشتباهه. البته هنوز بهش نگفتی پس معلوم نیست نظرش چیه. اما فرض می کنیم مخالفت کنه. یعنی با رنگ کردن موی دختر 13 ساله اش مخالفه. دقت کردی عزیزم. سن شما هنوز زوده برای رنگ کردن. می دونم این تو رو ناراحت می کنه و خودت رو با بقیه مقایسه می کنی ممکنه بعضی خانواده ها اجازه بدن اما این به معنی این نیست که مخالفت مادرت اشتباهه. پس بهت پیشنهاد می کنم این نکته رو همیشه تو ذهنت داشته باشی. اینکه هر کاری که هر کسی انجام می ده لزوما کار درست نیست. صبوری کن به وقتش مادرت با این کار موافقت می کنه

  82. سلام،حال خوبی ندارم،انگیزه ایم برا انجام کارام تا زمانی که واقعا مجبور نباشم ندارم،حسود و پرخاشگر و زود رنج شدم،چون کاملا به این نتیجه رسیدم خانوادم درکم نمیکنن و حاضر نیستن بهم کمک کنن یا حداقل فقط تشویقم کنن،چندسالی هست هدفم مهاجرته ولی فقط مانعم میشن و میگن حق ندارم و ادم احمقی هستم که فک میکنم با رفتن اونجا حالم بهتر میشه…ادم های به شدت مذهبی و نگران ابروشون هستن میترسم یه وقت داداش بزرگم منو بکشه…خیلی گوشه گیر و تنها شدم چون مامانم نمیزاره حتی با دوستایی که هم عقیدمن رفت و امد کنم ،معلمم و ۲۴ سالمه،اینجاهم اگر راهنمایم نکنید یه جورایی به عنوان درد و دل درنظر میگیرم ( اخه کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم و خیلی تنها بودم امشب:)به کارم علاقه ای ندارم،۳سال پشت کنکور بودم.حق انتخاب رشته ای جز فرهنگیان رو نداشتم و تنها راه فرارم از خونه این رشته بود .اما متاسفانه کل ۴سالش در زمان کرونا شد و من همش خونه بودم.بیشتر کارایی که خانواده باهاش مشکل دارن عقیدتی هست،مثلا حجابت درست کن،با فلانی نرو بیرون بد حجابع مردم چی میگن،حق نداری مجردی بری سفر ،مهم ترین مسئلم مهاجرته که همیشه دعواست و فک میکنن هرکی بره اونجا خراب میشه،میدونید مثلا زمان دبیرستانم با یه سریا که از نظر خودش خوب بودن اجازه میداد رفت و امد کنم و الان که بزرگ تر شدم درسته اون یه مقدار استقلال رو بدست اوردم ولی دیگه خودم میلی به پیدا کردن دوست ندارم،اصلا از بس جلوم گرفتن دیگع بلد نیستم با کسی دوست بشم،هروقت با کسی بیرون حرف میزنم دچار اضطراب و استرس و ضربان قلب بالا میشم و تهشم میام خونه گریه میکنم. مادر فوق دیپلم هست و خودش معلمه تا چند سال پیش که دبیرستانی بودم کاملا دیکتاتور بود اکر بگم خاطره زیادی از مادر و خانوادم ندارم باورم میکنید؟؟ ولی یهویی توی این سالها رفتارش یکم بهتر شد،میتونم فقط با مادرم راجب خودم حرف بزنم ولی اون هیچ کاری برام نمیکنه،حاضر نیست یکم با پدرم حرف بزنه راجب خواستهام ولی برا داداشام این کارو میکنه ،کلا چون دخترم میترسه ،بهم حتما اعتمادی نداره ،تنها خواستم از خانوادم اینکه پشتم باشن ،بهم اعتماد کنن چون دخترم ولم نکنن،بزارش به هدفام برسم حتی اگر دوسش ندارن

    • متاسفانه ما انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم و نا خواسته و نا آگاهانه به ما آسیب زدند، الان هم دیر نشده، روابطتت را با همکاران خودت ادامه بده، در مواجهه اول همه قدری ترس و نگرانی داریم اما اگر این مقدار اضطراب را تحمل کنیم کم کم راحت می شیم، پس از قضاوت های دیگران نترس و وارد رابطه با دوستانت شو، روابط باعث رشد آدم می شوند حتی اگر ضربه هم ببینی باز چیزی یاد می گیری. البته به ارزش هاشون احترام بگذار مخصوصا که معلم هستی البته کمی دل به کارت بدی تا چند سال دیگه می تونی به اهداف دیگرت برسی، چون الان حقوقی داری، در همین حین رشته مورد علاقه ات را پیگیری کن، شاید تا چند سال دیگر از دستشون خلاص شدی و تونستی خودت را برای رفتن آماده کنی هنوز فرصت داری خودت را ناراحت نکن

  83. 18.دختر.مجرد.دیپلم.بیکار. من سر انتخاب رشته با خانوادم بحثم شد و کلا هیچ وقت حرفمو درک نمیکردن و هرجور دوست دارن برداشت میکنن و این رفتار هاشون باعث شده من عصبانی و افسرده بشم

  84. سلام من یه پسر ۱۴ ساله هستم من از پدرومادر هر چی میخوام واسم نمی‌خرند ریدن تو اعصابم دائم گریه میکنم به خدا خستم کردن ازشون موتور میخوام نمی‌خرند ایکس باکس میخوام نمی‌خرند عروس هلندی میخوان نمی‌خرند کلا اصلا احساس میکنم روانی هستن با هر چیزی که من حال میکنم منو از اون دور میکنن. به خاطر مسئله مالی نیست اتفاقا پدرم خیلی قشنگ میتونه بخره اما واسه هر چیزی بهونه میارن میگن عروس هلندی آلرژی میاره ایکس باکس از درسات عقب میندازه به خدا قسم من درسم خیلییی خوبه معدلم شد ۱۹/۸۱ ولی دائم به من گیر میدن میگن موتور واست زوده در حالی که همه همکلاسی هام یا حتی از من کوچکتر هم دارند. خیلی بدم میاد میبینم بچه های مردم چیزهایی رو دارن که من در حسرت اونا هستم

    • طبق صحبت هات الان مسئله تو ایکس باکس, موتور و عروس هلندیه.اول از همه بهم بگو ادبیاتی که برای صحبت کردن استفاده کردی به نظرت درست بود؟ حتی اگر عصبانی هستیم خوبه که از واژه های مودبانه استفاده کنیم.و اما مسائلی که گفتی. ببین, آدما تصمیمات مختلفی برای زندگی خودشون و بچه هاشون می گیرن. بعضی هاشون ممکنه درست باشه و بعضی هاشون اشتباه. ما می تونید از تصمیم های درستشون ایده بگیریم اما اگر از تصمیمای اشتباهشون تقلید کنیم ممکنه گاهی نتایج جبران ناپذیری داشته باشه. مثل والدین دوستات که اجازه استفاده از موتور رو به بچه هاشون دادن اونم زیر سن قانونی و بدون گواهی نامه. این یه تصمیم اشتباهه که تقلید کردن ازش نتایج بدی ممکنه داشته باشه. مثل درگیر شدن با قانون. و اگر این وسط تصادفی هم اتفاق بیفته دیگه لازم نیست بگم چی پیش میاد. پس در این مورد والدینت تصمیم درستی گرفتن و بهت تبریو می گم که والدین آگاهی داری.درباره عروس هلندی هم خب حتما باید زمینه های آلرژی بررسی بشه. چون آلرژی فقط عطسه کردن و اینا نیست گاهی برای بعضی افراد ریه ها هم درگیر می شه و سلامتی به طور جدی به خطرمیفته.و سلامتی دوست داشتن اما ارجحیت داره. پس اینم والدینت درست تصمیم گرفتن. بریم سراغ ایکس باکس. قبلش بگم که به نظر میاد والدینت امکانات خوبی در اختیارت گذاشتن مثلا تونستی بیای اینجا و مسئله ات رو مطرح کنید پس اینترنت و ابزار مناسب رو داشتی که اومدی درسته؟ پس والدینت قصد محروم کردن تو رو از امکانات ندارن. اما کمی تصمیم گیری درباره ایکس باکس سخته. بستگی داره که تو چقدر می تونی قانونمند باشی و تو استفاده از این وسیله زیاده روی نکنی. چون اگر زیاده روی کنی همونطور که والدینت گفتن به درسات آسیب می زنه. و نه تنها به درسات که نتایج منفی دیگه ای هم داره .پس این موردی هست که می شه درباره اش مذاکره کرد. برای این کار اول باید توجه کنی که قرار نیست از والدینت طلبکار باشی و باهاشون بد صحبت کنید. درسته که اونا وظایفی در برابر تو دارن اما ایکس باکس اصلا جزو وظایفشون نیست. پس به شیوه درست باهاشون صحبت کن و ببین اگر قوانین مناسب استفاده از ایکس باکس رو رعایت کنی با خریدش موافقت می کنن؟ و تو هم باید به اون قوانین احترام بزاری و اجرا کنی مثل مدت زمان استفاده ازش که خیلی مهمه.

  85. من در رابطه با متقاعد کردن مادرم مشکل دارم یک خواسته ای دارم که میدونم اگه مطرح کنم پاسخ منفی و با خشم مواجه میشم چیکار کنم متقاعدش کنم در رابطه با این کمکم کنید.احساس میکنم افسرده شدم از دستش و نوجوانیم داره میگذره بدون خوشحالی از ته قلب. دلم میخواهد موهایم را رنگ کنم اما بنظرم میاد ۹۹ درصد مادرم با من بر خورد مثبتی نمیکند و کاملا مخالفت میکنه چون سخت گیره تو یه سری چیزا و مهمتر از اون من تو کله زندگیم نتونستم باهاش راحت باشم و فکر میکنم اگه بگم چیزی تغییر نمیکنه و با مطرح کردن درست نمیشه. احساس میکنم شرایط برا در آینده ام سخت تر میشه. احساس میکنم چیزی که بخاطرش ناراحتم فقط این نیست که مامانم با رنگ کردن موهام مخالفت میکنه فکر میکنم من بخاطره اینکه اون مادری که میخواهم نیست حالم بده و تو فشار روحی ام. ببخشید بهم بگید اگه راضی نشد چجوری متقاعدش کنم برای متقاعد کردنش بهم راه بدین. دلایلی که نمیذاره اینه که حتما میگه مناسب سنت نیست زوده فکر میکنه پدرمو دلیل کنه من میترسم و دیگه ازش اون خواسته رو نمیکنم کلا آدمیه که خیلی بی منطقه حتی کاری کرده که دیگه تو این سن کم نمیتونم چیزایه ساده رو بهش بگم همش پنهون کاری ترس خسته شدم اینگار یکی از درون میگه تو باید خودتو نگه داری و حرفایه دلتو نگی واقعا دلم برایه خودم میسوزه مثلا دوستام خیلی با مادرشون راحتن یا حتی بعضی هاشون شاید خیلی هم راحتت نباشن اما حداقل میتونن چیزایه ساده رو به مادرشون بگن و من مارم همینه قبله درخواستم بشینم پیش بینی کنم بیینم چه واکنشی داره… ولی حداقل کاش مادری بود که میتونستم حرفه دلمو بهش بگم اینقد زده تو ذوقم نمیتونم چزایه ساده رو بگم اینگار یه ترسی درونم به وجود آورد حتی خیلی وقتا میترسم سره چیزایه کوچیک دچار سوئتفاهم بشه. مادرم فکر میکنه داره به بهترین شکل بزرگم میکنه خیلی خوبه مادر نمونه ایه اما از دلم خبر نداره البته اگه هم داشته باشه براش مهم نی فکر میکنه احمقم با اینکه بیشتر از سنم میدونم تو این جور چیزایه عقلانی.من همش در حاله تظاهرم به اینکه حالم خوبه و حتی به مادرم هم حاله بدمو نشون نمیدم چون براش مهم نیست. همیشه دلم میخواست مادری داشتم که پشتم بود مثه یه رفیق ک باهاش راحتی و کنارته و ازت دفاع میکنه یه مادری که وقتی حالم بدهه متوجه شه و سعی کنه خوبم کنه. احساس میکنم احساستم براش اهمیتی نداره من خیلی خستم از خود خوری و پنهون کردن حرفه دلم همیشه نمیتونم بغضمو نگه دارم این پنهون احساسات شده ماره روزانه برا یه

    • متوجه احساست هستم اینکه صمیمی نبودن با مادرت حس بدی بهت می ده. می دونی والدین رفتارهاشون عمدی نیست. بچه ها با والدینشون مال دو نسل متفاوت هستن. دو نسلی که تو دو دنیای متفاوت زندگی کرده. و خیلی موقع ها نمی تونن دنیای فکری بچه هاشون رو درک کنن نه اینکه نخوان. اونا تما تلاششون رو می کنن که بهترین والدین باشن اما به اون شیوه ای که بلد هستن. همون شیوه ای که باهاش بزرگ شدن. پس تو تحلیلی که از مامانت داری این و هم در نظر بگیر. بچه ها راحت تر می تونن ذهن منعطفی داشته باشن. اما یه موقع هایی این کار برای والدین واقعا دشواره

  86. احساس می کنم احمق و بی خاصیت هستم و همین چند لحظه پیش هم پدر و مادرم این رو بهم یادآوری کردن که یه احمق نفهم هستم.من تو زندگیم همیشه تلاش کردم والدینم رو از خودم راضی نگه دارم. اما اونا همیشه این حس رو بهم میدن که کافی نیستم. تعداد خیلی کمی دوست دارم و اون دوستم هم همش درگیر خودشه منم سنگ صبور اونم. همه بهم میگن خوشبختم. اما اونا همشون احمقن! من احساس خوشبختی نمی کنم.. اصلا انگار هیچی احساس نمی کنم. خالی شدم، خسته ام. می خوام بمیرم و همه چیز تموم بشه

  87. 15سالمه دخترم مجردم دبیرستان متوسطه اول درس میخونم و خیاطم پدر و مادرم از هر چیزی محرومم کردن با دوستای دخترم نمیزارن بیرون برم میخام برم دندون پزشکی باهام کلی دعوا میکنن و نمیزارن برم احساس الآنم جوریه ک فقط نیاز دارم بمیرم و نباشم دلم خیلی پره دیگه نمیتونم تحمل کنم دلم میخاد یجوری از دستشون راحت بشم یه بار پیش روانپزشک رفتم و دارو مصرف کردم ک همونم نزاشتن ادامه بدم

  88. ن امروز قرار بود با دوستم نیم ساعت برم بیرون اونم مامانم منو برسونه و بعدشم همراهمون باشه کلا..بابام دعوا کرد دوستم بیرون منتظرم بود ولی بابام گفت نه نمیتونی بری. گفت برام مهم نیستی..سرم داد زد هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.از بچگیم با مامانم دعوا میکرد با همه کلا حتی با منی که بچه بودم:)) هیچوقت نتونستم مثل بقیه زندگی کنم اصلا بقیه به کار مثل خودم نتونستم زندگی کنم نتونستم اونی باشم که میخوام..حالا که اینکارو کرده منم فردا قصد دارم خودمو بکشم راه دیگه ای به ذهم نمیرسه..صد بار باهاش صحبت کردم اصلا فایده نداشته

  89. هر چند روز یبار با مامان بابام دعوام میشه ولی خب این بار واقعا حالم بده همش سر چیزای الکی گیر میدن الان فقط دلم میخواد بمیرم دیگه هیچوقت نباشم

  90. سلام وقتتون بخیر من دختر هستم 18 ساله ار بچگی نمیتونستم با دیگران ارتباط موئثر داشته باشم رسید به دوران بلوغم دوستام همش اعتماد به نفسم پاییین میاوردن خودمو باور نداش تا شال کی 13 یا 14 سالم میشد با یه اقا پسری تو ی فضای مجازی اشنا شدم خانوادم فهمیذ پدرم خیلی ادم تعصبی هست قتی فهمید شدید تنبه شدم موهای سرمو با قیچی زد تردم کرد تنهام گذاشت شکل بدی داشتم از اون به بعد خوشنت رفتار پیدا کردم الانم النه من استقلالی ندارم نمیتونم به گوشی دست بزنم بهم شک دارن خستم خیلی از زندگیم عقب افتادم چن بارم خواستم خودکشی کنم ولی نشد حال رویم شدید بده دست به هرکاری میزنم بن بسته. من اصلا نمیدونم واقعا کی هستم عزت نفس ندارم وقتی میرم بیرون هم سن و سالما نگا کنم ناراحت میشم احساس بدی بهم دست میده که نمیتونم مثل اونا باشم خیلی خستم نمیدونم باید چیکار کنم نتایج کنکورم بیاد دیگه باید برم بمیرم تحقیر کردنا و مقایسه هاشون شروع میشه. از تحقیر شدن توسط بابام بدم میاد خیلی نابود میکنه مارو با حرفاش الن خیلی بی هدفم حس بی ارزشی میکنم هیچ سرگرمی ندارم من جایی تنهایی نمیرم بخامم نمیتونم برای رفتن به مدرسه با برادر دولوم میرم اینقدر که معذبم تو جامعه من یه برادر دارم باهم دوقلو ایم بابام بیشتر یعنی کلابه خواسته هاش توجه داره من هیچ کارینمتونم انجام بدم اینچه زندگیه که همش باید همه چی اجباری باشه. من خیلی تو جامعه تحقیر شدم اینقدر که رفتارامو پدرمو مادرم کنترل کردن همه مسخره ام میکنن یه گوشی همراه ندارم وقتی برم بیرون چیزی لازم داشتم بتونم زنگ بزنم یادمه پارسال برای کارنامه گرفتن با بابام رفتم مدرسه گفت میتونی بگیری خودت نیم ساعته میام دنبالت گفتم باشه مسذول ثبت نام گفت باید یه چن تا از مدارکت کپی بگیری ولی من اجازه نداشتم برم تنهایی با خودم گفتم اگه بابام بیاد ببینه من نیستم نگران میشه باورتون میشه دو ساعت کامل من تنها اونجا موندم تا بابام بیاد کارامو انجام بده همه نیم ساعته کاراشونو انجام دادن من حتی یه تلفن نداشتم زنگ بزنم بیاد اخر سر اومد گفت دو ساعته اینجا چیکار میکنی خیلی پیش همکلاسیام خجالت کشیدم یه دختره قبل اینکه بابام بیاد میگفت یادبگیر خودت کاراتو انجام بده اونروز هیچوقت یادم نمیره. سریادمه سالی که فهمید با یه پسری حرف میزنم وقتی موهای سرمو با قیچی خیلی بدم کوتاه کرد سر کلاس هنر معلم همش میپرسید چرا این شکلی شدی

    • متاسفانه خانواده این فرصت را از گرفتند، باید سعی کنی مرتب با دوستان و همکلاسی ها در ارتباط باشی، حتی اگر مسخره ات کردند باز هم ادامه بدهی، چون خودت را باور نداری، فکر می کنی، در جمع خراب می کنی، تپق می زنی اضطراب داری که این اتفاق نیفته،چون خیلی بهش فکر می کنی بر عکس همین اتفاق می افته و باورت تایید می شه، باید از جمع های کوچک و غیر رسمی شروع کنی وارد رابطه بشی اضطراب را تحمل کنی همه ما در اولین مواجهه ها دچار اضطراب می شیم. حتی اگر مسخره هم شدی به روی خودت نیاری باز هم ادامه تا کم کم بتوانی وارد جمع های بزرگتر و رسمی تر بشوی. ولی بهتر هست اگر مستقیم هم نمی توانی با پدر و مادرت صحبت کنی یه نامه براشون بنویسی و درخواست کنی شما را پیش روانپزشک ببرند.متاسفانه ما انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم، نا خواسته و نا آگاهانه به ما آسیب می زنند، احساسات بد به ما منتقل می کنند که احساس می کنیم بی ارزشیم کسی ما را دوست ندارد، حتی دیوانه ایم، این احساسات سر تا سر زندگی ما را تحت سیطره خودشون قرار می دهند، همه ما انسان های ارزشمند و دوست داشتنی هستیم اما در مسیر زندگی دیدمان را عوض کردند، تو همان کودک معصوم و دوست داشتنی هستی، تمام کارهای خوبت، خصوصیات خوبت و پیشرفت هات را روی برگه کاغذ بنویس و همیشه جلو چشمت بگذار یا توی جیبت بگذار ، هر موقع احساس بی ارزشی بهت دست داد بگو من اینم نه اون چیزی که پدرم با دیکتاتوری به من القا کرده. سعی کن علاقه مندی هات را پیدا کنی و کلاس های مختلف شرکت کنی، در خواست کن حتی خودشون شما را ببرند، تو هم حق داری. برای قوی شدن باید اضطراب را تحمل کنی و از مسخره شدن نترسید و وارد جمع بشی، چون همه ما در اولین مواجهه دچار اضطراب می شیم

  91. من دخترم و ۱۵ سالمه یکی از مشکل اساسی من اینه که با مامانم به مشکل میخورم تو سر مسائل خیلی کوچیک با مادرم بحثم میشه و اونم شروع میکنه به غُر زدن منم نمیدونم چیکار کنم؟ اما بعضی وقتاهم خیلی باهم خوبیم..من دوست ندارم با یسری از اقوام رفت و امد کنیم اما خب مادرم این و دوست نداره و همیشه مجبورم که باهاشون برم وقتی میرم خونه اونا عصابم خورد میشه و نمیتونم تحملشون کنم مثلا چند شب پیش رفتیم خونه خالم و من اصلا اصلا دوست نداشتم. هربحثی که پیش میاد من و تحقیر میکنه از جهت های مختلف مثلا میگه ت نمیتونی فلان کار و کنی…نمیدونم چیکار کنم میشه کمکم کنین؟همون شب که داشتیم برمیگشتیم خونه دلم میخواست یه اتفاقی برام بیفته مثلا خودم و از ماشین پرت کنم پایین تا یکم من و ببینن و تحقیرم نکنن. ازون موقع تاحالا یه جورایی بامن قهره باهام حرف نمیزنه هرچی میگم میگه به من ربطی نداره. من دوستی ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم و تو خونه ام کسی نیست باهاش حرف بزنم برای همین همیشه دلم میخواد گریه کنم همچنین وقتی این بحثا و دعواها پیش میاد دلم میخواد اصلا وجود نداشته باشم

  92. مادر من باهام درست رفتار نمیکنه از دست اخلاقش افسردگی گرفتم لطفا کمکم کنین. مثلا به برادم میگم لباستو جمع کن مادرم از اون ور میاد سره من داد میزنه به تو ربطی نداره میگم دو دیقه بعد میای میگی چرا اتاقت کثیفه اینطوری اونطوری الانم دنپایی ور داشت زد به سرم و دست پامم کبود شد بعد رفته به پدرم زنگ زده اونم از سر کار اومده میگه من نمیدونم تقصیر کدومتونه زورم به دستم میرسه دیگه تا میخورین کتک میزنم این مثال کوچیک بود هر روز مادرم سرمون داد میزنه اذیتمون میکنه

  93. سلام من دختری ام ک هرچقدرم کار انجام بدم خوب رفتار کنم بازم ب چشم مامانم یک دختر تنبل بی خاصیت هستم مامانم هیچ وقت درکم نکرده

  94. سلام من یه دختر ۱۴ سالمه من اصلا با شرایط خانواده سازگاری ندارم اونها دوست دارند من یک فرد مذهبی باشم و چادر بپوشم اما این موضوع بشدت من را آزار می دهد و همچنین سختگیری های اونها هم بیشتر شده من چادر را دوست ندارم ولی اونطوری هم نیستم که بدحجاب باشم و محیط زندگی مون هم طوری است که اکثرا چادری هستند من واقعا نمیدونم چی کار کنم و در دعواهای اخیرم با اونها چند باری فکر خودکشی به سرم زده ولی خب یچیزی جلومو میگیره نمیدونم چرا ولی نسبت به گذشته بیشتر میخوابم و مدام ناراحتم و خیلی کم میخندم لطفا کمکم کنید

  95. سلام من عارفه فتحی هستن ۱۴ سالمه من اصلا با شرایط خانواده سازگاری ندارم اونها دوست دارند من یک فرد مذهبی باشم و چادر بپوشم اما این موضوع بشدت من را آزار می دهد و همچنین سختگیری های اونها هم بیشتر شده من چادر را دوست ندارم ولی اونطوری هم نیستم که بدحجاب باشم و محیط زندگی مون هم طوری است که اکثرا چادری هستند من واقعا نمیدونم چی کار کنم و در دعواهای اخیرم با اونها چند باری فکر خودکشی به سرم زده ولی خب یچیزی جلومو میگیره نمیدونم چرا ولی نسبت به گذشته بیشتر میخوابم و مدام ناراحتم و خیلی کم میخندم لطفا کمکم کنید

  96. راستش احساس میکنم اصلا حسی به خانوادم ندارم… الانم چند روزیه اصلا احساس خوبی ندارم نمیدونم چرا ولی دوست ندارم دیگه تو این دنیا باشم… هیچکی به من اهمیت نمیده وقتی میگم چرا به من اهمیت نمیدید هی دوره کودکی رو میگن. میگن مثلا بچه بودی اونو داشتی اینو داشتی ولی من مشکلم اینه کسی به من الاااان اهمیت نمیده

  97. سلام خسته نباشید ببخشید پدر من به زور می‌خواهد من ۱۴ سالمه رو بفرسته به کاری ک دوست ندارم مکانیکی و به سلیقه های من توهین میکنه و باید باید میکنه منم تو کتم نمیره باید باید… میخواد فردا ۷ بفرسته منو صافکاری منم ۶ فرار میکنم تا بعد اینکه اون میره برمیگردم بنظرتون کار خوبیه یا نه؟ من نمیخوام برم مکانیکی و اون میگه باید بری!

  98. سلام من دختر 18 ساله هستم پدر من خیلی بهم گیر میدن و اجازه هیچ کاری رو بدون اجازه اون ندارم و منو تهدید میکنن که اگر کاری کنم منو زندانی و کتک میزنن یا گوشی همراهم رو میگیرن حق انتخاب هیچی ندارم و وقتی اطرافیانم رو میبینم که اونا با خیال راحت سر کار میرن یا میرن بیرون ولی پدر من اینجور هست حال روز خوبی ندارم که چرا من نباید مثل اونا خوش باشم و هر روز باید گریه کنم. لطفا بهم کمک کنید که چیکار کنم خسته شدم از بچگی که سر موضوع الکی کتک میخوردم الانم که بزرگ شدم سر هر موضوعی اینجور باید اذیت بشم

    • در مقابل پدر دیکتاتور باید رفتار جراتمندانه داشته باشی، در مقابلش گریه نکنید، عصبانی هم نشوید بلکه با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هاشون بگویید بعد بگویید من ناراحتم به خاطر این رفتار شما، من دوست دارم نظر مرا هم در این مورد بپرسید، من دوست دارم سر کار برم، دوست دارم با دوستانم بیرون برم،اگر نمی توانید چند بار جلو آینه تمرین می کنی تا بتوانی در موقعیت صحبت کنی اگر باز هم نمی توانی در قالب یک نامه محترمانه تمام حرف های دلت را بنویس و به مادر یا پدرت بده بخوانند.متاسفانه این افراد خودشان در کودکی آسیب دیدند و الان دارند به شما آسیب می زنند. یک بار عمل کردی و جوابی نگرفتی نا امید نشو همیشه به این شکل عمل کن

  99. نمیدونم دارم کار درستی میکنم که پیام میدم یا نه . ولی احساس میکنم پدر مادرم از وجود من ناراحتن و اصلا از اینکه دختری مثل من دارن راضی نیستن ..شاید یکم عجیب باشه مشکلم .. ولی خب من کسیو ندارم که ازش کمک بگیرم. خودشون تا حالا مستقیم نگفتن که از وجود من ناراحتن ولی خب باهام بحث میکنن و مشخصه نمیخوان دختری مثل من داشته باشن. از نظر خودم کار اشتباهی نکردم .. ولی خب خانوادم خیلی روی تربیتم حساسن و سطح توقعاتشون بالاست . نه اینکه سختگیر باشن البته شایدم هستن نمیدونم . اونا فکر میکنن من اصلا آدم مسئولیت پذیری نیستم و تو کارا کمکشون نمیکنم و باهاشون بد برخورد میکنم و تو هیچ کاری تو زندگی ثبات ندارم … در حالی که من نهایت تلاشمو میکنم که اینجوری نباشم

  100. همیشه میخوام تنها باشم خانوادم هم نمیزارن از خونه بیرون برم همیشه تو خونه هستم و از نظر روحی حالم خوب نیست پرخاشگریم زیاد شده استرس همه چیو دارم و تپش قلب گرفتم

دیدگاهتان را بنویسید

مشاوره آنلاین روانشناسی

مشاوره آنلاین روانشناسی

جهت مشاوره با روانشناس از گزینه چت پایین صفحه ارتباط بگیرید.