پاسخ مشاور به سوال ازدواج فامیلی اجباری
من به شما حق میدم اگر قصد ادامه ندادن به زندگی با ایشون رو داشته باشید. اعتقادات دینی ملاک کافیای برای ازدواج موفق نیست. خصوصیات مورد نیاز برای ازدواج شامل منظومهای از ویژگی ها در فرد میشه که باید با منظومه ویژگی های طرف مقابل همسو و هم جهت باشه. این منظومه شامل ویژگیها و مهارتهایی مثل مهارت برقراری ارتباط با همسر، درک افکار، همسویی عقاید و اتحاد بین زوجین میشه. بنابراین داشتن اعتقادات دینی ممکنه از شخص، آدم خوبی بسازه اما تضمین کننده یک همسر خوب بودن نیست.
با توجه به این موارد در حقیقت تصمیم شما برای جدایی یک تصمیم منطقی بوده و نباید حرف دیگران که میگن احساسی فکر میکنید رو مورد توجه قرار بدید. شما چندین سال صرف شناخت این آقا کردید و بعد از گذشت این زمان به این نتیجه رسیدید که نمیتونید زندگی خوبی با ایشون داشته باشید. علاوه بر این اختلاف سنی زیاد بین شما و ایشون ممکنه باعث بشه که هردوی شما نگاه متفاوتی به زندگی از خودتون نشون بدید و یکی از عوامل درک نکردن همدیگه همین مسئله باشه.
شما فرمودید که ایشون بیشتر مواقع طرف خانواده خودش رو میگیره و از شما میخواد که کارهای خانواده ایشون رو انجام بدید بنابراین زندگی کردن در خونهای که در حیاط خونه خانواده پسرداییتون وجود داره میتونه این مشکلات رو تشدید کنه و مرزگذاری هایی که موجب استقلال زندگی زناشویی شما میشن رو زیر سوال ببره.
با همه این تفاسیر باز هم تصمیم گیرنده خود شما هستید. شما باید سطح علاقه خودتون نسبت به ایشون و علاقه ایشون نسبت به شما رو بسنجید، توانایی انطباق پذیری خودتون با خواستههای ایشون و همچنین انطباق پذیری ایشون نسبت به انتظارات خودتون رو ارزیابی کنید و ببینید چه احساس و فکری نسبت به این رابطه دارید. من به شما پیشنهاد میکنم که حتما از یک مشاور کمک بگیرید تا هم بتونید نگاه باز تری برای تصمیم گیری داشته باشید و هم اگر تصمیمتون جدایی بود بتونید دلیل محکم تری برای قانع کردن اطرافیان از بابت درست بودن تصمیمتون داشته باشید. مشاوره هم میتونه به صورت فردی باشه و هم با حضور طرف مقابل شما. توصیه من به شما اینه که یک جلسه به صورت فردی برید و اگر مشاور لازم دونست از پسرداییتون هم بخواید که در جلسه مشاوره حاضر بشن.
با آرزوی موفقیت و خوشبختی در تمامی مراحل زندگی
کارشناس مشاوره باما
طلاق به دلیل ازدواج اجباری
پاسخ مشاور به سوال فشار خانواده برای ازدواج دختر
دوست گرامی اینکه شما به درستی هدف هایی را برای آینده خود مشخص کردید نشان از مهارت خودآگاهی شماست. گاهی دختر یا پسر موقعیت خوبی برای ازدواج دارد اما آمادگی برای ازدواج و ورود به زندگی جدید و شریک زندگی دیگری شدن را ندارد.
بنابراین در مقوله ازدواج اینکه یک پسر یا دختر موقعیت خوبی دراد یا نه، یک طرف قضیه است و اینکه شما چقدر آمادگی ازدواج دارید و خودتان را آماده ازدواج می بینید یک طرف دیگر است. این به خودآگاهی و ذهن آگاهی شما برمیگردد که چقدر از درون و اهداف خود آگاهی دارید.
پیشنهاد میکنم خانواده خود را مجاب کنید که در حال حاضر آمادگی ازدواج ندارید و تا زمانی که در خود آمادگی ندیدید و کارهای فردی و هدف های تعیین شده ای که قبل از ازدواج قصد انجام آنها را دارید انجام ندادید ازدواج خود را به تاخیر بیندازید.
الان ۱۵ سالمه ۱۲ سالمه بود وقتی ازدواج کردم با پسر عمم ازدواج اجباری بود تاریخ۱۴۰۰/۴/۲۹ عروسی کردم بعد ۳ ماه قهر کردم ۱ سال ونیم خونه پدرم موندم اینقدر تلاش کردم برای طلاق ولی نتونستم بعدا با شوهرم اشتی کردم ۷ماه موندم شوهرم اخلاقش خیلی بده بامن دوباره قهر کردم ولی ایندفعه خواستم طلاق بگیرم ولی از شانص بدم باردار بودم ۳ ماه نمیدونم بعدا به شوهرم گفتم که باردارم گفت بچه رو سقط کن نمیخوام دختر بود من بچه رو سقط نکرد بعدا روز زایمانم رسید شوهرم نیومد خواهرش و مادرش فرستاد و بچم ازم گرفتن و بردن خواستم رو شوهرم شکایت کنم ولی خانواده من راضی نشدن دو هفته گذشت بچم ازم گرفتن نتونستم کاری کنم بعد مجبور بودم بخاطر بچم با شوهرم اشتی کنم الان دخترم ۳ ماهشه این سه ماه که با شوهرم اشتی کردم ولی هروز افسرده هستم غمگینم دلم گرفته فکرای خودکشی به ذهنم میاد لطفا کمکم کن نمیدونم باید چیکار کنم از یه سمت دخترم و از ی سمت دیگه خودم خیلی ناراحتم 😔
سلام وقت بخیر دختری هستم 23ساله چهارده سالگی ازدواج کردم البته به زور خانواده بعد چهار سال باردار شدم و به پسر دارم سه سال پیش با یکی آشنا شدم …که متاهل بود و چسبیده بود ول نمیکرد به خاطر من از طلاقش منصرف شد داشت طلاق میکرفت به خاطر بچش اصرار کردم که طلاق نگیر الان سه سال از اون ماجرا میگذره قهر کردیم دعوا کردیم اوایل بهم میگفت تو این زنیکه رو برگردوندی من داشتم طلاق میگرفتم. خلاصه بعد مدتی یه ماجرایی پیش اومد که منم تا مرز طلاق رفتم و بهش پیشنهاد دادم که طلاق بگیریم باهم باشیم گفت دیگه امکان ندارد الان بعد سه سال هراز گاهی همو میدیدیم سه ماه پیش همه چی رو از طرف خودش تموم کرد گفت ما متاهل هستیم نباید بچه هامون ناراحت باشن ولی من نمیتونم با این قضیه کنار بیام تنهام گذاشت رفت بعد سه ماه دیدمش گفت میرم شهر دیگه منو فراموش کن آخه نمیتونم چکار کنم از همه جا بلاکم کرده شمارشم بر نمیذاره کم مونده دق کنم
من دختر 19سالم ک تو 15سالگی ب درخواست بابام خانواده پدریم ازدواج اجباری داشتم یک سال بعد جدا شدم بلا فاصله تو یه هنرستان تو رشته ای ک دوست نداشتم درس خوندم الان ک سال اخرمه میخوام دیپلم مجدد بگیرم خانواده کمک نمیکنه و قست شوننم اینکه دوباره منو شوهر بدن و جوری ک استقلال مالی نداشته باشم خیلی افسرده درمونده شدم و همه راه های آزادی مو بستن اجازع کار کردن بیرون رفتن با دوستامو هم ندارم نمیدونم چیکار کنم اصلا دلم نمیخواد دوباره اجبارم کنن ب ازدواج ک اونم معلوم نیس طرف چیه کیه
من تو سن ۱۳ سالگی به اجبار خانواده ازدواج کردم با یه اقای ۲۵ و حدودا ۳ سال نامزد بودم و الان ۳ سال هم هست که خونه دارشدم و الان در حال حاضر من ۱۹ سالمه و همسرم ۳۱ سال و یه دختر ۵ ماهه دارم…من دقیقا از وقتی زایمان کردم احساس میکنم افسردگی بعد زایمان گرفتم همش در حال گریع کردن هستم و ناراحتم بی دلیل عصبی میشم و سر همسرم داد میزنم و همین باعث بحث و درگیری بینمون میشه و کلا هیچ احترامی نمونده دیگه بهم فحش میده و گاهی کتکم میزنع و این واقعا منو ازار میده قبل بچه دار شدن حتی جونش رو هم برام میداد اما از بعد زایمان کلا عوض شد بهم اهمیت نمیده و درکم نمیکنه من یه مدته خیلی کم میتونم بخوابم و حتی دو دقیقه بچه رو نگه نمیداره من استراحت کنم و توقع داره همیشه خونه تمیزو مرتب باشع و شام و نهارش اماده و سکسش به راه در صورتی که بابا خب منم ادمم خسته میشم یه جایی دیگه… همین باعث میشه هی حال روحیم بدتر بشه و حدودا یک سال حتی یه هزارتومنی بهم نداده هرچی بهش میگم منم نیاز به پول دارم اصلا گوش نمیده و بهم نمیده نمیتونم خودم برم سرکار و درامد داشته باشم…همش در حال دعوا هستیم و حتی یک روز نشد مثل دوتا ادم کنار هم زندگی کنیم و دعوا نکنیم بی خود و بی جهت و سر کوچیک تر مسائل دلخوری پیش میاد بینمون و همسرم دقیقا عین بچه های ۵ ساله باهام قهر میکنه و بهم محل نمیده…من فقط نیاز دارم به اینکه بهم محبت کنع و هوامو داشته باشم…یه اخلاق بد دیگه ای هم که داره اینه من هرکار بدی انجام برم و ناراحتش کنم میره به مامان و بابای من میگه و متاسفانه اصلا پدر و مادری ندارم که هوامو داشته باشن و پشتم باشن همین باعث میشه پدر و مادرم هی منو تهدید کنن به کتک زدن و همسرم هم اینو میدونه و هی سو استفاده میکنه…چند شبه که جاشو هم جدا کرده و دیگه کنارم نمیخوابه حتی دیگه از بغل و بوس هم خبری نیست و نمیتونم طلاق هم بگیرم چون اگه اسم طلاق بیارم بابام منو میکشه. توروخدا کمکم کنید اگه همینطودی ادامه دار بشه زندگیم از هم میپاشه و من حتی به خودکشی هم فکر کردم اما خب دخترم رو چیکار کنم اون فقط ۵ ماهشع گاهی اونقدر عصبی میشم که کاش هیچ وقت به دنیا نمیاوردمش تا شاهد دعوا های ما باشع ولی کاریه که شده دیگه…
سلام ۱۸ ساله هستم در ازدواجم شک و تردید دارم نامزدم ۳۴ سالشه از نظر اخلاقی فرق داریم از نظر عاطفی کاملا فرق داریم بند دو دل هستم بعد از نامزدی یک بار میخواستم برگردم هیچ دوس داشتنی نبود قک با. بحث کردم و گفتم ک بهش نمیخوامش همچی رو بهم بریزیم خوانوددم واملا ناراحت شودن و مخالفت کردن و من همقنجوری دارم ادامه میدم ب این نامزدی ۴ ماه است نامرد هستم یک بار گردش نرفتیم و من کاملا دوس دارم هنه جا برم نازمو بکشه و از هنه چی کاملا فرق داریم نمیدونم ک چیکار کنم واقعا خسته شودم نمیتونم ادامه بدم خوانوادم راضی نیستن ک من بهم بخوره نامزدیم تهدیدم کردن خوانوادم ک زندگیمو کنم ولی من واقعا جونم ب لب رسیده ک همچین خوانواده ای دارم خسته شودم نمیدونم چیکار کنم
دختری هستم ک در سن دوازده سالگی مجبور ب ازدواج با آدمی میشه ک از خودش یازده سال بزرگ تر بود ازدواجم ب خواسته پدر بزرگم و تحدیدهاش بود پدرم اون موقعه معتاد بود با نامزدم مشکل داشتیم و همینطور با خانوادش. دخالت می کردن و اینکه بعد از کلی توهینو حرف شنوی بعد از دوسال طلاق گرفتم اولش خانوادم راضی نبودن و منو بر گردوندن ک زندگی کنم ولی من حسی نسبت ب همسرم نداشتم د واقعا اذیت می شدم ک بعد از چند ماه ب زور بحثو دعوا و اینکه اقدام ب خودکشی راضی شدن ک من جدا بشم از این داستان تقریبا ۴ سال میگذره و خانواده من خیلی سخت گیرن حق انتخاب ندارم نمیتونم با دوستانم بیرون برم یا حتی تنها. بهشون بی احترامی نمی کنم هر وقتم ک شده در حد توانم بهشون کمک کردم ولی بازم همون آدم بدم و انقدری ک حرف مردم براشون مهمه اصلا علایق بچشون اهمیت نداره هیچوقت کاری نمیکنم ک باعث بی عابرویی خانوادم و خودم بشه دوس دارم رو پای خودم وایسم و مستقل باشم ولی همچین اجازه ای نمیدن کاش راهی باشه ک ی خورده باهام کنار بیان و این سخت گیریای بی جا کم تر بشه
بچه بودم 12سالم بود که به اجبار خانواده ازدواج کردم و توی سیزده سالگی مادر شدم زندگی فوق سختی رو پشت سر گذاشتم هیچ وقت نفهمیدم زندگی ینی چی شوهرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و ما فقیر بودیم و خانواده فکر میکردن همین کافیه و هیچ وقت دختر بودن زن بودن منو هیشکی ندید بعد ازدواج تازه فهمیدم ک طرفم از ارتباط گرفتن من با خانوادمم جلوگیری میکنهو منو به شدت تنها کرد و خانوادمم از ترس اون و ارتباطاشو و پول دار بودنش پشتمو خالی کردن و تنهام گذاشتن من موندم و یه چهار دیواری و بچه داری ..بحث الانم شوهرم نیست من هیچ وقت دوسش نداشتم و اونم تلاشی نکرد واسه اینکه منو به خودش علاقه مند کنه من یه حماقت کردم و وابسته به یکی دیگه شدم. نیاز دارم فراموشش کنم من یه دختر 17ساله دارم که نباید بخاطر اون به راهی کشیده بشم خواهش میکنم بگید چیکار کنم این فکر و خیال این علاقه رو از بین ببرم دارم روانی میشم بین دخترم و اون اقا نمیخوام گیر کنم
سلام.من خانومی هستم 40ساله که درسن 18سالگی به اسرار پدرم با پسردایی خود ازدواج کردم .واز همان ابتدا تفاوت رفتاری ومشکلاتمون شروع شد یکی دوبار تصمیم جدایی گرفتم ولی از آنجایی که خانواده ی من سخت مذهبی و اعتقادات خاصی دارن،موفق به طلاق نشدم.خلاصه بچه دار شدم و پای بچم موندم.سال به سال اخلاقهای شوهرم بدتروبدتر شد ومن بخاطر باورهای پدرم سر زندگیم موندم.زمان گذشت و یک بچه شد دوتا ،دوتا شد سه تا?تا زمانی که از زندگی مشترک مون 18سال مثل باد گذشت و من هم روزبه روز ناامید تر و درحال سوختن در زندگی که دوستش نداشتم.بالاخره دعوای سختی سرهیچ وپوچ بین من و همسرم رخ داد بطوری که بیمارستانی شدم .این جرقه ی شد که جسور شم وبه اون زندگی برنگردم.درخواست طلاق دادم و سه سال دادگاه وپاسگاه دویدم ،درانتها که شوهرم رو محکوم کردم بخاطر بچه هام مهر وجهازم رو تمام وکمال بخشیدم تا خرج بچه هام کنه و از زندگیش برای همیشه اومدم بیرون و طلاق گرفتم البته در این دوسه سال دادگاه وپاسگاه ،خانواده رفتارهای از شوهرم دیدن که اونا هم هرچند براشون سخت بود ولی با طلاقم موافقت کردن وهمه چه در مهر 1403تمام شد وطلاق گرفتم.بعداز طلاق هرروز در فکر و خیال که چگونه ادامه ی زندگیمو بسازم و پیشرفت کنم و به اهدافم برسم وازسویی نیاز شدید به همدم داشتم وازآنجایی که همیشه در خانه بودم و راهی برای آشنایی با کسی رو نداشتم از طریق دوستم با سایت همسریابی آشنا شدم.وارد سایت شدم و بعد دوسه رو دیدم سایت خیلی کثیفیه و هر کی به فکرخودشه .وتصمیم به خارج شدن از سایت شدم.و در کمال ناباوری وبه صورت یک معجزه شخصی بهم پیام داد.درابتدا فکر میکردم این هم مثل بقیه س.ولی طی صحبت و گذشت زمان.فهمیدم از یک خانواده ی با اصل ونصب وتحصیل کرده س و کم کم سن آقا 40.ولی چون از ازدواج قبلش بچه نداره .وبقول خانواده ش تحصیلات من دیپلمه .خانواده ش مخالفت میکنن برای خواستگاری.ولی من و آقا باهم صیغه ی محرمیت خواندیم و منتظریم خانواده ش راضی شن .زودتر محرم رسمی شیم.همه جوانب رو باهم سنجیدیدیم و خودمان به نتیجه ازدواج رسیدیم.فقط موندیم چطور خانواده شو راضی کنیم که موافق شن.لطفا کمک کنید
سلام من یه خانم ۲۷ساله هستم در سن ۱۲سالگی با اجبار پدرم ازدواج کردم .در گذشته عاشق مردی بودم که قرار بود باهم باشیم ولی این حق رو از ما گرفتند الان سالها میگذره و اکنون نمی توانم فراموش کنم من ۴فرزند دارم که هروقت خواستم طلاق بگیرم متاسفانه باردار شدم ومجبورشدام بخاطر بچه ها زندگی کنم خیلی به خودکشی فکر میکنم لطفاً کمکم کنید ممنون میشم
سلام ۱۹ سالمه به اصرار و اجبار خانواده با ی پسر ۲۶ ساله بعد از یک هفته آشنایی مختصر عقد کردم الان دوماه گذشته و اصلا علاقه ای به وجود نیومده طرف منو دوس داره چشم پاکه و اهل زندگیه ولی من علاقه ای ندارم اصلا دلم نمیخواد پیشم باشه یا باهاش حرف بزنم از طرفی همسرم سواد چندانی نداره + روابط عمومی ضعیف من خودم دیپلم دارم دوست داشتم همسرم در حدم باشه حداقل همش به خونواده میگم میخام جدا بشم ولی میگن بخاطر آبرو بمون علاقه به وجود میاد جدا بشی دیگه خواستگار نمیاد برات من نمیدونم واقعا چکار کنم
سلام وقتتون بخیر الان احساس نفرت و عصبانیت دارم نمیدونم از کی بیشتر وقتا ناراحتم و عصبی ام اصلن نمیتونم خودمو کنترل کنم همش دلم میخواد یچیزو بزنم بشکنم تا اروم شم از همه بدم میاد دیگه خسته شدم خیلی افسردم. من ۱۵ سالمه و متاهلم اصلا علاقه ای به ازدواج نداشتم با اجبار خانوادم ازدواج کردم شوهرمو دوس دارم اونم منو دوست داره ولی متوجه شدم داره بهم خیانت میکنه ینی بهتره اینطوری بگم که پیج دوس دختر قبلیشو فالو نیکنه عکسشو نکه میداره درحالی که اون ازدواج کرده موقعی که عصبانیه بهم میگه اون قشنگ تر از توعه اونو میخام ترو نمیخوام .بعد من درس هم میخونم خیلی سختمه هم درس بخونم هم خونه داری کنم از یه طرف هم افسردگی دارم همش به خود کشی فکر میکنم دلم میخواد گریه کنم ولی اصلا نمیتونم خیلی دلم شکسته اس ولی هیچکس درکم نمیکنه
سلام اسم من نعمت است ۱۶ سالم بود به خاست بابا مامانم نامزد شدم بعد ۴ سال ازدواج کردم تا الان ۸سال میشه با خانومم زندگی میکنم از اول زندگی رازی نبودم با هم دیگه اخلاف داشتیم به خاطر آبرو خانواده دو طرف زندگی کردید گفتم شاید بهتر بشه یه دختر ۶ ساله داریم من خانومم دوست ندارم انتخاب مامانم و خانواده بود خودم تهران بودم نامزد شدم خانواده هم شهرستان بود میرفتم شهرستان دوباره به خاطر کارم میومدم تهران یک ساله که خانواده آوردم تهران زندگی میکنم باهم دیگه اخلاف داریم به خاطر نمیدونم چکار کنم من خانومم دوست ندارم چند وقته جدا میخوابم فکرم خیلی درگیره من باید چکار کنم مرتکب گناه نشم
شما نوجوان بودید، هنوز حق و حقوق خودتان را نمی شناختید. دیگران برای شما تصمیم گرفتند و به خاطر دیگران زندگی کردید. الان به این نتیجه رسیدند که نمی توانید ادامه بدهید. اول از یک زوج درمانگر کمک می گیرید بعد تصمیم می گیرید ادامه دهید یا خیر.
سلام من با اجبار خانواده ازدواج کردم عاشق همسر خود نبودم و ایشون هم ب علت اینکه ناراحتی اعصاب داشتن در طول مدت زندگی خیلی من رو اذیت کرده و هر روز سرد تر میشدم نصبت بهش دو تا بچه دارم ازش مدت 11سال باهاش زندگی کردم الان نزدیک 6ماه ک از هم جداییم هنوز طلاق نگرفتم ولی هیچ رابطه ای با هم نداریم بنظر شما آیا میتوانم صیغه مردی ک منو دوست داره و بهم محبت میکند بشوم یا تا مدت طلاق باید صبر کنیم
من 33 سالمه 18سال ازدواج کردم باکسی که دوستش نداشتم الان 4تا بچه دارم و رفتارهای تند وبددهنی همسرم واقعا آزارم میدهومت هرچقدر تلاش میکنم ایشون رو اصلاح کنم نمیشه. میخوام بدونم چطوری باهاش برخورد کنم که بفهمه باید مودب باشه بچه ها ازش یاد میگیرن هرچی میگم بدتر میکنه ابراز علاقه هم که اصلا بلد نیست تواین 18سال فقط من ابراز محبت کردم وایشون هیچ بخاطر پدرو مادر راضی به ازدواج اجباری شدن الا رقم میل باطنی بخاطر خدا چشمم روهمه بدیهاش بستم الآنم که دیگه نمیکشم فقط بخاطر بچه هام دارم زندگی میکنم الان احساس سرخوردگی دارم فقط بخاطر دیگران زندگی کردم و از زندگی لذت نبردم الان بااین همه احساس شکست نمیدونم چکارکنم
کسی که سال ها به این سبک عمل کرده است، یعنی رفتارهای تکرار شونده دارد، کودکی آسیب دیده ای داشته است و الان از نوعی اختلال شخصیت رنج می برد و شما نمیتوانید ایشان را تغییر دهید ، مگر با کمک گرفتن از یک طرح واره درمانگر ، در طی دو، سه سال کمی متعادل تر شوند. شما فقط به ایشان فکر نکنید. وارد بحث و چالش بیهوده نشوید. به فکر فرزندان خود باشید. از طرفی هدف دیگری در زندگی خود انتخاب کنید. علایقی که قبلاً داشتید پیگیری کنید. به فکر سلامتی خود باشید، باشگاه بروید ، پیاده روی کنید. شبکه ای از دوستان در اطراف خود داشته باشید و به فکر رشد اجتماعی خودتان باشید.
سلام .حدود ۱۱ساله که ازدواج کردیم ازدواجم فامیلی هستش و انتخاب من نبود وهیچ حسی نسبت بهش نداشتم ولی اون میگفت خیلی دوستدارم اون موقع من ۱۷ سالم بود و ۶ سال از من بزرگتره این آقا. توی این ۱۱ سال همه جور بلایی سرم آورده قبلا خیلی کتکم میزد ولی الان نمیزنه خیلی بد دهن بی ادب بی توجه بی احساس و معتاد هستن .من دوتا بچه دارم و متاسفانه دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم از این زندگیش و این اخلاقای بدش به نظرتون من باید چکار کنم تو رو خدا زودتر جوابمو بدین ممنون.
سلام من و شوهرم از اول فامیلی ازدواج کردیم یعنی هیچ شناختی از هم نداشتیم و فوری پدر و مادرا هم میگفتن ازدواج کنین من دوسال ناراضی بودم و کشش دادم اما مجبور شدم آخرش ازدواج کردیم و الان یسال شده هیچ طوری باهم خوب نیستیم
صرف فامیل بودن به معنی شناخت داشتن نیست. دو سال فرصت مناسبی بوده است که هم خود را بشناسید و هم طرف مقابل را و بعد تصمیم بگیرید.
من یک سوال داشتم . 20سالمه . دختر هستم و در حال حاضر پشت کنکوری هستم. رشته انسانی. هیچ انگیزه ای برای درس خواندن ندارم. والدین اصرار دارند که زودتر ازدواج کنم چونکه میگن که درس خواندن فایده ندارد و به هیچ جا نمیرسی. همش به من انرژی منفی میدن. البته اینم بگم که در روستا هم زندگی میکنیم. ..در حال حاضر هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارم احساس میکنم هیچ آینده ای ندارم . احساس پوچی. الان واقعا سردرگمم احساس میکنم افسردگی دارم
حتی اگر درس خواندن فایده ای نداشته باشد و شما را به هدف تان نرساند ، شما فعلا افسرده هستید ، اولویت اول این است که به فکر درمان افسردگی خود باشید، بعد به فکر ازدواج باشید.با این شرایط ازدواج کنید، چالش های زیادی پیش رو خواهید داشت.
من الان تقریبا یه سال شده ک نامزد کردم و الان هفده سال دارم در شانزده سالگی نامزد کردم همسرم و خانواده اش نسبتا فامیل نزدیکمان هستند و همچنین وضع مالی خوبی هم دارند پنج یا شش ماه پیش جشن نامزدی هم گرفتیم ولی هنوز عقد نکردیم فقط نامزدیم ولی مشکلی ک هست اینه ک من احساسی نسبت به نامزدم ندارم اخلاقی بدی ندارد اتفاقا واقعا خوش اخلاق هم هست و قیافه نسبتا خوبی داره یه چیزی ک هست اینه ک ایشون اضافه وزن دارن و چاق هستن از ظاهرشون خوشم نمیاد و این احساس نداشتن من نسبت به ایشون فکر نکنم ربطی به ظاهرشون داشته باشه من فقط ازشون خوشم نمیاد و باید بگم ک من وقتی ایشون اومدن خواستگاری اصلا راضی نبودم ولی نتونستم این رو به خانواده ام بگم نمیدونم چرا ولی فکر میکنم که مادرم جواب مثبت رو قبل خواستگاری بدون اطلاع من بهشون داده بودن و در مورد سنمون هم گفتم من ۱۷ سالمه و ایشون ۲۴ سالشونه. چیکار کنم لطفا کمکم کنین بهشون علاقه مند میشم به مرور زمان یا باید تمومش کنیم؟
شما در مورد مهمترین مسئله زندگی نتوانستند از احساس خود حرفی بزنید و نظر خود را اعلام کنید. یا خانواده سختگیری دارید یا خودتان خلق و خوی منفعلی دارید. هنوز پختگی لازم برای زندگی را ندارید. بهتر است خودتان را بیشتر بشناسید ، مهارت های زندگی یاد بگیرید و بعد وارد رابطه شوید.
سلام من 22سالمه 6ساله ازدواج کردم ازدواجم اجباری بوده زندگیم جهنمه دوسش ندارم ازش متنفرم همش بحث دعوا کتک کاری خسته ام میخام طلاق بگیرم ازش اما نمیده خانواده ام پشتم نیستن تنهام زیاد حرف بزنم منو میزنن موندم چکار کنم
زندگی که پر از چالش است و معمولاً یک طرف دست بزن دارد، احتمالا یک یا دو طرف دارای ویژگی هایی از یک یا دو نوع اختلال شخصیت هستند که اصلاح یا تغییر آنها به راحتی میسر نیست و شما با مراجعه به روانپزشک و روانشناس و اثبات این موضوع می توانید درخواست طلاق بدهید. یا از همسایه ها و دوستان استشهاد محلی بگیرید که ایشان دست بزن دارند و در خانه خود احساس امنیت ندارید.
خانم و آقایی ۲ هفته هست عقد کردن و اینکه الان بعد از دوهفته دختر نمیخواهد باهاش زندگی کند سنتی ازدواج کرده .پسره دست بزن داره و فوش هم بهش میده تو این دو سه هفته .قبل از ازدواج ۱ سال با پسری اشنا بوده البته واسه ازدواج بوده .ولی به اصرار داداش دختر جواب بله به دوست داداشش میده الان حتی نمیتونه کنارش باشه حس میکنه بهش تجاوز میشه پدر دختر هم میگه دیگه عقد کردی باید بری زندگی کنی و پسره هم میگه طلاقت نمیدم .دختره داره دیونه میشه .پشیمون شده از ازدواج باهاش میگه کسی که ۲ هقته دست به زن داره و فوشم میده وای بحال بعد .دختره هنوز دختره زن نیست ممنون میشم راهنمایی کنین آیا میتواند طلاق بگیرد
این دختر خانم هم می تواند از روانپزشک نامه بگیرد، در صورتی که بتواند نامزدش را راضی کند و پیش روانپزشک ببرد. در غیر اینصورت می تواند، استشهاد محلی درست کند و درخواست طلاق دهد.
سلام من ۱۲ سالم بود با شرایط بد خانوادگی مجبور شدم ازدواج کنم با اولین خواستگار خواستم اون خونه رو ترک کنم چیزی هم حالیم نبود و شوهرم ادم خجالتی ساکت با افکار سنتی ۱۲ سال تفاوت سنی البته خانوادمم خیلی سنتی هستن هیچوقت نتونستم شوهرمو دوست داشته باشم تو این ۱۸ سال همش هم عذاب کشیدم یه پسر ۱۲ ساله دارم بخاطر ک شوهرمو دوست نداشتم نمیتونم به بچه دومم فکر کنم خیلی دوست دارم طلاق بگیرم و خانوادم بخاطر سنتی بودنشون قبول نمیکنن و میگن ابرومون میره من الان ۳۰ سالمه و هم کلی عذاب وجدان دارم ک دوستش ندارم هم دارم خودم اذیت میشم نمیدونم چیکار کنم کمکم کنید
حالم اصلا خوب نیست سالهاست که دارم رنج میکشم اما بازم ادامه میدم چون چاره ای ندارم بار آخری که تا پای طلاق رفتم دو سه سال پیش بود که حدودا ۹ماه طول کشید اما شوهرم با درخواست تمکین منو برگردوند اصرار خونوادم آبروشون بی تاثیر نبود برا برگشتم اما هیچوقت مطمئن نبودم که هدفش زندگیه چون هیچ چیز درست نشد فقط قلبمو از دست دادم و انگیزه و اشتیاقمو حتی، حدودا یه سال پیشم تنها برادرمو که ۱۸ماه از خودم کوچیکتره تو تصادف از دست دادم و مشکلم حل که نشد غم داداشمم بهش اضافه شد و الآن یه مرده متحرکی بیش نیستم.. این ازدواج نتیجه اصرار حتی بهتره بگم زور و اجبار پدرم بود که اصلا گزینه مناسبی نبود همسایه بودیم و خیلی چیزها از همون اول مشخص بود خیلیا گفتن اشتباهه ولی پدرم فکر میکرد پیداشون کرده و من اگه با این ازدواج نکنم دیگه نمیتونم و خواستگار نیست برام گرچه اون زمان من فقط شونزده سال داشتم و در اوج زیبایی کلی خواستگار داشتم پدرم برای دوخواهرمم همینکارو کرد و خواهر بزرگم حیف شد خیلی زیبا بود و درسشم خوب بود منم همینطور،، ولی فشار زندگی و فشار روحی و روانی حتی زیباییمونم از بین برد.
سلام شبتون بخیر من وقتی که 14سالم بود به اجبار خانواده با پسر عمه ام که 19سالش بود نامزد کردم هر دو از خانواده با وضع مالی ضعیف بودیم ایشون پدرشم به رحمت خدا رفته بود داخل این 2 سالی که نامزد بودیم به من گفت باید قید خانوادت رو بزنی و ازشون متنفرم و هربار که من پرسیدم چرا و دلیل خواستم جوابی نداد تا اینکه بالاخره بعد از 2سال که من یکم بزرگتر شدم تصمیم به تموم کردن این رابطه گرفتم که با مخالفت شدید خودش و خانواده اش روبه رو شدم اما من هیچ احساسی بهش نداشتم و حرفا و رفتارش باعث شد که از تموم کردنش مطمئن بشم تا اینکه بالاخره جدا شدم و بعد از اون مدام از طريق های مختلف بهم پیام میده یا زنگ میزنه و من اصلا جواب نمیدم حتی داخل اینستا ی پیج فیک به نام من زده و به بقیه اقوام دایرکت میده و مدام استوری در مورد من میذاره و اول اسمم رو میذاره با ی قلب ب رنگ مورد علاقه من 8سال هست که وضعیت همین و ما اصلا واکنشی نشون ندادیم ولی خب با توجه به اینکه بقیه فامیل و آشناها همه میبینن و چندین بار هم بهم گفتن میخواستم لطف کنید بگید من چیکار باید بکنم اخه واقعا داره برام مشکل ساز میشه و منم یه دخترم برای آینده ام و آبروم خیلی بده
ایشان فردی بودند که استقلال و هویت شما را نادیده می گرفتند. اینکه فردی از همسر آینده اش بخواهد که خانواده خودش را کنار بگذارد و کاملا به همسر فکر کند ، خودخواهی محض است. هر کدام از ما مثل درختی هستیم که خانواده ما ریشه ماست، پس اگر ارتباط خود را با ریشه قطع کنیم خودمان هم به مرور از بین می رویم. الان که تصمیم درستی گرفتید، بر تصمیم خود مصمم بمانید و از ایشان در خواست کنید به رفتارهای خودخواهانه اش پایان دهد و در ضمن از حرف مردم هم نترسید و همیشه جواب محکم و قاطع بدهید.
مدت ۵ ماە هست عقد کردم، قبل از عقد بندە همە شرایط و اختلاف سنی رو بە نامزدم و خانوادش گفتم، همە شرایطم رو قبول کردن تا عقد کردیم، مشکلاتی برامون پیش اومد ازجملە دخالت مادرش، بهونەهای نامزدم و بعدا پدرش بارها گفت کە دخترمون بە خواست خودش ازدواج نکرده، همچنین در آخرین دیدار حضوریمون کە در خونە پدربزرگش و با حضور عموهاش بود، یکی از عموهاش گفت این دختر بە من گفتە کە تورو نمیخواد، ولی خودش گفت بهم فرصت مجدد بدین..الان رفتە مهریە رو گذاشتە برای اجرا، آیا میتونم از تدلیس استفادە کنم و افرادی کە در اون جلسە حضور داشتن رو برای قسم خوردن فرابخونم؟ ضمن اینکە در زمان عقد میزان تحصیلاتش با چیزی کە در سند ازدواج نوشتە شدە مغایرت دارە، همچنیندر سند ازدواج شغل رو معلم نوشتە و من بە شرط دارا بودن اون شرایط قبول کردم عقد کنم، البتە اون خانم بصورت آزاد و در آموزشگاە تدریس میکنە ولی بە ما اسم یە مدرسە گفتن کە اونجا معلم نیست.
سلام وقت بخیر،خانمی ۳۹ساله هستم دوتافرزند دارم ازدواجم اجباری بود الان به شدت پشیمونم شوهرمو دوست ندارم دوست دارم ازین مسولیت سنگین و ازاین زندگی فرار کنم
سلام خسته نباشید بنده مشکلی داشتم خیلی غذبم میده خواهش میکنم یه راه پیش پام بزارین ،مشکلی اینه من یک پسر 21ساله هستم و بخاطر رسم رسوم مجبور به ازدواج با دختر خوانم 12ساله شدم حالا تمام فامیل های روستای ما بهم ،تعنه میزنن که من مردانگی ندارم چرا فرزند دار نمی شم ،ولی من از همسرم دوری میکنم چون میترسم ،از سن کمی که دارن ،اینم بگم همسر بنده با این که سن کمی داره همش از من درخواست رابطه جنسی داره ،بخدا من هنگ کردم ،چیکنم ،میگم شاید سن کمی داره برای اون معنی رابطه جنسی نمی دانه ،به اون خاطر همش از من درخواست رابطه داره، حال راهنمای کنید میتوانم رابطه جنسی کامل داشته باشم البته با رضایت همسرم در آینده مشکلی پیش نخواهد بود ممنون منتظر پاسخ ارزش مند شما هستم
شما که اینقدر رعایت حال ایشان را می کنید، کاش زودتر اینکار را کرده بودید و در مقابل درخواست های بزرگ تر ها ایستادگی کرده بودید. به هر حال همسر شما شرایط خودش را بهتر از هر کس دیگری متوجه می شود. البته اگر ایشان کودک هم بودند، با زندگی در کنار شما به بلوغ رسیدند. پس برای اطمینان بیشتر از یک متخصص زنان و زایمان کمک بگیرید.
با سلام خواهش میکنم کمکم کنید ازدواج دومم هست همسر اولم که با زور یکی از برادرم بود با کمربند مجبورم کرد تو سن پونزده سالگی ازدواج کنم همسرم چند سال ازمن بزرگتر بود خودش وخانواده اش خیلی اذیتم میکردن پدر شوهرم نظر بد بهم داشت خودش معتاد بود واصلا پولی بهم نمیداد با سختی زندگی میکردم خانواده ی خوبی نداشتم یک پدر معتاد و دو برادر معتاد با یه مادر که خونه مردم کار میکردسال های اول باردارشدم وبچه دار شدم یک پسر بعد از چهار سال یه شب که خیلی کتکم زد تصمیم گرفتم جدا بشم پسرم را مادر بزرگش ازم گرفت نوزده سالم بود جدا شدم یکسال بعد با مردی ازدواج کردم اوایل خوب بود وقتی سر دختر اولم باردار شدم اذیتاش شروع شد با این که باردار بودم منو زیر کتک میگرفت باعث شد لگن دخترم از جا در بره ومشکل دار بشه خیانت پشت سرهم اعتیاد همه جور آزار واذیت تا دختر دوم به دنیا آمد اربعین شد با خانوادش به کربلا رفت گفت تا چشمم به حرم حضرت عباس افتاده خجالت کشیدم از خیانتام قسم خوردم خیانت نکنم الان یکی از دخترام سیزده سالشه یکی هشت سال ولی آزارهاش ادامه داره بخاطر بی پناهیم وبچه هام صبوری میکنم هرشب با رفیق هاشه سرکار نمیره وقتی تو خونه تا صبح تو گوشی توجهی نمیکنه تا بهش میگم شروع میکنه فحش بد دادن میگه برو کتکم میزنه دلم برای بچه هام میسوزه خرجی نمیده میگه پول برا چیته خسته شدم بخدا جز خدا پناهی ندارم نگین برو پیش خانوادت اونجا از اینجا بدتره دوتا برادر دارم که شیشه میکشن روزگار مادرم را سیاه کردن توروخدا راهنماییم کنید خسته شدم
شما از چاله در آمدید و به چاه افتادند. انتظار نداشته باشید که همسر شما روزی اصلاح شوند، ایشان هم در خانواده ای مثل خانواده شما بزرگ شدند و در کودکی آسیب دیدند و الان دارند به شما آسیب می زنند. تنها راه رهایی شما اعتماد به خودتان است. باید خودتان را باور کنید. از جایتان بلند شوید و برای خودتان حرفه ای یاد بگیرید یا کسب و کاری راه بیندازید و استقلال خودتان را حفظ کنید.
سلام ببخشید من چندسال پیش نامزد کردم جداشدم دوباره ازدواج کردم ولی یه جورایی گذشتم فکرمو رها نمیکنه خیلی دارم اذیت میشم حس و حالم یه جوری شده که اطرافیانمم میترسونه باعث میشه خانواده شوهرم مردد شن. راسش من زیاد راضی نبودم اونم پسربدی نبود با هرترفندی بود جداشدم وبعد جداییم دیگه روزام مثل مجردیم نشد. اونا خیلی منو میخواسن ولی من نه روزای خوب و بدون دغدغه ای رو تومجردیم میگذروندم خیلی ازاد بودم بعد که ازدواج کردم یه کم شرایطم عوض شد دوست نداشتم تو اون سن چون فکرازدواج نبودم و ازاون جایی هم که من ادم سرسختی بودم ناراضی بودم سازمخالف میزدم خلاصه باهرترفندی بود جداشدم ولی بعدش دیگه روزام مثل قبل نشد الانم ازدواج کردم ولی ارامش تو خودم ندارم. قبلا همه فکر میکردن من بیگناهم ولی الان دارن به این پی میبرن که چرا این سرنکرد میترسم به این ازدواجم ضرر برسه چون فامیلم بودیم توازدواج قبل اینهم فامیل یه وتو فامیلای ما طلاق مرسوم نیس ولی من این کار کردم بدون اینکه به اخرش
خب من ۱۵ سالمه و واسه هیکلم ک قد بلندمو به قول فامیل بیشتر از سنممیفهمم فک میکنن بزرگ تر از سنمم ولی خب حرف هاشون چرند خالصه من تو سن خودمم. قضیه از اونجا شروع شد که مامانم بی مقدمه گفت خالت عکس تورو تو گوشی پسرش دید و فکر کنم بهت علاقه داره و اینها. من هم به مادرم گفتم به درک چون واقعا از پسر خالم خوشم نمیاد یعنی هیچ حسی نسبت بهش ندارم و نمیخوام به چشم شوهر بهش نگاه کنم بگذریم… بعد از اون هی فشار مادرم روی من بیشتر شد که بیشتر با پسر خالم وقت بگذرونم باهاش اشنا شم و بهش پیام بدم و پسره هم ۲۲ سالشه و دندان پزشکه و کلا ادم پاکیه با هیچ دختری نبود تا اونجا ک میدونم و مطمئنم… تا چند روز گذشت و خالم با مامانم هی بهم بحث این رو وسط میاوردن و من هم بحثو عوض میکردم خلاصه اون روز رو در رفتم تا امروز که خونه مامانبزرگم بودیم و خالم گفت میخوام واسه پسرم نامزد کنم و عقد کنم و فکر میکنم بهت حس داره و ازت خوشش میاد منم چیزی نگفتم فقط گفتم اگه خوشش میاد چرا خودش نگفت ؟ خالمم ساکت شد. من واقعا از اون پسره خوشم نمیاد و هرچی هم باشه واسه پولشه ک میخام یکم چراغ سبز نشون بدم و مطمئنم خودم رو بدبخت میکنم و این روزا اینقدر بهم فشار وارد شده که هی نخ به نخ دارم سیگار میکشم ریه هامو نابود کردم
شما هنوز در سن نوجوانی هستید و آمادگی ازدواج یا وارد شدن به رابطه را ندارید، پس بهتر است مقاومت کنید و نه محکم بگویید. از طرف دیگر لازم نیست به خاطر پولش چراغ سبز نشان دهید. از خودتان بپرسید چرا پسر تحصیل کرده خودش انتخاب نمی کند و مسئله به این مهمی را به مادرش واگذار کرده است تا مادر، یک نوجوان خام را به همسری ایشان انتخاب کند، آیا این مادر فردا همه کاره زندگی شما نخواهد بود؟
سلام من متولد1381هستم همه چی خوب بود و. من داشتم تو دنیای بچگی خودم سیر میکردم 12سالم بود خانوادم منو نامزد کردن باپسرعمو ک 12 سال از خودم بزرگ تره به حساب نامزدیمون تا 15سالگی طول کشید و من میرفتم مدرسه هیچی نمیدونستم فقط سال ها داشت میگذشت من مشغول درسم بودم مفهوم نامزد بودن رو نمیفهمیدم در واقعا من 15 سالم شد ک ازدواج کردیم 3/11/96و الان دیگ تقریبا میشه 6 ساله ک متاهلم و الان 21 سالمه ولی حس میکنم روحم هنوز تو دوران بچگی مونده هنوز دلم میخواد مثل بقیه رفیقام بچگی کرده بودم و خسته شده بودم از اون دوران خیلی زود مسئولیت پذیر شدم مجبور شدم بزرگ بشم بزرگ تر از سنم افسرده شدم دختر درونم هنوز کم سن و ساله ولی حسمو اونقدر سرکوب کردم ک دیگ هیچ شوقی برای زندگی ندارم آدم منزوی شدم همسرم آدمی هس پخته و از یه دهه دیگ منو درک نمیکنه اصلا رفتار پخته و بدور از هیجان داره تو زندگی کارایی ک من دوس دارم انجام بدم برای اون لذتبخش نیس فقط همین میدونم ک داره عمرم میگذره یهو ب خودم اومدم 21 سالم شد متاسفانه همسرم بچه دار هم نمیشن و باقی عمرم رو نمیدونم باید چطوری سپری کنم لطفا بهم کمک کنید. من نتونستم درسمو ادامه بدم ن با رفیقام رفتم بیرون تمام دوران نوجوانیم شد زندگی متاهلی و ب فکر بقیه بودن هیچ وقت بخاطر خودم زندگی نکردم تو این مدت شوهرم اصلا بلد نیس احساسشو بیان کنه من هیچوقت ازش ی جمله دوست دارم رو نشنیدم میگه دوست دارم ولی چرا من حسش نمیکنم تو جمع نمیتونم بشینم تا کسی چیزی از رابطه عاشقانه میگه من حس میکنم کمبود دارم تو زندگیم دلم یه رابطه عاشقانه میخواد کسی ک منو بفهمه اگه برگردم عقب هیچ وقت این ازدواجو قبول نمیکنم همسرم پسر خالم و پسرعموم میشن بخوام جدا بشم ازش هم راهی ندارم. چون همه خانواده بهم میریزه همه ناراحت میشن از هم
احتمالا فرهنگ شما اینگونه بوده و شما قربانی فرهنگ شدید. شما تنها فردی نیستید که چنین زندگی را تجربه کردید. متاسفانه هنوز امثال شما زیاد هستند. اما هر کدام از ما به تنهایی می توانیم بر این فرهنگ تاثیر بگذاریم. شما هویت مستقلی دارید، نباید هویت خود را به هویت همسر گره بزنید. همسر و فرزند باید بخشی از زندگی ما باشند نه همه زندگی ما. الان هم دیر نشده است. شما می توانید به تحصیل خود ادامه دهید یا هنر یا حرفه ای که دوست داشتید ادامه دهید و در آن زمینه یک متخصص شوید و به خودتان افتخار کنید. می توانید روی رشد فردی خودتان کار کنید ، خود را بیشتر بشناسید، مهارت های بیشتری یاد بگیرید و بر همسر خود تأثیر مثبت بگذارید و زندگی را به سمت شرایطی ببرید که احساس کنترل بیشتری بر امور خود داشته باشید.
سن ۲۹ زن متاهل دیپلم من از اول شوهرم را دوست نداشتم با زور خانواده ها ازدواج کردم الان هم در مرحله طلاق هستیم
سلام من ۲۶ سالمه و ازدواج کردم دو سقط جنین داشتم خیلی استرس دارم ناراحتی های زیادی دارم موقعی که باردار میشم زیاد میشی چند بار تصمیم به خودکشی گرفتم از وقتی پیش خانوادم بودم و منو از مدرسه به زور بیرون آوردن بیرون ومن عاشق درسم بود منو مجبور به ازدواج کردن فکر کردم با ازوداج کردنم بهتر میشم اما شوهرم عصبانیه منو درک نمیکنه من با خانواده شوهرم که خیلی زیادن زندگی میکنم با فشار آوردن چهارتا جاریم روم و مادر شوهر و پدر شوهر وکارهایی زیاد خانه من مثل خدمتکار کردن نمیتونم نه بگم شوهرم تصمیم به جدایی از خانوادش رو نداری هیچکس رو ندارم دردم رو بهش بگم دلم بچه میخواد اما الان نمیتونم راحت بخوابم خیلی فکر میکنم فکرهایی عجیب و غریب خیلی زود از حرفهایی مردم ناراحت میشم ام قدرت پاسخ گویی رو بهشون ندارم همچی رو تویی خودم می ریزم بهم کمک کنید شوهرم راضی نمیشیه منو ببر پیش روانپزشک میخواهم یک بارداریه موفق داشت باشم میخوام این استرس ونارحتیهام تموم بشه وقتی فیلم هایی ترسناک میبینم از دنیا متنفر میشم شبا میترسم تنها بخوابم از بچگی تا الان
متاسفانه شما خلق و خوی منفعلی داشتید، از سمت دیگر پدر و مادر دیکتاتوری که شما را به زور از مدرسه بیرون کشیدند و مجبور به ازدواج کردند. در خانواده ای بزرگ شدید که حق و حقوق خودتان را نشناختند. در مهمترین امر زندگی تان نقشی نداشتید. وارد خانواده ای شدید، دیکتاتور تر از خانواده خودتان ،داشتن زندگی مستقل حق شما است اما نادیده گرفته شده است. شما خدمتکار نیستید، خانم خانه هستید، اما در برابر خواست های دیگران کوتاه آمدید.داشتن فرزند جز نیازهای طبیعی هر مادری است، که به خاطر شرایطی که در آن قرار گرفتید از داشتن آن محروم شدید. فشارها به قدری زیاد شدند که شما افسرده شدید. الان پیش همسرتان گریه و زاری نمی کنید، عصبانی هم نمی شوید، در یک موقعیت آرام می نشینید، چند مورد از خوبی های همسرتان را تعریف می کنید، بعد از شرایطی که در آن قرار گرفتید برای همسرتان می گویید ،که در این برهه خاص نیاز به درمان دارویی دارید. وقتی مدتی درمان مصرف کردید و حال روحی بهتری پیدا کردید از سایر نیازهایتان می گویید.
به جای کار کردن برای دیگران هر روز زمان خاصی را به خودتان اختصاص می دهید که فقط به کارهای شخصی خودتان رسیدگی کنید. باشگاه می روید یا پیاده روی می کنید. ارتباط اجتماعی خود را با اقوام و دوستان حفظ می کنید. چیزهایی که قبلاً به آن علاقه داشتید و الان کنار گذاشتید، یکی یکی پیگیری می کنید. خودتان را در برابر همسر و دیگران ضعیف و درمانده نشان نمی دهید. در جایی که دیگران وارد حریم شما می شوند نه محکم می گویید. وقتی خودتان را باور کردید هم استقلال خودتان را به دست می آورید و هم صاحب فرزند می شوید.
دخترم ۱۷ سالمه و نامزددارم دوازدهم انسانیم در حال حاضر محصل هستم _توی روستا زندگی میکنم و حدود یک سال و نیم پیش نامزد کردم ی ازدواج سنتی و خودم نامزدمو انتخاب نکردم نامزدم پسرعممه و بزرگ ترا تصمیم گرفتن برامون …من اوایل زیاد مشکل نداشتم باهاش ولی الان حس میکنم علاقه ای ندارم ب ایشون و وقتی پیششم حس انزجار بهم دست میده و دوست ندارم پیشش باشم اتفاقا پسر خیلی با اخلاق و خوبیه خوشتیپ خوشگل هم هست و درکل مشکل خاصی نداره تنها مشکلمون تو رابطه اینه ک مستقل نیست و پدرش کنترلش میکنه و من اصلا دوست ندارم این قضیه رو _اینا ی کنار الان متوجه شدم ک علاقه ای ندارم بهش و دوست ندارم ادامه بدم ولی خانوادم اگه بفهمن ک میخوام این نامزدیرو بهم بزنم مخالفت میکنن و واکنش خوبی هم قطعا ندارن _حدود یه سالی هست ک با ی پسره اشنا شدم و بهش علاقه مند شدم البته خودم میدونم نامزد دارم و این خیانت محسوب میشه ولی ارتباط من و اون پسره فقط در حد سلام و خدافظ تو مجازیه راستش دلم میخواد با کسی ک خودم عاشقشم ازدواج کنم ن کسیو ک بقیه برام صلاح دیدن و انتخاب کردن خیلیم دوسش دارم و اونم عاشقمه. و البته اینم بگم ک پسر خیلی خوبیع و احتمالا شما میگید ک چرا از اول با این نامزدیت مخالفت نکردی خب باید بگم ک من سنی نداشتم و اصولا ی دختر ۱۵ ۱۶ ساله درکی از ازدواج و عشق نداره و فکر میکردم ک اینو ک خانوادم انتخاب کردن خیلی خوبه و من عاشقشم ولی خب اینا همه فکر های بچگونم بوده چند دفعه ارتباطمون با میثم(همین پسره ک دوسش دارم)قطع کردم تا بتونم ب زندگی خودم برسم و سعیمو کردم ک ب نامزدم محبت کنم تا بتونم بهش حس پیدا کنم ولی خب الان متوجه شدم ک واقعا حسی ندارم بهش و ادامه زندگی با کسی ک دوسش نداری واقعا سخته منم دوست دارم مثل بقیه دخترا همسرمو خودم انتخاب کنم با حداقل ی عشقی از قبل باشه ن اینجوری ک بقیه برام تصمیم گرفتن
به شما حق می دهم شما در سن نوجوانی بودید و خانواده برای شما انتخاب کردند. اما خانواده با شناخت نسبتاً خوبی برای شما انتخاب کردند. اما شما محدودیت ها را زیر پا گذاشتید و در فضای مجازی وارد رابطه با شخص دیگری شدید. فردی که هیچ شناختی نسبت به ایشان ندارید و اصلا نمی دانید هدف ایشان از این رابطه چیست. تازه اگر هدفش را روشن کند و امکان دسترسی به همدیگر داشته باشید، بیش از یکسال باید زمان بگذارید تا ایشان را بشناسید.
درست است ، سن شما کم هست، زمان مناسبی برای ازدواج شما نیست ، اما الان جز اهداف شماست. شما از خانواده خودتان چیزی نگفتید، اما آقا پسر را خوب توصیف کردید، گفتید پدر کنترل گری دارند. کنترل گری پدر می تواند مشکل ساز باشد اما مهم این است که خانواده شما چه مشکلاتی برای شما ایجاد کردند. آیا بر عکس خانواده آقا پسر شما قوانین و محدودیت هایی نداشتید؟ و در حال حاضر هم نتوانستید پایبند قوانین رابطه باشید.
من ۱۸ سالمه ۵ ساله عقد هستم ولی هنوز خونه شوهرم نرفتم الان کنکور دارم ونمی خوام ذهنم رو درگیر کنم نامزدم امسال میگه می خوام داماد بشم ولی من یجوری شدم تو خیا بون دلم نمی خواد باهاش راه برم روم نمی شه عکس،شو به دوستام نشون بدم ۱۵ سال اختلاف سنی داریم اون خیلی مهربونه از رفتاراش می فهمم دوسم داره خونه او ماشین هم داره کشاورز هست بابام له شدت با طلاق مخالفه مامانم میگه اگه طلاق بگیری بی خیر می شی مثل اون خوش اخلاق گیرت نمیاد بابام خیلی بد اخلاقه بچه که بودم خونه مون همیشه دعوا بود به همین دلیل مامانم دنبال خوش اخلاق واسه من گشت تو پیدا کرد دارم دیونه می شم دودلم همه حرف از عروسی من میزنن چکاد کنم لطفا راهنماییم کنید
در خانواده های که پدر و مادر جلو چشم کودک با هم دعوا می کنند. کودک فکر می کند، تقصیر خودش است، خودش آدم بدی هست، ناقص است، دوست داشتنی نیست، پدر و مادر آدم های قابل اعتمادی نیستند و یک روزی ما را رها می کنند. همراه با این باورها هیجانات شدیدی مثل شرم، خشم، ترس و اضطراب در کودک شکل می گیرد، زمانی هم که بزرگ می شود این باورها و هیجانات دست از سر این آدم بر نمی دارند و در انتخاب همسر و انتخاب شغل فعال می شوند و این فرد با این باورها دقیقا سراغ کسی می رود که زندگی کودکیش را تکرار کند.
الان مادرتان کسی را انتخاب کرده که فرد مهربانی است مثل پدرتان نیست اما خوشی زیر دل شما می زند. و دوست دارید زندگی کودکی خود را تکرار کنید.
البته تا حدی به شما حق می دهم که از تفاوت سنی تان خجالت بکشید، چون هنوز نوجوان هستید و نوجوان ها فکر می کنند، مرکز عالم هستند و عالم و آدم دارند نگاهشان می کنند.
۱۸ سالمه و کنکور تجربی دادم فرزند اول هستم یه خواهر با فاصله ۱۴ و یه برادر با فاصله ۶ سال دارم پدرم نظامی هستن مادرم خانه دار از سال پیش که میخواستم برای کنکور خودم رو آماده کنم اصرار کردن که با پسر عمه مامانم ازدواج کنم ایشون ۲۶ سالشون یعنی ۸ سال فاصله داریم شغل ندارن و خانوادم میگن چون اخلاق خوبی داره یا اهل دود و دم نیست باهاش ازدواج کن راستش من میخوام درس بخونم در تلاشم که درس بخونم امکان این رو دارم که فرهنگیان یا پرستاری امسال قبول شم در یه شهر دیگه و برم دنبال درس و کارم شرایط خانوادم جوری هست که نمیتونم خونه رو تحمل کنم دائم دعوا مشکلات سروصدا مادر پدر افسرده و ناراحت از پدرم زیاد میترسم باهاشون یه کلمه هم حرف نمیزنم بعد از اینکه کنکور دادم مادرم اصرار کرد بیا با پسره حرف بزن از اون زمان تا الان نزدیکه ۲ماه میشه باهم حرف میزنیم علاقه شدیدی به ایشون ندارم که بگم ازدواج میکنم و درس رو هم ادامه میدم بعد کنکور میخواستن من عقد کنم که گفتم خستم و… راستش چون واقعا پسر رو خودم نمیشناختم تصمیم گرفتم این رو بهانه کنم این آقا پسر هم فرزند سوم هستن پسر شکاکی نیستند ولی عصبانی بعضی اوقات میشن که فشار هم دارن. وقتی عصبانی میشن سریع سر درد و خون دماغ میشن من خواستم راجب ازدواجم اول که ازدواج بکنم یا نه و این که پشت کنکور موندن که بمونم یا نه مشورت بخواهم
شما پدر و مادر با رابطه مشکل داری دارید، همچنین گفتید نمی توانید یک کلمه با پدرتان صحبت کنید. شما در این شرایط آسیب های زیادی دیدید. از طرف دیگر گفتید آقا پسر را فقط دو ماه هست که می شناسید که زمان بسیار کمی است. در سن ۲۶ سالگی هنوز بیکارند، آیا خودشان را بی کفایت می دانند؟ شکست خورده می دانند؟ خودشان را شایسته هر شغلی نمی دانند؟ و…
فشار خون دارند و با عصبانی شدن خون دماغ می شوند، آیا فردای روزگار ، همین مشکل خودشان را ابزاری برای کنترل شما و نادیده گرفتن نظرات شما نخواهند کرد؟
با خانواده ای که دارید بهتر است اول بر روی درس تمرکز کنید و در رشته های مورد دلخواهتان که آینده دار هستند پذیرفته شوید و بعد با شناخت کامل خودتان به ازدواج فکر کنید.
من دختری22ساله هستم که هدفم رشته پزشکی بود به همین خاطر سه سال پشت کنکور موندم در طی این سالهای کنکورم یه خواستگار پر و پا قرص داشتم که بعد از چند بار جواب نه شنیدن باز هم مصر بود برای ازدواج من امسال که میخواستم کنکور بدم گفتم بعد کنکور بهش فکر میکنم الان حس میکنم واقعاً احساس قلبی ای بهش ندارم ولی خانواده به خاطر موقعیت خیلی خوب این خواستگار میگن ازدواج کن اونا حس میکنن خواستگار به این خوبی دیگه برای من نیست و واقعا این چند روز من رو تحت فشار گذاشتن الان هم میگن ازدواج کن اون هم با درست مخالف نیست در کنارش درست رو بخون من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میشه راهنماییم کنید
نمی دانیم معیار خانواده شما برای همسر خوب چیست. آیا خانواده ایشان مهم هستند، قیافه ایشان، تحصیلات یا شغل و در آمد ایشان. هر چند همه اینها مهم هستند ،آنچه که مهم تر از هر چیزی است، شخصیت ایشان و خانواده ای است که در آن رشد کردند.
چه عواملی در شکل گیری شخصیت موثر است. ۱. خلق و خویی که هر شخص با آن به دنیا می آید و مثل سایر خصوصیات از پدر و مادر و نسل های قبل به ارث می برد.
۲. تجارب خوشایند مثل حمایت افراطی والدین و تجارب ناخوشایند مثل تجاوز، جنگ، بیماری، زلزله، سیل ، قحطی، ورشکستگی خانواده و۳. ناکامی ناگوار نیاز های اساسی.
نیازهای اساسی شامل موارد پنجگانه زیر: الف: دلبستگی ایمن. نیاز به امنیت، محبت، ثبات و آرامش ب: خودگردانی ، کفایت و هویت پ: آزادی در بیان نیازها و هیجانات سالم ت: محدودیت های واقع بینانه و خویشتن داری. س: خودانگیختگی و تفریح
اگر تمام این عوامل نسبتاً خوب برآورده شوند، شخصیت سالمی رشد می کند. در غیر اینصورت مشکلات عدیده ای برای فرد پیش می آید، بخصوص زمانی که از نظر خلق و خو در دو سر طیف باشند مثل کاملا منفعل یا کاملا پرخاشگر ، کاملا حواس پرت، کاملا وسواسی و غیره. یا از سر گذراندن تجاربی مثل تجاوز بسیار مخرب است ، همچنین تجاربی مثل روی پر قو بزرگ شدن هم بسیار آسیب زا است. ناکامی در هرکدام از پنج حوزه مشکلات خاصی برای فرد پیش می آورد مخصوصا در حوزه دلبستگی ، فردی که محبت کافی دریافت نکند، مشکلات بسیار زیادی را تجربه خواهد کرد که به راحتی نمی توان در بزرگسالی آن را جبران کرد.
پس لازم است یکسال وقت بگذارید و شخصیت ایشان را بشناسید بعد تصمیم بگیرید.
سلام من پسرم 24 سالمه و خانوادم اصرار به ازدواجم دارن اما من هنوز آماده نیستم چطور بهشون نه بگم ک ناراحت نشن
شما در مقابل خواسته خانواده عصبانی نمی شوید، بلکه در یک موقعیت آرام خیلی محترمانه چندین مورد از خوبی های پدر و مادرتان را می گویید. با آنها همدلی می کنید. می دانم دوست دارید من سر و سامان بگیرم. می دانم از سر خیر خواهی پیشنهاد می دهید اما من فعلا دوست ندارم ازدواج کنم. من آمادگی اینکار را ندارم. دوست دارم شما هم به خواسته من احترام بگذارید و فعلا در این مورد صحبتی نکنید تا خودم به وقتش اعلام کنم.
من متولد 79 هستم ، در سن 15 سالگی نامزد کردم ، با اقوام مادرم ، به اصرار مادرم ، مادرم عامل ازدواجم بود ، همسرم 16 سال از من بزرگتره ، متولد 63 هستند ، مادرم چون با پدرم تفاوت سنی یک ساله داشتند معتقد بود باید تو با یه آدم سن بالا و پخته ازدواج کنی که من مثل من بچه راه نبری. ما نامزد که کردیم مشکلات زیاد داشتیم. تفاهم نداشتیم ، حتی پیش روانشناس هم رفتیم ، بیشتر دلیل درگیری هامون خانواده ها بودند ، و بلد نبودن رفتار همسرم با یه زن ، زبونش تلخ بود ، ولی قبول دارم که اونموقع منم بچه بودم ، کم بچگی نکردم ، بعد ازدواج مون همه چی خیلی خوب شد ، من دائم در حال تلاش برای درست کردن همه چی بودم ، همسرمم آروم بود حالت عادی ولی گاهی تند و عصبی می شد حالت پرخاشگری رو کم و پیش داشت چون تو خانواده ای بزرگ شده بود که طلاق عاطفی گرفته بودند خانواده و هر روز درگیری و دعوا بوده ، منو همسرم مشکلات زیاد داشتیم همسرم درسش تموم شده بود دوباره شروع کرد درس خوندن منم درس می خوندم هر دو دانشجو شده بودیم مشکلات مالی زیاد داشتیم ولی پا به پای هم تلاش می کردیم ، همیشه آزاد بودم ، من همیشه تلاش می کنم دختر سر حال و شادابی بودم وقتی همسرم سوپرایز می کردم مثلاً کادو تولد می گرفتم می گفت این چیه ، ولینتاین جشن می گرفتم می گفتم زود بیا می گفت اضافه کارم ، می گفتم برام گل بخر می گفت این همه پول بدی به گل بندازی آشغالی ، می گفتم بریم کافی شاپ می گفت برای یه ذره کیک باید 200 تومن بدی ، می گفتم بریم کوه می گفت کمرم درد می کنه می گفتم بریم بگردیم می گفت بزار بخوابیم ، مسافرتم فقط با خانواده ام می رفتیم که فقط تو خواب می رفت و می اومد ، اصلاً ام به نظافت شخصیش اهمیت نمیده ، کاملا بی احساس ، گاهی هم پرخاشگر ، فقط کار ، خواب ، درس . ولی تو نامزدی انقدر اینجوری نبود . ولی می دونم خیانت نمی کنه ، معتاد نیست. فقط مثل پدرشه . بعدشم من مریض شدم از دست بی احساس بودنش ترجیح دادم برم سرکار مشغول بشم . حالا اون هست من نیستم ، من هستم اون نیست. خیلی از هم دور شدیم . من دیگه هیچ احساسی بهش ندارم ، هیچ احساسی فقط مثل یه رفیق مثل همیشه. کنارمه هر چند وقت به حرفام ، درد و دل هام گوش می کنه. هیچ وقت نتونستم بهش حس همسر بودن داشته باشم همیشه رفیق بود ، الان نمی دونم جدا بشم یا ادامه بدم ، از آینده می ترسم ، روز به روز بدتر بشه ، دیگه هیچ علاقه ای نمونده ، از وقتی بهش گفتم دارم جدا میشم سعی کرده بهتر بشه ، ولی می دونم چند روزه ، دوباره به روال قبل بر می گرده ، از بی توجه ش از بی احساسیش ، از پرخاشگری ش ، از این که کاری به کارم نداره رنج می برم ، همیشه تنها بودم ، تو مهمونی ، تو مریضی ، تو تفریح ، تو خرید و….. میشه راهنماییم کنید لطفاً
متاسفانه شما در سن نوجوانی بودید و خانواده برای شما تصمیم گرفتند. گفتید همسرتان در خانواده ای بزرگ شدند که پدر و مادر مشکلات زیادی با همدیگر داشتند، همسر شما در آن محیط محبت کافی دریافت نکرده و شاهد خشونت بوده است. پس نمی تواند آن طور که شما می خواهید محبت نثار شما کند، یعنی ندارد که بکند. اینکه گاهی خشن هم بشود برای ایشان دور از ذهن نیست. پدر و مادرش با هم تفریح نکردند و ایشان هم یاد نگرفته تفریح و سرگرمی بخشی از زندگی است. ایشان برای رهایی از مشکلات دوران کودکی ، بیشتر به کار و خواب رو آورده است. اما دو چیز خوب در وجود ایشان هست، یکی اینکه به استقلال شما احترام گذاشتند، شما هم درس خواندید و هم شاغل شدید. از طرفی می توانید در کنار هم صحبت کنید. پس بهتر است ایشان را ترغیب کنید از یک طرح واره درمانگر کمک بگیرند و خود شما هم ایشان را همراهی کنید.
برای آینده برنامه ای ندارید، مشخص نکردید که می خواهید مجرد زندگی کنید یا بعداً قصد ازدواج خواهید داشت. آیا می توانید شخصی از هر جهت بهتر از ایشان پیدا کنید؟
سلام. من با یه پسری در ارتباط بودم و قصد ازدواج داشتیم اومد خاستگاری پدرم اجازه ازدواج نداد. ب زور با یکی از اقوام ازدواج کردم ک اصلا دوسش نداشتم من خیلی دانشگام برام مهم بود ولی ایشون اجازه ندادن ک درسمو تموم کنم. حتی دیگه اجازه ندادن برم سرکار دوران عقد بودیم میخاستم جدا شم خانوادم اجازه ندادن خیلی روم فشار بود. همسرم یه دونه پسره خیلی بچه ننس اصلا ب من اهمیتی نمیده و خیلی رک میگه دختر عمه شو میخاد. الان بعد گذشت 7 سال یه دختر دو ساله دارم ولی الان باز میگه منو نمیخاد خسته شدم?میخام جدا شم ولی خانوادم اجازه نمیدن. یه وقتایی میگم خودمو بکشم راحت شم
در یک رابطه زناشویی سالم شش نیاز زیر برطرف می شود.
۱. نیاز به دلبستگی ایمن: دو طرف همدیگر را دوست دارند ، به همدیگر احترام می گذارند ، همدیگر را با تمام وجود می پذیرند ، به همدیگر اعتماد دارند و در کنار هم احساس آرامش می کنند.
۲. خودگردانی ، هویت و کفایت: دو طرف به استقلال همدیگر احترام می گذارند و مانع رشد همدیگر در زمینه های مختلف نمی شوند.
۳. آزادی در بیان نیازها و هیجانات سالم: دو طرف در کنار هم راحت می توانند صحبت کنند و از احساسات و نیازهای خود بگویند.
۴. محدودیت های واقع بینانه و خویشتن داری: دو طرف ملزم به رعایت قوانین و محدودیت هایی در رابطه خود هستند. مثلاً به خانواده های همدیگر احترام می گذارند. یا وارد رابطه با شخص سوم نمی شوند.
۵. خودانگیختگی و تفریح: دو طرف زمان هایی را با همدیگر تفریح می کنند یا اوقات خوشی را در کنار هم می گذرانند.
۶. رابطه جنسی رضایت بخشی دارند.
متاسفانه همسر شما، استقلال شما را نادیده گرفته ، خویشتن داری لازم را ندارد، می خواهد وارد رابطه با شخص دیگر شود. شما را نمی پذیرد و نادیده می گیرد و احساس امنیت را از شما سلب می کند.
با خانواده خود صحبت کنید، دلایل منطقی آن ها را بشنوید و خودتان هم دلایل منطقی ارایه دهید و بعد برای زندگی خود تصمیم بگیرید.
من ۱۹ سالمه و تازه دانشگاه رفتم و یه خواستگار برام اومده که ۲۴ سالشه و تازه داره سربازیشو تموم میکنه منو یه آشنایی بهش معرفی کرده و فقط یبار دیدمش پسررو من از همون اولش بی میلی خودمو به همه گفتم و اینم گفتم ک قصد ندارم ازدواج کنم ولی خانواده و همینطور پسره اصرار دارن که زمان بدم یکم هم دیگرو بشناسیم من حس میکنم که هنوز خیلی برام زوده و خیلی کارهایی هست که دوست دارم قبلش انجام بدم و اصلا تا الان تو حس ازدواج نبودم الان نمیدونم زمان اشنایی و بدم یا ن (اگ زمان بدم و واقعا پسر خوبی بود ولی من بازم دلم به ازدواج راضی نشد بی منطقی نیس؟
مشخص است شما هدف های دیگری در زندگی دارید و آمادگی برای ازدواج ندارید. اما خانواده دوست دارند شما ازدواج کنید و شما را دچار تردید و دو دلی کردند. ازدواج یکی از مهمترین اهداف زندگی کسانی است که زندگی متاهلی را انتخاب می کنند، پس زمان زیادی « تقریبا یک سال» لازم دارد تا شما به شناخت همدیگر دست یابید. اگر احساس میکنید فرصت ندارید که این زمان را به شناخت ایشان اختصاص دهید، فعلا گزینه را کنار می گذارید. اگر احساس میکنید هدف های دیگر را می توانید در اولویت بعدی قرار دهید، فعلا زمان را به شناخت ایشان اختصاص دهید.