طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده
سلام وقتتون بخیر. ببخشید من شوهرم شدید وابستگی به خانوادش داره و مداوم خبرهای خونه رو به اونا اطلاع میده وخانوادش دخالت در زندگی ما میکنن اما اون نمیتونه جلوشون خانوادش وایسته. بگید چیکارکنم وابستگی شوهر به خانواده کم بشه؟ چطوری شوهر وابسته به خانوادش رو عاشق خودم بکنم؟
پاسخ مشاور به چطور وابستگی شوهر را به خانواده اش کم کنیم
میفهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و حس میکنید که همسرتان خانوادهاش را در اولویت میگذارد و اهمیت بیشتری برای آنها قائل است. میفهمم که چقدر رفتار همسرتان شما را آزار میدهد؛ اما اولازهمه باید این را مدنظر داشته باشید که همسرتان با شما خصومت شخصی ندارد و به این روند عادت کرده است که البته مسلماً باید تغییر کند. گویا همسرتان از اینکه بدون خانوادهاش تصمیمی بگیرد میترسد و خود را ناتوان میبیند.
چه کارهایی میتوانید برای مدیریت وابستگی همسرتان و دخالت خانواده همسرتان انجام دهید؟
- 1- روی رابطهتان متمرکز شوید؛ یعنی بهجای اینکه تمرکز خود را بر این بگذارید که من از این موضوع ناراحت میشوم سعی کنید همسرتان را به این آگاهی برسانید که رفتارش چه آسیبهایی برای رابطهتان دارد. شما اکنون یک خانواده هستید و باید مرزهای رابطه را حفظ کنید. این رابطه حرمت دارد و هیچکس بهاندازه خودتان نمیتواند در حل مسائل و مشکلات زندگیتان به شما کمک کند. حتی مشاور خود شما را برای تغییر فعال میکند و الا تا زن و شوهر نخواهند مشاور هیچ کاری از دستش بر نمیآید.
- 2- همسرتان را متهم نکنید و سعی کنید او را درک کنید. همانطور که گفتم همسرتان احساس میکند در حل مسائل بدون کمک خانوادهاش ناتوان است؛ بنابراین شما میتوانید در مواردی که بهصورت مستقل عمل کرده است دست بگذارید و از نحوه عملکردش تعریف کنید و این حس را برای ایجاد کنید که فرد توانمندی است.
- 3- به خانواده همسرتان همواره احترام بگذارید و عیبجویی نکنید. شما و همسرتان اگر روی خود کار کنید و احساس کنند خودتان از پس مسائلتان برمیآید اجازه دخالت به خانواده همسرتان ندهید مطمئن باشید آنها دخالت نمیکنند؛ بنابراین تمرکز خود را تنها روی رابطه و همسرتان بگذارید. نگذارید همسرتان حس کند خصومت خاصی با آنها دارید.
- 4- مشورت از یکدیگر و استقلالتان را از مسائل کوچک شروع کنید. اهداف مشترکی در نظر بگیرید. مثل اینکه با یکدیگر سوپرمارکت بروید و با مشورت یکدیگر برای خانه خرید کنید.
مطالب مرتبط: فرق گذاشتن بین عروس ها
شوهرم خانوادش روبه من ترجیح میده
سلام وقتتون بخیر. در مورد همسری که خیلی رو خانواده اش حساس هست و همین باعث تنش در منزل میشه باید چکار کرد؟
مثلا وقتی میخوای حرفی در مورد خانواده همسرم صحبت کنیم انگار میخوای در مورد پیامبر حرف بزنی. همیشه همین طور بوده و همین حساسیت بیش از حد نسبت به خانواده اش باعث میشه که من احساس کنم به من یا بچه هام بی احترامی میشه. مثلا ساعتها پای صحبت خانواده خودش میشینه ولی حوصله گوش دادن به حرف و درد ودل ما رو نداره. ما که میگم من و بچه ها. این که این حساسیت در طول یکسال هست که بیشتر شده، به علت فوت پدرشون و من خیلی ناراحت میشم. هر وقت به صورت جدی راجع به موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم، بحث رو عوض میکنه و به شوخی و خنده تمومش میکنه بدون نتیجه گیری و همین باعث ناراحتی من شده. با وجودی که خیلی دوسش دارم ولی بعضی موقع ها دوست دارم نباشه. در ضمن وقتی هم که هست همش درگیری ذهنی خانواده اش رو داره،که الان فلانی کجاش درد میکنه،شوره اینو بزنه،اونو بزنه. از بس این رفتارها رو تکرار کرده، حاضرم بره با خانواده خودش زندگی کنه….بهرحال که خیلی حساسیت بیش از حد داره، تا حدی که بچه هام هم متوجه شدن. این موضوع رو وقتی هم بهش میگم قبول نمیکنه.
مطالب مرتبط: سیاست های عروس برای مادر شوهر
پاسخ مشاور به سوال ” شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه”
شوهرم اولویت اولش خانوادشه
من ۱۸ سالمه ۱۵ سالگی رفتم خونه خودم. دوران عقد خیلی خوبی داشتم اما وقتی رفتم خونه ی خودم تازه فهمیدم چه همسر و چه خانواده ای داره.خیلی خیلی همسرم به خواهرش وابسته ست. همسرم ۳۰ سالشه خواهرشم 33 ساله.حرف حرف خواهرشه.اون برا زندگیمون تصمیم میگیره.خونش کنار خونه ی ماست .همسرم روزی نیست کهخونه ی خواهرش نره .کلا بیشتر وقتشو با اونا میگذرونه. من هیچ محبتی از همسرم نمیبینم. من خیلی دوسش داشتم اما الان هیچ مهری نداره. یه دختر یک سال و نیمم دارم.تصمیم گرفتم جدا بشم. اومدم خونه مادرم. اونم دوسم نداره چون چند دفعه که با داداشو باباش اومده .میگه بچمون بده مهرتم نخواه طلاقت میدم.
مطالب مرتبط: نکات مهم همسرداری
پاسخ مشاور به سوال شوهر وابسته به خواهر
اتکا به نظرات خانواده عموما به دو دلیل اتفاق میوفته. همسر شما یا دچار وابستگی و عدم استقلال فکری هستند یا نظرات خواهرشون به عنوان یک مشاور خوب در نظرشون میاد که سعی می کنند از ایدههای ایشون استفاده کنند.
اینکه شما مدام درباره وابستگی شوهر به خواهرش بحث کنید باعث میشه که همسرتون فکر کنه شما از روی حسادت اینکار رو انجام میدید؛ بنابراین سعی کنید به طور واقع بینانه به همسرتون مشورت بدید و حتی اگر گاهی نظرات شما مطابق با نظرات خواهر ایشون هست هم عیبی نداره که بیانش کنید. اینکار باعث میشه همسر شما متوجه این بشه که شما خیر و صلاحش رو میخواید و شما هم به عنوان شریک زندگی ایشون مشاوره دهنده خوبی هستید. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید شوهر شما ترجیح خواهد داد که با همسرش همفکری کنه بجای خواهرش.
علاوه بر این ممکنه بخاطر یک سری کارکردهای مختل بین شما و همسرتون این وضعیت تشدید شده باشه که همسرتون ترجیح داده با شخص دیگهای مشورت کنه. مثلا سرکوفت زدن یا دست کم گرفتن یا مدام ملامت کردن میتونه از دلایل فاصله گرفتن باشه. بهتره که شما این ویژگیهای مخرب رو در رابطه رو بررسی کنید و اگر حس کردید که تو مکالماتتون با همسرتون اونها رو به کار میبرید سعی در اصلاح اونها کنید.
شما میتونید طی گفت و گوهاتون احساساتی که دارید رو ابراز کنید و بگید که حس میکنید کمتر از گذشته به شما محبت و توجه میشه و از همسرتون بخواید اگر این مسئله علتی داره به شما بگه و شما حتما به مسئلهای که موجب اذیتش شده توجه خواهید کرد. باید توجه کنید که این گفت و گوها نباید تبدیل به بحث یا رفتارهای پرخاشگرانه بشن و باید صبوری و محبت و توجه به خرج بدید.
به عنوان توصیه آخر در صورت همراهی همسرتون کمک گرفتن از یک مشاور خانواده خوب هم میتونه تاثیر بزرگی در ترمیم رابطه و استقلال در تصمیم گیریهای همسرتون داشته باشه. مشاور خانواده میتونه با بررسی سیستم خانواده شما و کودکی همسرتون علت مشکلات فعلی شما رو شناسایی کنه و راه حل هایی برای اصلاح رابطه پیشنهاد بده و خودش هم بر روند تغییرات رابطه ناظر باشه.
موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: چگونه به همسر خود محبت کنیم
خانوما اعتراض نکنید، مرد وظیفشه اولویتش مادرش باشه بعد زنش، این دستور اسلامه. بزرگترین حق رو به گردن مرد، مادرش داره این فرموده پیامبره.
ولی بزرگترین حق رو به گردن زن، شوهرش داره. پس باید مطیع شوهر باشه.
از نظر من هیچ مردی در دنیا خوب نیست من یک زنم واز تمام مردهای جهان با عرض معذرت متنفرم چون بشدت دروغگو بشدت نامرد بشدت خوانواده دوست حتی اگه برای یک مرد فرشته ام باشی باز یه مشکل ازت در میارن میخوایین مریض بشین ناراحتی اعصاب بگیرین شوهر کنید حتی اگررررررررر زنی در زندگی خیانت میکنه هر بدی میکنه مقصر اصلی مرده زندگی به غذا خوردنو به لباس خریدن نیست زندگی یعنی ارامش داشته باشی متاسفانه 13ساله هیچ ارامشی ندارم کل زندگیمم شده خواهرش مادرش هرروز صداشونو شنیدن دخالتاشون من گاهی وقتها حاظرم یه طناب بندازم دور گردنم بمیرم اما بااین وضع زندگی نکنم به خودتون احترام بگذارید هیچ مردیرو وارد زندگیاتون نکنید
سلام 32سالمه و 8سالازدواج ردم طبقه بالا خونه مادرشوهر زندگی میکنم مادرشوهرم تنها هست و بسیار وابسته مخصوصا به شوهر من ..تو زندگیمون دخالت میکنند همیشه میخان با ما باشن ..بمن تیکه میندازن و …شوهرم یه خونه کوچیک تو یه محله پایین دست داره اونجا خیلی محیط خوبی نداره من حاضرم بریم اونجا ولی میگه نه ..اگه یه خونه خوب بخریم میریم نمیدونم باید چکار کنم گیر افتادم
سلام وقت بخیر من در دوران عقد هستم و مشکل اساسی بزرگم اینه ک شوهرم به خانواده اش وابستس و هر تصمیمی میخواد بگیره بااونا مشورت میکنه اصلا منو ادم حساب نمیکنن زندگی ماعه اما خودش با خانواده اش تصمیم میگیرن مثلا جهیزیه رفتن خریدن مارو نبردن خودشون خریدن اوردن بعد ما فهمیدیم الانم توافق کردیم عروسی نگیریم خونه بخریم الانم اونجایی ک من نمیخواستم دقیقا خونه خریدن و دقیقا طبقه بالا خونه باباش خریده و بدون اینکه به من نشون بدن خونرو رفتن قولنامه کردن و بدتر از همه خونرو به نام باباش زدن من باید چیکار کنم بااین اوصاف تا چیزی ام میگم تهدیدم میکنه نمیخوای برو همینه من مردم هرجا رفتم باید بیای من فلانم واقعا روانی شدم دیگ دوسه بار هم ناس از جیبش پیدا کردم ،وابستگی شدیدش ب خانواده اش اذیتم میکنه خانواده اش خیلی دخالت دارن تا حتی به لباس پوشیدن منم کار دارن و شوهرم زیادی همه چیزو بهشون میگه تا حتی من بگم مانتو ندارم فلان جا نمیام ب اونا میگه من چیکار کنم بااین رابطه ????
درود بر شما حدودا ده ساله ازدواج کردیم دوتا بچه داریم همسرم وابستگی به خونوادش داره تا جاییکه فهمیدم تمام مسائل خونمون را با خانوادش در میون میزاره از روز اول زندگیمون مادرش با دخالتهای زیادش زندگیمون رو خراب میکرد البته منم از کوره زود در میرم و اشتباههای زیادی دارم یکیش اینکه دوبار مادرش رو به خاطر دخالتهاش از خونه بیرون کردم بخام بنویسم یه رمان میشه در کل الان احساس میکنم به بچه ها داره آسیب میرسه ازتون چطور راهنمایی بگیرم
15 سال است که ازدواج کرده ام، از همان اول هر چی مادرشوهرم گفته همان را کردیم،هر تصمیمی رو خودش باید برای ما میگرفت با اینکه با شوهرم صحبت میکردم که این کار اشتباهه و بعضی از تصمیمات با شخصیت من جور نیست،بهتره مستقل باشیم و این کارها بیشتر کدورت پیش میاره،ولی شوهرم دعوا میکرد و قبول نداشت، هر جایی هم حرف مادرشوهرمو گوش نمیدادم، چنان دعوایی میکرد که اشکم در می اومد و بیشتر مواقع هم خواسته های نابجایی داشت، مواقعی که مادرشوهرم بهم سرکوفت میزد و سرزنشم میکرد، شوهرم هیچ دفاعی از من نمیکرد حتی به مهمانی فامیل هامون که دعوت میشدیم انتظار داشت که مهمونی رو نریم و فقط خونه مادر شوهرم بریم. آنقدر سر هر مسئله ای اذیتم کرد، بهم تهمت زد پشت سرم حرف زد،حتی به دخترو پسر و دامادش حق دخالت به زندگیمو میداد، پیامهای توهین آمیز میفرستادن. همسرم ازمن حمایت نکرد ، حتی توان مقابله با دخالتهای اونا رو هم نداشت و همیشه در ظاهر حق با اونا میشد و من همیشه آدم بد ماجرا میشدم و ماجرا رو جوری تعریف میکرد که من میشدم مقصر. با خانواده ام هم مشکلم رو در میان گذاشتم اونها بهم گفتند ما نمیتونیم چیزی بهش بگیم، اگرم بگیم قبول نمیکنه که هیچ با ما هم دعوا میکنه. الان پنچ ساله که به خونه اش نمیرم. بارها شده بود برای مادرشوهرم هدیه بگیرم ولی همون لحظه ها هم حرفایی میزد که قلبم میشکست، من توان برآورده کردن توقعات زیاد و انتظارات بی جای مادرشوهرم و خانوادهاش رو ندارم. این مشکل حل نشده سالیان سال تو دلم مونده و شوهرم هیچوقت از من دلجویی نکرد.
سلام وقت بخیر و عرض ادب خانمی ۳۰ساله هستم ده ساله ازدواج کردم صاحب دو فرزند دختر ۸ساله و پسر ده ماهه مدت ۷ماه هست که مادرشوهرم آلزایمر خفیف گرفته و شب ها باید کنارش بخوابند و از آنجایی که شش پسر دارد هر شب یکی از بچه ها(پسرها دخترها آخر هفته پنجشنبه شب میان) هستند کنارش و همسر بنده فرزند آخر خانواده هست و اختلاف سنی او با داداش ها۲۵می باشد و چون روند کاری همسرم حوریه که هفته ای دو شب شیفت هست و کلا هم دو روز خونه هست مجبوره یک شب کنار مادرش باشه و من و فرزندانم هفته ای سه شب تنها میخوابیم خیلی ناراحت میشم و دائم باعث اختلاف و کدورت ما میشه چون نمیتونه کنار مامانش نره از یک طرف منم خسته میشم سه شب باید تنها بخوابم و یک روز تعطیلی برای مامانش میگذاره منم ناراحت میشم هر چند خودم رو توجیه و آروم میکنم ولی باز اعصابم خرد میشه
ما9 ساله ازدواج کردیم و همسرم تک پسر خانواده هستن ما دوتا فرزند داریم البته همسرم یک خواهر هم دارن که ازش 4 سال کوچیکتره مشکل اصلی من رفتارهای مادر شوهرم هستش و وابستگی زیادشون به همسرم، ما چند هفته پیش میخواستیم بریم زیارت و ماشینمون رو قرار بود که تو حیاط خونه بزاریم و با همسرم به این نتیجه رسیده بودیم ولی ما روز آخری که رفتیم دیدنشون باغ اونجا مادرشوهر و پدرشوهرم و خواهر شوهرم به همسرم گفتم که ماشین بره پارکینگ خونه پدر شوهرم و همسرم چیزی نگفت البته مشکل اصلی من رفتن ماشین به پارکینگ خونه اونا نیست مشکل اصلی اینکه در هرچیز ولو کم دخالت میکنند این فقط یه نمونه ش هستش و ما اومدیم با بحث و داد و بیداد من همسرم وقتی اومدن بهشون گفت که ماشین خونه خودمون میمونه ولی اونا بازم اصرار داشتن که نه باید بیاد پارکینگ ما و این حرفا ولی می دونید قرار گذاشتن ماشین مارو بردارن و با اونا بریم ترمینال و من گفتم دوست ندارم با اونا برم و همسرم رفت برونو برگشت ماشین رو برگردوند حیاط و ما با برادرم رفتیم ترمینال وما رفتیم کربلا نه تماسی از مادر شوهرم نه چیزی من زنگ زدم بهشون و برگشتنی هم قیافه حق به جانب به خودشون گرفتن و بقولی قهر کردن و من از ماجرا اصلا خبر نداشتم و عادی رفتار میکردم نمی دونستم همسرم رفته همه چی رو به مامانش گفته البته اینم بگم کار الانش نیست آقای دکتر سر هر چیزی که من مخالفت کنم میره رک به مامانش میگه که رویا راضی نیست و فلان حرف رو گفته و مادر شوهرم هم به قول خودش قهر میکنه و من همیشه باید پا پیش بزارم می دونید یه جورایی حس میکنم دارم کوچیک میشم وبه غرورم لطمه میخوره و از یه طرف یه شوهر دهن لق دارم که میگه بهترین کار رو میکنم ا
سلام،همسرم خیلی وابسته مادرشه و در مورد هر بحثی اگه موضوع مادرش باشه و یا اگه یه طرف بحث و صحبت مادرش باشه به شدت از اون طرفداری میکنه و همش از مادرش نظر میگیره جوری ک اگه مادرش بگه بمیر ،همون لحظه میمیره و فک میکنه هرچی ک مادرش میگه فقط درست مثلا اگه با کسی مشکلی داشته باشه و قهر باشه اگه مادرش اجازه بده میره برای اشتی ولی اگه مادرش راضی نباشه تا ابد با اون فرد قهر میمونه ….یا مثلا اگه مادرش به منه عروس تیکه ای بندازه و حرف ناراحت کننده ای بزنه نمیتونه از من دفاع کنه و یا حتی به مادرش بگه چرا فلا حرف رو زدی ک ناراحت بشه ولی اگه خلاف این موضوع باشه و مادرش از من ناراحت باشه میره تو قهر و قیافه گرفتن برای من ک چرا این حرف پیش اومده (که احتمال ناراحت شدن مادرش از من خیلی کمتره چون من کلا ادمی هستم ک تا لحظه اخر احترام نگه میدارم)….یا خیلی وقتا شده حرفایی ک تو خونه میزنیم رو یه هفته بعد از دهن مادش میشنوم ک رفته در مورد اون موضوع از مادرش مشورت گرفته و کاری ک مادرش گفته رو انجام میده….بارها شده بهش گفتم تو تشکیل خانواده دادی و اولویت باید من و دخترت باشه برای تو ولی متوجه نمیشه یعنی قسم به ایه و قرانو و خدا میخوره که اولویتم شما هستید ولی کاراش یه چیز دیگه رو نشون میده …من با ایشون چطوری باید رفتار کنم چطوری باید باین موضوع کنار بیام؟
دو ساله که برادر شوهرم فوت شده،والان همسر و دو فرزندش هستن،من قبلاً با جاریم رابطه خوبی داشتم،حتی بعد مرگ همسرش همچنان حمایتش میکردم و کنارش بودم و باهاش همدردی میکردم،تا اینکه به مرور زمان احساس کردم دوست ندارم زیاد باهام حرف بزنه یا باهام در ارتباط باشه،واحساس کردم که خیلی وقتها بهم حسادت میکنه و وقتی که در جایی من با همسرم وارد میشدیم خیلی ناراحت میشد و اخم میکرد ولی باز جلو دیگران چهره ش تغییر میکرد و خودش رو طبیعی جلوه میداد البته الآنم همینطوره،و مشکل واقعی من الان همسرمه که اگه من در مورد جاریم حرفی بزنم به همسرم سریع ازش حمایت میکنه تا جایی که دعوامون میشه،من احساس میکنم بهش حسی پنهانی داره که حتی مطمئن نیستم این حس رو جاریم داشته باشه نسبت به همسر من،این حس از طرف همسر منه که خیلی آزارم میده،و کلا توی حرفاش میخواد بگه که جاریم آدم خوبیه و مثلاً نباید این بلا سرش میومد،و براش احترام خیلی خاصی قائل،و من اگه شاکی میشم دعوامون میشه و میگه تو مریضی و افکار مریض گونه داری و آدم خیلی خیلی بدی هستی،وگرنه اون آدم خوبیه وداره زندگیش رو میکنه و تو به اون حسادت میکنی،من خیلی اذیتم بابت این چیزا تا جایی که انقد بهم فشار اومد و انقد بهم ناسزا و بد وبیراه گفت که امروز بهش گفتم چرا پس بامنی چرا نمیری با اون ازدواج کنی
سلام. خسته نباشید. مادرشوهر و پدر شوهرم از اول ازدواجشون دعوا و کتک کاری و شکنجه بوده و الانم همش دعوا و جروبحث دارن. سه تا پسر دارن که شوهر من بچه سومه. پدرشوهرم معتاد کارشه و مغازشو حتی شبها ول نمیکنه و فقط برای ناهار گاهی میره خونشون. مادرشوهرم شبها تنهاس برا همین هرروز حوالی ساعت ۶ عصر میره خونه یکی از پسراشون برا شام و خوابیدن! من از اول ازدواجمون که دو ساله ازدواج کردیم مخالف این کارش بودم اما شوهرم اصرار داشت برا همین قبول کردم که هفته ای دوشب شوهرم بره خونشون بخوابه. این مسئله رو زندگیمون خیلی تاثیر داره. شوهرم ازینکه من نمیذارم مادرشوهرم برا خواب بیاد خونمون لجش گرفته و باهام بد رفتاری میکنه. شوهرم کار درست و حسابی نداره. مادر شوهرم که پرستار بازنشسته است به پسر اول و شوهر من از نظر مالی میرسه و از وسایل و خوراکیهای خونشون دور از چشم پدر شوهرم، به خونمون میاره.من ازین کار مادرشوهرم متنفرم چون شوهرمو لوس بار میاره و اون برای پول درآوردن تلاشی نمیکنه. هر اتفاقی تو خونمون میفته فورا به مادرش گزارش میده از مسائل مالی گرفته تا ریزترین مسائل. شوهرم دست بزن هم داره و وقتی به حرف زورش گوش نمیدم سیلی میزنه یا تهدید به زدن میکنه. ازش یه بچه یک ساله دارم. حدود دو ساله که به فکر طلاقم و این بچه متاسفانه شانسی شد. با اینکه مادرشوهرم و خودش بهم گفتن بچه رو بنداز من گوش ندادم چون خدا داده بود. حالا حالم ازش بهم میخوره و میخوام ازش جدا شم چون هرچقدر محبت میکنم، رابطه جنسی عالی بهش میدم، هرکاری میکنم، رفتارش خوب میشه اما با رفتن پیش مادرش همه چی ریفرش میشه و مجدد همون سگ همیشگی میشه.
من عاشق شوهرم بودم و هستم اما اولا شوهرم “وسواس” داره ثانیا وضعیت مادرشوهرم که مستقیم رو زندگیمون تاثیر داره، نمیذاره زندگیمو ادامه بدم. شوهرم روزی نیس که با مادرش حرف نزنه و نبیندش. حداقل روزی ۳ بار باهاش حرف میزنه. بیشتر ازینکه رو من و بچه اش وقت بذاره، مارو ببره گردش، پیاده روی و غیره، با مادرش وقت میگذرونه و میره پیاده روی، غذاخوری و غیره. وقتی بهش میگم تو کارهای خونه کمکم کن یا برام کار اضافی درست نکن با ریخت و پاش کردن عمدی، میگه مثل زن داداشم برو سر کار بهت تو کارهای خونه کمک کنم.(چون من با برادرش مقایسه اش کردم که مثل برادرت که با بچه هاش کلی بازی میکنه تو هم بازی کن؛ اونم منو با زنش مقایسه کرد). به گفته شوهرم، پدرشوهرم تو بچگی سه تا پسرهاشو کتک میزده سر چیزهای چرت و نامهم. پسر اول رو شکنجه میداده. با طناب به ستون میبسته و نون مینداخته جلوش که از خونه فرار نکنه، سرشو میکرده تو آب کف دار! شوهر منو از بقیه کمتر زده اما چیزهایی که تعریف میکنه خیلی تعجب میکنم. حالا من تو خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم اصلا مارو کتک نزدن و تو صلح زندگی کردیم. ۳ تا برادر دارم فقط و من بچه سومم. من بخاطر اینکه تنها بودم با این شخص ازدواج کردم و چون دوستش داشتم با وجود خواستگارهای زیادی که داشتم، تو دلم میگفتم که در گذشته عذاب کشیده، میرم و براش یه خونواده خوب میسازم و بهش آرامش میدم تا گذشتشو فراموش کنه و ازش یه مرد خوب میسازم. اما الان پشیمونم. ازون طرف هم نمیخوام برگردم به دوران مجردی که تنها بودم و افسرده. نیاز دارم راهنماییم کنین. شوهرم همش به من میگه تو سگ اخلاقی و دیوونگیت گاهی گُل میکنه. شوهرم از طرف دیگه معتاد فضای مجازی و بازی با پلی استیشنه و تو کامپیوترش خیلی پورن داره. هرچقدر بهش میگم ما مهمیم یا اونها؟ اهمیتی نمیده. بهش میگم من و پسرت اینجا جون بدیم اهمیت نمیدی و به بازیت میرسی. خونمون به هم ریخته است. هیچی رو تعمیر نمیکنه، هرچیزی رو هم شروع کنه به تعمیر، بخاطر کمال گرایی یا وسواسش تا چند ماه میمونه زمین. یادآوری یا اصرار منم تاثیری نداره. واسه کارهای نامهمی که اکثر آدمها سریع انجام میدن، این overthinking میکنه انقدر که آدمو دیوونه میکنه. گاهی دلم میخواد انقدر کتکش بزنم جونش درآد. لطفا کمکم کنید چکار کنم. ممنون.
من۴ ساله ازدواج کردم و یه دختر ۲ساله دارم همسرم ۲۹ و من ۲۸ سالمه از اول وابستگی داشت به مادرش و برادرش ولی وقتی سر کار میرفت کمتر شده بود حالا ک ۵ماهی میشه سر کار نمیره و کارش دائما توی خونست هر روز مجبورم میکنه ک یا بریم یا بیان بار ها هم بهش گفتم ک این مسئله ناراحتم میکنه ولی باز کار خودشو میکنه. من شخصیتی دارم ک دوست ندارم کسی از کارم سر دربیاره ولی همسرم هر چی ک هست و نیست رو برای مادرش میگه انگار میگه براشون ک مادرش مشکلاتشو حل کنه احساس میکنم ک هنوز بزرگ نشده و دوست داره مادرش براش مشکلاتش رو حل کنه. این رفت و آمد های اضافه خیلی روی روابطمون تاثیر منفی گذاشته و ما به معنی واقعی از هم سرد شدیم و چون من اگه بهش حرفی بزنم ک باب میلش نباشه سریع برای مادرش میگه و اونم تاییدش میکنه. باعث شده تو زندگیمون خیلی دخالت کنن یعنی تا اونا چیزی نکن همسرم انجام نمیده وهر کاری انجام بده سریع میره ک بهشون بگه
چهارشنبه شب با همسرم دعوامون شد موضوع دعوامون سر این بود که ایشون وقتی میخوان کاری انجام بدن بجای مشورت با من با مامان و خواهرشون مشورت میکنن من چارشنبه عصبانی شدم و بحث های دیگه ای هم پیش کشیدم و توهین هم کردم …ولی اون چیزی نگف پنجشنبه هم پا پیش گذاشت ولی محل ندادم … بعد تا دیروز باهاش سرد بودم چون واقعا از رفتارهاش ناراحت بودم …تا اینکه دیروز صبح پاشد بدون صبحانه رفت و یک ساعت بعد با نون که گرفته بود اومد خونه و بعدش ناهارو بهونه کرد که چرا آماده نیس؟…من گفتم صبحانه تو بخور که آماده شه ..بعد که انگار دلش پر بود گف میرم پیش بابات بهش بگم این چه دختریه تربیت کردی …منم گفتم این چه کاریه این زندگیه ماس چرا میخوای به همه بگی ..بماند که چن وقت پیش بخاطر این که شام آماده نبود به خواهرش گفته بود…بعد تلفنو برداشت گف به بابام میگم گفتم بگو…تو این کارو نمیکنی..باورم نمیشد بگه ..زنگ زد و گفت به بابای این (فحش به من) زنگ بزن تکلیف مارو مشخص کنین ..پدر شوهرم بدون اینکه چیزی بگه گف مشکلتون بین خودتون حل کنین و قط کرد..اما من انگار شکستم آبروم رفت پیش پدرشوهرم…اگر به بقیه بگه چی؟…من دیگه نمیتونم تو این زندگی بمونم … خواستم منم به بابام زنگ بزنم چون حس کردم همه چی تموم شده نذاشت گف لاقل تو یه طرف زندگی رو نگه دار…منم زنگ نزدم گفتم اول یکم فکر کنم به عواقبش…حس میکنم این زندگی زندگی نمیشه…بماند که بعدش پشیمون شد و سعی کرد از دلم دربیاره …گف پشیمونم من با اینکار نه تنها به تو بلکه به خودمم توهین کردم …گفت خودم خرابش کردم خودمم درستش میکنم…اما من انگار زیر تریلی رفتم اصلا نمیتونم ببخشمش …اون آبروی منو برد… از این به بعد پدرشوهرم جور دیگه ای به من نگاه میک
من دوساله ازدواکردم. همسرم طلاهای مجردی خودن و هرچی طلا خودش بعد ازدواج خرید و طلاهای کادو رو رفت فروخت که بدهکار بود. گفت میخرم نخرید. بعد فهمیدم از پول وام ازدواجمون نصفشو داده به مادرش و ماشینشم فروخته پولشو داده به مادرش ک سند خونه شو آزاد کنه از رهن بانک. من ی زمین دارم الان گیر داده بفروش ک من باهاش یه کاری راه بندازم. نمیدونم چیکار کنم.بفروشم خوبه یانه. شوهرم به شدت وابسته به خانواده ی خودشه و همیشه اونا اولویتش بودن
نه بابا
سلام خسته نباشید من با امسال میشه دو ساله که ازدواج کردم و مشکلاتی بین خودم و شوهرم بوده و جر و بحثهای همیشگی و دعواهای همیشگی حتی چند بار هم بخاطر این دعوا ها من به خونه بابام اینا رفتم و باز شوهرم اومد دنبال و باز اومدم سر زندگیم که دیگه اخرین باری که دعوا کردیم باعث شد به دادگاه و طلاق کشیده بشه که من خودم رفتم با شوهرم حرف زدم و قانعش کردم که من تغییر میکنم و نمیزارم دوباره این دعوا ها پیش بره و همین جوری هم شد و من تغییر کردم و خیلی هم وشوهرمو دوست دارم اما بعضی موقه ها ناراحتم میکنه فکرم رو درگیر گذشتم میکنه که چه کارای کرده و چه رفتار و حرفایی زده ولی من باز چشم پوشی میکنم خانوادش خیلی داخل زندگی ما دخالت دارن و دوست دارم کلا خانوادش نباشن یا ازشون دور باشیم تمام تلاشم رو واسی رابطم انجام اما نمیدونم چجوری و اصولی انجامش بدم نمیدونم چجوری به شوهرم بفهمونم که خانوادش منو نمیخوام و دارن اذیتم میکنن و هنوز که هنوزه شوهرم با خانوادشه و هنوز خانوادش اولویت اولشه من میخواستم ازتون کمک بگیرم که من چی کار باید بکنم که زندگی خراب نشه شوهرم به حرفام گوش بده و چجوری با شوهرم صحبت کنم در این مورد که درک کنه و بفهمه که این به نفع رابطهمون هستش
من چهارده سالم بود که عروس یه خانواده شدم که الان ۱۷ساله دارم با اونا تو یه خونه زندگی میکنم من به اندازه ۱۷سال حرف دارم که هیچوقت نتونستم یه کلمه به شوهرم یا پدرو مادرم بگم چون شوهرم و خانوادش هیچوقت فرصت حرف زدن به من ندادن و همیشه منو بی گناه محکوم می کردن منم همیشه سکوت میکردم الانم سه تا دختر دارم که بزرگه ۱۵ سالشه هم دخترام هم خودم دیگه تحمل نداریم دیگه افسرده شدیم چون اصلن شوهرم پشتمون نیست داعم کنار پدرو مادرشه تو این ۱۷سال نیم ساعت برای ما وقت نذاشته که بفهمه درد ما چیه فقط کنار پدر و مادرشه ببینید این شوهرم و خانوادش خیلی بلا ها سرم اوردن بچمو ازم گرفتن کتکم زدن خیلی کارا که نمیتونم تو یه آن خلاصش کنم فقط التماستون میکنم بگید چیکار کنم شوهرم مستقل شه مارو از این زندگی نجات بده. ترو خدا کمکم کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم من تا الان دردمو بجز خدا به هیچ کس نگفتم چون نه خواهری دارم نه برادری پدر و مادرمم که پیرن هیچ کاری ازشون برنمیاد الانم بعد از خدا تنها امیدم شمایید یه راهنمایی بکنید که من بتونم از این زندگی خلاص شم
سلام من یه خانم ۲۴ ساله هستم شونزده سالکی ازدواج کردم یه بچه هم دارم مشکل من اینه که فک میکنم اولویت همسرم تو زندگی نیسم تا یه جا به مشکل میخوریم همسرم منو کتک میزنه بار اول دومشم نیس تنش هاو دعواهانون زیاده من افسردگی گرفتم مشکلات مالی زیادی ام داریم ولی خب تا جایی کع بشه باهاش کنار اومدم پا به پاش .ولی من دارم عذاب میکشم آن
سلام خسته نباشید .۱۰ساله که ازدواج کردم ویه دختر۷ساله دارم از اول زندگیمون شوهر من حرف خودش بود وبس من هم چون دختری بودم که حرف گوش میکردم وابروداری میکردم به همین منوال زورگوییشو تحمل کردم ..خیلی وقتها اگه اعتراضی هم کردم جوری جلوی جمع بامن صحبت کرده که برام همیشه اقده مونده که چرازن داری بلدنیست بااینکه خودش مشاوره زن وشوهرایی هست که برای مشاوره مرکز بهداشت میان..سال پیش مادرشوهرم فوت کرد شرایط خوبی نبود توهمون فاصله برادرشو راباهمکارخانومش اشنا کرد که برای ازدواج باهم صحبت کنند بمانند که اون خانم به هربهانه ای نصف به شوهرم پیام میده که بامن تماس بگیرید صحبتاشونم درمورد انتخاب برادرایشون بود اوایل بهم نگفت ولی دید شنود حرفاش وگوش کردم ناچارشد ..کارمابه درازکشید ویک روز بعد عقد وامی به این خانوم داد۳۰تومن که تو تموم این سالها برای من اینکارو نکرد حال بدی پیداکردم انقدر بد که دعواشدیدی بین مارخ داد ومنو توخونه زندانی کردتاابروی منو پیش همین دختر وبرادرخانوادش ببره که البته من تونستم باکمک پدرم از اون خونه فرارکنم وخونه پدرشوهرم رفتیم ..همه حرفهامو زدم وگفتم توچنین حقی نداشتی به یه زن کمک کنی وقتی برای زن خودت کم میزاری ..واینکه بانداریت ساختم چراقسطای این دخترو تومیدی نه ضمانتی نه چیزی که کتمان کرد که نه این وام برادرم بود خواستم به زنش بدم..واون خانوم خودش قسطشو میده اونجاباوساطتت همه قرارشد دیگه تکرارنشه ودوباره باهاش اشتی کردم الان تازه متوجه شدم که جاری من طرحش تمام شده وشوهر مو خودشو باز درگیر کرده و۷برج قسط اون خانومو میده انگارنه انگار کمااینکه به من نمیگه خودم از پیامکاش فهمیدم ..احساس خوبی ندارم احساس میکنم برای حرفهای من هیچ ارزشی قائل نیست. مامشکلات زیادی توزندگی داشتیم اول زندگیمون ماشین ثبت نام کردیم وپولمونو خوردن الان ۷ماه هست تازه خونمونو درست کردیم چون ۷ماه پیش سراتش سوزی سوخت ..هیچکس جز خانواده خودم مبلغی کمک نکرد تاخونمون رو بسازیم خودم زحمت کشیدیم ..حتی خانواده شوهرم هم کمکی نکردن بااینکه بهشون گفت.برادرشوهرمم که همین خانومش همکارشوهرم بود کلی به شوهرم بدهی داره ..اما بیخیاله..تنها کسی که توخانوادشون به زنش اهمیتی نمیده همین شوهر منه…بهش میگم بفکر زندگیمون باش ماخیلی بدهی به بانک داریم توچرابایدقسطای کس دیگه روبدی چرا تنبل بارشون میاری …اماهیچی نمیگه ..تا به سازش نرقصم اخلاقش همینه خودخواه واز خود راضی..دیگه موندم از دست کاراش چی بکنم اهل مشاوره اومدنم نیست…گاهی فکر میکنم این دخترهووی من هست تا جاری من…خیلی جنگیدم تاازش فاصله بگیره یمدت هم فاصله گرفت ازش دیگه اداره باهم نمیرفتن چون خانواده خودشم گفتن اینکارت درست نیست الانم که طرح این دختر تمام شده …منم ادمی نیستم که برم مستقیم بگم خانم چرادرک نمیکنید..البته قبلا سرهمون دعوا بخاطر دادن وام به ایشون برادرشوهربزرگم بهش گفت از شوهرش فاصله بگیر کارات اشتباه یمدت فاصله ایجادشد اماباز مجدد شوهرمن این بدل وببخشش رو داره …من باسختی زندگیمو درست کردم الان دیدن این چیزهاازشوهرم برام خیلی سخته
من سه ساله كه ازدواج كردم، قبل از ازدواج هم به مدت ٦ ماه با همسرم در ارتباط بودم براي اشنايي بيشتر، قبل از ازدواج همه چي عالي بود به شدت به من اهميت ميدادو ادم احساسي بود، اما بعد از ازدواج كم كم رفتارش تغيير كرد، اولويتش توي زندگي من نبودم هميشه دوستاشو به من ترجيه ميدادو بخاطر اونا به من دروغ ميگفت. وقتي كه باهاش منطقي صحبت ميكنم كاراشو قبول داره و ميگه بايد جفتمون اصلاح بشيمو بيشتر روي زندگيمون تمركز كنيم اما اين حرفا فقط براي همون لحظه است و دوباره همه چي تكرار ميشه. به خصوص از موقعي كه مهاجرت كرديم خيلي بي احساس تر شده، براي بيرون رفتن با اصرار من ميادو تلاش داره كه زودتر برگرديم، اما وقتي بخوايم با دوستامون بريم بيرون تا صبحم كه بيرون باشيم پايست و انرژي داره. من بخاطر مهاجرت حساستر شدم ولي بخوام واقع بينانه نگاه كنم اخلاقاش خيلي تغيير كرده، البته ميتونم بگم بيشتر تايمشو يا سركاره يا خونه پيش خودمه ولي همون زماني هم كه توي خونست با اينستا سرگرمه. خيلي موقع ها به اين فكر كردم كه برگردم ايران و جدا بشم ولي خب وقتي هم با خوبيم رابطه و زندگيمو دوست دارم.
يك مشكل ديگه هم اينه كه، وقتي باهم به مشكل ميخوريم به جاي اينكه با من صحبت كنه ميره با دوستاش درد و دل ميكنه و از من بد ميگه تا جايي كه اونا به من زنگ ميزنن كه مثلا چرا فلانيو اذيت ميكني، هر چقدرم ميگم مشكلي داري بايد به من بگي نه اينكه پشت من حرف بزني ولي خب مدلش اينطوريه تا الان كه درست نشده. نميدونم چطوري ميتونم رابطمونو بهتر كنم!!
سلام خسته نباشید من سه ماه شده به توی حیاط پدر شوهرم زندگی میکنم ولی همه خانواده شوهرم میگن تو مارا دعا کردی دارن خیلی کشنجه میدن منو مادر شوهرم از اول راضی نبود پسرش با من ازدواج کنه حالا تلاش داره زندگی منو خراب کنه. یه را چهاره بهم نشان بدین شوهرم خیلی به خانواده اش چسبیده
سلام ۲۷ ساله و متاهل هستم. افراد زیادی میشناسم که زن گرفتن و خونشون نزدیک خونه پدرزنشون گرفتن. همیشه و مکرر خانواده زنشو میبینه
اما خانواده خودشو توی ماه شاید دوبار بره ببینه و برای این مردا هم چنان اهمیتی ندارد. من هم به اصرار خانم نزدیک خونه پدرزنم خونه گرفتیم. همسرم زود به زود خانوادشو میبینه و من کمتر مشکل من اینه. نمیتونم ناعدالتی رو بپذیرم و ناراحتی بیشترم به خاطر اینه مثل بقیه مردا یه وری نشدم و ول نمیکنم. خیلی در عذابم همش میگم چرا او همیشه خانوادشو میبینه باهاشون بیرون میره ولی من نه
من چند سال با شوهرم رفت و آمد داشتیم تا قبل ازدواج همدیگه را بهتر بشناسیم. تواین چند سال دعوا داشتیم در حد زیاد آشتی میکردیم البته من از یه حرف یا رفتارش ناراحت میشدم و شروع میکردم. دیگه ادامه پیدا میکرد. تا بالاخره تصمیم بر ازدواج شد. خانوادش راضی نبودند و به زور راضیشون کرد. الان پنج ماهه ازدواج کردیم. مشکلی نداشتیم تا اینکه یه ماموریت دو روزه رفت من خیلی با احتیاط بهش زنگ میزدم چون میدونستم سرش خیلی شلوغه. روز دوم ظهر زنگ زدم. و بعد ساعت شش که گفت رسیده خونشون . خونشون همدانه. من ناراحت شدم که چرا تو این تایم به من زنگ نزده و حالما نورسیده. نمیدونم چی شد که یهو از کوره در رفت و داد زد که از این به بعد هیچ کس حق ندارد وقتی من سره کارم یا ماموریت به من زنگ بزنه خستم کردید. تو همه ی افکارت مثل مامانته. منم گفتم میخواستی زن نگیری و بیا منا طلاق بده بعد هر کاری خواستی بکن. با این حرفم که نباید میزدم آتیش گرفت و بی عقل همه چی را گذاشت کف دست مامان و باباش.
سلام وقت بخیر من حدود دو ساله نیم با اقایی عقد کردمیکسال خونه خودمون ک طبقه پایین خانوادش زندگی میکنیم این اقا ی خانواده ب شدت سیاست دار داره ک منکر حرفا کاراشون میشن خیلی دخالت گرن حتی تو مبلغ کادوهامون دخالت میکنن من همسرم ی مدت بیکار بودن نزدیک عید بود ماهم پول زیادی نداشتیم من لباس چیزی برا خونه نخریدم خانواده این اقا یکبار نپرسیدن چیزی لازم دارین یا نه؟؟ بعد میوه همه چی ک میخریدن یکم داخل بشقاب کوچیک برا ما میاوردن یکبار مهمون داشتم میخولستم با پس انداز خودم میوه خوب بخرم بزارم جلوشون همسرم اجازه نداد گفت مادرم گفته من میوه میدم بهتون قسم میخورم میوه ها از حالت عادی خیلی کوچیک تر و خراب بودن جوری ک خجالت میکشیدم با اون بی پولی همسرم ۵۰۰ریخت حساب برادر دانشجو ک خودشم حقوق داره و وام گرفته ماشین خریده بقیشم پدرش داده باز میخواد دوباره وام بگیره ماشین خوب بخره درحالی ک بیشتر پول خانواده همسرم میدن و اقساطم کمک میکنن واقعا چه لوزمی داره همسر من از من بزنه بده ب برادرش ک بره با دوست دخترش انواع کافه فست فود ولی من ارزو بدل بمونم برای ی بیرون رفتن نمیتونم ب همسرم چیزی بگم داد فریاد میکنه منم حوصله بحث توضیح ندارم الان وضعیت کار ما خوب شده ولی هنوز قرض داریم خونه ای نداریم من قبلا همه پول جمع میکردم برا خونه ولی دیدم دائما درحال واریز پول ب حساب خانوادش بدون هیچ مناسبتی و اینکه فروشگاه ک میرم بیشتر از خونمون برا مادشون خرید میکنن بعد ب من میگن چیکار کنی تو پولو برا چی لباس بخری غذای بیرو اشغال گرون
سلام چیکارکنم ۶ ساله عروسی کردم یه دختر۴ ساله دارم .چن روز پیش شوهرم رفته بود خونه خواهرش و خواهرش به شوهرم میگفت ک آدم میترسه ب زنت زنگ بزنه شوهرم اومدو کلی حرف بارم کرد منم به خواهر شوهرم پیام دادم ک تورو خدا اگ ار من میترسی ب خودم بگو ب شوهرم میگی میاد ول نمیکنه . بخاطر این پیام هرروز با کمربند کتکم میزنه فش خونواده میده . خستم از همه کاراش مستاجر هستیم همین ک پول دستش میاد یه عالمه وسایل میخره چن میلیون ب ۷ تا خواهراش میگه میان خونمون همشو میخورن نمیزارن یه ذره بمونه بلن میشن میرن آخرشم پشت سرم کلی حرف میزنن
سلام من ۲۱ سالمه ۷ ماهه ازدواج کردم همسرم شدیدا وابسته مادرشه این خیلی منو اذیت میکنه من با مادرش هیچ مشکلی ندارم هیچوقتم منو نارحت نمیکنه اما دفاع های بی مورد شوهرم حمایت هاش خیلی اذیتم میکنه اینجوریه که جمعه ها منو تنها میذاره و اونو میبره بیرون و روزیکه اونو نبره با من دعواش میشه خیلی سختمه با مادرش صمیمی میشم بهش نزدیک میشم میگم بلکه یکم از مادرش دور بشه ولی اصلا فایده نداره کل این چند ماه ک اومدم ما دعوامون فقط سر این بوده بنظر شما چیکار کنم
سلام من چهار ماهه ازدواج کردم. در طول این چهار ماه یک روز خونه خودم نبودم و به خواسته همسرم خونه مادرشوهرم بودیم و فقط شب برای خواب به خونه برمیگردیم و زمانی که راجع با این موضوع به همسرم صحبت میکنم میگه من اگه یک شب پدر و مادرم نبیتم خوابم نمیبره و تا آخر عمرمون قراره اینجوری زندگی کنیم در آینده هم یه خونه دوطبقه میگیرم که همیشه کنارشون باشم اگر هم نتونستم یه خونه نسبتا بزرگ تر میگیرم که باهم زندگی کنیم اگه میتونی با این شرایط زندگی کنی بمون اگرنه من نمیتونم از پدر و مادرم جدا شم زندگی من همینه اگه نمی خوای تمومش میکنیم
خاک بر سرش کنن واسه چی زن گرفت میموند شبم پیش مادرش می خوابید! این جور آدم ها درست نمیشن؛ من یکیش رو ۱۸ ساله تحمل میکنم هنوز اسم مادر خواهرش که میاد دلش ضعف میره!!! جداشو تا هنوز فرصت زندگی داری و الا مثل من میشی که تو ۴۲ سالگی دارم تو خودم خفه میشم!
سلام شبتون بخیر یکساله نامزدم نامزدم۳۰سالشه خیلی سال پیش پدرشو از دست داد و پسر بزرگ خانوادس و کلی خاهر داره با ی برادر و مادرش خودشو پدر همه میدونه و وابستشونه خیلی…اگ ی حرفم بدون منظور بزنم خیلی تعصب بیخود نشون میده نسبت ب خانوادش چندباری هم پیش اومده بهم گفته ی تارموی مادرمو بجا زنم نمیدم…یا یبار گف خاهرمو بیشتر تو دوس دارم بعد گفت شوخی کردم…یاهم بحث ماهرچی باشه خوراکی سفر کار و …خواهر کوچیکشو وسط میاره ک همسن منه…یا واسه خرید خونه اولویت برادر کوچک و مادرشن…خب صبر منم حدی داره بنظرتون چیکار کنم؟؟؟چطوری بهش بگم درست شه و خیلی مستقل شه
من خانومی ۲۵ ساله با همسری ۳۰ ساله ۶ ساله ازدواج کردیم و فرزندی نداریم مشکل من با همسرم وابستگی بیش از اندازه به خونوادشونه که تو این ۶ سال هر شال بدتر میشن و مشکل دیگه ام دروغگوویی و پنهون کاریشونه میخواستم ببینم با این شرایط ادامه زندگی به صلاحه یا خیر؟
سلام من ۶ساله ازدواج کردم یه دختر سه سال و نیمه دارم خانواده شوهرم هرباربهم بی احترامی میکنن و شوهرم میگه خب اشکالی نداره من ک نمیتونم قیدخانوادم بزننم هرکاری کنن ب چشمش نمیاد و بیشتردوسشون داره هیچوقت منونمیبینه ک دلم میشکنه ناراحت میشم نمیشم همیشه بخاطر خانوادش جلو دخترمون بامن دعوا میکنه نمیدونم بایدچکارکنم لطفا راهنمایی کنید. چون من از اول انتخاب شوهرم بودم و ازهمون اول تلاش داشتن مارو جداکنن زندگی مارو بازیچه دسشون گرفتن و هیچگونه احترامی بهمون نمیذارن حتی ب دخترمم احترام نمیذارن دخترم دنیا اومد ساده ترین چیز توقع داشتم ب دیدنش بیان اما نیمدن تا ۴۰روزبعد اونم برای نیم ساعت نشستن و رفتن وقتی ب شوهرم میگم شوهرم میگه خوب اخلاقشونه چیکارکنم و اگر گله کنم خودم ادم بد میشم. هربارتلاش میکنم رابطموخوب کنم حتی دلم شکوندن باز رفتم رفتارصمیمی داشتم همه کار کردم خوبیام ب چشم شوهرم نمیاد همیشه میگه اگرباهات بد هستن حتما خودت بدی اما توقع زیادی جز احترام نداشتم
ما الان سه ساله ازدواج کردیم و مادرشوهرم توی مساله بچه دار شدن ما خیلی دخالت میکنه ،با اینکه دوریم ازشون ، ولی وقتی تلفنی صحبت میکنیم و یا ملاقاتشون میکنیم مدام میگه کی بچه دار میشید ، منم در جوابش میگم انشاالله در وقت مناسب! ولی مگه ول میکنه ، میگه وقت مناسبش الانه، واقعا برام دردناکه این پیگیریش ، واکنشم باید چی باشه ؟باید چی جوابش رو بدم ؟ممنون میشم راهنماییم کنید ??با همسرم صحبت کردیم تا ایشون از این به بعد جواب پدر و مادرشون رو بدن در مورد مساله بچه دار شدن ! و من خودم رو ناراحت نکنم .همسرم بینهایت مهربونه هم نسبت به من هم نسبت به خانواده اش . جوری که حرفی روی حرف پدر و مادرش نمیزنه و بینهایت براشون احترام قائله و این موضوع هم بینهایت ناراحتم میکنه و البته نگران! چون من خیلی آدم حساسی هستم ! و همیشه بابت این موضوع خودمم اذیت میشم . پیشاپیش ممنونم از راهنماییتون ???
سلام ماده سال که زندگی مشترکمونا شروع کردیم وچهارتا فرزند داریم سه تا دختر ویک پسر تواین ده سال زندگی به غیر از لباس که واسه عید خریدیم هیچی دیگه توزندگیمون نخریدیم شوهرم وپدرش وبرادرش باهم دامداری دارن وتواین ده سال حیاط خریدن به اسم پدرش نیسان خریدن به اسم برادرش ماخونه نداریم مستا جرهستیم ویک زمین خریدیم که خونه بسازیم اونم کردن به اسم برادرش تازگیا باز یک ماشین سواری خریدن اونم زدن به اسم برادرش درواقع شوهرمن بزرگ تراز برادرش برادرشوهرم خودش خونه داره مستاجر نیست وقتی به شوهرم میگم چرا همه چیز رابه اسم خانوادت میکنه توبیشتر از همه زحمت میکشی درواقع هم مینطوره تازه پدرومادر شوهرم همیشه همینا میگن که شوهرت بیشتر ازهمه زحمت میکشه ولی وقتی میگم چرا این کاررا میکنی میگه دوست دارم به توربطی نداره من دوست ندارم چیزی به اسمم باشه میگم خوب توخیلی زحمت میکشی میگه من زحمت میکشم توناراحتی هرموقع هم بخوام باهاش حرفی بزنم یا بهم ناسزا میگه یاداد میزنه بعدشم پامیشه میره خونه مامانش واقعا نمیدونم چکار کنم بچه هام ازاین موضوع هم بسیارناراحت میشن که باشون اینقدر بدحرف میزنه تازگیا داره به بچه هام ناسزامیگه مثلا میگه بچه سگ بشین سروصدانکن منم میگم چرا این حرفارا به بچه میزنی میگه به تو ربطی نداره توکاری که به توربط نداره فضولی نکن چای بچه هام هرچی از دهنش در میاد بارم میکنه جای دیگران خارم میکنه واقعا خسته شدم چکار کنم باهاش قهر کردم حرف نزدم باز فایده نداره وقتی هم که به مادرشوهرم یاخواهرشوهرم میگم میگن همیه زندگیا همینطور ه عروس اخلاقش همینه چکارکنیم باید باهاش رابیای خودشم اروم میشه
چکارکنم که بتونم بیشتر وابسته خودم بشه تا خانوادش الان برادرشوهرم بیشتر به همسرش وبچه هاش توجه میکنه تا خانوادش از رفتارش کلا معلومه ولی شوهر من اونجایی که مادر وخواهراش وبرادرش باشه اصلا من وبچه هاش رانمیبینه جای اونا همش باما سروصدامیکنه مخصوصا که اگه خونه پدرشوهرم باشه ولی اگه خونه مادر من بیاد برعکس میشه با پدر ومادرم وخواهرم وبرادرم میگه میخنده ولی نمیدونم چرا وقتی میریم خونه باباش اگه شوهرم اونجا باشه پامیشه میاد خونه یا مااگر نیم ساعت اونجا باشیم میگه پاشو بچه هارابردار برو خونه اصلا دوست نداره که ما شام یاناهار خونه باباش وایستیم نمیدونم چرا پدرشم ادم بد دهنیه هرچی از دهنش درمیاد به مادرشوهرم میگه ماتوروستا زندگی میکنیم مادرشوهرم همه چیز راسرمیزنه ولی بازم پدرشوهرم بهش بددنی میکنه من گاهی اوقات که عصبانی میشم میگم توهم ازبابات یاد گرفتی بعدشم سروصدامون بالامیگیره میگه توهیچ کاری نمیکنی میگم چکار کنم اونا انتظار دارن که من بچه هاراخونه بندازم برم مثل شوهرم برای اونا کارکنم منم به شوهرم میگم مگه میشه برم هرروز اونجا بچه هاراخونه بندازم بیا خونه هارادرست کن بعدشم گاو گوسفند رابیارتامن بهشون رسیدگی کنم میگه نمیخوادتو به من یادبدی من چکارکنم واقعا خسته شدم از این وضعیت همش میگه توخیلی میخوری هنوز انتظار داری که من خونه درست کنم به خاطر همین اصلا دوست ندارم برم خونه پدر شوهرم وقتی هم میرم پدر شوهرم همش یه خودم یابچه حرف بزنن سروصدا میکنه دخالت میکنه توهمه چیز گاهی اوقات به شوهرم میگم تورابخاطر خرحمالی میخواهن نه به خاطر خودت بازم اونم میگه به توربطی نداره
همسر اینجانب بین من و خانوادش پشت خانوادشو داره . و حاضر بخاطر خانوادش جواب تلفن منو نده
همسرمنم با بچه هاش شبیه شوهرتو رفتارمزکنه اردواج دوممه
همسرمن هیچ وقت خبری از خانوادم نگرفته مادرم مریضه حتی یه بار خبرشو نگرفته، مادرم برای بچم نذر کرد و پخش کرد حتی یبار تشکرنکرد ، ازین موارد زیاد.ما اصلا برامون مهم نیست این رفتارو تا بحال هم حرفی نزدیم. اما دیشب یهو خواهرشوهرمن زنگ زده به مادرم که دخترت خبرمادرمو نمیگیره درصورتی که بامادرش دوتا کوچه فاصله داریم هفته ای دوبار سرمیزنیم خانواده من شهرستانن، تشکرنکرد وقتی مادرم نذری اربعین برده،من یه نوزاد دوماهه دارم که شب و روز جیغ میزنه و درگیر کولیک هستم ،اصلا استراحت و کمک ندارم،خواب ندارم،اما بمن میگن هیچ اختیاری از بچت نداری،همسرم میگه بچه یکم بفهمه میدم به مادرم، بزرگش کنه، با بچه مثل اسباب بازی رفتارمیکنن.بچه ی دوماهه که تازه شیرخورده و درمعدش بازه رو مثل چرخ وفلک دور دادن که هرچی خورد بالا آورد.ازپشت دست وپاشو کشیدن وبهم رسوندن جوری که بچه ضعف میکرد و میگفت ما رسم داریم قد بچه بلند میشه.کمربچم از پشت خم میشد و جیغ میزد.وقتی ازشون خواستم توروخدا نکنین گناه داره.گفتن تو خیلی حساسی دیگه به بچت دست نمیزنیم.گفتم چرا دست نزنین تموم شد دیگه هرچی دکتری داشتین.نوه تون هست.همین حرف من رو کردن توهین که توبه مادرم توهین کردی.حالام که با بچم اومدم شهرستان پیش خانوادم خواهرش زنگ زده به مادرم که دخترت بی ادبی میکنه تشکرنمیکنه،مثلا روز ده بعدزایمان چرا مهمون رفت پانشدی بدرقه،من سزارین بود ۱۰روز هنوز بخیه داشتم اما بازم پاشدم رفتم چند نمیتونستم تند تند راه برم مهمون رفت تامن رسیدم دم در رفته بودن .حالا میگن توبی ادبی کردی.من تا دیشب باهمسرم مشکلی نداشتم اما از دیشب که خواهرش زنگ زده همسرم میگه اگه زنگ نزنی ازمادرم عذرخواهی نکنی و اشتباهتو گردن نگیری بر نگردخونه.بخدا میترسم حتی با همسرم ح
من سه ساله ک ازدواج کردم بعد با خانواده شوهرم زندگی میکنیم الان یه بچه پنج ماهه هم دارم ب شوهرم میگه یه خونه برامون اجاره کن میگه من از خانوادم جدا نمیشم
سلام..خوب هستین…من شوهرم خیلی ب مادرش وابسته است انگار طلسم شده همه کارهای اونو اولویت قرار میده…تازگی فهمیدم که از من پیش مادرش هم میگه…بنظر شما ادامه زندگی امکان داره یان…تازه رنزگوشیشم از من قایم میکنه
همسرمن مردی بسیار وابسته به خانواده خودشه پیش اونا بسیار خوشحاله حرف می زنه شوخی می کنه هیچ حسی به من وبچه هاش نداره تو این سال ها خیلی تلاش کردم که به ما توجه کنه ولی از هر دری وارد شدم به در بسته خوردم خیلی حرف شنوی از مادرش داره به طوری که اگه ی روز بره پیش شون تا چند روز زندگی را به جهنم تبدیل می کنه پسرم همش میگه من پدر ندارم. خیلی از مشاورها راهنمایی گرفتم بهش محبت کردم روز های سختی کنارش بودم ولی اون در روزهای سختی اصلا به من وبچه ها اهمییت نمی داد مثلا دخترم کرونا گرفت از خونه رفت تا چند وقت نیومد ولی هرموقعه سختی برای خودش هست خانوادش کنار می کشن ولی در سختی خانوادش همسر همش بهشون اهمییت میده فقط می خواد رضایت اونا راجلب کنه
سلام وقتتون بخیر من میخاستم در رابطه با وابستگی شدید مرد به پدرو مادرش و خواهر برادرش سوال کنم که چه راهکاری پیشنهاد میدین
همسر من وقتی خواهرش رو میبینه من رو یادش میره وقتی میریم پیش خانواده اش انگار من وجود ندارم حتی صحبت هم نمیکنه ولی با خواهرش و پدر مادرش خیلی خوبه باید چکار کنم؟!
چرا این فکرا رو میکنید بالاخره چند سال باهم زندگی کردن همو که میبینن فقط میخوان حرف بزنن … چرا به خودت میگیری تو هم برو بینشون بگو و بخند … این نشانه حسادت شما به ایشونه