خانه / پرسش و پاسخ مشکلات زن و شوهر / شوهری که پشت زنش نیست| طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده
مشکلات با خانواده همسر
مشکلات با خانواده همسر

شوهری که پشت زنش نیست| طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده

طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده

سلام وقتتون بخیر. ببخشید من شوهرم شدید وابستگی به خانوادش داره و مداوم خبرهای خونه رو به اونا اطلاع میده وخانوادش دخالت در زندگی ما میکنن اما اون نمیتونه جلوشون خانوادش وایسته. بگید چیکارکنم وابستگی شوهر به خانواده کم بشه؟ چطوری شوهر وابسته به خانوادش رو عاشق خودم بکنم؟

پاسخ مشاور به چطور وابستگی شوهر را به خانواده اش کم کنیم

می‌فهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و حس می‌کنید که همسرتان خانواده‌اش را در اولویت می‌گذارد و اهمیت بیشتری برای آن‌ها قائل است. می‌فهمم که چقدر رفتار همسرتان شما را آزار می‌دهد؛ اما اول‌ازهمه باید این را مدنظر داشته باشید که همسرتان با شما خصومت شخصی ندارد و به این روند عادت کرده است که البته مسلماً باید تغییر کند. گویا همسرتان از اینکه بدون خانواده‌اش تصمیمی بگیرد می‌ترسد و خود را ناتوان می‌بیند.

مشاوره رایگان

چه کارهایی می‌توانید برای مدیریت وابستگی همسرتان و دخالت خانواده همسرتان انجام دهید؟

  • 1- روی رابطه‌تان متمرکز شوید؛ یعنی به‌جای اینکه تمرکز خود را بر این بگذارید که من از این موضوع ناراحت می‌شوم سعی کنید همسرتان را به این آگاهی برسانید که رفتارش چه آسیب‌هایی برای رابطه‌تان دارد. شما اکنون یک خانواده هستید و باید مرزهای رابطه را حفظ کنید. این رابطه حرمت دارد و هیچ‌کس به‌اندازه خودتان نمی‌تواند در حل مسائل و مشکلات زندگی‌تان به شما کمک کند. حتی مشاور خود شما را برای تغییر فعال می‌کند و الا تا زن و شوهر نخواهند مشاور هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید.
  • 2- همسرتان را متهم نکنید و سعی کنید او را درک کنید. همان‌طور که گفتم همسرتان احساس می‌کند در حل مسائل بدون کمک خانواده‌اش ناتوان است؛ بنابراین شما می‌توانید در مواردی که به‌صورت مستقل عمل کرده است دست بگذارید و از نحوه عملکردش تعریف کنید و این حس را برای ایجاد کنید که فرد توانمندی است.
  • 3- به خانواده همسرتان همواره احترام بگذارید و عیب‌جویی نکنید. شما و همسرتان اگر روی خود کار کنید و احساس کنند خودتان از پس مسائلتان برمی‌آید اجازه دخالت به خانواده همسرتان ندهید مطمئن باشید آنها دخالت نمی‌کنند؛ بنابراین تمرکز خود را تنها روی رابطه و همسرتان بگذارید. نگذارید همسرتان حس کند خصومت خاصی با آنها دارید.
  • 4- مشورت از یکدیگر و استقلالتان را از مسائل کوچک شروع کنید. اهداف مشترکی در نظر بگیرید. مثل اینکه با یکدیگر سوپرمارکت بروید و با مشورت یکدیگر برای خانه خرید کنید.

مطالب مرتبط: فرق گذاشتن بین عروس ها

شوهرم خانوادش روبه من ترجیح میده

سلام وقتتون بخیر. در مورد همسری که خیلی رو خانواده اش حساس هست و همین باعث تنش در منزل میشه باید چکار کرد؟
مثلا وقتی میخوای حرفی در مورد خانواده همسرم صحبت کنیم انگار میخوای در مورد پیامبر حرف بزنی. همیشه همین طور بوده و همین حساسیت بیش از حد نسبت به خانواده اش باعث میشه که من احساس کنم به من یا بچه هام بی احترامی میشه. مثلا ساعتها پای صحبت خانواده خودش می‌شینه ولی حوصله گوش دادن به حرف و درد ودل ما رو نداره. ما که میگم من و بچه ها. این که این حساسیت در طول یکسال هست که بیشتر شده، به علت فوت پدرشون و من خیلی ناراحت میشم. هر وقت به صورت جدی راجع به موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم، بحث رو عوض میکنه و به شوخی و خنده تمومش میکنه بدون نتیجه گیری و همین باعث ناراحتی من شده. با وجودی که خیلی دوسش دارم ولی بعضی موقع ها دوست دارم نباشه. در ضمن وقتی هم که هست همش درگیری ذهنی خانواده اش رو داره،که الان فلانی کجاش درد میکنه،شوره اینو بزنه،اونو بزنه. از بس این رفتارها رو تکرار کرده، حاضرم بره با خانواده خودش زندگی کنه….بهرحال که خیلی حساسیت بیش از حد داره، تا حدی که بچه هام هم متوجه شدن. این موضوع رو وقتی هم بهش میگم قبول نمیکنه.

مطالب مرتبط: سیاست های عروس برای مادر شوهر

پاسخ مشاور به سوال ” شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه”

باسلام و وقت بخیر خدمت شما بانوی محترم
بابت این سالها که بنابه گفته شما همسرتون همدلی با شما نداشته و گویا دچار احساس ناامیدی از ایشون شدید و به نوعی باعث بوجوداومدن احساس تنهایی در شما شده،قلبا متاسفم.
ولی برای درد و دل کردن با آقایون چند نکته روبه عرضتون میرسونم: اکثریت آقایون از هم صحبتی با همسرشون بابت شنیدن مشکلات زندگی به شدت فراری هستند چون احساس میکنند که شما با بیان دردها به ایشون منتقدید یا به ایشون اعتماد ندارید که به مرور زمان مشکلات رو حل خواهند کرد یا این که احساس میکنند اینقدر قوی نبودند که تا به الان این مسائل حل نشده و شوخ طبعی یا به ظاهر بیخیال موضوع شدن راهکاری هست که میخواهند ازین فشار رها شوند.
اگه نحوه بیان و زمان و شرایط رو درست به کار بگیرین میتونین درد و دل کردن رو انجام بدین که البته نیاز به آموزش کوتاهی داره.

بعد  این که تقریبا بسیاری از زوجین انتقاد به خانواده شون رو انتقاد به خودشون میدونن. احساس عزت نفسشون تحت تاثیر قرار میگیره و همین باعث لجبازی شوهر یا مقابله به مثل میشه. بنابرابن اگر رفتاری هست که همیشه از سوی خانواده همسرتون آزارتون داده طی این سالها بررسی کنین تا به الان خودتون چه کردین، برای بهبود این وضعیت بدون مشارکت همسرتون.
حتی میتونین برای رفتارهای متفاوت اثرگذارتر در ارتباط با موضوع آزار دهنده بطور ویژه از یک مشاور متخصص راهنمایی بگیرید و به این ترتیب مدیریت این مساله رو خود به عهده گرفته و انتظاری از همسرتون نباشه این امر موجب افزایش اعتماد به نفس خودتون شده و حتی موجب صمیمیت بیشتر با خانواده همسر.
در واقع شما نسبت به رفتارخانواده همسر گلایه مند هستین بنابراین بالغانه هستش که خودتون اقدامات مناسب داشته باشید و انتظار نداشته باشید همسرتون خانوادشون رو تنبیه ،ترک یا کنترل کند.
در عوض بر نکاث مثبت خانواده ایشون اول در ذهن و قلب خودتون شاکر بوده و ناخودآگاه در ارتباط با همسرتون هم قدر دان میشوید و در واقع اون گارد همسر هم شکسته میشه و علنا خودشون به مرور زمان رفتارمتعادل تری نسبت به خانواده خواهند داشت.
این که ایشون همش دغدغه و نگرانی خانواده رو دارند، بعد از فوت پدر بعنوان برادر بزرگتر، حس مسئولیت پذیری ایشون رو درک کنین که تلاش برای جبران نقش پدر رو دارند. اگر هم نسبت به سایر برادرهای بزرگتر ایشون این ویژگی رو دارند، میتونین با سایر برادرهای بزرگتر ایشون گفتگو کرده و مشکلات و نگرانی های ایشون رو انتقال بدید و ازشون یاری برای تقسیم کارها و برنامه ریزی برای پیگیری نیازهای خانواده بدون وجود پدر رو داشته باشن.
تشویق همسرتون در جلسات زوج درمانی بابت بهبود رابطه عاطفی با همسر راهکار مناسبی برای رسیدن به شرایط متعادل و آرامش در زندگیتون هست.

شوهرم اولویت اولش خانوادشه

من ۱۸ سالمه ۱۵ سالگی رفتم خونه خودم. دوران عقد خیلی خوبی داشتم اما وقتی رفتم خونه ی خودم تازه فهمیدم چه همسر و چه خانواده ای داره.خیلی خیلی همسرم به خواهرش وابسته ست. همسرم ۳۰ سالشه خواهرشم 33 ساله.حرف حرف خواهرشه.اون برا زندگیمون تصمیم میگیره.خونش کنار خونه ی ماست .همسرم روزی نیست که‌خونه ی خواهرش نره .کلا بیشتر وقتشو با اونا میگذرونه. من هیچ محبتی از همسرم نمیبینم. من خیلی دوسش داشتم اما الان هیچ مهری نداره. یه دختر یک سال و نیمم دارم.تصمیم گرفتم جدا بشم. اومدم خونه مادرم. اونم دوسم نداره چون چند دفعه که با داداشو باباش اومده .میگه بچمون بده مهرتم نخواه طلاقت میدم.

مطالب مرتبط: نکات مهم همسرداری

پاسخ مشاور به سوال شوهر وابسته به خواهر

تشکیل خانواده بین زن و مرد یک حریمی به وجود میاره که ایجاب میکنه زن و شوهر محرم و مرهم رازها و مسائل همدیگر باشند. هرگونه دخالت خارجی حتی از طرف نزدیک‌ترین اعضای خانواده مثل مادر یا دخالت خواهر شوهر باعث بر هم خوردن تعادل خانواده میشه مگر اینکه در حد نظر خواهی و با توافق زن و هم مرد باشه.
اتکا به نظرات خانواده عموما به دو دلیل اتفاق میوفته‌. همسر شما یا دچار وابستگی و عدم استقلال فکری هستند یا نظرات خواهرشون به عنوان یک مشاور خوب در نظرشون میاد که سعی می کنند از ایده‌های ایشون استفاده کنند.
در هر دو صورت کاری که شما لازمه انجام بدید این هست که توجه و اعتماد همسرتون رو به سمت خودتون جلب کنید و همچین در کنار این جلب اعتماد همسر و توجه از انجام کارهایی که موجب کمرنگ تر شدن اعتماد شوهرتون میشن هم پرهیز کنید.
اینکه شما مدام درباره وابستگی شوهر به خواهرش بحث کنید باعث میشه که همسرتون فکر کنه شما از روی حسادت اینکار رو انجام میدید؛ بنابراین سعی کنید به طور واقع بینانه به همسرتون مشورت بدید و حتی اگر گاهی نظرات شما مطابق با نظرات خواهر ایشون هست هم عیبی نداره که بیانش کنید. اینکار باعث میشه همسر شما متوجه این بشه که شما خیر و صلاحش رو میخواید و شما هم به عنوان شریک زندگی ایشون مشاوره دهنده خوبی هستید. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید شوهر شما ترجیح خواهد داد که با همسرش همفکری کنه بجای خواهرش.
علاوه بر این ممکنه بخاطر یک سری کارکردهای مختل بین شما و همسرتون این وضعیت تشدید شده باشه که همسرتون ترجیح داده با شخص دیگه‌ای مشورت کنه‌. مثلا سرکوفت زدن یا دست کم گرفتن یا مدام ملامت کردن میتونه از دلایل فاصله گرفتن باشه‌. بهتره که شما این ویژگی‌های مخرب رو در رابطه رو بررسی کنید و اگر حس کردید که تو مکالماتتون با همسرتون اونها رو به کار میبرید سعی در اصلاح اونها کنید.
شما میتونید طی گفت و گوهاتون احساساتی که دارید رو ابراز کنید و بگید  که حس میکنید کمتر از گذشته به شما محبت و توجه میشه و از همسرتون بخواید اگر این مسئله علتی داره به شما بگه و شما حتما به مسئله‌ای که موجب اذیتش شده توجه خواهید کرد. باید توجه کنید که این گفت و گوها نباید تبدیل به بحث یا رفتارهای پرخاشگرانه بشن و باید صبوری و محبت و توجه به خرج بدید.
به عنوان توصیه آخر در صورت همراهی همسرتون کمک گرفتن از یک مشاور خانواده خوب هم میتونه تاثیر بزرگی در ترمیم رابطه و استقلال در تصمیم گیری‌های همسرتون داشته باشه‌. مشاور خانواده میتونه با بررسی سیستم خانواده شما و کودکی همسرتون علت مشکلات فعلی شما رو شناسایی کنه و راه حل هایی برای اصلاح رابطه پیشنهاد بده و خودش هم بر روند تغییرات رابطه ناظر باشه.
موفق و پیروز باشید.

کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما

مطالب مرتبط: چگونه به همسر خود محبت کنیم

327 دیدگاه

  1. همسر من وقتی خواهرش رو میبینه من رو یادش میره وقتی میریم پیش خانواده اش انگار من وجود ندارم حتی صحبت هم نمیکنه ولی با خواهرش و پدر مادرش خیلی خوبه باید چکار کنم؟!

    • چرا این فکرا رو میکنید بالاخره چند سال باهم زندگی کردن همو که میبینن فقط میخوان حرف بزنن … چرا به خودت میگیری تو هم برو بینشون بگو و بخند … این نشانه حسادت شما به ایشونه

  2. سلام وقتتون بخیر من میخاستم در رابطه با وابستگی شدید مرد به پدرو مادرش و خواهر برادرش سوال کنم که چه راهکاری پیشنهاد میدین

  3. همسرمن مردی بسیار وابسته به خانواده خودشه پیش اونا بسیار خوشحاله حرف می زنه شوخی می کنه هیچ حسی به من وبچه هاش نداره تو این سال ها خیلی تلاش کردم که به ما توجه کنه ولی از هر دری وارد شدم به در بسته خوردم خیلی حرف شنوی از مادرش داره به طوری که اگه ی روز بره پیش شون تا چند روز زندگی را به جهنم تبدیل می کنه پسرم همش میگه من پدر ندارم. خیلی از مشاورها راهنمایی گرفتم بهش محبت کردم روز های سختی کنارش بودم ولی اون در روزهای سختی اصلا به من وبچه ها اهمییت نمی داد مثلا دخترم کرونا گرفت از خونه رفت تا چند وقت نیومد ولی هرموقعه سختی برای خودش هست خانوادش کنار می کشن ولی در سختی خانوادش همسر همش بهشون اهمییت میده فقط می خواد رضایت اونا راجلب کنه

  4. سلام..خوب هستین…من شوهرم خیلی ب مادرش وابسته است انگار طلسم شده همه کارهای اونو اولویت قرار میده…تازگی فهمیدم که از من پیش مادرش هم میگه…بنظر شما ادامه زندگی امکان داره یان…تازه رنزگوشیشم از من قایم میکنه

  5. من سه ساله ک ازدواج کردم بعد با خانواده شوهرم زندگی میکنیم الان یه بچه پنج ماهه هم دارم ب شوهرم میگه یه خونه برامون اجاره کن میگه من از خانوادم جدا نمیشم

  6. همسرمن هیچ وقت خبری از خانوادم نگرفته مادرم مریضه حتی یه بار خبرشو نگرفته، مادرم برای بچم نذر کرد و پخش کرد حتی یبار تشکرنکرد ، ازین موارد زیاد.ما اصلا برامون مهم نیست این رفتارو تا بحال هم حرفی نزدیم. اما دیشب یهو خواهرشوهرمن زنگ زده به مادرم که دخترت خبرمادرمو نمیگیره درصورتی که بامادرش دوتا کوچه فاصله داریم هفته ای دوبار سرمیزنیم خانواده من شهرستانن، تشکرنکرد وقتی مادرم نذری اربعین برده،من یه نوزاد دوماهه دارم که شب و روز جیغ میزنه و درگیر کولیک هستم ،اصلا استراحت و کمک ندارم،خواب ندارم،اما بمن میگن هیچ اختیاری از بچت نداری،همسرم میگه بچه یکم بفهمه میدم به مادرم، بزرگش کنه، با بچه مثل اسباب بازی رفتارمیکنن.بچه ی دوماهه که تازه شیرخورده و درمعدش بازه رو مثل چرخ وفلک دور دادن که هرچی خورد بالا آورد.ازپشت دست وپاشو کشیدن وبهم رسوندن جوری که بچه ضعف میکرد و میگفت ما رسم داریم قد بچه بلند میشه.کمربچم از پشت خم میشد و جیغ میزد.وقتی ازشون خواستم توروخدا نکنین گناه داره.گفتن تو خیلی حساسی دیگه به بچت دست نمیزنیم.گفتم چرا دست نزنین تموم شد دیگه هرچی دکتری داشتین.نوه تون هست.همین حرف من رو کردن توهین که توبه مادرم توهین کردی.حالام که با بچم اومدم شهرستان پیش خانوادم خواهرش زنگ زده به مادرم که دخترت بی ادبی میکنه تشکرنمیکنه،مثلا روز ده بعدزایمان چرا مهمون رفت پانشدی بدرقه،من سزارین بود ۱۰روز هنوز بخیه داشتم اما بازم پاشدم رفتم چند نمیتونستم تند تند راه برم مهمون رفت تامن رسیدم دم در رفته بودن .حالا میگن توبی ادبی کردی.من تا دیشب باهمسرم مشکلی نداشتم اما از دیشب که خواهرش زنگ زده همسرم میگه اگه زنگ نزنی ازمادرم عذرخواهی نکنی و اشتباهتو گردن نگیری بر نگردخونه.بخدا میترسم حتی با همسرم ح

  7. همسر اینجانب بین من و خانوادش پشت خانوادشو داره . و حاضر بخاطر خانوادش جواب تلفن منو نده

  8. سلام ماده سال که زندگی مشترکمونا شروع کردیم وچهارتا فرزند داریم سه تا دختر ویک پسر تواین ده سال زندگی به غیر از لباس که واسه عید خریدیم هیچی دیگه توزندگیمون نخریدیم شوهرم وپدرش وبرادرش باهم دامداری دارن وتواین ده سال حیاط خریدن به اسم پدرش نیسان خریدن به اسم برادرش ماخونه نداریم مستا جرهستیم ویک زمین خریدیم که خونه بسازیم اونم کردن به اسم برادرش تازگیا باز یک ماشین سواری خریدن اونم زدن به اسم برادرش درواقع شوهرمن بزرگ تراز برادرش برادرشوهرم خودش خونه داره مستاجر نیست وقتی به شوهرم میگم چرا همه چیز رابه اسم خانوادت میکنه توبیشتر از همه زحمت میکشی درواقع هم مینطوره تازه پدرومادر شوهرم همیشه همینا میگن که شوهرت بیشتر ازهمه زحمت میکشه ولی وقتی میگم چرا این کاررا میکنی میگه دوست دارم به توربطی نداره من دوست ندارم چیزی به اسمم باشه میگم خوب توخیلی زحمت میکشی میگه من زحمت میکشم توناراحتی هرموقع هم بخوام باهاش حرفی بزنم یا بهم ناسزا میگه یاداد میزنه بعدشم پامیشه میره خونه مامانش واقعا نمیدونم چکار کنم بچه هام ازاین موضوع هم بسیارناراحت میشن که باشون اینقدر بدحرف میزنه تازگیا داره به بچه هام ناسزامیگه مثلا میگه بچه سگ بشین سروصدانکن منم میگم چرا این حرفارا به بچه میزنی میگه به تو ربطی نداره توکاری که به توربط نداره فضولی نکن چای بچه هام هرچی از دهنش در میاد بارم میکنه جای دیگران خارم میکنه واقعا خسته شدم چکار کنم باهاش قهر کردم حرف نزدم باز فایده نداره وقتی هم که به مادرشوهرم یاخواهرشوهرم میگم میگن همیه زندگیا همینطور ه عروس اخلاقش همینه چکارکنیم باید باهاش رابیای خودشم اروم میشه
    چکارکنم که بتونم بیشتر وابسته خودم بشه تا خانوادش الان برادرشوهرم بیشتر به همسرش وبچه هاش توجه میکنه تا خانوادش از رفتارش کلا معلومه ولی شوهر من اونجایی که مادر وخواهراش وبرادرش باشه اصلا من وبچه هاش رانمیبینه جای اونا همش باما سروصدامیکنه مخصوصا که اگه خونه پدرشوهرم باشه ولی اگه خونه مادر من بیاد برعکس میشه با پدر ومادرم وخواهرم وبرادرم میگه میخنده ولی نمیدونم چرا وقتی میریم خونه باباش اگه شوهرم اونجا باشه پامیشه میاد خونه یا مااگر نیم ساعت اونجا باشیم میگه پاشو بچه هارابردار برو خونه اصلا دوست نداره که ما شام یاناهار خونه باباش وایستیم نمیدونم چرا پدرشم ادم بد دهنیه هرچی از دهنش درمیاد به مادرشوهرم میگه ماتوروستا زندگی میکنیم مادرشوهرم همه چیز راسرمیزنه ولی بازم پدرشوهرم بهش بددنی میکنه من گاهی اوقات که عصبانی میشم میگم توهم ازبابات یاد گرفتی بعدشم سروصدامون بالامیگیره میگه توهیچ کاری نمیکنی میگم چکار کنم اونا انتظار دارن که من بچه هاراخونه بندازم برم مثل شوهرم برای اونا کارکنم منم به شوهرم میگم مگه میشه برم هرروز اونجا بچه هاراخونه بندازم بیا خونه هارادرست کن بعدشم گاو گوسفند رابیارتامن بهشون رسیدگی کنم میگه نمیخوادتو به من یادبدی من چکارکنم واقعا خسته شدم از این وضعیت همش میگه توخیلی میخوری هنوز انتظار داری که من خونه درست کنم به خاطر همین اصلا دوست ندارم برم خونه پدر شوهرم وقتی هم میرم پدر شوهرم همش یه خودم یابچه حرف بزنن سروصدا میکنه دخالت میکنه توهمه چیز گاهی اوقات به شوهرم میگم تورابخاطر خرحمالی میخواهن نه به خاطر خودت بازم اونم میگه به توربطی نداره

  9. ما الان سه ساله ازدواج کردیم و مادرشوهرم توی مساله بچه دار شدن ما خیلی دخالت میکنه ،با اینکه دوریم ازشون ، ولی وقتی تلفنی صحبت میکنیم و یا ملاقاتشون میکنیم مدام میگه کی بچه دار میشید ، منم در جوابش میگم انشاالله در وقت مناسب! ولی مگه ول میکنه ، میگه وقت مناسبش الانه، واقعا برام دردناکه این پیگیریش ، واکنشم باید چی باشه ؟باید چی جوابش رو بدم ؟ممنون میشم راهنماییم کنید ??با همسرم صحبت کردیم تا ایشون از این به بعد جواب پدر و مادرشون رو بدن در مورد مساله بچه دار شدن ! و من خودم رو ناراحت نکنم .همسرم بینهایت مهربونه هم نسبت به من هم نسبت به خانواده اش . جوری که حرفی روی حرف پدر و مادرش نمیزنه و بینهایت براشون احترام قائله و این موضوع هم بینهایت ناراحتم میکنه و البته نگران! چون من خیلی آدم حساسی هستم ! و همیشه بابت این موضوع خودمم اذیت میشم . پیشاپیش ممنونم از راهنماییتون ???

  10. سلام من ۶ساله ازدواج کردم یه دختر سه سال و نیمه دارم خانواده شوهرم هرباربهم بی احترامی میکنن و شوهرم میگه خب اشکالی نداره من ک نمیتونم قیدخانوادم بزننم هرکاری کنن ب چشمش نمیاد و بیشتردوسشون داره هیچوقت منونمیبینه ک دلم میشکنه ناراحت میشم نمیشم همیشه بخاطر خانوادش جلو دخترمون بامن دعوا میکنه نمیدونم بایدچکارکنم لطفا راهنمایی کنید. چون من از اول انتخاب شوهرم بودم و ازهمون اول تلاش داشتن مارو جداکنن زندگی مارو بازیچه دسشون گرفتن و هیچگونه احترامی بهمون نمیذارن حتی ب دخترمم احترام نمیذارن دخترم دنیا اومد ساده ترین چیز توقع داشتم ب دیدنش بیان اما نیمدن تا ۴۰روزبعد اونم برای نیم ساعت نشستن و رفتن وقتی ب شوهرم میگم شوهرم میگه خوب اخلاقشونه چیکارکنم و اگر گله کنم خودم ادم بد میشم. هربارتلاش میکنم رابطموخوب کنم حتی دلم شکوندن باز رفتم رفتارصمیمی داشتم همه کار کردم خوبیام ب چشم شوهرم نمیاد همیشه میگه اگرباهات بد هستن حتما خودت بدی اما توقع زیادی جز احترام نداشتم

  11. من خانومی ۲۵ ساله با همسری ۳۰ ساله ۶ ساله ازدواج کردیم و فرزندی نداریم مشکل من با همسرم وابستگی بیش از اندازه به خونوادشونه که تو این ۶ سال هر شال بدتر میشن و مشکل دیگه ام دروغگوویی و پنهون کاریشونه میخواستم ببینم با این شرایط ادامه زندگی به صلاحه یا خیر؟

  12. سلام شبتون بخیر یکساله نامزدم نامزدم۳۰سالشه خیلی سال پیش پدرشو از دست داد و پسر بزرگ خانوادس و کلی خاهر داره با ی برادر و مادرش خودشو پدر همه میدونه و وابستشونه خیلی…اگ ی حرفم بدون منظور بزنم خیلی تعصب بیخود نشون میده نسبت ب خانوادش چندباری هم پیش اومده بهم گفته ی تارموی مادرمو بجا زنم نمیدم…یا یبار گف خاهرمو بیشتر تو دوس دارم بعد گفت شوخی کردم…یاهم بحث ماهرچی باشه خوراکی سفر کار و …خواهر کوچیکشو وسط میاره ک همسن منه…یا واسه خرید خونه اولویت برادر کوچک و مادرشن…خب صبر منم حدی داره بنظرتون چیکار کنم؟؟؟چطوری بهش بگم درست شه و خیلی مستقل شه

  13. سلام من چهار ماهه ازدواج کردم. در طول این چهار ماه یک روز خونه خودم نبودم و به خواسته همسرم خونه مادرشوهرم بودیم و فقط شب برای خواب به خونه برمیگردیم و زمانی که راجع با این موضوع به همسرم صحبت میکنم میگه من اگه یک شب پدر و مادرم نبیتم خوابم نمی‌بره و تا آخر عمرمون قراره اینجوری زندگی کنیم در آینده هم یه خونه دوطبقه میگیرم که همیشه کنارشون باشم اگر هم نتونستم یه خونه نسبتا بزرگ تر میگیرم که باهم زندگی کنیم اگه میتونی با این شرایط زندگی کنی بمون اگرنه من نمیتونم از پدر و مادرم جدا شم زندگی من همینه اگه نمی خوای تمومش میکنیم

  14. سلام من ۲۱ سالمه ۷ ماهه ازدواج کردم همسرم شدیدا وابسته مادرشه این خیلی منو اذیت میکنه من با مادرش هیچ مشکلی ندارم هیچوقتم منو نارحت نمیکنه اما دفاع های بی مورد شوهرم حمایت هاش خیلی اذیتم میکنه اینجوریه که جمعه ها منو تنها میذاره و اونو میبره بیرون و روزیکه اونو نبره با من دعواش میشه خیلی سختمه با مادرش صمیمی میشم بهش نزدیک میشم میگم بلکه یکم از مادرش دور بشه ولی اصلا فایده نداره کل این چند ماه ک اومدم ما دعوامون فقط سر این بوده بنظر شما چیکار کنم

  15. سلام چیکارکنم ۶ ساله عروسی کردم یه دختر۴ ساله دارم .چن روز پیش شوهرم رفته بود خونه خواهرش و خواهرش به شوهرم میگفت ک آدم می‌ترسه ب زنت زنگ بزنه شوهرم اومدو کلی حرف بارم کرد منم به خواهر شوهرم پیام دادم ک تورو خدا اگ ار من می‌ترسی ب خودم بگو ب شوهرم میگی میاد ول نمیکنه . بخاطر این پیام هرروز با کمربند کتکم میزنه فش خونواده میده . خستم از همه کاراش مستاجر هستیم همین ک پول دستش میاد یه عالمه وسایل می‌خره چن میلیون ب ۷ تا خواهراش میگه میان خونمون همشو میخورن نمیزارن یه ذره بمونه بلن میشن میرن آخرشم پشت سرم کلی حرف میزنن

  16. سلام وقت بخیر من حدود دو ساله نیم با اقایی عقد کردمیکسال خونه خودمون ک طبقه پایین خانوادش زندگی میکنیم این اقا ی خانواده ب شدت سیاست دار داره ک منکر حرفا کاراشون میشن خیلی دخالت گرن حتی تو مبلغ کادوهامون دخالت میکنن من همسرم ی مدت بیکار بودن نزدیک عید بود ماهم پول زیادی نداشتیم من لباس چیزی برا خونه نخریدم خانواده این اقا یکبار نپرسیدن چیزی لازم دارین یا نه؟؟ بعد میوه همه چی ک میخریدن یکم داخل بشقاب کوچیک برا ما میاوردن یکبار مهمون داشتم میخولستم با پس انداز خودم میوه خوب بخرم بزارم جلوشون همسرم اجازه نداد گفت مادرم گفته من میوه میدم بهتون قسم میخورم میوه ها از حالت عادی خیلی کوچیک تر و خراب بودن جوری ک خجالت میکشیدم با اون بی پولی همسرم ۵۰۰ریخت حساب برادر دانشجو ک خودشم حقوق داره و وام گرفته ماشین خریده بقیشم پدرش داده باز میخواد دوباره وام بگیره ماشین خوب بخره درحالی ک بیشتر پول خانواده همسرم میدن و اقساطم کمک میکنن واقعا چه لوزمی داره همسر من از من بزنه بده ب برادرش ک بره با دوست دخترش انواع کافه فست فود ولی من ارزو بدل بمونم برای ی بیرون رفتن نمیتونم ب همسرم چیزی بگم داد فریاد میکنه منم حوصله بحث توضیح ندارم الان وضعیت کار ما خوب شده ولی هنوز قرض داریم خونه ای نداریم من قبلا همه پول جمع میکردم برا خونه ولی دیدم دائما درحال واریز پول ب حساب خانوادش بدون هیچ مناسبتی و اینکه فروشگاه ک میرم بیشتر از خونمون برا مادشون خرید میکنن بعد ب من میگن چیکار کنی تو پولو برا چی لباس بخری غذای بیرو اشغال گرون

  17. من چند سال با شوهرم رفت و آمد داشتیم تا قبل ازدواج همدیگه را بهتر بشناسیم. تواین چند سال دعوا داشتیم در حد زیاد آشتی میکردیم البته من از یه حرف یا رفتارش ناراحت میشدم و شروع میکردم. دیگه ادامه پیدا می‌کرد. تا بالاخره تصمیم بر ازدواج شد. خانوادش راضی نبودند و به زور راضیشون کرد. الان پنج ماهه ازدواج کردیم. مشکلی نداشتیم تا اینکه یه ماموریت دو روزه رفت من خیلی با احتیاط بهش زنگ میزدم چون می‌دونستم سرش خیلی شلوغه. روز دوم ظهر زنگ زدم. و بعد ساعت شش که گفت رسیده خونشون . خونشون همدانه. من ناراحت شدم که چرا تو این تایم به من زنگ نزده و حالما نورسیده. نمی‌دونم چی شد که یهو از کوره در رفت و داد زد که از این به بعد هیچ کس حق ندارد وقتی من سره کارم یا ماموریت به من زنگ بزنه خستم کردید‌. تو همه ی افکارت مثل مامانته. منم گفتم میخواستی زن نگیری و بیا منا طلاق بده بعد هر کاری خواستی بکن. با این حرفم که نباید میزدم آتیش گرفت و بی عقل همه چی را گذاشت کف دست مامان و باباش.

  18. سلام ۲۷ ساله و متاهل هستم. افراد زیادی میشناسم که زن گرفتن و خونشون نزدیک خونه پدرزنشون گرفتن. همیشه و مکرر خانواده زنشو میبینه‌‌
    اما خانواده خودشو توی ماه شاید دوبار بره ببینه و برای این مردا‌‌ هم چنان اهمیتی ندارد. من هم به اصرار خانم نزدیک خونه پدرزنم خونه گرفتیم. همسرم زود به زود خانوادشو میبینه‌‌ و من کمتر مشکل من اینه. نمیتونم ناعدالتی رو بپذیرم و ناراحتی بیشترم‌ به خاطر اینه مثل بقیه مردا‌ یه وری نشدم و ول نمیکنم. خیلی در عذابم همش میگم چرا او همیشه خانوادشو میبینه‌‌ باهاشون بیرون می‌ره ولی من نه

  19. سلام خسته نباشید من سه ماه شده به توی حیاط پدر شوهرم زندگی میکنم ولی همه خانواده شوهرم میگن تو مارا دعا کردی دارن خیلی کشنجه میدن منو مادر شوهرم از اول راضی نبود پسرش با من ازدواج کنه حالا تلاش داره زندگی منو خراب کنه. یه را چهاره بهم نشان بدین شوهرم خیلی به خانواده اش چسبیده

  20. من سه ساله كه ازدواج كردم، قبل از ازدواج هم به مدت ٦ ماه با همسرم در ارتباط بودم براي اشنايي بيشتر، قبل از ازدواج همه چي عالي بود به شدت به من اهميت ميدادو ادم احساسي بود، اما بعد از ازدواج كم كم رفتارش تغيير كرد، اولويتش توي زندگي من نبودم هميشه دوستاشو به من ترجيه ميدادو بخاطر اونا به من دروغ ميگفت. وقتي كه باهاش منطقي صحبت ميكنم كاراشو قبول داره و ميگه بايد جفتمون اصلاح بشيمو بيشتر روي زندگيمون تمركز كنيم اما اين حرفا فقط براي همون لحظه است و دوباره همه چي تكرار ميشه. به خصوص از موقعي كه مهاجرت كرديم خيلي بي احساس تر شده، براي بيرون رفتن با اصرار من ميادو تلاش داره كه زودتر برگرديم، اما وقتي بخوايم با دوستامون بريم بيرون تا صبحم كه بيرون باشيم پايست و انرژي داره. من بخاطر مهاجرت حساستر شدم ولي بخوام واقع بينانه نگاه كنم اخلاقاش خيلي تغيير كرده، البته ميتونم بگم بيشتر تايمشو يا سركاره يا خونه پيش خودمه ولي همون زماني هم كه توي خونست با اينستا سرگرمه. خيلي موقع ها به اين فكر كردم كه برگردم ايران و جدا بشم ولي خب وقتي هم با خوبيم رابطه و زندگيمو دوست دارم.
    يك مشكل ديگه هم اينه كه، وقتي باهم به مشكل ميخوريم به جاي اينكه با من صحبت كنه ميره با دوستاش درد و دل ميكنه و از من بد ميگه تا جايي كه اونا به من زنگ ميزنن كه مثلا چرا فلانيو اذيت ميكني، هر چقدرم ميگم مشكلي داري بايد به من بگي نه اينكه پشت من حرف بزني ولي خب مدلش اينطوريه تا الان كه درست نشده. نميدونم چطوري ميتونم رابطمونو بهتر كنم!!

  21. سلام خسته نباشید .۱۰ساله که ازدواج کردم ویه دختر۷ساله دارم از اول زندگیمون شوهر من حرف خودش بود وبس من هم چون دختری بودم که حرف گوش میکردم وابروداری میکردم به همین منوال زورگوییشو تحمل کردم ..خیلی وقتها اگه اعتراضی هم کردم جوری جلوی جمع بامن صحبت کرده که برام همیشه اقده مونده که چرازن داری بلدنیست بااینکه خودش مشاوره زن وشوهرایی هست که برای مشاوره مرکز بهداشت میان..سال پیش مادرشوهرم فوت کرد شرایط خوبی نبود توهمون فاصله برادرشو راباهمکارخانومش اشنا کرد که برای ازدواج باهم صحبت کنند بمانند که اون خانم به هربهانه ای نصف به شوهرم پیام میده که بامن تماس بگیرید صحبتاشونم درمورد انتخاب برادرایشون بود اوایل بهم نگفت ولی دید شنود حرفاش وگوش کردم ناچارشد ..کارمابه درازکشید ویک روز بعد عقد وامی به این خانوم داد۳۰تومن که تو تموم این سالها برای من اینکارو نکرد حال بدی پیداکردم انقدر بد که دعواشدیدی بین مارخ داد ومنو توخونه زندانی کردتاابروی منو پیش همین دختر وبرادرخانوادش ببره که البته من تونستم باکمک پدرم از اون خونه فرارکنم وخونه پدرشوهرم رفتیم ..همه حرفهامو زدم وگفتم توچنین حقی نداشتی به یه زن کمک کنی وقتی برای زن خودت کم میزاری ‌..واینکه بانداریت ساختم چراقسطای این دخترو تومیدی نه ضمانتی نه چیزی که کتمان کرد که نه این وام برادرم بود خواستم به زنش بدم..واون خانوم خودش قسطشو میده اونجاباوساطتت همه قرارشد دیگه تکرارنشه ودوباره باهاش اشتی کردم الان تازه متوجه شدم که جاری من طرحش تمام شده وشوهر مو خودشو باز درگیر کرده و۷برج قسط اون خانومو میده انگارنه انگار کمااینکه به من نمیگه خودم از پیامکاش فهمیدم ..احساس خوبی ندارم احساس میکنم برای حرفهای من هیچ ارزشی قائل نیست. مامشکلات زیادی توزندگی داشتیم اول زندگیمون ماشین ثبت نام کردیم وپولمونو خوردن الان ۷ماه هست تازه خونمونو درست کردیم چون ۷ماه پیش سراتش سوزی سوخت ..هیچکس جز خانواده خودم مبلغی کمک نکرد تاخونمون رو بسازیم خودم زحمت کشیدیم ..حتی خانواده شوهرم هم کمکی نکردن بااینکه بهشون گفت.برادرشوهرمم که همین خانومش همکارشوهرم بود کلی به شوهرم بدهی داره ..اما بیخیاله..تنها کسی که توخانوادشون به زنش اهمیتی نمیده همین شوهر منه…بهش میگم بفکر زندگیمون باش ماخیلی بدهی به بانک داریم توچرابایدقسطای کس دیگه روبدی چرا تنبل بارشون میاری …اماهیچی نمیگه ..تا به سازش نرقصم اخلاقش همینه خودخواه واز خود راضی..دیگه موندم از دست کاراش چی بکنم اهل مشاوره اومدنم نیست…گاهی فکر میکنم این دخترهووی من هست تا جاری من…خیلی جنگیدم تاازش فاصله بگیره یمدت هم فاصله گرفت ازش دیگه اداره باهم نمیرفتن چون خانواده خودشم گفتن اینکارت درست نیست الانم که طرح این دختر تمام شده …منم ادمی نیستم که برم مستقیم بگم خانم چرادرک نمیکنید..البته قبلا سرهمون دعوا بخاطر دادن وام به ایشون برادرشوهربزرگم بهش گفت از شوهرش فاصله بگیر کارات اشتباه یمدت فاصله ایجادشد اماباز مجدد شوهرمن این بدل وببخشش رو داره …من باسختی زندگیمو درست کردم الان دیدن این چیزهاازشوهرم برام خیلی سخته

  22. سلام من یه خانم ۲۴ ساله هستم شونزده سالکی ازدواج کردم یه بچه هم دارم مشکل من اینه که فک میکنم اولویت همسرم تو زندگی نیسم تا یه جا به مشکل میخوریم همسرم منو کتک میزنه بار اول دومشم نیس تنش هاو دعواهانون زیاده من افسردگی گرفتم مشکلات مالی زیادی ام داریم ولی خب تا جایی کع بشه باهاش کنار اومدم پا به پاش .ولی من دارم عذاب میکشم آن

  23. من چهارده سالم بود که عروس یه خانواده شدم که الان ۱۷ساله دارم با اونا تو یه خونه زندگی میکنم من به اندازه ۱۷سال حرف دارم که هیچوقت نتونستم یه کلمه به شوهرم یا پدرو مادرم بگم چون شوهرم و خانوادش هیچوقت فرصت حرف زدن به من ندادن و همیشه منو بی گناه محکوم می کردن منم همیشه سکوت میکردم الانم سه تا دختر دارم که بزرگه ۱۵ سالشه هم دخترام هم خودم دیگه تحمل نداریم دیگه افسرده شدیم چون اصلن شوهرم پشتمون نیست داعم کنار پدرو مادرشه تو این ۱۷سال نیم ساعت برای ما وقت نذاشته که بفهمه درد ما چیه فقط کنار پدر و مادرشه ببینید این شوهرم و خانوادش خیلی بلا ها سرم اوردن بچمو ازم گرفتن کتکم زدن خیلی کارا که نمیتونم تو یه آن خلاصش کنم فقط التماستون میکنم بگید چیکار کنم شوهرم مستقل شه مارو از این زندگی نجات بده. ترو خدا کمکم کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم من تا الان دردمو بجز خدا به هیچ کس نگفتم چون نه خواهری دارم نه برادری پدر و مادرمم که پیرن هیچ کاری ازشون برنمیاد الانم بعد از خدا تنها امیدم شمایید یه راهنمایی بکنید که من بتونم از این زندگی خلاص شم

  24. سلام خسته نباشید من با امسال میشه دو ساله که ازدواج کردم و مشکلاتی بین خودم و شوهرم بوده و جر و بحث‌های همیشگی و دعواهای همیشگی حتی چند بار هم بخاطر این دعوا ها من به خونه بابام اینا رفتم و باز شوهرم اومد دنبال و باز اومدم سر زندگیم که دیگه اخرین باری که دعوا کردیم باعث شد به دادگاه و طلاق کشیده بشه که من خودم رفتم با شوهرم حرف زدم و قانعش کردم که من تغییر میکنم و نمیزارم دوباره این دعوا ها پیش بره و همین جوری هم شد و من تغییر کردم و خیلی هم وشوهرمو دوست دارم اما بعضی موقه ها ناراحتم میکنه فکرم رو درگیر گذشتم میکنه که چه کارای کرده و چه رفتار و حرفایی زده ولی من باز چشم پوشی میکنم خانوادش خیلی داخل زندگی ما دخالت دارن و دوست دارم کلا خانوادش نباشن یا ازشون دور باشیم تمام تلاشم رو واسی رابطم انجام اما نمیدونم چجوری و اصولی انجامش بدم نمیدونم چجوری به شوهرم بفهمونم که خانوادش منو نمیخوام و دارن اذیتم میکنن و هنوز که هنوزه شوهرم با خانوادشه و هنوز خانوادش اولویت اولشه من میخواستم ازتون کمک بگیرم که من چی کار باید بکنم که زندگی خراب نشه شوهرم به حرفام گوش بده و چجوری با شوهرم صحبت کنم در این مورد که درک کنه و بفهمه که این به نفع رابطهمون هستش

  25. من دوساله ازدواکردم. همسرم طلاهای مجردی خودن و هرچی طلا خودش بعد ازدواج خرید و طلاهای کادو رو رفت فروخت که بدهکار بود. گفت میخرم نخرید. بعد فهمیدم از پول وام ازدواجمون نصفشو داده به مادرش و ماشینشم فروخته پولشو داده به مادرش ک سند خونه شو آزاد کنه از رهن بانک. من ی زمین دارم الان گیر داده بفروش ک من باهاش یه کاری راه بندازم. نمیدونم چیکار کنم.بفروشم خوبه یانه‌. شوهرم به شدت وابسته به خانواده ی خودشه و همیشه اونا اولویتش بودن

  26. چهارشنبه شب با همسرم دعوامون شد موضوع دعوامون سر این بود که ایشون وقتی میخوان کاری انجام بدن بجای مشورت با من با مامان و خواهرشون مشورت میکنن من چارشنبه عصبانی شدم و بحث های دیگه ای هم پیش کشیدم و توهین هم کردم ‌‌‌…ولی اون چیزی نگف پنجشنبه هم پا پیش گذاشت ولی محل ندادم … بعد تا دیروز باهاش سرد بودم چون واقعا از رفتارهاش ناراحت بودم …تا اینکه دیروز صبح پاشد بدون صبحانه رفت و یک ساعت بعد با نون که گرفته بود اومد خونه و بعدش ناهارو بهونه کرد که چرا آماده نیس؟…من گفتم صبحانه تو بخور که آماده شه ..بعد که انگار دلش پر بود گف میرم پیش بابات بهش بگم این چه دختریه تربیت کردی …منم گفتم این چه کاریه این زندگیه ماس چرا میخوای به همه بگی ..بماند که چن وقت پیش بخاطر این که شام آماده نبود به خواهرش گفته بود…بعد تلفنو برداشت گف به بابام میگم گفتم بگو…تو این کارو نمیکنی..باورم نمیشد بگه ..زنگ زد و گفت به بابای این (فحش به من) زنگ بزن تکلیف مارو مشخص کنین ..پدر شوهرم بدون اینکه چیزی بگه گف مشکلتون بین خودتون حل کنین و قط کرد..اما من انگار شکستم آبروم رفت پیش پدرشوهرم…اگر به بقیه بگه چی؟…من دیگه نمیتونم تو این زندگی بمونم … خواستم منم به بابام زنگ بزنم چون حس کردم همه چی تموم شده نذاشت گف لاقل تو یه طرف زندگی رو نگه دار…منم زنگ نزدم گفتم اول یکم فکر کنم به عواقبش…حس میکنم این زندگی زندگی نمیشه…بماند که بعدش پشیمون شد و سعی کرد از دلم دربیاره …گف پشیمونم من با اینکار نه تنها به تو بلکه به خودمم توهین کردم …گفت خودم خرابش کردم خودمم درستش میکنم…اما من انگار زیر تریلی رفتم اصلا نمیتونم ببخشمش …اون آبروی منو برد… از این به بعد پدرشوهرم جور دیگه ای به من نگاه میک

  27. من۴ ساله ازدواج کردم و یه دختر ۲ساله دارم همسرم ۲۹ و من ۲۸ سالمه از اول وابستگی داشت به مادرش و برادرش ولی وقتی سر کار میرفت کمتر شده بود حالا ک ۵ماهی میشه سر کار نمیره و کارش دائما توی خونست هر روز مجبورم میکنه ک یا بریم یا بیان بار ها هم بهش گفتم ک این مسئله ناراحتم میکنه ولی باز کار خودشو میکنه. من شخصیتی دارم ک دوست ندارم کسی از کارم سر دربیاره ولی همسرم هر چی ک هست و نیست رو برای مادرش میگه انگار میگه براشون ک مادرش مشکلاتشو حل کنه احساس میکنم ک هنوز بزرگ نشده و دوست داره مادرش براش مشکلاتش رو حل کنه. این رفت و آمد های اضافه خیلی روی روابطمون تاثیر منفی گذاشته و ما به معنی واقعی از هم سرد شدیم و چون من اگه بهش حرفی بزنم ک باب میلش نباشه سریع برای مادرش میگه و اونم تاییدش میکنه. باعث شده تو زندگیمون خیلی دخالت کنن یعنی تا اونا چیزی نکن همسرم انجام نمیده وهر کاری انجام بده سریع میره ک بهشون بگه

  28. سلام. خسته نباشید. مادرشوهر و پدر شوهرم از اول ازدواجشون دعوا و کتک کاری و شکنجه بوده و الانم همش دعوا و جروبحث دارن. سه تا پسر دارن که شوهر من بچه سومه. پدرشوهرم معتاد کارشه و مغازشو حتی شبها ول نمیکنه و فقط برای ناهار گاهی میره خونشون. مادرشوهرم شبها تنهاس برا همین هرروز حوالی ساعت ۶ عصر میره خونه یکی از پسراشون برا شام و خوابیدن! من از اول ازدواجمون که دو ساله ازدواج کردیم مخالف این کارش بودم اما شوهرم اصرار داشت برا همین قبول کردم که هفته ای دوشب شوهرم بره خونشون بخوابه. این مسئله رو زندگیمون خیلی تاثیر داره. شوهرم ازینکه من نمیذارم مادرشوهرم برا خواب بیاد خونمون لجش گرفته و باهام بد رفتاری میکنه. شوهرم کار درست و حسابی نداره. مادر شوهرم که پرستار بازنشسته است به پسر اول و شوهر من از نظر مالی میرسه و از وسایل و خوراکیهای خونشون دور از چشم پدر شوهرم، به خونمون میاره.من ازین کار مادرشوهرم متنفرم چون شوهرمو لوس بار میاره و اون برای پول درآوردن تلاشی نمیکنه. هر اتفاقی تو خونمون میفته فورا به مادرش گزارش میده از مسائل مالی گرفته تا ریزترین مسائل. شوهرم دست بزن هم داره و وقتی به حرف زورش گوش نمیدم سیلی میزنه یا تهدید به زدن میکنه. ازش یه بچه یک ساله دارم. حدود دو ساله که به فکر طلاقم و این بچه متاسفانه شانسی شد. با اینکه مادرشوهرم و خودش بهم گفتن بچه رو بنداز من گوش ندادم چون خدا داده بود. حالا حالم ازش بهم میخوره و میخوام ازش جدا شم چون هرچقدر محبت میکنم، رابطه جنسی عالی بهش میدم، هرکاری میکنم، رفتارش خوب میشه اما با رفتن پیش مادرش همه چی ریفرش میشه و مجدد همون سگ همیشگی میشه.
    من عاشق شوهرم بودم و هستم اما اولا شوهرم “وسواس” داره ثانیا وضعیت مادرشوهرم که مستقیم رو زندگیمون تاثیر داره، نمیذاره زندگیمو ادامه بدم. شوهرم روزی نیس که با مادرش حرف نزنه و نبیندش. حداقل روزی ۳ بار باهاش حرف میزنه. بیشتر ازینکه رو من و بچه اش وقت بذاره، مارو ببره گردش، پیاده روی و غیره، با مادرش وقت میگذرونه و میره پیاده روی، غذاخوری و غیره. وقتی بهش میگم تو کارهای خونه کمکم کن یا برام کار اضافی درست نکن با ریخت و پاش کردن عمدی، میگه مثل زن داداشم برو سر کار بهت تو کارهای خونه کمک کنم.(چون من با برادرش مقایسه اش کردم که مثل برادرت که با بچه هاش کلی بازی میکنه تو هم بازی کن؛ اونم منو با زنش مقایسه کرد). به گفته شوهرم، پدرشوهرم تو بچگی سه تا پسرهاشو کتک میزده سر چیزهای چرت و نامهم. پسر اول رو شکنجه میداده. با طناب به ستون میبسته و نون مینداخته جلوش که از خونه فرار نکنه، سرشو میکرده تو آب کف دار! شوهر منو از بقیه کمتر زده اما چیزهایی که تعریف میکنه خیلی تعجب میکنم. حالا من تو خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم اصلا مارو کتک نزدن و تو صلح زندگی کردیم. ۳ تا برادر دارم فقط و من بچه سومم. من بخاطر اینکه تنها بودم با این شخص ازدواج کردم و چون دوستش داشتم با وجود خواستگارهای زیادی که داشتم، تو دلم میگفتم که در گذشته عذاب کشیده، میرم و براش یه خونواده خوب میسازم و بهش آرامش میدم تا گذشتشو فراموش کنه و ازش یه مرد خوب میسازم. اما الان پشیمونم. ازون طرف هم نمیخوام برگردم به دوران مجردی که تنها بودم و افسرده. نیاز دارم راهنماییم کنین. شوهرم همش به من میگه تو سگ اخلاقی و دیوونگیت گاهی گُل میکنه. شوهرم از طرف دیگه معتاد فضای مجازی و بازی با پلی استیشنه و تو کامپیوترش خیلی پورن داره. هرچقدر بهش میگم ما مهمیم یا اونها؟ اهمیتی نمیده. بهش میگم من و پسرت اینجا جون بدیم اهمیت نمیدی و به بازیت میرسی. خونمون به هم ریخته است. هیچی رو تعمیر نمیکنه، هرچیزی رو هم شروع کنه به تعمیر، بخاطر کمال گرایی یا وسواسش تا چند ماه میمونه زمین. یادآوری یا اصرار منم تاثیری نداره. واسه کارهای نامهمی که اکثر آدمها سریع انجام میدن، این overthinking میکنه انقدر که آدمو دیوونه میکنه. گاهی دلم میخواد انقدر کتکش بزنم جونش درآد. لطفا کمکم کنید چکار کنم. ممنون.

  29. دو ساله که برادر شوهرم فوت شده،والان همسر و دو فرزندش هستن،من قبلاً با جاریم رابطه خوبی داشتم،حتی بعد مرگ همسرش همچنان حمایتش میکردم و کنارش بودم و باهاش همدردی میکردم،تا اینکه به مرور زمان احساس کردم دوست ندارم زیاد باهام حرف بزنه یا باهام در ارتباط باشه،واحساس کردم که خیلی وقتها بهم حسادت می‌کنه و وقتی که در جایی من با همسرم وارد می‌شدیم خیلی ناراحت میشد و اخم میکرد ولی باز جلو دیگران چهره ش تغییر میکرد و خودش رو طبیعی جلوه میداد البته الآنم همینطوره،و مشکل واقعی من الان همسرمه که اگه من در مورد جاریم حرفی بزنم به همسرم سریع ازش حمایت می‌کنه تا جایی که دعوامون میشه،من احساس میکنم بهش حسی پنهانی داره که حتی مطمئن نیستم این حس رو جاریم داشته باشه نسبت به همسر من،این حس از طرف همسر منه که خیلی آزارم میده،و کلا توی حرفاش میخواد بگه که جاریم آدم خوبیه و مثلاً نباید این بلا سرش میومد،و براش احترام خیلی خاصی قائل،و من اگه شاکی میشم دعوامون میشه و میگه تو مریضی و افکار مریض گونه داری و آدم خیلی خیلی بدی هستی،وگرنه اون آدم خوبیه وداره زندگیش رو می‌کنه و تو به اون حسادت میکنی،من خیلی اذیتم بابت این چیزا تا جایی که انقد بهم فشار اومد و انقد بهم ناسزا و بد وبیراه گفت که امروز بهش گفتم چرا پس بامنی چرا نمیری با اون ازدواج کنی

دیدگاهتان را بنویسید