جهت مطالعه نظرات و تجربیات دیگران، به کامنتهای انتهای صفحه مراجعه نمایید
طرز برخورد با شوهر وابسته به خانواده
سلام وقتتون بخیر. ببخشید من شوهرم شدید وابستگی به خانوادش داره و مداوم خبرهای خونه رو به اونا اطلاع میده وخانوادش دخالت در زندگی ما میکنن اما اون نمیتونه جلوشون خانوادش وایسته. بگید چیکارکنم وابستگی شوهر به خانواده کم بشه؟ چطوری شوهر وابسته به خانوادش رو عاشق خودم بکنم؟
پاسخ مشاور به چطور وابستگی شوهر را به خانواده اش کم کنیم
میفهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و حس میکنید که همسرتان خانوادهاش را در اولویت میگذارد و اهمیت بیشتری برای آنها قائل است. میفهمم که چقدر رفتار همسرتان شما را آزار میدهد؛ اما اولازهمه باید این را مدنظر داشته باشید که همسرتان با شما خصومت شخصی ندارد و به این روند عادت کرده است که البته مسلماً باید تغییر کند. گویا همسرتان از اینکه بدون خانوادهاش تصمیمی بگیرد میترسد و خود را ناتوان میبیند.
چه کارهایی میتوانید برای مدیریت وابستگی همسرتان و دخالت خانواده همسرتان انجام دهید؟
- 1- روی رابطهتان متمرکز شوید؛ یعنی بهجای اینکه تمرکز خود را بر این بگذارید که من از این موضوع ناراحت میشوم سعی کنید همسرتان را به این آگاهی برسانید که رفتارش چه آسیبهایی برای رابطهتان دارد. شما اکنون یک خانواده هستید و باید مرزهای رابطه را حفظ کنید. این رابطه حرمت دارد و هیچکس بهاندازه خودتان نمیتواند در حل مسائل و مشکلات زندگیتان به شما کمک کند. حتی مشاور خود شما را برای تغییر فعال میکند و الا تا زن و شوهر نخواهند مشاور هیچ کاری از دستش بر نمیآید.
- 2- همسرتان را متهم نکنید و سعی کنید او را درک کنید. همانطور که گفتم همسرتان احساس میکند در حل مسائل بدون کمک خانوادهاش ناتوان است؛ بنابراین شما میتوانید در مواردی که بهصورت مستقل عمل کرده است دست بگذارید و از نحوه عملکردش تعریف کنید و این حس را برای ایجاد کنید که فرد توانمندی است.
- 3- به خانواده همسرتان همواره احترام بگذارید و عیبجویی نکنید. شما و همسرتان اگر روی خود کار کنید و احساس کنند خودتان از پس مسائلتان برمیآید اجازه دخالت به خانواده همسرتان ندهید مطمئن باشید آنها دخالت نمیکنند؛ بنابراین تمرکز خود را تنها روی رابطه و همسرتان بگذارید. نگذارید همسرتان حس کند خصومت خاصی با آنها دارید.
- 4- مشورت از یکدیگر و استقلالتان را از مسائل کوچک شروع کنید. اهداف مشترکی در نظر بگیرید. مثل اینکه با یکدیگر سوپرمارکت بروید و با مشورت یکدیگر برای خانه خرید کنید.
مطالب مرتبط: فرق گذاشتن بین عروس ها
شوهرم خانوادش روبه من ترجیح میده
سلام وقتتون بخیر. در مورد همسری که خیلی رو خانواده اش حساس هست و همین باعث تنش در منزل میشه باید چکار کرد؟
مثلا وقتی میخوای حرفی در مورد خانواده همسرم صحبت کنیم انگار میخوای در مورد پیامبر حرف بزنی. همیشه همین طور بوده و همین حساسیت بیش از حد نسبت به خانواده اش باعث میشه که من احساس کنم به من یا بچه هام بی احترامی میشه. مثلا ساعتها پای صحبت خانواده خودش میشینه ولی حوصله گوش دادن به حرف و درد ودل ما رو نداره. ما که میگم من و بچه ها. این که این حساسیت در طول یکسال هست که بیشتر شده، به علت فوت پدرشون و من خیلی ناراحت میشم. هر وقت به صورت جدی راجع به موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم، بحث رو عوض میکنه و به شوخی و خنده تمومش میکنه بدون نتیجه گیری و همین باعث ناراحتی من شده. با وجودی که خیلی دوسش دارم ولی بعضی موقع ها دوست دارم نباشه. در ضمن وقتی هم که هست همش درگیری ذهنی خانواده اش رو داره،که الان فلانی کجاش درد میکنه،شوره اینو بزنه،اونو بزنه. از بس این رفتارها رو تکرار کرده، حاضرم بره با خانواده خودش زندگی کنه….بهرحال که خیلی حساسیت بیش از حد داره، تا حدی که بچه هام هم متوجه شدن. این موضوع رو وقتی هم بهش میگم قبول نمیکنه.
مطالب مرتبط: سیاست های عروس برای مادر شوهر
پاسخ مشاور به سوال ” شوهرم به خاطر خانوادش با من دعوا میکنه”
شوهرم اولویت اولش خانوادشه
من ۱۸ سالمه ۱۵ سالگی رفتم خونه خودم. دوران عقد خیلی خوبی داشتم اما وقتی رفتم خونه ی خودم تازه فهمیدم چه همسر و چه خانواده ای داره.خیلی خیلی همسرم به خواهرش وابسته ست. همسرم ۳۰ سالشه خواهرشم 33 ساله.حرف حرف خواهرشه.اون برا زندگیمون تصمیم میگیره.خونش کنار خونه ی ماست .همسرم روزی نیست کهخونه ی خواهرش نره .کلا بیشتر وقتشو با اونا میگذرونه. من هیچ محبتی از همسرم نمیبینم. من خیلی دوسش داشتم اما الان هیچ مهری نداره. یه دختر یک سال و نیمم دارم.تصمیم گرفتم جدا بشم. اومدم خونه مادرم. اونم دوسم نداره چون چند دفعه که با داداشو باباش اومده .میگه بچمون بده مهرتم نخواه طلاقت میدم.
مطالب مرتبط: نکات مهم همسرداری
پاسخ مشاور به سوال شوهر وابسته به خواهر
اتکا به نظرات خانواده عموما به دو دلیل اتفاق میوفته. همسر شما یا دچار وابستگی و عدم استقلال فکری هستند یا نظرات خواهرشون به عنوان یک مشاور خوب در نظرشون میاد که سعی می کنند از ایدههای ایشون استفاده کنند.
اینکه شما مدام درباره وابستگی شوهر به خواهرش بحث کنید باعث میشه که همسرتون فکر کنه شما از روی حسادت اینکار رو انجام میدید؛ بنابراین سعی کنید به طور واقع بینانه به همسرتون مشورت بدید و حتی اگر گاهی نظرات شما مطابق با نظرات خواهر ایشون هست هم عیبی نداره که بیانش کنید. اینکار باعث میشه همسر شما متوجه این بشه که شما خیر و صلاحش رو میخواید و شما هم به عنوان شریک زندگی ایشون مشاوره دهنده خوبی هستید. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید شوهر شما ترجیح خواهد داد که با همسرش همفکری کنه بجای خواهرش.
علاوه بر این ممکنه بخاطر یک سری کارکردهای مختل بین شما و همسرتون این وضعیت تشدید شده باشه که همسرتون ترجیح داده با شخص دیگهای مشورت کنه. مثلا سرکوفت زدن یا دست کم گرفتن یا مدام ملامت کردن میتونه از دلایل فاصله گرفتن باشه. بهتره که شما این ویژگیهای مخرب رو در رابطه رو بررسی کنید و اگر حس کردید که تو مکالماتتون با همسرتون اونها رو به کار میبرید سعی در اصلاح اونها کنید.
شما میتونید طی گفت و گوهاتون احساساتی که دارید رو ابراز کنید و بگید که حس میکنید کمتر از گذشته به شما محبت و توجه میشه و از همسرتون بخواید اگر این مسئله علتی داره به شما بگه و شما حتما به مسئلهای که موجب اذیتش شده توجه خواهید کرد. باید توجه کنید که این گفت و گوها نباید تبدیل به بحث یا رفتارهای پرخاشگرانه بشن و باید صبوری و محبت و توجه به خرج بدید.
به عنوان توصیه آخر در صورت همراهی همسرتون کمک گرفتن از یک مشاور خانواده خوب هم میتونه تاثیر بزرگی در ترمیم رابطه و استقلال در تصمیم گیریهای همسرتون داشته باشه. مشاور خانواده میتونه با بررسی سیستم خانواده شما و کودکی همسرتون علت مشکلات فعلی شما رو شناسایی کنه و راه حل هایی برای اصلاح رابطه پیشنهاد بده و خودش هم بر روند تغییرات رابطه ناظر باشه.
موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: چگونه به همسر خود محبت کنیم
سلام من باشوهرم ۵سال دارم باخانوادش زندگی میکنم وخونم وجدانکرده یک پسر یک سال ونیم هم دارم جدامیکنه یه چند ماهی میمونیم با دوباره من ومیاره خونه مادرش پول اینکه بخواد من وببرمستاجری هم داره به من دروغ میزنه که خونه پیدانمیشه درحالی که نگشته وسوال هم نکردازبنگاه من چکارکنم خیلی دوست دارم مستقل بشم ۷ماه خونه مادرم نشستم تاحواسم جداگانه ولی هنوز موفق نشدم میشه کمکم کنین ممنون میشم
سلام من و شوهرم 13ساله ازدواج کردیم 2فرزند پسر 5ساله 9ساله دارم هر ماه یا بیشتر سر هر چیزی دعوا داریم اصلا همدیگرو درک نمیکنیم الان هم من اصلا حوصله ندارم .مریض هم هستم هر دفعه کتک میزند فحش به خودم و خانواده میده بعد هم هر ساعتی باشه حتی نصف شب زنگ میزنم بابام اعصاب و روان همه رو بهم میریزد مامانش میاد پشتشو میگیره به من میگه لجبازی نکن. هنوزم متوجه نمیشم که چرا باید زنگ بزنه به پدرم یا بره خونه مامانش. مامانش و بر داره بیاره سر من. آلان در اثر هر کتک و فحاشی داغونم دو سال پیش ازش شکایت کردم گفتم بهتر میشه بدترم شد. هر دفعه هم جلوی بچه ها این کار رو میکنه انگار اونام دیگه از من حرف شنوی ندارن
5ساله ازدواج کردم شوهرم همیشه خونواده شو ترجیح میده چه برای برنامه ریزی حالش چه آینده حتی مسافرتی که میخاد بره باید ببینه مادرش کجا دوس داره بره البته تاحالا مارو مسافرت نبرده همیشه پول نداره یه بیرون میخوایم بریم حتی یه خرید سوپرمارکت باید مادرشم الانم تصمیم گرفته یه خونه مشترک بگیره یه جا با پدر مادرش زندگی کنه دارم دیوونه میشم من اصلا نمیتونم رفتارای مادرشو تحمل کنم تو همه چی دخالت کنه حتی عوض کردن پوشک بچه م بهش گفتم من نمیتوتم با خونواده ت یه جا زندگی کنم بهم میگه باشه ولی میره با اونا برای فروش خونه و خرید زمین مشورت میکنه و در حال برنامه ریزی کردنن ناراحتی معده گرفتم قلبم تیر میکشه بدتر از همه بهم میگه من فقط مامانمو دوس دارم تو و بچه هیچ ارزشی برام ندارین خونواده م اصلا پشتم نیستن میگن انتخاب خودته شوهرت آدم شروریه ماازش میترسیم مادرش هم یجوری رفتار میکنه روزی چندبار زنگ میزنه به پسرش محبت بیجا میکنه اون یکی پسرشون کلا باهاشون قطع ارتباط کرده پدر شوهرم آدم خوبیه ولی اونم دیگه پیره اعصاب نداره همش داد وبیداد میکنه من دیگه خسته شدم یه دونفره با بچه مون یه پیاده روی نمیتونیم بریم چون مادرشم باید بیاد اون نمیتونه زیاد پیاده راه بیاد خبرچینی خونه مونه کلا شوهرم خیلی پیش مادرش میکنه کوچکترین چیزی برا میخره آمارشو مادرش داره حتی مرغ و برنج و پیاز ومابقی
من ۱ساله ک ازدواج کردم .تو این یک سال همسر من جوری رفتار کرده ک من یقین دارم فقط پشت خانوادشه .چند روز پیش ب خاطر اینکه خاله من ک عمه همسرم میشه اومده بود خونه ما من خانواده شوهرمو دعوت نکردم فرداش تو خونه ما دعوا انداختن و شوهرمو تهدید کردن ک خونه رو میفروشن خونه ۳ دنگش مال بابای همسرمه. دیشب بحثمون شد و من و خانوادم رو از خونه بیرون کردن و الان حرفش اینه خودت رفتی خودتم بر گرد این ی کوچولو از مشکلاتمه ک همه مشکلات من از طریق خانواده همسرمه. همسرم پشت من نیست فقط خانوادشو میخواد آیا میشه با همچین مردی زندگی کرد ک فقط خانوادش براش مهمه؟
همسرم به خانوادش بیشتر از من ک زنش هستم اهمیت میده وقتی پدرش عمل داشت من که تازه زایمان کرده بودم با بچه نوزادم رو یک ماه گذاشت و رفت پیش پدرش. الانم ک پدرش مریض شده باز منو ک هم سرکار میرم و هم در این شهر غریب هستم با دوبچه کوچیک گذاشت و رفت همسرم سه برادر دیگه داره که همونجا زندگی میکنن اما همیشه بخاطر دوری ک داره فکز میکنه براشون کم گذاشته درحالیکه اونها ک نزدیک هم هستن هیچ کار خاصی نمیکنن تو همه شرایط از ما میخواد ک باهاش کنار بیایم و جور همه خواهر برادراش رو بکشیم چ پولی چه زحمتی. من دیگه ازش متنفر شدم نمیتونم جنس دست دوم باشم دیگه میخوام صبح تا شب باهاش دعوا کنیم تا طلاقم رو بگیرم
سلام خسته نباشید شوهرم بامن خوب نيست همش با خانواده اش خوبه چیکار کنم
سلام اگه شرایتش روداری جدا شو خدتومثل من نسوزون به باش همچین مردای ارزش هیچی روندارن
سلام وقتتون بخیر ببخشید من در مورد بداخلاقی همسر و دروغگوییش و بیش از اندازه به مادرش وابسته بودن چه کاری میتونم انجام بدم؟
من۸ سال ازدواج کردم شوهرم خیلی به مادرش وابسته است طوری که روابط زناشویی وهمه ایرادهای ظاهری منو وقتی که من نیستم برا مادرش تعریف میکنه بعداکه مادر وخواهرش که منومیبینن ازبرام تیکه میندازن که فلان جات که ایراد داشت وچیکار کردی …وقتی باهمسرم صحبت میکنم که ایرادهای منو براچی به مادرت میگی عصبانی میشه ونمیخاد چیزی بشنوه مکان وترک میکنه من درکمال ارامش وبالحنی ملایم بهش میگم …میگه اگه حرفای زندگیمون وبه مادرم نگم مادرم ازمن ناراحت میشه …درعوض اگه بفهمه من درمورد زندگیمون چیزی به خونوادم گفتم ازمن ناراحت میشه …مادرشم هرچی بهش احترام ومحبت میکنم اصلا انگارنه انگاربهم رونمیده باهاش دوست بشم…لطفا میشه راهنمایی کنید چطوری همسرموراضی کنم حرفای زن وشوهری وبرامادرش تعریف نکنه وازش فاصله بگیره
خانواده همسر من پیشنهاد دادن که همه باهم به مسافرت بریم و همسرم خیلی دوست داشت ولی من خیلی دوست نداشتم برم دیشب جرو بحث کردیم که چرا همسرم نظر من را برای مسافرت نپرسید و با همه هماهنگ کرد و همسرم از حرف من ناراحت شد و من راتهدید کرد که دیگه با خانواده من هیچ جا نمیاد و اونها هم حق ندارن که با ما بیرون بیان و هرچی گفتم که پاشو بریم دیگه نیامد و ناراحت شد و رفت سر کار میشه راهنمایی کنید که چطور باید رفتار کنم باهاش
سلام خسته نباشید من 28سالمه یه دختر 6ساله دارم ده ساله ازدواج کردم توی ای ده سال خانواده شوهرم خیلی با رفت امدشون اذیت میکن مدام میان میرن خیلی زیاددد شوهرم همش طرفشونه میگه برو خونه پدرت اگه راضی نیستی مننم بخاطر زندگی وازدواج فامیلی نمیتونم خیلی گریه میکنم اخه اذیت میشم راحت نیستم تو خونه خودم
من با خانواده شوهرم تو یه ساختمونیم خانواده شوهرم تو هر چیزی دخالت میکنن جوری که در مورد همه چیر ما نظر میدن الانم جوری شده که واقعا دیگه هیچ حسی به شوهرم ندارم نه ساله دارم اذیت میشم.اگه راهی دارید لطفا بهم بگید
۳۲ سالمه یه دختر ۵ ساله دارم شوهرم خیلی عصبی و بداخلاق به خودم به خانوادم بی احترامی میکنه فحش میده البته بیشتر وقتی اونا نیستن. بخدا خانواده من هیچ بی احترامی بهش نکردن هیچ دخالتی هم تو زندگی ما ندارن برادرم ماشین میخره آبجیم جهیزیه میخره به من فحش میده تو بی عرضه ای اونا زرنگن اونم بعد ۸ سال زندگی این حرفها رو میزنه دنبال بهانه س اینم بگم خانواده خودش از روز اول ازدواج به هزاری حتی توی مراسم عروسی به عنوان شاباش هم بهش ندادن و هیچ گونه محبت و پشتیبانی از سمت اونا نداره
بیست ساله ازدواج کردم دو فرزند پسر دارم شوهرم ۴۲ ساله..خودم هم ۴۲ ساله…حس الانم تنفر از شوهرم هست …فقط مادرش رو قبول داره زن کامل میدونه و دوست داشتنی …از نظر جنسی ضعیف …وسواس داره …و گوشه گیر
سلام شوهرم برای همه تصميمات زندگی از مادرش ظرخواهی میکنه باید چیکار کنم اصلا رو پای خودش نیست. دو سال ازدواج کردیم، فرزند نداریم،بله من ازش خواستم حریم حفط بشه، خودمون حل کنیم، ولی مقابله میکنه که نه باید صمیمی باشی، وبگی، میگهاونا خیر مارو میخوان، به علت فوت پدر در بچگی وتنهایی پیش مادرش(خالم) زندگی میکنیم.ولی مادرش با سیاست بامن برخورد میکنه ومسائل شخصی خودش ودوتا دخترش رو از من مخفی میکنه، ولی میخواد همه مسائل منو بدونه. مادرش تا قبل ازعقد اصلا سیاستش نشون نداد ولی الان که باهاش زندگی میکنم خیلی با من سیاست داره، مثلا میره با دختراش خرید میکنه که من سر در نیارم ولی شوهرم اگه یه کفشم برا من خرید همون تو مغازه زنگ میزنه به مادرش آدرس وقیمت میده. من میخوام خط قرمز درست کنم ولی شوهرم قبول نمیکنه همش میگه مگه بدش هست، مادرته، در صورتی که یبار بهش میگفت کیف که داره چرا کیف خریده ومن شنیدم. ما در یک خونه، واتاق ما ومادرش کنار هم هست، وگفته همیشه پیش مامانم هستم، وچون رفتار خالم قبل ازعقد اصلا با سیاست نبود ولی الان نمیشناسمش، من همون اول قبول کردم باهم باشیم، ولی مادرش حتی اجازه نمیده شوهرم حقوق وپس اندازش رو بمن میگه، ومسائل مالی هم وپولش رو مادرش خواهراش میدونن ولی نمیزارن من بفهمم، در صورتی که من مراعات میکنم، وولخرج نیستم، حتی حاضر شدم عروسی نگیریم، بخاطر نیاز مالیش، ولی خانوادش هی جلو من میگن بخاطر کرونا عروسی نگرفتیم، در صورتی که شوهرم نیاز مالی داشت وما باهم حرف ده بودیم ومن قبول کردم، ولی اینجور میگن که کار من رو بی ارزش کنن، هر قدمی هم که خانوادم برمیدارن مادرش بی ارزش میکنه ومیگه حالا مگه چیه، چون بعدش شوهرم اینو میگه، بعد از صحبت با مادرش، درصورتی که من تو خونه همه کارا با من هست، ومادرش میشینه سر میز وبلند میشه، ولی بازم، میگن مگه چیکار میکنه، وبی ارزش جلوه میدن، ولی اگه رفت خونه دختراش همش به اونا کمک میده، با وجود این احتراما که من میزارم بازم با من در پشت سر و برا دختراش تعریف بد میکنه وبهونه گیری میکنه،مادرش بچه دخترش رو که کارمند هست صبح ها میاره ونگه داری میکنه ولی همش بمن میگه دستم درد میکنه و… ماخونه مادرش زندگی میکنیم که پیشش باشیم در صورتی که خونه داریم، ولی یجوری برخورد میکنن، که خیلیا خونه ندارن ما اینجا راحت زندگی میکنیم خونه مامان، مگه اینجا چی کم هست، اینجا جای خوب هست باید خدارو شکر کنی واین حرفا، دست پیش میگیرن. خونه مادرشوهرم طبقه جدا هم داره، بازم مادر وپسر حاضر نشدن جداشن، بنظرتون شرایطم جوری هست ک به طلاق فکر کنم، همسرم بیشتر مادرشو مورد اعتمادخودش میدونه مثلا مسائل مالی رو به اون میگه واز من مخفی میکنه ومن ازین عدم صداقت اذیت میشم
سلام شوهرم به خاطر خانواده اش تو روی من وایساده باهام دعوا کرده و الان سه روزه قهریم میگه باید بیای از پدر و مادرم معذرت خواهی کنی به خاطر یه چیزی که 70 درصد حق با منه
سلام وقت بخیر راستش من حس میکنم خانواده شوهرم تلاش میکنن منو از پدر مادرم دور کنن تمام دوران عقد اصلا اصلا به من توجهی نداشتن انگار وجود ندارم به بهانه های مختلف نمیذاشتن شوهرم با من یا خانوادک باشه الان که ازدواج کردم طبقه بالای مادر شوهرم هستم الان بیش از اندازه توجه میکنن انتظار دارن هر روز برم پیششون یا وقت تعطیلات حتما یه برنامه ای میذارن که نشه من با خانوادک باشم همش هم بهم میگن وابستگیت رو کم کن حتی اگه تو هفته برم سری بزنم به خانوادم بهم میگن رفتی خیالت راحت شد
شوهرم هم اصلا با خانوادم ارتباط نداره مگر این که رسمی مهمونش کنن که بیاد چون پدر و مادر خواهراش نمیذارن
همسرم به خاطر خانوادش منو ناراحت میکنه
من یک سال و چند ماه هست که با شوهرم زندگی مشترکمون رو تشکیل دادیم قبلش ۸ ماه نامزد بودیم . طبقه بالای خونه پدر شوهر و مادر شوهرم زندگی میکنیم. از همون اول زندگی وابستگی مالی و عاطفی شدیدی به خانواده ش داشت با اینکه خودش در آمدش بد نیست. اوایل چون خیلی حرف همدیگر رو نمیفهمیدیم مدام جر و بحث داشتیم. در حد دو هفته یکبار که هر دفعه با بالا رفتن صدای ما مادرشوهرم بالفور خودش رو به طبقه بالا میرسوند و در اکثر مواقع حق رو به پسرش میداد در حالیکه حق با من بود. چند بار نذاشتم دخالت کنه و از خونه بیرونش کردم که متاسفانه منجر به بدتر شدن ماجرا شد. الان کم کم حرف همدیگه رو میفهمیم و رابطه مون خوب شده تونستم قانعشون کنم که طبقه بالا خودم پخت و پز کنم. اما متاسفانه شوهرم هیچ خریدی برای خونه نمیکنه و همش میگه هر چی نیاز داری از پایین بیار و اینکه موقع استراحت کردن ظهر همش میگه پایین میخوابه
اصلا هم به من توجهی نمیکنه که ناهار پختم و منتظرش هستم تا بیاد بخوریم و بخوابیم. با اینکه طبقه پایین به شدت پر رفت و آمد هست و سرو صدا زیاده اما اونجا خوابیدن رو ترجیح میده
هر وقت ازش میخوام چیزی برام بخره مثلاً لباس میگه فردا با مادرم برو بازار و بخر. من واقعا خسته شدم چون دوست دارم شوهرم برام لباس انتخاب کنه و خودش برام همه چیز بخره اما متاسفانه خیلی خسیسه و فکر میکنه اگه من با مادرش برم خرید خیلی جلو میفته در حالیکه در آمدش واقعا عالیه و همیشه هم از در آمد زیادش تعریف میکنه
مدام جلوی داماد هاشون از خودش تعریف میکنه برا خانمم فلان مانتو رو خریدم فلان غذا رو خریدم در حالیکه نصفش رو دروغ میگه و نصف دیگه هم با پول باباش بوده من هم تعریف دست و دلبازیش رو همه جا میکنم و به روش نمیارم که خسیسه چون به این کلمه حساسیت داره جالب اینه که در مقابل تمام این مشکلات مادرشوهر و پدر شوهرم حس میکنم دارن به ما خوبی میکنند که نمیزارم آب تو دل بچشون تکونی بخوره
سلام از دست خانواده شوهرم خیلی کلافم ما تو دوتا شخر جداییم که فاصلش ۹ ساعته اوتا هر وقت میخوان بیان خونه ما زنگ میزنن شوهرم بره بیارشون چند روز میمونن باز ببرشون اصلا این نه تنها برا من برا اطرافیانمم قابل درک نیست که چقدر خودخواه باشی پول کرایه ندی با اتوبوس قطار بیلی شوهر من از اینجا بکوبه بره اونجا ،اونارو سوار کنه بیاره دوباره چند روز بعد ببره و برگرده ،به شوهرمم میگم میگه چه اشکال داره ،من خیلی حالم بده سر این موضوع لطفا کمکم کنید ممنون
من خیلی مشکلم از نظر خودم حاد شده خیلی خیلی خسته شدم سه ساله که ازدواج کردم همسر من تومور داشته تو گوشش به همین خاطر وابستگی مادروپدرش خیلی و به شدت بهش زیاد شده بااینکه الان حالش خوبه و این موضوع برای قبل از اشنایی با من بوده خیلی سعی کردم دخالت هاشون رو کم کنم و اوناهم تا حدی سعی میکنن کم کنن نظراتشون رو بااینکه حس میکنم منو دوس ندارن عروس ایده الشون نیستم چون من با همسرم دوست بودیم خودشون اومدن خواستگاری ولی دوس داشتن از من چیزی بسازن که خودشون میخوان خصوصا مادرشوهرم که از قضا خیلیم دوست داشته دختر خواهرش عروسش باشه خانواده همسرم دوس دارن همش باهاشون رفت و امد کنم برم و بیام اما من دوس ندارم من ادم درونکراییم از رفت و امد زیاد بدم میاد تنها دلبستگیم مامانم و خواهرمه حتی دوستی هم ندارم اما همسرم به خانوادم توهین میکنه فحش میده منم خب عصبانی میشم همون حرفاشو به خانواده خوذش میزنم سریعا هم پشیمون میشه میاد عذرخواهی دلش میخواد از دلم دربیاره منم خیلی اوقات کوتاه میام اما احساس میکنم هرچی میریم جلوتر حالمون بدتره دعواهامون بیشتره نمونش من امسال برنامه ریزی کردم با خانوادم برم مسافرت ولی ایشون همش اره و نه میکنه جواب درست نمیده یکمم که پاپیچش میشم که بلاخره جی شد میریم یا نه میکه بیا با خواهرم بریم من دوس ندارم با خواهرش برم چون کلا باهم مشکل داریم همو درک نمیکنیم خواهرشم از لج من به همسرم اصرار میکنه بیا با ما بریم سفر من حتی اصراری ندارم با خانواده خودمم بیاد حداقل دونفری بیاد بریم ولی میگه خوش نمیگذره واقعا موندم چیکار باید بکنم همش میگه پشت خانوادتی همش به مادر و خواهرم فحش میده زندگی ما شده خانواده ها ولی من دیگه بریدم هم همو خیلی دوست داریم هم تازگیا فکر جدایی افتاده تو سر
سلام شوهرم ازم میخواد ک با خانوادش زندگی کنم اما متوجه نیس ک باعث بروز مشکل میشه با اینکه مادرش نسبتا فرد آرومی هست اما بازم حس میکنم نمیتونم
سلام همسرم بیش از حد وابسته به خانوادش هست خانوادش هم آدمای پر توقع وعصبی هستن مخصوصا ببینن من وهمسرم رابطه مون آکی هست دائم در حال دعوا هستن بامن هر کدوم یه سازی میزنن که من به ساز اونا باید برقصم مقابله میکنم ولی میبینم شوهرم موس موس دنبالشون مارو ول میکنه میره پیش اونا شهرستان من یه دختر هشت ساله دارم به خاطر دخترم مجبورم بمونم به خدا دادم دیوانه میشم. زنی متاهل هستم چهل ساله همسرم هم چهل ساله یه دونه دختر داریم هشت ساله مادر شهرستان نظرآباد زندگی میکنیم خانواده من وهمسرم هم کرمانشاه وهر یک سال یه بار به خاطر شغل همسرم میتونم خانوادم رو ببینم خانواده همسرم عید که میریم همش من رو میبرن خونه این فامیل واون فامیل من دیگه نمیتونم خانواده خودم رو ببینم ۳ تا خواهر شوهر دارم که شوهرم رو گرفتن تو مشتشان والان مارو تنها گزاشته دختر هشت ساله خودش رو ورفته پیش اونا یعنی دنبال اینن یه ایراد از من در بیارن فقط همسر دهن بینم هر چی اونا میگن فکر میکنه درسته
یک مرد چندین نقش داره در جامعه. شوهر، پسر، پدر، کارمند، عمو، دایی، دوست، داماد و… چندین نقشن که دیگران از یک مرد انتظار دارن. برای یک زن هم همینطوره. میزان توقعات و محبت ها هم متفاوته! یک مرد بعنوان یک همسر و یک پدر یا پسر یک خانواده باید خودش رو تقسیم بندی کنه. نباید کسی سهم خواهی کنه. اگر به شما محبت میکنه نباید خانواده ی اولیه بدشون بیاد، یا اگر به پدر مادرش محبت کرد نباید شما بدتون بیاد. البته برای هر نقشی به اندازه ی خود باید اجرا کرد. انشاالله که با صحبت کردن در موقیعتی مناسب و فضایی آرام و صمیمی، به توافقات لازم در این زمینه برسید. موفق باشید
سلام خسته نباشین من الان 4ساله ازدواج کردم. همسرم خیلی پولکی در حدی که حاضر نیس از کارش بگذره فقط یع بار منو ببره تنهایی گردش همش با خونوادش دوس داره وقت بگذرونه من گفتنی بیا دوتایی بریم میگه پس مامانم چی یا این ماه تولدشه میگم دوتایی بریم کافیشاپ وقت بگذرونیم فقط میگه پس خونوادم چی یا حتی بخوایم برا خونه وسیله بهریم حتما باید مامانشم بیاد نظر بده دیگه خسته شدم من انگار آدم حساب نمیکنه فقط مامانش باباش براش خیلی مهمن تو این 4سال یه شب بامن ننشسته مثل زن شوهرا بحرفیم بخندیم درد دل کنیم گفتنیم میگه خستم میگیره میخوابه اما خونه مامانش بودنی تا ساعت 4شبم بشینیم نه میگه خستم نه چیزی کاری کرده ازش ناامیدم نمیتونم بهش تکیه کنم فقط پول پول مامانم مامانم میکنه از شنیدن این کلمات خسته سدم در حدیکه هرشب گریه میکتم
من نمی دونم چرا هر کسی سر جای خودش نیست. مثلا یک مرد چندین نقش داره در جامعه. شوهر، پسر، پدر، کارمند، عمو، دایی، دوست، داماد و… چندین نقشن که دیگران از یک مرد انتظار دارن. برای یک زن هم همینطوره. میزان توقعات و محبت ها هم متفاوته! یک مرد بعنوان یک همسر و یک پدر یا پسر یک خانواده باید خودش رو تقسیم بندی کنه. نباید کسی سهم خواهی کنه. اگر به شما محبت میکنه نباید خانواده ی اولیه بدشون بیاد، یا اگر به پدر مادرش محبت کرد نباید شما بدتون بیاد. البته برای هر نقشی به اندازه ی خود باید اجرا کرد. انشاالله که با صحبت کردن در موقیعتی مناسب و فضایی آرام و صمیمی، به توافقات لازم در این زمینه برسید. موفق باشید
من حدود۶سال ازدواج کردم ۲ فرزندوازون وقتی که ازدواج کردیم مادرهمسرم تنهاست وهمسرم به مادرش وابسه وهمه جا باماست یعنی شوهرم اینکارو کرده هیچوقت خودمون نبودیم یه مسافرت بریم شام وناهر اونجاییم فقط شب موقع خواب خونمون هستیم یه موقع هایی کلافه میشم یا اصلا منوهمسرم باهم حرف نمیزنیم شاید یه ساعت هم کنار هم بشنیم نمیتونیم حرف بزنیم حوصله نداره تا حرف میزنیم اکثر اوقت بحثمون همش میگه حرفه من به خرجی دادن هم زیاد موافق نیست خرج میکنه ولی من دوستدارم بهم خرجی بده شاید خودم چیزی بخوام اصلا توجه نمیکنه به حرفام .توجهی بهم نداره ازهیچ لحاظی دوستدارم بهم توجه کنه محبت کنه
من دوسال وارد رابطه شدم ۶ماهه عروسی کردم. خانواده شوهرم ب شدت منو اذیت میکننن و زندگیمو خراب میکنن و دخالت میکنن. من با شوهرم تا حالا مشکل نداشتم همه مشکل ها. سر خانواده اش بود. سر اینکه مادرش بهم تیک انداخت با شوهرم دعوام شد. دعوای خیلی بدی افتاد پدر شوهر و مادر شوهرم هرچی از دهنشون در اومد ب ما گفتم هم ما هم خانوادش. الان اومدم خونه بابام. شوهرم هر لحظه نسبت ب من بد میکنن بین مارا خراب میکنن
۵ ماه ازدواج کردم بیش از حد وابسته س یعنی اون که هستن حتی اسم منو نمیگه یه خواهر مجرد داره ۲۴ ساعته با اون و مادرش درحال مکالمه یعنی هر چی زنگ میزنم مشغول حرف زدن منو با جاریم مقایسه میکنه که مثل اون باش. سلام بیش از حد شوهرم ازش و حساب میبره توهمه چی دخالت میکنن شهرستان هستن خانواده اون ۸ روزه خودشون هر چی دوس دارم تو خونه م انجام میدن انگار نه انگار من خانم خونه خودشون از تو یخجال هرچی بخواد حتی پدر شوهرم من ازاین ور فقط حرس وجوش میخورم توخدا چکار کنم شبا خواهر شوهرم میاد اتاق ما البته که شوهرم میخواد بیاد
سلام . من ۱۰ ساله ازدواج کردم و طبقه بالای خانواده همسر هستیم و هنوز غذامون مشترکه . هرکاری میخوام بکنم غذامون جدا کنیم نمیشه. شوهرم قبول نمیکنه .چیکار کنم؟ بیشتر بار غذا هم گردن منه . اگر جدا کنم راحت میشم
سلام شوهرم بسیار زیاد وابستگی شدید به خانواده اش داره و اون ها دخالت شدیدی در زندگی ما می کند و به شوهرم یاد می دهند تا یا از خانواده ام جدا شوم یا طلاقم دهد. و همسرم به خانواده اش چیزی نمی گویید و چون ما با خانواده ی همسرم جدا زندگی میکنیم و خونه ی جدایی هم داریم ولی همسرم با حرف های خانواده اش من را آنجا نمیبرد. ببخشید ما الان با خانواده ی همسرم زندگی میکنم ولی خونه. ی دیگه هم داریم ولی همسرم با حرفهای خانواده اش من رو به خانه ی جدیدمان نمیبرد ولی من همسرم را دوست دارم و همسرم هم من رو دوست داره ولی خانواده اش تلاش میکنه که ما از هم جدا شیم. الان باید من چیکار کنم؟
همسرم به خانوادش اهمیت میده. میگه اونا هم خونه من هستن تو شادی و غم پیش من بودن ولی تو نه!!! همش میره دنبالشون از سر کار میارتشون!حتی صبح زود جمعه میگه چرا نگفتی من میبردمت!
شما قبل اینکه ازدواج کنید همسرتون در کنار پدر و مادرشون بودن با اومدن شما قرار نیست از آنها فاصله بگیرد ، هر کدام در جایگاه خاص خود هستید و قرار نیست حس حسادت و کدورت درست بشه
سلام وقت بخیر با شوهری که اولویت اولش خواهرش هست توی همه مسائل و
سلام وقت بخیر خسته نباشید من ۳ ساله ازدواج کردم همسرم به شدت منو اذیت میکنه وهمیشه هم به اسم خانوادش اینکارو انجام میده مثلا دقیقا ۱ ساعت بعد از عقد بهم سیلی محکم زد ازش پرسیدم چرا زدی؟ گفت چون بابام گفته باید زنتو بزنی که حساب کار دستش بیاد…یا مثلا دو ماه پیشا بود یه اخر هفته گفت بابام اومده مغازه باهم بحث کردیم بعدش ۲ تمام داشت منو کتک میزد یا همین هفته پیش ۳ روز و ۳ شب باهام دعوا کرد …بماند که خانوادش هم هر بار که منو میدیدند هم جداگانه بد رفتاری میکردند مثلا مادرش بهش میگه یادته پدرت به من گرسنگی میداد توام همونجوری کن با زنت و همسرمم واقعا انجام میداد من تصمیم گرفتم دیگه نرم دیدنشون و بزارم همسرم تنها بره …الان همسرم میگه تو باید بیای هر چی هم میگم از رفتار خودت و خانوادت ناراحتم و نمیتونم تحمل کنم میگه مهم نیس چیزی که ما میخوایم مهمه …از طرفی طلاق هم نمیده من واقعا بریدم میشه راهنماییم کنید من واقعا چیکار باید بکنم
سلام من با مادرم تو ی ساختمان زندگی میکنم و همسرم هرچی بینمون ناراحتی میشه به به مادرم ربط میده یا اونقد بلند بلند دعوا میکنه که صدامونو میشنون فحش میده واقعا نمیدونم چکار کنم
سلام من شوهرم وابسته ب مادرش هست. بعد شوهرم با پدرم شریک هستند و مادرش لز پدرم میدونم ک بد میگ و شوهرم از خانوادم بدش میاد. بعد من و شوهرم باهم قوم هستیم. و من با شوهرم در همه چیز ک ناراحتم میکنه باهاش دعوا میکنم حس میکنم شوهرم نسبت ب من بی مهر شده و طرف مادرش هست بعد بعد با پدر و مادر مک هم بد شده حتی مادرشوهرم ت بغل شوهرم هم خوابیده و هی قربون صدقش میره و هی میگ ت مث دختری برام و میگ ک از وقتی ک ت اومدی پسرم دیگ مث قبل نیست من و پسرم مث دخترم باهاش حرف میزدم فلان بعد غیبت پدر و مادر منو هم میکنه با خانوادم از وقتی ک ازدواج کردم قطع رابطه کرده خیلی ناراحتم افسردگی گرفتم دیگه
اولا اینکه در مورد همه چی نباید تو خونه دعوا راه بندازی .وقتی مشکلی پیش میاد یا چیزی ناراحتت میکنه باید بزاری در یک زمان خاص باهاش با ارامش و خوشرویی صحبت کنی. دوم وقتی همسرت خونه است باهاش مهربون باش و از پدر مادر اون و خودت چیزی نگو. و اینکه سعی کن برنامه هایی بریزی برا باهم بودن و ارتباط با خانواده شوهرت به حداقل برسونی. و مسایل زندگی خودت با اونا در میون نزار. به همسرت بگو کار با پدرت تو همون محل کار بمونه مسایل و نیاره خونه و در زندگی مشترک و رابطتون دخالت نده. اینکه در مورد تو خانوادت بد میگن اهمیت نده .اینجا مهم تو و همسرته که باید وقت بیشتری براهم بزارید. اگه یه جلسه حضوری پیش مشاور برین مشکلاتتون حل میشه
من از خانواده ی همسرم خیلی فوحش و ناسزا و تهمت شنیدم اما شوهرم هیچ وقت سعی نکرد که با خانوادش حرف بزنه و دلیل این کاراشونو بپرسه. همیشه سکوت میکنه. لطفا راهنماییم کنید واقعا خسته شدم از حرفاشون. در ضمن دوتا بچه دارم و هرسری که خاستم جدا بشم. فکر بچه ها نمیذاره
همسرم از زمان عقد و نامزدی خیلی مادر و خواهرش رو بغل و بوس میکرد ، اون موقع برام خیلی مهم نبود اما حالا که 7 ماه از زندگی مشترکمان میگذرد برام تحملش خیلی خیلی سخت شده
خیلی حالم بده حس میکنم مادرشوهرم میخواد رابطه منو با شوهرم خراب کنه. نمیدونم چیکار کنم. من خیلی همسرمو دوست دارم همسرم تازه شروع به کار کرده ما ۲۲ سالمون هست و از وقتی شروع به کار کردیم همش دخالت میکنه دلتنگی شدید زنگ های زیاد و حواسشو پرت میکنه با اتفاقاتی خونه چون برادرشوهر طلاق گرفته و مادرش ناراحته همش ذهن همسرمو مشغول و منفی میکنه میگه تو چرا باید تو این سن کار کنی چرا اصلا ازدواج کردی نمیتونم ببینمت. واقعا خیلی داره به زندگیم لطمه وارد میشه همش تحت کنترلی انگار فکر میکنه ما بچه ایم. همش دنبال زیر بغل مارن همش دنبال بهونه هستن که ببینن من چه کار اشتباهی کردم برن گزارش بدن به خونوادم و شوهرم منو بد جلوه بدن ما هنوز عقد کردیم اگه ازدواج کنیم وای به حالمون. برادر شوهرم از مادرش و بابا ش به خاطر گله و غرای که میزدن طلاق گرفت چون جاریم خیلی اذیت شد خود برادر شوهرم به من گفت دنبال مو از ماستن. من میترسم با آیت کاراشون زندگی مارم خراب کنن. شوهرم طرف منه و میگه تو رو خدا صبر داشته باش ول کن از این گوش بگیر رد کن بیخیال حرفاشون و کاراشون باش. خیلی حالم بده خسته شدم ازین زندگی دلم میخواد آرامش داشته باشم
سلام من با همسرم و خانوادش ب مشکل بر خوردم مادر شوهرم تو زندگی من و همسرم شدیداً دخالت میکنه من بهشون گفتم دوست ندارم کسی دخالت کنه و بحثمون شدید شد و باعث شد ب طلاق فکر کنیم الان من به همسرم ک چند روز هست ازش بیخبرم پیغام دادم و زنگ زدم اما جواب نمیده چیکار کنم ک جواب بده حداقل بفهمم وضعیت زندگیمون ب کجا ختم میشه یا آشتی کنیم یا طبق خواسته اش طلاق بگیریم من دوست ندارم جدا شم
مادر شوهرتون دخالت میکند شما نباید مستقیم بهشون بگید دخالت نکن ، با کلمات بازی کنید با محبت میتونستید بهش بگید مادر جون من ناراحت میشم ، به همسرتون پیام بدید بگید اشتباه کردید عصبانی شدید ، گاهی وقتها مادر شوهرتون قصد توهین به شما ندارن ، بد برداشت میشه ، زندگیتون رو بخاطر چند تا حرف نباید خراب کنید
سلام من شوهرم تک پسر خانواده وباخانواده زندگی میکنیم و وابسته به اونا هست چکار کنم مستقل بشم ودر زندگیم دخالت نکنن وخودم وشوهرم تصمیم گیرنده باشیم
من نه ماهه ازدواج کردم با خانواده شوهرم قطع رابطه م دو سه هفته اگه ب خانوادم فحش نمیدادم و بی احترامی نمیکردم آشتی میکردم ولی حالا میلی ب آشتی ندارم دعوا ک شد دیگه من تموم کردم و اصلا راجب دعوا حرف نمیزدم ولی ی روز هم ظهر هم شب زنگ زدن ب شوهرم دعوا که از خونه برو بیرون نمیخاییمتون ما هم با گریه رفتیم دنبال خونه شب زنگ میزنم ک زنت و مادر زنت میخان بدزدنت ی بلایی سرشون میارم و شوهرمم گف بابا خودتون گفتین. حالا بحث من اینه من دیگه کشش دعوا ندارم مادرش و خانوادش خیلی اهل دعوام ولی چند روز پیش قلب شوهرم گرفت با پدر شوهرم رفتن دکتر گفتن ی رگش گرفته پدرش گریه کرده مادرشم گفته بیاد دست زنشو بگیره بیاد تو خونه من کاریشون ندارم و اینا… دیگه هم راجب دعوا حرف نمیزنن. حالا من برا زایمانم دوهفته قبل و پونزده روز بعدش میمونم خونه مامانم ک کمکم کنه چون بچه کوچیک داره خودش نمیتونه همه چیو ول کنه بیاد پیشم. میترسم باز زنگ بزنه دعوا ک چرا نمیاد نوهمونو دزدیده و اینا. همسرم میگه کسی کاری ندارن حرف بزنن هم من جواب میدم
طرز برخورد با شوهر زیاد به برادر هاش فکر می کنه مداوم متوجه است که چی کار کنه براشون مشکل خونه خودش متوجه نیست منم بسیار احساس شدم چکار کنم
سلام ۱۵سالع ازدواج کردم ۱۵روز همسرم کنارم نبوده طبقه بالای مادرشوهرن هستیم..حتی یک کیلو هم میوه میخریم میگه بهشون من چیکار کنم لطفا چاره بگین حرفم زدم قهرم کردم فایده نداش ب خدا چاره جز مرگ پیدا نمیکنم نمیدونم هدفش چیبود ک ازدواج کرد
شوهر من خیلی وابستگی به خانوادش داره طوری که هر روز بهشون سر میزنه و چون تو یک ساختمون خونه گرفته خانوادشم هر روز بدون در زدن وارد خونم میشن ..حتی شوهرم حدود ۱۰۰میلیون میخواد بده برایه مادرش ارایشگاه بزنه هرچی هم من میگم این پول سهم زندگیمون و بچمون هستش قبول دار نمیشه متاسفانه مادرش و دوتا خواهراش شوهر ندارن و بیشتر خرجاشونم همسر من میده من حتی نمیتونم یک مسافرت دونفره یا یک شام ساده دونفره برم چون اونقد وابستس میگه همه جا باید با اونا باشیم در حالی که من از خانوادم دورم منو ماهی یک بار نمیبره دیدن خانوادم واقعا کلافه شدم مگه میشه انقد وابستگی داشت ….بچم به زودی به دنیا میاد حس میکنم هیچ احساسی به بچمون نداره فقط چسبیده به خانوادش
من دو سال هست ازدواج کردم همسری وابسته به خانواده دارم و هنوز مستقل نشدیم کلا خیلی بهش ابراز علاقه میکنم و اینکه همه نیازاشو درجا پاسخ میدهم ولی در جوابش اون کلا فکر کارو مغازس واصلا توجهی بهم نمیکنه و در تخرم میگه من نمیتونم اون زندگی کا دوست داری بسازم میخوای برو خونه بابات ..میدونم دوسم داره ولی چون زیادی بهش بها دادم اینجور شده
خانومی ۲۴ ساله هستم و همسرم ۲۵ ساله حدود ۱۰ ماهی هست ازدواج کردیم. خودمون مشکلی نداریم همه مشکلم خانوادش هستن که اصلا به خودشون اجازه میدن راجب هر مسائلی نظر بدن و تصمیم بگیرن برای ما .هرچیزی توی خونشون پیش میاد سریع زنگ میزنن به همسرم و میگن بهش و شوهرم کلا از نظر ذهنی بهم میریزه این ارامش و اسایش زندگیمو گرفته همش دغدغه و فکرش خانوادش و خاله ایی که با اون ها زندگی میکنه هست .چند باری صجبت کردم باهاش اخرش دعوامون شد اصلا نمیخواد متوجه بشه چقد از زندگیش قافل شده و چقد این رفتار ازارم میده .چندباری انقد از دست خانوادش عصبی شدم خواستم برم بهشون بگم دست از سر زندگیمون بر دارید اما … چند وقت پیش مهمونی دعوت شدیم و من به همسرم گفتم اولین بار هست میریم اونجا و تازه عروس دامادیم باید شیرینی بگیریم که دست خالی نریم بعد خانواده همسرم گفتن نه زشته شب قدره این کار چیه و .. و باعث شد همسرمم به حرف اونا بگه نه نباید بخریم
من الان ۲ ساله که ازدواج کردم اوایل شوهرم کم یه حرف مامانش میکرد اما الان نزدیک ۸ ماهی شده که خیلی وابسته شدم به مامانش ما تو عقدیم من اخر هفته ها میرم پیشش بهش میگم پنشنبه ها با خانوادت باش جمعه ها با من اما اصلا به حرفم گوش نمیکنه نمیدونم چیکار کنم دیونه شدم میترسم برم خونه خودمم همینجوری باشه تازه ما رابطه کامل داریم و اگه یه هفته رابطه نداشته باشیم اون اخلاق. فرق میکنه پیش مامانش تحقیرم میکنه اصلا احترام نمیزاره منو نمیبینه انگار توروخدا دوتا راه حل بگین بهم کمکم کنید من ۱۸ سالمه و شوهرمم ۲۴
سلام . من چهارسال که با شوهرم زندگی میکنم دوسال اول بخاطر خانوادش و حساسیتی که نسبت به اونا داشت خیلی بحث داشتیم تا حدی که چند باری میخواستم جدا بشم چون خیلی اذیتم کردن هم خودش هم خانوادش . الان یکمی بهتر شده ولی بازهم از خانوادش میترسه تا حدی که جلوی خانوادش نمیتونه با من صحبت کنه یا حتی اسم خانواده من را جرات نمیکنه پیش خانوادش بیاره خیلی کلافه شدم از دست این رفتاراش . نمیدونم چطوری این مشکل را برطرف کنم که از این اخلاقش دست برداره تا بتونیم آزادانه زندگی کنیم نه با ترس و واهمه از خانواده شوهرم . لطفاً راهنماییم کنین که چه کاری انجام بدم که این مشکلم حل بشه
من حدود ۶ ساله ازدواج کردم یه بچه ۷ ماهه دارم. همسرم تک پسره با ۴ تا خواهر . مادرشوهرم خیلی خیلی خیلی به همسرم وابسته هست سنشم بالاست. ۳۱ سالمه شوهرم ۳۳ سال مادرش ۷۰ سال.نمیدونم چرا اینقد این زن پر از نفرت و حسادته اصلا نمیتونه خوشبختی مارو ببینه همیشه شوهرمو به بد بودن تشویق میکنه همیشه تحریکش میکنه. مادرشوهرم دیروز به طرز خیلی زشت و بی ادبانه با من دعوا کرد و هرچی به دهنش اومد بمن گفت. شوهرم فقط نگاه کرد هیچییییییی نکفت. نه منو به بهونه ایی کشیدن خونه خودشون ۳ نفری شروع کردن به دعوا و پرخاش و بی ادبی هرچی تونستن گفتن شوهرم فقط نگاهشون کرد. مادرش هز چند ساعت از پسرش خبر داره کجات چیکار میکنه روزی یبار خواهراش بهش زنگ میزنن روزی دو بار میره به مادرش سر میزنه تمام کاراشونو میکنه
سلام من همسرم توی هیچ مسائلی با من مشورت نمیکنه بهم احترام نمیذاره اولویت زندگیش اول خانوادشن بعد من چکار کنم؟ دو سال ازدواج کردم الان یک ماهه درگیری داریم باهم همش دعوا واقعا دیگه خسته شدم نمیدونم چکار کنم. همش دعوا و جنگ قهر کردن من زندگیمو دوست دارم اگه راهی هست بتونم کنترل کنم لطفا راهنمایی کنید. اگه نه راهی نیست تا جدا بشم چون خانوادمم دیگه فهمیدن همسرم اینجور اخلاقی داره بهم فشار میارن
مشکل من خواهر شوهرمه زیادی روش حساسم. دلم نمیخاد شوهرم بهش زنگ بزنه. دوسش ندارم. من رو خواهر شوهرم خیلی حساس بودم ب سوهرم خیلی گیر میدادم زنگ نزن اگ اون زد زد جواب نده خونشون نرو خلاصه بعد اون همه گیر دادنا الان بهم زنگ میزنن دوتاشون از من پنهون میکنن تورو خدا کمکم کنید یه هفته است سر این موضوع با شوهرم قهریم. مشکل من خواهر شوهرمه وزش بدم میاد روش حساسم اونقدر بخاطر اون ب شوهرم گیر دادم ک الان چون نمیخاست من دلخور بشم ازم پنهون میکنه زنگ میزنن ولی پنهان میکنه. الان یه هفته است سر همین پنهان کاریو و دروغ شوهرم باهم قهریم من همش بهش میگفتم نباید بهش زنگ بزنی نباید بدون من بری خونه کسی از اقوامت حالا فهمیدم بهمدیگه زنگ میزنن هم خواهرش هم خود شوهرم ازم پنهون کردن و من میفهمم ک دارن دروغ میگن حالا با چه امیدی زندگیمو بکنم
سلام وقت بخیر. نامزدبنده رابطه خوبی و برخوردخوبی با مادرش نداره. و من میدونم درآینده هم اون رابطه رو با من داره. من میخام بهم بزنم، ولی خانوادم حامی من نیستن؛ چکارباید بکنم؟ولی وقتی ی پسر بلد نیس ب مادرش احترام بذاره، چجوری میخادبمن احترام بذاره؟وقتی به مادرش و بقیه احترام نمیذاره و حرف بد میزنه، دراینده بمنم میزنه لابد. بله به من هم بی احترامی کرده، نه در اون حد ولی بوده. و من میترسم بعدا بیشتربشه
سلام شوهرم میخواد چند دوز دیگه به علت اختلافاتی که پیش اومد طلاقم بده خواستم بپرسم با در خواست طلاق از طرف شوهرم بلافاصله طلاق انجام میشه یا خیر.من زندگیمو دوست دارم نمیخوام جداشم. من و همسرم ۶ ساله باهم ازدواج کردیم و هیچ مشکلی خودمون با هم نداریم ولی چون با خانواده همسرم تو یه ساختمان زندگی میکنیم اونها هربار به یه بهانه تو زندگیمون اختلاف میندازن که این سری با فهمیدن خانواده خودم از اختلافاتمون یه دعوای بدی تو خونمون به پا شد هردو خانواده بهم بی احترامی کردن حرمتها شکسته شد من یه دختر ۲سال ونیمه دارم امروز گذاشتمش پیش پدرش و اومدم خونه پدرم.قلبم داره از دوری همسر و دخترم کنده میشه همسرم میگه با بی حرمتی که دیگه پیش اومده زندگی کردن فایده نداره و اجازه اوردن دخترمم بهم نمیده با زبون بی زبونی هم حالیم کرد که برم از خونش .شوهرم فقط وابسته ی پدرو مادر خودشه تو دعواها همیشه حق و به اونا میده و برای من ارزشی قائل نیست من دوسش دارم دخترم و زندگیمو دوست دارم باید چیکار کنم قلبم داره وایمیسته