بی کفایتی احساسی که ممکن است هر یک از ما بهگونهای آن را تجربه کرده و در یک یا چند مورد احساس ناکافی بودن به ما دست داده باشد. زمانی که احساس بی کفایتی میکنیم، حالاتی مثل احساس بیارزشی، عدم صلاحیت، عدم قدرت و شرمساری، موجب تضعیف توانایی ما در حفظ روابط، موفقیت شغلی یا تحصیلی، عدم احساس شادمانی و رسیدن به آرامش درون گردد. یافتن منشأ این احساسات میتواند به رفع این مشکل کمک کند.
علت احساس بی کفایتی
اتفاقات بسیاری در زندگی میتواند منجر به احساس بی کفایتی در افراد شود؛ از نادیده گرفته شدن در دوران کودکی گرفته تا آزار و اذیتی که در محل کار با آن مواجه میشوند. اغلب اوقات، احساس بیکفایتی ریشه در تجربیات دوران کودکی دارد؛ مانند داشتن والدین شدیداً انتقادگر، هم سن و سالان قلدر، نداشتن فرصتی برای تجربه چالشهای مثبت زندگی که به کودکان حس شایستگی و لیاقت میدهد. بیماریهای مرتبط با اعصاب و روان مانند علائم افسردگی، اضطراب، وابستگی و اختلال استرس پس از سانحه، همگی میتوانند در ایجاد احساس بی کفایتی در فرد، نقش داشته باشند.
در بزرگسالی، آزار و اذیتهای محل کار و زورگوییها، میتواند بر افزایش اعتماد به نفس فرد تأثیر گذاشته تا جایی که فرد دیگر به ارزشها و تواناییهای خود اعتمادی نداشته باشد. همچنین، بسیاری از والدین در رابطه با فرزندان خود با این مشکل روبرو میشوند که احساس میکنند صلاحیت کافی برای تأمین مالی، عاطفی و جسمی فرزندان خود را ندارند.
والدینی که در دوران کودکی خود احساس بی کفایتی داشتهاند، زمانی که در نقش والدین قرار میگیرند، اهدافی غیرواقعی دارند و به دلیل اینکه نمیتوانند استانداردهای بالایی را برای خود در نظر بگیرند، احساس ناکافی بودن در درونشان همچنان وجود دارد.
همچنین، فرهنگ غالب مردم میتواند اثراتی بر ایجاد حس بی کفایتی داشته باشد، خصوصاً در فضای مجازی که استانداردهای زیبایی، توانایی، شهرت، قدرت و سلامتی رو به ارتقا بوده درحالیکه اکثر افراد توانایی رسیدن به آن را ندارند. ممکن است ما شاهد افرادی باشیم که بسیار خوب، شاد، موفق و توانمند هستند و زمانی که این تصویر را با شکستهای خود مقایسه میکنیم، احساس ناکافی بودن به ما دست میدهد. در واقعیت، ما نمیدانیم که در زندگی یا ذهن مردم چه میگذرد و در اغلب اوقات، تواناییها و موفقیتهای خود را نادیده میگیریم؛ اینگونه مقایسه کردنها بیش از آنکه مفید باشند، مضرند.
علائم و نشانه های احساس بی کفایتی
افرادی که احساس بی کفایتی میکنند، در بسیاری از زمینهها نسبت به خود نگرش منفی دارند و اینطور تصور میکنند که دیگران نیز همین نظر را در مورد آنها دارند. برخی از افراد با این تصور وارد روابط صمیمی میشوند (غالباً بهصورت ناخودآگاه) که شریک آنها خواهد توانست این خلأ را پرکرده یا اینکه با ورود به یک رابطه جدید میتوانند تصور کنند که فرد باکفایتی هستند.
بااینحال، بودن در یک رابطه، احساس ناکافی بودن را حقیقتاً بیشتر خواهد کرد چراکه آنها انتظار دارند به همان شیوه که در مورد خود فکر میکنند دیگران نیز قضاوتشان کنند. در حقیقت، حس شایستگی و عزت نفس احساساتی درونی هستند که از جانب دیگران اعطا نمیشود.
افراد سعی میکنند بر چهره خود ماسک زده و به طرق مختلف احساس بیکفایتی خود را از دیگران پنهان نگهدارند. برخی از افراد ممکن است خود را از اجتماع جدا کرده یا از ترس دیده شدن، از دیگران دوری کنند. سایر افراد ممکن است برای کنار آمدن با احساس بی کفایتی خود، دچار وسواسهایی مانند ولخرجی و پرخوری شوند.
برخی دیگر برای درگیر نشدن با احساسات ناخوشایند، شروع به فرافکنی کرده یا تمایل به کنترل دیگران و محیط افراد پیدا میکنند تا بدینوسیله بتوانند عدم توانمندی ناشی از حس بیکفایتی خود را با کنترل کردن اطرافیان جبران کنند.
برای مثال، افرادی که از شریک زندگی خود سوءاستفاده میکنند، دست به چنین کاری میزنند، زیرا حس بیکفایتی آنها را وادار میسازد تا شریک زندگی خود را برای هرگونه چالش شخصی سرزنش کنند و از سوءاستفاده کردن بهعنوان یک ابزار قدرت استفاده کنند.
افرادی که با این بیماری درگیر هستند ممکن است موارد زیر را تجربه کرده باشند:
- اضطراب، خصوصاً زمانی که مشغول به انجام کاری میشوند
- بالا رفتن حساسیت و خودخوری
- اکراه در پذیرش یا اعتماد به محبت دیگران
- ارزش قائل نشدن برای خود
- احساس بازنده بودن
- ترس از طرد شدن
- ناتوانی در پذیرش تحسین
- احساس ضعف و عدم قدرت
- تمایل به پیروی کردن یا تسلیم شدن در برابر زورگوییهای همسالان خود
چگونه میتوان این احساس ناکافی بودن را درمان کرد؟
درمانگرها سعی میکنند تجربیات کودکی فرد را بررسی کرده تا برای درمان این احساسات منفی، به منشأ آن پی ببرند. با کمک یک درمانگر، افراد به قابلیتهای خود پی برده و میآموزند چطور از توانمندیهای خود قدردانی کرده و ضعفهای خود را برطرف سازند؛ بنابراین صرفنظر از محدودیتهایی که دارند میتوانند احساس اعتمادبهنفس و شایستگی پیدا کنند.
احساس بیکفایتی، فرد را در روبرو شدن با بسیاری از چالشهای زندگی از تغییرات شغلی گرفته تا مشکلات رابطهای ناتوان میسازد. با کمک درمانگر، فرد میآموزد تا انتظارات معقولتری در خود ایجاد کرده و فعالیتها، روابط و تجربیاتی را کشف کند که در او حس شایستگی و اعتماد به نفس ایجاد میکند.
احساس بیکفایتی و افسردگی
جسیکا، 44 سال دارد و به خاطر افسردگی دائم خود که اخیراً با از دست دادن شغلش نیز تشدید شده است، وارد دورههای درمانی شده است. درمانگر به جسیکا کمک میکند تا از احساسات عمیق بیکفایتی خود که ریشه در دوران کودکیاش دارد، پردهبرداری کند؛ پدر او ازلحاظ عاطفی فردی سوءاستفادهگر بوده و مادرش با حبس کردن او در خانه و ممانعت از همبازی شدن با همسالانش، شرایط خفقانآوری را برای او ایجاد کردهاند.
ازدواج او که در دوران سیسالگیاش به پایان رسید، با داشتن همسری آزاردهنده و سرد، تکرار این الگوهای رفتاری بوده است. جسیکا احساس میکند که چیزی برای عرضه کردن به این دنیا ندارد و درمانگر به او کمک میکند تا قابلیتهای خود را که شامل بخشندگی، ایستادگی و صداقت هستند، کشف کند. جسیکا شروع به ساخت این قابلیتها کرده و بهزودی حس جدید امیدواری و هدفمندی را تجربه خواهد کرد.
منبع: :www.goodtherapy.org
احساس میکنم از خودم بودن خجالت میکشم احساس ناکافی بودن و احساس اینکه همه از من متنفرن. چرا من این احساس را دارم ؟هیچ راه حلی برای حل این مشکل ندارم
من دو سال پشت کنکور بودم. از همون زمان، بی دلیل درس نمیخوندم. یعنی دلم میخواست بخونم ولی هیچوقت نخوندم. از همون زمان نه درس خوندم و نه هیچ کار و تفریح دیگه ای داشتم. فقط میگذروندم. الان که با سوابق وارد دانشگاه شدم هم وضعیت تغییری نکرده و من همچنان حال بدی دارم. از خودم فراریم. همیشه و همه جا شکست خوردم. مدام آوار بودم سر بقیه. روزها رو به امید شب شدن و شبا رو به امید روز شدن طی میکنم. هیچ چیز هیجان انگیزی وجود نداره. همه چی برام یه حسرته. حسرت تلاش کردن، حسرت حال خوب، حسرت نظم و …پدری دارم که مدام بابت شکست ها و البته دختر بودنم بهم سرکوفت زده. به حدی که فقط برای دور شدن از خونه، پناه اوردم به یه شهر دیگه و دانشجو شدم. حقیقتا دلم میخواست میتونستم بفهمم دقیقا اون استعدادی که همه ازش دم میزنن، کجاست.. من چرا ندارم؟ چرا مدام اونی که نفر آخر میشه و میبازه، منم؟ چرا هیچوقت من اونی نیستم که از ته دل ذوق داره بابت تلاششهیچوقت نتونستم هیچ کاری کنم. مدام از بقیه و نظراتشون میترسم. همیشه حس میک
نم اضافیم. مزاحمم. وقت بقیه رو تلف میکنم. شلخته ام. به هیچ دردی نمیخورم. تکلیفم با خودم معلوم نیست. نمیتونم بفهمم چی رو میخوام. چی رو نمیخوام. همه چی کسل کننده اس. هیچ چیزی تو ازرافم نیست که از ته دل خوشحالم کنه. هر چند وقت یه بار انگار همه چی میاد بیخ گلوم و اه نفسپو میبنده. یه وقتایی فک میکنم دارم ناشکری میکنم. ولی نمیدونم چمه. حتی ازمایش دادم. ولی همه چی نرمال بود