بنظر من بهترین کار اینه دست همسرتون بگیرید رودرو هم بشینید بدون تفره رفتن مستقیم درباره مشکلاتتون باهم حرف بزنید.یکی از زوجین با دیگری مشکلی داره شروع میکنه به بی محلی یا بدرفتاری، اون یکی هم دلیل رفتار همسرش نمیفهمه اونم شروع میکنه به لجبازی بخاطر هیچ و پوچ از هم جدا میشند.بعد که سروته قضیه درمیاری میبینی خانم یا آقا بخاطر اینکه شلخته است ازش بدش اومده
من ۳۵ سال دارم و سه ساله ازدواج کردم. قبلش هم با شوهرم دوست بودم اما هیچ وقت اونقدر دوسش نداشتم که بگم عاشقش بودم. در حقیقت به خاطر عدم اعتماد به نفس خودم زنش شدم، از ترس به اصطلاح ترشیده شدن. در خانواده ورشکسته ای بزرگ شدم که همیشه دعوا بود. پدر خسیس و مادر افسرده و عصبی اما به شدت از خود گذشته بودن برای ما جفتشون. مادرم پر عقده بود و منم پر از عقده بزرگ شدم. الان که ازدواج کردم روز بروز بیشتر احساس می کنم مثل مادرم شدم. اوضاع مالی خوبی نداریم. هر چی که داشتیم فروختیم تا کار شوهرم رونق بگیره اما نگرفت. حتی بیمه هم مرتب پرداخت نمی کنه و کلا همه کارارو عقب میندازه. احساس می کنم خیلی شبیه به همیم فقط اون خیلی آرومه و من خیلی زود بهم میریزم و پرخاشگر میشم. با هیچ کس رابطه نداریم. آخه دوستامون همه وضعشون خوبه و جفتمون کنارشون حس خوبی نداریم. شوهرم از نظر روابط زناشویی هم کمی سرده و این خیلی ناراحتم میکنه حتی یوقتایی به خیانت فکر می کنم اما دلم نمیاد. ماه هاست که دارم به جدایی فکر میکنم. اما به خانوادم که فکر می کنم میبینم با اونا هم اصلا نمی تونم زندگی کنم. فکر می کردم اگر دوباره سر کار برم حالم خوب میشه و روابطمون با دیگران بیشتر میشه ، درس خوندم و استخدام شدم چند ماهه اما هیچ چیز تغییر نکرد. فقط قبلا نمی تونستم لباس بخرم الان می تونم! هر شب دارم گریه می کنم، یه شباییش به شوهرم غر میزنم، یه شبایی یواشکی غصه می خورم و گریه می کنم. همه چیز این زندگی برام خسته کنندس! قبل از اینکه خودم کار کنم احساس بی مصرفی هم داشتم. بارها دعا کردم و از خدا خواستم که بمیرم. هیچ چیز زندگیمون برام دلنشین نیست. از طرفی دیگه فرصتی ندارم برای بچه دار شدن ، اگر بخوام جدا شم احتمالا باید با مادر شدن برای همیشه خدا حافظی کنم. منو راهنمایی کنید لطفا. چیکار باید کنم. آیا این دلایلی که گفتم برای جدایی کافیه؟
بنظر من بهترین کار اینه دست همسرتون بگیرید رودرو هم بشینید بدون تفره رفتن مستقیم درباره مشکلاتتون باهم حرف بزنید.یکی از زوجین با دیگری مشکلی داره شروع میکنه به بی محلی یا بدرفتاری، اون یکی هم دلیل رفتار همسرش نمیفهمه اونم شروع میکنه به لجبازی بخاطر هیچ و پوچ از هم جدا میشند.بعد که سروته قضیه درمیاری میبینی خانم یا آقا بخاطر اینکه شلخته است ازش بدش اومده
من ۳۵ سال دارم و سه ساله ازدواج کردم. قبلش هم با شوهرم دوست بودم اما هیچ وقت اونقدر دوسش نداشتم که بگم عاشقش بودم. در حقیقت به خاطر عدم اعتماد به نفس خودم زنش شدم، از ترس به اصطلاح ترشیده شدن. در خانواده ورشکسته ای بزرگ شدم که همیشه دعوا بود. پدر خسیس و مادر افسرده و عصبی اما به شدت از خود گذشته بودن برای ما جفتشون. مادرم پر عقده بود و منم پر از عقده بزرگ شدم. الان که ازدواج کردم روز بروز بیشتر احساس می کنم مثل مادرم شدم. اوضاع مالی خوبی نداریم. هر چی که داشتیم فروختیم تا کار شوهرم رونق بگیره اما نگرفت. حتی بیمه هم مرتب پرداخت نمی کنه و کلا همه کارارو عقب میندازه. احساس می کنم خیلی شبیه به همیم فقط اون خیلی آرومه و من خیلی زود بهم میریزم و پرخاشگر میشم. با هیچ کس رابطه نداریم. آخه دوستامون همه وضعشون خوبه و جفتمون کنارشون حس خوبی نداریم. شوهرم از نظر روابط زناشویی هم کمی سرده و این خیلی ناراحتم میکنه حتی یوقتایی به خیانت فکر می کنم اما دلم نمیاد. ماه هاست که دارم به جدایی فکر میکنم. اما به خانوادم که فکر می کنم میبینم با اونا هم اصلا نمی تونم زندگی کنم. فکر می کردم اگر دوباره سر کار برم حالم خوب میشه و روابطمون با دیگران بیشتر میشه ، درس خوندم و استخدام شدم چند ماهه اما هیچ چیز تغییر نکرد. فقط قبلا نمی تونستم لباس بخرم الان می تونم! هر شب دارم گریه می کنم، یه شباییش به شوهرم غر میزنم، یه شبایی یواشکی غصه می خورم و گریه می کنم. همه چیز این زندگی برام خسته کنندس! قبل از اینکه خودم کار کنم احساس بی مصرفی هم داشتم. بارها دعا کردم و از خدا خواستم که بمیرم. هیچ چیز زندگیمون برام دلنشین نیست. از طرفی دیگه فرصتی ندارم برای بچه دار شدن ، اگر بخوام جدا شم احتمالا باید با مادر شدن برای همیشه خدا حافظی کنم. منو راهنمایی کنید لطفا. چیکار باید کنم. آیا این دلایلی که گفتم برای جدایی کافیه؟