تجربه احساس افسردگی در نوجوانان ( depression in teens ) امری غیرمعمول نیست. بلوغ همیشه دورانی ناراحتکننده است که با تغییرات بسیار زیاد جسمی، روحی، روانی و اجتماعی همراه است.
انتظارات غیرواقع گرایانه اجتماعی و خانوادگی میتواند احساس طردشدگی شدیدی را در فرد ایجاد کند و به ناامیدی فرد منجر گردد. وقتی اوضاع مدرسه یا خانه بر وفق مراد پیش نمیرود، نوجوانان اغلب عکسالعمل شدید از خود نشان میدهند.
بسیاری از نوجوانان احساس میکنند که زندگی عادلانه نیست یا هیچچیز هیچوقت بر وفق مرادشان پیش نمیرود. آنها مضطرب و سردرگم میشوند. بدتر از همه، در این شرایط، نوجوان توسط پیامهای متناقض والدین، دوستان و جامعه بمباران میشود.
نوجوانان امروز چیزهایی فراتر ازآنچه زندگی باید به آنها نشان دهد- هم خوب و هم بد- را در تلویزیون، مدرسه، مجلات و اینترنت میبینند. نوجوانان برای درک تمام تغییرات جسمی و روحی که تجربه میکنند، بیشتر از هر زمان دیگری به راهنمایی بزرگسالان نیاز دارند. وقتی وضع روحی روانی نوجوانان در عملکرد روزانهشان اختلال ایجاد میکند، میتواند نشانه ای از اختلال عاطفی(هیجانی) یا روانی جدی باشد که نیاز به توجه دارد. برای درمان افسردگی در نوجوانان والدین باید بهطورجدی به فکر راه و چاره باشند.
مطالب مرتبط: انگیزه ای برای زندگی ندارم
مقابله با فشارهای روحی روانی دوران نوجوانی
وقتی نوجوانان ناراحت و غمگین هستند و احساس ناامیدی میکنند، روشهایی برای مواجه با چنین احساساتی بهمنظور جلوگیری از افسردگی نوجوان وجود دارد. این روش ها میتواند به ایجاد حس پذیرش و تعلقی که برای نوجوانان از اهمیت به سزایی برخوردار است، مؤثر باشد.
- پیدا کردن دوستان جدید: روابط سالم با همسالان برای اعتماد به نفس نوجوانان حیاتی است و نتایج مهمی در بهبود سلامت روانی نوجوان ایجاد میکند.
- شرکت در فعالیتهای ورزشی، کاری، مدرسه یا سرگرمیها: مشغول بودن به نوجوانان کمک میکند تا به جای تمرکز بر احساسات یا رفتارهای منفی بر فعالیتهای مثبت تمرکز کنند.
- ملحق شدن به سازمانهایی که برنامههایی برای نوجوانان ارائه میدهند: برنامههای خاصی که با توجه به نیازهای نوجوانان سازماندهی شدهاند، به ایجاد علایق جدید در آنها کمک میکنند.
- کمک گرفتن از یک فرد بزرگسال قابلاعتماد: زمانی که مشکلات آنقدر زیادند که مدیریت آنها به تنهایی دشوار است، نوجوانان نباید از درخواست کمک از دیگران بترسند.
اما گاهی اوقات، علیرغم تلاش همه، نوجوانان دچار افسردگی میشوند. عوامل زیادی میتوانند باعث افسردگی نوجوان شوند. مطالعات نشان میدهد، افراد افسرده در مغز خود مواد شیمیایی مرتبط با افسردگی بسیار زیاد یا بسیار کمی دارند. همچنین، سابقه خانوادگی افسردگی ممکن است خطر افسردگی در نوجوان را افزایش دهد. عوامل دیگری که با افسردگی نوجوانان در ارتباط است، عبارت از رویدادهای سخت و دشوار زندگی(از قبیل مرگ عزیزان یا طلاق والدین )، عوارض جانبی برخی از داروها و الگوهای فکری منفی در نوجوانان است.
تشخیص علایم افسردگی در نوجوانان
افسردگی در نوجوانان به طرز هشداردهندهای رو به افزایش است. بررسیهای اخیر نشان میدهد که یک نفر از هر پنج نوجوان دچار افسردگی است. این یک مشکل جدی است که نیاز به درمان سریع و مناسب دارد.
تشخیص افسردگی در نوجوانان میتواند دشوار باشد زیرا بزرگسالان انتظار رفتار دمدمیمزاجی از سوی نوجوانان را دارند. همچنین، نوجوانان همیشه احساسات خود را به خوبی درک یا ابراز نمیکنند. آنها ممکن است از علائم افسردگی آگاه نباشند و از دیگران کمک نگیرند.
این علائم میتوانند نشانی از افسردگی در فرد باشند، بهخصوص زمانی که این علائم بیش از دو هفته در فرد باقی بمانند:
- عملکرد ضعیف در مدرسه
- دوری از دوستان و فعالیتهای اجتماعی
- احساس ناراحتی و ناامیدی
- فقدان شور و شوق، انرژی و انگیزه
- عدم کنترل خشم و غضب
- عکسالعمل شدید نسبت به انتقاد پذیری
- احساس عدم توانایی در رسیدن به آرزوها
- اعتماد به نفس ضعیف یا احساس گناه
- دودلی، عدم تمرکز یا فراموشی
- بیقراری و آشفتگی
- تغییرات در الگوهای غذایی و خواب راحت
- سوء مصرف مواد مخدر
- مشکلاتی در ارتباط با اختیار و توانایی
- افکار خودکشی یا اقدام به خودزنی
نوجوانان ممکن است برای جلوگیری از افسردگی به اعتیاد به مواد مخدر یا الکل روی بیاورد یا در امور جنسی بیقیدوبند شود.
نوجوانان همچنین ممکن است افسردگی خود را از طریق رفتار خصومتآمیز، پرخاشگرانه و خطرجویانه ابراز کنند. اما چنین رفتارهایی تنها منجر به مشکلات جدید، سطح عمیقتری از افسردگی و از بین رفتن روابط با دوستان، خانواده، قانون یا مدیران مدرسه میشود.
افسردگی باید از اختلال دوقطبی افتراق داده شود. اختلال دو قطبی نیز دوره افسردگی دارد. اختلال دو قطبی نوع ۱( طی دوره مشخصی که حداقل یک هفته طول بکشد، خلق به شکل غیر طبیعی و مداوم بالا، گشاده یا تحریک پذیر باشد و فعالیت هدفمند یا انرژی فرد به شکلی ناهنجار و مداوم افزایش یابد و این حالات در اکثر اوقات شبانه روز و تقریبا تمام روزها دیده می شود” در صورت لزوم بستری شدن فرد” ) . امکان بروز حملات افسردگی اساسی یا هیپومانیا قبل یا بعد از حملات مانیا وجود دارد.
اختلال دوقطبی نوع ۲: علائم بالا دیده می شود و حداقل چهار روز طول می کشد.
اختلال خلق ادواری برای مدت حداقل ۲ سال( در کودکان و نوجوانان حداقل یک سال) دوره های متعددی از علائم هیپومانیا ( که هیچگاه ملاک های کامل یک دوره هیپومانیا را نداشته اند) و دوره های متعدد علائم افسردگی ( که هیچگاه ملاک های یک دوره افسردگی اساسی را نداشته اند) بروز می کنند.
این دوره های مانیک و افسردگی اساسی، در طول عمر فرد یک یا چند بار تکرار می شوند. در نوع تند چرخی دو قطبی نوع ۱ و۲ در طول یک سال حداقل چهار دوره خلقی مجزا که واجد ملاک های دوره مانیا، هیپومانیا یا افسردگی است، وجود دارد.
تشخیص دوقطبی نیاز به بررسی بسیار زیاد و دقیق دارد، بنابراین به راحتی و با دیدن چند علامت یا تغییر ناگهانی به کسی برچسب دوقطبی نمی زنند.
درمان افسردگی در نوجوانان
این موضوع که یک نوجوان افسرده باید درمان سریع و حرفهای دریافت کند، از اهمیت به سزایی برخوردار است. افسردگی در نوجوانان یک مشکل جدی است و درصورتیکه درمان نشود، میتواند بدتر شده و به یک مشکل تهدیدکننده در زندگی تبدیل گردد. اگر نوجوانان افسرده از درمان امتناع کنند، لازم است تا اعضای خانواده یا دیگر بزرگسالان به فکر کمک از یک متخصص باشند.
درمان میتواند به نوجوانان کمک کند تا متوجه علل افسردگی خود شود و نحوه مقابله با استرس را یاد بگیرند. بسته به موقعیت، درمان افسردگی ممکن است شامل مشاوره فردی، گروهی یا خانوادگی باشد. داروهایی که توسط یک روانپزشک تجویز می شود، ممکن است به نوجوان کمک کند تا احساس بهتری داشته باشد.
برخی از روش های مؤثر و متداول درمان افسردگی در نوجوانان عبارتاند از:
- مشاوره روانشناسی: روان درمانی به نوجوانان این فرصت را میدهد تا رویدادها و احساساتی که دردناک هستند یا برایشان ایجاد مشکل میکند را کشف کنند. روان درمانی همچنین میتواند به نوجوان مهارتهای مقابله با احساسات و افکار منفی را بیاموزد.
- درمان شناختی رفتاری : این درمان به نوجوانان کمک میکند تا الگوهای منفی فکری و رفتاری خود را تغییر دهند.
- درمان میان فردی : این درمان بر نحوه ایجاد روابط سالمتر در خانه و مدرسه متمرکز است.
- درمان دارویی افسردگی : این درمان برخی از علائم افسردگی را از بین میبرد و اغلب همراه با دکتر روانشناس یا روانپزشک تجویز میشود.
زمانی که نوجوانان افسرده نیاز به کمک را تشخیص دهند، گامی مهمی بهسوی بهبود برداشتهاند. بااینوجود، به خاطر داشته باشید، تعداد کمی از نوجوانان خود به تنهایی به دنبال کمک برای درمان افسردگی میگردند. نوجوانان افسرده به تشویق دوستان و حمایت بزرگسالان ن برای کمک گرفتن و دنبال کردن توصیههای درمانی نیاز دارند.
مواجهه با خطر خودکشی در نوجوانان
گاهی اوقات، نوجوانان به حدی افسرده هستند که تصمیم به پایان دادن به زندگی خود میگیرند. هر سال، تقریباً 5000 نوجوان بین سنین 15 تا 24 سال، اقدام به خودکشی میگیرند. نرخ خودکشی برای این گروه سنی از سال 1960 تقریباً سه برابر شده است. بهاینترتیب، خودکشی تبدیل به سومین علت مرگ در نوجوانان و دومین علت مرگ در میان جوانانی که در سن دانشگاه رفتن هستند، شده است.
مطالعات نشان میدهد که تلاش به خودکشی در میان افراد جوان ممکن است ریشه در مشکلات طولانیمدتی داشته باشد که به خاطر یک رویداد خاص برانگیخته میشوند. نوجوانانی که فکر خودکشی در سردارند، ممکن است یک موقعیت موقتی را بهعنوان یک موقعیت دائمی ببینند. احساس خشم و رنجش آمیخته با احساس گناه اغراقآمیز، میتواند منجر به اقدامات تکانشی و خود مخرب در فرد شود.
تشخیص نشانه های افسردگی در نوجوانان
چهار نفر از هر پنج نوجوانی که دست به خودکشی زدهاند، نشانه های بارزی را از خود نشان دادهاند.به نشانه های هشداردهندهی زیر توجه کنید:
- تهدید مستقیم و غیرمستقیم به خودکشی
- فکر مداوم در مورد مرگ
- اشعار، مقالات و نقاشیهایی که به مرگ اشاره دارند
- بخشیدن تعلقات
- تغییر شخصیت یا ظاهر فرد
- رفتار غیرمنطقی و عجیب
- احساس شدید گناه، شرمندگی یا احساس طرد شدن
- تغییرات در الگوهای خواب و غذا
- افت شدید تحصیلی
به یاد داشته باشید که این نشانه های هشداردهنده باید جدی گرفته شوند و در صورت مشاهده فوراً کمک بگیرید. مراقبت و حمایت میتواند زندگی یک نوجوان افسرده را نجات دهد.
کمک کردن به نوجوانی که افکار خودکشی در سر دارد
- پیشنهاد کمک کردن و گوش دادن: نوجوانان افسرده را به صحبت کردن در مورد احساساتشان ترغیب و تشویق کنید. به صحبتهای او گوش دهید و خیلی سخنرانی نکنید.
- به غرایز خود اعتماد کنید: اگر به نظرتان شرایط جدی است، فوراً کمک بگیرید. برای نجات زندگی یک فرد، حتی اگر لازم است، رازی را برملا کنید.
- به صحبتهایی در مورد خودکشی توجه کنید: سؤالات مستقیم بپرسید و از بحثهای صریح و صادقانه نترسید.
- کمک حرفهای بگیرید: مشورت کردن با یک متخصص سلامت روانی که تجربه کمک کردن به نوجوانان افسرده را دارد، ضروری است. همچنین، به بزرگسالانی که در زندگی فرد نوجوان حضور دارند از قبیل خانواده، دوستان و معلمان، اطلاع دهید.
دخترم افسردگی گرفته
سلام وقت بخیر دختر من ۱۷سالشه مدام گریه میکنه میگه کسی منو دوست نداره مدرسه دوست نداره بره چون میگه تو مدرسه همیشه تو گروها تنهام کسی باهام دوست نمیشه میگه زشتم پوستم خرابه و هزارتا چیز دیگه مشاوره هم زیاد بردمش فایده نداره چند تا کتاب خوب هم میخوام معرفی کنین بهم.
درمان افسردگی در نوجوانان دختر
من نگرانی شما را کاملاً میفهمم و خیلی باعث خوشحالی است که آنقدر مادر دغدغهمندی هستید و احساست فرزندتان برایتان مهم و ارزشمند است. معمولاً در نوجوانها بروز احساسات و صحبت درباره افکارشان کمتر دیده میشود؛ بنابراین همین که از احساسات و افکارش با شما صحبت کرده است نشانه خوبی است.
ما بهعنوان والدین اغلب میخواهیم هرزمان که فرزندمان مشکلی داشت، فوراً به حالت حل مسئله برویم. اما ایده بهتر این است که سرعت خود را کم کنید و ابتدا به آنچه فرزندتان میگوید فقط گوش فرا دهید. دادن فضایی به بچهها برای باز شدن و احساس شنیده شدن به آنها این امکان را میدهد که بدانند صحبت کردن در مورد احساسات اشکالی ندارد و اینکه شما فرد خوبی هستید که میتوانید هرزمان که به کمک نیاز داشتند به او مراجعه کنید.
برای بچههایی که ممکن است احساس طرد شدن یا نامرئی شدن داشته باشند، نشاندادن اینکه به آنها اهمیت میدهید نیز برای آنها اهمیت ویژهای دارد. انتظار برای شنیدن بیشتر به شما کمک میکند تا بعداً حمایت بیشتری کنید. دکتر وایبرت خاطرنشان میکند: «اگر به آنها فضایی ندهیم تا فقط صحبت کنند، ممکن است راهحلی ارائه کنیم که واقعاً برای مشکل واقعی مناسب نباشد». فرزند شما نگرش منفی نسبت به خودش دارد و اطرافیان ما در ایجاد این نگرش منفی بسیار مؤثر هستند.
اما اگر والدین ما نگرش مثبتی را در کودکی برای ما ایجاد کنند و ما خودمان را مثبت بسنجیم، اگر همه دنیا هم بگویند تو زشت هستی این را باور نمیکنیم. به همین خاطر شما فرد مؤثری هستید و در ایجاد نگرش مثبت در فرزندتان نقش دارید. از رفتار و ظاهر او تعریف کنید (مواردی که واقعاً خودتان هم به آن اعتقاد دارید)
همه نوجوانان گاهی اوقات احساس غمگینی یا بدخلقی میکنند. اما هنگامی که یک حالت غمگین یا بد برای هفتهها یا بیشتر طول میکشد – و زمانی که تغییرات دیگری در نحوه عملکرد یک نوجوان وجود دارد – میتواند نشانه افسردگی باشد.
افسردگی با درمان مناسب بهتر میشود. اما مشکلات در صورت عدم درمان ممکن است ادامه یا بدتر شوند. علاوه بر درمان، نوجوانانی که احساس افسردگی میکنند به حمایت بیشتر والدین و سایر بزرگسالان در زندگی خود نیاز دارند.
اگر فکر میکنید فرزند شما افسرده است، با او صحبت کنید. به آنها اجازه دهید بدانند که میخواهید بفهمید آنها در چه حالی هستند. اگر میخواهند صحبت کنند گوش کنید.
برای بررسی افسردگی با پزشک یا درمانگر خود ملاقاتی را برنامه ریزی کنید. اگر نوجوان شما افسرده است، پزشک میتواند توضیح دهد که او (و شما) چه کاری میتوانید برای کمک انجام دهید. بهتر است افسردگی را زودتر درمان کنید.
علائم افسردگی در نوجوانان دختر
وقتی نوجوانان افسرده هستند، والدین ممکن است متوجه خلقوخوی غمگین یا بدی شوند که هفتهها یا بیشتر طول میکشد. آنها ممکن است متوجه تغییرات دیگری شوند، مانند:
- دیدگاه منفی نوجوانانی که احساس افسردگی میکنند ممکن است برای خود یا دیگران سخت بگیرند. آنها ممکن است بر شکستها تمرکز کنند. شاید دیدن قسمتهای خوب زندگیشان یا قسمتهای خوب خودشان برایشان سخت باشد.
- انرژی کم، تلاش، علاقه، لذت. نوجوانان ممکن است علاقه خود را به چیزهایی که قبلاً از آنها لذت میبردند از دست بدهند. به نظر میرسد که آنها اهمیتی نمیدهند. آنها ممکن است تلاش کمتری برای انجام تکالیف مدرسه یا کارهای خانه انجام دهند. به نظر میرسد کارها بیش از حد نیاز به تلاش دارند. هیچچیز سرگرمکننده یا لذت بخش به نظر نمیرسد.
- تغییرات در خواب. نوجوانان ممکن است بیشتر بخوابند یا در صورت نیاز در بیدارشدن مشکل داشته باشند. ممکن است مشکل خواب داشته باشند.
- تغییرات در غذاخوردن. برخی از نوجوانان مبتلا به افسردگی علاقه کمتری به غذا نشان میدهند و ممکن است وزن خود را کاهش دهند. برخی بیشتر از قبل غذا میخورند و ممکن است اضافه وزن پیدا کنند.
- عملکرد ضعیف در مدرسه وقتی یک نوجوان احساس افسردگی میکند، کار مدرسه میتواند سختتر به نظر برسد. آنها ممکن است کار خود را کامل نکنند، تلاش خود را نشان ندهند، یا آنقدر برای آزمون مطالعه نکنند. نمرات آنها ممکن است کاهش یابد.
- دور شدن از دوستان و خانواده. نوجوانان ممکن است زمان بیشتری را تنها بگذرانند، زمان کمتری را با دوستان خود بگذرانند، یا دور به نظر برسند.
- رفتارهای مخاطرهآمیز یا مضر. افسردگی میتواند برخی از نوجوانان را به بدرفتاری، مشکل یا مشاجره بیشتر سوق دهد. آنها ممکن است رفتارهای پرخطر نشان دهند. برخی به الکل، مواد مخدر یا خودآزاری روی میآورند.
- افکار یا صحبت از خودکشی برخی از نوجوانان افسرده افکار خودکشی دارند. اگر فکر میکنید نوجوان شما به خودکشی فکر میکند، از او در مورد آن بپرسید – آرام و با عشق. دانستن اینکه آنها کسی را دارند که میتوانند به او مراجعه کنند میتواند به محافظت از نوجوانان در برابر این افکار کمک کند. همچنین به شما اطلاع میدهد که آیا نوجوان شما به کمک فوری نیاز دارد یا خیر.
این موضوع را در نظر داشته باشید که برای درمان افسردگی حتی با دارو، هیچ راه حل سریعی وجود ندارد. درمان میتواند طولانی و سخت باشد. والدین میتوانند با انجام کارهای زیر به حمایت از کودکان کمک کنند:
- تشویق به ورزش روزانه (این امر لزوماً شامل یک ورزش سازماندهی شده نیست. پیادهروی خانوادگی بهحساب میآید.)
- نظارت بر هر دارویی (اگر از یک کودک افسرده بخواهیم خودش داروی خود را مدیریت کند توقع بسیار زیادی است)
- برای صحبت کردن وقت بگذارید. مشاوره به نوجوان شما کمک میکند تا احساسات خود را باز کند و به زبان بیاورد. وظیفه شما این است که وقتی فرزندتان درخانهباز میشود گوش کنید و حمایت بیقیدوشرط کنید.
- عادات خواب سالم را تشویق کنید
- چه چیزی در مدرسه انتظار میرود زمانی که تفکر و تمرکز به دلیل افسردگی مختل میشود، عملکرد خوب در مدرسه بسیار دشوار است. مهم است که معلم کلاس و یک مشاور یا روانشناس مدرسه را در تیم درمان بگنجانید تا به فرزندتان کمک کنید تا در این دوران سخت کار کند. در این زمان، امکانات کلاسی وجود دارد که ممکن است به نفع فرزند شما باشد. در مورد موارد زیر با معلم کلاس صحبت کنید:
- زمان طولانی برای تکالیف و تستهای طولانی
- تقسیم تکالیف به قطعات قابلکنترل
- کمک به ایجاد برنامه مطالعه یا تکالیف
- ارائه کپی از یادداشتهای کلاس (مفید برای اختلال تمرکز)
- انجام تستها در اتاقی ساکت و بدون حواس پرتی
درصورتیکه کودک شما در طول روز به استراحت نیاز داشته باشد، داشتن یک برنامه نیز مفید است. مثالها ممکن است شامل معاینه روزانه با یک مشاور مدرسه یا روانشناس در مراحل اولیه درمان و یک قرار هفتگی با تثبیت کودک شما باشد.
از نوجوان افسرده چه انتظاری داشته باشید؟
کودکان و نوجوانان کوچک بزرگسال نیستند. آنها با سرعتی سریع درحالرشد و تغییر هستند، حتی زمانی که یک دوره افسردگی را تجربه میکنند. بهاینترتیب، علائم میتواند در طول درمان تشدید و کاهش یابد. ممکن است متوجه شوید که به نظر میرسد افسردگی نوجوان برطرف شده است؛ اما فقط چند روز بعد متوجه عود رفتار افسردگی میشوید.
تحریکپذیری، احساس خستگی و طغیان در نوجوان افسرده رایج است. هرچقدر این نشانه ها برای والدینی که این رفتارها را دریافت میکنند سخت باشد، مهم است که والدین آرام بمانند و بر گوش دادن فعال تمرکز کنند. این تمایل طبیعی برای والدین است که بخواهند آن را «رفع» کنند یا بهنوعی جلوی آن را بگیرند، اما بیماری روانی پیچیده است. نمیتوان آن را تعمیر یا متوقف کرد. بااینحال، میتواند بهبود یابد. با درمان و حمایتهای مناسب، فرزند شما میتواند بار دیگر شکوفا شود و از دوران نوجوانی خود لذت ببرد.
کتابهایی که مطالعه آن متناسب با شرایط فرزندتان است:
به افکار بهتری فکر کن تبو موریس انتشارات پل
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
مترجم: بهناز سلطانیه
انتشارات: مجید
شازده کوچولو
مترجم: احمد شاملو
ذهنت را رها کن ! زندگی ات را دریاب نوشته جوزف کیاروچی- لوئیس هیز- آن بیلی ترجمه دکتر داریوش جلالی- کبری فتاحی، انتشارات ابن سینا
کتاب عزت نفس نوشته لیزا شاب ترجمه نغمه الهی پناه،نشر ایران بان
ممنون از توجهتان
گلسا بمانیان
کارشناسی ارشد مشاوره خانواده
یک اینکه نمیتونم تمرکز کنم دو اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم ۱۴ سالمه خیلی اذیت میکشم اینکه چون تمرکز ندارم و نمیتونم درس بخونم و با بدبختی حفظ میکنم یا سخت میشه برام زندگی حس خستگی میکنیم و پیش مشاور هم رفتم اما هیچ تغییری نکردم یا مثلا هم پر خوری میکنم و هم خیلی زود و دیر میخوابم عصابم خیلی زود خورد میشه نمیتونم آروم باشم یکی تو مدرسه یه چی میگه ناراحت میشم و جیغ میکشم اما ذوقی برا هیچی ندارم و احساس یعنی اگه یه چی که عاشقشم بگیرن هدیه بدن بهم هیچ ذوقی نمیکنم و خیلی زود دل همه رو میشکنم ی مدت هر بلایی سر خودم میوردم اما الان بی حس شدم نسبت به همه چی هیچ حسی پیدا نمیکنم دلم میخاد کلا کسی پیشم نباشه هیچکی باهام حرف نزنه چراغا خاموش باشن یدونه خودم باشم و یدونه اهنگام حتی از شدت خستگی کتابامو گم میکنم یهو سر درد میگیرم یهو هیچی نمیخورم یهو هم همه چی میخورم خونه رو خالی میکنم یا مثلاً الان من ۶۲ کیلوعم قدمم ۱۷۵بود اما الان قدم شده ۱۷۰ وزنم هم میشه ۶۰ هم میشه ۵۷ ممنون میشم کمکم کنین
من ۱۵ سالمه . هیشکی منو درک نمیکنه و بعضی احساس میکنم خیلیا با من دشمنی دارن و مسخرم میکنن . معدلم همیشه بالای ۱۹/۵بوده . دوران راهنمایی رو توی مدرسه نمونه دولتی بودم . امسال هم آزمون نمونه دولتی نهم به دهم دادم و قبول شدم . اما هیچکس (به جز سه چهار نفر)حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفتن . همیشه احساس میکنم اطرافیانم دلشون میخواد من توی زندگی شکست بخورم و هی مسخرم کنن . احساس میکنم خیلی تنها و زودرنج هستم . وزنم هم روز به روز زیادتر میشه . اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم…
من ۱۵سالمه و نسبت به سنم خیلی پیر و افسردم هیچوقت به اون چیزی که خواستم نرسیدم هیچ مهر و محبتی ندیدم پدر و مادرم از هیچ لحاظی منو درک نمیکنن و از حرف های خودم به علیه خودم استفاده میکنم چندین بار بهشون گفتم که این رفتار های شما در کودکی و تا الان باعث تروما های کودکی در من شدن و هیچ اعتماد به نفسی ندارم چندین بار با قرص خودکشی کردم اما صبح بازم از خواب بیدار میشدم خستم از این زندگی پدر و مادرم اصلا من رو دوست ندارن و هیچ ارزشی واسه من قائل نیستن و هرچی که تا الان واسه من خریدن همش با منت گذاشتن رو سر من بود ای کاش میمردم تا اینا رو سر من منت نمیزاشتن بابام یه ادم عوضیه و نقط ضعف من رو میدونه و مامانم فک میکنه که من بهش حسودی میکنم اما دریغ ازینکه نمیدونن من چقد دوستشون دارم اما خاک تو سر من اینا خودشون به من تعریف میکنن که ما هرکاری که بگی میکردیم تا تو سقط بشی خب مگه من چقد بد بودم منم یه انسان بودم البته من الان خودمو مرده فرض میکنم چون هیچ فرقی نداریم انقد از زندگی سیر شدم که نگم ولی بازم با خودم میگم این زندگی ارزش داره و خودتو ناراحت نکن ولی هر سری پدر و مادرم منو ناامید میکنن هیچوقت نمیتونم حتی اگه بخوامم مثل بقیه ی همسن های خودم باشم ای کاش حرفای شما کمی منو اروم کنه
سلام، دخترم و 15 سالمه، راستش خیلی از علامت های افسردگی رو دارم و همیشه خستم و کارهایی که قبلا انجامشون میدادم دیگه میلی به انجامشون ندارم، تو مدرسه خیلی خنده رو و خوش برخوردم تو خونه هم همینطور بخاطر همین اگه به کسی بگم باورشون نمیشه، تو تنهایی هام همش بی دلیل یا بخاطر یک چیز کوچک گریه ام میگیره، خسته شدم از اینکه اشکم دم مشکمه، دوستای زیادی ندارم… بهتره بگم اصلا دوستی ندارم خیلی وقته با خودم فکر کردم که چرا کسی منو دوست خودش نمی دونه اما نتونستم جوابشو پیدا کنم، تو مدرسه باهم خوب برخورد میکنن اما الان که تابستونه حتی یه پیام از هیشکی ندارم، تولد همکلاسی هام که میشه براشون کادو میگیرم اما اونا واس من هیچی، راستش من خودمو خیلی دوست دارم خداروشکر هم از نظر قیافه و اخلاق از همشون بهترم و قیافمو براشون کج نمی کنم اما اونا فکر میکنن که کی هستن، راستش از این اخلاقم بدم میاد که همش واس دیگران مهربونی میکنم اما اونا یه طور دیگه جوابمو میدن، خسته شدم ، میخوام کلا با همه هم سن و سالام قطع رابطه کنم، اما انگاری فقط واس چند روز میتونم، راستش فکر میکنم با این کارم دارم ارزش خودمو زیر سوال میبرم، از یه اخلاق دیگمم بدم میاد از اینکه با هرکی زود گرم میگیرم، لطفا کمکم کنید که چیکار کنم که دیگه اینطوری نباشم?ممنون
سلام خسته نباشید
من ۱۲ سالمه و تا یکی دو ماه پیش دچار افسردگی خفیف بخاطر دوران بلوغ بودم و به زودی خوب شدم اما الان به تازگی احساس میکنم امنیت ندارم و همه ی مرد ها به من نظر دارن چون چند بار خاطره ی بد از این موضوعات دارم و احساس میکنم باید صاحبی داشته باشم تا جنس مخالف دیگه نتونه به چشم بد به من نگاه کنه البته من الان اصلا نیازی به جنس مخالف ندارم و فعلا هیچ علاقه ای ندارم اما دیگه خسته شدم و میخوام یک نفر باشه که امنیت رو برام فراهم کنه و بقیه بدانند که یکی هست و دیگه کسی نمیتونه به من نظر بد داشته باشه.
سلام دختری هستم ۲۱ ساله نمیدونم چجوری بگم از کجا بگم . دختر شادی بودم و به دور از استرس و شدیدا درسخون و رتبه برتر ازمون. ۶سال پیش عاشق شدم و خونوادم مخالفت میکردن .. بچگی پر ماجرایی داشتم و بعضی دوراناش اتفاقات خونوادگی بدی برام افتاده . همه چی خوب بود تااینکه اعتماد به نفسم رو به طور کانل از دست دادم و اظطراب و استرسم داشت جسمم رو نابود میکرد پشت کنکوری شدم ضربان قلبم شدید میزد بالا انرژی نداشتم در طول روز احساس اضافی بودن میکردم گاهی ح احساس بغض داشتم قفسع سینم بی دلیل درد میکرد فکر میکردم دانشجو بشم حالمخوب میشه اما نتنها نشد افسردگیم بیشتر شد گاهی در حدی حالم بده دلم نمیخاد باشم گاهی دستام میلرزه و استرس و ترس های بیخود میاد سراغم قرار گرفتن تو جمع برام سخت شده بااینکه به چیزی میخاستم رسیدم احساس ضعف میکنم و اینکه نمیتونم ادامه بدم ایقدر حالم بد میشه که نمیتونم از جام پاشم شبا بدنم میپره اکثر روزا با حالت افسردع فقط خوابم یه وقتایی دلم میخاد تو جمع دوستام باشم یه وقتایی ازشون متنفرم و از هر حرفی زود ناراحت میشم . عشق دو طرفه ما تا جایی بود که خیلی شدید شد و خونوادم وقتی متوجه شدن پسره چقد دوستم داره و از همه لحاظ اوکی هست و مناسب ازدواج با منه رضایت دادن با اینکه عاشق پسره بودم دوستش داشتم اما نتونستم کنارش باشم زدم زیر همه چیز با اینکه ۶ سال تموم امتحانش کردم و خوب پس داد دلم تنگ میشه براش امااااا دلم نمیخاد کنارش باشم جواب منفی دادم گاهی دلم تمگ میشه پشیمون میشم حس اضافی بودن دارم بااینکه اوضاع مالی خونوادم خوبه و حمایتم میکنن اما من خیلی این قضیه رو مخم هست بعد اینکه شبا تو خواب گاهی بدنم میپره و میلرزه و ترس از مرگ دارم بااینکه گاهی میگم خدایا من بمیرم و حس میکنم
سلام
حالم خیلی خرابه خودمم نمدونم از کی شروع شده عین مرده ها شدم قبل وقتی یکی یه چیز بهم میگفت سریع ناراحت می شدم ولی علان عین خیالم نیست خیلی از خودم بدم میاد وقتی مامانم چراغ اتاقمو روشن میکنه دلم میخواد بمیرم بعضی اوقات ناهار نمیخورم بعد به مامانم میگم روزه گرفتم بعضی اوقات هم عین گاو همه چی رو میخورم تازه نصف شب میرم دنبال یچیزی که بخورم خوابیدنم هم همین طوریه اصلا انگار هیچی نمیفهمم هیچ چیزی ندارم که خودمو بهش بند کنم یه دفعه به یه کی از هم کلاسی هام گفتم حالم بده بعد اون برگشت گفت که انقدر ادا در نیار و از این حرفا از اون موقع احساس میکنم از قبل اضافی تر هستم خانوادم وقتی میرن خونه فامیلا باهاشون نمیرم کلا از آدما بدم میاد هیچ کسی رو به نام دوست ندارم احساس میکنم مامانم منو میبینه ناراحت میشه ولی بیشتر از خودم متنفر میشم چند دفعه رفتم سمت خود کشی ولی انجامش ندادم نمیدونم چرا چند دفعه نصف شب به سرم زد رفتم بالا پشت بوم که بمیرم ولی برگشتم خستم خیلی خستم نمیخوام بگم خانوادم بد بودن اصن اینجوری نیس چون آدمای خوبی هستن ولی ازشون بدم میاد کاملا بی دلیل تا چند ماه پیش بالشتم از گریه از سر هیچ و پوچ خیس میشد ولی الان خودمو جر بدم یه قطره اشک هم نمی یاد سرم رو به فیلم بند کردم ولی وقتی فیلم تموم میشد احساس بد بیشتری میگرفتم یه چیزی یه کاری بگی انجام بدم
سلام من یک دختر ۱۳ ساله ام خیلی حالم بده یک مدت به خاطر مشکلات دوستی خیــــــلی حالم بد بود و متاسفانه خانوادم من رو مشاوره نبردن من نمیدونم اما احساس میکنم مشاوره را برای انسان های دارای مسکلات مغذی میدانند در صورتی که اینجوری نیست. بعد از یکمدت دوستای جدید پیدا کردمو حالم خوب شد اما الان خیلی زود عصبی میشم و خودمهم اینو میفهمم اما دست خودم نیست و وقتی که عصبانی میشم داد و بیداد نمیکنم و میریزم تو خودم. با خانوادمم مشکل دارم خیلی بهم گیر میدن خسته شدم از دستشون مامانم توی امسال بیش از ۱۰ سفر خارجی و داخلی تنها رفته اما براممهم نبود اما اخرین بار یک جایی رفت که من بهش خیلی گفته بودم که بریم اما گفته بود نه حالاهم خودش با دوستاش و خواهرش رفته بود. بعدشم همش میگفت کاش مامانم میبردیم حتی نگفت نرم بعدا با من بره بابام هم خیلی زود رنجه مامانم برام سوغاتی آورده بود اما من خالم خوب نیستو هیچ کودومشون رو نمیخوام اما هیچ کودومشون من رو درک نمی کنند و میگن داره لوس بازی در میاره کلا من رو نمیفهمند به مامانم گفتم بدون من نرو اما رفت تازه داشت به اون یمی خواهرش هم میگفت که تو هم بچه ها تو بذار و بیا اما دختر خالم نذاشت که مامانش بره و مامان منم با این که میدونست من ناراحت میشم رفت و من هم بهش گفتم بعدا عواقبشو میبینی. میخوام وقتی بزرگتر شدم فقط برم برم جدا زندگی کنم. هرجایی که شد مهم نیست فقط برم. خیلی حالم بده یک روز هم من مریض بودم تب داشتم مامانم بلند شد رفت مهمونی ومن رو گشنه ول کرد. میخوام برم دوباره بهشون بگم منو ببرن مشاوره اما می دونم که قبول نمیکنند.
من یه نوجوان ۱۴ سالهم.توی کودکی مشکلات خانوادگی زیادی داشتم و پدر و مادرم از هم جدا شدن،که بعد پدرم یه زن دیگه میگیره و زنش خیلی زیاد منو اذیت میکرد،که خوشبختانه جدا شدن سر یه سری مسائل که خانومه هم مشکلات روانی داشت یه مقدار،من تحت تاثیر گذشته و فشاری روانی ای که روم بوده،الان واقعا به ته خط رسیدم،دیگه خسته شدم،هیچ چیزی دیگه برام جالب نیست،افت تحصیلی کردم و علاقه ای به فعالیت یا کارایی که دوست داشتم انجام بدم ندارم،خیلی تنهام. حوصله ادامه دادن ندارم،دلم میخواد تموم کنم همه چیو. اعصاب هیچکسو ندارم بیخیال شدم و با بابامم اصلا کنار نمیام .چند بار هم تصمیم خودکشی داشتم ولی پشیمون شدم.ولی واقعا دیگه نمیشه نمیتونم،نمیدونم چیکار کنم.
من یه دختر ۱۷ ساله ام که از بچگی خیلی درس خون بودم…سال اول دبیرستان مشکلات خانوادگی برام پیش اومد که به شدت منو تحت تاثیر قرار داد ولی خب بالاخرت گذشت و الیته هنوز ادامه داره ولی من باهاش کنار اومدمالبته هنوز هم شاهد دعوا های خانوادگی هستمو حتی مورد آزار فیزیکی قرار میگیرمو تحقیرم میکنناحساس میکنم افسردگی دارمآدم ناپایداری شدمقبلا خیلی درس خون بودم و خیلی پرتلاش بودم و همیشه پر از انگیزه بودمامسال کنکور دارم و تو مدرسه خاص درس میخونم ولی هیچ انگیزه ای برای شروع ندارمحالم از خودم بهم میخوره زندگیم ریخته بهم…سیکل خواب غذا خوردنم و همه چی…به ظاهر خیلی شادن تو مدرسه همه رو میخندونم حتی…ولی از درون نابودم فقط تظاهر میکنم…من از پتانسیل خودم خبر دارم…اگه تلاش کنم حتی رتبه زیر ۱۰۰ میارم ولی دریغ از هیچ تلاشی…بی رمق و حال و انگیزه بدون هیچ هدف خاصی…یه آدم بسیار باهوش و خلاقم ولی پوچ شدم از درون…از خدا دور شدم و این آزارم میده…
سلام یک دخترم 14 سالمه احساس میکنم گیر کردم حالم خیلی بده دارم عذاب میکشم نه راه پس دارم نه پیش پارسال کلاس نهم بودم و هفتم و هشتم وهفتمم افسردگی شدید گرفتم خیلی گوشه گیر بودم با هیچکس دوست نبودم نمیتونستم از خودم دفاع کنم مامانمم همش منو بخاطرش سرزنش میکرد اصلا هرچی تو دهنش در میاد بهم میگه فکر میکنی بدترین حرفی که یک مادر میتونه به نوجوون دخترش بزنه چیه مطمعن همونو هزار بار بهم گفته از فشار و ترس مامانم درس خوندم تا نمونه قبول شم از وقتی پامو گذاشتم تو این مدرسه دنیا رو سرم خراب شده افت تحصیلی شدید و همه عوامل افسردگی گرفتم مامانم بجای اینکه کمکم کنه هی بهم فحش میده و منو و شخصیتم میبره زیر سوال احساس میکنم افسردگی گرفتم همه تو مدرسه ازم بهترن بخدا تا قبل از اینکه پیام های بقیه رو بخونم داشتم گریه میکردم ایتقدر که سکسکه افتادم من چون یک سال جهشی خوندم احساس میکنم کوچکترم و مادرم بجای اینکه بهم دلداری بده فقط تحقیرم میکنه میگه مامان بابای من برای کتاب ننیخریدن برای تو که خریدیم پس باید درست همیشه خوب باشه الان که نگاه میکنم میبینم شاید افت تحصیصلسم و عدم تمرکزم بخاطر افسردگی هست البته الان که پیام هارو خوندم بهترم ولی همین نیم ساعت پیش مادرم هرچی از تو دهنش دراومده بهم گفته و قسم خورده دیگه محل سگ بهم نمیزاره ولی همیشه حواصش به داداشم هست خودش داداش نداشته و حالا میتونید تصور کنید که چقدر داداشم رو دوست داره اصلا یاد این میوفتم که دوباره باهام حرف بزنه پشتم میلرزه تو درسام خیلی افت کردم و میترسم همش به کوچیکترین چیز ها ناراحت میشم روی بدنم پر ازجوش شده از استرس همشونو میکنم لباسام پر از خون شده مامانم همش دعوام میکنه چند وقت پیش نمازام زیاد خوب نبود الان همشونو سر وقت میخونم ولی خدا ازم متنفره چیکار کنم حالم بده مسخ واقعیت دارم و الان حالم بدتر شده و باخودم حرف میزنم و همش ببینم و درسام افتضاحه دلم نمیخواد آبروی بابام که عزیز ترین کس تو زندگیمه رو ببرم مامانم همش به بابام گیر میده بهش توهین میکنه بعدم خودش رو مظلوم میگیره بابام خیلی معذب هستن و خیلی مهربونن اصلا مثل جک هایی درمورد باباها میسازن نیستن ولی مامانم خیلی بدجنسه همش مارو مقصر میکنه اخلاق منم به خودش رفته بعد میگه از بچه ها تو مدرسه یاد گرفتی منو دیوونه کردم دلم میخواد برم تو کما این زندگی رو نمیخااااااااااااام
سلام من دخترم و ۱۸سالمه احساس افسردگی شدید دارم اصلا به زندگیم امیدوار نیستم هر روز گریه میکنم . به زور تو خونه درس میخوندم اصلا محیطی برای درس خوندن نداشتم بخاطر درس خوندن کتک میخوردم بدترین حرف ها رو میشنیدم . درسته که پدر و مادرم برای درس خوندنم پول خرج میکردن اما هیچوقت هوامو نداشتن بهم انگیزه نمیدادن الان پشت کنکور موندم نمیدونم چیکار کنم . من هیچکسو ندارم نه دوست و نه کسی تو فامیل که بتونم باهاش دردودل کنم . امروز از دست خواهرم که داشت بهم حرف بد میزد ناراحت شدم و وقتی درو زدم شیکست مادرو پدرم گفتن از این به بعد وقتی عصبانی بودی سر خودتو بشکون به وسایل خونه کاری نداشته باش میگن هر کاری دوست داری بکن اصلا برو بمیر فقط به ما کاری نداشته باش از دستت خسته شدیم . من بخاطر این حرفایی که هر روز میشنوم هم از طرف مادر و پدرم و هم از دست خواهرام انقدر گریه کردم که الان چند ساله مشکل قلبی پیدا کردم و آریتمی دارم .
سلام من دختری 17 ساله هستم حدود هفت هشت ماه هست حال روحی بدی دارم اما به کسی نشون نمیدم و کسی نمیدونه بی دلیل در هر مکان بیشتر مواقع از لحاظ روحی روانی میریزم بهم و دوست دارم از اونجا برم و تا چند ساعت گریه کنم ، از وقتی که مدارس باز شدن خوابم به شدت بهم ریخته یعنی کل روز رو هم بخوابم بازم خسته هستم و توی طول روز در مدرسه بی حوصله و خسته هستم و ناامیدم و همش احساس ننگ بودن و کم ارزشی میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و از یک هفته ی گذشته تا الان هر روز به مرگ فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره و خیلی توی درس و نمره هام هم تاثیر گذاشته که همینم باعث میشه احساس بدی نسبت به خودم داشته باشم که پدر و مادرم همچین فرزندی دارن و ….چندین بار در سایت های خارجی و ایرانی است افسردگی دادم و هر سری افسردگی شدید رو میاره برام آخرین بار به خانواده ام یکم درباره اش صحبت کردم ولی خوب بعد از اینکه کسی توجه نکرد و به چیز های غیره ربط دادن ترجیح دادم دیگه درباره اش صحبت نکنم
من دختری 16ساله هستم و طبق علائم و این چیزا فهمیدم که از 13سالگی افسردگی دارم . من رو زیاد تحقیر میکنن یا غرورم رو میشکنند . من اولا خودمو از مردم قایم میکردم زود عصبانی میشم خانوادهام تو روم میگن که ما تو رو نمیخوایم تو باعث شدی ما بچه ی پسر نداشته باشیم و من فرزند اولم دو تا دختریم همیشه من رو با لحنا و رفتاراشون اذیت میکنن همیشه تنهام هیچ کس کنارم نیست رل هم ندارم هیچ فقط با پسری نبودم حس میکنم که همشون اذیت میکنن خیانت میکنن زناشون رو میزنن . بابام و مامانم هیچ وقت بهم احترام نمیذارم و همیشه دعوا میکنن همیشه ی خدا با یه موضوع زود تو خونه بحث میشه و بابام میزنه. از بچگی همه دق و دلی هاشون رو سر من خالی میکردن میزدن با کمربند سیخ . چاقو . یه بارم زدن تو پام .مجبور شدیم بریم دکتر و عمل کردن . همیشه به خواهرم محبت کردن و همیشه با اسمش صدا زدن و مهربونم بودن باهاشون و لی منو حتی با اسمم صدا نمیزنن هیچ وقت محبت نمیکنن بهم هیچ خرجی هم نکردن هر وقت من خواستم گفتن نداریم ولی هر وقت خواهرم خواست به اون میدن وضع مالیمون خوبه ولی بابام نمیده خرج نمیکنه بخاطر همین خیلی زیاد کم و کسری دارم . چندبار خواستم خودکشی کنم ولی یه اینکه قراره امسال رشته برادرم دلمو خوش کردم دوست دارم تجربی بردارم و دکتر بشم و همه ی هدف هامو گرفتم همشونو تنها چراغ زندگیم همینه که زنده بمونم که اگه نشد درجا خودمو از پشت بوم میندازم . ریاضیم صیعفه هرچقدر میگم بزار برم کلاس نمیزاره ولی واسه خواهرم چرا نمیدونم دیگه چیکار کنم من چهار پنچ سالم بود مونده بودم خونه پدربزرگم . بخاطر یه فیلم نگاه کردن
16 سالمه، خبلی وقته حس میکنم دچار افسردگی شدم، دیگه هیچی مثل قبل نیست، حوصله هیچکسو ندارم حتب خودمو، انگیزه ای برای انجام کارام..برای درس خوندن برای ادامه زندگی برای خوشحال بودن ندارم، برام مهم نیست قراره چطور پیش بره زندگیم،برام مهم نیست که قراره ایندم چی بشه، از خودم بدم میاد.. خیلی به خودکشی فکر کردم ولی خب بیشتر اوقات فکر به مادرم منو پشیمون میکرد، حتی با خانوادم رابطه خوبی ندارم.. حس میکنم اضافیم حس میکنم حتی خانوادمم منو نمیخان ، رفتارای پدرم که روز به روز بدتر میشه همش طوری رفتار میکنه که انگار قبلا چیزی ازم دیده و نسبت بهم بدبینه، حتی به قدم ساده یا یه بیرون رفتن ساده بخوام برم از یک هفته قبل باید التماس کنم ولی همبن که به خونه برمیگردم دعوا ها شروع میشه ، هیچ چیز مثل قبل نیست حتب رفتار های خانوادم، حتی دوستامو هم با رفتاراشون از من فراری دادن، رسما هیچ دوستی ندارم هبچ امیدو انگیزه ای ندارم ساعت خوابم تنظیم نیست شبا تا دیر موقع بیدارم و به خودم میام و یهو میبینم سه ساعته دارم به زندگیم فکر میکنم، اشتهام کم شده ، حتی حوصله ندارم بلند شم اتاقمو مرتب کنم، حالم از اتاق نامرتبم بهم میخوره نه حوصله مرتب کردنشو دارم نه حوصله بودن تو ابن اتاق و خونه رو، روابطم با دیگران مثل قبل نیست حس میکنم بیشتر از همیشه تنهام و خسته تر از همیشه به نظر میرسم، ودر مادرم شاکین که چرا از اتاق بیرون نمیام و وقتی که از اتاق بیرون میرم با گریه به اتاقم بر میگردم. همیشه سر کوچیک ترین چیزا دعوا میکنن باهام سر کوچیک ترین چیزا اشکمو در میارن، خودشونو با من مقایسه میکنند ، همه تفکراتشون اینه چون خودشون در گذشته اینطور بودن من هم باید همون باشم
۱۸ سالمه، دخترم، خیلی وقته که درگیر افسردگی هستم ولی هیچ وقت جرعت بیان و پیگیری اون رو نداشتم، روز به روز شرایط بد تر میشه و من نمیتونم کنترلش کنم، تمام تلاشمو کردم که حالم رو قاطی زندگی عادیم نکنم ولی این یه دروغه، هزاران هزار مشکل میباره و همرو خودم به تنهایی باید حلش کنم که این بیشتر اذیتم میکنه، از مشکلات عاطفی گرفته تا خانوادگی که تلاش نمیکنن درک کنن وضعیت رو و منم کاری جز سکوت بلد نیستم، نمیدونم چی بگم، نمیدونم تقصیر رو بندازم گردن کی ولی هشت ساله هر روز ارزوی مرگ میکنم و جرعت خود کشی ندارم
دختر۱۶ساله مجرد دهم دانش اموز….احساس ناراحتی و پوچی میکنم به شدت پرخاشگر شدم دو هفتس از اون شخصیت شر و شور وسرزنده فاصله گرفتم منزوی شدم حس تنها بودن میکنم با کوچکترین حرف اشکم درمیاد حس میکنم ادمای اطرافم تغییر کردن دیگه مثل قبل منو دوست ندارن و منو نمیخوان …تا حالا به مشاور مراجعه نکردم
سلام و وقت بخیر من یه دختر ۲۰ ساله هستم از وقتی دانشگاه تعطیل شده و تو خونه ام احساس کسلی دارم انرژی برای انجام کارها ندارم هرچقدر میخوام انگیزمو جمع کنم نمیتونم اکثرا بی حوصلم و خواب منظمی ندارم تنها چیزیکه باعث میشه اینطور نباشم فعالیت های خیلی زیاده که سرم خیلی گرم باشه در حدی که وقت فکر کردن هم نداشته باشم مادرم تا چند وقت پیش درگیر اختلال دوقطبی بود و الان دوران افسردگیش رو میگذرونه از بچگیم هم از نظر روانی یا دچار افسردگی بوده یا کنترل زیادی رو عصبانیتش نداشته برای همون باعث شده از نظر روانی به من ضربه بزنه ، من تک فرزندم و تنهام ، دوست صمیمی هم ندارم حتی حوصله ارتباط برقرار کردن با ادمهارو هم ندارم نمیدونم باید چیکار کنم خیلی سعی میکنم روان م رو پاکسازی کنم ولی وقتی اینکارو هم کردم هم باز اثار بی انگیزگی تو وجودم میمونه ، چیکار باید بکنم؟
سلام من خیلی حالم بده اصلا انگیزه ندارم کسی باورم نداره پدر و مادرم همیشه میگن که تو نمیتونی تو هیچی خوب نیست تو موفق نمیشی انگا باورم شده و کلا حالم خوب نیست احساس افسردگی دارم دلم میخاد همش بخوابم
سلام روزتون به خیر ، من یه دختر ۱۹ساله مذهبی هستم که پارسال (اواسط سال دوازدهم ) به خاطر درس زیاد ، استراحت کم ، استرس زیاد و نگرفتن نتایج مطلوب با وجود تلاش زیاد ، دچار افسردگی شدم و از درسام متنفر شدم ، یعنی حالم طوری بود که وقتی کتاب و باز میکردم حالم از درسا (حتی درستی جدید )به هم می خورد و گریم میگرفت و نمی تونستم ادامه بدم واسه همین کتاب رو کنار میذاشتم و موقعی هم که از کتاب دور میشدم استرس و عذاب وجدان داشتم و مجبور بودم باز برم سراغ کتاب و روز از نو و روزی از نو . برای اینکه حال خودمو بهتر کنم رفتم سراغ چیزی که سرگرمم کنه ، فیلم میدیدم ، کم کم رفتم تو فاز فیلم های عاشقانه و از این مسیر نمی دونم چجوری رسیدم به دیدن فیلم های پورن که بعد از مدتی واسم فقط موجب عذاب وجدان بود برای همین خدارو شکر دیدن فیلم های عاشقانه و پورن رو کنار گذاشتم ، اما متاسفانه الان با مشکل جدیدی مواجه شدم
سلام بنده 1۶سالم هست مبتلا ب افسردگی شدم و دکتر برام ارامبخش قرص های افسردگی نوشته ک باید مصرف کنم ۱ هفته ایی میشه همش کارم گریه زاریه هیچی نمیخورم فکرم مشغوله عصبیم غمگینم مدرسم رو عوض کردم و هیچکسو توی مدرسه جدیدم ندارم دلتنگی و بی حالی بی حوصلگی همش باهامه چیکار کنم از این وضیتم خسته شدم من ی دخترشاد بودم ک همش میخندید ب چیزی اهمیت نمیداد ولی الان ؟ چیکار کنم ؟ لطفا کمکم کنید
۱۷ سال،دختر،مجرد،علوم انسانی دوره دوم. گاهی اوقات مثلا ماهی یه بار احساس میکنم که استرس دارم و این استرسه نسبت به چیزی نیست یعنی حتی من فکر منفی ام نمیکنم ولی این حس رو دارم انگار یه آشوب بدیه یا بعضی اوقات بی حوصله و بی حس میشم و نسبت به همه چیز یه جورایی فاقد اهمیت میشم و میل به گریه و عصبانیت شدید پیدا میکنم اون لحظه و باید بگم هر ماه نیست مثلا چندین ماه یه بار و خیلی روی اعصابمههه خیلییییی همین چند ساعت پیش هم یه حس مثل گنگی یا خلأ مطلق یا بهتره بگم حس پوچی و نابودی داشتم که خودمم نمیدونم ولی حس نداشتم و دلم میخواست فقط گریه کنم و این کار رو هم انجام دادم (اولش گفتم شاید بخاطر روز جدید توی مدرسه ی جدید بوده باشه اما خب این حس واقعا سنگین بود و دیگه نمیتونم تحمل کنم میخوام یاد بگیرم خودم رو کنترل کنم
سلام اقای دکتر من 16 سالمه تو بلوچستانم من چند روز پیش از پیش خاله ام از اصفهان اومدم افسردگی شدید گرفتم احساس تنهایی زیاد دارم نمیخوام تو مدرسه بین ادما بمونم چیکار کنم نمیتونم حواسم به درس باشه یه راهنمایی کنین ممنون میشم
سلام.. حس میکنم افسردمکسی بهماهمیتی نمیده برای هیچکس مهمنیستم ی بار تو حال بدیم مامانمنشد بگه چیه چرا اینطوری مشکلاتی که در حد ی نووجون16ساله نیستن…واقعا حس هیچ کاریو ندارم و فقط بعد بیداری ۲ ساعت انرژی دارم و دوباره گوشی و ول شدن روی تخت و خوابیدن
من ادرینام ۱۳ سالمه خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم و مشکل اصلیم اینه که واقعا افسرده ام و تنها چیزی که حالمو خوب می کنه ورزشمه ولی به خاطر هزینه های بالا نمی تونم زیاد برم باشگاه و کل زندگیم شده حسرت گذشته ما یه ورشکستگی داشتیم که خیلی رو من تاثیر گذاشته و کلا حالم بده چون نمی تونم بپذيرم که دیگه نمی تونم کارای گذشته رو انجام بدم بین جمع دوستام احساس بدی دارم و کلا نمی تونم بهش عادت کنم چون به زندگی اون جوری عادت کردم و انتظارات خودمو پایین بیارم
سلام ببخشید من ۱۴سالمه من حال روحیم خوب نیست ی مدتی موهام میکندم الان ترک کردم این عادتو خیلی نا امید و بی انگیزه ام. احساس میکنم مثل ادمای افسرده هستم میخام ی کاری انجام بدم نمیتونم همش روی تختم هیچ فعالیتی ندارم اجازه بیرون رفتن ندارم مدام سرم تو گوشیه فکرم درگیره مشکلات خانوادگیم زیاده ک یه تعداد حل شده خیلی خاسته ها دارم که بخاطر وضع مالیمون نمیتونم بهش برسم نا امیدم یا همش به خودم میگم من این شانسو ندارم. همه یه جور خاصی رو مخم هستن از وضعی ک هستم خسته ام جواب حاضری میکنم سر کندن موهام اطرافیانم فهمیدن مامانم بهشون گفت ک ب شدت عصبی شدم و دعوا راه انداختم ادم عصبی و لجبازی هم هستم دوسدارم ب حرف خانواده ام گوش کنم تواین ۱۴ساله ی خاطره خوب ندارم حتا مسافرت هم ۱۰سال ی بار نمیریم شام نمیخورم کلا همه عادت کردن ب رفتارم گاهی بغض میکنم امت جلو خودم میگیرم دوس دارم کلا دور از خانواده باشم با ی ادمی ک وایب خوب بهم میده خوش بگذرونم برم تفریح.اما میدونمنمیشه و هیچ کس نیس بخاد درکم کنه مشکلمو ب خانواده ام نگفتم چون درکم نمیکنن بابام گف میخوای داروگیاهی بگیرم برات ذهنت درگیره سریع ری اکشنن نشون دادم گفتم مگه روانیم واقعا نمیدونم چیکار کنم :))
۱۶ سالمه دختر هستم مجردم ترک تحصیل کردم و من از بچگی پدر نداشتم و ناپدریم ادمی بدی بود عاشق یه پسر شدم ولی ولم کرد جمع و دوس ندارم از روشنایی و جمع بدم میاد تنهایی و دوس دارم و خیلی فکر ب خودکشی میکنم و اینک هرکی میبینه میگ افسرده ای و از اتاقم اصلا در نمیام در تاریکی. مامانم یه مدت ولم کرد سره همسرش ک یه کاری باهام کرد و من دستمو تمام تیغ تیغی کردم و اون پسر و خیلی دوس دارم ولی نمیفهمه. اصلا حالم خوب نیستش?? هیچ کس درکم نمیکنه. دوس دارم حالم خوب بشه زندگیم اذیتم میکنه
۱سال دختر مجرد تا الان سیکل و انسانی.مشکل الان من نداشتن تفدیح و اون قواعد زندگی هستش که واقعا باهاش احساس خوبی دارم من از کودکی پدرم خودرو نداشتن و من همیشه به اتوبوس در شهر تردد میکردم حتی تا جایی که میاوردم بالا در اوتوبوس و باز هم باید با اتوبوس میرفتم پدر یک فرد فوق العاده چپ و لجباز و کج فهم هستن ما بارها جون با ماشین فامیل رفتیم طعنه ها شنیدیم و در نهایت سال گذشته حالم طوری بد بود که رفتم پیش مشاوری و گفتن که افسردگی دارم حتی امسال در خرداد ماه استرس شدید گرفتم به طوری که فشارم روی نه بود و بارها زیر سدم رفتم بخاطر نداشتن ارامش و رفاه بنده پدرم الان رفتم تو قسمت فرودگاه سالن و خدماتش یعنی به طوری که شیفتش هر ۲ روز یکباره و الان هم که هر یکروز یکبار دوروز بیکار هستن میگیم بره کار نمیره و میگه باید استراحت کنم و چقدر دیگه کار کنم این در صورتیه که حتی من اون امکانات ساده و عادی که دارم همکلاسیهامو میبینم ندارم حتی من از موقعی که بدتیا اومدم یک مسافرت خانوادگی به پدر و مادرم نرفتم و الان حتی من هزینه لباسهای مورد نظرم و تفریحم را نمیتونن تامین کنن من در زمستان امسال برای اینکه سرویس نداشتم و مدرسم در محدودهی خونمون نبود چند بار نزدیک پانصد متری را برای رسیدن به اتوبوس واحد دویدم اون هم در بارون و خب پدرم الان موتور دارن و همون موتورشون هم خیلی خرابه و من واقعا تو این سن داره غرورم میشکنه تو سنی که من باید ارامش داشته باشم و از زندگبم لذت بببرم و پدر و مادرم با فعالیتشون رفاه را تامین کنن در صورتی که اصلا اینشکل نیست و من الان دارپ سختی میکشم و حتی کارم به افسردگی کشیده قطعا و نمیدونمم چه کار کنم چی بهشون بگم چون وقتی که بهشون میگممنو ببرید بیرون میگن ماشین نداریم بعد بای
سلام من اسمم طنین ۱۵ سالمه افسردگی دارم به خودکشی هم خیلی وقته فکر میکنم خیلی زودتر از سنم بزرگ شدم و خیلی مسائل زودتر درک کردم وقتی ۴سالم بود ازم انتظار رفتار کردن مثل دختر ۱۴ساله رو داشتن و خلاصه خیلی زود بزرگ شدم… از طرف خانوادم آزار جنسی ،جسمی،روحی زیادی متحمل شدم و به خاطرش عذاب وجدان دارم و نمیتونم هم خودمو ببخشم هم اونارو .. حملات عصبی پانیک دارم چندساله درواقع از ۷سالگیم اما الان خیلی شدیدتر و بیشتر اتفاق میفته احساس میکنم روحم دیگه در بدنم نیست اصلا خیلی بده نمیتونم توصیفش کنم… خانوادم اصلا برام اهمیتی نمیدادن از کودکیم …حتی وقتی مریض بودم…باورتون نشه شاید اما تا حالا دکترم نبردنم وقتی سرماخوردم…بعد اینکه روی درسام و اهدافمنمیتونم متمرکز باشم …. با پدر مادرم راحت نیستم … شاید باورتون نشه اما تا حالا بابامو بغل نکردم… یعنی برام شده عقده که یه بار اگه بشه فقط دستشو بگیرم… خیلی طولانیه ماجرا نمیتونم همشو تایپ کنم همینارو داشته باشین و اینکه برای اضطراب اجتماعی هم یه راهکار پیشنهاد بدین لطفا و بگمکه نمیتونم به روانشناس و روانپزشک مراجعه کنم خانوادم کلا راضی نمیشن یعنی فکر میکنن ادا در میارم این روزا خیلی به خودکشی فکر میکنم امیدوارم راهی پیدا بشه که بتونم خوب شم…
سلام…من ۱۸ سالمه دخترم…چند وقتی هست که دچار افسردگی شدم و تو یک سال اخیر بخاطر فشار های دریت و کنکور افسردگیم بیشتر شد….روی کل لدنم داره تاثیر میزاره….
کمک میخواستم بابت ی دوستم، دختره 16ساله ی سال و خورده ایه افسردگی شدید داره ی طوری از اونم فراتر، میشه به جز رفتن پیش روانشناس و روانپزشک و دکتر اینا، روش هایی رو بهم بگین که بتونم بهش کمک کنم؟ روحیش خیلی ضعیفه درسش بخاطرش افت کرده و این روش خیلی اثر گذاشته نمیتونه درس بخونه سال دیگه کنکور داره ولی همه چیز مربوط به درسش براش مهمه ولی ذهنش اذیتش میکنه، علاوه بر افسرگی، توهم میبینه زخم زیاد کرده خودکشی خیلی با چیزایی ک تصورش سخته ، فقط کمک و راه حل میخوام که بتونم ی جوری حالشو بهتر کنم؟ گاهی اوقات، اکثر اوقات سرزنشش میکنن بخاطر اینکه مدرسه نمونه بود و حالا اومده عادی و درسش ضعیفه ازش انتظار دارن ک عالی باشه چون قبل افسردگی عالی بود، مقایسه زیاد میکننش با بچه های دیگه. کودکیش سخت بود، از شهرستان اومدن یزد، بعد تو مدرسه بچه ها اذیتش میکردن مسخرش میکردن زیاد باهاش دوست نبودن، از کلاس سوم به طور ناخودآگاه خود ارضایی میکرده، کلاس ششم و هشتم اینطور که بهم گفت افسردگی کمی داشته که تونسته بهش غلبه بکنه، مادر پدرش تو دوران کودکی زیاد وقت نداشتن هردوشون چون شاغلن اکثر اوقات پدرش میموند کنارش،قبلا چون درسش خیلی خوب بوده باهاش خوب بودن و سازگار سرزنشش نمیکردن و تشویقش میکردن به موفقیت، الان نه همه چیز برعکس شده، مراقبش هستن حدودا ولی اونطور که بایدباشه نیست مراقبتشون، حواسشون بهش نیست از نظرم، تظاهرشو میبینن. الان طوریه که انگار تنها پشتیبانش تنها کسیو که داره منم، کل مدت از اول افسردگیش همراهش بودم تا همین امروز، جلوی خیلی از خودکشی هاشو گرفتم کمک کردم که درداشو اروم بکنه محبت دادم هر راهیو امتحان کردم ولی دیگه راهی نمونده حس میکنم برای همین بهتون پیام دادم تا کمک بگیرم و راه حل اساسی بهم پیشنهاد کنین. مشکل اینجاست که خانوادش از من بدشون میاد، پارسال هشتم تیر ی دعوایی شد انگار همه چیز تقصیر منه، واقعا رابطه مونم طوریه که جدایی خیلی دردناکه برامون. پدرش دلسوزه ولی خودشم یکم مقصره، قبل از اینکه تظاهر ب خوب شدن بکنه پیششون، مادرش گاهی بهش میگفت اگه میخوای بریم پیش روانشناس،نمیدونم از این اصطلاح نوجونا خبر دارین یا نه ولی اونا مودی هستن رفتارشون متفاوته هرروز ممکنه ی روز خوب باشن ی روز بد باشن. از نظر مالی مشکلی ندارن خداروشکر ولی اینکه پیش روانشناس ببرن واقعا خبر ندارم که نظرشون چیه، چون خود دوستم میگه خانوادم گناه دارن هزینه داره رفت و برگشت راه طولانیه، از طرفی گاهی خانوادش برای دکتر بردنش امتناع میکنن،
من 16 ساله هستم و جنسیتم دختر است. خودم احساس میکنم افسرده ام نه تغییری تو اشتهام بوجود نیومده فقط بعضی وقتا تمرکزمو از دست میدم و همش به چیزای منفی فکر میکنم و از زمان حال دور میشم. نه همیشه غمگین نیستم نه خیلی احساس خوبی ندارم به همه چی بعضی وقتا حالم خوب میشه ولی دوباره حالم بد میشه و خیلی طول میکشه تا من خوب شم خیلی سخته حال خودم را خوب کردن چون کس دیگری این کارا برام نمیکند. من واقعا حوصله ی انجام دادن کارهای روزانه ندارم ولی چشم حتما سعیمو میکنم و به زودی میخوام به سراغ ورزش برم. ببخشید راه حلی برای بدست اوردن اعتماد به نفس ندارید؟ من واقعا احساس میکنم که بیشتر افسردگیم از نبود اعتماد به نفس انقدر اعتماد به نفسم کمه که حتی نمیتونم برم بیرون خیلی برام سخته اظطراب اجتماعی دارم
14 سالمه احساس الانم دوست دارم بمیرم از زندگی خسته ام خانوادم خیلی منو کنترل میکنن همه دوست دارن جای من باشن ولی خودم نمی خوام جای خودم باشم من یه چند وقتی با یه پسری چت میکردم با اینکه خانوادم خیلی حساس بودن و همیشه گوشی رو چک میکردن ولی من یواشکی چت میکردم همین ند روز پیش فهمیدن از موقعی که فهمیدن دارم زجر میکشم قبلا هم میکشیدم ولی الن بیشتر
سلام من یه دختر ۱۵ ساله هستم و مشکل گریه بی اختیار دارم و این مشکل از ۱۲ سالگی شروع شد و هنگام برخورد با همسن و سالانم مورد اذیت قرار میگرفتم همیشه هرکسی میخاست منو مسخره کنه بهم میگفت نمیخای گریه کنی؟ همیشه هر وقت کسی باهام حرف میزد من شروع به گریه کردن میکردم و اون زمان اصلا ناراحت نبودم و هیچ وقت احساس خاصی نداشتم بهم میگفتن سلام من گریم میگرفت و اون لحظه به میب خاصی فکر نمیکردم که منو اذیت کنه و به خاطرش بخام ناراحت باشم که این مشکل به جایی رسید که احساسات من متفاوت شدن من دیگ حتا در مواقع عصبانیت خوشحالی و هر حس دیگری گریه میکردم و هنوزم این مشکل رو دارم و به خاطرش خیلی عصبانی هستم میشه کمک کنین من باید چیکار کنم؟ آیا باید به خاطر مشکلم به پزشک معرفی شوم؟ و مشکل من چیست
من ۱۷ سالمه دخترم یازدهم طراحی دوختم من چند وقتیه مشکل افسردگی دارم در حدی که بفکر خودکشی بودم موقع اقدام پشیمون شدم چون ترس داشتم و این افسردگی بخاطر نادیده گرفته شدن از سمت خانواده و اینکه خانوادم همیشه دعوا میکنن مامان بابام و بابام قبلنا خیلی بدتر بود و الان بهتره و مامانم الان بدتر شده من بخاطر افسردگیم احساس بدی دارم تمرکز ندارم حتی روی شمارش اعداد و احساس کسلی و خستگی دارم همش میخوابم و کسلم و به طراحی لباس که علاقه داشتم این کارو هم نمیتونم انجام بدم از همه چی زده شدم و همش دوس دارم برم بیرون یه حسی از دورنم میاد که توی اجتماع باشم ولی مامانم اعتماد نداره و میگن نرو بیرون این قضیه هم خیلی ناراحتم کرده چون اگه بیرون باشم امتحان کردم اگه بیرون باشم همه چی یادم میره ولی میشه راهنمایم کنین راجب این موضوع
سلام من ۱۳ سالمه و از لحاظ روحی خیلی افسرده شدم شبا تا صبح بیدارم از سردرد و اصلا خوابم نمیبره و کلا غذا هم امروز اصلا نخوردم ولی گشتم نشد اما همش بی دلیل گریه میکنم کلاس زبانم میرم ولی خسته شدم حتی از زبان وقتی صحبت میکنم آروم تر میشم ولی هیچ کسی نیس درکم کنه
من یک دختر 17 سالم مامان و بابام طلاق گرفتن و مامانم خودش ازدواج کرد و 2 تا هم بچه داره من با بابامو مامان بزرگ و بابا بزرگم و عموم زندگی میکنم بابام که معتادن اصلا یادشون نمیاد یک دختریم دارن مامان بزرگ و بابا بزرگمم اصلا به فکرم نیستن هرچی هدف و علاقه برای ایندم داشتم رو له کردن هرکاری میخام بکنم با این حال خودم کلی تحقیق کردم ومیدونم چیز بدی نیست نظر مخالف میدن از این بدتر مثلا نمیزارن تا سر کوچه تنها برم حالا بگن برای دزدی چیزی نرم بیرون یک چیزی ادمی نیستم که موافق نباشم باهاشون ولی مستقیم میان بهم توهین میکنن خودشون میدونن من خیلی ادم خجالتیم حتی میریم بیرون ماسک و اینا میزنم کسی صورتمو نبینه خیلییی خجالتیم بعد اینا میان یک چیزایی میگن که واقعا ته بی احترامی منم ادمی نیستم که جلوشون بتونم حالمو توصیف کنم همش تو حال خودمم اینام هیچوقت نفهمیدن رسما میان بهم میگن تو هرزه ای و از این حرفا منی که به این سن رسیدم حتی مدرسمم با خودشون میرم و میام یک پزشک رفتیم برای واکسن ورود به کلاس دهم ازم که چند تا سوال پرسیدن گفتن که افسردگی گرفتی و حتما پیش روانپزشک برو ولی اینا حتی همون روانپزشک هم منو نبردن. تازگیا روی همه چی بی حسم من تا همین چند وقت پیش کسی نمیتونست خنده هامو جمع کنه سر هرچیز کوچیکی ذوق میکردم الان حتی بهترین اتفاقم برام بیوفته هیچ حسی ندارم مامان بزرگ و بابا بزرگم تا الان که بزرگم کردن کلی منت میزارن سرم حس اضافه بودن میکنم سر چیزای الکی داد میزنن تا الان خیلی صبر کردم ولی واقعا دارم میترکم خیلی فشار رومه حتی یک روانپزشک یا یک مشاور نبردنم منم اینو از گوگل پیدا کردم وضعیت مالیشونم خوبه مثلا من رشته ای که میخاستم برم 20 میلیون خرج داشت بهم گفتن پول نداریم هفته بعدش برای عموم رفتن 25میلیون خرج کردن از یک طرف عمومم 30 سالشه با ما زندگی میکنه مجرده نه سرکاری نه چیزی حس راحتی ندارم تو خونه همش بهم گیر میده همشون ازم خوششون نمیاد
سلام من دختر هستم و ۱۲ سالمه و من فکر میکنم دچار سندروم روده تحریک پذیر شدم و به صورت متنی از هر دکتری که میپرسم میگه درمان نداره و فقط کنترل میشه.اما من میخوام درمان بشه. بعضی موقع ها از اینکه میگن درمان نمیشه خیلی افسرده میشم،بعضی موقع ها هم کمی امید به درمان قطعی دارم. موضوع اصلی هم اینه که من نمیتونم و یا خجالت میکشم به مادرم ای مورد را بگویم.از طرف دیگر از چیز دیگه ای هم افسرده ام اینکه خواهر بزرگ و خواهر بزرگ ترم کنار هم تو اتاق میشینن و میخندن و من هم از اینکه اونها انقد سلامت و خوشحال هستند افسرده میشم و بعضی موقع ها هی به من تیکه میندازن یا بهم فحش میدن و مادرم هم بیشتر کارهای خونه رو به من میگه در حالی که اصلا کار زیادی به خواهر هایم نمیگویند وخواهر هایم هم گوشی بازی میکنن ومیخندن و من از این موضوع ها خیلی افسرده ام. لطفا در این موارد بهم کمک و سوال اصلی ام هم اینه که چجوی این بیماری رو به مادرم بفهمانم و چگونه او را از این موضوع بیماری باخبر کنم؟؟؟؟
من 15سالمه دخترم هستم. نمیدونم ولی احساس میکنم بیشتر از اندازه ناراحتم قبلا خیلی حالم خوب بود ولی الان تا چیزی میشه دوت دارم خودمو بکشم بعضی وقتام بشدت عصبانیو استرس دارم وناراحتم الانم نمیدونم چیکار کنم
سلام خداقوت ببخشید من یه نوجوان ۱۴ هستم و من افسرده شده بودم چون اکثر دوستام در مدرسه دوست دختر داشتن و من نداشتم و الان یه دختری هست در فامیل ۱۵ سالش هست و تا ۲ روز پیش که به خونمون نیومده بود من خونه مادر بزرگم میدیدمش برای سلام فقط سر تکان میداد و من هم همینطور و به چیز هایی که میگفتم اصلا نمیخندید ولی ۲ روز پیش که به خونمون اومدن ایشان دستشان را دراز کردن برای سلام و داخل مهمونی با من حرف میزدن و به چیز های خنده داری که میگفتم میخندید میخواستم ببینم آیا ایشون هم من رو دوست داره یا نه ممنون میشم پاسخ بدین
سلام خوب هستید؟ راستش من یه مشکلی داشتم اونم اینه که اعتماد بنفسم کلا از بین رفته و احساس افسردگی میکنم حوصله هیچ چیزیو ندارم و به زور از جام بلند میشم در رابطه با خودم هیچ اعتماد بنفسی ندارم و قدرت تصمیم گیریم رو از دست دادم و همش به چیزایی چرت و پرت فکر میکنم و این باعت شده که رو ببرم به کارای الکی و غیر قابل تحمل واقعا نمیدنم چیکار کنم میشه لطفا راهنمایی کنید؟
سلام من یک پسر 21 ساله هستم رشتم کامپیوتر هست چند وقتیه احساس سردرگمی میکنم همش تو اتاقمم پای کامپیوتر و بازی میکنم خیلی پر انرژیم ولی احساسه تنبلی میکنم عجیبه بیشتر وقت ها احساس غمگین بودن دارم. احساس افسردگی میکنم بیرون که میرم چند قدم که بر میدارم زود خسته میشم با اینکه انرژی درونیم غوقاست توی ادامه دار بودن کار هام به مشکل میخورم وقتی هم که تنوع میدم زود خسته میشم
سن ۱۵ جنس دختر مجرد هستم الان هم کلاس نهم هستم احساس میکنم یه ربات هستم قلب ندارم تنهایم بیخود گریه میکنم از همه بدم میاد خود درگیری دارم همه سرم داد میزنن میخوام خودکشی کنم میخواد زود بمیرم آرزویم مرگه هر چی بزرگتر میشم مشکلات زندگی بیشتره
سلام من امسال ۲۰ سالم میشه اما همش احساس خستگی روحی دارم. همش خستم همش غمگینم همچیز دارم اما بازم حالم خوب نیست دلم میخاد خودکشی کنم دلم میسوزه برای خانوادم همش احساس تنهایی میکنم با اینکه خونمون شلوغه انگار با غم دارم زندگی میکنم. کلی هدف دارم دلم نمیخاد بمیرم اما انقدر خستم فکر خودکشی از سرم نمیره مگ ادم چقدر توان غم کشیدن داره یادم نمیاد کی حالم خوب بود اصلا… خانوادمم خیلی تحت فشارم میزارن ارزومه برم بیرون با دوستام شاید دوماه یبار برم بابام بهم میگ برو تو اینه خودتو نگاه کن از بس زشتی از کل روز تو خونم توی اتاقم دوتا جمله بیشتر حرف نمیزنم از اتاقم برو بیرون تنهام بزار دلم میخاد خستگیه بره …ب محبت نیاز دارم خیلی زیاد ب محبت نیاز دارم بچه ک بودم خیلی کتک میخوردم خیلی زیاد بدنم کمبود بود وقتی بزرگ شدم ۱۵ ب جنس مخالف رو اوردم جدایی ازشون منو نابود کرد گذشته ام ول کن نیست … دائم در حال فکرم ب همچیز میخام تصمیمو بگیرم خودکشی کنم. از اشتباهاتم درس نمیگیرم دائم در حال تکرارم…گذشته رو ول نمیکنم انگار بخشی از منه روزی هزار بار تو ذهنم مرورش میکنم
سلام من یه دختر۱۵سالم که کسی که دوسش داشتم امروز ترکم کرد و من افسردگی گرفتم من با مادرم زندگی میکنم بابام خارج از کشوره مادر همیشه منو داداش کوچیکترمو خونه میزاره و با دختر خالم میره بیرون هرچقدرم بهش میگم حسودیم میشه براش مهم نیس انگار اون دخترشه
سلام دخترم 17سالمه یک مدتی هس که حس میکنم افسرده شدم بیشتر اوقات دلم میخواد تنها بمونم دوست ندارم تو جمع برم با خانوادم ارتباط خوبی ندارم اصلا همش دعوامون میشه ی چندتا دوست بیشتر نداشتم ک بخاطر گیرای خانوادم همونارم از دست دادم خیلی زود عصبی میشم نمیدونم واقعا باید چیکار کنم
۱۶سال دختر متوسطه دوم من افسردگی شدید و مزمن دارم چندین ساله…مدام به خودکشی فکرمیکنم…آخرین باری که خندیدم یادم نمیاد… هیچ چیز برام هیچ جذابیتی نداره …یه زمانی با کتاب خوندن و گوش دادن موسیقی تحمل میکردم ولی الان دیگه اونم نمیتونم…. تحمل کردن خودمم از توانم خارجه … اصلا هم نمیتونم به روانشناس مراجعه کنم متاسفانه خانوادم کلا چیزن…:)راهی هست خوب شم؟
۱۵ ساله هستم دختر کلاس دهمم و یک دانش اموز..الان خیلیی عصبی ام و غمگین دارم سعی میکنم خودم و خفه کنم ولی هنوز نتونستم?!
سرم خیلی درد میکنه و فقط میخوام یکی درکم کنه و سرزنشم نکنه و قصد دارم اگر بتونم خودکشی کنم اما قطعا موفق نمیشوم
چونقبلا سابقه خودکشی ناموفق داشتم و اینکه با بیش از ۲۰ روانشناس و یک روانپزشک در سالی که گذشت صحبت کردم و حالب است بدانید نتیجه ای دریافت نکردم و نزدیک ۱۵ میلیون خرج کرده ام..
افسردگی شما دو حالت داره، یا از افسردگی خودتان سود می برید، مورد توجه پدر و مادرتان قرار می گیرید که این همه دکتر و روان شناس رفتید، خیلی از عزیزانی که اینجا سوال مطرح کردند، حتی خانواده ها برای یک بار هم همراهی شون نمی کنند.
در ثانی ممکن هست شما کسی باشید که هیچ نیازی و کمبودی در این دنیا ندارید و از خوشی افسرده شدید، اگر اینگونه اید بهتر است سری به یتیمی خانه ها بزنید، هدیه ای برای بچه یتیمی ببرید، لبخند این کودک بی نوا را ببینید. یا سفری به شهر های فقیر کشورمان داشته باشید، کار خیری بکنید، آنگاه فرصت افسرده شدن نخواهید داشت. زندگی را پرمعنا و پر از شور و عشق خواهید یافت.
سلام من دخترم 14سالمه چند روزه نمیدونم چرا ی طوری شدم نسبت به همه چیز بی حس شدم حتی نسبت به کسی که دوسش داشتم یعنی دوست پسرم الانم دوسش دارما ولی نمیدونم چرا اینطوری و بخاطر همین ی حس عذاب وجدان هم دارم و نه تنها این کلا بی حس شدم دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه کارایی ک قبلا میکردم و عاشقشون بودم و حالمو خوب میکرد دیگه حالمو خوب نمیکنن و اون حسی که قبلا به من میدادن رو نمیدن من آدم خوش خنده ای هستم کلا ولی الان دیگه نمیخندم تو خودمم همش به چیزای منفی فکر میکنم همش تو گوشیم و همش تو اتاقم و هیچ کاری انجام نمیدم و هیچ فعالیتی ندارم خیلی میخوام و دوست دارم مثل قبل بشم ولی هرکاری میکنم نمیشه لطفاً کمکم کنید?
سلام وقت بخیر خسته نباشید من یک دختر 18 ساله هستم تازگی ها به خاطر یک مسئله ای همش فکر م درگیره و خیلی گریه میکنم میخواستم بدونم افسر دگی گرفتم
من۱۴سالمه و دخترم،احساس افسردگی میکنم.گریه های الکی،گوشه گیری،بعضی وقتا اصلا حوصله ی هیچکس و هیچ چیزی رو ندارم بیشتر اوقات بی انرژی هستم.میشه بگید چیکار کنم؟
سلام پسری ۱۶ساله متولدآدرماه دارم که بسیارتندمزاج ورفتارپرخاشگرانه داره ..وهمیشه حس ناامیدی داره
16سالمه، دختر، مجرد، دهم، من مدت زیادیه سردرگمم و نمیتونم با خودم و احساساتم ارتباط برقرار کنم و همش درگیر ای مسئله ام و بخاطر اتفاقایی ک تو ای چند سال اخیر برام افتاده یه همچین حسی بهم دس میده و حس میکنم ک افسرده شدم. مدتیه سردرگمم و نمیتونم با خودم و احساساتم ارتباط برقرار کنم و همش درگیر ای مسئله ام و بخاطر اتفاقایی ک تو ای چند سال اخیر برام افتاده یه همچین حسی بهم دس میده و حس میکنم ک افسرده شدم
سلام خسته نباشید یه دختر ۱۷ساله دارم که چند وقتیه هیچ چیز خوشحالش نمیکنه ازهیچی شاد نمیشه تازگیا هم مدام گریه میکنه خواهش میکنم بگین باید وی کار کنم
ببخشید علائم افسردگی چه چیزای هستن؟ من 19 سالمه و یه مدته خیلی دلم میخواد بخوابم نمیتونم مثل قبلا درس بخونم تا کنکور هم دیگه زمانی نمونده ولی من کاملا بی انرژیم، خستم، اصلا کاری برام لذت نداره، و توی طول روز سردرد هم دارم
یه پسر ۲۱ساله دارم که در۱۶سالگی طی درمان نادرست دکتر موهاش رو ازدست میده،هیچ جوری با این موضوع کنار نمیاد وافسردس،چندساله باهاش درگیرم والان خودم افسردگی شدید وناراحتی اعصاب دارم .تحت نظر پزشکم.از طرفی پدرش هم توخونه اصلا حرف نمیزنه ومرتب خوابه ومیگه عقل نداره.تنهام نمیدونم چه طوری با این حال خرابم میتونم به پسرم کمک کنم
شما اول به مشکل افسردگی خود رسیدگی کنید. اگر از نظر اقتصادی مشکلی ندارید، موهایش را ترمیم کنید. در غیر اینصورت فرزند خود را با گروه هایی آشنا کنید که شرایط ایشان را دارند، در اینصورت بهتر می توانند با این مسئله کنار بیایند
من یه دختر 1۸سالم پشت کنکوریم چند وقتیه حس میکنم نسبت به همه چی بی حس شدم فعالیتا و عادتای روزانم مثل قبلا حسای خوبی بهم نمیدن تمرکز حافظم دچار اختلالات شده انگیزه کافی واسه ادامه ندارم افکار خودکشی میاد سراغم میدونم افسردگیه چون قبلانم سابقه دارم اما نمیدونم این بار چیکار کنم دیگه. فک میکنم این اتفاق بیشتر بخاطر فعالیت اجتماعی خاصی نداشتنم رخ داده توی چند ماه اخیر من تقریبا هیچ مکان خاصی یا ارتباط خاصی نداشتم چیزای معمول مثل(خانواده،مهمونیای فامیلی اشناها که احساس تنهایی بیشتری داره چون هیچ دختر هم سن یا دوستی تو این محیطای فامیلی ندارم بیشتر خسته کنندس) یه دوستم از دوران دبیرستان داشتم که بخاطر اجازه ندادن نمیتونستم از وقتی مدرسه تموم شد ببینمش خلاصه ارتباط زیاد و خاصی به خصوص با همسن سالای خودم نداشتم دوتا دوست فقط از طریق مجازی در ارتباطم. اینکه نمیتونم مثل قبلا فکر کنم احساس کنم خیلی ناراحتم میکنه خودم متوجهم عملکرد مغزم پایین اومده.بیقراری وسواس فکری بیشتری دارم افکار آزاردهنده بیشتر شده. تا حالا به روانشناس مراجعه نکردم سابقه افسردگی دارم که خودم درمان کردم از طرف دیگه یه مشکل بزرگ دیگه داره دیوونم میکنه من تا کلاس نهم و کلا دوران راهنمایی جزوه شاگردای خیلی برتر بودم اما وقتی وارد دبیرستان شدم همه چیز بهم ریخت و خیلی وحشتناک بود من این سه سال قاطعانه میشه گفت هیچ درسی نخوندم ینی از نظر سطح علمی دانشی که داشته باشم حساب کنیم صفر میشه همینجوری با مجازی پیش اومدم تا سال دوازدهم که پارسال میشه ۶ تا از درسای نهایم افتادم موندم تا امسال هم دیپلمم بگیرم هم باز کنکور بدم رشته مورد علاقم بیارم اما امسال تنهایی درس خوندن سخت تر شد و هرچی خوندم فهمیدم پایه درسیم بخاطر این دوری ضعیف شده جوری که لازم میدونم از کلاس اول شروع کنم چیزای ابتدای لنگ شدم و الان چندتا کتابم خوندم اما خب اون قدر عالی نیست و باز امتحانایی نهایی این ماه افتادم تنهایی درس خوندن سخته کمتر متوجه میشم و اینکه پایمم ضعیف تر شده دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم خانوادمم خبر ندارن هنوز دیپلم ندارم امتحانارو افتادم گفتم بخاطر ترمیم معدله الان هنوز مونده لطفا جواب بدین خیلی ممنونم
شما اول باید به فکر درمان افسردگی خود باشید. در مرحله بعد وضعیت درسی خود را به اطلاع خانواده برسانید تا از شما حمایت کنند. اگر اهل حمایت نیستند بعد از درمان افسردگی باید بیشتر تلاش کنید، از زمان های مجازی تان کم کنید، برنامه ریزی دقیق داشته باشید تا موفق شوید.
من ۱۸ سالمه دخترم …خب اینکه من از بچگی خیلی حرص مامانمو در می اوردم و همش اذیتش میکردم الانم هنوز همونجوریم بعد بعضی وقتا دست خودم نیست از صدا و حرف زدن خانواده ام حرصم در میاد و آدم به شدت عصبی و پرخاشگریم و الان جدیدا هم با صدای بلند صحبت میکنم با خانواده ام چند دفعه ام سر همین موضوعا با مادرم بحثم شد و تا الانم توی ارتباط با بقیه ضعیفم و اعتماد بنفس به شدت پایینی دارم اصلا خوب نمیتونم تو جمع صحبت کنم …الانم خیلی احساس تنهایی میکنم احساس میکنم آدم تنهایی ام هیچکس دوستم نداره و تقصیر من بوده که بابام دوستم نداشته حالم خیلی بده ..و خیلی بهونه گیر شدمو وقتی از دست کسی ناراحت میشم قیافه میگیرم و میرم تو اتاق و وقتی هم از کسی دیگه خوشم نمیاد محلش نمیدم و نمیخوام ببینمش اصلا خیلی آدم ناامید و افسرده ایم …
دوست عزیز از ابتدا احتمالا خلق و خوی پرخاشگری داشتید یا احتمالا تا حدی بیش فعال بودید و خانواده زیاد جدی نگرفتند. در عوض در مقابل رفتارهای شما واکنش های شدیدتر نشان دادند تا به این نتیجه برسید که دوست داشتنی نیستید. و رفتارهای دیگرتان هم ناشی از این باور شماست. پس اگر این باور را به چالش بکشید و سعی کنید خودتان را دوست داشته باشید نگاهتان به خودتان و دیگران عوض می شود و می توانید زندگی بهتر و شیرین تری را تجربه کنید.
من خیلی حالم بده مشکلات زیادی دارم سنم ۱۵ ولی داغونم فقط گریه میکنم میکنم اینقدر داغونم دلم فقط مرگ میخواد بی حالم یا خیلی میخوابم یا بی خوابم
من13سالمه، و، حدود یک سالی هست که اصلا حال، و اعصاب ندارم زود گریم میاد یا سر هر حرف اعصبانی میشم کلا مغزم نمیکشه خسته شدم از زندگی بعضی موقعه ها دلم میخواد خودکشی کنم
16سالمه دختر هستم مجردم رشته انسانیم. از وقتی اومدیم این رشته گند زده شد به زندگیم، احساس میکنم اصلا افسردگی ژنتیکی داشتم از اول چون ک قبلا کلی دوست داشتم ولی احساس ناراجتی میکردم بازم الان ک بخاطر رشتم از دوستام جدا شدم کلی ناراحتم و میگم کاش برگردم به گذشته و قدر میدونسم حس میکنم کلی تو فشارم از لحاظ خانوادم ک سخت گیرن و درسام ک حجمش زیاده مامان و بابام حس میکنن منو باید زندونی کنن تو خونه اجازه ندارم مث همه دوستام برم بیرون و این منو عذاب میده ولی خدا رو شکر مامانم داره یکم اوکی میشه، من حس میکنم کسب دوسم نداره تاحالا چند تا رابطه بد داشتم با هر کی وارد رابطع شدم منو نخاسته و پسم زده ته هر رابطه من خرد شدم برا همین اعتمادمو از پسرا ازدست دادم ازشون متنفرم. نمیتونم خوشحال باشم و بخندم حتی اگه همه چی اوکی باشه من حالم بده با خانوادم بیرون نمیرم و خونرو ترجیح میدم یعنی فقط با دوستام بیرون بهم خوش میگذره ک اونم نمبزارن
دوست عزیز فشار خانواده، فشار درس، جدایی از دوستان و برقراری رابطه در این سن که از سر هیجان خواهی است و شناختی در آن نیست، شما را آسیب پذیر کرده ، اگر از گذشته هم ژن افسردگی داشتید فعال شده است. شما می توانید از ایامی که در مدرسه هستید استفاده کنید. دوستان جدیدی پیدا کنید. چون ظرفیت دوست پیدا کردن داشتید و قبلا دوستانی برای خود داشتید. هم اکنون هم می توانید دوستانی پیدا کنید که هم با آنها حتی در مدرسه وقت بگذرانید، کمک درسی بگیرید و … و احساس خوبی پیدا کنید.
برای درخواست بیرون رفتن با روش جراتمندانه با پدر و مادر خود گفتگو کنید. گریه نکنید، عصبانی هم نشوید، بلکه با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هاشون بگویید بعد بگویید، من ناراحتم، احساس می کنم زندانی ام، دوست دارم بیرون بروم. نیاز دارم کنار دوستانم باشم، حتی اگر خوشایند شما نیست شما خودتان تشریف بیاورید و از دور مراقب ما باشید تا مطمئن شوید خطایی از ما سر نمی زند.
من از وقتی یادم میاد از بچگی زندگی خوبی نداشتم خونوادم بهم اهمیت نمیدادنو همیشه این باعث میشد من جلودوستام کوچیک بشم حتی یبار یادم میاد ک دوستم میخاست بره قنادی کیک تولدشوبگیره ک من بش گفتم میشه منم بیام باهات اما اون خیلی غیر مستقیم بهم گف تو لباسات کهنس مث بچه گهداهاس درصورتی ک شرایط مالی خانواده مانسبت ب خونواده اونا تو تراز بالا تری بود اما بخاطر اینکه مادرپدرم بهم کم توجه بودن اینطور شده بود شرایطم و من همیشه حسرت زندگی دوستامو دخترعمومو میخوردم ک اونا ازادی با بهترین امکاناتو دارن اما من مث ی زندانی افسرده توخونه بودم اما برای بهتر شدنم همیشه خودمو ی ادم قوی شاد جا میزد اما اینطور نبود و هچی سنم بالاتر میرفت خانوادم فشار بیشتری روم میوردن خیلی نسبت بهم بی مهر بودن تا اینکه تو14 سالگی بای پسر اشنا شدم کم کم احساس وابستگیم بهش بیشتر شد مادرم از این قضیه خبردار شد برخورد خیلی خیلی بدی باهام کرد اون پسرهم بد اینکه سو استفادع ازم کرد بدون توجه ب احساساتم منو ب هرزه بودن متهم کرد گذاش رف و زندگی من هی بدتر بدتر شد و میلی ب درس خوندن نداشتم تا اینکه کلاس دهم ک بودم برای فراموشی اون پسر وارد مجازی شدم و کلاس دوارده ک شدم خیلیییی توش غرق شدم رفیقام میگفتن اگه وارد ی رابطه بشی اون پسر رو فراموش میکنی منم دوباره رل زدمو خیلیب زود پشیمون شدم اما مادرم از این قضیه خبر دار شد نسبت بهم بد بین شئ هی باهام دعوا میکردوهمه چیو میزد توسرم فحاشی میکرد ماه اردبیهشت تصمبم گرفتمک درس بخونم اما دعوای ک روزانه با مامانم میکردم ک شدتش خیلی بالا بود همیشه حالمو بد میکرد گند میزد ب انگیزم هربار مادرم منو ی هرزه خطاب کیکرد میگفت تو ی بدبختی جز شوهر کردن بدبخت شدن ایندع ای من الان درگیرافسردگیم دوس ندارم از اتاقم بیام بیرون زیاد حرف نمیزنم همش دوس دارم بخوابم و خستم با کوچکترین چیزی گریم میگیره یا خود ب خود بدون دلیل ب ی جا نگاه میکنم اشکم در میاداحساس میکنم خیلی بی ارزشم و یک موجود منفعلم ن اینکه نخوام ولی واقعا توانایی انجام هیچکاری ندارم عاشق تنهاییم ولی از اینک تنها برم بیرون استرس میگیرم یکنفر غیر خونوادم باشه نمیتونم باهاش حرف بزنم استرس میگرم و هول میشم واقعا برام سخته نمیتونم تو جمع باشم حس میکنم بقیه دوس ندارن ک منو ببینن از اینکه تو چشم بقیه نگاه کنم وحرف بزنم استرس میگرم فکر میکنم چهره خوبی ندارم و بقیه رو اذیت میکنه با اینکه قیافه عادی دارم اینم ادامه صحبتم بود کجا نبود بنویسم وضعیت این چهار سال اخیرمه
دوست عزیز متاسفانه خانواده شما احساس بی ارزشی و دوست داشتنی نبودن را به شما القا کردند، شما برای جبران محبت گرایش به جنس مخالف پیدا کردید که از طرف ایشان مورد استفاده قرار گرفتید، مادر حامی نداشتید که همدل و همراه شما باشد، بنابراین نه تنها همدلی نکرده بلکه به شدیدترین نحو پاسخ داده و باز به این احساسات منفی شما دامن زده، شما برای رهایی از آن به فضای مجازی و ارتباط مجازی رو آوردید و باز مادر واکنش شدیدتری نشان دادند و شما به این نتیجه رسیدید که با هیچ کس ارتباطی نگیرید. افسرده شدید و هر روز با مادر درگیر می شوید. باید درمان دارویی و درمان روان شناختی بگیرید. و اینکه نمی توانید با دیگران روبرو شوید و احساس می کنید چهره خوبی ندارید ناشی از همان احساس بی ارزشی است که والدین القا کردند.
پس بهتر است به خودتان بیایید شما این خانواده آسیب زا را انتخاب نکردید. همه ما در اصل انسانیت با هم برابریم، همه دوست داشتنی و با ارزشیم. نباید تسلیم باورهایی شویم که از بیرون به ما القا شده، باید برای رشد خودمان تلاش کنیم. استعداد و توانمندی خاص خود را پیدا کنیم، اهداف خود را مشخص کنیم و برای رسیدن به آن تلاش کنیم. از مواجهه با دیگران نترسیم، چون همه مثل ما هستند، فقط از نظر ظاهر تفاوت هایی دارند. اگر در مواجهه اول استرس و اضطراب گرفتیم، آن را تحمل کنیم. زود کناره گیری نکنیم ، به روابط ادامه دهیم، از ارزیابی دیگران نترسیم.
سلام خسته نباشید من یک دختر 14ساله هستم که حدود سه ساله حالات خوبی ندارم گذشتم ب یادم میاد و از خودم و کارام متنفرم حس تنفر نسبت ب خودم زیاده مدت زیادیه علاقه مندم بمیرم و حس ناراحتی درونم داره بیشتر رشد میکنه طوری که ن درست میخوابم ن درست میخورم ن ارتباط برقرار کردن خوبی ندارم دوستامم از دشمن برام بدترن طوری رفتار میکنن باهام انگار اضافیم یا مزاحمشونم تو مدرسه بهم میگن ازمن حالشون بهم میخوره و رفتار خوبی نمیشه اخیرا بهترین دوستامو تو مهر ماه مرد و حال خوبی ندارم هر روز گریه میکنم نمیدونم باید چیکار کنم تا بهتر بشم
سلام من 16 سالمه به شدت احساس پوچی. و تنهایی میکنم دلم میخواد بمیرم هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم اضطراب و استرس دارم و افکار خودکشی. از زندگیم خسته شدم. چرا یه روز خیلی خوشحالم یه روز خیلی افسرده. من حس افسردگی دارم هیچ وقت خوشحال نبودم هیچ وقت کسی منو باور نکرد چندین بار خواستم خودکشی کنم ولی بازم نتونستم دوستام ولم کردن هیچی دیگه قشنگ نیست من یه ادم بیشعورم هیچ وقت درست نمیشه هیچ وقت هیچ کس با من دوست نمیشه چون من عوضی هستم
دوست عزیز این افکار و باورهایی که در مورد خودت داری نتیجه بازتاب رفتارهای خانواده ات و بخصوص پدر و مادر شما هستند. وقتی به پارکی علمی می روی که آینه تختی ندارد، آینه هایی هستند که خودت را در آن کج و ماوج و بزرگ و کوچک می بینی، وقتی خودت را در آن نگاه می کنی باور می کنی خودت آنقدر کج و ماوج باشی؟ اگر پدر و مادرت به شما بگویند چند میلیارد پول در حساب داری باور می کنی؟ در حالی که ممکن است صدهزار تومان هم نداشته باشی. پس بهتر است از اینجا به خودت بیایی برچسب هایی که خانواده از سر نا آگاهی به شما زدند باور نکنی، همه ما انسان های ارزشمند و دوست داشتنی هستیم، همه ظرفیت دوست داشتن و دوست داشته شدن داریم، همه با ارزشیم با توانمندی های منحصر به فردی که داریم. پس خودت را دوست داشته باش، به خودت احترام بگذار ، دنبال علایق خودت باش ، اهدافت را مشخص کن و برای رسیدن به آن برنامه ریزی کن.
من ۱۵ سالمه و از افسردگی ، نداشتن عزت نفس و اضطراب اجتماعی رنج میبرم
من 15 سالمہ و افسردگی شدید دارم. افکار منفی،بی علاقگی نسبت بہ کارایی کہ یہ زمانی دوست داشتم،خوشحال نبودن در کنار خانوادہ و دوستام،افت تحصیلی نسبتا شدید،عدم تمرکز،زود رنج شدن،بی خوابی یا پر خوابی شدید و راستش حس میکنم بہ چند اختلال هم مبتلا شدہ باشم.
من احساس میکنم که اختلال شخصیتی دارم هیچوقت ثبات ندارم و به هیچ کس اعتماد ندارم حتی به پدر مادر خودم یجورایی همه رو دروغگو میدونم و اصلا همیشه واسه اروم کردن خودم نیاز دارم که کلا دور از دنیای واقعی بشم همیشه استرس دارم شجاعت کافی واسه انجام کاری ندارم نمیتونم خواسته هامو درست بیان کنم نمیتونم احساساتمو بروز بدم. من کلی مشکل دارم و حال خوبی ندارم شخصیتی هم ندارم یعنی کلا میتونم هر کسی باشم خانوادم طلاقیه و مامانم اوضاش خرابه به هیچ کس اعتماد ندارم حتی خانوادم و قابلیت انجام هر کاری رو دارم الان فقط با چیز های خاصی اروم میشم همیشه استرس دارم و الانم دستام با اینکه پتو روم هست یخه انگار روش یخ گذاشته بودن
دوست عزیز شما عنوان نکردید که چند سالتان هست که عنوان اختلال شخصیت بر مشکل شما اطلاق شود. در پاسخ به دوستی که خودشان را اختلال شخصیت اسکیزویید می دانستند، ملاک های کلی اختلال شخصیت را عنوان کردیم. شما به بی اعتمادی و بی ثباتی اشاره کردید، اینکه نمی توانید ابراز احساسات کنید و دوست دارید در دنیای واقعی نباشید. احساس می کنید هویتی ندارید. و به استرس همیشگی اشاره کردید، این ها چند ملاک از اختلال شخصیت مرزی هست. اما برای اینکه دقیق تر این اختلال را شناسایی کنید باید ملاک های زیر را داشته باشد:
یک الگوی نافذ از بی ثباتی در روابط بین فردی، خودانگاره و عواطف و تکانشگری بارز که از اوایل بزرگسالی آغاز شده و در زمینه های مختلف بروز کرده و با پنج مورد یا بیشتر از موارد زیر مشخص می شود: ۱. تلاشی سراسیمه برای اجتناب از رها شدگی واقعی یا خیالی. ۲. الگویی از روابط بین فردی بی ثبات و پرشور و هیجان که مشخصه اش تناوب بین دو قطب افراطی آرمانی سازی و بی ارزش نمایی مشخص می شود. ۳. اختلال هویتی: بی ثبات بودن دائم و بارز خودانگاره یا احساس فرد در مورد خودش ۴. تکانشگری دستکم در دو حوزه بالقوه آسیب زا ( مانند ولخرجی، رابطه جنسی، سوء مصرف مواد، رانندگی بی احتیاط، پرخوری).
۵. اقدام، ژست یا تهدید به خودکشی یا خودزنی مکرر ۶. بی ثباتی عاطفی ناشی از واکنش پذیری شدید خلقی( مانند احساس ملال یا دلتنگی شدید دوره ای، تحریک پذیری، یا اضطرابی که چندین ساعت به طول انجامیده و به ندرت بیش از چند روز ادامه پیدا می کند). ۷. احساس مزمن پوچی ۸. خشم شدید و نا متناسب یا دشواری در کنترل خشم ( مانند بروز مکرر تندخویی، خشم پیاپی و مستمر، نزاع های متعدد). ۹. افکار پارانوئید یا علائم شدید تجزیه ای گذرا در مواقع استرس
منبع چکیده ملاک های تشخیصی DSM-5 ترجمه فرزین رضاعی و دیگران، انتشارات ارجمند.
۱۶ سالمه ۲ ساله افسردگی دارم دست به خودکوشی هم زدم ناموفق بود یعنی دوستام جلومو گرفتن همیشه از طرف خانوادم ترد میشدم همیشه مسخرم میکردن مامانم از بچگی منو میزد در حد اینکه بدنم زخم بشه الان سنش رفته بالا توان زدنمو نداره ولی اگ بتونه بازم میزنه منو جلو بقیه ضایع خرد میکنن من چون نمرم درسیم از خواهرام کمتره منو مسخره میکردن حس بدی داشتم به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم حتی سر کوچک ترین چیز که مردم ازم فرار میکنن هروقت یکی منو عصبی میکنه دلم میخاد بکشمش ولی نمیتونم میرم بدنمو زخم میکنم خود زنی میکنم شاید اروم بشم از همه بدم میاد دلم میخاد هرکی اذیتم میکنه بکشم یا خودم بمیرم همیشه سر کوچک ترین چیز سرزنش میشدم
متاسفانه مادر شما خودش یک بیمار روانی بوده، به شما آسیب زده و نگاه شما را به خودتان، دیگران و و دنیا تغییر داده است. همه را بد می بینید چون نزدیک ترین فرد زندگی تون که باید تکیه گاه امن شما می بوده، به شما بدی کرده و آسیب زده، خشم خودتان را به سمت دیگران یا خودتان سوق می دهید. دیگر بزرگ شدید و مادر شما هم پیر شده بهتر نیست خودتان این فکر را به چالش بکشید، آیا همه آدم ها بدند، غیر قابل اعتمادند؟ چقدر آدم هایی هستند که ذهن آرامی دارند، به دیگران اعتماد می کند، آسیبی نمی بینند و زندگی آرامی دارند.
از طرف دیگر شما را مقایسه کرده تحقیر کرده، شما باور کردید که از دیگران کمتر هستید. اما همه ما در اصل انسانیت یکی هستیم همه ارزشمند و دوست داشتنی هستیم. قابل مقایسه با هیچ انسان دیگری نیستیم، هر کدام با ژنتیک و خلق و خوی خاصی به دنیا آمدیم. هر کدام توانایی خاص خودمان را داریم، هوش های مختلف داریم، حتی یکی از روانشناسان به نام گیلفورد ۱۲۰ نوع هوش را شناسایی کرده، پس قرار نیست عین خواهر و برادر یا اقوام دیگر باشیم، ممکن است خواهر ما استعداد ریاضی خوبی داشته باشد، ما در زمینه هنری، ورزشی، ادبی، موسیقی و غیره استعداد داشته باشیم. پس بهتر است به دنبال کشف علاقه مندی خودمان باشیم و آن استعداد خاص را پرورش بدهیم و در آن زمینه رشد کنیم. کم کم از خودمان خوشمان می آید، نگاهمان به خودمان تغییر می کند و تحت تاثیر آن نگاهمان به دیگران هم تغییر می کند، می توانیم زندگی سالمی را تجربه کنیم. ما نباید قربانی شرایط شویم . می توانیم کنترل امور خود را در دست بگیریم. آن طور که می خواهیم زندگی کنیم.
اگر این خشم شما به این اندازه شدید هست نامه ای برای مادرتان بنویسید و هر چه خشم و عصبانیت دارید در آن عنوان کنید. نگذارید این خشم به سمت خودتان یا افراد بی گناه دیگر روانه شود.
من ۱۲ سالمه و حالم خیلی بده نمیدونم بابد چیکار کنم مود خاصی دارم انگار دوست دارم بمیرم از اینور هم خانواده ام ردم فشار. عصبی میارن حالم به شدت عوض میشه سریع و جدیدا عاشق تاریکی شدم
سلام وقت بخیر. من دختری دارم ۱۳ ساله که متاسفانه علی رغم هوش و استعداد بالا خودشرو دست کم میگیره و به خودش باور نداره و دچار اظطراب و استرس و افسردگی شده
من بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم داشتم و همچنان دارم! دچار افسردگی شدم،همیشه سعی کردم خودمو قوی نشون بدم ولی واقعا دیگه خستم نمیدونم چیکار کنم،مشکلات حل که نمیشن هیچ ، بدترم میشن
منم همینطور
برخی افسردگی ها ناشی از ژنتیک اند و درمان دارویی لازم دارند. برخی که ناشی از مشکلات زندگی هستند بهتر قابل کنترلند. شرایط پایدار نیستند، در جاهایی می توانیم تلاش کنیم و اوضاع را تغییر دهیم. اما برخی مسائل هستند که از کنترل ما خارج هستند مثل از دست دادن عزیزان، طرد شدن از سمت دوستان، بیماری های لاعلاج و غیره که چاره ای جز پذیرش آنها نداریم. وقتی بپذیریم بهتر یاد می گیریم اوضاع را چگونه کنترل کنیم، مسائل را چگونه حل کنیم.
سلام حدودا ۹ ماهه که دارم تلاش میکنم که از این حس وحشتناک دور بشم. گریه میکنم، از همه چیز دوری میکنم، نمیتونم درس بخونم یا حتی از تخت بیرون بیام. انگار زندگیم رفته روی حالتی که فقط زنده بمونم…اصلا انگار زندگی نمیکنم،دیگه خسته شدم از این حال و روز فقط امیدم به پرانوله،هروقت کم میارم دومین پرانول۱۰ رو هم میخورم. واقعا تلاش کردم که اوضاعمو درست کنم ولی الان حتی نتونستم سر کلاس حاضر بشم، دیگه نمیتونم با مردم حای یه صحبت کوچیک داشته باشم درحالیکه سال پیش همین موقع اینجور نبود. میدونم یه سری وظایف دارم ولی نمیتونم به کمترینشون هم عمل کنم. نمیتونم برم مشاوره،یه جلسه رفتم مشاوره خوبی نبود،از طرفی اگر بخوام برم پیش یکی دیگه پدرم متوجه میشه و اصلا دوست ندارم که ایشون درگیر اوضاع من بشن،هرچند فکر میکنم ایشون فکر میکنن حال و روز من از روی تنبلی و بیخیالیه. راستش از اینکه مردم درموردم چی فکر میکنن وحشت دارم. من حتی روم نمیشه بمیرم، هم درد داره،هم شاید عواقب. اگر بعد از مرگ مطمئن بودم هیچی نیست و با مرگ همه چیز تموم میشه تمومش میکردم، انگار فقط زنده موندم تا حای دیگرانو تنگ کنم و اذیتشون کنم. من لایق هزینه و امکاناتی که دارم نیستم. کاش میشد حال و روزم یا عادی بشه یا کلا خودم از این دنیا محو میشدم. توی اینترنت خوندم باید ورزش کرد و تحرک جسمی داشت اما من حای نمیتونم از تختم دربیام! توی یه چرخه فلاکت بار گیر افتادم و کمک میخوام…دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم…فقط خستم از این روزا.
دوست عزیز با این شرایطی که دارید نیاز به درمان دارویی دارید، پرانول یک داروی کنترل کننده فشار خون و تنظیم کننده ضربان قلب هست. احتمالا با خوردن این دارو فشار خونتان هم پایین می آید و کلا زمین گیر می شوید. پس اول از همه این دارو را قطع می کنید. داروهای مناسب ضد افسردگی دریافت می کنید. بعد از گذشت دو سه هفته دیگر از اون بی حوصلگی و خستگی خبری نیست، می توانید از رختخواب جدا شوید. به کارهای روزمره تان برسید. ورزش کنید و خودتان را مجبور کنید روابط اجتماعی را حفظ کنید.
پسر ۱۹ ساله هستم و از بچگی شاهد دعوای پدرو مادرم بودم تا سال اخر راهنمایی که درک و فهم کاملی به این موضوع نداشتم نمرات درسام ۲۰ بود و بعد از اون که وارد دبیرستان شدم و همچنان شاهد دعوای پدرو مادرم بودم و علاوه بر اون مادرم علاوه بر اینکه با پدرم دعوا میکرد به من و خواهر دوقولو هم گیر میداد و همیشه من و خواهرم رو جلوی دیگران تحقیر میکرد تا خودشو بالا بکشه از نظر مالی هم در شرایط مطلوب هستیم هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم و هر تصمیمی که میگیرم باید با اجازه اونا باشه اجازه مستقل شدن ندارم و حریم خصوصی هم که باید مال من باشه رعایت نمیکنن نمرات درسیم به شدت افت کرد و ساا اخر دبیرستان به سختی فارغ التحصیل شدم و الان دچار افسردگی شدیدی هستم حس میکنم مثل یه پیرمرد ۷۰ ساله شدم که تمام هیجان و شور و شوقشو از دست داده توی جمع ها فقط سکوت میکنم و از تنهایی لذت میبرم لطفا کمکم کنید دیگه تحمل ندارم
دوست عزیز همان طور که خودتان به خوبی توصیف کردید مشکل شما ناشی از روابط نامطلوب پدر و مادر با هم و با شما فرزندان بوده است. متاسفانه هم اکنون هم کنترلی بر زندگی خود ندارید. اول باید درمان دارویی بگیرید تا کمی حالتان خوب شود و بتوانید به کارهایتان برسید، وقتی توانستید عملکرد تحصیلی خودتان را بالا ببرید، وارد دانشگاه یا محیط کار شوید، از آن محیط سمی خلاص می شوید. بعد از اینکه این تغییرات در زندگی شما بوجود آمد اما همچنان حال خوبی پیدا نکردید از یک طرح واره درمانگر کمک بگیرید.
سلام من فاطمه ۱۵ ساله هستم. خیلی حالم بده. دوس دارم بمیرم. اصلا دلم نمبخواد زندگی کنم سه ساله ک اینجوریم کلی مشاوره رفتم تو نبشابور هستم مشهد رفتم تازه قرصم خوردم فایده نداشته. خودم متوجه نمیشم چی مشکلی دارم از ادما حالم بهم میخوره از بچه کوچولو از ازدواج کرده ها از خانواده دارا از مجردا اصلا ادما رو میبینم سرم گیج می رچندشم میشه نم دونم چیکار کنم قبلا انجوری نبودم دوس داشتم همه ادما بز بودیم من شدید احساس تنهایی میکنم. من ناامید نیستم فقط از دنیا خشم نمیاد دوس دارم واس همیشه بخوابم میدونی همینجور ک سلایق متفاوته هرکی یک رنگی رو دوست داره من هم دوست دارم نباشم یک انتخابه و یک تصمیمه ک به علایق خودم بستگی داره من دوبار خودکشی کردم ناموفق بود الان تحقیق کردم زدن خودکشی کنی جهنم میری برا همون نم تونم خودمو بکشم باید یک سوژه ای پیدا کنم ک بمیرم باش. همش میگم خستم از زندگی دوس دارم بمیزم خیلی اعصبانی میشن میگن حرف مفت نزن. من مشاوره حظوری رفتم گفتن ک اصلا مثلا همسنات نیستی اونا بخاطر موضوع های کوچیکی افسردن مث کسی ک ولشون کرده رفیق یا دوست یا یکی فوت کرده از عزیزانشون یا اینکه نمراتشون بده یا به خاطر دعوای خانوادگی گف ک حرفایی ک تو میزنی میگ اصن ادما باید منقزض شه ادم میبینم خشم نمیاد حالم بد میشه میگ عجیبه اخه اکثر ادما عاشق ازدواجو بچه ادما هستن اما تو اینجور نیستی دوس داری هنه اطرافت بز بشن من بخاطر بدی نیس ک از ادما بدم میاد کلن بدم میاد هم دنیام بهشتم بشه من نمیخوامش. من هیچ وقت مثل همه ارزوی ماشین خیلی باکلاس میلیاردی نداشتم ارزوی خونه ی لوکس نداشتم ارزوی کلی وسایل گران قیمت ویلای توپ لباس انچنانی اصلا ارزپی پول ندارم من با یک خونه کوچیک و بی وسیله و یک ماشین پراید راضی ام همیشع به بابام میگم بزار تا ابد ماشینمون پراید بمونه بدم میاد از ماشینایه لوکس. همه دقدقشون پول میلیارد بودن من اصلا اینجوری نیستم انقد از دنیا بدم میاد ک وسایل پولشو نمیخوام فقط دلم میخواد تا ابد بخوابم
شاید یکی از دلالیش اینه که تو بیشتر از سنت میفهمی و این یک امتیاز مثبت میتونه باشه. قدر این قدرت فکری که خدا بهت داده رو بدون و سعی کن در جهت درستی ازش استفاده کنی. دنیا با این همه عظمت و زیبایی هرگز پوچ نیست. قطعا خدای دانا شما را برای ماموریت ویژه ای به دنیا دعوت کرده.
من ۱۶ سالمه و پسرم ۲ سال افسردگی داشتم و خودزنی میکردم و یکساله که هیچ حسی ندارم نسبت به تمامی انسانها و شرایط بی تفاوت هستم و با هیچکسی صحبت نمیکنم حتی ۵ دقیقه در روز هم با مادرم صحبت نمیکنم یکروز تو اینترنت داشتم میچرخیدم که فهمیدم اسکیزوئید دارم میدونم که بیماری اما ازتون یک سوال دارم چرا بیماری ؟ من با اینجور زندگی مشکلی ندارم میشه به بنده بگید که چرا بیماری ؟ چرا بده ؟ بدی هاش برای من چیه و چه آسیب هایی داره
دوست عزیز شما نباید صرفا با چرخیدن تو اینترنت برای خودتان برچسب بزنید. شما دوسال افسردگی داشتید و معلوم نیست دو سال تمام شده این مشکل شما پیدا شده یا نه، افسردگی شما چه نوع افسردگی بوده،این بیماری نباید منحصرا در سیر اسکیزوفرنیا، اختلال دوقطبی یا اختلال افسردگی توام با تظاهرات روان پریشی، اختلال روانپریشی دیگر، یا اختلال طیف اوتیسم رخ داده باشد و نباید ناشی از اثرات فیزیولوژیک یک بیماری طبی دیگر باشد.
صرفا چون خودتان با این وضعیت کنار بیایید ملاک نیست. بر اساس ملاک و معیارهایی اختلال شخصیت: A .الگوی طولانی مدت از تجربه درونی و رفتاری است که از انتظارات فرهنگی فرد بسیار به دور است. این الگو در دو حوزه یا بیشتر از موارد زیر نمایان می شود: ۱. شناخت ( یعنی، شیوه های ادراک و تعبیر خود، سایرین و رویدادها)
۲. عاطفه( یعنی طیف شدت تغییر پذیری و تناسب پاسخ هیجانی).
۳. عملکرد بین فردی
۴. کنترل تکانه
B. این الگوی دیرپا در طیف وسیعی از موقعیت های فردی و اجتماعی، انعطاف ناپذیر و فراگیر باقی می ماند.
C. این الگوی طولانی مدت باعث ناراحتی یا تخریب عملکرد چشم گیر بالینی فرد در جامعه، محل کار یا سایر حوزه های مهم کارکردی وی می گردد.
D. این الگو ثابت و دراز مدت بوده و شروع آن می تواند حداقل به دوره نوجوانی یا اوایل بزرگسالی برگردد.
به دو مورد هم در ابتدا اشاره کردیم.
پس حالا متوجه می شوید که مشکل شما مطابق هنجار جامعه نیست و سه مورد از ملاک A را دارد. و همچنین سایر ملاک ها را نیز در برمی گیرد.
منبع: چکیده ملاک های تشخیصی DSM- 5 ترجمه دکتر فرزین رضاعی و دیگران
دختر ۱۴ساله ای دارم تک فرزند است. توانا و ورزشکار وهنرمند اما یکسالی هست بسیار رفتارش تغییر کرده. رفتارش تندخو و ناسازگار مدام دوست داره بیرون باشه. نماز خوندنو ترک کرده و میگه دوست ندارم درس بخونم بدم میاد. قدرت نه شنیدن از ما رو نداره اگه اجازه ندیم بره بیرون با پرخاشگری و قهر پاسخ میده. پیش مشاور بردمش .خیلی نگرانیم. دیروز نرفت مدرسه گفت خوابم میاد. اینقدر ناراحت شدم که قلب درد گرفتم. بسییییار نامرتب اتاقش بهم ریخته و دست به هیچ کاری نمیزنه تا که میگم اینکارو انجام بده میگه حوصله ندارم. مدام توگوشی تاشب که میخابه اهل باشگاه هست قهرمان کشوریه. چند روزه تکرار میکنه کاش منو بدنیا نمیوردین. غذادرحد دوقاشق فقط. تمامی دوستاش پدرومادرشون جداشدن. از نور فرتریه اتاقشو پرده هاشو کشیده میگه بدممیاد از نور. میگه حوصله ندارم .یک روز از مدرسه اومد چشماش پف کرده بود گفت خواب بودم تومدرسه وبعداز مدرسه تااین روز دیگه خواب بود نگرانش بودم هروقت بیدارش کردممیگفت بزارید بخابم فقط خوابم میاد.فکر میکنم قرص کدین خورده چون بسته خاایشو توکیفش دیدم
مادر گرامی برخی از رفتارهای مخالفت جویانه ناشی از سن ایشان و شکل گیری هویتشان هست. اما در صورتی که شدت پرخاشگری ایشان بالاست( نوجوانان افسردگی را به شکل پرخاشگری نشان می دهند)، خواب، خوراک و تمرکز ایشان به هم خورده، بی علاقه و بی لذت شدند، خسته هستند به نحوی که عملکرد تحصیلی ایشان مختل شده است. به مرگ و مردن فکر می کنند. ایشان افسرده هستند و در ابتدا نیاز به درمان دارویی و سپس درمان روانشناختی دارند.
سلام من افسردگی شدید دارم. فلوکسامین دوز۱۰۰ مصرف میکنم وقبلاتری فلوئوپرازین وریسپریدون واورلپت هم بابالاترین دوزمیخوردم واعصاب آرومی هم ندارم دلیل مشکلم هم اذیت شدن هنگام کتاب خوندنه ودوست دخترنداشتن ینی هیچ دختری هرکاری میکنم مدتهاست باهام رفیق نمیشه حالشون ازم بهم میخوره این دلیل خودمه احساس افسردگی دارم واندوه وغم زیادوتصمیم به خودکشی بعداز۴ یا۵سال دیگه وافکارمربوط به سیگاردرالان دارم ایناحرف دلم وذهنمه
شما علاوه بر خوردن دارو باید خودتان را فعال نگه دارید تا این افکار منفی شما هم تغییر کنند. این افکار زاییده فکر شماست، تمام این افکار را باید به چالش بکشید. تا حالا با چند نفر برخورد کردید و قصد دوستی داشتید که رد کردند؟ آیا همه رد می کنند؟ ایا شما همه نقص هستید؟ هیچ نکته مثبتی ندارید؟ یعنی هیچ کس تا حالا تشویقت نکرده مورد تایید کسی نبودی؟ آیا فقط یک دوست دختر می تواند حال شما را خوب کند؟ منتطر عوامل بیرونی هستید؟ خودتان برای سلامتی خودتان نقشی ندارید؟ سیگار می تواند حال شما را خوب کند؟ یا برای فرار از درد و رنج افسردگی سیگار یا مواد دیگری جایگزین مناسبی هست؟
من مهنام ۱۴ سالمه پدر ومادرم وقتی که ۴ ساله بودم از همدیگه جدا شدن الان با پدرم زندگی میکنم،افسردگی شدیدی دارم توی خانواده هیچ جایگاهی ندارم و کسی آدم حسابم نمیکنه راستش رو بخواین دلیل خاصی ندارم ولی واقعا حالم خوب نیست اینو تازه نفهمیدم از اوایل ۱۳ سالگی تا الان کسی خنده منو ندیده؛چند بار خواستم خودکشی کنم ولی نتونستم. هیچ دوستی ندارم.
دوست عزیز پدر و مادر شما در کودکی شما با هم مشکل داشتند و احتمالا جلو چشم شما خیلی با هم دعوا کردند تا جدا شدند. وقتی والدین جلو چشم بچه دعوا می کنند بچه فکر می کند مقصر خودش هست، خودش آدم بدی هست ناقص هست دوست داشتنی نیست، به این باور می رسد این ها قابل اعتماد نیستند، یه روزی ما را رها می کنند. پس افسردگی شما ریشه در گذشته شما دارد، داروهای روانپزشکی تا مدتی حال شما را خوب می کنند، اما برای درمان کامل و عمیق باید درمان روانشناختی بگیرید.
در زمان افسردگی تمام این فکرها با شدت بیشتری سراغ آدم می آید.احساس بی ارزشی می کند و فکر می کند برای کسی مهم نیست. زود رنج می شود و فکر می کند دیگران از سر قصد و غرض و آسیب زدن کاری می کنند. نگاهش نسبت به خودش ، دنیا و دیگران عوض می شود و همه چیز را تیره و تار می بیند، مرتب منفی بافی می کند. اگر درمان بگیرد، خود را فعال نگه دارد، ورزش و پیاده روی در برنامه خود بگنجاند. علی رغم میلش روابط اجتماعی اش را حفظ کند و پیگیر علاقه مندی های خود باشد، می تواند بر افسردگی غلبه کند و از همه چیز دنیا لذت ببرد.