جهت مطالعه نظرات و تجربیات دیگران، به کامنتهای انتهای صفحه مراجعه نمایید
احتمالاً وقتی گرسنهاید وارد یک مغازه میشوید، از قفسه کیکهای شیرین تا چیپسهای طعمدار شروع به دیدن قفسهها میکنید. چشمتان به ساندویچهای نیمهآماده هم میافتد که کنارش یخچال بستنیها قرار دارد. چند دقیقه مات و مبهوت به همه نگاه میکنید و نمیدانید واقعاً چه میخواهید. گاهی آنقدر تصمیمگیری برایتان سخت میشود که گرسنگی را فراموش میکنید و از مغازه خارج میشوید. در زندگی عادی نیز زمانی پیش میآید که نمیدانید از زندگی چه میخواهید و هیچ انگیزهای برای گذران زندگی پیدا نمیکنید.
گاهی ممکن است در زندگی از کمبود انگیزه رنج بردهاید. همه ما این احساس بی انگیزگی در زندگی را تجربه کردهایم. این امکان وجود دارد که برای مدت کوتاهی چنین احساسی داشتهاید و یا این که سالهاست از این کمبود انگیزه رنج میبرید. درهرصورت، مهم است که بدانید اگرچه کمبود انگیزه بسیار رایج است؛ اما راه هایی برای غلبه بر آن وجود دارد.
اگر برای انجام کارها انگیزه کافی را داشته باشیم در زندگی به دستاوردهای زیادی خواهیم رسید. اما اگر در مقطعی از زندگی خود قرار دارید که با کمبود انگیزه مواجه شدهاید، یکی از این شش مورد میتواند دلیل آن باشد.
از دست دادن انگیزه زیرا بهاندازه کافی تلاش نمیکنید
این جمله ممکن است کمی عجیب به نظر آید، اما حقیقت دارد. اگر از کمبود انگیزه رنج میبرید، ممکن است به این دلیل باشد که بهاندازه ی کافی تلاش نمیکنید. اگر تصمیم بگیرید که کاری را شروع کنید؛ حتی اگر تمایل چندانی به انجام آن نداشته باشید، ممکن است انگیزه خودبهخود در شما ایجاد شود.
قانون اول نیوتن بیان میکند که یک جسم در حال سکون در حال سکون باقی میماند و یک جسم در حال حرکت به حرکت خود ادامه میدهد. این قانون برای انسانها نیز میتواند صادق باشد. آیا تابهحال برای شما پیشآمده است که در روز تعطیل در خانه بمانید و هیچ کاری انجام ندهید؟
ممکن است تمام طول روز با لباس راحتی روی مبل نشسته و مشغول تماشای برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه ی خود بودید. شما مریض نبودید، بلکه فقط استراحت میکردید. در آن روز چه احساسی داشتید؟ اگر مثل اکثر مردم هستید در پایان روز خسته شدهاید. این ممکن است عجیب به نظر آید؛ زیرا در کل روز هیچ کاری انجام ندادهاید، اما کاملاً حقیقت دارد.
شما فعالیت کمی در طول روز انجام دادید، اما به نظر میآمد که انرژی زیادی ازدستدادهاید. شما در حرکت نبودید و همین موجب شد که تمایل به سکون در شما بیشتر شود. از طرف دیگر، آیا تابهحال روز پرمشغلهای را سپری کردهاید؟ در چنین روزی برنامههای زیادی داشتید و توانستید به خوبی یکی را پس از دیگری به پایان برسانید.
اگر از کمبود انگیزه رنج میبرید، سعی کنید دقیقاً برعکس آن باشید؛ بهمحض این که فعالیت خود را شروع کردید، ممکن است ادامه دادن برایتان آسانتر شود.
مطالب مرتبط: چرا هیچی خوشحالم نمیکنه
افسردگی و بی انگیزگی
افسردگی انرژی و انگیزه شما را از بین میبرد. این موضوع حتی در مورد افسردگی خفیف نیز صدق میکند. وقتی با افسردگی دستوپنجه نرم میکنید، انجام کارهای روزانه نیز برای شما سخت میشود. بهعبارتدیگر، انجام کارهایی مانند انگیزه برای تمیزی خانه و کارهای منزل نیز برای شما بیاهمیت میشود.
اگر فکر میکنید که به افسردگی مبتلا شدهاید، کارهایی وجود دارند که میتوانید برای درمان بی انگیزگی خود انجام دهید. اولین قدم این است که با یک درمانگر صحبت کنید. مشاوره باما درمانگرهایی دارد که میتوانند طی جلسات مشاوره به شما کمک کنند. آنها میتوانند به شما کمک کنند تا علت افسردگی خود را کشف کنید و یک نقشه اقدام برای خود تعیین کنید. همچنین باید تصمیم بگیرید که چه موضوعاتی به توجه بیشتری نیاز دارند. بهعنوانمثال، مهم است که قبضهای خود را بهموقع پرداخت کنید.
وقتی افسرده هستید، مهم است که تمام موفقیتهای خود در زندگی هرچند کوچک را به یاد بیاورید. منظور از موفقیتهای کوچک مثل پرداخت بهموقع قبضهاست که باید آن را یک موفقیت بهحساب آورید و نسبت به آن احساس خوبی داشته باشید. به خود اجازه ندهید احساس کنید که باید منتظر بمانید تا زندگی کامل شود تا بتوانید در مورد دستاوردهای خود احساس خوبی داشته باشید.
مطلب مرتبط: مهمترین علائم افسردگی
استرس و بی انگیزگی
گاهی اوقات وقتی کارهای زیادی باید انجام دهید و تحتفشار قرار گرفتهاید، بدن و ذهن شما از کار میافتد. بهجای توجه به جزئیات، بهتر است هیچ کاری انجام ندهید. در بخش قبل در مورد تأثیر هیچ کاری نکردن بر کمبود انگیزه صحبت کردیم، اما همیشه اینگونه نیست. کمبود انگیزه میتواند ناشی از داشتن کارهای زیاد برای انجامدادن باشد. وقتی احساس میکنید کارهای زیادی برای انجامدادن وجود دارد که نمیتوانید به همه آنها برسید، ممکن است نخواهید هرگز شروع کنید.
اگر اینچنین است، سعی کنید کارهایی که دارید را به بخشهای کوچکتر تقسیم کنید. در ادامه مثالی از نحوه تقسیم یک کار بزرگ به کارهای کوچکتر را به شما توضیح میدهیم. در مورد برنامه ریزی برای تعطیلات فکر کنید. «برنامه ریزی تعطیلات» را به فهرست کارهای خود اضافه کنید، ممکن است شما را تحتفشار قرار دهد. علاوه بر این، دلسردکننده خواهد بود؛ زیرا در یک مدت زمان کوتاه از فهرست کارهای شما خارج نخواهد شود؛ بنابراین، بهتر است آن را تقسیم کنید. بهعنوانمثال:
- ایدههای طوفان فکری برای این که برای تعطیلات به کجا بروید
- یک مقصد را انتخاب کنید
- تاریخ سفر را انتخاب کنید
- فهرستی از دوستانی که میخواهید دعوت کنید، تهیه نمایید
- در مورد هتلها تحقیق کنید
- پرواز را رزرو کنید
این فهرست میتواند ادامه داشته باشد، اما احتمالاً نکته را متوجه شدهاید. وقتی کارهای بزرگ را به کارهای کوچکتر تقسیم میکنید، کارهایی پیش روی شما قرار میگیرند که در یک بازه زمانی کوتاه قابل انجام هستند. با انجام و تکمیل هر کار کوچک در جهت تکمیل کار بزرگ قدم برمیدارید. این فهرست همراه با جزئیات به ذهن شما اجازه ی استراحت میدهد تا بررسی کند که دقیقاً چه چیزهایی لازم است. همانطور که هر کار کوچک را به پایان میرسانید، با موفقیت آن را در فهرست کارهای خود خط میزنید و قبل از این که خودتان متوجه شوید در تعطیلات خواهید بود.
بی توجهی به خود از دلایل بی انگیزگی
اگر جزو آن دسته از افرادی هستید که تمام تلاش خود را میکنند تا همه را راضی نگه دارند، بهاحتمال زیاد در گذشته کمبود انگیزه را تجربه کردهاید. وقتی سخت تلاش میکنید تا بقیه را راضی و خوشحال کنید، وقت کافی برای شناسایی نیازها و خواستههای خود نخواهید داشت. اگر ندانید چه میخواهید، دلیل برای داشتن انگیزه وجود نخواهد داشت. صرفاً داشتن انگیزه برای راضی نگهداشتن دیگران شما را به ادامه زندگی مجاب میکند. شما اسیر کمبود انگیزه خواهید شد و راهی برای خلاص شدن از آن پیدا نخواهید کرد.
سخت است که برای رساندن دیگران به اهداف انگیزه داشته باشید، اما وقتی اهداف متعلق به شما باشند داستان کمی متفاوت خواهد بود. بسیار مهم است که از تلاش برای راضی نگهداشتن دیگران دست بردارید. اگر همیشه در تلاش برای راضی نگهداشتن دیگران باشید، همیشه خود را ناامید خواهید کرد. این روش زندگی نیست. خود را بشناسید و این که به چه چیزهایی میخواهید دست یابید. اهداف خود را تعیین کنید و مسیری را برای دستیابی به آنها هموار سازید. نگران ترس از قضاوت دیگران دیگران نباشید. گفتن اینها راحتتر است، اما میتوانید از یک متخصص سلامت روان کمک بگیرید تا شما را با ابزارهای مشخصی برای دستیابی به اهداف راهنمایی کند.
داشتن نگرش مثبت برای ایجاد انگیزه
دو نوع ذهنیت وجود دارد: ثابت و درحالرشد. اگر ذهنیت ثابتی دارید این باور در شما شکلگرفته است که کنترلی بر پتانسیلهای خود ندارید. شما معتقدید که تواناییهای شما از قبل وجود داشتهاند و مهارتها و هوش جدید را نمیتوان توسعه داد. شما با این طرز فکر زندگی میکنید که «همینه که هست».
اگر طرز فکر شما نیز اینچنین است، ممکن است از کمبود انگیزه رنج ببرید. بههرحال، اگر همه چیز ثابت است و تغییر نمیکند چرا باید انگیزه ای برای تغییر رفتار و تفاوت در آنها داشته باشید؟ وقتی فکر میکنید غیرممکن است، صرف زمان برای یادگیری چیزی جدید چه فایدهای دارد؟
مطالب مرتبط: تاثیر خوش بینی در زندگی
بهمنظور غلبه بر یک ذهنیت ثابت، باید بر داشتن یک ذهنیت در حال رشد تمرکز کنید. افرادی که ذهنیت در حال رشد دارند بر این باورند که میتوانند مهارت های جدیدی یاد بگیرند و درک خود از پیرامونشان را بهبود بخشند. آنها تجربه را فرصتی برای رشد فردی میدانند. آنها از انتقادات و نظرات دیگران استقبال میکنند، حتی اگر این انتقادها منفی باشند زیرا میدانند که در نهایت به نفع آنها خواهد بود. این نوع طرز نگرش مثبت توانمند و انگیزه بخش است؛ زیرا فرد بر این باور است که کنترل سرنوشت خود را در دست دارد.
شما به کم راضی هستید
شکرگزاری و راضی بودن از آنچه در زندگی دارید نعمت بزرگی است، اما همچنین میتواند منجر به کمبود انگیزه شود. اگر راضی هستید و احساس میکنید در زندگی به جایگاه موردنظر خود رسیدهاید، انگیزه ای برای امتحان چیزهای جدید نخواهید داشت. اگر فکر میکنید که هرآنچه از زندگی میخواستید را به دست آوردهاید، پس کارکردن برای دستیابی به چیزهای دیگر چه فایدهای خواهد داشت؟
اگر میخواهید فرد با انگیزه ای باشید، باید بدانید که در زندگی میتوانید به چیزهای بیشتری دست یابید. راضی بودن از زندگی و داشتهها خوب است، اما این بدان معنی نیست که نباید برای داشتن چیزهای بهتر تلاش کنید.
شما میتوانید با کمبود انگیزه غلبه کنید
اگر با کمبود انگیزه روبرو هستید، شناسایی دلیل آن بسیار اهمیت دارد. سپس، شما میتوانید اقدامات لازم در جهت غلبه بر آن را انجام دهید. اگر افسرده هستید، از کسی کمک بگیرید. اگر سرتان خیلی شلوغ است، زمانی را برای اولویتبندی و سازماندهی برنامه خود اختصاص دهید. اگر بهاندازه کافی تلاش نمیکنید، چند کار را انتخاب کنید تا به پایان برسانید حتی اگر تمایلی به انجام آنها ندارید و اگر مطمئن نیستید که چرا تا این اندازه مشکل دارید به یک مشاور مراجعه کنید.
یک درمانگر میتواند در شناسایی و غلبه بر موانع پیشرفت در زندگی به شما کمک کند و یک مانع برای افرادی که انگیزه کمی دارند برطرف میشود. در چنین شرایطی است که مشاوره فردی سودمند است. این امکان را برای شما فراهم میکند که بدون نیاز به مراجعه و شرکت در یک ملاقات حضوری، کمک موردنیاز خود را دریافت کنید. در ادامه، نظراتی از مشاوران ما در مورد افرادی که مشکلات مشابه ای را تجربه کردهاند، را مطالعه کنید.
مطالب مرتبط: چگونه با انگیزه زندگی کنیم
دلایل نداشتن انگیزه در زندگی
فقدان انگیزه ممکن است در یک مقطع زمانی برای افراد مختلف اتفاق بیفتد. چیزی که اهمیت دارد آگاهی شما نسبت به این مسئله و اقدام به مبارزه علیه بی انگیزگی در زندگی است. انگیزه و هدف محرک اصلی رفتار انسان است، بنابراین کمبود انگیزه مشکلاتی را برای فرد به دنبال دارد. ممکن است گاهی احساس کنجکاوی نسبت به هدفهای مختلف پیدا کنید؛ اما این کنجکاوی باعث ایجاد انگیزه و حرکت بهسوی هدف نمیشود. نداشتن هدف شما را در سردرگمی و عادات روزمره غرق میکند و بهترین روزهای عمر شما را هدر میدهد. دلایلی که انگیزه و هدف را از شما دور میکند شامل:
- استرس: ممکن است شما فکر کنید که استرس برای حفظ انگیزه لازم است؛ اما استرس بیش از حد ادامه مسیر را برای شما سختتر میکند. شما میتوانید استرس را در دودسته سالم و ناسالم بشناسید و آن را کنترل کنید.
- فقدان ساختار در زندگی: گاهی در زندگی یه یک ساختار بهعنوان راهنما احتیاج دارید تا بتوانید خود و افکارتان را به حرکت وادار کنید. فعالیتهای گنگ در ذهن، شما را به سمت بیانگیزگی میکشاند.
- افسردگی: گاهی احساس میکنید چیزی در زندگی برای شما هیجان ندارد و در روزمرگی دوران گیر کردهاید. معمولاً در افسردگی این موارد با علائمی چون: غمگین بودن، اشک ریختن مداوم و افکار آسیبزننده همراه میشود. علایم افسردگی میتواند شما را در بیهدفی غرق کند به همین علت در این مورد از یک رواندرمانگر کمک بگیرید. صبور باشید و از کشف چیزهای کوچک شروع کنید.
- عدم شناخت علایق خود: افرادی که در زندگی هدفی ندارند نمیدانند حتی از چه چیزی لذت میبرند. همه چیز برای آنها در قالب عادت شکل گرفته است. آنها خود و حسهایشان را نمیشناسند. بر روی فعالیتهایتان تمرکز کنید و ببیند که کدام یک برای شما خوشایندتر است.
- میل به فرار: گاهی افراد از مواجه با هدف و دغدغه آن میترسند و از آن دوری میکنند. آنها چشماندازی برای اهداف ندارند و فکرکردن به قدم بعدی آنها را مضطرب میکند. شما میتوانید در این موقعیت هدفهایتان را به بخشهای کوچکتر تقسیم کنید، آنقدر که در زندگیتان محسوس شود و باعث فرار شما نشود.
- اثر رسانه اجتماعی: در عصر امروز، تکنولوژی و رسانه اجتماعی نقش پررنگی در زندگی افراد دارد. بیشترین ارتباط در همین رسانهها شکل میگیرد و افراد وقت زیادی را در آن میگذرانند. محتوای رسانه میتواند عزت نفس افراد را کاهش دهد و آنها را بیانگیزه و محدود به فضای مجازی کند. برای جلوگیری از این مورد میتوانید فعالیت خود را کنترل کنید و ارتباطات خود را از راههای دیگر ادامه دهید.
کمبود انگیزه و نداشتن هدف در زندگی، انسان را به سمت احساس پوچی سوق میدهد. پیشنهاد ما به شما این است که در این زمینه حتماً از یک مشاور کمک بگیرید؛ زیرا او از دید پرنده به شما نگاه میکند و میتواند همه چیز را در شما ببیند. برای دستیابی به هدف به خودتان سخت نگیرید و هر کاری که در لحظه به شما حس خوب میدهد انجام دهید. گاهی هدف از بین همین مسائل ساده و کوچک یافت میشود. تنها کافی است شما پذیرای همه چیز باشید و بادقت در زندگی جستوجو کنید. این نگاه و آگاهی شما نسبت به خود و زندگی است که هدفتان را پیدا میکند.
هیچ هدف و انگیزه ای در زندگیم ندارم
من ۲۴ سالمه و خدمتم رفتم. اصلا از هیچی لذت نمی برم و یک موجود بی انگیزه و بی هدفی هستم. حالم خوب نیست و از اینکه عمرم، انرژی ام، جوانیم بیهوده و بی سود میگذره خیلی ناراحتم. از خودم بدم میاد از خدا شاکی ام که چرا من بی مصرفو خلق کردی و آفریدی منو که چی بشه. از خدا کمک خواستم چندین مرتبه ولی جوابمو نداد. به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی دانم. به پزشکی بازیگری کشتی زبان انگلیسی نظر دارم ولی از انتخاب شون می ترسم که آینده نداشته باشه و الکی عمرمو هدر بدم و یک مدرک الکی بگیرم. می ترسم این رشته ها از روی هوس باشه و واقعا به اون علاقه نداشته باشم. در حال حاضر برای امرار معاش سرکار میرم پدرم نمی تونه کار کنه و من کمک خرج خونواده هستم… خیلی وقته خودمو گم کردم و فک نکنم بتونم خودمو پیدا کنم. نمیدونم بازیگری برم یا نه … نمیدونم نمیدونم هیچی نمیدونم.گیج گیجم.
پاسخ مشاور به پرسش چرا انگیزه برای زندگی ندارم؟
- بنابراین تمام این افکار ناراحت کننده رو باید از ذهنتون دور بریزید. شما توانمند هستید، شما همین الان کمک خرج خانوادتون هستید، شما علایق خاص خودتون رو دارید و شما لایق احترام هستید. باید این طرز فکر رو برای خودتون درونی کنید و سرزندگی خودتون رو به دست بیارید. بعد از اون میل به موفقیت در شما شکل میگیره. انگیزه برای تلاش پیدا میکنید و برای رسیدن به موفقیت هدف گذاری انجام میدید.
این روند مثل حرکت کردن قطار بر روی ریل میمونه؛ وقتی شما انگیزه برای موفقیت داشته باشید و هدف هاتون رو مشخص کرده باشید قطعا برای اهدافتون تلاش خواهید کرد و اجازه نخواهید داد که چیزی مانع راهتون بشه.
نوع نگاه فعلی شما به زندگی و خودتون ممکنه شما رو مستعد افسردگی کرده باشه. به همین خاطر توصیههایی که در ادامه میگم رو حتما جدی بگیرید و پیگیرشون باشید.
۱. سعی کنید نگاه تازه و جدیدی به مسائل داشته باشید و پنجره بدبینی گذشته رو ببندید.
وقتی که بارون میباره بعضی از افراد سیاهی ابر رو میبینند و بعضی از افراد پاکی و سفیدی آب باران رو. همونطور که در بالا گفتم شما باید نگاه مثبت تری به مسائل پیدا کنید و دست از سرزنش کردن خودتون بردارید.
۲. ورزش کنید.
ورزش کردن به طور منظم تاثیر بسیار خوبی بر روحیه شما میگذاره و باعث میشه که ذهن بازتری برای تفکر داشته باشید.
۳. کتاب های انگیزشی و شغلی بخونید.
مطالعه چنین کتابهایی فکر و نوع نگاه شما رو باز تر خواهد کرد و باعث میشه اهداف خودتون رو در زندگی پیدا کنید و دیگه احساس بی هدفی نکنید.
بعضی از کتاب هایی که میتونید بخونید:
انسان در جستجوی معنا، پدر پولدار پدر بی پول، تخت خوابت را مرتب کن، خودت را انتخاب کن.
۴.از مشاور کمک بگیرید.
دو کمک عمده ای که جلسات مشاوره میتونه به شما بکنه این هستش که میتونید اهداف و علایق خودتون رو در ابتدا مشخص کنید و سپس اونها رو به گونه ای هماهنگ کنید که مطمئن باشید اون حرفه برای شما آینده دار خواهد بود. دومین کمکی که مشاور به شما میکنه در مورد احساسات شما هست. همونطور که گفتم شما مستعد برای افسردگی هستید و امکان داره اون رو تجربه کرده باشید. مشاور میتونه به واسطه آزمونها بررسی های بیشتری روی شما انجام بده و در صورت نیاز راهکار هایی جهت بهبود روحیهتون و برانگیخته شدنتون برای تغییر ارائه بده.
۵. نترسید و اقدام کنید
کاری کردن بهتر از هیچ کاری نکردن هستش پس بعد از اینکه همه ابعاد ایدتون رو سنجیدید اون رو عملی کنید و از اینکه شاید اونطوری که شما میخواید نشه نترسید.
شما باید فعال باشید و کاری کنید که انرژی در زندگیتون جریان داشته باشه تا به موفقیتی که لایقش هستید برسید. پس دست از سرزنش کردن خودتون بردارید، ابراز ناامیدی نکنید و برای آیندتون تلاش کنید.
در تمامی مراحل زندگی و شغلی موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
چرا امید و انگیزه ای به زندگی ندارم؟
از نظر روانشناسی ناامیدی احساسی است که از نداشتن امید، خوش بینی و اشتیاق در انسان شکل میگیرد. فردی که احساس نا امیدی میکند، اغلب ممکن است انتظار پیشرفت یا انگیزه برای موفقیت در آینده را نداشته باشد.
مطالب مرتبط: احساس سردرگمی در زندگی
تعریف روانشناسی ناامیدی
ناامیدی احساس شديدي است که غالباً به يك حالت گرفته و غمگین در شخص ختم میشود و ممکن است بر نحوه شناخت او از خود، افراد دیگر، محيط و حتی جهان، تأثیر منفی بگذارد.
احساس نا امیدی عموماً میتواند تأثیر بسزایی در رفتار انسان داشته باشد، چراكه ممکن است نشانگر دیدگاه منفی فرد نسبت به زندگی آینده باشد. احساس ناامیدی گاهي میتواند فرد را به جايي برساند كه علاقهاش نسبت به برقراری روابط با دوستان، پیگیری كارها و امور زندگی را از دست بدهد.
كسي كه نااميد باشد ديگر نمیتواند براي چيزهايي كه قبلاً برایش مهم بودند ارزشي قائل شود. اين احساس بی ارزشی عموماً با بي انگيزگي، ضعف، درماندگي، گرفتاري فكري، آزار رساندن به ديگران يا انزوا همراه است.
مطالعات زيادي نشان میدهند كه ناامیدی ارتباط نزديكي با به خطر افتادن سلامت روانی ، سلامت جسم و عواطف دارد.
دلايل احساس نا امیدی
احساس ناامیدی را میتوان از نشانه هاي بيماري هاي رواني مانند علایم افسردگی دانست؛ فرد حتي میتواند به خاطر نارضايتي از شرايط سخت و ناراحت كننده زندگي احساس ناامیدی كند.
نتايج یک نظرسنجی كه بین هزار نفر از افرادی که به بيماري هاي رواني مبتلا شده بودند انجام شد، نشان میدهد، برخی از نشانه های ناامیدی ممکن است از طرف كادرماني سيستم بهداشت روان نشئت گرفته باشد. ٤١٪ از كساني كه در اين نظرسنجي شركت كرده بودند، مدعي شدند كه از متخصص درماني خود شنیدهاند كه شانس آنها براي بهبود در شرايط فعلي كم يا غيرممكن است.
بااینوجود، بسياري از افراد، ازجمله آنهايي كه از اختلالات شديد روحي – روانی رنج میبرند، از طريق درمان قادر به دستيابي به سلامت كامل هستند. ٦٩٪ از آنها بعدها خبر بهبودي يا سلامت خود را گزارش دادند.
احساس ناامیدی چه تأثیری بر سلامت روان دارد؟
احساس ناامیدی بهعنوان يكي از علائم شناختهشده برای بسیاری از مشكلات مرتبط با بهداشت روان ازجمله افسردگی، اضطراب، اختلال دو قطبی، اختلالات تغذيه، استرس ناشي از آسيب هاي رواني، اعتياد به مواد و افکار خودکشی محسوب میشود.
بسیاری از كساني که نا امیدی را تجربه میکنند ممکن است تحت تأثیر ديگر اختلالات مربوط به بهداشت روان مانند افسردگی نيز بوده باشند. احساس ناامیدی همراه با افسردگی شرايطي است كه میتواند شخص را به سمت فكر خودكشي سوق دهد.
ناامیدی هميشه تحت شرايط خاصي اتفاق نمیافتد. فرقي نمیکند براي چه، اما احساس نا امیدی میتواند ویرانکننده باشد. اين سبك زندگی نه تنها به احساس آسايش و ثبات فرد لطمه میزند، بلكه انگيزه شخص براي استفاده از منابع موجود و كمك گرفتن از دیگران را از او میگیرد.
ممكن است چيزهايي از اين قبيل را از كسي كه درگير احساس ناامیدی است بشنويم:
- اوضاع هیچوقت بهتر نميشه.
- آیندهای براي خودم نمیبینم.
- هيچ كمكي از كسي ساخته نيست.
- فكر كنم ديگه بايد بیخیالش بشم.
- خيلي ديره.
- امیدی ندارم.
- ديگه هیچوقت خوشحال نخواهم بود.
تست ناامیدی
در سال ١٩٧٤ دكتر آرون بك، پرسشنامهای به نام “مقياس ناامیدی بك” بهمنظور سنجش ميزان ناامیدی در افراد، به كمك برسي افكار و عقايد آنها در مورد آينده، طراحي كرد. اين پرسشنامه براي افراد بالاي ١٧ سال و در قالب بيست گزاره “درست يا غلط” طراحیشده است.
پاسخهای اين پرسشنامه براي سنجش سه جنبه اصلي نا امیدی يعني: میزان امید به آينده، كم شدن انگيزه و انتظارات شخص به كار گرفته میشود. اين مقياس همچنین میتواند بهعنوان معیاری براي سنجش خطر خودکشی در افراد مبتلا به افسردگی که قبلاً اقدام به اين عمل کردهاند، استفاده شود.
روشهای غلبه بر ناامیدی از زندگی
ناامیدی را میتوان از نداشتن انگيزه و علاقه در زندگی، داشتن افكار منفي نسبت به آينده يا نگرش منفي نسبت به خود تشخيص داد؛ ممكن است اين احساسات بسته به روحيه شخص بدتر هم شوند.
روش هاي درمان شناختی رفتاری كه بازهم حاصل كار “بك” است، جايگاه خود را بهعنوان یک روش مؤثر براي افرادي كه با نا امیدی دستوپنجه نرم میکنند ثابت كرده است. اين نوع درمان با افكار و فرضيات منفي شخص سروکار دارد.
ازآنجاکه روش درمان شناختی رفتاری مستلزم آن است که افكار فرد تحت درمان، بهدقت مورد تجزیهوتحلیل قرار گيرد، افرادی که درگير احساس ناامیدی هستند ممکن است در ابتدا در برابر این روش مقاومت نشان دهند.
بااینحال دکتر روانشناس قادر است در اولين جلسات مشاوره روانشناسی با پرداختن به اين احساسات و تمركز بر تقويت عزت نفس و افزایش اعتماد به نفس در شخص اين مانع را از ميان بردارند.
مطالعات بسياري حاكي از اين است كه روش هاي درمان قطعی ناامیدی اغلب به افرادي كه نا امیدی را تجربه میکنند، كمك میکند تا دوباره اميد به زندگی را به دست آورند و به سلامت روحي پايداري دست يابند.
منبع: www.betterup.com
سلام من ۳۴ سالمه و کارم تعمیرات لوازم خانگی هستش، همه چیزم خوبه یعنی جوری که میدونم بعضی ها بهم حسادت میکنند، الان چند ماه تو زندگی م قفل کردم یعنی تکرار هم نه واقعا نمیدونم چیکار کنم،کلی اهداف دارم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم همش منتظرم یکی بیاد با یه پول زیاد بگه بفرما برای شما اونوقت شروع کنم،ازتون خواهش میکنم کمک و راهنمایی کنید واقعا دیگه نمیتونم
غمگین و ناراحتم زندگیم بی معنا شده است. دیگر چیزی ندارم که برای آن تلاش کنم زندگی بدردنخوری شده .است هر چیزی که میخواستم رسیدم و حالا میدانم باز هم به هرچیزی برسم بی معنی است چرا تلاش کنم؟ تهش که چی؟! همه زندگی همین بود؟ که چی؟
از اول زندگی چیزی نبوده که با تلاش بدست نیاورده باشم. نمیگم تلاش نکردم و سختی نکشیدم همش با تلاش بوده
آخریش که دیگه داغونم کرد، کنکور بود. رتبم ۲۵۶ شد. همون روز که نتیجه اومد در حد یه ربع خوشحال شدم و بعدش دیگه همه چیز عادی شد. حتی بدتر از عادی حالم بد شد گفتم همش همین؟ اینهمه خوندی و تلاش کردی و خب ثمرش رو هم گرفتی ولی همش همین بود؟ خیلی درس خوندم
سهمیه هم نداشتم ولی همین؟! حالا که چی؟ من آدم شادی نیستم غمگین هم نبودم، فقط ناشاد بودم ولی بعد اینکه رتبم اومد غمگین شدم انگار جهان خالی و پوچ شده بود حالا باید چکار کنم؟ اصلا برم ،دانشگاه درس هم ،بخونم پزشک هم بشم، پول هم در بیارم. خب که چی؟
خانواده پولداری ندارم معمولی.ایم. میدونید غصه چی رو میخورم اونایی که رتبه دلخواهشون نیاوردن خیلی تلاش کردن ولی نامردیهای زیادی براشون رخ .داده نامردی سهمیه منطقه خانواده زندگی سرنوشت خدا و… من خودم به هیچی اعتقاد ندارم بخاطر همین میگم همش تلاش خودم بود. وقتی به داداشم نگاه میکنم میبینم که آنقدر میخوند خیلی باهوش تر از من بود، خیلی تلاشگر بود تهش قبول نشد و من قبول شدم احساس شرمندگی میکنم آخرش هم رفت معلم شد. خب وقتی اینارو میبینم به خودم دروغ بگم که تو بهتر و لایقی؟! اصلا اینطور نیست
از موقعی که رتبم اومد همش دارم با خودم فکر میکنم که چی؟ خیلی میخورم خوابم بهم ریخته خیلی میخوابم ۱۲ میخوابم ۱۲ ظهر پامیشم و وقتی از
خواب پامیشم حال و حوصله ندارم از جام پاشم احساس سنگی
سه روز هست که نمی تونم درس بخونم و روز و شب توی گوشی هستم و منتظر پیام یا خبری از کسی هستم که دوسش دارم اشتیاقم به زندگی کم شده دلیل زنده بودنم و جنگیدنم برای اهدافم رو از دست دادم احساس می کنم بی هویت شدم احساس می کنم بود و نبود من توی این دنیا فرقی نداره و وقتی می بینم که هر چه قدر برای نجات وضعیتم دارم تلاش می کنم اما باز هم مانع هست و وضعیت درست نمیشه روز به روز ناامید تر میشم و میلم به زندگی کمتر شده طوری که دیگه تمایل ندارم کار های حیاتی که قبلا انجام میدادم رو انجام بدم مثل خوردن آب یا مسواک زدن و… و صبح تا شب توی اتاقم هستم و به این فکر می کنم چطور از این دنیا خلاص بشم دیگه طاقت زندگی کردن رو ندارم خیلی خسته شدم با اینکه میدونم خیلی زوده و من هنوز 19 سال سن دارم نمی دونم باید چیکار کنم از طرف دیگه درس های دانشگاه هم هستن و این احساسات باعث شده من یک ماه درس نخونم و الان امتحانات داره شروع میشه و استرس امتحانات و عدم تمایل به درس خوندن منو بیشتر از همه چی داره زجر میده و حتی دیگه دلم نمی خواد با خانواده و دوستانم حرف بزنم و حوصله شنیدن حرف های دوستانم رو هم دیگه ندارم
به نظرتون چیکار کنم از این شرایط خلاص شم
خستم و هیچ امیدی و انگیزه ای به ادامه دادن ندارم و هزار دلیل دارم که ادامه ندم هیچ لذتی برام وجود نداره هیچ خوشی و هیچ چیز حالمو خوب نمیکنه و نمیدونم خودمو چجوری آروم کنم با سیگار کشیدن حالم بد میشه اما اون حال بد منو از فکر کردن دور میکنه ترک کردم و دوباره بعد ۳هفته برای آروم شون مجبور شدم… خودزنی میگردم خیلی وقت پیش ولی تصمیم گرفتم انجام ندم دیگه شعر و آهنگ مینویسم و اوایل حالمو بدتر میکرد اما الان کمکم میکنه از حرف هام منفجر نشم و بازم حالم بده و دلم میخواد دوباره خودزنی کنم بدتر از قبل بیشتر از قبل درسته حالمو بدتر میکنه اما دردی که برام داره باعث میشه فکرو خیال هام کمتر بشن
نمیدونم باید چیکار کنم ۱۰ساله صبر گردم و منتطر بودم ولی الان خستم و حتی اگر همه دنیا رو هم بهم بدن دیگه نمیخوام
شرایط تلفنی حرف زدن رو ندارم و سعی میکنم اینجا سر بزنم و امیدوارم بتونم با مساورتدن حرف بزنم🙂با اینکه میدونم تاثیری نداره چون خودم ته هرچی که حالمو خوب کنه و هرکاری رو در آوردم نه ته خودزنی و کارای منفی نه ته بیحیالی ته خودمو ساختن ته با روش های مختلف حالمو خوب کردن رو در آوردم که ۱۰ساله وایسادم
سلام نمی توانم فکر کنم احساس نمی کنم فصل پاییز هست دانشگاه دانشجو ترم دوم روانشناسی هستم هیچ ذوق و شوق و انگیزه ی برای دانشگاه ندارم یک و دو بار می خواستم خود را خفه کنم
من 19سالمه و هیچ هدفی ندارم برای درس خوندن در. دانشگاه و کار. فقط می خوام درس بخونم و سر کار برم و درآمد داشته باشم و بعد ها ماشین و خونه بخرم اگه شد ولی نمی دونم دقیق چه رشته ای بخونم و چه کاری انجام بدم می دونم مسیر سختی در پیش دارم و سختی الان به آسانی بعد ها رو ترجیح میدم . اما خب واقعا سردرگم هستم کلا به مدیریت و کمک کردن و هنر و بعضی کارای فنی علاقه مند هستم. رشته دبیرستانم علوم انسانی بوده. اینم به نکته اضافه کنم بی تفاوت هستم نسبت به دروس. علاقه مندی ها صرفا ادامه میدم و می خونم و بهترین نمره کسب میکنم مثل خیلی ها که میگن علاقه داری عشق داریم به این کار مارو هل میده انجام بدیم هیچ وقت این جوری نبودم
سلام، روزتون بخیر یه چند مدتیه که کاملا انگیزه ام رو از دست دادم ، هیچ احساس خاصی ندارم ، انگیزه برا ورزش کردن ندارم ،حتی با اینکه مداوم باشگاه میرفتم ، فقط دوست دارم بخوابم، انگار دیکه هیچی معنایی برام نداره واقعا و بی هدف شده زندگی، فقط کارهای روتین هر روز رو انجام میدم سر کار میرم و برمیگردم ، چه کاری باید انجام بدم؟
سلام من یک خانم متحل هستم ۴سالی که بی هدف زندگی میکنم خسته شدم ازاین زندگی لطفاراهنمایی کنین چیکارکنم
سلام. من ۱۸ سالمه. یک سالی هست دیگه هیچی برام مهم نیست قبلا واقعا شاد بودم هدف داشتم اما الان با کارایی که قبلا شاد میشدم الان نمیشم دلم همش گریه میخواد تنهایی احساس غریبی دارم نمیدونم چه طوریه دائم دلم گرفته امیدی ندارم اصلا از آیندم میترسم نمیدونم دارم چی کار میکنم همش فکر میکنم مسیر زندگی من چیه چه کار باید بکنم اصلا نسبت به هیچ حسی ندارم واسم هیچی مهم نیست به خودکشی زیاد فکر کردم خستم از همه چی حتی از خودم با هیچ کسی دیگه حرف نمیزنم فقط تو خودم هستم گوشه گیرم از همه بد تر واسم نمیدونم قراره چی کار کنم واسه آیندم این احساس غریب حالتی همش حالم بد میکنه خسته شدم دیگه
سلام من یه دختر ۱۷ ساله هستم و از پارسال پاییز که وارد کلاس یازدهم شدم تا الان متنفر شدم از مدرسه با اینکه درسم خوبه و شاگرد زرنگ هستم انقد متنفر شدم که ارزو میکنم بمیرم که درس نخونم حالم خیلی بده هیچ اتفاقی هم برام نیوفتاده که باعث تنفرم بشه از بچگی ارزوم این بود که برم ورزش و ورزشکار شم ولی به دلایلی نشد که برم و الان عقده ورزشکار شدن تو جونمه و دوس دارم هم که بعد دیپلم برم نظامی ثبت نام کنم ولی خانوادم مخاللن و میگن معلمی کلا از بس متنفرم از درس از پارسال تا الان که دیگا حتی ورزشکار شدن و نظامی شدن هم برام خوشحال کننده نیست و دوس ددرم که دیگه ترک تحصیل کنم و منی که از بچگی یه ادم پر انرژی بودم حالا افسرده شدم فقط دوس دارم بمیرم و راحت شم تو رو خدا کمکم کنید دیگا نمیتونم
من دخترم ۱۸سالمه، از زندگیم راضی نیستم ، نمی خوامدختر باشم ، از جنسیتم ، حالم به هم می خوره از دختر بودن ، البته بگم زشت هم هستم ، یک دختر زشت . گاهی اوقات می گم کاش توی زندگی بعدی پسر قوی باشم . من آدم بلند پروازیم و به هیچ چیز نرسیدم ، نمی دونم باید برای آینده چی کار کنم . پول مشاور دادن ندارم .هدف و معنایی توی زندگیم نمی بینم . روز و شب به مرگ فکر می کنم . به تموم شدن . صرفا برای کسی می خواستم بگم . خانواده ی مذهبی دارم . هر روز و شب مردد بین نماز خوندنم ، فکر به این که خدایی در جهان هست یا نه ، فلسفه رو دوست دارم و مسخره است نه؟ مسخره است اینکه با مرگ زندگی پایان بیابه و همش رنج کشیدم و مسخره تر اینکه ادامه داشته باشه.
تنهایی بهم غلبه کرده به علاقه مندی هامم دیگهیچ علاقه ایی ندارم همش خوابم میاد و خسته ام دلم مرگ میخواد ی چیزی که منو از این دنیا خلاص کنه همه چیز از نظرم دروغه یه نفر رو دوسش دارم اما الان بهش علاقه ندارم و نمیدونم دروغه این حسم یا نه خانوادم برام بی اهمیتن خیلی حالم بده همه کارایی ک روانشناسا میگنو کردم اما اصلا خوب نمیشم اصلا دلم نمیخواد زندگی کنم هیچ انگیزه ایی توم نیست و هیچ هدفی ندارم خسته ام ب شدت از خودم متنفرم
سلام وقتتون بخیر من 19 سالمه پشت کنکوری هستم و از لحاظ شرایط روحی بهم خورده هستم ، وقتی میخوام درس بخونم وسط درس خواندن احساس ناامیدی شدیدی بهم دست میده وسط درس خواندن افسرده میشم و احساس ناامیدی میکنم حس افسردگی یعنی میرم درس بخوانم کتاب رو جلوم باز میکنم چهار ساعت میرم تو فکر و نمیخونم ، خیلی اوقات هدفم رو دائم عوض میکنم و میلی به درس خواندن ندارم و سریعا ناامید میشم و افکار منفیم زیاده
سلام خسته نباشید، چند وقتیه حس میکنم افسرده شدم حوصله کسیو ندارم خودمو درگیر درس کردم دلم نمیخاد برم بیرون دلم نمیخاد با کسی حرف بزنم با رفیقام قطع ارتباط کردم با فامیلا همینطور هرکی زنگ میزنه پیام میده جواب نمیدم همه از دستم دلخور شدن بخاطر جواب ندادنام خودمم نمیدونم چرا ولی اصلا حوصلشونو ندارم سابقه خودکشی داشتم قبلا الان هم بعضی اوقات ب فکرش میوفتم میتونم انجامش بدم اما پشیمون میشم بخاطر خانوادم…هدف دارم، براش تلاش میکنم اما تو یه بلاتکلیفی قرار گرفتن هم نمیخام زندگی کنم هم امیدوارم ب آینده،با دو سه تا پسر در ارتباطم رابطه جنسی هام زیاد شده میل جنسی بیشتر از قبل شده میدونم دارم به خودم آسیب میرسونم اما ادامه میدم،خیلی علاقه به تتو و خود زنی دارم کلا دوس دارم به خودم آسیب بزنم ولی باز پشیمون میشم، خیلی سردرگمم،دوس دارم مواد مخدر مصرف کنم حتی برای اولین بار چند روز پیش شیره خوردم.عرق میخورم، دوس دارم کاری ک میدونم بده رو انجام بدم…گذشته خوبی نداشتم در گذشته هم حال روحی خوبی نداشتم… حس میکنم واقعا دارم افسرده میشم و یه احساس سردرگمی و بلاتکلیفی دارم…دختر هستم و 16سالمه…هزینه و شرایط مشاوره ندارم سعی کردم مشاوره رایگان پیدا کنم ک این سایت رو پیدا کردم ممنون میشم کمکم کنید
سلام . یه مشکلی تو درس خوندنم به وجود اومده نمیدونم علت چیه ولی مثل قدیم انگیزه ندارم میدونم هدفم چیه ولی انگار سست شدم انگار یه صدایی بهم میگه که چرا میخوای درس بخونی ولی من میدونم میخوام چیکار کنم به رشته تجربی علاقه دارم ولی انگیزه کافی رو ندارم بعد از عید اینجوری شدم نمیدونم چرا . من تمام نمره هام خوبه و معدلم ۲۰ هست کلاس هشتم هستم . خیلی میترسم و استرس دارم این بی انگیزگی باعث کم شدن معدلم بشه . از قدیمم خیلی استرس داشتم و هر روز استرس درس رهام نمیکرد. لطفاً راهنماییم کنید یک هفته یه امتحانات مونده.
سلام . 34 سالمه پسر هستم، مهندسی صنایع خوندم . بعد از فارغ التحصیلی خیلی سراغ کار مرتبط با رشته ام رفته ام ولی نشد که نشد ، همه جا یا سابقه کار میخواستن یا انقدر متقاضی زیاد بود که میگفتن بعدا تماس میگیریم ، خلاصه سرخورده شدم رفتم سراغ کارگری توی کارخونه و یک کار پیدا کردم و شروع به کار کردم ، حتی خیلی از جمعه ها هم سر کار میرفتم و اینکه خیلی هم تحقیر میشدم و با خستگی جسمی و روحی برمیگشتم خونه ولی برای این که کارم رو از دست ندم چیزی نمیگفتم تا اینکه برای این که دو شیفت نمیموندم من رو بعد سه سال کار توی اونجا تعدیل نیرو کردن . بعدش هم هر از گاهی دنبال کار رفتم ، الان چند ساله بیکارم ، آدم شدیدا درونگرایی هم هستم هر چی آزمون شخصیت میدم و فکر میکنم اصلا نمیدونم به چه شغلی علاقه دارم ، فکر میکنم اصلا راه رو اشتباه اومدم و این رشته چیزی نبوده که میخواستم و با شناخت کافی این رشته رو انتخاب نکردم و البته کسی نبود که درست بهم مشاوره بده .من دوست دارم شغلی رو داشته باشم که آزادی داشته باشم توش ، چه از لحاظ ساعات کاری چه طوری که میخوام کار رو انجام بدم ولی اونم تخصص میخواد ،احساس میکنم تفکراتم با خیلیا متفاوته مثلا احساس بی هدفی دارم هیچ شغلی برام جذابیت نداره ، دوست دارم تو خودم باشم با کمترین تعامل با دیگران، دوست ندارم گوشت حیوانات رو بخورم چون میدونم اونا هم مثل انسان ها درد رو متوجه میشن ، دوست ندارم برای پول برده دیگران بشم . الان حوصله و اعصاب یادگیری هم ندارم . سال هاست افسرده ام حتی زمانی که اون کارخونه کار میکردم . از لحاظ جسمی هم آدم ضعیفی هستم ،به خاطر بیکاریم از طرف خانواده تحت فشارم ، شب ها فکر آینده آزارم میده ، کابوس میبینم ،الان شاید دیگه تقریبا به پوچی رسیدم
دوست عزیزم بر اساس مطالعات مرجع و علمی. با تست دادن نمیتونیم شغل مورد نظرمون رو پیداکنیم این تست ها همه القایی هستند، علاقه واقعی از دور بوجود نمیاد . یعنی شما از دور وکلا رو ببینی و بگی من دوست دارم وکیل بشم، علاقه واقعی و حقیقی و ماندگار در روند مسیر دوپامین بوجود میاید یعنی به عنوان مثال شما ب عنوان یک وکیل دوهفته کار کنید اون موقع دوپامین کمک میکنه بهت که بفهمی واقعا این شغل رو دوست دار یانه.من درجایگاهی نیستم بکم فلان کاروکن اما فقط خواستم بگم به علاقه اتکا نکن و برو تو دل کار
من 18 سالمه و پشت کنکورم حالم اصلا خوب نیست ،هیچ امیدی نسبت به خودم ندارم ،احساس کلافگی و بیهودگی میکنم ،نمیتونم حتی ثانیه ای خودم رو ،شرایطم رو ،کتابام رو تحمل کنم ،خوابم بهم ریخته و رژیم عذاییمدهم همینطور ،یا وحشتناک خوابآلود و انرژی هیچ کاری رو جز خواب ندارم ،یا باید به صرف قرص و دارو بخوابم ،چیزی برام جذاب نیست ،نمیتونم لبخند بزنم ،نمیتونم کاری انجام بدم ذهنم همیشه بهم ریختست ،اعصاب آدمای دور و اطراف مو ندارم ،با حرف زدنشون واقعا روی اعصابم میرن و عصبیم میکنن ،حوصله و انرژی بیرون رفتن ندارم ،کلا علاقه ای ندارم با اینکه آدم برونگرایی بودم ،همیشه مودیم و سریع به هم میریزم ،کف دستام عرق میکنه و استرسی میشم ،حجم زیادی از این مشکلات بخاطر کنکورمه خودم میدونم که این حس ناکافی بودن به خاطر همینه ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم و روز به روز بدتر میشم ،نمیتونم جلوش بگیرم ،بیماری های جسمی زیادی دارم یا اینکه سنم کمه و تازه وارد جوونیم شدم و این برام اوضاعو سخت تر میکنه که چرا باید همه این مشکلات و بدبختیا واسه من باشه ،چرا من از همه اطرافیان و دوستام عقب ترم ،همه دارن پیشرفت میکنن ،توی شغلشون ،توی زندگیشون، توی از واجشون ،توی تحصیلشون..ول یمن همچنان توی هیچی نشدن دارم دست پا میزنم ،از خودم متنفرم نیاز به آرامش دارم ،نمیتونم خودمو تحمل کنم..همه میگن باید خودت همشون درست کنی ،کاری از دست کسی جز خودت بر نمیاد..ولی من انرژی ندارم ،نهذاینکه نخوام ،نمیتونم .وقتی به کسی میگم نمیتونم میگه داری بهونه میاری ،ولی نمیتونم ،نمیدونم چیکار کنم برای خودم ،نمیدونم چطوری خودمو قبول کنم تا سرپا شم ،نمثتونم خودمو مقایسه نکنم..
سلام…15 سالمه. بنده آدم افسرده ای نیستم… وقتی کلاس اول بودم کم خونی داشتم هیچی تو مخم نمی رفت و سه تا از درسا رو نیاز به تلاش گرفتم و موندم وقتی دوباره اول رفتم به طور خوبی جبران کردم و خیلی خوب شدم و فقط ی خوب داشتم اونم فک کنم ریاضی بود.. اونجا فهمیدم خنگ نیستم حالم خوب نبوده اما هر کی میفهمه مسخرم میکنه که موندم بره همینم دیگه به کسی نمیگم… از ی طرف هم دعوا های خواندگی وقتی هفتم و.. شدم تا ترم ولی به دلایل دعوای خانوادگی و…… بره همینم واقعا… خستم با هیچ کس خوب نیستم بیرون مهربونم و خونه نه… البته تلاش میکنم خونه هم آروم باشم ولی چون بهم گیر میدن و من مهربون میشم اونا نه بد عصبانی میشم و میگم نمیخوام اصلا…. وسواس پیدا کردم افسرده شدم… از نظر خودم می گم من آدم بدی ام اینجوریم اون جوریم ولی به بقیه نشون نمیدم جوری میخندم که… انگار هیچیم نیس.. ولی خیلی از داخل داغونم حتا بعضی اوقات گریم میگیره…. به خاطر ی وسواسی کوچیک مثلا میگم دستم زخم شد… وایی واقعا زخمش کردم یا نه… واقعا ی همچین چیزیه…. همه هم مخصوصا مامانم تو خونه داد میزنه… همیشه میگه اینجا رو تمیز کن… اونجا رو… بد خودشم کار میکنه… فقط به خاطر اینکه پدرم به خانواده خودش خرج نمیده به خانواده پدرش میده….. مامانمم تقسیر نداره… میخواد طلاق بگیره ولی اینجوری منم و.. با پدرم مجبوریم بریم که اینجوری ما رو بد بخت میکنه…. ولی اگه هم نکنه خرجم نمیده و همین اوضاع 22 سال هست همینه! منم خستم ولی هیچی نمی گم خودمو خوشحال نشون میدم… حتا اگه هم حرف بزنم همچیو نمیگم… امسال رفتم هشتم درس میخونم میخوام هدف داشته باشم… نمره هام از نظرم بد نیس میخوام معدل راهنماییم 19 شه ی دبیرستان خوب قبول شم… ولی نمیدونم به چه رشته ای علاقه دارم از ی طرفم داییم همیشه میگه بیا بساتم مامانمم میگه برو و درس ها هم سنگینه و اتاق ندارم.. اگه ی جای خوب و موقعیت خوب داشتم… خیلی عالی تر از این درس میخوندم… میدونم… ولی اوضاع همینه پولی هم ندارم به زور لباس می خریم… من هم با اینکه همچین آدمی هستم از همه ی آدما بدم میاد به جز کسایی که واقعا خوبن با هیچ کس جور نمیشم دوست معمولی میشم ولی نه صمیمی البته راضیم چون واقعا اخلاقشونو دوست ندارم ولی مشکلاتی که برام درست میکنن نمیزاره حداقل کاری باهام نداشته باشن… بیشترشون عین همن بعضی هاشونم بد نیستن ولی اذیت میکنه منو…. نمیدونم میخوام چی کاره شم… دلم میخواد ی شغل خوب داشته باشم و برم کتاب خونه و هرچی دلم میخواد بخونم… احساس میکنم من دومین با مه که به دنیا اومدم.. چون احساس میکنم هیچ وقت همچین احساسی تو زندگیم نداشتم مهم نیس چه شغلی بردارم… مهم نیست فقط میخوام… از تنهاییم لذت ببرم از کسانی که عین خودمم دوست بشم الانم ی دوست دارم کوپ خودم… ولی من از اون به نظر آزاد ترم… ولی نه منم آزاد نیستم… ای کاش به دنیا نمی اومدم… ای کاش عضو این خانواده شش نفره ای که توش نمیتونم هیچ کاری کنم.. به دنیا نمیومدم…. ای کاش.. به خاطر این بدن ضعیفم اول و میموندم و اینو یادم رفت بگم میخوام این یک سال عقب موندیم و جبران کنم واس خودم…… ی جورایی من افسرده نیستم… فقط خستم… خسته تو مدرسه خیلی خجالتی و از همه متنفرم و نشون نمیدم و لبخند میزنم و.. بیرون ی آدمی که به هیچ کی اهمیت نمی ده و جرعتم بالاست و بازم از خیلی ها متنفرم به خاطر اخلاق گندسون به خاطر شونم نمیتونم از بیرون رفتن لذت ببرم… میترسم اگه اینجوری پیش بره ی بلایی سر خودم بیارم… الکی میخندم تا مثلا بگم شادم بد خواهرم میگه خیلی خوشحالی برو خونه رو تمیز کن درحالی که تو اوج ناراحتی و غمم و نشون نمیدم… من همیشه ناراحتیم و زجر کشیدنمم و با خندیدن و خوشحال کردن دیگران نشون میدم… اتاکو هم هستم… خیلی انیمه دوست دارم… چون شخصیت هاشون جالبن… عین این آدما نیستن عین پدرمن خودشون و خانوادشون نمیفروشن من حتا نمیتونم الگوی خودم کنمش… هیچ کس و به جز خودم و خودم… در واقع ندارم…. ندارم چون همچین کسیو نمیشناسم…. هر کی ی نقصی داره و لی من فقط اینجوریم.. نقصی هم داشته باشم براش دلیل دارم…. پس اینو برای همه افسرده ها می گم…. نمیخواد کاری کنید وسواس و تنها نیستید شما… خودتون و دارید حتا اگه قراره بمیرید اول به چیزی که میخواید برسید و به هیچی فکر نکنید دنیا بی ارزشه نمیخواد به خاطرش خودتون و نگران کنید فقط کاری که دوست دارید و انجام بدین و.. از زندگی و روزاتون همون طوری که دلتون میخواد استفاده کنید و لذت ببرید……. منم یکی از شمام فقط با ی تفکر دیگه…….. ???
عزیزم فداتشم من درکت میکنم تواین مدت خیلی سختی کشیدی
من یه پسر ۱۷ ساله هستم
از وقتی به سن بلوغ رسیدم فهمیدم من فرق دارم من متفاوتم من مثل بقیه پسرا رفتار نمیکنم و انگار یه روح دخترونه ای دارم
بعد کووید۱۹ و باز شدن مدارس این مسئله خیلی جدی تر شد و باعث میشد تا من هر سری با یکی صحبت میکنم خود واقعیم نباشم اما بعد اینکه مردم منو کامل میشناختن و میفهمیدن واقعا چه شخصیتی دارم در بهترین حالت ازم دوری میکردن و دیگه نمیخواستن که باهام باشن من به علاوه روح دخترانه ام خیلی ساده و مهربونم هستم تا حالا بد کسی رو نخواستم و همیشه برای همه آرزوی خوب کردم اما بقیه هیچوقت اینطوری با من رفتار نمیکنن مخصوصا تو دبیرستان هرروز برای من یا تنهاییه یا مسخره شدن از سمت بقیه پسرا برام شایعه درست کردن دیگه خودتون میدونین چه شایعه ای در حالی که من کل روز با هیچکس ارتباط برقرار نمیکنم
خیلی دفعه خواستم خودمو تغییر بدم اما نشد من نتونستم عوض بشم و فکر نمیکنم در آینده هم بتونم از اون طرف از دبیرستان با حال گرفته میام خونه مامانمو میبینم که داره از درد ناله میکنه و پدرم که خودش افسردگی داره و تنها انگیزه زندگی اون منم اما اون نمیدونه که پسرش چقدر داره عذاب میکشه و خسته ست
استرس دارم برای آینده میترسم از آینده و جامعه اضطراب اجتماعی گرفتم افسردگی گرفتم احساس تنهایی میکنم
من دیگه اون آدمی نیستم که اجتماعی بود و خیلی خوشحال بود نمره هاش عالی بودنو فک میکرد زندگیش هرروز قراره بهتر بشه
هیچ انگیزه و دلیلی برای زندگی ندارم حتی دیگه پول و خرید هم نمیتونه باعث خوشحالی من بشه حالم خیلی بده اگه بمیرم برای کسی مهم نیست تقریبا اولویت آخر همه آدمای زندگیم و دوستای دوست نمام هستم فقط پدر و مادرمن که واقعا دوستم دارن پس زنده بودن من فایده نداره
تو این دوسال هزار تا روش خودکشی یاد گرفتم اما شهامتش رو ندارم شجاعتش رو ندارم تنها دعایی که از خدا دارم اینه که بخوابمو دیگه بیدار نشم
خدایا چی میشه یه بار فقط یه بار دعای منو مستجاب کنی
من چند وقتیه احساس پوچی دارم ، بخاطر حجم کاری زیادم و استرسی که میگرفتم از کار جدا شدم،بعد از اون یک الی دو هفته ای فقط در حال گریه بودم و عذاب وجدان شدید داشتم بابت اینکه یهویی از کارم اومدم بیرون ولی واقعا استرسم داشت اذیتم میکرد، از بعد از اون مدام حس میکنم هدفی ندارم و نمیدونم چه کاری هست که بتونه کمکم کنه اما هیچ ذوقی ندارم و بیشتر از همه به خواب پناه میبرم
من از بچگی آدم خیلی پر جنب و جوش و شادی بودم ولی چند سالی میشه که خیلی احساس تنهایی و بی انگیزگی میکنم،و فکر کنم همهٔ اینها از دو،سه سال پیش شروع شد که من به طور خیلی اتفاقی یه دختری رو دیدم و عاشقش شدم جوری که همیشه دوست داشتم ببینمش و پیشش باشم ،همیشه بهش فکر میکردم شاید اگه بگم که هر ثانیه بهش فکر میکردم مبالغه نکرده باشم ، ولی به دلایلی حتی نمیتونستم باهاش حرف بزنم یا خیلی بهش نزدیک بشم، چون اون دختر عضو یه خانواده پولدار بود و آدمای خیلی بهتر از من دور و برش بودن و اینکه اون دختر اهل ایران بود و من اهل کشور افغانستانم. ولی بیشتر از همه از این میترسیدم که اگه برم پیشش و به من هیچ محلی نده و کلا آدمی نیستم که با یه دختر وارد یه رابطه بشم پس واسه همین خیلی احساس ناامیدی و پوچی میکردم، با این حال نز دیک به دوسال هرروز و همیشه بهش فکر میکردم ، و بیشتر از خودم بدم میومد که چرا هیچ کاری نمیتونم بکنم و باعث شد تا دیدم به دنیا و زندگی کلا تغییر کنه و یه آدم کسل،غمگین و افسرده بشم. توی دوسال اول همیشه احساس پوچی میکردم ولی گاهی اوقات این احساس بیش از حد آزارم میداد و باعث شده بود که دست به فکر خودکشی هم بیوفتم ولی لحظهٔ آخر وقتی به اطرافیانم فکر میکردم از این کار منصرف میشدم و دوسال هر روز برای من اینطوری تمام میشد ولی بعد از دوسال تصمیم گرفتم که قبول کنم که نمیتونم اینطور زندگی کنم و سعی کردم تا اون دختر رو فراموش کنم، الآن یک سال میشه که احساسم نسبت به اون دختر رو اصلا نمیدونم که هنوزم دوستش دارم یا نه؟ اما خیلی کمتر از اون اوایل بهش فکر میکنم.وهمهٔ اینا باعث شد تا مشکلاتم بیشتر از قبل بشه الآن دیگه هرچی فکر میکنم میبینم که هیچ هدفی ندارم و همه چیز توی این دنیا برام بی معنی شده. هیچ موقع نمیتونم از واقعاً از ته دلم بخندم ، از همهٔ آدم ها نفرت پیدا کردم و هیچ کسی رو نمیتونم دوست داشته باشم یا تحملش کنم، واسه هیچ کاری انگیزه ای ندارم ونمیتونم شاد باشم و دیگه چیزی برام لذت بخش نیست. با همه اینها تلاش میکنم که سرپا بایستم ولی هر بار امیدمو از دست میدم و نمیدونم چیکار کنم ، فکر کنم اینا رو روح و روانم تأثیر گذاشته چون نمیتونم کسی رو تحمل کنم و فقط حرص میخورم ، بعضی وقتا اینقدر با خودم فکر میکنم که سردرد میگیرم و احساس میکنم که دارم دیوونه میشم، اگه ساده بگم بیشتر از اینکه توی واقعیت زندگی کنم توی رویاهام و ذهنم زندگی میکنم و نمیدونم که چیکار کنم چون همیشه احساس پوچی ناامیدی و تنهایی میکنم و آدما رو نمیتونم تحمل کنم.
سلام خانم دکتر من آریا پسر 18 ساله هستم و حدودا یک سال پیش وقتی که کلاس دوازدهم بودم عاشق دختر خالم شدم وبعد یک سال فریب کاریش و پول گرفتن از من فهمیدم فقط برای اینکه از من پول بگیره داشت منو گول میزد بعد بحث خرید سوالات کنکور اورد وسط و من هم چون دوستش داشتم قبول کردم ولی همه چی الکی بود و سوالی در کار نبود این یه مطلب..بعد که پدرم فهمید یهو همون لحظه گفت عیب نداره برو درستو بخون ولی من خودم میدونستم که حال روحیم خیلی خرابه ولی کسی توجه نکرد..و خودم احساس میکنم از اون موقع تا الان چیزی که اجازه نمیده درست درس بخونم و به هدف ها و ارزو هام برسم همون اسیب روحی هست و این اینکه الکی توی ذهنم بهانه میگیرم پدر و مادرت تو رو اینچوری بدخت بار اوردن و بهانه های دیگه.. و این که من قبلا ادم خیلی خوشحالی بودم ولی الان دلم میخواد همش خمگین باشم دلم میخواد تو حالت افسردگی بمونم دلم میخواد بمیرم کلا دلم میخواد که حالم خوب نشه والان به نظرم خدا داره کمکم میکنه این پیامو بنویسم که کمکم کنید…و اینکه پدرم گفت عیب نداره اگه نتونستی درس بخونی میفرستم دانشگاه ازاد خوب حقوق بخون ولی من چون دلم نمیخواد همه فکر کنن ادم ضعیفی هستم و واقعا هم ضعیف نیستم میگم نه باید قضاوت قبول شم و از اون طرف وقتی میام شروع کنم به درس یهو حسی ناامیدی و افسردگی و پوچی میاد سراغم و دوست دارم بمیرم که توانایی کنکور قبول شدن ندارم یه جورایی خودم ازار میدهم چون درس نمیخونم و از یه طرف دیگه احساس میکنم که چون تا الان چون ادم درس خونی بودم هیچ تفریحی نداشتم برای این که پدرم از من راضی باشه الان فشار بهم میاد همش دلم میخواد برم تو خیابون راه برم از بسکه بیرون نرفتم و یه نظر شما اگر برم سربازی و بیام بهتر نسیت هم اینکه از رفا زندگیم در میام و میفهمم زندگی واقعی چی هست و هم اینکه یکم ازاد میشم بعد میام کنکور درس میخونم و در روانشناسی میگه هر وقت چیزی یاد نگرفتی یا به مشکلی برخوردی اونو ول کن بعد یه مدت دوباره برو سراغ مشکل میتونی حلش کنی….و یه سوال دیگه اینکه اگر تو این سن برم سربازی روی تاثیر زیادی نمیزاره و بعدا میتونم درس بخونم با انگیزه یا نه چون تنها راه من اینه یعنی اگر برم دانشگاه ازاد احساس میکنم ادم پوچی هستم و نمیتونم به زندگی ادامه بدم …و لطفا یه شماره تماس یا یه چیزی که من بتونم با شما درباره مشکلم صحبت کنم درکنار جوابم برام بزارید ممنون
من ۲۴ ساله هستم فوق دیپلم دارم و چند ماهی هست که از خدمت برگشتم احساس رخوت میکنم و هرکاری که میخوام انجام بدم رو تحت تاثیر قرار داده دقیقا نمیدونم چکار کنم و جرات اینکه زندگی عاطفی داشته باشم رو ندارم و کلا بی انگیزگی زندگی من رو پر کرده ممنون میشم راهنمایی بکنید که چطور به خودم انگیزه بدم
سلام دکتر من15سال دارو عساب می خورم افسردگی وسواسی همچی دارم هیچ انگیزه ندارم نمی دونن چکار کنم
من (17 سالمه) حدودا دو سه ماهی هست کاملا بی انگیزه شدم فقط میخوابم همش خستم دوست دارم کل وقتم رو استراحت کنم با آدما ارتباط نمیگیرم مثل قبلاً حس میکنم همه چی تکراری و کسل کننده شده با کوچکترین حرف کسی عصبانی میشم تند خو شدم حتی اینا توی مدرسه و فوتبالم هم تاثیر داشته کلی تضعیف شدم تو این مدت عدم تمرکز و بی انگیزگی تو وجودم داره هی بیشتر میشه مدام به اتفاقات آینده فکر میکنم …کلا احساس پوچی میکنم خب ، حس میکنم ی خلأ بزرگی توی وجودم هست که با هیچی پر نمیشه … با هیچی من نمیخوام اینطوری ادامه پیدا کنه هم درسم هم ورزشم رو دارم از دست میدم مهم تر از این دوتا زندگیم ، جوونیم لطفاً منو راهنمایی کنید که چیکار باید بکنم
سلام روزبخیر خیلی باحاله علایم من بابقیه تقریبا یکیه و کاملا بی حس و حال و بی انگیزم. دلم میخواد همه کاری بکنم نمیتونم شروعش میکنم فقط چن لحظه تحملشو دارمبعد دیگه خسته میشم و روانی میرم تو عالم هپروت نمیفهمم چیکار میکنم. 18سالمه و پشت کنکوریم 3ساله این اوضاع منه” حتی با اینکه میدونم اگ اینکارو انجام ندم بدترین عواقب در انتظارمه ولییییی بازم نمیتونم برم جلو درک نمیشم خانوادم نمیدونن چون نمیشه بهشون گفت چون پشت کنکوریم اذیت میکنن و میگن بهونه نیار دریغ از ی بیرون رفتن ساده دق کردم دلم میخواد درس بخونمااا ولی نمیتونم برم جلو نمیفهمم کتاب جلومه خودم ی جای دیگه. حس میکنم مزخرف ترین ادم ممکنم چون همش دارم عذاب میکشم
سلام، من یه دختر ۱۷ سالهم که تا کلاس نهم درسم خوب بود و انگیزه درس خوندن داشتم و به گفته خانوادهم که میگفتن چون قدرت حفظ کردنم خوبه باید برم انسانی، منم چون هدفی نداشتم و نمیدونستم واقعا به چی علاقه دارم رفتم انسانی. تا آبان ماه اوکی بودم ولی از اواخر آبان متوجه شدم اصلا به انسانی علاقه ندارم، خلاصه بدبختیم، بی انگیزه و بی هدف شدنم از اونموقع شروع شد، به خانوادهم اصرار کردم من اگه الان تغییر رشته ندم، مدرسه نمیرم چون نمیتونستم فضای مدرسه، درساش تحمل کنم برام عذاب آور بود ولی خانوادهم درک نکردن و گفتن دهم رو بخونم بعدش تغییر رشته بده، منم تمام سعیم رو کردم ادامه بدم و فقط بتونم قبول شم خرداد امتحان که دادم ۴ درس رو مردود شدم و بخاطر شرایط بحرانی که برای پدرم پیش اومد من نه تونستم تغییر رشته بدم نه اون ۴ درس مردودی رو شهریور امتحان بدم، با کلی درد و گریه یازدهم رو شروع کردم با همون رشته انسانی و راستش من اون سال بیانگیزهترین و بی هدفترین بودم، مدرسه کلا نمیرفتم یعنی خیلی کم میرفتم، هر روز گریه میکردم و فشار مدرسه و خانواده نابودم میکرد، و تا خرداد همینجوری پیش رفتم و باز ۹ تا مردود شدم چون واقعا حتی تمرکز درس خوندن نداشتم هیچی یاد نمیگرفتم، خواستم ترک تحصیل کنم کلا که خواهرم گفت از دهم دوباره هر رشتهای دوست داری بخون، من دو دل شدم چون نمیدونم به چی علاقه دارم و اصلا برای چی به دنیا اومدم؟، من فقط برای اینکه از شر این رشته و مدرسه خلاص شم مجبور شدم برم رشته آشپزی اونم از دهم، اما باز مدرسه نمیرم یعنی روتین زندگیم بهم خورده همش میخوابم الان یه ماه اصلا بیرون نرفتم همش تو اتاقمم از درس و مدرسه متنفر شدم، بخدا خسته شدم از این وضعیت، دو ساله اینجوری شدم و همش به فکر مرگ و خودکشی هستم چون یه آدم بی مصرف بی فایدهم واقعا نمیتونم ادامه بدم هیچکس درکم نمیکنه و کمکم نمیکنه کاش جرات خودکشی داشتم:)
سلام مهم وطن عزیزبنده محمدنوری مردی ۶۱ ساله ام ازشهرتبریز و تقریبا سوادوتجربیه کافی درزمینیه کاربا جوانان رو دارم چنانچه راهنمایی مشاوره بزرگوارکقطعا تو کارشون واردن وخبره هستن اما بنده ازروی تجربه بارها برام پیش اومده که چون خودبنده با انواع دردو رنجها وشرایط ناگوار بودم و تجربه کردم چنانچه احساسی کردی شاید خدای مهربان عنایی کرد نتیجه اش خوب و نجات بخش شد خلاصه چند دقیقه درددل
اونهم یاهم فکری پدرومادروبااستادانیکه اطمینان داری وخصوصا با دوستای بیقرض
نتیجه مثبت گرفتی بنده درخدمتم و امید وارم بیاری حق انشاالاه نتیجیه خوبی داشته باشه یاحق
سلام، من ۲۳سالمه صاحب یک فرزند هستم و از لحاظ روحی داغونم ، هیچ انگیزه ای ندارم ، با مادرم دو ماهه قهرم از همه توقع دارم بهم زنگ بزنن معرفت نشان دهند ولی هیچکس یادشو من نیست، از همه بدم میاد ، با هیچکس بهم خوش نمیگذره ، اعتماد به نفس ندارم ،نمیدونم چکار کنم ،
چند سال دیگه متوجه میشی همه ی رفتارات از سر غد ویه دندهای بوده واون. موقع دیگه دیر شده…تو الان یه پدری سعی کن به مادرت همسرت وفرزند ت محبت کنی مطمئن باش از اونا هم محبت میگیری وآرام میشی .سعی کن کارهای بزرگی انجام بدی وشخصیت خوبی از خودت بسازی چون اینها اعتماد بنفس رو بالا میبرن
کامنت هارو خوندم و برام عجیبه همه مون از یک درد رنج می بریم. میدونید ما اکثر مواقع کنترل ذهن رو دست نداریم.. ناخوداگاه افکار و احساسات عجیب سراغمون میان و ما نمی تونیم جلوش رو بگیریم. مثل اینکه یهو بندازنت توی جاده مه الود، پر از حس های ناشناخته، گیج و خواب الود.
اون لحظه فکر میکنی فقط خودت دچار این رنجی، اما نه واقعیتش اینه اکثرا همینیم خصوصا قشر جوان.
جامعه ی غمگین، عصبانی، زودرنج و خسته ای داریم.
انقدر خودتون رو سرزنش نکنید، واقعیتش رو بگم زندگی اصلا اسون نگرفته، هر تصمیمات اشتباهی که گرفتید هر گندی که تو گذشته زدید رو تو همون گذشته چال کنید بره چرا انقدر کندوکاو میکنید چرا انقدر دنبال دلیل میگردید
سعی کنید از بیرون گود به زندگی خودتون و بقیه نگاه کنید
سعی کنید ذهنتونو ازاد کنید از این چرخه بیایید بیرون این چرخه واقعا ترحم انگیزه هیچ چیز مثبتی نداره هر روز حالتون بدتر از دیروز میشه خودتون با چشمای خودتون نابودی روحتون رو تماشا میکنید
قبول کنید که این احساسات به ما اجبار شدند
که ما نمیخواستیم اینقدر افسرده باشیم
افسردگی دروغ ذهنتونه، داره زورتون میکنه که هر روز ناراحت تر ناراضی تر از دیروز باشید
امیدوارم حرفامو درک کنید چون فقط خودتونید که میتونید از این گرداب نجات پیدا کنید
راهی وجود نداره، مسیری نیست، دفترچه راهنمایی برای ادامه زندگی بهتون نخواهند داد
بلند شید و این لکه مزخرف رقت انگیز رو از مغزتون پاک کنید
من دو ماه پیش ختدمتم رو تموم کردم و آمدم خونه البته ای کاش نمیومدم. خانواده ام از لحاظ اقتصادی نسبتاً ضعیف است و من الان هدف اینه که درس بخونم و فرهنگیان قبول شم ولی میبینم شدنی نیست انگار .همه رو میبینم به امید فرهنگیان قبول شدن درس میخونن و سهمیه دارن تو کنکور ولی من چی .این یه مورده و مورد دوم ضعف شخصیتی بسیاری دارم بلد نیستم با دیگران تعامل برقرار کنم سردرگمم دوست دارم یه کار ثابت داشته باشم یا دانشگاهی قبول شم و ازین خونه برم نمی دونم از کجا شروع کنم سردرگمم دوست با کسی در ارتباط باشم. از لحاظ روحی.،دستم به هیچ کاری نمیره خدایی همه چیو فراموش کردم حس میکنم تو یه روز از گذشته گیر کردم موقعه ای که فک و فامیل نوشته بودن از بچه هاشون میگفتن ومن تو اون لحظه هیچ بودم انگار نمی تونم اون روز رو فراموش کنم .از خودم می پرسم کی هستی چی میخوای به کجا قراره برسی ولی هیچ جوابی ندارم البته شاید هم دارم ولی حس میکنم تلاشم بی فایدست چون حس میکنم دانشگاه فرهنگیان قبول نمیشم الان هم چند ماهی تا کنکور نمونده وتازه دارم شروع میکنم یعنی اگه قبول شم شق القمر کردم نمی دونم دیگه چه بگم سوال پیچم کنین ممنون.به دادم برسید تروخدا.
۱۶ سالمه مرد یازدهم تجربی. نمیدونم چمه حالم خوب نیست تنهام با هیچکس کنار نمیام حتا نمیدونم چیکار میکنم سرگردون شدم دلم میخاد درس بخونم ولی نمیخونم دلم میخاد بدنو بسازم ولی اسلان تلاشی نمیکنم واسش بیشتر اوقات نگران ایندم همش تو فکرم شبا به چیزایی فکر میکنم که اسلان منو بچمو زنم نمیدونم شایدم افکارم خیلی بزرگه بقول رفیقم فقد میدونم که حالم خوب نیست. احساس الان خستم از زندگی از پدر مادر دوست رفیق از همه از خودم. چند بار فکر فرار زده به سرم ولی فکر میکنم کجا برم باکی برم اسلان چرا فرار کنم؟ اسلان چرا من زندم؟ هیچی رو نمیدونم تقریبا میشه گفت ۲ سه سالی هست اینجوریم هر روزم بدتر میشه نمیدونم داش امیدم بتوه