خانه / پرسش و پاسخ روانشناسی کودک / پسران و دخترانی که کمبود محبت مادر و پدر دارند| اثرات و عوارض کمبود محبت در نوجوانان
کمبود محبت کودکی

پسران و دخترانی که کمبود محبت مادر و پدر دارند| اثرات و عوارض کمبود محبت در نوجوانان

کمبود محبت از سوی والدین می‌تواند پیامدهای منفی در دوران کودکی و پس‌ازآن در بر داشته باشد. در ادامه، عوارض کمبود محبت در کودکان را موردبررسی قرار خواهیم داد.

تمام کودکان نیاز به عشق و توجه دارند. بااین‌وجود، محبتی که نیاز دارند را از والدین خود دریافت نمی‌کنند. در این مقاله پیامدها و عوارض کمبود محبت در کودکی را بیان خواهیم کرد.

والدین به‌شدت مشغول هستند و نگرانی‌های بسیار زیادی در ذهن دارند. بااین‌وجود، واضح است، یکی از مهم‌ترین کارهایی که باید انجام داد، ابراز محبتی است که فرزندان به آن نیاز دارند.

میان محبت در دوران کودکی و سلامت و خوشبختی کودک در بزرگسالی، رابطه مستقیمی وجود دارد. به‌این‌ترتیب، مهم است که والدین محیطی سرشار از عشق را برای فرزندانشان به وجود آورند و به فرزندانشان این احساس را بدهند که همیشه می‌توانند بر روی کمک و حمایت والدین خود حساب باز کنند.

وقت گذراندن با افرادی که دوستشان دارید، یک فرصت عالی برای ابراز احساسات و ایجاد یک محیط خانوادگی مثبت است.

مطالب مرتبط: علت جلب توجه کودکان

عوارض کمبود محبت در کودکی

اکنون، برخی از پیامدهای برخاسته از کمبود محبت در کودکی را توضیح خواهیم داد. به این نیاز ضروری و مهم فرزندانتان توجه داشته باشید و سعی کنید آن را برآورده سازید.

1- مشکل در تشخیص احساسات کودک

اولین پیامد برخاسته از کمبود محبت در کودکی این است که کودکان در تشخیص و شناسایی احساسات خود دچار مشکل می‌شوند. کمبود محبت باعث می‌شود تا والدین به فرزندان خود چگونگی مدیریت احساسات به روش درست و صحیح را آموزش ندهند. درنتیجه، این امر موجب می‌شود تا بسیاری از کودکان در تشخیص و شناسایی نقاط قوت و ضعف خود دچار مشکل شوند. حتی ممکن است چنین کودکانی از درون احساس پوچی کنند.

این موضوع باید مدنظر قرار داده شود، کودکان خردسال یاد می‌گیرند که احساسات خود را از طریق کلمات و حرکات تفسیر نمایند. در صورتی کودک محبتی که بدان نیاز دارند را دریافت نکند، این بدان معناست که نمی‌تواند احساساتی که تجربه می‌کند را تشخیص و شناسایی کند.

مطالب مرتبط: درمان افسردگی در نوجوانان

2- ناکارآمدی در مهارت‌های کودک

کودکانی که والدین بی‌تفاوتی دارند، عموماً در تمامی زمینه‌های زندگی از خود ضعف نشان می‌دهند. این کودکان ناکارآمدی و ناتوانی خود را در دلبستگی شناختی، کمبود مهارت‌های عاطفی و مهارت ‌های اجتماعی کودکان نشان می‌دهند.

این کودکان خردسال به دلیل فقدان حساسیت عاطفی و عشق از سوی والدینشان، در شکل‌دهی دلبستگی در زندگی خود در آینده دچار مشکل می‌شوند.

فقدان حدومرز در خانه، یادگیری رفتارهای مناسب در مدرسه و موقعیت‌های اجتماعی دیگر را دشوار می‌سازد. درنتیجه، احتمال این‌که چنین کودکانی در آینده دچار مشکلات رفتاری شوند، بسیار زیاد است.

یکی از مهم‌ترین نکاتی که والدین باید بدان توجه کنند، ابراز محبتی است که فرزندانشان بدان نیاز دارند.

3- کمبود محبت کودک و کاهش عزت نفس 

کمبود اعتماد به نفس کودک موجب می‌شود تا رابطه با خود تبدیل به سخت‌ترین رابطه‌ای شود که کودکان در آینده با آن مواجه خواهند شد.

گاهی اوقات، آن‌ها ممکن است احساس کنند که بدترین دشمن و بزرگ‌ترین منتقد خود هستند. این مشکلات مرتبط با کمبود عزت نفس باعث می‌شوند که زندگی به میدان نبرد همیشگی میان آنچه احساس می‌کنند و آنچه می‌خواهند احساس کنند، تبدیل شود. این امر موجب می‌شود تا کودکان، خود را بیشتر از دیگران قضاوت کنند و استاندارد بالاتری را برای خود در نظر بگیرند.

اگرچه یادگرفتن اینکه خود را دوست بدارید، یک مسیر طولانی و سخت محسوب می‌شود اما برای این موارد، باید تأکید کرد که کودکان افراد مهمی هستند و توانایی ایجاد تغییر را دارند. هدف، تغییر طرز تفکر آن‌ها نسبت به خود و نحوه نگرششان نسبت به دیگران است.

4-کمبود محبت کودک و بی‌اعتمادی نسبت به دیگران

درنهایت، باید بدانید که کمبود محبت در کودکی موجب می‌شود که کودکان در اعتماد کردن به دیگران دچار مشکل شوند. در چنین شرایطی، آن‌ها ممکن است احساس کنند که از جانب کسانی که دوستشان دارند، آسیب خواهند دید.

درصورتی‌که کودکان در محیط پایدار و خوشایندی قرار نگیرند، ممکن است برایشان اعتماد کردن به دیگران در آینده دشوار گردد. البته، این امر موجب دشواری در هر نوع رابطه بلندمدتی می‌شود.

اعتماد قطعاً یک مؤلفه مهم در دلبستگی عاطفی مثبت است. وقتی کودک محبت و توجه را از سوی یک بزرگسال تجربه نمی‌کند، احتمال این‌که فرد از مکانیسم‌های دفاعی به‌منظور اجتناب از آسیب دیدن استفاده کند، بسیار زیاد است.

درنتیجه، به خاطر داشته باشید که عوارض کمبود محبت در دوران کودکی، در برخی از موارد، به این دلیل به وجود می‌آیند که والدین مهم‌ترین چیزی که باید برای کودکان خود فراهم سازند را فراموش می‌کنند و آن عشق و توجه به کودک است.

چگونه محبت والدین، خوشبختی کودک برای زندگی را شکل می‌دهد

هرچند وقت یکبار فرزندتان را در آغوش می‌گیرید؟

زندگی همگی ما پرمشغله و استرس‌آور است و همگی ما نگرانی‌های بسیار زیادی به‌عنوان والدین در ذهن داریم اما واضح است مهم‌ترین کاری که باید انجام دهیم این است که فرزندانمان را محکم در آغوش بگیریم.

پژوهش‌های انجام‌گرفته در سال‌های اخیر نشان می‌دهند که بین محبت در دوران کودکی و سلامت و خوشبختی کودک در آینده رابطه مستقیمی وجود دارد.

بر اساس گزارش موسسه Child Trends ( یک سازمان پژوهشی غیردولتی پیشرو در ایالات‌متحده آمریکا که بر بهبود زندگی و آینده کودکان، جوانان و خانواده‌هایشان تمرکز دارد )، علم از این ایده پشتیبانی می‌کند که گرمی و محبت والدین نسبت به فرزندانشان منجر به نتایج مثبت در زندگی آن‌ها می‌شود.

عزت نفس بالاتر، عملکرد تحصیلی بهتر، برقراری ارتباط بهتر میان والدین و فرزندان و مشکلات روانی و رفتاری کمتر همگی به میزان محبت والدین به فرزندان مرتبط هستند. از سوی دیگر، کودکانی که والدین با محبتی ندارند، از عزت نفس پایین برخوردارند و احساس بیگانه بودن، کینه‌توزی، پرخاشگری و جامعه گریزی می‌کنند.

اخیراً مطالعات بسیاری زیادی انجام‌گرفته‌اند که رابطه میان محبت والدین و خوشبختی و موفقیت کودکان را اثبات کرده است.

در سال 2020، پژوهش‌ها در دانشکده پزشکی دوک نشان داد، نوزادانی که دارای مادرانی بسیار بامحبت و مهربان هستند، در بزرگسالی به انسان‌های خوشبخت‌تر، انعطاف‌پذیرتر و آرام تری تبدیل می‌شوند. این مطالعه شامل 500 نفر است که از دوران کودکی تا دهه‌ی سوم زندگی‌شان مورد ارزیابی قرارگرفته‌اند. وقتی این کودکان تنها 8 ماهه بودند، روانشناسان تعامل مادران با آن‌ها را طی چندین آزمون تکاملی رصد کردند.

روانشناسان، سطح محبت و توجه مادر به کودک را با مقیاس 5 نمره‌ای از “منفی” تا “بسیار زیاد” ارزیابی کردند. حدود 10 درصد از مادران، سطوح پایین‌تری از محبت را نشان دادند درحالی‌که 85 درصد از آن‌ها، مقدار نرمالی از محبت را به فرزندان خود ابراز نمودند و حدود 6 درصد نیز سطوح بالایی از محبت و توجه به فرزندان را از خود نشان دادند.

سپس 30 سال بعد، با همان افراد در مورد سلامت عاطفی‌شان مصاحبه شد. افراد بزرگسالی که مادرانشان سطح محبت “بسیار زیادی” را از خود نشان دادند، استرس و اضطراب کمتری را نسبت به دیگران احساس می‌کردند. همچنین در این افراد، تعاملات اجتماعی خصمانه و ناراحت‌کننده و علائم روان‌تنی کمتری گزارش شد.

پژوهشگران این مطالعه به این نتیجه رسیدند که هورمون اکسیتاسین دلیل این موضوع است. اکسیتاسین ماده‌ی شیمیایی در مغز است که وقتی فرد عشق و ارتباط را احساس می‌کند، آزاد می‌شود. نشان داده‌شده است که ایجاد نوعی اعتماد و حمایت میان والدین و فرزند موجب تحکیم پیوند میان آن‌ها می‌شود. این پیوند به مغز ما کمک می‌کند تا هورمون اکسی توسین تولید کند و از آن استفاده نماید، درنتیجه کودک احساسات مثبت‌تری خواهد داشت.

سپس، مطالعه سال 2013 UCLA نشان داد که عشق و محبت والدین به کودکان موجب خوشحال‌تر شدن آن‌ها می‌گردد و اضطراب آن‌ها را کاهش می‌دهد. دلیل این موضوع، تغییراتی است که در مغز به دلیل محبت ایجاد می‌شود.

از سوی دیگر، تأثیر منفی سو استفاده در دوران کودکی و کمبود محبت در کودک بر جسم و روان او اثر می‌گذارد. این امر موجب می‌شود تا فرد در طول زندگی دچار مشکلات عاطفی و جسمی شود. جالب است بدانید، دانشمندان معتقدند که محبت والدین می‌تواند از کودکان در برابر اثرات مخرب استرس و آسیب های دوران کودکی محافظت نماید.

سپس در سال 2015، مطالعه دانشگاه نوتردام نشان داد، کودکانی که از سوی والدین خود محبت دریافت کردند، انسان‌های خوشحال‌تری هستند. بیش از 600 بزرگسال ازنظر این‌که چگونه بزرگ شدند و همچنین میزان محبتی که در دوران کودکی تجربه کردند، موردبررسی قرار گرفتند. افرادی که در دوران کودکی محبت بسیار زیادی از سوی والدین خود دریافت کرده بودند، علایم افسردگی و اضطراب کمتری داشتند و در کل دلسوزتر بودند. افرادی که محبت کمتری را در دوران کودکی تجربه کرده بودند، مشکلاتی در رابطه با سلامت روان داشتند و در جامعه احساس راحتی کمتری می‌کردند و ارتباط کمتری با افراد دیگر برقرار می‌نمودند.

پژوهشگران همچنین تماس پوستی در نوزادان را موردبررسی قراردادند. این ارتباط خاص بین مادر و کودک موجب آرام شدن کودکان می‌شود؛ به‌گونه‌ای که کودکان کمتر گریه می‌کنند و راحت‌تر می‌خوابند. این ارتباط همچنین موجب رشد کودکان ازنظر ذهنی می‌شود. بر اساس مقاله‌ای از مجله Scientific Amercans، کودکانی که در محیط‌های محروم مانند یتیم‌خانه‌ها بزرگ‌شده‌اند، سطح هورمون استرس کورتیزول بیشتری نسبت به کودکانی که در کنار والدینشان زندگی کرده‌اند، داشتند. دانشمندان معتقدند، نبود تماس جسمی در یتیم‌خانه‌ها، عامل اصلی در چنین تغییرات فیزیکی محسوب می‌شود.

درنهایت، مطالعات متعددی نشان داد، نوازش نوزاد اثرات مثبت متعددی بر کاهش اضطراب کودکان دارد. ماساژ همچنین یک روش عالی برای این است که والدین با فرزندانشان هم ازنظر جسمی و هم ازنظر عاطفی ارتباط برقرار کنند.

والدین می‌توانند از همان دوران کودکی، فرزندانشان را ماساژ دهند تا پیوند عمیقی بین آن‌ها و فرزندانشان ایجاد شود. مطالعات نشان دادند، کودکان و بزرگسالانی که ماساژ گرفته‌اند، استرس و اضطراب کمتری را در طول تحصیل، بیماری یا رویدادهای استرس‌زای زندگی تجربه کرده‌اند.

چگونه می‌توان محبت و توجه بیشتری به فرزندان کرد؟

از همان لحظه‌ای که فرزند را از بیمارستان به خانه می‌آورید، مطمئن شوید که او را محکم در آغوش می‌گیرید و نوازش می‌کنید. لحظات ارزشمندی را در کنار فرزندتان سپری کنید و تماس پوستی برقرار نمایید.

همزمان با رشد کودک سعی کنید از طریق انجام فعالیت‌های سرگرم‌کننده‌ای نظیر رقصیدن یا ایجاد بازی‌هایی مانند تظاهر به بغل کردن یا بوسیدن هیولاها، سرزنده و شوخ باشید.

برای خود، یادآوری تنظیم کنید که هرروز بغل کردن و در آغوش گرفتن جز برنامه‌ی روزانه‌تان شود. در فیلم جدید ترول ها، ترول ها ساعت‌های زنگ‌داری را می‌پوشند که هر ساعت به آن‌ها زمان بغل کردن را یادآور می‌شود. اگر راه‌حل مشکل این است، پس زنگ ساعت خود را تنظیم نمایید. یا مطمئن شوید که فرزندانتان را در زمان‌های خاصی از روز در آغوش می‌گیرید، به‌عنوان‌مثال پیش از رفتن به مدرسه، وقتی از مدرسه به خانه بازمی‌گردند یا قبل از خواب.

یک ایده جالب دیگر، نشان دادن محبت خود هنگام تنظیم قوانین برای فرزندتان است. همان‌طور که در مورد اشتباه کودک صحبت می‌کنید، دست خود را بر روی شانه‌اش قرار دهید و در پایان صحبت او را در آغوش بگیرید و به او نشان دهید، حتی اگر از رفتارش راضی نبودید ولی بازهم او را دوست دارید. اگر فرزندتان، خواهر یا برادرش را زد، او را در آغوش بگیرید و توضیح دهید که چگونه بغل کردن احساس بهتری نسبت به زدن به فرد می‌دهد.

درنهایت، مراقب باشید که در این کار افراط نکنید. به میزان راحتی فرزندتان احترام بگذارید و آگاه باشید که آن با عبور از مراحل مختلف زندگی تغییر می‌کند.

کمبود محبت پدر

ببخشید من یه سوال داشتم به نظرتون از دست دادن پدر تو سن پایین میتونه باعث دلبستگی به مردهایی که به ما محبت میکنن(البته مرد های با اعتبار زندگیمون که باهاشون ارتباط داریم)بشه و تو اینجور مواقع چیکار باید بکنیم؟باید چیکار کنم که این خلاء رو پر کنم چون باعث میشه این وابستگی همیشه منو نگران کنه که نکنه حمایت عاطفیش رو از دست بدم و کلی استرس و خودخوری و حتی گاهی وقتا میتونه تصمیمات اشتباهی هم بگیرم. تقریبا ۷،۸ سالی میشه که پدرم رو از دست دادم و تا حالا هیچ پسری هم تو زندگیم نبوده یعنی این همه سال از طرف مرد ها محبت و حمایت دریافت نکردم.

پاسخ مشاور به تشخیص نشانه های کمبود محبت پدر

نگرانی ای که شما در مورد این مسئله دارید تا حدودی درسته اما بدون بررسی‌های دقیق که از طریق مصاحبه‌های بالینی و همچنین آزمون‌ها مشخص میشه نمیشه گفت آیا در شما این خلا عاطفی یا کمبود محبت از طرف پدر وجود داره یا خیر.
افراد در کودکی نیازمند توجه و محبت پدر و مادر هستند. وقتی یکی از این دو فوت میکنند یا به هر دلیلی دیگه حضور ندارند معمولا کودک فرد نزدیک دیگری رو به عنوان جایگزین اون والد قرار میده. برای مثال کودکی که پدرش فوت کرده احتمال داره برادرش یا عموش رو به چشم پدر ببینه.
البته این مسئله پیچیدگی‌های بسیار زیادی داره که بررسی اون نیاز به چندین جلسه مشاوره داره و در این متن نمیگنجه. به طور کلی، در صورتی که در این روند جایگزین سازی اشتباهی ایجاد بشه امکان داره طرحواره‌ های ناسازگار در فرد شکل بگیرند که یکی از اون طرحواره ‌ها دلبستگی ناایمن هستش.
فردی که چنین طرحواره ای رو داره مدام ترس از دست دادن عزیزانش در وجودش هست. سعی میکنه به کسی وابسته نشه چون میترسه اگر وابسته بشه ترکش کنند و آسیب ببینه.
تشخیص طرحواره ها کار راحتی نیست و باید برای تشخیصش آزمون طرحواره های ناسازگار رو داد. درمان طرحواره ها هم مثل تشخیصشون میتونه کار دشوار و زمانبری باشه اما در صورت عدم درمان میتونه به ابعاد مختلفی از زندگی فرد آسیب وارد کنه. بنابراین به شما توصیه میکنم که در مورد طرحواره‌ های ناسازگار مطالعه کنید، آزمون های مرتبط رو انجام بدید و در صورتی که احساس کردید مشکلات مشابهی در زندگیتون دارید به یک مشاور یا روان درمانگر مراجعه کنید.
باید توجه داشته باشید که درمان طرحواره های ناسازگار میتونه بسیار زمان بر باشه بنابراین ناامید نشید و در یک یا دو جلسه مشاوره انتظار تغییر چشمگیری نداشته باشید. البته این در صورتی هست که واقعا طرحواره ناسازگاری در شما وجود داشته باشه که نیاز به اصلاح داشته باشه.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.

کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما

61 دیدگاه

  1. نمیدونم چطوری مشکلم رو بگم من دلم میخواد بمیرم چون برای کسی مهم نیستم دلم گرفته از همه دلم میخواد پیش بابام برم تو دلم کلی حرف و غصه هست ولی نمیدونم چطور بیانشون کنم کسی نیست که حرف دل من رو متوجه بشه میترسم اگر به زبون هم بیارمشون به نظر شنونده یه چیز مسخره باشه روم نمیشه با کسی حرف بزنم دوست دارم خودمو خلاص کنم اما میترسم من به مامانم میگم ایشالا خدا منو بکشه ولی مامانم یه بار هم به خاطر دلم به زبون نمیاره خدا نکنه 🙂برعکس میگه فدای یه تار موم دلم میخواد گم شم برم یه جایی که هیچ کسی نه من رو بشناسه نه من کسی رو حتی راضی هستم برم یه جای دور کلفتی هم بکنم ولی از همشون دور بشم اگر پیامم رو خوندید ازتون میخوام که بهم زنگ نزنید چون نمیتونم درباره مشکلاتم با کسی حرف بزنم اگر امکانش هست پیام بدید ممنون که گوشی شدید برای شنیدن درد و دلام

  2. از وقتی کلاس هفتم بودم از کم بود محبت میرفتم دنبال پسرا که بهم محبت کنن و وقتی خانوادم فهمیدن مشکلات بیشتر شد درد بیشتر شد خواستم از این خونه زندگی بزارم برم نشد خودکشی کردم بازم زنده موندم الان از اون روزا 3 سال که میگذره و منو مجبور به کارایی میکنن که میل خودم نیس. و هر روز بیشتر زجر میکشم هرچی می‌خوام به دل نگیرم ولی نمیشه حرفایی میزنن قلبم درد میگیره همیشه منو مجبور میکنن نماز بخونم تا خدا اونارو کمک کنه همیشه میگم چرا باید ت همچین خانواده آیی می‌افتادم هردفعه می‌خوام با رفیقام برم بیرون نمیشه همیشه حرفشون نه نه نه تا پای مرگ رفتم ولی میترسم از اینکه دارم اینجا زجر میکشم ت اون دنیا تا آخر ت جهنم باشم میترسم کاش کمک کنین 🙂

  3. سلام خسته نباشید خانم راسخ هستم 16 سالمه یه مشکلی که دارم احساس کمبود محبت هست نمی‌دونم حالا واقعا کمبود محبت هست یا نه تمایل دارم به رابطه روحی یا صحبت با جنس مخالف یا من می‌دونم خیلی ضرر داره برای زندگی آیندم بخاطر همین خیلی با این حس می‌جنگم و موفق هم میشم خیلی با خودم صحبت میکنم که این مورد برای سن من زوده من تازه شروع جوون بودنمه نباید پی این اتفاق باشم و تمام تمرکزم باید روی آینده باشه و حس میکنم اینا بخاطر رسیدن به سن بلوغ هست و طبیعی نمی‌دونم حالا درسته یا نه ولی خیلی سر همین موضوع اذیت میشم و از خودم متنفر میشم آنقدر با خودم صحبت میکنم بیخیالش میشم ولی مثلاً چند روز بعدش همین موضوع دوباره اتفاق میافته یا اصلا بعضی وقتا به خودم میگم چرا هم سن های من اینکار رو میکنن چرا چت میکنن با جنس مخالف چرا من خودم رو محدود کنم ولی بازم نمیتونم خودم‌ رو‌ قانع کنم که این چیزه خوبی نیست برای من میشه بهم کمک کنید یا راه حلی بهم نشون بدید ممنون میشم.

  4. ببینید بنده، وقتی بابام بهم محبت میکنه یا مثلا بغلم میکنه بوسم میکنه و در این زمینه، کلا احساس خوبی نمیگیریم یا تو قلبم اصلا احساس محبتی نمیکنم و حس میکنم قلبه من هیچوقت اون محبتی که واقعا میخواست و دریافت نکرده و واقعا بعدش احساس بدی دارم‌.. و همین الان هم احساس بدی دارم نسبت بهش، یا کلا نسبت به همه چی.. و در عین حال چون بابامه نمیتونم بهش بگم بغلم نکن یا چی و نمیدونم واقعا چیکار کنم با اصلا چرا باید یه همچین احساسی نسبت بهش داشته باشم..😑

  5. سلام خسته نباشید. من به یه مشکلی برخوردم توی روابط عاطفیم. من از بچگی دچار کمبود محبت بودم و خانواده من با به سری عقیده مسخره من و خواهر و برادر هام رو مثل جامعه ندیده های غربتی بار آورده که حتی بلد نیستیم احساساتمونو ابراز کنیم، یا وقتی ابراز میکنیم انگار که به چیز عجیبی رو انجام دادیم! حالا من توی سن ۱۶ سالگی از شخصیت یک اقایی خوشم اومده و بهش ابراز احساسات کردم به صورت مجازی و ایشون هم پذیرفت، اما الان حس میکنم خیلی یهویی اتفاق افتاد و من امادگیش رو نداشتم یعنی طوری که وقتی بهش فکر میکنم تعجب میکنم و با خودم میگم : (من واقعا با این اقا رفتم تو یه رابطه؟) و وقتی اون اقا به من ابراز محبت میکنه نمیدونم چجوری باید جواب بدم، و حس میکنم این موضوع ناراحتش میکنه. متاسفانه من رو زیادی خجالتی و پاستوریزه بار اوردن که بارها تو زندگیم متوجه ضرر های این موضوع شدم اما نمیدونم چجوری باید درستش کنم. شوک رابطه یه طرف ، اعتماد به نفس پایینم از یه تجربه تلخ قبلی یه طرف ، و کمبود محبت و خجالتی بودن بیش از حدم هم از یه طرف باعث شده حس کنم یه مشکل بزرگی دارم و ازتون کمک میخوام تا بتونم با خودم کنار بیام. از پریروز که وارد رابطه شدم همش استرس و دلشوره دارم

  6. سلام وقتتون بخیر من از دوران بچگی یکسری تروما گذروندم و من خیلی حساس و زودرنج شدم از بچگی با پدر و مادرم روابط صمیمی نداشتم حتی موقع صحبت کردنم بهم گوش نمیدن کلا علاقه به حرف زدن من ندارن و حجم زیادی از اعتماد به نفس من بخاطر مقایسه کردن من با بقیه توسط مامانم گرفته شده(از بچگی مامانم منو کافی نمیدونست مداوم با بقیه بچه ها مقایسه میشدم همیشه میخاست من اول باشم هرچی تلاش میکردم براش کم بود بعدم شروع کرد مشکل گرفتن از منو قیافم) از دوران دبستان تا الان هیچ روابط دوستی نداشتم تا رسید به راهنمایی و دوسال افسردگی شدید گرفتم و خیلی عصبی بودم وارد هنرستان شدم و اینجوری بودم که اوکی معاشرت میکنم درست میشه منتهی همه بعد چند روز ارتباط گرفتن با من ارتباطشونو باهام قطع میکنن یا ازم متنفر میشن در صورتی که هیچ رفتار اشتباهی از خودم بروز نمیدم حتی خیلی اورتینک میکنم مثلا خیلی رندوم دیگران خوش میگذرونن من میرم تو فکر و خب نمیدونم باید چیکار کنم و نمیدونم مشکل من ريشش کجاست که حلش کنم ممنون میشم کمکم کنید.

  7. سلام خانوم دکتر من 18 سالمه پدر و مادرم هردو شاغلن و تایم خیلی کمی و خونه هستند و اگر هم باشند خستن یا میخوابن مهربونن و برامون کم نزاشتن ولی من شدید احساس کمبود توجه دارم احساس افسردگی دارم همش گریه های الکی و بی دلیل مثلا نشستم دارم به دیوار نگاه میکنم تا دو دقیقه قبلش حالم خوب بود ولی یه دفعه کریم میگیره یه روز اشتهای شدید دارم یه روز از صب تا شب فقط اب میخورم همش دلم میخواد تنها باشم ازاتاقم بیرون نمیرم مهمونی نمیرم حوصله رفیقامو ندارم خستم حوصله ندارم کاری کنم حتی وقتی سعی میکمنم برم بیرون حالم عوض شه حتی اگه خیلیم خوش بگذره و جای خوبی باشه من یه دفه وسطش گریم میگیره میخوام برگردم خونه لرزش دست شدید هم دارم با کوچیکترین فشار عصبیی دلم میخواد خودکشی کنم ولی میترسم دلم برای خانوادم میسوزه چیکارکنم

  8. سلام میخاستم درباره پدرم بگم من خانوادم رو خیلی دوست دارم ولی اونها من رو دوست ندارن مختصر میگم من رو مایه ننگ خانواده میدونن تو خونه ما بین پدر و مادرم همیشه دعوا چند بار تا طلاق کشیده شد من تو خانواده کمبود محبت دارم وقتی میرم پدر و مادرم و بغل کنم بهم میگن لوس و بچه و پسر میزنن پدرم کتکم میزنه از الفاظ رکیک استفاده میکنه پیش خانواده غریبه آشنا هزار بار بهم توهین کرده و تحقیرم کرده وقتی پدر یا مادرم بهم میگن کاری رو بکن من انجام نمیدم چون احساس میکنم تحقیرم میکنن احساس میکنم اونا اربابن و من برده حس بدی بهم دست میده و کار رو انجام نمیدن سر همین کلی کتک میخورم همیشه بهم میگن پدر و مادری ندیدیم که از بچش بدش بیاد ولی ما از تو بدمون میاد من از طرف پدری یه برادر ناتنی دارم پدرم بین من و اون فرق میزاره همیشه برای برادرم کلی کار میکنه ولی برای من نه مادرم بین من و برادر زاده هاش فرق میزاره اون هارو بیشتر از من دوست داره کمبود محبت دارم واقعا خسته شدم نمیدونم چیکار کنم چند بار خودم رو با تیغ زدم چند بار ولی که چی از خودم بدم نیاد نمیدونم چیکار کنم یادمه روز تولدم پارسال بابام بهم گفت کاش هیچوقت بدنیا نمیومدی سر همین من امسال تولد نگرفتم و رو دلم موند هیچ وقت روز تولدم و به من تبریک نگفتن وقتی پدر و مادرم دعوا میکنن سعی میکنم دخالت نکنم ولی وقتی پدرم مادرم و میزنه منم پا میشم پدرم و میزنم و کتک بدی میخورم جلو همه من رو زده حداقل یک بار من خیلی دختر شیطونی بودم ولی دوساله به طرز عجیبی ساکت شدم خودمم توش موندم واقعا از زندگی خسته شدم نمیدونم چیکار کنم این ها یک سوم از درد های منه

  9. من زندگی خوبی نداشتم و نیاز به محبت داشتم پدر و مادرم از هم جدا شدن چون پدرم معتاد بود دوستامو میدیدم ک عاشق میشدن و خیلی حالشون خوب بود یه روز ک ب بازار میرفتم ی پسری رو دیدم ک دیوونش شده بودم اون موقع من11سالم بود خیلی میخواستمش خیلی یعنی با دنیا عوضش نمیکردم بعد که 12سالم شد گف بیا بریم خونه خالی منم از شدت علاقه و بچگی رفتم و رابطه برقرار کردیم بعد یک سال ک من از قبل هم بیشتر میخواستمش ی روز دوستش بهم پی داد و گفت ک اگه بخوای باش بمونی براش ی دعا بگیر منم قبول کردم و واقعا بچه بودم و الان با گریه دارم براتون تایپ میکنم وقتی منو ب ی دعا نویس معرفی کرد من رفتم پیشش گفت چون قبلا باش تو رابطه جنسی بودی الان باید بهم بدی ک دعا برات بنویسم کارم اینجوریه منم خنگ بودم بهش دادم و الان من 18سالمه و هرشب خواب میبینم و افسردگی گرفتم لطفا کمکم کنید واقعا من دستمال پسرا شدم و حالم از خودم ب هم میخوره و چن وقته ب فکر خودکشیم چون خیلی دارم زجر میکشم

  10. سلام دختری هستم ۲۳سال پدرومادرم از هم جدا شدن و با مادرم و برادر کوچکم زندگی میکنم کودکی شاد و عاشقانه‌ای کنار پدر مادر شدم ولی از دوران نوجوانی خانوادم از هم پاشید شاهد اعتیاد و خیانت پدرومادرم بودم بارها تلاش کردم برا نگهداشتن اون ها کنار هم ولی هیچوقت دیده نشدم هیچوقت از سمتشون حمایت نشدم همه بار و مسئولیت مالی و معنوی خودم و برادر کوچکم با من الان میخوام ازدواج کنم ولی به شدت احساس کمبود دوست نداشته شدن و حمایت نشدن از سمت والدین دارم که نمیتونم از فکرش بیام بیرون و منو از ازدواج و سختیاش ترسونده احساس نیاز شد به حمایت شدن از سمت پدرم دارم ولی اون حتی با من حرف نمیزنه

  11. سلام خسته نباشید دخترم 14 سالمه من کمبود محبت دارم از خودم متنفرم خیلی وقته به خودکشی فکر میکنم نمیتونم درس بخونم خانوادم بهم اهمیت نمیدن همش بین منو ابجیم فرق می‌زارن نمیدونم چرا ولی بعضی وقتا با خودم حرف میزنم و میخندم نمیدونم چرا واقعا:)

  12. سلام من الان ۱۸ سالمه از بچگی عصبی بودم اما نکیدونستم چرا ولی خیلی کمتر بود تا اینکه از یه جا به بعد بدتر شد بخاطر خانواده بدتر شد اونا مون عصبی کردن محبت نکردنشو ن و … الان هم هست اما خیلی دیگه اهمیت نمیدم اما تاثیر اصلیه قبلا الان داره میزاره الان وقتی خانواده به من محبت میکنه یه حس غریب بهم دست میده من الان دو ماهه تو سرم همش صداهای درد ناک گذشته مرور میشه این تلقین کردن نیست بخدا قبلا بودم اینطور اما ساعتی خفته ای یا در سال اینطور میشدم اما الان بدتر شده من چند شبه حتی نمیتونم بخوابم و هنوز نذاشتم خانوادم اینو بفهمن و خیلی داره غذابم میده به محیط بیرون صدمه دارم میزنم و این دست خودم نیست همرو از خودم دور کردم اما راه حل نیست اما الان نمیدونم باید چیکار کنم ؟

  13. سلام من حال روحی خوبی ندارم همش تو‌خودمم دلم میخاد گریه کنم حتی توان گریه کردنم ندارم .زندگی هیچ وقت روی خوشش بمن‌نشون نداد تا وقتی خونه پدرم بودم براش کار کردم تمام کار کشاورزی رو من و خواهرام انجام‌می‌دادیم .پدرم پسر نداره هر کاری کردیم که کمبود پسر رو حس نکنه ولی اونا باز دلشون پسر میخاست .هیچ وقت بما روی خوش نشون نداد .هیچ وقت محبت پدر رو نچشیدم تو زندگیم .خیلی بما سخت میگرفتن حتی جایی هم‌میرفتن درو کلید میکردن که ما دخترا پامون از خونه بیرون نره.بخدا هربارم ی حرفی برام میساختن خودشون که تو با دومادمون رابطه داری .والله اللنم یادم میاد حس تنفر ازشون میگیرم .دوران مجردی اینجوری سر شد ۱۶ سالگی شوهرم دادن .منو دادن ب ی مرد ۳۰ ساله.بعدی مدت مثل دیونه ها شده بودم زار میزدم میگفتم من زنش نمیشم تا اینکه با پافشاری خودم بالاخره قبول کردن خانوادم ک طلاق بگیرم ..۱۹ سالگی ازدواج کردم الان ۳۳ سالمه دوتا بچه دارم این‌چن سال ازدواج همش خونه مردم تو تهران کارگری کردم و نظافت تا بتونم با شوهرم زندگی رو بچرخونیم.الان اوضاع روحی خوبی ندارم.همش تو‌خودمم. زندگیم بی معنیه شوهرم نمیزاره کار کنم .همیشه مث ی اسیر تو‌دست یکی بودم .ی راهکار بمن بدین لطفاااا

  14. سلام خانم شب تون بخیر ببخشید میخواستم بپرسم من به بچه‌ هام بی محبتی کزده ام حالا حرفم گوش نمیدن با ید فریاد بزنم گوش بدن دختر م ۱۵ سال پسرم می ره ۹سال بشه

  15. من یه دختر ۱۴ سالم چند وقت پیش خودم احساس و علائم افسردگی داشتم ولی نه خیلی حاد یکم جدیدا مثل قبلم احساس می‌کنم شدم یه ذره هم احساس تنهایی می‌کنم و دلم می خواد یکی بغلم کنه و… با اینکه عشق کاملی رو از طرف مادر و پدرم دریافت کردم و حتی بعضی وقتا بهشون میگم بسه بغلم نکنین

  16. زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

    در خانواده ای بزرگ شدی که نیاز های شما نادیده گرفته شده، احساس امنیت و محبت و ثبات نداشتی، بعدا افسرده شدی برای جبران محبتت در سن کم به جنس مخالف گرایش پیدا کردی، باز پدر و مادرت نتوانستند چطور حمایتت کنند. اما دخترم علی رغم همه آسیب ها ما می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم، به خودمان احترام بگذاریم، ما از درون ارزشمندیم با ظواهر ( لباس، موقعیت اجتماعی، نزدیکی به آدم هایی که فکر می کنیم از ما برترند) نمی توانیم احساس ارزشمندی بیشتری بکنیم. ما در اصل انسانیت همه با هم برابریم، حال که احساس می کنی پدر و مادرت محبت شما را می خواهند سعی کن علی رغم میلتان خودت را به آنها نزدیک کنی، به آنها عشق و محبت بدهی تا کم کم متوجه کوتاهی های خود بشوند و خودت هم متقابلا محبت بگیری و با خیال راحت تر به اهداف دیگر زندگی ات برسی.

  17. زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی متخصص کودک و نوجوان

    دوست عزیز احساسات و هیجانات و افکاری که در کودکی در ما شکل می گیرد ، مثل من آدم بدی هستم، من دوست داشتنی نیستم، آدم ها قابل اعتماد نیستند، و احساس خشم ناشی از آن ،من ناقص هستم و احساس شرم ناشی از آن .، به خاطر نوع رفتار والدین و خلق و خوی خودمان، سر تا سر زندگی ما را تحت تاثیر قرار می دهند و بخصوص در روابط خودشان را نشان می دهند، این ها برای انسان جذابیت دارند، چون مدت ها در کودکی به این سبک عمل کرده و جواب گرفته، بنابراین همین سبک را تا آخر ادامه می دهد، بدون به محک گداشتن پاسخ های دیگر، بنابراین به سمت کسی کشیده می شود که عین پدر یا مادر بی محبت و محروم ساز خودش هست، یا حتی زمانی که انسان سالمی سر راهش قرار می گیرد به گونه ای رفتار می کند که طرف مقابل را خسته کرده، زندگی را به جایی بکشاند که دو مرتبه زندگی کودکی خود را تکرار کند. پس قبل از اقدام به ازدواج ضروری هست یک کنکاش جدی درونی داشته باشیم، خود را کامل بشناسیم، مشکلات خود را حل کنیم و با چشم باز و آگاهانه وارد زندگی مشترک شویم.

  18. سلام من ۱۵سالمه از ۱۳ سالگی از طرف خانوادم و فامیل در فشار بودم و مامانم هر چی خواهرش می‌گفت تحت تاثیر قرار می‌گرفت و من از ۱۳ سالگی وارد یه رابطه شدم ک طرف از من پنج . شش سال فاصله سنی داشت و من در سنی بودم ک نیاز ب محبت داشتم و من میخواستم با هم حرف بزنم چون در اون سنی بودم با همه پسرا ن فقط برا عشق شایدم ت اون سن همه رو عشق و دوست داشتن میدونستم ولی در واقعا من هیچی نمیدونستم ک عشق چیه دوس داشتن چیه باید اگ کسی رو دوست داشتی چطور رفتار کنی چطور رفتار نکنی و چون من با همه حرف میخواستم بزنم و اینا و طوری رفتار میکردم ک ب آیند و نتیجه این رفتار فکر نمی‌کردم چون من جوری بودم بودم ک هر میشد زود فراموش میکردم و در این فکر بودم ک همه هم میخوان فراموش کنم و این پسری ک من باهاش در رابطه بودم چون من مامانش فوت کرده بود و اونم مثل من هیچکس رو نداشت ب من وابسته تر شد و من چون قیافه و بدن طرف رو دوست نداشتم و شاید ب همین خاطر بود با پسرای دیگه با اینکه در رابطه بودم حرف میزدم ولی درسته قیافش رو دوست نداشتم ولی انگار یه چیز عجیبی منو ب اون جذب میکرد طوری ک اصلا ب بقیه هیچ وقت این حس رو نداشتم و رفته رفته حتی در حدی قیافشم دوس داشتم و با اینکه شرایط مالی نداشت و در واقع قیافشم دوست نداشتم ولی بازم ت رابطه میمونم چون هر وقت کات میکردم می‌رفت خود کشی میکرد یه روز گفتم شاید من اصلا دوسش ندارم شاید بخاطر خودکشی کردن و اینا ت رابطه موندم ولی بعضی وقتا ک بحث خودکشی هم نبود من نمی‌توانستم بیشتر از یه هفته بدون اون بمونم والان طرف دیگه منو نمی‌خواد میگه ت خیانت کردی باعث شدی من خودکشی هی کنم بعدشم خانواده پسره هم دیگه منو نمی‌خوان میگن جدا شو و طرف منو ول کرده میگه دوست دارم ولی با خیانت های ک ک

  19. سلام من از هشت سالگیم مامانم بهم بی توجه می‌کرد و بهم احساس طرد شدگی میداد از همون موقع از جمع دوری می‌کردم و از این میترسیدم که اگه با کسی حرف بزنم دیگه دوستم نداره هر چی بیشتر گذشت دابطم با ادما کمتر شد تا الان که هیچ دوستی ندارم که باهاش درد و دل کنم حتی نمیتونم با یکی یه مکالمه ساده داشته باشم احساس میکنم که یه آدم بی خود هستم که وجودش واسه کسی فرقی نداره بچه ها رو خیلی دوست دارم ولی وقتی یه بچه بهم نزدیک میشه حوصلشو ندارم میخوام زودتر بره اونور هم نداری که مامانم باهام میکنه هرکاری که لازم باشه میکنم ولی نمیدونم باید چیکار کنم

  20. من یک دختر ۱۶ ساله هستم و از یک نفر خشم میاد ک اون هم منو دوست داره الان ۴ ماهه باهمیم و هردو بهم وابسته شدیم و میخوایم ازدواج کنیم من خیلی دوس دارم زودتر پیش هم باشیم اما اون میگه ک نه من فعلا دستم خالیه و نمیخوام سختی بکشی اخه من بچه طلاقم ۱۶ ساله پدر ندارم یجورایی اون شده هم پدر هم عشق واسه خودشم دارایی داره ماشین کار خونه همه چی خانواده هامونم میدونن حتی باهم بیرونم میریم اما میخوام ک زودتر بهم برسیم

  21. سلام من مهسا قربانی هستم ۱۳سالمه همیشه افسردگی و اعصابنیت در درونم هستش و کمبود محبت پدر مادر هست که پدر مادر احساس میکنم کمبود محبت در احساس من دارند و پدر مادرم زندگی خوبی ندارند پدرم بهانه الکی میگیرند و مادرم رو اذیت می‌کند ومنم دلم برای مادرم میسوزد و پدرم مدام منو مادرم اذیت می‌کند و من مشکل افسردگی شدم میشه راهنمایی کنید

  22. سلام من از وقتی کوچک بودم مادر و پدرم همیشه صبح بطرف وظیفه شان میرفتند و عصر برمیگشتند، هیچ وقت محبت از شان ندیدم ، به همین شکل بزرگ شدم، حالا ۲۱ سال سن دارم، پدرم همیشه باهام خوب بوده، اما مادرم بیشتر به پسرهایش اهمیت میدهد، ۵ برادر دارم، و تنها دختر شان هستم، و با وجود که کوچک تر از برادرانم هستم، همیشه کارهای خانه به دوش من بوده، چون مادرم خارج از خانه اشتغال دارند، یعنی حتا در دوران آمادگی برای کانکور من درست نتوانستم به دروس خود رسیدگی کنم، چون باید به برادر هایم رسیدگی میکردم، احساس میکنم زندگی برادرهایم خیلی آسون است، فقط گوشی دست شان است و من مصروف خدمت کردن، وقتی هم چیزی برای مادرم میگفتم، برایم میگفت وظیفه ات است، باید انجام بدهی، میگفت من تمام روز زحمت میکشم تا خرچ زندگی تان را پیدا کنم پس با من بحث نکن. آن هم چی خرچ زندگی، که تمام پول که کار میکرد را برای پسرانش مصرف میکند.برادر بزرگم ازدواج کرده و با ما یکجا زندگی میکند، وقتی خانم برادرم مصروف کار در آشپزخانه باشد، مادرم هر لحظه طعنه میدهد برایم که تو نمیشرمی در این هوای گرم او مصروف کار است تو اینجا نشستی!، با خود فکر میکنم من هم سالها برای پسرانش کار کردم یکروز همین حرف را در مورد من نزد، که یک دختر دارم، تنهاست هیچ خواهر و همدم ندارد، تنها من مادرش هستم باید بفکرش باشم!. خوب بگزریم ، من با برادر بزرگم چند سال قبل قطع رابطه کردم چون واقعا زیاد اذیتم میکرد، و مادرم برادر بزرگم را بی نهایت دوست دارد، که حالا خانم و دختر برادرم را هم بیشتر از من اهمیت میدهد، واقعا از این بی مهری اش خسته شدیم، میخواهم ازش دور شوم، اما از سوی فکر میکنم، تنها انسان مونث است که در زندگی ام دارم، اگر او را هم از دست بدهم!؟ ، قصد من
    مه زیاد حرف های ناگفته و شکایت دارم از مادرم برادر بزرگم ، و برادر چهارم ام که بزرگتر از من است، اما تمام حرفها در دلم مانده، چون کسی نیست برایش بگویم، میترسم این احساسات ناگفته به صحت من آسیب نرساند، و طبق شناخت که از مادرم دارم، بعد از گفتن تمام این حرفها بیخیال از آن رد خواهد شد، و برایم احساس پوچی رخ میدهد، پس نمیتوانم برایش بگویم، برادر بزرگم از آزار دادن من لذت میبرد مثل سرگرمی ، پس حذفش کردم، شاید ۶ یا ۷ سال قبل تا حال باهاش کاری ندارم، کوشش میکند با من حرف بزند، اما به مجردی که برایش کمی رو میدهم، پشیمانم میکند، و یک برادرم که قبل از من است،با من خیلی کینه دارد، چون خیلی روحیه مرد سالاریش زیاد است، و من همیشه خود را دختر قوی نشان میدهم،و برادرانم را زیاد اهمیت نمیدهم، به همین دلیل خیلی بامن رفتار بد دارد، میخواهد، ضعف های دختر بودن را بپزیرم،( برادرم، امر کن، برادرم هر چه تو بگویی، برادر جان برایت غذا بپزم؟، برادر جان فلان و فلان… )، اما مشکل اینجاست من در خانواده بزرگ شده ام که در اطرافم فقط پسر بوده ، و احساس میکنم من هم مثل آنها هستم، نه پایین تر، اما خانم برادرم ، با برادرانم خوب رویه میکنه و از پسوند جان در نامشان استفاده میکنه، سبب شده برادر هایم او را بیشتر اهمیت بدهند، و به اهمیت راحتی زحمات مرا فراموش کنند، حتی بیش از یک هفته شده بطرف غذا نرفته ام، برای خود بسکیت گرفتم با آب میخورم، البته مخفیانه، چون میخواهم بیبینم نگران من میشوند یا نه. اما مثل اینکه عین خیال شان نیست فقط وقت غذا پدرم صدایم میکند، اما نمیروم، و گاهی به تنهایی برایم میگوید ای واقعا کار بد است که غذا نمیخوری ، به صحتت خوب نیست، فقط پدرم برایم اهمیت میدهد، اما مادرم! ۹ روز است باهاش حرف نزدم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      متاسفانه پدر و مادرها با رفتارهای تبعیض آمیز خود تخم حسادت و نفرت را درون فرزندان خود می کارند و اجازه نمی دهند خواهر و برادرها از وجود هم و از حمایت همدیگر بهره مند شوند. دوست عزیز شما که بزرگ شدید و به ریشه مشکل خود پی بردید، نامه محترمانه ای برای مادرت بنویس و هر احساس و نیازی داری در آن بیان کن، خیلی از چیزهایی که اینجا نوشتی برایش بنویس و در حضور پدرت بده که بخواند شاید به خودش بیاید و اشتباهات گذشته اش را تکرار نکند.

  23. من نمییدونم چیکار کنم مغزم داغونه به هیچی فک نمیکنم ولی در عین حال اونقد صدا های مغزم بلده ک واقعن چیزی نمیشنوم توصیفی واس حالم ندارم ولی میدونم ک قطعا خوب نیستم حس میکنم دارم دیونه میشم فکرای چرت و پرت همه چی ت سرمه و من فقط ۱۵ سالمه اخه:))))))))خیلی چیزا هس انگار همه چی روی هم جمع شده همه چییی از یه طرف کمبود هام میدونید بابام محبت هایی ک نکردع وقتایی ک دستشو نزاشته رو سرم همه اینا عقده شدن واسم هر چند ک بهش اعتراف میکنم ولی نیاز دارم من نیاز دارم یه جنس مخالف دوسم داشته باشع بلاخره من یه دخترم و نیاز دارم‌دردونه بابام باشم و میدونید برای اولین بار حس میکنم ک میترسم میترسم یکیو وارد زندگیم کنم و اون با محبت هاش منو به خودش وابسته کنه من دختر ضعیفی نیستم ولی بعضی جاها ادم کم میارع دیگ حس میکنه باید حرفاشو به یکی بگه باید با یکی صحبت کنه وگرنه من خودم از پس همه چی میتونم بر ببیام ولی عجیب خستم از یه طرف دیگ میترسم از مردا یه جوایی فک میکنم همشون قرارع کار های بابام رو انجام بدن بهم خیانت کنن بهم توجه نکن واسشون مهم نباشم خیلی میترسم از این از یه یه طرف فک میکنم ک چون حال خودم بده دارم به ادمای دورم اسیب میزنم و من اینو نمیخوام نمیخوام اسیب بزنم به اونایی ک دوسشون دارم حس میکنم دارم رفار های بابامو انجام میدم دارم مثل اون بی توجهی میکنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      متاسفانه بی توجهی پدر و مادرها ، کمبود محبت ها باعث می شود فرزندان آسیب های روانی ببینند، افسرده شوند و از زندگی لذت نبرند، یا ناراحتی ها را درون خود بریزند، از مشکلاتی مثل میگرن، مشکلات گوارشی، دیابت، سرطان و غیره رنج ببرند، یا اگر خلق و خوی پرخاشگری داشته باشند این خشم و نفرت را به سمت دیگران سوق بدهند و به دیگران آسیب بزنند.
      پس علی رغم تمام نواقص ما می توانیم ارزش وجودی خود را کشف کنیم و به خودمان احترام بگذاریم و خودمان را دوست داشته باشیم ، وقتی خودمان را دوست داشته باشیم کم کم احساس می کنیم که دیگران هم دوستمان دارند، زندگی را زیباتر می بینیم و برای رشد خودمان تلاش می کنیم.

  24. سلام و وقت بخیر من دختری هستم ۳۰ ساله .تاحالا میش مشاور نرفتم.فک میکنم خیلی لازم دارم ولی بخاطر هزینه ش فعلا کنار گذاشتمش.من از بچگی خیلی مورد توجه خانوادم نبودم.اما همیشه بحث و اعتراض میکردم واونا بادعوا همیشه ب من میگفتن نه اشتباه میکنم.من ازشون متنفر نیستم اتفاقا خیلی دوسشدن دارم.ولی خب توجه ک کردم این اواخر انگار من واقعا دیگ انتظاری ازشون ندارم برای همینه ک ناراحت نیستم و راضیم.بابام خیلی بین ما فرق میزاره.از لحاظ مالی کمی کمکم میکنه.ولی همین کمک من احساس میکنم داره ب من لطف میکنه.ولی از لحاظ احساسی اصلا با من خوب نیست.من فک میکردم اخلاقشه ک وقوگتی عروسمون اومد و رفتار خوبشو باهاش دیدم فهمیرم ک ن میتونه مهربون و خوب باشه.راستش منو ازاد گذاشتن و محدود نیستم ولی خیلی کارا برام کردن اما از لحاظ عاطفی خیلی کم.مخصوصا بابام.وقتی میرم خونه چند روز بیشتر نمیتونه منو تحمل کنه.باهام پرخاشگر حرف میزنه.انگار از من بدش میاد.اصلا بامن صمیمی نیست و حتی جلو کل خانواده سر کوچیکترین نسائل تحقیرم میکنه.ایتسری ک رفتیم سفر من دیگ خیلی متدجه این مورد شدم و خیلی منو آذیت کرد .من واقعا دیگ قبلا انتظاراتم رو ازخانوادم ب صفر رسونده بودم و چون میگفتم این دنیا ارزشش رو نداره با همه بی مهری ها سعی میکردم مرانرژی و مهربون باشم.اما الان دلم خیلی شکسته .واقعا حق من این زندگی نیست

  25. سن ۱۶ سال.دختر.مجرد. من خیلی احساس کمبود محبت میکنم نمیدونم چرا و چه جوری هست که توانایی انجام کاری را ندارم یعنی این حس‌ باعث شده من کم انرژی سرد و ناراحت باشم. حالا با این وجود میخواستپ ببینم چجوری میتونم جبرانش کنم و این حس را از بین ببرم. مادرم هم از اول بامن سرد رفتار میکرد و هنوز هم همون جوریه یعنی نمیتونم به عنوان دوست حسابش کنم. کلا حس کمبود محبت داشتم ولی الان فکر کنم بخاطر سن بلوغ بیشتر شده باشه.بعد کلا خانوادم اینجوری نبودن که بخوان بهم محبت کنن یعنی من تا وقتی یک نمره خوب یا هرچی واسمون نیارم من را ادم حساب نمی کنند. سعی کردم این حس را با چت های مجازی تامین کنم بهتر شدم اما حالم کاملا خوب نشده و از قرص استفاده میکنم برای انجام دادن کارهام. و یک نکته دیگه اضافه کنم من بیشتر مواقع تنها هستم و والدین هردو شاغلند

  26. مامانم همش حرف الکی میزنه میگه باید درس بخوانی منو از خونه عموم اورده بالا عموم بهش میگه اروم باش

  27. من یه دختر نوجوون هستم
    خب همینطور که میدونید دختر از بچگی نیاز به محبت از طرف خانواده بخصوص پدر و در آسایش و آرامش بزرگ کردن فرزند توسط مادر نیازه.
    ما خانواده مون متاسفانه مرد سالاری است و خب خیلی سخته
    از همون بچگیم پدر مادرم باهم مشکل داشتن و دارن. تو بچگی با صحنه هایی مثل کتک خوردن مادرم مواجه بودم . استرسی بررگ شدم . ترسو بزرگ شدم . اعتماد به نفس ندارم
    الان که بزرگ شدم نتیجه هاشو دارم با پوست و گوشتم حس میکنم . عصبی شدم و حس میکنم چند وقتی میشه لکنت زبان گرفتم . شبا به خاطر ضربه های بچگیم از خواب بیدار میشم و راه میرم و سر و صدا میکنم .
    ۱۶ سالمه و ۱۴ سالگی متاسفانه به دلیل محبت ندیدن از پدر با صحبت های عاشقانه، عاشق پسری شدم . خانوادم فهمیدن و بجای روش درست و صحیح منو منع کردن از این کار . روزگارم رو سیاه کردن . الان دیگه افسرده شدم . با اینکه وضعمون خوبه ولی چون تصمیم گیری ها با پدرمه دارایی مون رو نابود میکنه با کاراش و نوع خرج کردنش . البته در راه خلاف نیس
    نمیدونه چطور خرج کنه در اصل انگار حروم میکنه . اصلا احساس رفاه ندارم . مخصوصا الان که نوجوان هستم و میخوام که از همه نظر اوکی باشم و. تیپ و قیافم از همسنام کمتر نباشه که فکر کنن من عقب مونده هستم. ولی متاسفانه اینجوریه.
    مامانم حس میکنم کمی شیرین عقله . و حس میکنم چون چرخوندن زندگی توسط زنه و سامون میگیره همه بدبختی هام تقصیر مادرم. اصلن از خانوادم و نوع رفتارشون خوشم نمیاد حس میکنم خیلی کمتر از منن و من لیاقتم بالاتر بوده
    شرایط رفتن به مشاوره چه حضوری چه غیر حضوری را ندارم
    اگه براتون مقدوره و میتونید خودتون همینجا منو راهنمایی کنید و بگید چطور با این خانواده زندگی کنم . چطور بهشون مهربانی کنم . دوس دارن مثل خودشون باشم و مهربان باشم باهاشون ولی با توجه با شرایطی که گفتم براتون من قدرت چنین کاری را ندارم . اونا فک میکنن من بدم و دختر خوبی نیستم . اما شما بگید حق با کیه واقعا!

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      در خانواده ای بزرگ شدی که نیاز های شما نادیده گرفته شده، احساس امنیت و محبت و ثبات نداشتی، بعدا افسرده شدی برای جبران محبتت در سن کم به جنس مخالف گرایش پیدا کردی، باز پدر و مادرت نتوانستند چطور حمایتت کنند. اما دخترم علی رغم همه آسیب ها ما می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم، به خودمان احترام بگذاریم، ما از درون ارزشمندیم با ظواهر ( لباس، موقعیت اجتماعی، نزدیکی به آدم هایی که فکر می کنیم از ما برترند) نمی توانیم احساس ارزشمندی بیشتری بکنیم. ما در اصل انسانیت همه با هم برابریم، حال که احساس می کنی پدر و مادرت محبت شما را می خواهند سعی کن علی رغم میلتان خودت را به آنها نزدیک کنی، به آنها عشق و محبت بدهی تا کم کم متوجه کوتاهی های خود بشوند و خودت هم متقابلا محبت بگیری و با خیال راحت تر به اهداف دیگر زندگی ات برسی.

  28. من از وقتی یادم میاد از بچگی زندگی خوبی نداشتم خونوادم بهم اهمیت نمیدادنو همیشه این باعث میشد من جلودوستام کوچیک بشم حتی یبار یادم میاد ک دوستم میخاست بره قنادی کیک تولدشوبگیره ک من بش گفتم میشه منم بیام باهات اما اون خیلی غیر مستقیم بهم گف تو لباسات کهنس مث بچه گهداهاس درصورتی ک شرایط مالی خانواده مانسبت ب خونواده اونا تو تراز بالا تری بود اما بخاطر اینکه مادرپدرم بهم کم توجه بودن اینطور شده بود شرایطم و من همیشه حسرت زندگی دوستامو دخترعمومو میخوردم ک اونا ازادی با بهترین امکاناتو دارن اما من مث ی زندانی افسرده توخونه بودم اما برای بهتر شدنم همیشه خودمو ی ادم قوی شاد جا میزد اما اینطور نبود و هچی سنم بالاتر میرفت خانوادم فشار بیشتری روم میوردن خیلی نسبت بهم بی مهر بودن تا اینکه تو14 سالگی بای پسر اشنا شدم کم کم احساس وابستگیم بهش بیشتر شد مادرم از این قضیه خبردار شد برخورد خیلی خیلی بدی باهام کرد اون پسرهم بد اینکه سو استفادع ازم کرد بدون توجه ب احساساتم منو ب هرزه بودن متهم کرد گذاش رف و زندگی من هی بدتر بدتر شد و میلی ب درس خوندن نداشتم تا اینکه کلاس دهم ک بودم برای فراموشی اون پسر وارد مجازی شدم و کلاس دوارده ک شدم خیلیییی توش غرق شدم رفیقام میگفتن اگه وارد ی رابطه بشی اون پسر رو فراموش میکنی منم دوباره رل زدمو خیلیب زود پشیمون شدم اما مادرم از این قضیه خبر دار شد نسبت بهم بد بین شئ هی باهام دعوا میکردوهمه چیو میزد توسرم فحاشی میکرد ماه اردبیهشت تصمبم گرفتمک درس بخونم اما دعوای ک روزانه با مامانم میکردم ک شدتش خیلی بالا بود همیشه حالمو بد میکرد گند میزد ب انگیزم هربار مادرم منو ی هرزه خطاب کیکرد میگفت تو ی بدبختی جز شوهر کردن بدبخت شدن ایندع ای
    من الان درگیرافسردگیم دوس ندارم از اتاقم بیام بیرون زیاد حرف نمیزنم همش دوس دارم بخوابم و خستم با کوچکترین چیزی گریم میگیره یا خود ب خود بدون دلیل ب ی جا نگاه میکنم اشکم در میاداحساس میکنم خیلی بی ارزشم و یک موجود منفعلم ن اینکه نخوام ولی واقعا توانایی انجام هیچکاری ندارم عاشق تنهاییم ولی از اینک تنها برم بیرون استرس میگیرم یکنفر غیر خونوادم باشه نمیتونم باهاش حرف بزنم استرس میگرم و هول میشم واقعا برام سخته نمیتونم تو جمع باشم حس میکنم بقیه دوس ندارن ک منو ببینن از اینکه تو چشم بقیه نگاه کنم وحرف بزنم استرس میگرم فکر میکنم چهره خوبی ندارم و بقیه رو اذیت میکنه با اینکه قیافه عادی دارم اینم ادامه صحبتم بود کجا نبود بنویسم وضعیت این چهار سال اخیرمه

  29. من بدبخت به قدری نیاز به محبت اغوش دارم که میرم بالشت بغل میکنم ?
    کل دوستامو جمع کنم ۱۰ تا نمیشه یدون رفیق صمیمیم ندارم

  30. سلام دختر هستم و به تازگی 16 ساله شدم .من به شدت از خانوادم بدم میاد مخصوصا مادرم . حتی خیلی از اوقات آرزوی مرگ مامانم رو میکنم . از وقتی که بچه بودم پدر و مادرم اصلا بهم اهمیت نمیدادن . جوری که من تنها با کارتون دیدن و نقاشی کشیدن میتونستم خودم را سرگرم کنم . فقظ بعضی وقت ها برادر بزرگترم باهام حرف میزد و بهم اهمیت میداد . پدر و مادرم همش سرکار بودن . اون ها همیشه فکر می کنن که بچه فقط نیاز به حمایت مالی و مادی داره و متاسفانه حتی تا همین الان هم این فکر مزخرفشون رو دارند . من از کودکی با هیچ کس حرف نمی زدم و همسنی هم نداشتم . به قدری که همسایه ها باور نمی کردند که یک خردسال توی اپارتمانه ولی اپارتمان توی سکوته . صبح ها تنها بیدار میشدم چون پدر و مادرم سرکار بودن و برادر بزرگترم مدسه میرفت . از همون بچگی تمام دنیام فقط کارتون بود . یادمه خیلی اوقات مامان و بابام من رو به زور میبردن مهدکودک . تمام عزت نفسم و ارتباط با دنیای بیرون رو از دست داده بودم . توی مهد کودک هم فقط با خودم بازی میکردم . بزرگتر شدم و به دبستان رفتم و حتی نتونستم یک دوست پیدا کنم . حتی الان هم که دبیرستانیم یک دوست صمیمی هم ندارم . البته دیگه با تنهایی مشکلی ندارم چون قبولش کردم . قبول کردم که تنهام . وقتی رفتم دبستان مامانم برادر کوچک ترم رو بدنیا اورد و حتی اون یک ذره توجه هم ازم گرفته شد . به دلی کمبود عزت نفس کمر منحنی شد و حتی الانم کمرم قوز داره . هیچ نمی تونم وقتی یک نفر باهام صحبت میکنه توی چشماش نگاه کنم . همیشه کلم رو پایین نگه میدارم و به اطراف نگاه میکنم . حتی بعضی وقت ها وقتی یک نفر باهام صحبت میکنه و ازم نظر میخواد من با لکنت زبون و با استرس جوابش میدم . جوری که پیشونیم خیس از عرق میشه . حتی مامان و بابام راجب مدرسم هیچی نمیپرسیدن . حتی نمیدونن من کی امتحان داشتم یا تو مدرسه چیکار میکردم . حتی الان هم همینطوریه . وقتیبه بلوغ رسیدم و جوش زدم مامانم به شدت من رو به این قضیه حساس کرد . خیلی اوقات کرم میزدم و میرفتم مدرسه تا جای جوش معلوم نباشه . مامانم همیشه بهم میگه اضافه وزن داری . همیشه پشت سر نه تنها من بلکه برادر بزرگم غیبت میکنه و همیشه آبرومون رو جلوی همه میبره . از همون بچگی نمیزاشت هیچ کاری کنم . به خاطر همین کارش من خیلی از کار های ساده رو بلد نیستم در حالیکه مامانم میگه تنبلیه خودته که بلد نیستی . در واقع شجاعتم رو برای انجام کار ها مثل آشپزی ازم گرفت . همیشه من و برادر بزرگترم رو با بقیه مقایسه میکنه و میگه مگه ما برای شما چی کم گذاشتیم ؟ مامانم با خودش نمیگه که اگه بچه هام رو با دیگران مقایسه کنم باید خودم رو با مامان های دیگه مقایسه کنم . به هر حال من نمیزارم برادر کوچیکم موش آزمایشگاهی مادرم بشه . همیشه میرم پیشش و باهاش بازی میکنم و صحبت میکنم که مبادا مثل من بشه . فقط دارم به این امید درس میخونم تا از خونمون فرار کنم . خواستم در آخر بگم که ای کاش همه ی زوج ها پدر و مادر نشوند . خیلی هاشون بچه هاشون رو با دست های خودشون بدبخت میکنن

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      ای کاش همه پدر و مادرها آگاه می شدند که همه چیز را نمی توانند با کار کردن و پول درآوردن جبران کنند، کاش پدر و مادر هایی که نگاه اینچنینی دارند هیچ وقت صاحب فرزند نمی شدند، این پدر و مادرهای خسته، هیچ وقت به خود نگفتند فرزند ما یک انسان است، رباط نیست ، نیاز به محبت دارد، نیاز به آغوش گرم ما دارد، نیاز به اسباب بازی ندارد، نیاز دارد زمانی در کنارش باشیم با او بازی کنیم، نیاز به غذای آنچنانی ندارد، فرزند ما حاضر است ماست بخورد، نان خالی بخورد، اما مادرش دقایقی کنارش بنشیند، با او حرف بزند، نگاهش کند، گوش کند، همدلی کند، همراهی کند.
      کاش این پدر و مادرها آگاه می شدند که تربیت یک انسان سالم بر هر کاری، و لو کار بسیار پردرآمد ارجحیت دارد، کاش می توانستند کمی از نیاز های خود را نادیده بگیرند و به نیاز فرزند خود برسند.
      خدا را شکر متوجه شدی پدر و مادر بی مسئولیت شما چه آسیب هایی به شما زدند و شما اجازه نمی دهید برادر کوچک ‌شما آسیب ببیند و نقش یک والد خوب را برایشان ایفا می کنید، مطمئن باشید خودتان هم از چشمه محبت آن طفل معصوم سیراب خواهید شد، مادرتان نتوانسته آن را درک کند و این فرصت را از دست داده است. پس همین قدر که توانستی به این موضوع پی ببری می توانی توانمندی های دیگرت را هم کشف کنی، می توانی، جلو آینه، با صندلی خالی، جلو برادرانت تمرین کنی تا بتوانی با دیگران ارتباط برقرار کنی و دوستان خوبی برای خودت پیدا کنی. برات آرزوی روزهای شاد و بی دغدغه ای دارم.

  31. سلام دختری 14 ساله هستم خودم اخلاق تندی دارم هیچ وقت پدر ومادرم بهم توجه نمیکنن هر وقت کار اشتباهی انجام میدم شروع میکنن به دعوا کردن بعد کتکم میزنن همیشه تو جمع های خانوادگی پدرم شروع میکنه به بد و بیراه گفتن از من و دختر عمه و پسر همه های که 2,3 از من بزرگ تر شروع میکنن به خندیدن مادرم هم مینطور یه بار رفته بودیم بیرون نوشابه از دست من افتاد ریخت از اون موقع منو بیردن نمیبرن بجز در جمع های خانوادگی تقمیم بخ خودکشی گرفتم لطفا یه راه کار بهم بدین

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دخترم پدر و مادر شما محبت نداشتند، همدلی نداشتند،( هیچ وقت به خودشان نگفتند که یک لیوان چه ارزشی دارد که دل فرزند خود را بشکنیم) شما را کتک زدند تحقیر کردند و به دیگران هم اجازه دادند چنین کاری با شما بکنند، من به داشتن سلامت روان چنین آدم هایی شک می کنم، عقده ها و حقارت هایی که از نسل های قبل با خودشان آوردند سر شما خالی کردند، شاید خودت هم با خلق و خوی نسبتا تحریک پذیری دنیا آمدی و پدر و مادر نا آگاه شما به درستی نتوانستند رفتار شما را مدیریت کنند و فقط تخریب کردند.
      متاسفانه ما انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم، خواسته و ناخواسته، آگاهانه یا نا آگاهانه به ما آسیب زدند، اما نباید فراموش کنیم که همه ما انسانهای ارزشمند و دوست داشتنی هستیم و خود خداوند گفته ما به انسان کرامت دادیم و هیچ انسانی را جدا نکرده، طبقه بندی نکرده، وقتی آینه های داخل خانه ما آینه تخت نیستند، محدب و مقعر اند ما نمی توانیم آن طور که خودمان هستیم خودمان را ببینیم، خودمان را کوچک و بزرگ یا کج و کوله می بینیم. پس خودت را در آن آیینه ها نبین، چشمت را باز کن، خودت به خودت عشق بورز، خودت را دست کم نگیر، با دوستان با محبت همنشینی کن، علایق و توانمندی های خودت را پیدا کن، آنها را پیگیری کن، اهداف بلند خودت را در نظر بگیر و برای رسیدن به آن تلاش کن، هر کدام از ما ظرفیت آن را داریم که تغییر و دگرگونی ای در جهان اطراف خودمان بوجود آوریم، تاثیر گذار باشیم نه تاثیر پذیر، خودمان را رشد بدهیم نه تخریب کنیم.

  32. سلام وقت بخیر دختر نوجونی هستم 14ساله همیشه کمبود محبت داشتم هروقت کار اشتباهی اجام میدم پدر ومادرم شروع میکنن به دعوا کردن کتک زدن من همیشه در جمع پدرم ازم بد وبیراه میگه همیشه پسر عمه و دختر همه های که 3یا2 سال از من بزرگ تر هستند به من میخندن مادرم هم همیطور همیشه بهم بی احترامی میشه من خودم اخلاق تندی دارم ولی همه ی این بی محبتی ها باعث این شده من وقتی که میرم سمت مادرم مادر کو بغل کنم مامانم میگه برو کنار نمیخوام روتو ببینم بعد از اینکه نیرم کنار میره داداشم رو بغل میکنه پدرم هم اصلا اخلاق خوشی نداره یه با رفتبم بیرون کوه بود نوشابه از دست من افتاد ریخت از اون مدقع دیگه منو نمی برن کوه فقط در جمع های فامیلی میبرن که همیشه ی خدا سرزنشم میکنن نمی دونم چیکار کنم تصمیم به خود کشی گرفتم لطفا بگین چی کار کنم

  33. سلام وقتتون بخیر من خودم دختر نوجوانی هستم تقریبا 14سالمه اصلا تو خانواده بهم توجه نمیشه هر وقت کار اشتباهی انجام میدم مثلا لیوانی از دست میوفته میشکه پدر و مادرم دعوام میکنن خوب اون کار امدی نبود که اصلا بهم توجه نمیکنن نمیدونم چرا هر وقت جایی میریم جلوی جمع پدرم شروع میکنه از من بد مگه میگه دختذم اینجوری اونجوری این کار اون هم باعث میشه تو جمع ارزش من بیاد پایین وقتی داره از من بد وبیراه میگه همه بهم میخندن مخصوصا دختر عمه هام و پسر عمه هام که همسن خودم هستن یا مادرم وقتی تو خونه پدرم منو سر زنش میکه مادرم هم شروع میکنه باعث میشه من کتک بخورم نمیدونمدچرا ولی تصمیم گرفتم خود ک…..ی کنم

  34. سلام خسته نباشید من 19سالمه و بخاطر مشکلات خانوادگی از کودکی شدیدا مشکل عصاب دارم تقریبا یک سال پیش در بستر مجازی با یه دختر آشنا شدم ک رفته رفته رابطمون فرا تر رفته و من کمبود محبتی ک از خانوادم داشتمو از این دختر قبول کردم ولی رفته رفته مشکل عصاب من بد بینی من و حتا محدود کردن خیلی شدیدیش باعث آزار به روحیه اون دختر شد در ساعاتی ک عصبیم هیچ کنترلی روی برخورد و حرفام ندارم ک باعث شد رابطمون به شدت تحریک شع و الان اون دختر به یه نقطه کاملا بی حسی به من برسه میخواستم کمکم کنید

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      وقتی پدر و مادرها جلو چشم فرزند خردسال دعوا می کنند یا کودک را مورد آزار جسمی،جنسی یا کلامی قرار می دهند، کودک فکر می کند خودش آدم بدی هست، به درد نخور، حقیر و دوست نداشتنی هست، به این نتیجه می رسد که پدر و مادر قابل اعتماد نیستند و رهایش می کنند. این افکار و باورها و هیجانات همراه آن سر تا سر زندگی را تحت سیطره خودشان قرار می دهند و بخصوص در روابط و انتخاب شغل خودشان را نشان می دهند و شما کسی را انتخاب می کنید که دقیقا مثل پدر و مادر آزار گر شما باشند، یا اگر آدم سالمی هم انتخاب می کنید خودتان به گونه ای رفتار می کنید که عین زندگی کودکی ناگوار خود را تکرار کنید.
      پس باید چشم هایتان را باز کنید، آدم های زیادی هستند که با محبت اند، خدمت به دیگران را از سر عشق و علاقه به دیگران انجام می دهند، پس وقتی این آدم ها سر راهتان قرار می گیرند و برای شما کاری انجام می دهند شما آن را به این شکل تعبیر نکنید که کاسه ای زیر نیم کاسه دارند، یا به شما احتیاجی دارند یا قصد آسیب زدن دارند، وقتی نگاهتان این شکلی هست قبل از اینکه طرف را کامل بشناسید و حقیقت را ببینید با نگاه خودتان و ترس خودتان طرف را تخریب می کنید، به روح و روانش آسیب می زنید و خودتان را هم از وجود ایشان و محبت ایشان محروم می کنید.
      پس قبل از ورود به هر رابطه ای نقاط ضعف و قوت خود را پیدا کنید ، نقاط ضعف خود را اصلاح کنید، مشکلاتی که نسل های قبل برایمان بوجود آوردند را به رابطه جدید گره نزنید و باعث آسیب دیگران نشوید. به امید آگاهی همه و ساختن زندگی جدید سرشار از عشق

    • سلام .وقتتون بخیر من پسرم و ۲۵ سالمه. از ۶ سالگی پدرم فوت شد و فقط روز خاک سپاریش تو ذهنم مونده. مادرم بعد اون هزینه هامونو با کار کردن تامین کرد نزاشت اذیت شیم. اما چون سرکار بود و غروبا هم ک میومد خسته و کوفته میخوابید. منم ک همش خونه بودم و نه هم صحبتی داشتم نه کسی ک باهاش بتونم راحت صحبت کنم و هیچ اثری از محبت و توجه ای و اینکه در مورد آینده و قرار اینکه تو اجتماع چطور رفتار کنم هیچ صحبتی نکرده بود و کسی هم بهم نگفت ک زندگی قراره چقد سخت باشه و درکی از خودم احساس میکنم ندارم و خودمو فک میکنم هیچوقت پیدا نکردم. منم هیچوقت اونجور ک باید بهش محبت نکردم و از نظر مالی هیچوقت هواشو نداشتم. بخاطر همین خودمو خیلی مقصر میدونم
      آلان تنها مشکل اصلی ک دارم فقیر موندنیه ک بخاطر اینکه هرپولی درمیاوردم خراب میکردم چون درکی از زندگی و موقعیت اجتماعی یا آینده ک قراره چی پیش بیاد نداشتم. لطفا جواب بدین ممنون

  35. من دختری ام ک بابام آدم عصبانی هست ومن موقعی ک عصبانی میشه ازش می‌ترسم و از اون محل خارج میشم بابام بهم هیچ مهر پدری نمیده منم برای جبران محبتش به پسر عمم علاقه پیدا کردم وهمینطور عشم ی طرفه موند اونم دوسم نداره من ازین ک هیچکی دوسم نداره میخوام کمبود اون محبتم رو با با جنس مخالف در فضای مجازی جبران کنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دخترم از طرف پدرت محبت ندیدی، اکنون هم دقیقا به سمت کسانی کشیده می شوی که مثل پدرت هستند، تهی از محبت، یا فضای مجازی که به راحتی نمی توانی به آن آدم ها دست پیدا کنی، و در نهایت ناکام شوی. پس از همین الان به خودت بگو پدرم آدم با محبتی نبوده، یا بلد نبوده محبتش را ابراز کنه، یا همیشه خشمش غلبه داشته و هیچ وقت محبتش بالا نیامده، چون رفتار پدرم اینطور بوده لزومی ندارد من فکر کنم آدم دوست داشتنی نیستم، همه آدم ها عزیز، محترم و دوست داشتنی اند، من هم یکی از همان آدم ها هستم، به خودم احترام بگذارم، خودم خودم را دوست داشته باشم، به علایق خودم احترام بگذارم، وارد هر رابطه آسیب زایی نشوم، اهداف خودم را پیدا کنم و برای رسیدن به آنها برنامه ریزی کنم تا هر چه بیشتر به خودم خدمت کنم و از آسیب ها نجاتش دهم.

  36. یگانه هستم ،۱۴ ساله نمیدونم چرا ولی حس میکنم در هر جمعی ک هستم غریبم،فکر می‌کنم کسی مهری نسبت به من نداره حتی پدر و مادرم،پریروز از شدت میریضی رو به موت بودم ولی وقتی به مامانم میگفتم باور نمیکرد و فکر می‌کرد ادا در میارم. از طرف پدر و مادر شخصیتم پیش هرکسی خورد میشه و ارزش ندارم واسشون. از طرف دوستای مدرسه طعنه می‌شنوم ولی قدرت پاسخ ندارم. چندبار تابه حال برای توجه دست به خودکشی زدم اما کسی براش مهم نبود.

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دخترم متاسفم براتون که پدر و مادر آگاه و با محبتی نداشتی، محبت نکردند و حتی تحقیر کردند، ما انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم بنابراین خواسته یا ناخواسته ، آگاهانه یا نا آگاهانه به ما آسیب زدند و نگاهمان به خودمان ، دیگران و دنیا تغییر دادند. همه ما انسان های ارزشمند و دوست داشتنی هستیم. سعی کن خودت خودت را دوست داشته باشی، به خودت احترام بگذار، حواست را جمع کن، چیزهای مثبتی که از جانب دوستانت دریافت می کنی، آنها را نادیده نگیری، قرار نیست همه ما را دوست داشته باشند، اما کسانی هم هستند که با محبت اند دل کسی را نمی شکنند، آنها را ببین و در کنار آنها قرار بگیر، علایق خودت و توانمندی های خودت را پیدا کن و برای رسیدن به آنها برنامه ریزی کن، احساس خوب می گیری، خودت از خودت خوشت می آید، دیگر خودت را غریبه نخواهی یافت.

  37. ۱۶ سالمه و پدر مادرم از هم جدا شدن با پدرم زندگی میکنم و دخترم پدر نمیزاره جایی برم نمیزاره دوستی داشته باشم و باهاشون بیرون برم کلاسم که میرم فقط سوال میپرسه که کجایی و بی اعتماده بهم و مدام سرم داد میکشه میشه یه راهنمایی کنید که چیکار کنم ذهنیتش تغییر کنه؟

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      سعی کنید با پدرتان گفتگو کنید و او را راضی کنید با خانواده دوستان شما آشنا شوند، تا حدی خیالشان از بابت دوستی شما راحت شود، اگر پدرتان از اول آدم بی اعتمادی هستند که به راحتی نمی توانی ایشان را قانع کنی، اگر تحت تاثیر اخبار منفی قرار گرفته است می توانید با همدیگر جستجو کنید در گوگل و منابع دیگر که چند درصد کودکان آسیب دیده در خانواده خود آسیب دیدند و چند درصد از جانب افراد ناشناس، افرادی که آسیب می زنند معمولا جایشان زندان هست، چند درصد آدم های اطراف ما گذرشان به زندان افتاده، چشم ها را باز کنیم و افراد خوب و سالم را هم ببینیم.
      با پدرتان به روش جراتمندانه رفتار کنید، گریه نکنید، عصبانی هم نشوید بلکه با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هاشون را بگویید، تعریف و تمجید کنید خوششان بیاید، بعد بگویید من ناراحتم از این رفتار شما، من عصبانی شدم از این رفتار شما، من دوست دارم به هویت من احترام بگذارید و ….، همه خواسته ها، نیاز ها و احساسات خود را به این شکل با پدر خود در میان بگذارید.
      اگر پدرتان آدم بی منطقی هست و اهل گفتگو نیست، تمام احساسات و نیازهای درونی خودتان را در قالب یک نامه محترمانه بنویسید و در یک فرصت مناسب بدهید بخوانند.

  38. سلام خسته نباشی ببخشید منو شوهرم با هم همبستر نیستیم من عاشق مرد دیگه ام همسرم هم این موضوع رو میدونه فقط جلو فامیل نقش بازی میکنیم. منو اون آقا عاشق همیم هرداهی رو امتحان کردم اصلا نمیشه بیخیالش بشم در ضمن شوهرمم اعتیاد داره. ۱۱ساله ازدواج کردیم الان نه کار میکنه بیشتر وقتا هم دست به زن داره. شوهرم هیچکدوم از وعده هایی که قبل از ازدواج بمنو خانوادم داد عمل نکرده منو آورده ۱۰سال پیش مادرش زندگی میکنم. کلا از این زندگی ناامید شدم خیلی هم تلاش کردم زندگیمو نجات بوم چند بار هم به مرکز ترک اعتیاد فرستادمش ولی نتیجه نگرفتم الان موندم چکار باید بکنم لطفا منو راهنمایی کنید

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دوست عزیز نیازهای شما در رابطه برطرف نشده و شما به فرد دیگری گرایش پیدا کردید. شما تعهد خود را زیر پا گذاشتید، بهتر هست بنشینید به خودتان فکر کنید چه عاملی باعث شد با یک آدم معتاد ازدواج کنید که شما را نادیده بگیرند، کودکی خود را واکاوی کنید، آیا پدر یا مادری داشتی که توجه و محبت کافی نگرفتی، اگر چنین است، با جایگزینی فرد دیگر نمی توانی آن را جبران کنی، این هیجانات، شما را به سمتی می برد که زندگی کودکی خود را تکرار کنید، از طرف دیگر مطمئن باشید کسی که به خودش اجازه داده زمانی که شما در یک رابطه متعهدانه هستید وارد حریم شما شود، آدمی نیست که فردا شما را خوشبخت کند، او هم یک رها شده و محبت ندیده ای است که دنبال محبت شما می گردد. پس برای شناخت بیشتر خودتان به یک روانکاو یا طرح واره درمانگر مراجعه کنید، تا زندگی خود را تکرار نکنید، از طرف دیگر اگر فرزندی دارید، سرنوشت خود را برای فرزندتان هم رقم نزنید. به امید روزی که همه آگاهانه عمل کنیم.

  39. احساس میکنم کسی بهم اهمیت نمیده؛در دورانی هستم که نیاز به توجه دارم کسی اصلا بهم توجه نمیکنه درکم نمیکنه کسی دوستش داشتم تو این مواقع خیلی بهم دلداری می‌داد ولی الان دیگه ترکم کرده نیست حرفام بهش بگم

  40. سلام وقتتون بخیر پسرم ۱۶سالشه میرم درب مدرسه با ماشین بیارمش میگه دو وایسا خجالت میکشم
    یا بهش زنگ میزنم کجاع بدش میاد جواب تلفتن نمیده میشه راهنمایی کنید؟بعد من خودم سن کمی داشتم بچه دار شدیم. بعد پسرم به نظرم کمبود محبت داره
    میشه کمبود محبت پسرمو جبران کنم براش؟

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دوست عزیز اینکه فرزند شما در این سن دوست نداره شما دنبالش بروید یا مرتب زنگ بزنید کاملا طبیعی هست، فرزند شما در سن نوجوانی قرار گرفته، هویتش شکل می گیرد، احساس می کند بزرگ شده و باید کنترل زندگی خودش دست خودش باشد. پس باید به اندازه کافی به استقلالش احترام بگذارید، ضمن اینکه کاملا هم آزاد نمی گذارید، مثلا خودش مدرسه یا کلاس های دیگر می رود اما سر ساعت باید خانه باشد، می تواند ساعات بخصوصی با دوستانش باشد اما وقت مقرر در منزل باشد، می تواند لباس خودش را انتخاب کند ضمن اینکه ارزش های شما را در نظر می گیرد و …
      اگر احساس می کنید سن شما کم بوده و نتوانستید محبت کافی را به فرزند خود بدهید، همین حالا هم دیر نشده، نیاز های خاص فرزند خودتان را در این سن نادیده نگیرید، علایق و تفریحات فرزند خود را پیدا کنید، مثلا اگر فیلمی یا کتابی دوست دارد و به شما هم پیشنهاد می دهد، شما هم بنشینید با او فیلم ببینید یا کتاب مورد علاقه اش را بخوانید، هر روز ساعت خاصی را برای دور هم بودن در نظر بگیرید، در مورد مسائل و تصمیمات زندگی خود صحبت کنید و رای و نظر ایشان را هم در نظر بگیرید. وقتی به چیزی علاقه مند هست، شما انتقاد نکنید سعی کنید در آن مورد با کمک خودش جستجو و تحقیق کنید. روزهایی فقط غذای مورد علاقه ایشان را درست کنید. و هر کار درست و به جایی که شما را به همدیگر نزدیک می کند. اگر اشتباهی کرد با او همدلی کنید و بگویید هر کسی ممکن است اشتباه کند، از اشتباهات درس می گیریم. انتقاد تند نکنید. از نصیحت کردن دست بردارید چون نوجوانان به شدت از نصیحت بدشان می آید. به او اعتماد کنید تا ایشان هم اعتماد کند.

  41. سلام از پدرم وقتی ۷ سالم بود از دنیا رفت فقط روز فوت شو یادمه مادرمم ولم کرده بود وقتی ۹سالم بود بعد ۱۰ سال برگشته فقط اذایتم میکنه هیچ حس مادرانه نداره نفرین میکنه. همش دنبال مادرم از همه میخوان مادر باشن میرم سمته مردای که سنشون خیلی زیاده شب حساس بغض خفگی میکنم ازنظر مالی ام هیچی حمایتی ازم نمیکنن خواهر برادرام فوق با هم بعدن احساس اعتماد به نفس ندارم. همش میخوام برم جای که دست هیچ کس بهم نرسه کسی کاری به کارم نداشته باشه نشناستنم احساس میکنم بدون مادربه دنیا امدم همش میگم اونای که مادر دارن خوشبختن هرجا میرم با حسرت به بچه مادرا نگاه میکنم دوست دارم تک فرزند بودم پدر مادرداشتم به هیچ کس نمیدامش زود وابسته میشم هیچکی باهم دوست نمیشه به هیچ کس نمیتونم اعتمادکنم همش میترسم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دوست عزیز براتون متاثر شدم پدرتان را در کودکی از دست دادید و مورد بی مهری مادرتان قرار گرفتید. برخی اتفاقات ناگوار در زندگی ما می افتد که چاره ای جز پذیرش آنها نداریم. دخترم عشق و محبت ندیدی اما سعی کن خودت به خودت عشق و محبت بدهی، هر روز خودت، خودت را بغل کن، بدن خودت را نوازش کن، هر روز در خلوت خود جای زیبایی را در ذهنت با تمام جزئیات تجسم کن، آن کودک یتیمی و محروم را آنجا پیدا کن، با او همدلی کن، ناز و نوازشش کن.
      همه ما دوست داشتنی و ارزشمند هستیم پس خودت خودت را دوست داشته باش ، به خودت احترام بگذار، دنبال کار آبرومندی برو تا درآمدی داشته باشی و محتاج کسی نباشی، در مرحله بعد علایق و توانمندی های خودت را پیدا کن و برایش برنامه ریزی کن، تمام تلاشت را بکن موفق می شوی.

  42. سلام، خسته نباشید… دختر نوجوانی رو میشناسم که تازه ۱۸ ساله ش شده، در خانواده ای هست که به نسبت بهش توجه نمیشه و دچار مسئولیت های زیادی شده… یعنی به کل چون هم تفاوت سنی فاحشی هست بین سن خودش و پدر و مادرش ، هم بقیه برادر و خواهرهاش مشکلاتی به وجود آوردن، کمتر توجه شده به این دختر…! حالا این دختر به علت کمبود محبت یا دوران بلوغ، نسبت به یکی از پسر های فامیلشون حس پیدا کرده و گفته، اون پسر زن داره و متاهل هست، حسش رو قبول کرده و باهم هستن… این دختر خانم علاقه مند شده و وقتی ازش میپرسم چرا؛ جواب میده اون می‌تونه آرومم کنه! حالا من از شما تقاضایی دارم، بهم یه کتاب معرفی کنید که خطرات عشق در سنین بلوغ و نوجوانی و حتی خطرات ارتباط با مرد متاهل رو بازگو کنه و بتونم تهیه کنم و بهش بدم! ممنون از شما

    • عزیزم دوست داشتن مشکل تو رو حل نمیکنه. تو کمبود محبت کودکی داری. نیاز به توجه داری. باید روی تقویت عزت نفست کار کنی. اگر با این شرایط وارد رابطه عاطفی بشی ازت سو استفاده می کنند، آسیب می بینی.

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      سپاس از شما که به فکر دوستتان هستید، کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید نوشته یانگ و کلاسکو ترجمه حسن حمید پور انتشارات ارجمند را به ایشان معرفی کنید. همچنین از گوگل هم می توانید استفاده کنید.

  43. سلام وقت بخیر، من یه نوجوان ۱۶ ساله‌ام و رفتار پرخاشگر و تندی دارم و همیشه طلبکارم. مادرم از بچگی همیشه درگیر کار بوده و برخورد سرد و نسبتاً پرخاشگری باهام داشته. من حتی یک بار هم محبت مادری ندیدم. پدرم هم بیشتر هزینه مالی میکنه برام و خیلی نمیتونه نقش مادر رو برام پررنگ کنه. حق هم داره. من دختری هستم که بعد از یه عمر افسردگی توی کودکی، حالا الان توی نوجوونی به دوره‌ای رسیدم که دلم میخواد از خانواده‌ام فرار کنم و برم زندگیمو یجای دیگه بسازم. دارم زجر میکشم از اینکه کنار اینا دارم زندگی می‌کنم. ار منت‌هایی که واسه ناهار ظهرم بالا سرم هست‌ منت برای اکسیژنی که تنفس می‌کنم

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی

      دخترم متاسفانه ما انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم. والدین خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا نا آگاهانه به ما آسیب زدند و نگاهمان را به خودمان، دیگران و دنیا تغییر دادند، پدر و مادر شما درگیر کار خودشان بودند، فکر می کردند فقط برآورده کردن نیازهای فیزیولوژیک کافی هست. یا خودشان آدم با محبتی نبودند، افسرده بودند و … پس نتوانستند محبت و عشق کافی به شما بدهند، از طرف دیگر برای اینکه صدای شما را خفه کنند به هر خواسته شما تن دادند، همه چیز را برایتان فراهم کردند و شما اکنون طلبکار شدید. شما در کودکی به دلیل کمبود محبت افسرده بودید، الان هم هستید هم به دلیل کمبود محبت و هم اینکه یاد نگرفتید چطور به نیاز ها و خواسته های خود پاسخ دهید از اول گریه کردید و عصبانی شدید و به خواسته خود رسیدید الان هم دارید به همان سبک ادامه می دهید. برای درمان افسردگی تان، اگر شدید هست که شما را از کار و زندگی انداخته باید به روانپزشک مراجعه کنید و دارو مصرف کنید. وقتی حالتان بهتر شد به یک روانشناس با رویکرد طرح واره درمانی یا روانکاو مراجعه کنید. اگر حمایت خانواده را ندارید، سعی کنید از همین حالا به خودتان بیایید، خودتان خودتان را دوست داشته باشید، به خودتان عشق و احترام بدهید، قدر و ارزش خود را بدانید، همه ما انسان های دوست داشتنی و ارزشمندی هستیم. فرار راه چاره نیست، این فرار فرار از خودتان هست. از کارهای کوچکی شروع کنید که می توانید برای خودتان انجام دهید، مثل استحمام روزانه، پوشیدن لباس مورد علاقه، خوردن غذای مورد علاقه و در مرحله بعد پیاده روی و ورزش، یوگا و مراقبه ، برقرار روابط اجتماعی با فرزندان خانواده های سالم و با محبت، می تواند به شما کمک کند زندگی جدیدی را تجربه کنید. علایق و توانمندی های خود را بشناسید و برای بروز و ظهور آن تلاش کنید. شاید توانمندی در وجود شما باشد که تا به حال آن را کشف نکردید، کشف این توانایی ممکن است زندگی شما را متحول کند و شما را در جایگاهی قرار دهد که شایسته آن هستید. برایتان آرزوی روزهای خوب و پرباری دارم.

  44. سلام و وقت بخیر ۲۰ سالمه و متاهلم همیشه از وقتی یادمه احساس کمبود محبت شدید و احساس خلع درونی دارم چیکار کنم؟ هیچ وقت پدری نداشتم و با مادری دیووانه زندگی کردم و الانم با یه مردی ازدواج کردم که محبت کردن کلامی و غیره رو زیاد یاد نداره چیکار باید کرد؟

    • زیور رحمانی نژاد روان شناس بالینی متخصص کودک و نوجوان

      دوست عزیز احساسات و هیجانات و افکاری که در کودکی در ما شکل می گیرد ، مثل من آدم بدی هستم، من دوست داشتنی نیستم، آدم ها قابل اعتماد نیستند، و احساس خشم ناشی از آن ،من ناقص هستم و احساس شرم ناشی از آن .، به خاطر نوع رفتار والدین و خلق و خوی خودمان، سر تا سر زندگی ما را تحت تاثیر قرار می دهند و بخصوص در روابط خودشان را نشان می دهند، این ها برای انسان جذابیت دارند، چون مدت ها در کودکی به این سبک عمل کرده و جواب گرفته، بنابراین همین سبک را تا آخر ادامه می دهد، بدون به محک گداشتن پاسخ های دیگر، بنابراین به سمت کسی کشیده می شود که عین پدر یا مادر بی محبت و محروم ساز خودش هست، یا حتی زمانی که انسان سالمی سر راهش قرار می گیرد به گونه ای رفتار می کند که طرف مقابل را خسته کرده، زندگی را به جایی بکشاند که دو مرتبه زندگی کودکی خود را تکرار کند. پس قبل از اقدام به ازدواج ضروری هست یک کنکاش جدی درونی داشته باشیم، خود را کامل بشناسیم، مشکلات خود را حل کنیم و با چشم باز و آگاهانه وارد زندگی مشترک شویم.

دیدگاهتان را بنویسید

مشاوره آنلاین روانشناسی

مشاوره آنلاین روانشناسی

جهت مشاوره با روانشناس از گزینه چت پایین صفحه ارتباط بگیرید.