پدرم درکم نمیکنه
پدرم عصبیه و همش آزارمون میده و کتکمون میزنه و تهدیدمون میکنه من حالم خیلی بده هر ساعت میرم دستشویی نمیتونم هیچ کاری انجام بدم از دانشگاهم اجراج شدم نمیتونستم با تمرکز سر کلاس باشم دیگه برام شده یه مصیبت.دوباره کنکور دادم ولی سر آزمون از استرس سه بار رفتم دستشویی به حدی که مراقب اسم و کد ملیمو یاداشت کرد . پول هم ندارم برم دکتر یا مشاور تحصیلی .پدرم شب ها تا صبح بیداره و صدای تلوزیون رو زیاد میکنه و صبح تا شب هم میخوابه و نمیزاره من برم سر کار نمیدونم چیکار کنم . کنکور امسال هم همش بهم حس خودکشی میده .دخترعمم پزشکی میخونه و من همش باهاش مقایسه میشم. ممنون میشم کمکم کنید. فقط دلم میخواد باهم منطقی رفتار بشه. تا میخوام باهاش حرف بزنم دائم بچگی خودشو پیش میکشه ومیگه من قبلا زندگی سختی داشتم شما الان پرتوقعید. نماز میخونم ولی از خدا متنفر شدم از بس احترام و خدمت کردن به پدرو مادر رو تو هر بحثی پیش میکشه
مطالب مرتبط: خانواده سختگیری دارم محدودم میکنن
پاسخ مشاور به پرسش چرا پدر و مادرم درکم نمیکنه
میفهمم چقدر تجربه این روزها و حس ها برای شما سخت است شما محبت و توجه و درک والدینتان را میخواهید. این خواسته کاملا حق و به جاست. به نظر می آید از والدینتان عصبانی هستید اما هنوز هم اینکه مقبول آن ها باشید برایتان اهمیت دارد. همانطور که خداوند ما را به خدمت کردن والدین توصیه کرده است مارا به مراقبت گری از خودمان نیز توصیه کرده است. ما باید از خودمان مراقبت کنیم و نگذاریم آسیب ببینیم. میدانید درس خواندن چرا انقدر برای شما اضطراب زاست؟ چون به آن به عنوان روزنه ای نگاه می کنید تا بتوانید رضایت والدینتان را به دست آورید. جدا از اینکه پدر و مادر شما از شما چه میخواهند، خودتان را در نظر بگیرید، اهدافتان، آرزو هایتان. کنکور و قبولی میتواند شما را راحت تر به این اهداف برساند؛ کنکور را چیزی بیشتر از این در نظر نگیرید. کنکور تنها وسیله است و در دست و کنترل شماست. مقایسه شدن دردناک است و حتما حس های منفی زیادی را تجربه می کنید. پیشنهاد من این است که حتما هر روز 4 بار در تایم های ثابت 10 دقیقه افکارتان را روی کاغذ بیاورید و درباره درست بودن آن ها فکر کنید. افکارتان همیشه درست نیستند. میتوانید افکارتان را در ذهنتان رنگی کنید، آن ها را به شکل های مختلف در آورید و هر کاری که دوست دارید در ذهنتان با آن ها بکنید پس تصور نکنید آنچه که وجود دارد یک فرضیه قطعی است.
تکلیف دیگری که میتواند به شما کمک کند نامه نوشتن به پدر و مادرتان است؛ هر آنچه دلتان میخواهد به آن ها بگویید اما نتوانستید به آن ها بگویید را اینجا میتوانید بنویسید. بگویید که از آن ها چه انتظاراتی دارید و اگر از آن ها ناراحت و عصبانی هستید بدون سانسور یادداشت نمایید.
ممنونم از توجه و همراهی شما
گلسا بمانیان
کارشناسی ارشد مشاوره خانواده
چرا پدر و مادرم درکم نمیکنن؟
۱۹ سالمه دخترم مجردم پشت کنکور من پارسال برای کنکور(دوازدهم بودم) خوندم اصلا این حالتای الانم رو نداشتم اعتماد به نفس خوب داشتم زندگیم عادی بود ولی وقتی کنکور دادم دانشگاه آزاد رشته میکروبیلوژی قبول شدم ذوق داشتم برم دانشگاه حتی چن تا وسیله ام خریدم تا اینکه بابام اجازه نداد برم دانشگاه گفت یا میشینی خونه کنار مادرت یا هم باید پشت کنکور بمونی من خیلی تلاش کردم برم دانشگاه چون واقعا توانایی خوندن یک ساله دیگه رو نداشتم اما همون موقع بابام کلی باهام دعوا کرد فحش تهدید نمیدونم فقط حالم دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد چون از خونه موندن میترسیدم دوباره شروع کردم واسه کنکور اما سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکرد کلا تا الان نابود شدم یه ادم جدیدی شدم تمام روحیاتم عوض شد اعتماد به نفسم له شد خیلی حرفای پدرم تو این مدت منو شکست خورد کرد همش توهین طعنه مسخره کردن تهدید دیگه مثل قبل دوست نداشتم برم تو مهمونیا هر جوری بود نمیرفتم چون همش باید به سوالای بقیه جواب میدادم که چرا پش کنکور میمونم در یک جمله اعتماد به نفس من له شد و هست الانم نمیدونم چیجوری نفس میکشم فکر خودکشی که ثانیه ای نیس از ذهنم نگذره خب شاید بگید پشت کنکور موندن بد نیس اونا به فکر شما بودن ولی اصلا اینطور. نیس پشتمو خالی کردن بابام با من دعوا میکرد به خواهرم و داداشم محبت میکرد ولی به من که میرسید فحش و داد و بیداد من یه ذره ام محبت نه از پدرم نه از مادرم دریافت نکردم در حال حاضر احساس میکنم زشت ترین ادم دنیام بیرون میرم ماسک میزنم نمیتونم ماسکمو دربیارم هیچ کس علاقه بهم نداره از خانوادم محبتی دریافت نمیکنم اگه ترس از خدا و اون دنیا نداشتم قطعا لحظه ای تعلل نمیکردم که دیگه نباشم انقدر بی محبتی نبینم
پاسخ مشاور به پرسش چرا مامانم منو درک نمیکنه
بنظر میرسه که شما در حال تحمل فشارهای زیادی در زندگی هستید. پدرتون شما رو مجبور کرد که پشت کنکور بمونید و دوباره فشار و استرس کنکور رو تجربه کنید. این مسئله براتون بسیار سخت بوده. از طرفی پدرتون مدام به شما طعنه میزنه و مورد بی محبتی خانواده قرار میگیرید که موجب تشدید حال نامساعدتون شده. شما دچار مشکلاتی مثل کمرویی، دوری از جمع، پنهان شدن شدید و مدام افکار خودکشی رو تجربه می کنید.
قطعا این مسائل موجب شده که شما ناراحتی و فشارهای زیادی رو در زندگی احساس کنید و این مسئله کاملا برام قابل درک هستش. اما چه کارهای برای بهبود این شرایط میشه انجام داد؟
اولین نکته ای که میخوام خدمتتون بگم این هستش که شما نباید خودتون رو دست کم بگیرید. خیلی از اوقات والدین به دنبال پر کردن خلا های درونیشون به واسطه فرزندانشون هستند. شما به عنوان یک شخص مختار و ارزشمند نه تنها به دیگران بلکه به خانواده هم میتونید اجازه چنین تحمیل هایی رو ندید. بنابراین اگر شما مورد کم لطفی و تحقیرهای دیگران قرار بگیرید مقصر نیستید. ولی در صورتی که اجازه بدید چنین مسائل منفی ای روی شما تاثیرات منفی بذاره مقصر خواهید شد. چرا که اجازه دادید قضاوت های اشتباه دیگران روی روحیه شما تاثیر گذار باشه. بنابراین به عنوان اولین و مهم ترین هدف سعی کن باور کنید که ارزشمند بودن شما یک واقعیته و لزومی نداره که از چیزی خجالت بکشید و یا خودتون رو پنهان کنید. با این حس مبارزه کنید و در برابر احساساتتون منفعل نباشید.
بعد از اینکه شما تونستید که عزت نفس و اعتماد به نفس رو در خودتون تقویت کنید وارد مرحله بعد میشیم. در این مرحله راهکارهایی رو خدمتتون ارائه می کنم که میتونید از اون ها برای مقابله با رفتارهای نامناسب والدینتون استفاده کنید.
اولین تکنیک صحبت کردن هستش. شما میتونید به صورت کاملا مودبانه و در فرصتی مناسب با والدینتون در مورد رفتارهاشون با شما و تاثیرات منفی رفتارشون صحبت کنید. همچنین سعی کنید به دلایل رفتارهای اون ها هم گوش بدید و اون ها رو درک کنید. درک کردن به معنای موافقت نیست بلکه بدین معناست که شما واقعا در مورد جواب هاشون فکر کنید. سپس اگر جواب منطقی ای برای دلایلشون داشتید اون ها رو ارائه بدید. این گفت و گو باید کاملا خارج از جدل باشه و حتی اگر اونها واکنش منفی ای دادند شما سعی کنید با واکنش های مناسب اون ها رو آروم کنید. گاهی اوقات افراد از تاثیرات مخرب رفتاراتشون آگاه نیستند و ما باید سعی کنیم که از طریق همین گفت و گوها اون ها رو آگاه کنیم. شما باید به صورت منطقی پدرتون رو متوجه کنید که اگر خیر و صلاح شما رو میخوان باید اجازه بدن که خودتون برای زندگیتون تصمیم بگیرید.
در ادامه شما میتونید از یک مشاور کمک بگیرید. مشاور از دو جنبه به شما کمک خواهد کرد. اولین زمینه حالات و روحیات خودتون هست که به نظر میرسه تحت موقعیت های پرفشاری که تجربه کردید آسیب دیده. همونطور که گفتم شما باید به این باور برسید که فرد ارزشمندی هستید و این تفکر شما رو در برابر زخم زبان ها و فشارهای دیگران واکسینه می کنه. مشاور چنین مهارتی رو به صورت حرفه ای به شما آموزش خواهد داد و از طرفی افکار خودکشی شما رو بررسی می کنه تا مبادا چنین فکری در شما زمینه ساز آسیب های جدی تری بشه.
جنبه دومی که مشاور میتونه سودمند واقع بشه بازی کردن نقش میانجی گر بین شما و والدینتون هست. در حقیقت مشاور والدین شما رو از آسیب هایی که به شما میزنند آگاه می کنه و سعی میکنه علت رفتارهای اون ها رو ریشه یابی کنه و اگر نیاز به آموزش دارند آموزش های لازم رو به اونها بده.
بنابراین در صورتی که خودتون از طریق گفت و گو نتونستید به نتیجه ای برسید و یا نتونستید در زمینه شخصیتون مشکلاتی که داشتید مثل افکار خودکشیتون رو کنترل بکنید لازم هستش که تمام تلاشتون رو بکنید تا خانوادتون راضی به مراجعه به مشاور همراه با شما بشن. حتی در صورت مخالفتشون میتونید زمینه های تحصیلی یا موضوعاتی که فکر میکنید که براشون مر اهمیته رو بهانه کنید تا با شما به مشاور مراجعه کنند.
بنابراین اول از همه سلامت روان خودتون رو جدی بگیرید و با احساسات منفی ای که دارید مبارزه کنید. به عنوان یک چالش دیگه ماسک نزنید و اجازه ندید که دیگران روی شما تاثیر بگذارند. سپس با خانوادتون به صورت منطقی گفت و گو کنید و تمام تاثیرات مخربی که بخاطر رفتاراتشون تجربه کردید رو بدون جدل بازگو کنید و در نهایت از کمک های مشاور برای تمامی ابعاد شخصی و خانوادگیتون استفاده کنید.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی حالم خیلی وقته توی خانوادم خوب نیست
شاهد اینم که پدر و مادرم بیشتر از من به خواهر و برادرم توجه میکنن اینطوری که برادر کوچکترم هرچی میخواد در اختیارش قرار میدن و خیلی دوسش دارن و هرکاریم میکنه راحت کنار میان و خواهر بزرگترم رو خیلی دوس دارن همه جوره ازش حمایت میکنن و ازش تعریف میکنن و دوستش دارن و هرچی بخواد در اختیارش میزارن و اما من ، من واسه دانشگاه قرار بود پول شهریمو بدن کلی بهم گفتن از پس درس خوندن برنمیام و نمیتونم و حرف بارم کردن و درحالی که برای خواهرم چهارسال پول شهریه دادن و هیچی نگفتن و میخواستن برام لباس بگیرن جوری باهام برخورد کردن که گفتم کاش کفن بگیرن برام بپوشم بهتره کاش بمیرم و دانشگاه نرم و ازینا گذشته جرعت نداشتم بگم پول برای خرید کتاب میخام چون خیلی بد باهام برخورد میکنن و اصلا دوسم ندارن. تا جایی که بتونم کنارشونم و بهشون کمک میکنم ولی اونا نمیبینن اصلا کارای منو مدام میگن من هیچ کاری نمیکنم و بین منو خواهرم و برادرم دعوایی بشه و اونا مقصر باشن چه من در آخر من سرزنش میشم و مورد تمسخر قرار میگیرم و اینو دیگه کامل فهمیدم دوستم ندارن و من نمیتونم احساساتمو خوب بروز بدم و همش خودخوری میکنم و اینا فکر میکنن من کاملا آدم بی عاری هستم و اصلا ناراحت نمیشم هرچی بارم میکنن
حقیقتا داشتم میترکیدم لازم دونستم اینارو ب یکی بگم و حالم خوب نیست
حتی الان دارم به این فکر میکنم که شاید بهتره من نباشم و من بمیرم تا کمتر دلم بشکنه و آسیب ببینم 🙂
سلام، من ۲۱ سالمه و فرزند آخر خانواده هستم پدر و مادرم فوت شدم توی خانواده ما هرکی به فکر خودشه یه خواهر از خود بزرگتر دارم که به همه رقابت و هم چشمی داره حتی با که خواهرشم حاضره با من ساعت ها دعوا و مرافعه کنه ولی یک کار کوچیک رو انجام نده منم خیلی دچار افسرده گی شدم یک ذره باهام دعوا بشه میزنه به سرم و چیغ میزنم و همه چیو میشکنم خودمو میزنم ، واقعاً کلافه دیوانه شدم از زندگی و به دنیا امدنم پیشونم.
سلام این روزا زیاد حالم خوب نیست مامان و بابام قبلا خیلی بیشتر بهم اهمیت میدادن الان تمامه زندگیشونو برای خواهر کوچیکم گذاشتن چیکار کنمم؟احساس خفگی بهم دست میده
من همش احساس میکنم خیلی تنهام ما 3 تا دختری و من بچه 2 ام بعضی وقتا خیلی حالم بده و میخوام با یکی صحبت کنم اما هیچکدوم از اعضای خانواده ام درکم نمیکنن من یه خواهر 19 ساله دارم که همش با دوسپرش هرجا میخواد میره هرکار میخواد میکنه و با مامانم همش میگه و میخنده ولی همش همهچیز رو از من پنهون میکنن یه خواهر 5 ساله ام دارم که خیلی دردونه مثلا زمانی که به مامانم یا بابام میگم سلام با زور جواب میدن اونوقت آجی کوچیکه انقد سلیطه است انقد ناز و قربون میشن این یه مثال بود و کلا مشکلم اینه من انگار بی اهمیت ترین مهره ام تو این زندگی حتی الانم که دارم با شما صحبت میکنم دارم اشک میریزم و مینویسم
سلام من خیلی وقت ها در خانواده ام احساس اضافه بودن میکنم مثلا مادرم خیلی از وقت ها میگه من یک بچه برایم کافی بود و نمیخواستم تو رو به دنیا بیارم همیشه ازم بهترین نمرات رو میخواد و اگه نمره کمی بگیرم یا چیزی یادم بره فقط فقط سرزنشم میکنه و میگه خیلی بی چشم و رویی تو مدرسه دوستای خوبی دارم ولی خب فشار درس ها زیاده تو خانواده خیلی سر چیزای کوچیکی سرزنش میشم دارم دیوونه میشم خیلی وقت ها با خودم میگم اگه به دنیا نمیومدم چی؟ اون موقع الان مامانم خوشحال بود؟ شاید فقط بهتره برم بمیرم اونجوری اون الان خیلی خوشحال تره
مشکل من خانوادم هستش من ۱۵ سالمه همیشه وقتی ناراحتم مشکلاتی دارم نمیتونم به خانوادم بگم چون منو سرزنش میکنن تحدید میکنن زور میگن بیشتر اذیت میشم هیچوقت باهاشون نتونستم راحت باشم باهام کنار نمیان انقد میگن نمیزارم مدرسه بری که من الان تو فکر اینم که دیگه ترک تحصیل کنم واقعا تو شرایط بدی هستم هیچ راهی ندارم خانوادم بهم اعتماد ندارن بهم حرفای بدی میزنن لحن گفتار حرف زدنش خیلی زشتو اذیت کنندس و الان یه موضوع اصلی تریم هست که من با یه پسر یک سال تقریبا رو رابطم و همو خیلی دوست داریم پسره حاضره برا من همه کار بکنه ولی خانوادم اونو قبلش نمیکنن منم چون راحت نیستم باهاشون نمیتونم راجب این موضوع باهاشون صحبت کنم و الان نمیدونم باید چیکار کنم
من از بچگی تا حالا که ۱۱ ساله هستم حسرت خیلی چیز ها رو دارم که اصلا قابل شمارش نیست من یکی از حسرت مهر و محبت پدر و مادری هست و مخصوصا پدری حسرت پدرم خیلی بهم سخت میگیره یادمه سر یه چیز بهم ببخشید یه قضاوت خیلی بزرگ بهم زد که همون موقع انقد سرم بلند داد زد و کتک و دعوا ولی همون موقع به پدرم قضاوتی رو که زد بهش ثابت کردم دیگه اینم یکی از حسرت هام اصلا به وضعیت تحصیلیم دقتی نمیکنن نه هیچ کمکی نه هیچی خونمونم بدون اتاق خوابه میشینم شب ها درس می خونم بازم کتک و دعوا و جیغ و داد وضعیت مالی مونم جوری هست که بخوایم شکم مون رو سیر کنیم دوست دارم مثل دوست هام تیپ بزنم نه در حدی که هر روز بخوام لباس بخرم من کلا یدونه شلوار و دو تا دونه لباس خونگی و بیرونی واقعا اینا حسرت نداره دلم میخواد با مامانم درد و دل کنم در مورد از این جور چیزا ولی مامانم مثل بابام بعدش میخوام الان از علائم افسردگیم بگم افکار خودکشی زیادی دارم به شدت خوراکم زیاد شده هر روز گریه میکنم حتی بعضی روز ها بدون دلیل و احساس گناه پوکی و بی ارزشی میکنم و فکر میکنم خیلی تنها هستم و واقعا هم اینجوریه و بعد فکر میکنم خیلی بینهایت زشتم و راستش رو بخواین من درد مفاصلی و استخوانی هم دارم اونم بخاطر روحم بخاطر همین هم هر روز میشینم گریه میکنم درد من هم جوری هست که هم بخاطر روحم هستش و هم کمبود ویتامین دی و کلسیم و کم خونیم دست خودم نیست واقعا چون خیلی ضعیف شدم خلاصه شب و روز میشینم غصه میخورم به مامان بابام هم صد بار بهشون گفتم که افسرده هستم ولی میگن افسردگی اصلا چی هست و بازم کتک و جیغ و دعوا
سلام دختری نوجوان هستم از دو سال حس میکنم افسرده شدم و هر چی که میگذره روز به روز بدتر میشه چون واقعا فهمیدم که من برای خانوادم اهمیتی ندارم اصلا از حال روحیم خبر ندارن و هی میگن چی شده ولی وقتی درک نمیکنن من چی بگم بهشون خانوادم سختگیرن مامانم یه گیرایی بهم میده که واقعا بی اهمیته از بچگیم همینجوری بوده خیلی حساسه حرف مردم خیلی براش مهمه و انگار حرف مردم براش سنده مثلا بگن دخترت فلان کار رو کرده باور میکنه من هیچ وقت نمیتونم باهاش همه ی حرفامو بزنم و جدیدا هم بابام مثل مامانم شده دیگه اون درک اول رو نداره تا جایی که سر چیزای الکی کتک خوردم ازشون رشتم تجربیه واقعا داره بهم فشار میاره تو این اوضاع و نمیدونم باید چیکار فکر تغییر رشته افتاده تو سرم ولی بعضیا میگن نمیشه و فلان با خودم میگم حداقل فشار درسی از روم برداشته میشه اینجوری و خیلی هم میترسم که چی پیش میاد این روزا واقعا حالم بده بعضی وقتا آرزوی مرگ میکنم یا با خودم میگم کاش به دنیا نمیومدم حتی مامانم چن بار بهم گفته کاش به دنیا نمیومدی واقعا خسته شدم
سلام.خب مشکل من از وقتی شروع شد که به دنیا اومدم.تو یه خانواده ی بی منطقی که هیچ درکی ندارن.یه خانواده ای که آرزوی دختر داشتن و وقتی من اولین دختر بودم و بعد از کلی ذوق تازه فهمیدم پسرشون عزیز تره حتی نمیدونن با یه دختر بچه باید چطور رفتار میکردم.یه خانواده ای که به جای اینکه بشینن درست به مشکلاتت گوش بدن و براش راه حل پیدا کنند مشکل درست میکنن و با زور میخوان خفه شی و صدات در نیاد.از من یه آدمی ساختن که هیچکس دوست ندارد باشه.تو سن کم افسردگی خیلی شدید گرفتم و کسیم نبود واسه خوب شدنم تلاش کنه حتی براشون ذره ای اهمیت نداشت که بخوان کمکم کنین آخرم خودم خوب شدم و حالا تو سن ۱۷ سالگی تبدیل شدم به یه آدم سرد که هیچکس جرعت ندارع سمتش بیاد از بس از دور مغرور و سرد به نظر میرسه یه کاری کردن از همه آدما بدم میاد در مقابل همه یه چیزه دفاعی دارم.برای اولین باره دارم حرفامو به زبون میارم من حتی بلد نیستم با کسی دردو دل کنم و از بس سرد شدم نمیتونم مثل دخترای دیگه رفتار کنم.الان که ازون مرحله که هر روز به خودکشی فکر میکردم گذشتم و واسه خودم هدف تایین کردم ولی بازم منو میخوان بکشند پایین و این جا کسی نیست درکم کنه و هر روز بدتر از دیروز
سلام وقتتون بخیر بشه من حالم خیل بده واقعا دارم فکر میکنم از لحاظ روحی و روانی خیلی داره بهم فشار میاد از اینکه مامانم توی خونه که میاد همش بهم گیر میده حتی اونقدری برام محدودیت میزاره انگار برده این خونم میگه چرا عطر میزنی میری بیرون مگه خرابی میگم تو چرا عطر میزنی میگه من زنم تو دختری فرق میکنی اخه مگه فرقش چیه یه ازدواجه دارم دیوونه میشم با کاراش و رفتاراش هرچی صبر میکنم بابام از اونور همش مسخرم میکنه نمیزارن درسمو بخونم منو نزاشتن برم مدرسه واقعا موندم چیکار کنم از یورم نمیتونم از این زندگی خودمو خلاص کنم واقعا نمیتونم با اینها زندگی کنم یه خواهر دارم که ۸ ساله ازدواج کره رفته حتی یکبارم ندیدمش یه برادر دارم که اونم با این اخلاق مامان بابام هر یکی دوماه قهر میکنه اینا به کنار یک خواهر ۴ ساله دارم وقتی میبینم بابام بهش میگه عزیزم و بغلش میکنه دلم اتیش میگیره چون حتی یکبارم بابام منو بغل نکرده یا بهم نگفته عزیزم واقعا فقط به خاطر اینکه ابجیم ترکشون کرده منو هم فکر میکنن همینطوری مثل ابجیمم برای همین بهم اهمیت نمیدن انگار اضافیم خسته شدم دیگه نمیدونم چیکار کنم چطور صبر کنم واقعا موندم کمکم کن
سلام دخترم ۱۷ سالمه
پدر و مادرم اجازه ی هیچ کاری رو بهم نمیدن
حتی اجازه ی نصب کردن اینستا رو ندارم
حق بیرون رفتن هم ندارم هر چقدر باهاشون حرف میزنم یا صحبت مشاور ها رو براشون میفرستم میگن نه مردم شاید بخوان هزار تا کار دیگه بکنن ما نمیذارین
نمیدونم چیکار کنم باهاشون
سلام خانوادهام خیلی اذیتم میکنن اصلاً ازشون راضی نیستم برای مثال برادرهایم را بیشتر از من میخوان اگه اونا هم مریض بشن به اونا خیلی توجهی میکنند اما اگه من اینجور بشم میگن تقصیر خودت بوده خودت این کارو کردی خودت حواست خودت نبودی و اگه اونا لباسی بخواهند خیلی بهشون توجهی میکنند اما من اصلاً و هیچ وسیلهای رو برام نمیخرم برام خیلی سختگیرن باهاشون مهربون خوبم هستم اما نمیدونم چرا این کار رو با من میکنن و اینکه من دوستهایم پیج اینستاگرام و و گوشی همه دارند اما من ندارم و میگن اصلاً برات و اینجور چیزا خوب نیسته من ۱۴ سالمه دارم میرم تو ۱۵ سال و اصلاً به من توجهی دارند و گوشی و اینا اصلاً برام نمیشه اما از برادرام که یکیشون کلاس ششم یکیشون کلاس دوازدهم میگیرم پگ
سلام چرا مامان و بابام به خواهرم اهمیت میدن به اصلا به من اهمیت نمیدن خسته شدم از این زندگی
سلام من دختر هستم ۱۲سالمه دوست دارم بی حجاب باشم مثل دوست های خودم ولی مامانم به من میگه حجابتو رعایت کن و چادر بپوش??? اخه من با چه زبونی بهش بفهمونم که من از هرچی وسیله با حجاب هستش متنفرم حتا اجازه نمیدن با ۲ تا از دوستام بیرون باشم (دوستای من تازگیا خیلی باهام سرد شدن)لطفا راهنمایی کنید منو و اینکه من قراره امسال برم کلاس ششم و از دوستام جدا شم برای کلاس هفتم خیلی نگران هستم میترسم هیچ دوستی پیدا نکنم
و اینکه یه جورایی دوست دارم تو مدرسمون یه جای متروکه پیدا کنیم و بفهمیم داستان دارکش چیه الته تو مدرسه ما همچین جایی وجود نداره ولی باز دلم میخواد همچین جایی وجود داشت تو مدرسمون
سلام من دخترم و 14سالمه حس میکنم پدرو مادرم دیگه دوسم ندارن حس میکنم تنهام و توی دنیا هیچ کسیو ندارم مامانم فقط میگه باید بری پزشکی ولی من وکالت رو دوست دارم بابا میگه باید دکتر بشی یعنی از هر طرف توی مخمصه گیر افتادم از نظر امکانات و داشتن وسایلی که میخوام خوبم ولی اونایی نیست که من میخوام وقتی میخوام باهاشون حرف بزنم میگن هیچی نمیشی و از این حرفا تو این چند روز انقدر افسردم بنظرم خودشون متوجه شدن ولی بازم کمکم نمیکنن هیچوقت هم حمایتم نکرد کلا من تنهام و هیچکسو ندارم دیگه در این حد یعنی تا حالا با هیچکس نتونستم دردل کنم چون اعتماد ندار م بهشون هر روز دعا میکنم که زود تر بمیرم چون موندنم هیچ تاثیری نداره و هروقتم بمیرم مطمئنم که هیچکس برام گریه نمیکنه
هم دردیم
دوستان منم دوران شمارو گذروندم از بچگی مسخره ام کردن مادرم اسمهای خیلی بدی میذاشت روم همش أدامو درمی اوردن دلم ثانیه به ثانیه میشکوندن دوست فامیل همه باهم . دوران دبیرستان رو تموم کردم. رفتم سرکار به دلیل کم محبتی که دیده بودم چه شکست ها یی نخوردم. چون از بچه گی سر خورده بودم تو سی سالگی با مردی ازدواج کردم که قبلا ازدواج ناموفق داشت بچه هم داره نمیگیم خیلی خوبه ایشون متاسفانه باوجود تحصیلات عالیه ودر آمد عالی من همچنان به هیچ آرزوم نمیرسم چون خودم سعی میکنم. ولی نمیشه . اینم بگم دوران جوانیم هر کاری خواستم بکنم مسخره شدم که تو نمیتونی خودم اعتقاد داشتم میتونستم بهترین باشم حتی میخواستم دانشگاه برم که نداشتن میخوام بگم حرف هیچ کس رو گوش ندید خودتون رو دست کم نگیرید چون باعث میشه همش شکست بخورید از آرزوهاتوت دست نکشید حتما درستون رو بخونید که مثل من سرخورده نباشید مواظب قلبتون باشید
من پدرم انقدر تهدید می کنه و عصبانی میشه که کم مونده فقط فحش بده اونم چون ۱۵ سالمه نمی کنه،به هر حال اینها مشکل نیستن مشکل اصلی اینجاست که من می خوام بازی ساز و برنامه نویس بشم اما حتی حمایت هم ازم نمیشه که یه دوره برام بخرن حتی اگه هزار تومان باشه عوضش میگن باید بری سمت درس و پزشکی و یا معلم شی چیزهایی که ازشون متنفرم البته فرقی نداشت چیز دیگه ای هم می گفتن چون از درس هم متنفرم صد ها دلیل اوردم براشون که درامد برنامه نویسی بیشتره یا من به این مسیر علاقه دارم با مدرک در امد بازی ساز رو بهشون نشون دادم ولی بازم حرف خودشون رو می زنن و به معنای کلمه از لحاظ مادی هم مالی دارن گند می زنن به زندگی من هیچ بازی هم ندارم و صبح تا شب دارم فکر می کنم که چطوری راضیشون کنم تا وقتی که یکبار بابام انقدر اعصابش خورد شد که حدود ۲ دقیقه فقط کتکم زد و مامانم هم جلوشو نگرفت دارم داغون میشم کمک کنین یکمی حالم بهتر شه یا بتونم راضیشون کنم
سلام من یه دختر 12 ساله هستم مامانم همیشع نیتونه تمسخر دعوا کنه فقط بلده بابچه ها دیگه مقایسه کنع جلو همه بلده ضایع کنینم حرفی ندارمبزنم
سلام من هم شانس ندارم
از اول محبت ندیدم تا الان 16 سالمه
سلام این من فاطمه هست پدرم 59 سال سن دارد و مادرم 39 سال مادرم ازدواج دومش هست و در ازدواج قبلیاش دو پسر دارد و پسر اولی به تازگی ازدواج کرده و دوباره شوهره قبلی مامانم اومده چند ماهی هست شکست مالی خوردیم و رابطه ی مادرم و پدرم بهم ریخته و وقتی شوهر قبلی مامانم زنگ میزنم مادرم با کلمات محبت آمیز جواب شو میده و وقتی پدرم صحبت میکنه مادرم حتی توجهی نمیکنه به حرفهای بابام و منو خواهر هایم دوستای هست مادر بابام رو از دست دادم و هر وقت یادم می افته گریه میکنم و سر نمازمم از ترس اینکه پدرم بمیره گریه میکنم
سلام من دخترم و ۱۳ سالمه
من وضعیت مالیم خوبه ،تمام امکانات مالی و از نظر وسایل رو دارم.پدرو مادرم(بیشتر مادرم)به خواسته هام توجه نمیکنن.مامانم یروز بهم گفت من فقط بخاطر خودم میخوام دکتر شی و درس بخونی تا سرم رو بالا بگیرم.پدرم خیلی بهتره باهام درد و دل میکنه ولی پیش مامانم منو ضایع میکنه ، میگه حق با مامانته .مامانم هم میگه تو لیاقت نداری و همینام از سرت زیاده .برای همین نتونستم علاقه هام و حرفای دلم رو بهشون بگم .اخرم بهم میگن همچی بهت میدیم چیزی هم کم نداری ولی چرا درس نمیخونی؟
نشد بهشون بگم چرا درس نمیخونم،از کی درس نمیخونم،کی اعتماد به نفسم رو اورد پایین بهم گفت هیچی نمیشی و لیاقت نداری.درسته ارزوی همست که مث من وضعیتشون خوب باشه ولی من دوست دارم مثل بعضیا پول نداشته باشم ولی محبت خانواده داشته باشم.
خیلی از حرفام رو با بغض نگه میدارم.تو جمع دوستا و خانواده هر وقت صحبت از محبت خانواده و درس خوندن میشه بغض میکنم.نیاز به کمک دارم .
با دیدن کلیپای احساسی سریع گریم میگیره و بهم میگن ضعیف.میخوام خودکشی کنم ولی نمیتونم و به خودم میگم راهش این نیست.ولی راهش چیع؟
سلام دخترم ۱۴ سالمه کلاس هفتم هست من دیگه خسته شدم از دست پدر ومادرم آرزو دارم که برم از این خونه اما نمیتونم اجازه ندارم پام رو از خونه بزارم بیرون بابام همش اسم های بدی
میزاره روم دیگه خسته شدم حق ندارم شام بخور همش توی اتاقم هستم فقط حق دارم برم مغازه مامانم همش اگر من کاری کنم به بابام میگه دیگه متنفر از زندگی دوست دارم خودم رو بکشم
هممون عین همیم ولی کمتر و بیشتر دارع غیر از اینع؟
من خودم ۱۳ سالمع خیلی بدبختی هایی هم دارم مامان بابام بهم اهمیت نمی دن آزادی ندارم نمی زارن برم بیرون و…
ولی ط ۱۹ سالگی کنکور قبول شدم می تونم خوابگاه برم و دوست دختر پیدا کنم و جبرانش می کنم چون تو شیراز زندگی می کنیم اگ جایی غیر شیراز قبول شم بیشتر به نفعمع چون ازاد ترم
همین رل زدن می تونه همع ی بی توجهیع ها والدینم رو جبران کنع
سلام دخترم ۱۹ سالمه پارسال کنکور دادم و دانشگاهی که این همه سال واسش تلاش میکردمو قبول شدم دانشگاه سراسری. خواهرم چند سال پشت کنکور بود اونم کنکور داد برای بار ششم بازم پیام نور قبول شد و خانوادم بخاطر اینکه اون ناراحت نشه اجازه ندادم برم دانشگاه سراسری بزور دانشگاه پیام نور ثبت نامم کردن و درست همون رشته ای که خواهرم انتخاب کرد منم علاقه ای ندارم و نمیتونم بخونمش خانوادم هی سرزنشم میکنن و… اینا جدا
هنوز به دنیا نیومده بودم مادرم قصد کشتنمو داشته ولی موفق نشده کلا هم دوستم نداره هیچ وقت محبت مادرو نچشیدم فقط بابامو داشتم ولی اونم تازگیا مادرمو برادر خواهرام سرشو پر میکنن اونم اذیتم میکنه دیگه طاقت ندارم دارم میمیرم هزاا بار رفتم خودکشی کنم ولی نمیتونم ۷ ساله یکیو دوست دارم اونم بیحد عاشقمه بخاطرش نمیتونم خودمو بکشم طاقت ناراحتیشو ندارم من چیزیم بشه حتما اونم بلایی سر خودش میاره فعلا موقعیت ازدواج هم نداریم دیگه طاقتم ندارم
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم ولی از وقتی یادم میاد تو خانواده ما همیشه دعوا بود بابام یه آدمی بود که به هیچکس اعتماد نداشت از هر حرف کوچیکی یه دعوا درس میکرد همیشه میگفتن چون ما پولداریم نمیدونم خوشبختیم یا باید قدرشو بدونیم ولی اینطوری نبود بابام بچه تر که بودم مامانمو کتک میزد سر هرچیز کوچیکی دعوا میکردن بزرگتر که شدم انگار تو این خانواده اصلا اهمیت نداشتم هیچکس بهم اهمیت نمیداد حتی تو کوچیکترین موضوعات چه برسه دیگه موضوعات مهمتر همیشه حس میکنم برای این خانواده کمم هرکاریم کنم خواهر بزرگترم مهمتره هرروز بابام یا مامانم دارن فرق میزارن همش کمتر وجود خودمو حس میکنم ولی جلوشون میخندم شادم فقط اینطوری میتونم بگم منم هستم خسته شدم از بس بی اهمیت بودم براشون حتی تو دوستامم کسی دوسم نداره بهم اهمیت نمیده واقعا حس میکنم من مشکل دارم اگه نداشتم که باهام خوب بودن
سلام
من واقعا خستم از این وضعیت نمیدونم چیکار کنم?
فرق گذاشتن ها . مقایسه بیجا : مثلا من رشتم تجربیه واقعا خیلی سخته خب منو با برادر کلاس چهارمم مقایسه میکنن ببین اون نمراتش همش بیسته خیلی خوبه تو فلانی بساری. کل امید انرژیمو با این حرفاشون میگیرن.
من انگاری یه زندانیم تو خونه هیچ جایی اجازه ندارم برم . تازه بابام میگ مدرسه میری بسه دیگ چقد میخای بری بیرون. با مامانمم اجازه نمیده برم بیرون. با خودشونم رفتنی همیشه یه جوری رفتار میکنن که کوفتم میشه??خستمم
کاش یکم درکم میکردن تازه این یه قسمت خیلی کوچیکشه قابل گفتن نیس . خیلی وقتا فکر فرار میزنه به سرم یا خود کشی واقعا خستم
۲۰سالمه .مامان و بابام به شدت به من بی احترامی میکنن فوش و…جلو همه عابرومو میبرن تو جمع بهم فوش میدن و اصلا دوسم ندارم حتی خودشون بهم میگن که کاش تو هیچ وقت به دنیا نمیومدی یا پسر بودی.خیلی بین منو داداشام فرق میذارن اونارو رو سرشون میذارن همش به من تیکه میندازن فوش میدن بی احترامی میکنن حتی نذاشتن من برم دانشگاه با اینکه دانشگاه ازاد تهران قبول شدم عین زندانی ها باهام رفتار میکنن واقعا حالم ازشون بهم میخوره جلوی همه درباره من بدی میگن و من الان ۲۰سالمه و از ۱۷سالگی کار کردم و همه ی خرج و مخارجم با خودمه همه چی حتی خردو خراکم واقعا متنفرم ازشون قبلا دست بزن هم داشتن الان کمتر شده هر روز ارزوی مرگ دارم نمیدونم چرا خدا منو ازشون نمیگیره
سلام من ۱۴ سالمه پدر و مادرم اصلا درکم نمیکنن. من پارسال با یه پسر دوست بودم بابا و مامانم فهمیدن گوشی ازم گرفتن بعد اون بهشون قول دادم که با پسر دیگه ای حرف نزنم و خودم به این نتیجه رسیدم که تهش هیچی نیست و دیگه با پسری حرف نمیزنم من دوست دارم مستقل باشم مثلا بابا یا مامانم در طول هفته یک یا دو روز رو اجازه بدن من با دوستام برم بیرون طی یک تایم خاص و در یک مکان امن اما این اجازه رو به من نمیدن امروز من به مدرسه رفتم برای کلاس تقویتی پول نقد نداشتم مجبور شدم به مغازه بابام که پشت مدرسه هست برم که بابام من رو دید ولی هر چی میگم باور نمیکنن و گوشی رو هم از من گرفتن من توی گوشیم چیزی نداشتم در حد یک پیامک عادی بود که برای دوستام میفرستادم که پدر و مادرم هم اون پیام ها رو میدیدند اما الان خیلی به من سختگیری میکنن زود هر اتفاقی میوفته گوشی رو ازم میگیرن با اینکه من مقصر نیستم دوستا و هم سن و سالای من حتی کوچیک تر از من اجازه دارن در طول هفته دو روز به مدت دو ساعت برن بیرون اما من این اجازه و ندارم و اینکه اصلا قصد داشتن دوست پسر ندارم فقط دوست دارم مستقل باشم و با دوستام وقت بگذرونم اینکه اینقدر محدودیت برای من گذاشتن جدیدا من اعتماد به نفسم رو کامل از دست دادم کلا خیلی عصبی و پرخاشگر شدم همش توی خودمم بیشتر اوقات با کوچیکترین حرف گریم میگیره دوست دارم خانوادم بیشتر درکم کنن و بتونم اعتمادشون رو جلب کنم بتونم باهاشون مثل یه دوست باشم میشه یه راهکار به من بدین
میشه لطفا کمک کنید؟ دلم میخواد بمیرم،با خوانوادم مشکل دارم اونا درکم نمیکنن هیچکس پشتم نیست از خواهرم متنفرم خیلی از خود راضیه فکر میکنه خیلی عاقله خیلی پروعه باعث بدبختیمه دلم میخواد از این خونه بره و دیگه هیچکس وقت نبینمش حتی اگه بمیره هم ناراحت نمیشم خواهرم تو خونه دعوا داره باهام همین یه ماه پیش تو دعوای پدر و مادرم یهو اومد الکی با من دعوا راه انداخت منم خیلی عصبی شدم و زدمش و پشیمون نیستم از اینکارم ولی اون فکر میکنه تقصیر کار منم ،ازش خیلی متنفرم بخاطرش کلی استرس میگیرم حتی وجودش تو خونه حرف زدنش صداش دیدنش خیلی اذیت کننده و رو مخ برام،لطفا کمکم کنید و بگید چیکار کنم؟ خوانواده ی من همشون مشکل اعصاب دارن برادرم و پدرم و خواهرم زود عصبی میشن با سر و صدا حرف میزنن جوری که فکر میکنید دعوا میخوان بکنن حتی سر کوچیکترین چیز،خواهرم از بچگیم روانی بود سریع عصبی میشه سر چیز کوچیک کتکم میزد من واقعا خسته شدم دیگه دلم میخواد از این خونه برم دور بشم ازشون من این خوانواده رو نمیخوام
سلام من نازنینم 17 سالمه یه مدت خیلی زیاده عصبی و پرخاشگر شدم همش عصبیم جر و بحث میکنم حالم خوبه بعد یهو میریزم به هم گریه میکنم با خانوادم درگیرم نمیتونم درس بخونم ناامید شدم تمرکز ندارم رو درسام هر چی میخونم یادم میره یکم دیگه مونده به کنکور من هیچ هیچم دلم میخواد خودمو بکشم ولی نگران آبروی بابامم همیشه آبرو به من ترجیح داده شده تو سن خیلی کم درگیر عشق یه طرفه شدم تحقیر شدم بچه بودم شاهد خیانت بابام بودم حس میکنم هیشکی دوسم نداره از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیم متنفرم هیچوقت نگفتن احساسات و عواطفت برای ما مهمه همیشه گفتن مهم ترین چیز برامون آبروعه بابام گفته اگه با پسرا دوست بشم علاوه بر اینکه نمیزاره درس بخونم نمیزاره زندگی کنم گفت سرمو میبره تعداد خودارضاییام زیاد شده روزی چند بار با پورن خودارضایی دارم انگار میخوام از خودم فرار کنم تمام محتواهایی که میبینم شده دپ و غمگین تو رو خدا کمکم کنین من نمیخوام اینجوری باشم
من 18سالمه ولی متاسفانه پدر و مادرم هنوز به چشم یک بچه به من نگاه میکنن انگار نمیتونم از خودم دفاع کنم یا مستقل باشم و این خیلی منو اذیت میکنه حتی تا سر کوچه هم میخوام برم مادرم باید همراهم باشه هر مکانی که بخوام برم پدرم اجازه نمیده تنهایی برم یا میگه باید با مادرت بری یا دوستات همراهت باشن و من واقعا ناراحت میشم و هرچقدر هم بهشون میگم من بزرگ شدم و به سن قانونی رسیدم باز هم قبول نمیکنن
سلام . من تارا هستم 10 ساله از تهران.حال روحی خوبی ندارم و افسرده هستم.من الان همه ی دوستام گوشی دارن به جز من.بقیه دوستام همش منو به خاطر اینکه گوشی شخصی ندارم مسخره میکنن.اصلا هم مادر و پدرم درکم نمیکنن.من افسرده ام اما هیچ کس درکم نمیکنه
سلام وقتتون بخیر من 19 سالمه و خانم هستم. مشکلی که دارم خانواده ای که دارم. بشدت از طرف خانوادم اذیت میشم، مدام سرزنشم میکنن، مدام با بقیه مقایسم میکنن. حتی نمیتونم بگم سرم درد میکنه میگن الکی میگی یا حتی اگر دکتری بهم بگه فلان مشکل رو دارم باید درمان بشم مامانم میگه تو الکی میگی همش دنبال بهونه ای که درس نخونی باید بری قرص اعصاب بخوری. در صورتی که من مشکل روانی ندارم فقط خانوادم کلا از لحاظ روحی مشکل دارن و دارن من رو بیمار میکنن. اینقد اذیت میشم که توی طول روز مدام فکر میکنم و نمیتونم درس بخونم. اینم بگم که من اصلا ن دوستی دارم ن اشنایی نه چیزی. فقط خانوادم رو دارم که از طرف خانواده هیچگونه محبت و پشتیبانی نمیبینم. خیلی خستم کار هر شبم گریه هستش چون میدونم که من لیاقت این خانواده رو نداشتم. کلی ارزو دارم که متاسفانه خانواده من جای رشد نیست. جای بدبختی جای متوقف شدن و کشته شدن ارزوهاست. ممنون میشم کمکم کنید چیکار کنم؟ چجوری باهاشون رفتار کنم که ذهنم اروم باشه و اینقد بهم فشار وارد نشه؟
سلام وقتتون بخیر
من ۱۸ سالمه و دوازدهمم دوران بچگی خیلی بچه شلوغ و پرجنب و جوشی بودم و همش ب خاطر این سرکوب شدم
خونواده بابام کلا خیلی اروم و ساکتن واضح تر بگم عین ی مرده متحرک تنها حرفی ک میزن سلام _خدافظ نه شوخی کردن بلدن ن حرف ن نصیحت هیچی مامانمم خیلی بداخلاق و جدی هستش اجازه نمیده با دوستام برم بیرون اصلا اجازه نمیده دوست بگیرم واسه خودم بچگی بجای اینکه بهم ادب یاد بده ک با بزرگترام چجوری رفتار کنم اداب معاشرت بهم یاد بده همش بهم گفته به هیچکی سلام نده با هیچکی حرف نزن هر کی هر چی پرسید بگو نمیدونم حتی الانم ک ۱۸ سالمه نمیزاره با کسی ارتباط بگیرم تنها جایی ک میرم مدرسس تو مدرسه هم همیشه جزو دانش آموزان ممتاز بودم و بقیه وقتاتو خونه یا درس میخونم یا تو اتاقم هستم و همش با خودم حرف میزنم یا سرم تو گوشی
من ی شخص بشدت خجالتی و اجتماع گریز هستم و این خیلی اذیتم میکنه همش سعی میکنم باب میل دیگران رفتار کنمبقیه رو از خودم راضی نگه دارم جواب دادن بلد نیستم
حتی ی احوالپرسی ساده هم برام خیلی سخته دیگه نمیتونم تحمل کنم و میخام از این وضعیت دربیام خیلی عذاب میکشم توسط دیگران خیلی مورد تمسخر قرار گرفتم و حتی کار به جایی کشیده که بهم عقب مونده میگن که هیچی از دستش برنمیاد حس میکنم اگه بتونم تو دانشگاه ی شهر بزرگ قبول بشم میتونم ازین وضعیت دربیام ینی با آدمای جدید آشنا بشم بگم بخندم و بگردم اجتماعی میشم
بنظرتون این خصلت خجالتی بودن میتونه از خونواده پدرم ارث رسیده باشه بهم بابامم همین خصلت و داره الان ۶۰ سالشه ارتباط گرفتن بلد نیس و نمیدونه کجا چی بگه یا چجوری بگه منم نمیخام مثل بابام باشم نمخام راه اونو ادامه بدم بابام ب خاطر این موضوع خیلی از فرصتا رو از دست داده ب خاطر بی زبونیش خیلی تحقیر شده و با وجود اینکه بیگناه بوده طرف بابامو مقصر دونسته
یا مثلا چن درست تربیت نشدم و تو همچین محیطی بزرگ شدم ک اینم اگه مثلا من تو ی خونواده دیگ بزرگ میشدم این نبودم؟
باید چیکار کنم از کجا شروع کنم میشه لطفا راهنمایی کنین
من هانیم هانیه احمدی ۱۸ ساله تک دخترم و یه برادر ۲۳ ساله و یه برادر ۱۰ ساله دارم . همیشه توی خونه هشتاد درصد بحث ها با منه نمیدونم حق با اوناس یا که اونا منو درکم نمیکنن . از حق نگذریم لازمه ک بگم تو خیلی جاها خانوادم بخصوص مامان و بابا خیلییی حمایتم میکنن ولی از طرفیم رو یه چیزای خیلی ساده و ابتدایی بدجور گیرن . من یه دختر مستقلم ک از سن چهارده پونزده سالگی که ترک تحصیل کردم فقط کار کردم و نسبتا مستقلم . از طرفی این استقلاله باعث شده سطح توقعاتم بالا بره تو بعضی مسائلش خانوادم خیلی گیرن روش بنظرم اینا اصلا ربطی به اونا ندارم . همش میخان عقاید و تفکرات خودشونو به من بقبولانند ک این واقعا غیر ممکنه سر این سخت گیریا من خیلی چیزا رو از دست دادم مثلن الان تو این سن خیلی دوست داشتم که چند تا رفیق داشتم که لااقل باهاشون تا یجایی میرفتم ولیخب چون میدونستم اجازه نمیدن باهاشون جایی برم کلن سعی کردم زیاد ارتباط نگیرم .کل زندگیم شده صب برو سرکار شب دوباره برگرد به قدری با خانواده تو همه چی اختلاف دارم که به کل منزویم کردن خوشم نمیاد پیششون باشم یا که جایی میرن باهاشون برم وجه اشتراکم که نداریم یاکه دوست داشتم بعضی کاراییکه همه هم سنام الان انجام میدنو منم امتحان کنم شده حتی برای یه ذوق کوچیک دخترونه به خودم برسم طبق سلیقه لباس بپوشم یه ناخونی بکارم و… اینجوری چیزا یا که با رفیقات دورهمی کافه بری ولی نمیزارن در صورتی که من هرکاری بخام انجام بدم همش با پولای خودمه که کار کردم من برا هیچ چیزم از خانواده پول نمیگیرم همش میخان جوری باشم که خودشون دوص دارن یا که داعم دارن مقایسم میکنن با دختر عمو و عمه ( که اونام همشون آدمایی بودن که زیر سن هجده ازدواج کردنو بچه دار شدن) من کلن طرز فکرم با اونا زمین تا آسمون فرق داره ولی همیشه با اونا مقایسم میکنن . خسته شدم از اینکه همش مخالفت میکنن با هر تصمیمی ک دارم تصمیمات منم عواقب جبران ناپذیری نداره چیزیم بشه خودم ضررشو میبینم ولیخب اینا داعم در حال مخالفتن با شخصیتم علایقم روحیم و طرز فکرم فقط میخان تخریبش کنن. خیلی این رفتارشون باعث بشه منزوی و افسرده بشم از جمع ها فراریم مهمونیا خانوادگی رو نمیرم در صورتی که یه آدم خیلی خوش اختلاط و اجتماعی بودم گاهی اوقات به این فک میکنم که حاضرم از هر راهی ک شده از این خونه برم چ بسا ک شاید راحت شدم از دست این سخت گیریای بی موردشون حتی گاهی اوقات اینقد فشار رومه ک دلم میخاد تن بدم به یه ازدواج اشتباه فقطم بخاطر اینکه از این خونه برم و این سختگیریا دیگه رومنباشه.هر کاری میخام انجام بدم هر چیز که میخام بگیرم هر جایی ک میخام برم بدون اینکه حرفم تموم بشه و کامل جملمو گفته باشم میگن ن و اصلا اجازه صحبت نمیدن در صورتی که من همه مخارجم با خودمه و هیچ پولی از خانواده نمیگیرم. همین اواخر میخواستم برم دماغمو عمل کنم فقد داشتم باهاشون در میون میزاشتم که چنین تصمیمی دارم چنان بحث بزرگی تو خونمون شد سر اون . ک توی اون بحث یه خیلی چیزای بی ربطو کشیدن وسط و مامانم نشست گریه میکرد سر اونو نفرینم میکرد
سلام خسته نباشید من یه دختر ۱۷ ساله هستم ک مشکلاتی با خانوادم دارم همش منو مقایسه میکنن و فحش میدن انتظار همه چی از من دارن در صورتی ک خودشون هیچ کاری واسه من نکردن من ادم درونگرایی هستم همش به اجبار منو میبرن جایی یا میگن دوست نداریم ایشالله بمیری اعتماد به نفس من رو کشتن همش ازم ایراد میگیرن میخوام خودکشی کنم دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم یه ادم افسرده شدم همش از من طلبکار هستن در صورتی ک مثل بچه ها با من رفتار میکنن به من فحش های بد میدن فقط موقعی ک کار دارن بهم محبت میکنن خانوادم جدا شدن پدرم مهاجرت کرده و مادرم و پدرم جفتشون زندگی جدیدی رو شروع کردن و من با عمم زندگی میکنم. چون کار خونه نمیکنم دختر بدیم و زندگیم در آینده بد میشه و بدبخت میشم خیلی خسته شدم من دوران بچگی خیلی سختی داشتم مورد تجاوز قرارگرفتم تا چند سال ک گذشته آسیب روحیش رو هنوز دارم حس میکنم از خودم بدم میاد از بدنم بدم میاد دلم نمیخواد زنده باشم حس اضافه بودن میکنم همش بهم میگن کفن پوش بشی یا فلانی از تو بهتره من سابقه خودکشی هم داشتم و تو بچگی بیمارستان میفرتم برای مشکلات روانی
سلام من نسیم هستم سی سالمه .دلم میخواد ازدواج کنم اما خانوادم خیلی مشکلات زیادی دارن به قدری در خانواده اذیتم که دلم میخواد زودتر ازدواج کنم و اونارو ترک کنم .بابام بیکار و مامانم فروشنده .همیشه ذهنیت بسته و فقیری دارن که پایین تر از خودشون رو میبینن برای بچه ارزش قایل نیستند و همیشه ادعای بیش از حد دارن و من میترسم از ازدواجی که اون آدم وارد خانواده من بشه و من دلم میخواد یهو برم خونه خودم و حتی شوهرم تو جمع خانواده من نباشه خیلی اذیت میشم از تیکه ها و حرف های پر توقع و که پدر و مادرم از آدما ها یا حتی اگر من شوهر کنم از شوهرم داشته باشه درصورتیکه حتی پدرم نمیتونه پول اجازه خونه رو بده. من بچه اول خانوادم دوتا خواهر کوچکتر هم دارم اونام مثل من ترس از ازدواج دارن که همیشه پدر و مادرم حکم اینو دارن که همه ادمارو مسخره میکنن یا میخوان با پول نداشته و کار انجام نداده خودشون رو برتر از دیگران بدونن روزی صد هزار بار میگن ازدواج نکردین اخلاق هامون زیر سوال میبرند .شخصیت مارو آدمی میدونن که کار بلد نیستم یا تجربه نداریم کلا تو هر کاری دخالت دارن همیشه واسه حقوق دوتومن سه تومن ما حساب کتاب دارن که چیکار میکنیم چجوری خرج میکنیم .بخدا خیلی زشته که فرزند اولویت زندگی نباشه ترس از ازدواج هم داشته باشه خانواده من طورین که جهیزیه نمیتونن فراهم کنن ولی توقعشون واسه مهریه و هزاران چیز دیگه زیاده من واقعا خسته شدم دلم میخواد برم سر زندگیم ترکشون کنم .من هفت ساله دستیار دندانپزشک ام نتونستم حتی هزار تومن پس انداز کنم .نه به ظاهر خونه میرسن نه حتی شام شب براشون مهمه .البته یه وعده غذا رو میخوریم ولی در کل مسئولیت پذیر نیستن فقط به حرف جلو مردم میگن اره ولی در واقع نیستن