دعا برای رفع محدودیت خانواده
سلام من 23 سالمه دختری هستم که خونواده سختگیر ازهرنظر داشتم وپدرومادرم منوتویجمع خارمیکنن ازخودشون به من حرف میزنن منوادم خیلی بی عرضه ای خطاب میکنن واینکه حتی محبت کلامی ندارن واگرم کاری انجام بدم ودلسوزی گنم به چشمشوم حتی نمیاداما کاراشونوانجام ندم من میشم یه ادم خیلی خیلی بدودعامیکنن توزندگیم خوشی نبینم من ارزو دارم بامادرم خوش باشم وصمیمی اما حتی باکوچکترین حرف باخونوادم معمولادعوامون میشه احساس میکنم منوادمحساب نمیکنن حتی ازبس کهخودشون خوب میدونن ومنو بد. من فرزندبزرگ خانواده هستم ویک برادر کوچکتر که10سالش هست دارم. کلا خونواده پدریم همچین اخلاقی دارن ولی خب الان هم پدروهم مادر من روی کوچکترین حرف من حساس شدن والان حس میکنم که وجود اضافی دارم توی خونه وبهترهرچه زودتر ازطریق درس یاازدواج برم ازاین خونه. هرچی میگذره بدترمیشن واقعا حس میکنم مادرم خیلی منودوس نداره چرابمونم توخونه ای که کسی دوسم نداره همیشه توی یچگی تاالان مورد مقایسه قرارگرفتم دیگه نمیخوام ارتباطمو ادامه بدم باخونوادم.
پاسخ مشاور به پرسش ” رهایی از محدودیت های خانواده “
میتونم درک کنم که شما در چه شرایط آزار دهنده ای قرار دارید. خانواده شما باهاتون رفتار مناسبی ندارند، رفتارهای خوب شما به چشمشون نمیاد و مدام شما رو با دیگران مقایسه می کنند. این موضوع موجب شده که شما از خانوادتون قطع امید کنید و به دنبال قبولی در کنکور یا ازدواج باشید.
ببینید دوست عزیز، یکی از دلایلی که گاهی موجب پیش اومدن مشکلاتی مشابه مشکل شما میشه این هستش که افراد نزدیک ما به رفتارهای خوب ما عادت کردند یا حتی اون رفتارها رو بخشی از وظایف ما میدونند؛ به همین دلیل دیگه خوبی های ما به چشمشون نمیاد. در حقیقت رفتار اونها لزوما به این دلیل نیست که ما رو دوست ندارند. ممکنه متوجه خوبی های ما نباشند و صرفا نقاط ضعف ما به چشمشون بیاد.
برای حل این مشکل شما میتونید با روش های متفاوت تری علاقه خودتون به خانوادتون رو نشون بدید. ببینید که پدر یا مادرتون با چه کارهایی خوشحال میشن و تا حدی که در توان شماست تعدادی از اون کارها رو انجام بدید. این ابراز محبت باید به شکل محسوس تری باشه تا اونها بتونند به چشم رفتار شما رو ببینند. برای مثال خریدن یک کادو یا گل. بیان کردن علاقه به صورت زبانی. در آغوش گرفتن و…
افراد در برابر چنین رفتارهایی عموما واکنش های مثبت خواهند داشت و بهتر متوجه چنین ابراز محبت هایی میشن.
شاید به دلیل ناراحتی هایی که از اونها دارید انجام چنین کاری بنظرتون دشوار بیاد اما نکاتی وجود داره که باید اون ها رو به خاطر داشته باشید:
۱. به طور طبیعی ما با محبت کردن محبت خواهیم دید. شما با انجام رفتارهای محبت آمیز مهر خانوادتون رو راحت تر میتونید به دست بیارید.
۲. ما قربانی والدین هستیم و والدین قربانی والدینشون. این حرف بدین معناست که نه شما بخاطر رفتارهای پدر و مادرتون تقصیر دارید و نه اونها. افرادی که فرزندانشون رو مقایسه میکنند یا رفتار مناسبی با بچه های خود ندارند خودشون هم در کودکی مقایسه شدند و مورد بدرفتاری قرار گرفتند. بنابراین ما قربانی قربانیان هستیم. درک این مسئله به ما کمک میکنه که راحت تر بتونیم والدینمون رو ببخشید، باهاشون کنار بیایم و کمتر رفتارهاشون رو به دل بگیریم.
یکی از راهکارهای دیگه در مورد مقایسه گری های خانوادتون این هستش که باهاشون مستقیما و به صورت مثبت صحبت کنید. بپرسید چه معیارهایی برای یک فرزند خوب مدنظرشون بوده که شما نتونستید اون رو برآورده کنید. همچنین میتونید در ادامه در مورد احساسات بدی که در برابر مقایسه گری های اونها میگیرید توضیح بدید و اجازه بدید که متوجه تاثیرات رفتارشون روی شما بشن.
در نهایت یکی از اثربخش ترین راه ها در جهت اصلاح روابط شما با والدینتون کمک گرفتن از مشاور هستش. در صورتی که اونها تمایل دارند و با حضور در جلسات مشاوره موافق هستند میتونید به یک مشاور متخصص خانواده مراجعه کنید. مشاور سعی در اصلاح روابط شما با خانوادتون میکنه و نتایج مثبتی رو احساس خواهید کرد. حتی در صورت عدم همراهی خانواده شما میتونید از مشاور مدرستون به صورت فردی راهنمایی بگیرید و راهکار هایی برای تعامل مثبت تر با اونها پیدا کنید.
به عنوان حرف آخر باید خدمتتون بگم که فکر به ازدواج برای رهایی از خانواده مثل پریدن از چاله به چاه هستش. ازدواج نیازمند مولفه های خاصی هستش که باید به اونها دست پیدا کنید تا آماده ازدواج بشید. بنابراین با چنین فکری شما خودتون رو در معرض خطر بزرگ تری قرار خواهید داد.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: از مادرم متنفرم
خانواده سخت گیری دارم بهم گیر میدن
سلام چجوری میتونم با مشاور در رابطه با افسردگی شدید حرف بزنم؟؟خانوادم خیلی تحت فشارم میزارن و دلم میخاد که از خونه برم راهی هست؟؟
پاسخ مشاور به پرسش سخت گیری والدین به نوجوانان
ای کاش توضیحات بیشتری راجع به شرایط خودتون میدادید تا به صورت متنی راهنمایی های سودمند تری رو خدمتتون ارائه میدادم.
در مورد حالات افسردگیتون که فرمودید ناشی از فشارهای خانوادتون هستش باید بگم که برای حل این مشکل نیاز هستش که اطلاعات بیشتری در مورد تعاملاتتون با خانوادتون داشته باشیم. اما در مورد احساس افسردگی تلاش خواهم کرد که راهکارهایی رو خدمتتون ارائه بدم تا بتونید حال بهتری پیدا کنید.
ما آدم ها در طی روز با فشارهای مختلفی دست و پنجه نرم می کنیم. این فشارها میتونه ناشی از درس، خانواده، دوستان و… باشه. شاید ما کنترلی بر این منابع فشار نداشته باشیم و نتونیم همشون رو تغییر بدیم ولی نباید فراموش کنیم که با وجود همه اینها مسئولیت سلامت روان و حالمون با خود ماست. اگر ما فشارهایی رو جانب خانواده تحمل میکنیم چند راه برای ما وجود داره. یا به روش صحیحی در جهت کمتر کردن اون فشارها تلاش کنیم و یا راه هایی رو پیدا کنیم که اون فشارها تاثیرات منفی کمتری روی ما داشته باشن. راه اول نیاز به بررسی روابط شما با خانوادتون داره اما مورد دوم کاملا بستگی به خودتون داره. برای مثال برای فردی ورزش کردن میتونه راهی برای کاهش تاثیرات منفی فشار ها باشه و برای فردی هم وقت گذروندن با دوستانش.
شما باید امکاناتی که براتون وجود داره و سلایق خودتون رو بررسی کنید. سپس چند فعالیت رو برای بهبود وضعیت روحیتون انتخاب کنید. در نظر داشته باشید که افسردگی دائما تلاش میکنه که از ما فردی منفعل بسازه؛ بنابراین باید با این حس مبارزه کنیم و کاری انجام بدیم. در ادامه من چند فعالیت رو به عنوان نمونه خدمتتون ذکر میکنم:
۱.یاد گرفتن تمرینات پرآگاهی(مایندفولنس)
پرآگاهی یا ذهن آگاهی و یا مایندفولنس به تمریناتی گفته میشه که شما با کمکشون میتونید بر فرایندهای ذهنیتون کنترل بیشتری پیدا کنید و در نتیجه افکار و احساسات منفی رو از خودتون دور کنید. تمریناتی که برای پرآگاهی وجود داره بسیار متفاوت و زیاده و شما میتونید با یک سرچ ساده تعدادی از این تمرینات رو پیدا کنید.
۲.ورزش کردن
شاید پیش خودتون بگید که ورزش کردن و یا تمرینات پرآگاهی که دردی از من دوا نمیکنه و ربطی به مسائل من ندارند. اما همونطور که اول حرف هام گفتم مسئله اصلی شما یک مسئله جدا از احساس افسردگی شماست. شما در کنار اینکه نسبت به منبع اصلی مشکلاتتون آگاهی دارید و سعی در حل اون مشکلات میکنید با کمک چنین تمریناتی با احساس افسردگی خودتون هم مبارزه میکنید. چرا که هرچقدر دیگران موجب حال بد ما بشن باز هم خود ما مسئول احساسات خودمون هستیم. ورزش کردن هم یکی از دشمنان اصلی افسردگی هستش. در صورتی که براتون مقدوره میتونید در یک باشگاه ثبت نام کنید. با چنین کاری علاوه بر اینکه مدتی از خانواده فاصله میگیرید با افسردگی خودتون هم مبارزه میکنید. همونطور که گفتم افسردگی میخواد مارو منفعل کنه بنابراین ورزش و فعالیت به افسردگی چنین اجازه ای رو نمیده.
۳.وقت گذرانی با کسانی که دوستشون داریم.
شما میتونید با افرادی که دوستشون دارید مثل مادربزرگ و پدربزرگ، خاله، عمه و دیگر افراد فامیل و یا دوستان وقت بیشتری بگذرونید و سعی کنید که اوقات خوشی رو برای خودتون بسازید.
۴.انجام فعالیت هایی که دوست دارید.
این مورد کاملا بستگی به سلیقه خود شما داره که از چه کارهایی لذت میبرید و موجب آرامش شما میشه. مثل نوشتن، نقاشی، رقصیدن و…
اینها تنها چند نمونه از کارهایی بودند که شما میتونید برای مقابله با افسردگی انجام بدید. تنها مسئله ای که اهمیت داره ایستادگی در برابر احساسات منفی هستش و شما میتونید تعداد بی نهایتی به این تمارین اضافه کنید.
در رابطه با مشکل اصلیتون هم حتما از مشاور کمک بگیرید و شما حتی در پرسشها میتونید به طور کامل تری مشکلتون رو شرح بدید تا من و یا همکارانم بهترین راهنمایی رو خدمتتون ارائه بدیم.
در تمامی مراحل زندگی پیروز و موفق باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: پدر بداخلاق و عصبی
توی خونه پدر و مادرم سختگیرن
من از همه چی محدودم. خوانوادم به من اعتماد داشتن تا اینکه من رل زدم توی عید و بعد از چند مدت بابام فهمید و منو از گوشی و تفریح محروم کرد و با من سرد رفتار کرد چند هفته از این اتفاقات میگذره من بابام رفتش سفر بهد به هفته برگشت وقتی برگشت صبح زود بود اما عصر که بابام رفت بیرون من چون میدونستم اونا محدودم کردن و نمیزارن برم پیش دوستام یواشکی رفتم خونه رفیقم که بابام فهمید و دعوام کرد و دوباره منو از همه چی محدود کرده. منم دخترم ازادی میخوام عاشق میشم دوست دارم برم تنها بیرون نباید محدود بشم خیلی دارم اذیت میشم من با گوشی برادرم با شما صحبت میکنم.
پاسخ به پرسش چیکار کنم خانوادم بزارن برم بیرون؟
علاوه بر این، شما میتونید در مورد بعضی از این حساسیت ها به صورت منطقی و مودبانه با خانوادتون گفت و گو کنید. براشون توضیح بدید که شما نیاز به آزادی هایی دارید و رفتارهای محدودیت آمیزی که با شما دارند موجب رنجش شما میشه. اونها باید از این مسئله آگاه بشن، در صورتی که والدین قابل اعتمادی برای فرزندشون باشن شما هم از اعتماد اونها سواستفاده نخواهید کرد.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
از طرف خانوادم سختگیری دارم
سلام وقتتون بخیر من از طرف خانوادم سختگیری دارم و سر هر اتفاق کوچیک مامانم از خود بی خود میشه. ۱۶ دختر مجرد تجربی شغل ندارم واقعا از اینکه بهم بعضی اوقات سختگیری میکنند منو اذیت میکنه یا رفتار های خیلی خشن تصمیم دارم ک ازشون فاصله بگیرم و خیلی دوست داشتم ک بعدا تنهایی زندگی کنم و پیششون نباشم و فکر میکنن اینجور ایراد ها مراقبته. بله من الان باید باهاشون چیکار کنم؟پدرم اجازه نمیده از خونه بیرون برم و مادرم رفتار های خشن انجام میده من نمیخوام کنارشون باشم ازشون متنفرم
پاسخ مشاور به طرز رفتار با خانواده سخت گیر
خشونت و سختگیری در خانواده ممکنه به دلایل مختلفی از جمله فرهنگ، تربیت، تجربههای گذشته و موارد دیگه شکل بگیره. این نوع رفتار معمولاً شامل نقض حقوق و آزادیهای فردی، اعمال فشار روانی و جسمی، تحریمهای سختگیرانه و غیره هستش که میتونه برای افراد خانواده آسیب زا باشه.
همچنین خشونت و سختگیری ممکنه به دلیل عدم آگاهی از روابط بین فرد و خانوادگی، عدم توجه به نیازهای روحی و جسمی فرد، عصبانیت، استفاده از قدرت برای کنترل دیگران و … شکل بگیره.
در واکنش به چنین رفتارهایی راهکارهایی وجود داره که چند مورد رو ادامه خدمتتون ارائه می کنم:
1- صحبت کنید:
شما میتونید به صورت کاملا مودبانه و در فرصتی مناسب با والدینتون در مورد رفتارهاشون با شما و تاثیرات منفی رفتارشون صحبت کنید. همچنین سعی کنید به دلایل و نگرانی های اون ها هم گوش بدید و اون ها رو درک کنید. سپس اگر جواب منطقی ای برای دلایلشون داشتید اون ها رو ارائه بدید. این گفت و گو باید کاملا خارج از جدل باشه و حتی اگر اونها واکنش منفی ای دادند، شما سعی کنید با واکنش های مناسب اون ها رو آروم کنید. گاهی اوقات افراد از تاثیرات مخرب رفتاراتشون آگاه نیستند و ما باید سعی کنیم که از طریق همین گفت و گوها اون ها رو آگاه کنیم.
2- برای تغییر رفتارها تلاش کنید:
شما باید تلاش کنید تا با صبر و حوصله، رفتار اونها رو به سمت مثبت تغییر بدید. شما میتونید با استفاده از فرصتهای مناسب اعتماد اونها رو نسبت به خودتون جلب کنید و نشون بدید که فرد عاقل و قابل اعتمادی هستید، قادرید که از پس خودتون بر بیاید و درک درستی از مسئولیت پذیری دارید.
3- جستجوی پشتیبان: در صورت لزوم، شما میتونید از بعضی از نزدیکانتون که رابطه خوبی باهاشون دارید به عنوان پشتیبان کمک بگیرید. مثل خواهر یا برادر بزرگتر، پدربزرگ یا مادربزرگ، عمو یا دایی، خاله یا عمه و…
این افراد به دلیل اینکه از لحاظ سنی به والدین شما نزدیک تر هستند ارتباط بهتری میتونند باهاشون برقرار کنند و در مورد رفتارهای نامناسبشون اون ها رو آگاه کنند.
4- کمک گرفتن از مشاور:
در صورت تمایل و همکاری والدینتون شما میتونید با هم به یک مشاور خانواده مراجع کنید و مشکلاتی با همدیگه دارید رو اونجا مطرح کنید. مشاور شیوه های ارتباطی خانواده شما رو مورد ارزیابی قرار میده و سپس تلاش برای اصلاح رفتارهای نامناسب می کنه. همچنین در صورتی که مدرستون مشاور داره میتونید از مشاور مدرسه هم کمک و راهنمایی بگیرید.
بنابراین شما راهکارهای مختلفی در پیش روی خودتون دارید که مهم ترینش صحبت مستقیم با خانوادتون هست. اگر اینکار رو به درستی انجام بدید تاثیرات مثبتی رو خواهید دید. در مرحله بعد شما میتونید اعتماد و توجه مثبت خانوادتون رو نسبت به خودتون جلب کنید و همچنین میتونید از حمایت اطرافیانتون هم کمک بگیرید. در نهایت مراجعه به یک متخصص از کارهای بسیار اثر بخشی هستش که در صورت همراهی خانوادتون میتونید انجام بدید.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
خانوادم خیلی محدودم میکنن چکار کنم؟
پاسخ مشاور به پرسش رفع محدودیت خانوداه برای فرزندان
در مورد علت چنین رفتار هایی اگر بخوام توضیح بدم عوامل مختلفی میتونند دخیل باشند. مثل عقاید و نوع تربیت خود والدین. در حقیقت بسیاری از ما قربانی والدینی هستیم که خودشون هم قربانی والدینشون بودند. احتمالا اونها هم وقتی همسن شما بودند بسیاری از آزادی هاشون توسط خانواده سلب میشده و همین موضوع در رابطه با شما در حال تکرار شدنه.
اما چه کارهایی میتونیم انجام بدیم تا جلوی این مسئله رو بگیریم؟
در جواب به این پرسش من در ادامه چند راهکار رو خدمتتون ارائه می کنم که امیدوارم براتون مفید باشند.
۱- صحبت کنید:
شما میتونید به صورت کاملا مودبانه و در فرصتی مناسب با والدینتون در مورد رفتارهاشون با شما و تاثیرات منفی رفتارشون صحبت کنید. همچنین سعی کنید به دلایل و نگرانی های اون ها هم گوش بدید و اون ها رو درک کنید. سپس اگر جواب منطقی ای برای دلایلشون داشتید اون ها رو ارائه بدید. این گفت و گو باید کاملا خارج از جدل باشه و حتی اگر اونها واکنش منفی ای دادند شما سعی کنید با واکنش های مناسب اون ها رو آروم کنید. گاهی اوقات افراد از تاثیرات مخرب رفتاراتشون آگاه نیستند و ما باید سعی کنیم که از طریق همین گفت و گوها اون ها رو آگاه کنیم.
۲- برای تغییر رفتارها تلاش کنید:
شما باید تلاش کنید تا با صبر و حوصله، رفتار اونها رو به سمت مثبت تغییر بدید. شما میتونید با استفاده از فرصتهای مناسب اعتماد اونها رو نسبت به خودتون جلب کنید و نشون بدید که فرد عاقل و قابل اعتمادی هستید، قادرید که از پس خودتون بر بیاید، درک درستی از مسئولیت پذیری دارید و توانایی تشخیص انتخاب های درست از نادرست رو دارید.
۳- از مشاور کمک بگیرید:
اگر با صحبت کردن موفق نشدید که تغییری در نگرش و رفتار والدینتون ایجاد کنید سعی کنید که اون ها رو برای مراجعه به مشاور راضی کنید. مشاور با صحبت با شما و والدینتون کمک خواهد کرد که تعاملات ناسازگار موجود بین شما خانوادتون تبدیل به تعاملات مفید و اثر بخش بشه و شما بتونید به اندازه لازم استقلال خودتون رو به دست بیارید.
۴- شرایطی رو برای خودتون فراهم کنید که زمینه ساز استقلال شما باشه:
برای مثال شما با ورود به دانشگاه حتی اگر در شهر خودتون تحصیل کنید زمان زیادی رو در خارج از خانه صرف خواهید کرد و همین مسئله میتونه زمینه ساز استقلال در شما باشه. حتی الان هم میتونید از طریق فعالیت هایی که براتون مقدوره مقداری از محیط خانواده فاصله بگیرید مثل درس خوندن در کتابخانه.
۵- جستجوی پشتیبان:
در صورت لزوم، شما میتونید از بعضی از نزدیکانتون که رابطه خوبی باهاشون دارید به عنوان پشتیبان کمک بگیرید. مثل خواهر یا برادر بزرگتر، پدربزرگ یا مادربزرگ، عمو یا دایی، خاله یا عمه و…
این افراد به دلیل اینکه از لحاظ سنی به والدین شما نزدیک تر هستند ارتباط بهتری میتونند باهاشون برقرار کنند و در مورد رفتارهای نامناسبشون میتونند که اون ها رو آگاه کنند.
توجه داشته باشید که افکار خودکشی میتونه پیش زمینه ای برای افسردگی باشه و نباید به سادگی از کنار این مسئله عبور کرد. توصیه اکید من به شما مراجعه به مشاور هستش. در صورت لزوم میتونید در مورد افکاری که دارید با خانوادتون صحبت کنید تا اونها مجاب بشن که شما رو در جلسات مشاوره همراهی کنند. به هر جهت خانواده تا یک جایی امکان دخالت و تصرف در امور فرزندانشون رو خواهند داشت و رفته رفته شما استقلال بیشتری از طریق کار یا دانشگاه کسب خواهید کرد.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.
کارشناس مشاوره باما
مامان بابام بهم گیر میدن
من دخترم ۱۶ سالمه، مامان و بابام همش بهم گیر میدن و بیرون نمیزارن برم. بهترین نمره ها رو میام باز میگن چرا بد گرفتی مثلا یه درسمو ۱۹ و ۷۵ شدم بهم میگن چرا کم گرفتی. چون همش تو گوشی و اینا خیلی بهم گیر میدم اصلا درکم نمیکنن من وقتی پریود میشم کمرم خیلی درد میگیره ولی توقع دارن همه کار های خونه رو من انجام بدم ، لطفا راهنماییم کنید.
پاسخ مشاور به پرسش ” خانوادم همش بهم گیر میدن “
یکی از مشکلات اصلی در دوران نوجوانی احساس درک نشدن از جانب خانواده هستش. در حقیقت ما احساس میکنیم که درک نمیشیم بنابراین دست از برقراری ارتباط با خانواده میکشیم. صحبت هامون با خانواده محدود میشه و کمتر احساس رضایت از رفتارهاشون میکنیم.
شما احتمالا فشار زیادی رو از جانب خانواده تحمل میکنید. نکته مهمی که فرمودید همراهی خانواده در دوران عادت ماهانه بود که حداقل انتظار شما از خانوادتون بود که نسبت به اون توجهی نمیکنند.
توصیه من به شما احیای ارتباط خودتون با خانواده هست. در حقیقت ما باید قبول کنیم که خانواده هامون متوجه مسائلی نیستند و این ما هستیم که باید سعی کنید اون ها رو به این مسائل آگاه کنیم.
حالا چجوری؟ روشهای مختلفی وجود داره که چند مورد رو خدمتتون ذکر میکنم:
لازمه تمامی این روش ها حفظ آرامش شماست. یعنی نباید با پرخاشگری یا عصبانیت این موارد رو به خانواده بیان کنید. در حقیقت هرچه با محبت و بیان نرم تری صحبت کنید، اثر گذاری بیشتری خواهید داشت.
یکی از این روش ها صحبت مستقیم با والدین هستش. مثلا شما میتونید در مورد دوران قاعدگی خودتون با مادرتون صحبت کنید و توضیح بدید چه شرایط سختی دارید و نیاز دارید که کمتر بهتون سخت گرفته بشه. قطعا مادرتون که با شما همجنس هست درک خوبی از این مسئله میتونه داشته باشه.
روش دیگه ارسال مطالب مرتبط از طریق فضای مجازی هست. برای مثال شما میتونید در اینستاگرام مطلبی که در مورد سخت گیری های والدین هست رو برای والدینتون ارسال کنید. اینکار باعث میشه که خانواده شما نگاه روشن تری به شیوه رفتارشون داشته باشند. البته باید دقت کنید که این ارسال محتوا نباید انقدری زیاد باشه که دیگه خانوادتون بهش بی توجه بشن و در صورت زیاده روی میتونه برداشت های بدی ایجاد کنه.
همچنین معرفی کتاب و فیلم های مرتبط با مسائل شما میتونه کمک کننده باشه. برای مثال کتاب والدین سمی به بررسی رفتارهای نادرست والدین و اثراتش میپردازه.
روش آخری که میتونه تاثیر زیادی داشته باشه کمک گرفتن از مشاور مدرسه هستش. شما میتونید مسائلی که دارید رو با مشاور مدرستون مطرح کنید و بعد از بررسی جوانب مختلف مشکلتون با والدینتون، مشاور خانواده شما رو دعوت خواهد کرد و سعی میکنه از طریق صحبت با والدینتون اونها رو از رفتارهای نامناسبشون آگاه کنه.
خانواده ها عموما سخت گیری هایی نسبت به فرزندانشون دارند چون فکر میکنند که این سخت گیری ها به نفع بچه هاشون هست. احتمال داره که این فکر اونها در مواردی اشتباه باشه. بنابراین این شما خواهید بود که باید با روش های مناسب اون ها رو از این مسئله آگاه کنید.
در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
خونوادم خیلی سختگیرن منو خیلی محدود کردن نمیزارن با دوستام برم بیرون یبار ب مادرم گفتم با ی پسرری دوستم سر همون محدوده کرد گلا قفلم تو خونه با پسره بهم زدم ک ذهن مادرم درگیر این چیزا نباشه ولی بهش میگم باور نمیکنه پیش مشاور ک میرم میگن حق داره چ دلیل داره با دوستات بری بیرون با مادرت برو رفیق اصلا برای چیه چیکار میتونم بکنم؟
سلام دختری ۱۶ ساله هستم خانوادم خیلی سخت گیری میکنن بخصوص مادرم که روز به روز سخت گیری هاش بیشتر میشه اصلا نمیزاره با رفیقام بیرون برم نمیزاره مغازه برای خرید برم میگه من به تو اعتماد دارم ولی جَوِ جامعه خرابه خودمم چادری و مذهبی هستم اما این سخت گیری ها واقعا بعضی وقتا میزنه به سرم که برم خودمو بکشم توی همه چیز احساس میکنم برام کم میزاره توی همه چیز ، مثلا چند روز پیش تولدم بودم رفیقایی قابل اعتمادی دارم که مادرم خودش میشناسه اینارو اگر که دخترای بدی بودن نمیزاشت باهاشون باشم ولی چند روز پیش تولدم بودم همین رفیقام میخواستن برام کافه تولد بگیرن نزاشت که برم روز تولدم بقدری گریه کردم خیلی ناراحت شدم ،من پدرمم هم بیمار هست الان دوماه بیمارستان هست یکسره درگیر پدرم هست اصلا با خودش فکر نمیکنه که این بچه هم نیاز به تفریح داره واقعا خیلی تو فشارم خیلی این زندگی برای من مثل این میمونه که انگار تو قفس دارم زندگی میکنم خیلی برام سخته تازه خودشم بهم پول خرجی نمیدن و تنها خرجی که برای من میکنن اینه که ماهانه ۳۰۰ هزار شهریه باشگاه میدن و کرایه ماشین تا مدرسم
سلام،من کاملا درست میکنم،قشنگ میفهمم چی میگی،خیلی از ما بخاطر مشکلاتمون به مشاور پناه میبریم در صورتی که اون مشاور اصلا نمیتونه مارو درک کنه چون هم خیلی از ما بزرگترها هم تجربه نکرده که بفهمه چی میگیم،منم دوستام تو پارک بانوان برام تولد گرفتن و مامانم جگر منو خون کرد نمیداشت برم،من اینقدر گریه کردم،اخرش بعد از کلی التماس قبول کرد و خودشم همرام آمد پارک،یعنی نمیرفتم بهتر بود،جلوی دوستام نشست و تا آخر بار ما حتی نتونستیم باهم حرف بزنیم زهره شد آخرشم خیلی زود برگشتیم،خانواده ها فکر میکنم فقط باید از لحاظ مادی تامینمون کنن
سلام وقتتون بخیر من ۱۶سالمه و درس میخونم من تو خونواده ای زندگی میکنم که هیچ درکی از دختر بودن و احساسات دخترونه ندارن پدر من جوریه که هیچ جوره راضی بهت بیرون رفتن من نمیشه و این مورد واقعا ناراحتم میکنه همیشه پیش رفیقام خجالت میکشم ن اینکه اونا چیزی بگن خودم خیلی خجالت میکشم از اینکه میگم بابام نمیزاره برم بیرون اصن فکرشون ب قدری قدیمیه ک من حتی لباسی ک تازه مد میشه رو نمیتونم بخرم و تا الان هیچ لباسی ک چندسال اخیر مد میشه رو نخریدم و همیشه باید مانتو های بلند و شلوار گشاد و اینا بپوشم از نظر اونا ی خواستگارم دارم که بابام اصلا راضی ب ازدواجمون نیس همه تاییدش کردن مامانم واقعا الان یکم درکم میکنه و راضیه با ازدواجم ولی بابام ن خودمم خیلی دوسش دارم تنها کسیه که تو زندگیم میتونم باهاش خودم باشم و همه چیو بهش بگم و چیزایی ک مامانم نمیدونه من بهت اون میگم واقعا همو دوس داریم چند بارم میخواستم خودکشی کنم اما اون باعث شده منصرف شم چون واقعا من طعم محبتو از خونوادم نچشیدم و ارزوی ی رفتار خوب به دلم مونده واقعا فک میکنم تو این خونه اضافی ام و هیچ نقشی ندارم نح میزارن من برم بیرون نه میزارن رفیقام بیان پیشم واقعا هیچ امیدی به خوب شدن رفتارشون ندارم چندبار تصمیم گرفتم فرار کنم ام میدونم باید از خونوادم واسه همیشه خداحافظی کنم ولی واقعا تحمل زندگی سخته برام بعضی وقتا ساعتا گریه میکنم که چشام قرمز میشه و واقعا معلومه اما هیشکی تو خونه نمیفهمه که گریه کردم حاظرم هرکاری براشون بکنم فقط بزارن منم مثل دخترای دیگه طعم خوشی رو بچشم واقعا بهشون حسودیم میشه من هیچوقت نمیتونم مث اونا باشم چون هیچوقت خونوادم تغییر نمیکنه واسه همینم میخام فرار کنم برم جایی که انقد دلشوره نداشته باشم این خونه به ش
مادرم و پدرم دیگه نمیزارن برم بیرون نمی دونم با خودشون چی فکر میکنن تمام دوستام کامل بیرونن و کلی خوش میگذرونن
افسردگی کامل گرفتم حس میکنم زندانی واقعا نیاز دارم خودکشی کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم
خستم کردن من ۱۴ سالمه ولی بیشتر از خیلیا میدونم . میدونم ک نباید وقتی اعتماد میشه بهم سو استفاده نکنم میدونم ک باید مراقب خودم باشم اتفاقاتی ک خانواده ام بخاطرش نمیزارن برم بیرون خیلی غیر منطقیه کلی دختر نابود بیرونه ک نمی تونن جمعشون کنن اون وقت منی ک هیچ کاری نمیکنم اینطوری ان باهام صد بار گوشیمو گرفتن دادن
خستم شاید این آخرین تکسیه ک می نویسم:)
منم 17 سالمه و دقیقا همین حسو دارم 🙂
ببخشید من خیلی مشکل دارم و نمیدونم از کجا شروع کنم اول محدودیت توسط والدینمه من 15 سالمه و من حتا نمیتونم تنها برم بیرون با دوستام نمیتونم لباسایی رو که دلم میخواد بپوشم هیچی چیزی توی زندگیم باب میلم نیست مشکلات مالی شدید داریم و من دوست دارم خودم یک حرکتی بزنم و لاقل بتونم یک حرکتی بزنم تا بتونم چیزایی رو که دوست دارم بخرم. من هیچ دوست صمیمی ای ندارم و این خیلی اذیتم میکنه تو کلاسمون به نظرم هیچکس نمیتونه دوست صمیمی من باشه دایره روابط بزرگی دارم اما با هیچ کدوم اونقدر صمیمی نیستم.
مامان منم بی گناه هستم مادرم من الکی میخواد من بزنه چطوری فرار کنم
وقتتون بخیر ،من یک نوجوان ۱۵ساله هستم و مشکل اصلی من با خانواده اینه ، من و دوستانم با همدیگه میخوایم بریم بیرون اما چون طرز پوشش من با بقیه اونا فرق داره مامانم نمیزاره برم و اگه بخوام چادرمو بردارم میگه نه نمیشه ، خب منم نوجوانم دوست دارم اونجوری که دلم میخواد لباس بپوشم ولی فقط مامانم با این موضوع کنار نمیاد و تهدید میکنه میگه مثلا به دایی میگم تا بیاد دعوا کنه باهات و…مثلا فردا شب ما میخوایم بریم بیرون امروز بهش گفتم فردا شب لباس چی بپوشم میگه تو که چادر داری منم بهش گفتم میخوام فردا شب سرم نکنم اونم گفت اصلا نمیزارم بری ، واقعا بابام هیچ مشکلی نداره میگه هرجوری دوست داری اما مامانم نمیتونه کنار بیاد ، شما بگید من چی بهش بگم؟؟؟؟ لطفا راهنمایی کنید
من واقعا نمیدونم از کجا بگم چطور بگم
تو خانواده ای مذهبی در اهواز زندگی میکنم حدودا ۱۷ سال و ۶ ماهمه از بچگی این مشکلات داشتم ولی متوجه نبودم الان که برمیگردم و به گذشته نگاه میکمم میبینم اره اینمدلی بوده و من نمیفهمیدم ولی الان که به این سن رسیدم بهتر متوجه میشم از همون بچگی حق بیرون رفتن تداشتم یادمه حتی خونه همسایه رو به رویی هم نمیتونستم برم که یه بچه همسن خودم داشت تو مهدکودک هم باهام بود حتی تو دوران دبستان یه همسایه داشتیم که بچش همکلاسیم بود ولی بازم اون میومد پیش من و من نهایت زیر ۱۰ بار رفته باصم اونم با چه حرف ها و فشاز هایی روانی که قبل و بعدش بهم میومد تا اینکه شهرمون عوض کردیم رفتیم یه دطفول به خاطر کار پدرم از کلاس چهارم دبستان تا نیمه های پنجم دزفول بودیم و همین مشکلات دیگه ممن نمیتونستم برم بیرون و هیجوقت با دوستام نرفتم بیرون و همچنین بحث جدید تو اون سن پوشیدن چادر اجباری و کار هایی از جنله نمار و روزه که هنوزم بهشون اعتقاد ندارم از همون ۹ سالگی به زور و نمایشی انجام دادم که کتک نخورم و … خب داشتم میگفتم تا پنجم که برگشتیم اهواز مامانم تابستون زایمان کرد و برگشتیم دوبازه دزفول ششم تا دهم دزفول بودم و همین جریان ها طبق معمول ادامه داشت که بیرون نرم و بشینم تو خونه و … تا اینکه کرونا اومد سال دهم که بودم کلاس ها نیمه حضوری بود ۴ ساعت در هفته کلاس های تخصصی دوخت و طراحی حضوری و بقیه کلاس ها غیر حضوری ولی من حق رفتن به مدرسه نداشتم به قولی از خود کرونا من رنگ بیرون به ندرت میدیدم سال دهم پایه و اساس رشتم که خیلی مهم بود به تنهایی تو خونه بدون کمک هیچکی ردش کردم که یکی از درس ها هم افتادم ولی شهریور پاس شدم بعد ۲ مهر پارسال دیگه کلا اومدیم اهواز مدرسم اوردم اهواز و کلا مدارس حضوری شد از سال یازدهم و الانم که سال دوازدهم هنوزم که هنوز من حق بیرون رفتن ندارم فقط یک بار با دوستام و دبیرموت رفتیم بیرون لر حد ۱ ساعت که اونم هنوز که هنوز سرکوفت ها و توهین هاشون رو میشنوم
جدا از این بیرون نرفتن هر روز تحقیر شدن به خاطر هیکل و قیافه و اینکه همش تو اتاقمم یا میخوابم یا درسام افت کرده و فقط درحد قبولی میخونم و … خب قطعا رو درس و روحیم تاثیر میزاری وقتی هر روز میشنوم بهم میگن گاو سگ خر حتی بهم میگم حق داشنگاه رفتن تدارم میگن مگه از زیر بته عمل اومدم که برم دانشگاه من حتی هنوز نمیزارن تصمیم بگیرم چه لباسی بپوشم اونا واسم تصمیم میگیرن ن اینکه خودم بزارم خودم نمیخوام خیلی مبارزه کردم ولی هیچ فایده ای نداشته کتک خوردم تنبیه شدم ۶ ماهه حتی پول شارژ گوشیمو نمیدن و خودم شارژ میکنم که البته پولام تموم شد این ماه 🙂 یک میلیون پول عیدی و تولد ازم گرفتن چونکه از نظر اونا احتیاجی به پول ندارم تو کارتم زیر ۵۰ هزار هست ولی هیچ نمیتونم برداشت یا واریز داشته باشم چون برای هر هزار تومنش باید جواب هزار سوال پس بدم و فقط یه اکسکناس ۵ هزاری دارم و دیگه چی سر خرید هر تیکه وسیله و پارجه برای طراحی و دوخت باید کلی جواب پس بدم جالبیش اینجاس خانواده به هیچ عنوان مشکل مالی ندایم از هر لخاظ بخوای نگاه کنید وضع مال خوبه ولی دلیلی اینکارا رو نمیفهمم خیلی چیزا هست که اخرش به این چند مسئله میرسیم. حق بیرون رفتن ندارم حق انتخاب ندارم حق نماز نخوندن و انتخاب راه خودم حق انتخاب لباس حق نظر دادن حق هیچ کاری و حتی پول نداشتن واسه یه کار ساده (نمیدن دیگه)
سلام
من یک دختر درس خونی هستم ولی برای ترم اول همه رو خراب کردم اصلا نمره ام بالا تر از ۱۸ نرفت مادرم میدید که من دارم درس می خونم همه ی تلاشم رو می کنم ولی وقتی از اتاقم بیرون می اومد تا استراحت کنم میگفت که تو اصلا درس نمی تونی و سر کوفت میزد و یک روز هم برای امتحان ریا ضی گریه کردم و مادرم دلش برام سوخت و گفت که اشکال نداره همه ی امتحانات هر چی شد مهم نیست و من هم اعتماد به نفس گرفتم
و الان که نمره هایم رو دیده میگه من گوشی نمیدم لبتابت رو جمع میکنم و … از این حرفا .
نمی دونم باید چی کار کنم
من 18 سالمه و سال کنکورمه بخاطر فشار روانی ک رومه تمرکز برای درس خوندن ندارم ولی چون میخام از محدودیت های خانواده ک اجازه نمیدن پوشش خودم رو انتخاب نم یا با دوستام برم بیرون و… فرار کنم مجبورم دانشگاه قبول شم ولی نمیدونم چجوری ارادمو قوی کنم و درس بخونم هرروز افسرده تر از روز قبل میشم و هیچ دوستی هم ندارم و کلی اتفاق ک هرروز تو خونه میوفته و من خیلی تحت فشارم
منم ۱۹ سالمه دقیقا مثل توعه شرایطم بخاطر اوضاع روحی بدی که داشتم مجبور شدم پشت کنکور بمونم امسال رو …. فشاری که رومه الان ۲ برابر شده :)دوستام ازم فاصله گرفتن چون محدودیت زیادی دارم و نمیتونم باهاشون بیرون برم . حتی اجازه چت کردنم ندارم .منم تنها امیدی که دارم کنکوره . شاید یکم دور بشم هم خودمو بشناسم هم بتونم چیزایی که یه عمره دارم نگاه میکنم و حسرت میخورم بالاخره تجربه کنم .
من پارسال با یه پسر دوست بودم بابا و مامانم فهمیدن گوشی ازم گرفتن بعد اون بهشون قول دادم که با پسر دیگه ای حرف نزنم و خودم به این نتیجه رسیدم که تهش هیچی نیست و دیگه با پسری حرف نمیزنم من دوست دارم مستقل باشم مثلا بابا یا مامانم در طول هفته یک یا دو روز رو اجازه بدن من با دوستام برم بیرون طی یک تایم خاص و در یک مکان امن اما این اجازه رو به من نمیدن امروز من به مدرسه رفتم برای کلاس تقویتی پول نقد نداشتم مجبور شدم به مغازه بابام که پشت مدرسه هست برم که بابام من رو دید ولی هر چی میگم باور نمیکنن و گوشی رو هم از من گرفتن من توی گوشیم چیزی نداشتم در حد یک پیامک عادی بود که برای دوستام میفرستادم که پدر و مادرم هم اون پیام ها رو میدیدند اما الان خیلی به من سختگیری میکنن زود هر اتفاقی میوفته گوشی رو ازم میگیرن با اینکه من مقصر نیستم دوستا و هم سن و سالای من حتی کوچیک تر از من اجازه دارن در طول هفته دو روز به مدت دو ساعت برن بیرون اما من این اجازه و ندارم و اینکه اصلا قصد داشتن دوست پسر ندارم فقط دوست دارم مستقل باشم و با دوستام وقت بگذرونم اینکه اینقدر محدودیت برای من گذاشتن جدیدا من اعتماد به نفسم رو کامل از دست دادم کلا خیلی عصبی و پرخاشگر شدم همش توی خودمم بیشتر اوقات با کوچیکترین حرف گریم میگیره دوست دارم خانوادم بیشتر درکم کنن و بتونم اعتمادشون رو جلب کنم بتونم باهاشون مثل یه دوست باشم میشه یه راهکار به من بدین
چن سالته؟
سلام من دخترم و ۱۸ سالمه با پدر مادری بزرگ شدم که با کوچیک ترین کاری من رو تحقیر میکردن و کتک میزدن هر چه بزرگتر شدم و بیشتر دور اطرافم را دیدم بیشتر تویه خودم رفتم که چرا من باید این همه محدودیت بی منطق رو تحمل کنم اجازه بیرون رفتن نداشتم تا سن ۱۷ سالگی گوشی نداشتم تو جامعه ای که بچه ها از سن ۱۰ سالگی گوشی دارن و مدام زیر سوال هم سن های خودم میرفتم پدرم یک سال من و خواهرم و برادرم رو مدرسه نفرستاد و من حتی از طریق مدرسه با کسی در ارتباط نبودم و ۴ بار با قرص خودکشی کردم و هیچکس متوجه این موضوع نشد خیلی یهویی وزنم کاهش پیدا کرد به خودم گفتم بزار این فرصت رو بهشون بدم و باهاشون صحبت کنم باهاشون صحبت کردم پدرم من رو پیش یه روانشناس برد ولی مثل اینکه من رو وارد یه بازی کرده بود روانشناس بعد از دو جلسه من رو پیش روانپزشک فرستاد و روانپزشک گفت که تو باید بستری بشی پدرم ازم پرسید میخوای بستری بشی منم چون توی اوضاع روحی خیلییی بدی بودم و دیگه تحمل تو اون خونه زندگی کردنو نداشتم گفتم اره میخوام بستری بشم بعد از این موضوع یهو همه چی عوض شد و بدتر شد پدر مادرم گفتن تو دروغ میگی همه چیو دروغ گفتی این موضوعات گذشت من باهاشون کنار اومدم و بعد از کلی تلاش اجازه روزی یه بار در ماه بیرون رفتن رو میگرفتم و دلم به همین موضوع خوش بود بعد از چند وقت پدرم که دید من سر حال ترم دوباره اجازه بیرون رفتن رو به من نمیده الان من با این سن با این همه کتک خوردنایی که جلوی همه منو تحقیر میکرد تو خیابون کتک خوردم جلوی کل فامیل کتک خوردم اجازه خودمم دست خودم نیست هیچ دلخوشی ندارم و حتی نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم کوچیک ترین حسی نسبت به هیچکس ندارم در حالی که هم سنای من حداقل یک بار یکی رو دوست داشتن یا کس
من یه دختر ۱۲ ساله هستم و برای امتحان ها خیلی اذیت میشم،مامانم فرد مذهبی ای است و من هم مذهبی هستم اما مامانم خیلی به مذهب اعتقاد داره مثلا اگه یک تار مو هام بیرون باشه دعوام میکنه یا اگه لباسم یکم کوتاه باشه مدام میگه میری جهنم و اینا البته من خودم با سلیقه خودم حجاب و اسلام رو انتخاب کردم ولی به نظر من یک سانت لباسم کوتاه باشه نباید برم جهنم،برای امتحان های مدرسم اگه نوزده بشم مامانم جیغ و داد میکنه و میگه خیلی خنگی باید بیشتر درس بخونی حتی اگه هفده یا هجده بشم منو میزنه مثلا تو صورتم یه چک میزنه با روی بازوم و من هررر شب گریه میکنم و از شدت استرس دل درد میگیرم،چند شب پیش در حال گریه بودم که نزدیک بود خفه بشم مامانم هم اومد پرسید چرا گریه میکنی گفتم برای امتحانمه باورتون نمیشه مامانم بعد ۶ سال بغلم کرد گفت نمره مهم نیست مهم اینه که تو یاد بگیری منم خیییلی خوشحال شدم اما امشب خواهرم از دهنش در رفت و گفت برات تو اینستا یه پیجی فرستادم مامانم هم خودش اینستا نداره و میگه چیزای بد داره و اینا منم هیچ وقت چیز های بد نمیبینم ولی امشب مامانم عصبانی شد و گفت دیگه به حرفت گوش نمیکنم و قشنگ معلوم بود جلوی خودشو گرفته تا جیغ نکشه و کتکم نزنه،الان هم میترسم دوباره سر نمره هام وسواس نشون بده و منم توی این ۶ سال چند بار میخواستم خودکشی کنم ولی وقتی یادم می اومد که گناهه دست میکشیدم الان هم دارم از شدت استرس میمیرم. مامانم هم اصلا اجازه نمیده من اینستا داشته باشم با اینکه همه دوستام دارن و اینکه برای امتحان های مدرسه من میمیرم و زنده میشم تروخدا بگید چیکار کنم دارم میمیرم
سلام خسته نباشید من با خانوادم زیادی تفاوت دارم و این داره هم من و هم اونا رو اذیت میکنه من عاشق هنر و تائترم با موسیقی زندگی میکنم اما اونا نه .. من آینده ایی رو برای خودم میخوام بسازم که اونا به شدت باهاش مخالفن و میترسم که نتونم به چیزی که میخوام برسم. خیلی بیش از حد هم برام محدودیت ایجاد کردن. ممنون میشم راهنماییم کنین من واقعا دارم دیوونه میشم
دختر هستم ۲۰ ساله خانوادم خیلی تحت فشار میذارنم دور گوشی نرو تا نصفه شب بیدار نباش با دوستات حرف نزن این کارو نکن با زنای ۳۰ ساله مقایسم میکنن خاهر برادرم درس نمیخونن منو مقصر میدونه سر من خالی میکنه حق بیرون رفتن تنهایی یا با دوستامو ندارم با دوستام حرف میزنم میگه با همینا حرف میزنی بد اخلاق شدی با مادرم اصلا صمیمی نیستم یعنی جوریه که نمیشه باش صمیمی شد سریع میزنه تو ذوق آدم با حرص جواب آدمو میده واقعا دیگه نمیکشم خسته شدم میشه کمکم کنید
سلام وقتتون بخیر من 14 سالمه(دخترم) و خانواده ی خیلی سخت گیری دارم همش تو خونه ام و حتی اجازه ندارم تا سر کوچه برم ،همه هم کلاس هام توی مدرسه بلااستثنا همشون از صبح تا شب بیرونن.من همچین توقعی ندارم که هر روز بیرون باشم ولی خب حداقل ماهی یکبار که باید بتونم با دوستام یجا برم تازه دوستایی که مامان بابام هم میشناسنشون و من حتی میگم خودتون منو ببرید بیارید ولی بازم نمی زارن. همین چند روز پیش یکی از دوستام بهم گفت برای انجام پروژه درسیمون دو ساعت بیا خونه ما(چون توی مدرسه به ما گفتن که گروهی باید یه کار عملی انجام بدیم) بازم مامان بابام نمی زارم حتی واسه درس خواندن!!!واقعا دیگه دارم دیوونه میشم حتی من همیشه نمره هام بالاعه نسبت به بقیه هم کلاسی هام خیلی ساده ام و هیچ کار خاصی ام انجام ندادم که بگیم شاید بهم اعتماد ندارن.
افسردگی شدیدی دارم، حال روحیم خیلی بده ،چن بار دست ب خودکشی زدم، از همه طرف تو فشارم حس میکنم هیچی اونطوری ک باید باشه نیست همه چی دقیقا برعکس چیزیه ک من میخوام و همه چی رو مخمه، درسام ی طرف باعث شده همش تو فشار باشم گیر دادنای خانوادم و محدود کردنشون و نزاشتن اینک تو حال خودم باشم ، نمیخوام اصلا آزادی زیادی فقط تنها چیزی که میخوام بزارن تو حال خودم باشم همش بدتر نکنن حالمو بجای اینک حالمو خوب کنن، حس پرنده ای ک تو قفس زندانیش کردن دارم، هرروز فقط یا گریه میکنم یا خودزنی، از لحاظ عاطفی هم بخاطر ی اتفاقایی افسردگی ک داشتم بدتر شده و همش استرس دارم… ۱۵ سالمه
سلام وقت بخیر من دختری 15 ساله هستم توی شهر کوچیکی زندگی میکنم که همه همو میشناسن مامانم یه ماهه گیرداده نباید با دوستات بری کلاس ریاضی اونا دوست پسر دارن و تو رو هم مثل خودشون میکنن منم میگم باید برم و هر روز سر این بحثه موضوع اینجاس که من خودم دختر عاقلی هستم و تا حالا دوست پسر نداشتم و مامانمم اینو میدونه منم که تو خونه از هیچکس نمیترسم مامانم هی تهدیدم میکنه اگه بری به خالت و داییت میگم و همش تهدید بسمه دیگه خسته شدم فقط میخوام بمیرم
این اتفاقات و تعارضات بین والدین و فرزندان در هر برهه ی زمانی میتونه رخ بده .و دلیلش عدم درک والدین و فرزند از یک دیگر است. شما سعی کنید با فن بیان خوب ،اعتماد مادرتونو جلب کنید .مادرتون نگران شماست ولی متاسفانه نمیدونن که این باعث ناراحتی و دلخوری شما شده. شما میتونید به مادرتون پیشنهاد بدید که تا یه مدت خودشون با شما به کلاس بیان تا رفتار شما رو ببینند و بدونن که شما در مسیر راه ،جلب توجه و شیطنت و …ندارید. از تکنیک ساندویچ استفاده کنید. در این تکنیک شما باید یه جمله ی مثبت بگویید بعد یک جمله ایی که خواسته اصلی شماست و بعد بازهم یه جمله مثبت.برای مثال : مادر عزیزم من میدونم که شما منو دوست دارین و نگران من هستید ، جمله مثبت + اما از اینکه فکر میکنید من هنوز به اون درجه از عاقل بودن نرسیدم و احتمالش هست که دوس پسر پیدا کنم این خیلی منو آزار میده ( بیان خواسته اصلی ). و من از شما میخوام بهم فرصت بدید که خودمو ثابت کنم من بخاطر دوست هام به کلاس درسی و…نمیرم من هدفم پیشرفته و دوست دارم موفق بشم و زحمات تونو جبران کنم.و در نهایت ،اگه لازم بود میتونید کلاس تونو عوض کنید تا اعتماد مادرتون رو جلب کنید. و به مادرتون بگید که رفیق و همدم من شما هستید و دوس دارم این رازها بین من و شما بمونه و دوست ندارم خاله یا دایی در جریان باشن. در کل اینو بدونین که هرچی با آرامش و سیاست بیشتر صحبت کنید .نتیجه ی بهتری میگیرین.و وقتی از کلاس برمیگردی زیاد درباره دوست هاتون صحبت نکنید و بیشتر از اساتید و مطالبی که یا گرفتید صحبت کنید و خودتونو مشتاق یادگیری نشون بدید
من میخواستم بگم که خیلی خانواده من گیر میدن خدم یه دختر ۱۶ سالم دوستام میرن بیرون بعد من یه رل دارم میخام برم باهاش بیرون ولی مادرم خیلی گیره میده با اینکه میفهمه من با رلمم ولی خیلی گیر میده. بعد من میخوام بهم بگین چیکار کنم مادرم راضی شه برم بیرون باهاش چه حرفی بزنم واقعا خیلی بده همش تو خونم یکماهه نرفتم بیرون و من خیلی دلم تنگ میشع واسش نمیدونم شاید الان بگید بچه ای یا هرچی ولی واقعا خیلی بده درسته بچم ولی درحد خیلی از بزرگ ها میدونم خیلی حص بدیه میخوام بهم بگید چیکار کنم که درست شه
سلام من ۱۵ سالمه برادر و بابام نه ولی مامانم بهم گیر میده حالا حجاب نه ها ولی نمیزاره با دوستام وقت بگذرونم باهاشون برم بیرون یا برم خونشون گاهی اوقات من ممکنه یه ماه حتی پامو دم درم نذارم تا اینکه خودشون بخوان جایی برن و منو ببرن دوست دارم درکم کنه و منم مجبورم تو مجازی برا خودم دوست پیدا کنمو وقتمو اونجا بگذرونم
سلام من یه دختر ۱۸ سالم که خانوادم نمیزارن تنها برم بیرون و اینکه من یه برادر دارم زن و بچه داره از مادر یکی هستیم و از پدر جدا برادرم شهرستان زندگی میکنه پیش خانواده پدریش من یه غریزه جنسی داشتم و دارم که با دختر و پسر اکیپی برم بیرون من این موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم که بهم اعتماد کنه ولی بدتر بی اعتماد شد هیچ دوست و رفیقی هم ندارم خیلی تنهام اصلا حال روحی خوبی ندارم نمیدونم چیکار کنم خانواده من هم مذهبی هستن یعنی فقط خانواده مادریم مذهبی هستن و من فقط بی حجابم توروخدا کمکم کنید هنوزم دوست دارم با دختر و پسر برم بیرون:)
سلام وقت بخیر، میشه یه راه حل برای متقاعد کردن پدر و مادر بگین یعنی اینکه درک کنن که هر فردی حق انتخاب و تصمیم داره من دوست دارم بی حجاب باشم اما جفتشون مخالفت میکنن
من ۱۸ سالمه و کنکوری هستم خانوادم مذهبی هستن از بچگی خیلی بهم گیر میدادن اوایل خودم چادری بودم بعد گذاشتمش کنار .مامانم امسال راجب حجاب یکم سختگیری کمتر شده اما بابام ن هنوزم گیر میده خیلیم گیر میده .ی داداش کوچیک دارم مامانم خیلی بین ما فرق میزاره هر وقت داداشم ناراحت میشه حالش بد میشه میره باهاش حرف میزنه میپرسه چرا ناراحته داداشم درونگرا و آرومه اما من نه اونم بخاطر شرایطی بوده که خودشون برام ایجاد کردن من برونگرا و پرخاشگر و عصبی شدم اما ازونطرفم عاشق خانوادمم اما اونا نه مامانم وقتی ناراحتم اهمیتی نمیده با رفتاراش باعث شده بابامم بیشتر ب داداشم اهمیت بده اما من ارزشی براشون ندارم
سلام خوبید ؟ من ۲۰ سالمه و اصلا خاستگار ندارم نمیدونمچیکار کنم از تنهایی خیلی میترسم و خاستگارام سن بالان. هیچ پیشنهاد احساسی ندارم و میترسم ترشیده بمونم .پدر و مادرم نمیزارن با کسی دوست بشم و آدمی نیستم که بیرون برم خلاصه بگم کسی رو نداشتم و ندارم
چطور میتونم با پدر و مادری ک سر هر چیز بهم گیر میدن کنار بیام؟
سلام خوبین من مامانم خیلی بهم گیر میده نمیزاره تیپ مورد علاقمو بزنم اگرم بزنم خیلی برام غرغر میکنه نمیتونم باهاش بسازم به مادرم یه حس تنفرو وعشق دارم
ما خانواده ۶ نفره هستیم به همراه پدر و مادرم دو دختر و دو پسر به دلیل نزدیکی امتحانات پایان ترم نمیتونم به مادرم کمک زیادی کنم مادرم به این دلیل منو تحقیر میکنه و پدرم بخاطر حجابم چون دختر عموم محجبه هست اما من متوسط هست حجابم. پدرم میخواد که مثل دختر عموم باشم از طرف دیگه هم کارتهای خونه رو درست انجام بدم و هم درسام. مامانم با حجاب موافق هست اما گیر نمیده بهم. هفته دیگه خیلی امتحان دارم که تمرکزم رو از دادم برای برنامه ریزی. من تو اتاق خودم درس میخونم اما خب باز صدای بحثشون میاد تو اتاقم بیرون هم حواسم پرت میشه نمیدونم کجا درسام بخونم. رفتار خانوادم و اینکه نمیدونم برای امتحاناتم چطوری بخونم و از کجا شروع کنم
من داخل یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و همش سر پوشش من با خانوادم دعوام میشه چون از حجاب متنفرم ممنون میشم راهنماییم کنید
16 سالمه ازدواج نکردم مجردم. مشگل خانوادگی دارم بزار اینطور بگم اونا منو دوست ندارن ی درصد محبتی ک به خاطر برادرام میکنن به من نمیکنن منو کتک میزنن آزارم میدن نمیزارن برم خونه ازشون متنفرم منو تو خونه حبس کردن حتی کلاس تابستونی هم منو نمیفرسن با دوستام بیرون نمیزارن برم
سلام من متولد ۸۸هستم و پدرم گیر داده که گوشی حریم شخصی نیس و باید جلو دست باشع و رمز نداشته باشه میخام بدونم که شخصیه یا نه لطفا سریع جواب بدید
همش ۲۳ دخترم مجردم دانشجو ارشد -مشکلم با مادرم اینه که کلا با بیرون رفتن من و رفت امد با دوستام مشکل داره همش میگه چرا بیرونی و واقعا اعصابم رو تحت تاثیر قرار میده هر بار این اتفاق می افته سعی میکنم قانعش کنم و با ارومی جواب بدمولی فایده نداره و کلا انگاری با تمام رفتارهام مشکل داره
سلام من ۱۶ سالمه و مامانم اجازه ی بیرون رفتن ب تنهایی رو نمیده حتی تا سر کوچه هم نمیزاره من فک میکنم دیگ در حدی بزرگ شدم ک بتونم تا سرکوچه برم حتی بخاطر اینکه خودش و پدرم هم نمیتونه من رو ب کلاس های مختلف ببره اجازه ی ثبت نام کردن رو نمیده.
من به خاطر نوجوانی حس های بدی دارم بی دلیل گریه می کنم هر روز و حالم بده حس می کنم با مردن راحت میشم به نوع مرگ هم فکر کردم اما بعد ترسیدم نسبت به خانواده ام حس می کنم افکار نسبتاً قدیمی دارن مثلا اجازه ارایش،ناخن ،رنگ مو که الان همه بچه ها دهه هشتادی و به خصوص هم کلاسی هایم انجام میدم نمیدن و من ۱۵سالمه
مشکل من با بردارمه و مادرمه منو اذیت میکنن بهم گیر میدن برادرم منو کتک زده
چیکارکنم مامانم اجازه بده برم خونه خالم بیرون از شهر چند روز بمونم
۱۷ دخترم ، مجردم ، پیش دانشگاهی رشته معماری هستم و شغلی ندارم فقط الان واقعا حالم خوب نیست تنها تصمیمی که الان دارم خودکشیه ، ب علت خانواده سخت گیر که حتی نمیزارن نفس بکشم واقعا دیگه کم آوردم من نمیکشم
من 15 ساله ،مامانم خیلی رو مخم میره همش عصبیم میکنه سر به موضوع کوچیک انقدر حرف میزنه که میخوام سرم و بکوبم تو دیوار نمیتونم هم بهش چیزی بگم الان هم دوباره بحثمون شد خواستم ببینم چجوری میتونم خودمو کنترل کنم اعصابم خورد نشه
سلام چی کار کنم تا مادرم دیگه از ازدواج کردن با من حرف نزن دیگه خسته شدم از دست شون اصلا ب فکر این جلوی خانواد پو ز بد همش میزن توی سرم میگه برو از ا ینجا اصلا براش مهم نیست ک من ناراحت میشم چی کار کنم دیگه حرفی ازش نزن
باشه و اینم هست مادرم خیلی به من گیر میده که تو گوشی دستت و میگن که تو دوست پسر داری در واقع من هیچ کسی رو ندارم که حتی باهاش حرف بزنم واقعاً این حق من نیست که این چیزا رو بشنوم و به من توهین بشه بدون هیچ دلیل خاصی اینطور میکنم!
من ۱۷ سالمه کلا خانوادم با من مشکل دارن مامانم میخاسته منو سقط کنه نشده کلا فکر ذکرش پسراشه من هیچ حقی ندارم تو خونه حتا حرف بزنم کلا ت اتاقمم شب روز کسی اهمیت نمیده بهم با یکیم رابطه داشتم(: که با دختر دایش بهم خیانت کرد نزدیکه دو سال باهم دوست بشیم(: من دیگه نمیتونم چیکار کنم واقعا خیلی خسته شدم از حس اضافی بودت. من تو حتا حق بیرون رفتن با رفیقامم ندارم من ادم عصبیم هستم سره چیز کوچیک عصبی میشم از ی جایم اونی ک رو دوست داشتم از دست دادم حالم خب نیست اصلا
سلام ، حق دارید که ناراحت باشید، البته متأسفانه خیلی وقتا آدم در شرایط خوب و بد قرار نمیگیره که خوب رو انتخاب کنه، خیلی وقتا آدم مجبور هست که بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنه، حالا شما با توجه به شرایطی که دارید با سعی کنید برای برون رفت از این وضعیت کارهایی رو که امکان انجامش رو دارید پیدا کنید ، البته اینم میتونید که مدام خودتون رو قربانی شرایط کنید و بذارید دست حوادث شما رو به هر سمتی که میخواد ببره. متاسفانه شرایط خوبی رو تجربه نمیکنید ولی تنها کسی که در حال حاضر میتونه بهتون کمک کنه خودتون هستید، سخته ولی برای برون رفت از این شرایط چارهای نیست ، البته این که کاری نکنید و خودتون رو به دست سرنوشت بسپارید اسونتره ولی نتایج قطعاً متفاوت خواهد بود
سلام من 14 سالمه بعد خانواده از من انتظار دارم که کار کنم و با اینکه درسم خیلی خوبه ولی یه جوری با من حرف میزنن که انگاری سی سالمه ولی هنوز بی کارم در ضمن من چون دیگه سرگرمی جز گوشی ندارم زیاد با گوشی ور میرم
سلام من یک سوال دارم من ۱۳ سالمه و با مادرم و پدرم سر یک موضوع خیلی ساده دعوامون شد بعد از اول من عصبانی شدم یک سری حرف ها زدم بهد از اون هم مادرم مثل همیشه شروع کرد به گفتن اینکه بچه های مردم این طوری هستن فلان هستن. من بچه بودم با مادرم این طوری صحبت نمی کردم .بعداز عید دیگه با تو ، توی یک خونه زندگی نمی کنم . همچنین مادرم گفت : یا شما رو میکشم یا خودمو .دوستت هم ندارم دخترم هم نیستی. بعد بابام هم گفت : نمیشه با این دختر توی یک خونه زندگی کرد
سلام من مامانم خیلی بهم گیر میده یعنی سر درس همیشه باهم مشکل داریم اجبار میکنه باید بشینی اون درسو بخونی با اینکه هیچ علاقه ای ب اون درس ندارم چیکار باید بکنم؟
من با بابام مشکل دارم اذیتم میکنه راجب لباس پوشیدنم یم گیر میده همیشه اینجوری نیست بعضی وقتا اصلا کاری نداره بعضی وقتا هم گیر میده و ول نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم یا چه رفتاری نشون بدم خیلی اذیت دارم میشم. خیلی وقتا باهاش دعوا کردم ولی میترسم که اذیت بشه. خیلی وقتا باهاش دعوا کردم ولی میترسم که اذیت بشه. احساس میکنم من و دوس نداره بهم چند بارم گفته ایشالا بمیری بعضی وقتا هم بهم میگه من هیچ کس و قد تو دوس ندارم
به علت سخت گیری خانواده خود کشی کنم. پدر و مادر من خیلی سخت گیرن خیلی خیلی البته از موقعی که فامیلمون خودکشی کرد به من میگن که توام مثل اونی و .… واقعا من با سخت گیرشون کنار میام ولی با حرفاشون نه قلبمو بد شکستن. من ب حرفاشون گوش میدم کلا اینجورین بی دلیل دعوام میکنن.
بینید شما تو سنی هستید که کنترل هیجاناتتون سخته ولی اگر مدیریت بحران داشته باشید می تونید با مشکلات فعلی و اینده بهتر و راحت تر دست و پنجه نرم کنید. بالاخره پدر و مادر مال یکی دو نسل قبل از شما هستن. طرز تفکرشون با شما متفاوته. من معتقدم چون دوستتون دارن نگران این هستن که نکنه توام خدایی نکرده مثل اون شخص مدنظرشون از دست بری. در خانواده ی شما مشکلات و سوتفاهم ها در فضایی ارام و احترام متقابل قابل رفع شدن هست. باید دو طرف سعی کنید اون فضا رو جهت ارتباط برقرار کنید. زمانی که حس می کنی اون ها حالشون بهتره و امادگیشو داری بری درباره مشکلات باهاشون صحبت کنی نه داد و بیدا و دعوا. اون موقع منظور همدیگه رو خوب متوجه نمی شید. بگو با روانشناس صحبت کردم این پیشنهاد رو داده تا میزان نزاع بین اون ها و تو به کمترین حد ممکن برسه. خانواده درمانی در مطب یک روانشناس خوب هم میتونه خیلی موثر باشه و مشکلاتتون رو تک به تک بررسی کنه در حضور هر سه تاتون
سلام من دخترم و ۱۷سالمه. خوانوادم بعضی مواقع بم گیر میدن؛ مثلا یه کوچولو ارایش میکنم میگن از را به در شدی یا مثلا تو دنبال جلب توجهی یا نمیخوای درس بخونی در حالی که من خیلی برا درسام تلاش میکنم و اونا زحمتای منو نادیده میگیرن لطفا بم بگین چی کار کنم؟ مامانم خیلی گیر نمیده اما موافقم نیست ولی فکرش نسبت به بابام امروزی تره. دو تا بچه ایم و من بچه اولم
و تو روستا بزرگ شدم و ما بخاطر دعوا های خانوادگی که داشتیم پدرم به پاش تیر میخوره توسط دایی هاش و و از رودخونه میندازنش پایین یعنی کلا خوانواده پدرش دققق نمیدونم اونا بخاطر ارث و میرراث اینکارو میکنن اما در دادگاه های مکرر در چند سال پیش در یک دعوا به یکی از پسراشون با اسلحه تیر میزنن و پسرشو مییره و از این اتفاق در دادگاه استفاده میکنن و گردن عموم میندازن و اونا بابام رو اذیت میکنن متاسفانه در خوانواده ی فوق العاده مذهبی بدنیا اومدم و در سن ۹سالگی بابام به قتل میرسه و ما دا ۳سال عزادار بودیم دوتا برادر دارم و دوتا خواهد با مادم زندگی میکنیم و برادر بزگترم خرج خونه رو میده و پدر بزگم گاهی به ما کمک میکنه یه شهر دیگه رفتیم و یه خواهرم که تو دادگاه کار میکنه قبلاا افسردگی زاشتم ولی بهتر شدم الان دوباره به خاطر مشکلات خوانوادگی افسردگی گرفتم حقیقتا من یه دختر تنهام وقتی به این شهر سفر کردیم من چادر نزدم چون باهاش راحت نبودم و خواهرم هم چادر نزد دیگه برادرام هعی سرکوفت میزنن که شما خرابین و نمیونم چی مادرم طرف اونارو میگیره و حس میکنم مادرم فک میکرد پسر بشم واسه همین وقتی فهمید دخترم تو شوک رفت وقتی منو حامله بود منظورم و الان واقعا دلم میخواد خودکشی کنم نمیزارن من لباس مورد علاقمو بپوشم هیجایی نمیریم بهمون پول نمیدن و کلاس زبانم تا نصفه ول کردم بخاطر اینکه هروز یه جایی بار میکنیم و لباس سالی یهبار برام میخرن فقط بخاطر اینکه براش کار میکنم ماهی برام پونصد میریزه و همش دعوامون میکنن و سرمون داد میزنن ولی من واقعا خسته شدم من دلم میخواد بمیرم هروقت دعوا میشه مادرم بهم میگه تو ساکت شو برو تو اتاق
من ۱۴ سالمه و نمی دونم چرا یه دختر چهار ده ساله باید اقدام به خودکشی کنه. من با خانوادم مشکل دارم اونا بیش از حد وارد زندگی من میشن و نمی دونم شاید فک میکنن این کار درست برای تربیت بچه هست. همش میگن که باچه کسایی دوس نباشم با چه کسایی دوست باشم من یه دوست دارم نه از نظر خانوادگی مشکل داره نه از نظر اخلاق بچه بدی هم نیس خلاف کنه نمی دونم سیگار بکشه نمی دونم دوست پسر داشته باشه هیچ کدوم از اینا رو نداره تازه مامانم از موقع مدرسش با مامانش دوست بوده و میشناستش و اصلا همین باعث شد که ما باهم دوست بشیم ما باهم ارتباط خانوادگی داریم رفتو آمد داریم. ولی مامان من با من لج کرده که نمی زارم بری تولدشو نمیدونم نباید باهاش ارتباط داشته باشیو اینا و نمیدونم چراا ولی فک میکنه من هر اخلاقی که دارم اون بهم یاد میده. مثلا من یه روز حالم بده نمی خوام برم مثلا مدرسه میگه آره کی بهت اینا رو یاد میده برو بهش بگو دست از زندگی تو بکشه با اینکه من اصلا هم چین کسی رو نمی شناسم من کلا روابط اجتماعیم ضعیفه نمی تونم دوستای کمی دارم و همونایی که دارمم مامانم میشناسه که یا فامیلین که رفتو آمد داریم یا خود مامانم باعث شده که ماباهم دوست بشیم و فرد های قابل اعتمادی هستن اصلا اینو بگم که هیشکی نمی تونه رو من اثر بزاره نمیتونه
من یه سری دوستا دارم که حتی روسری هم سرشون نمی کنن و نتونستن رو من اثر بزارن من خیلی دوستا دارم که چادری هستن و اونا هم نتونستم رو من اثر بزارن من چادر نمی پوشم ولی مو هامم بیرون نمیدم رو سریم سر جاشه شلوارم کوتاه نیس همه مانتو هامن گشادن از نظر من چادر بود و نبودش وقتی ادم حجابشو داشته باشه هیچ فرقی نداره ولی مامانم فک میکنه من از دوستام نخ میگیرم که چادرمو بزارم کنار ولی من اصلا هم چین آدمی نیستم فقط زده شدم اینقدر که بهم گیر دادن و فقط چادرمو برداشتم نه چیز دیگه ای رو من بچه خلافکاری هم نیستم نه دوست پسر دارم نه هیچی و مامانم فک میکنه اونایی که چادرین خیلی بچه های خوبین و من یه دوس دارم چادر میپوشه ولی زیر چادرش هزار تا غلط میکنه. مثلا فیلمای مناسب سنش نمیبینه تو روبیکا به پسرا پیام میده یا اگه کسی بهش پیام بده جواب میده و باهاش حرف میزنه ولی من مامانم فک میکنه اون بهترین بچه دنیاست اون فقط خودشو پشت یه نقاب قایم میکنه مامانم که باهاش نیس ببینه چیکار میکنه ولی اون به من میگه ومن قول دادم که به کسی چیزی نگم. چنتا دوستم دارم که بی حجابن ولی خیلی پاکن من نمی گم بی حجابا خوبن باحجابا بدن نه من همچین حرفی نمی زنم چون خودمم یه زمانی باحجاب بودم ولی من حرفم اینه که نباید کسی رو فقط ظاهرشو ببینی باید باطنشم ببینی و چرا بقیه رو با بچه خودت مقایسه میکنی .
باز هم هس ولی دیگه دستم درد گرفت و ممنونم که تا اینجا به حرفم گوش کردی و باهام هم دردی کردی
میگه راهنمایی کنید که مامانم خیلی سختگیر نیس اجازه میده برم بیرون خب ولی همیشه باید کلی توضیح بدم تا راضی شع همش گوشیمو کچ میکنه حتا ازم میگیره نمیزاره برا خودم مستقل شم ی سری کارا رو خودم انجام بدم واقعا نمیدونم چیکار کنم خسته شدم همش خواستم راه بیام نشد میگه برا صلاح خودته ولی واقعا نمیفهمم به پوشمم گیر میده اونقدم بد نیس دوس دارم معلولی باشم بازم گیر میده. خیلی ناراحتم بعضی وقتا آرزو میکنم تو خانواده دیگه بودم
سلام من یه ماه هست که وارد رابطه شدم بعد به خواهرم یه چند وقت هست این ماجرا رو توضیح دادم و الان مادرم بهم شک کرده همه جا دنبالم میاد از همه چیز بهونه میگیره نمیدونم واقعا چیکار کنم حتی کلاس کنکور هم همراه من میاد
خیلی محدود میکنن، حتی حق بیرون رفتن با دوستا و خرج کردن پول خودمم ندارم، حتی انتخاب مدل مو و پوشش هم…اکثر اوقات یا خیلی ناراحتم…یا هم به خودکشی فکر میکنم…احساس خفگی تو این خونه بهم دست میده…از طرفیم سال کنکورمه…۱۸ سالمو رد شدم. چیکار کنم؟
من دخترم و چهارده سالمه ، توی خانواده ی مذهبی ای نیستم ولی اجازه ی انجام هیچ کاری ندارم ، نه بیرون رفتن ، نه صحبت کردن با افرادی که مذکرن ولی جزو خانواده هستن! حتی دوسه بار لقب های زشتی بهم دادن سر اینکه سرم تو گوشیه.اینکه بنظرتون بهتره چیکار کنم ؟ اگر بخوام راهی که خودم میخوامو برم باید کلی بحث کنم یا روان همه و خودمو بهم بریزم ، یا باید به چیزی که اونا میگن گوش بدم و بشم دختر درس خون و عالی ای که میخوان. نه اصلا ، خانواده ی من ایده آل گران ، دوست دارن من بهترین دختر باشم و مدام منو مقایسه میکنن ، و اینکه میگن درس بخون و عالی باش بخاطر اینه که بتونن جلوی بقیه حرفی برای گفتن داشته باشن ، برای مثال من خودم علاقهم به هنر و گرافیکه ولی اونا میگن تجربی. بله درسته ، اما چیزی نیست که من میخوام و اینم اضافه کنم که من واقعا از خانوادم خوشم نمیاد ، و هدفم اینه که مستقل بشم
من ۱۲ سالمه و خانوادم خیلی بهم گیر میدن مثلا میگن نمره هات حتما باید ۲۰ باشه یا باید تو تابستون هم بشینی درس بخونی و در روز ۱ساعت بیشتر نباید سرتو بگیری تو گوشی و نمیزارن که توی شبکه های اجتماعی مثل روبیکا با کسی دوست بشم. واقعا از خانوادم خیلی متنفرم و دلم میخواد جای یع نفر دیگه باشم و دوستام هم بدون اینکه چیزی بدونن همش قضاوتم میکنن
خیلی مامان بابام تازگی بهم گیر میدن و بهم مشکوک شدم با اینکه من دختر با حجاب و سنگینی هستم اینو خودم نمیگم ولی همه میگن
سلام من مادرم خیلی بهم گیر میده واقعا خسته شدم من علاقه به درس خوندن ندارم و همش مادرم میگه درس بخون این کارو کن اون کارو کن تو تابستون همش میگ درس بخون نمیزاره با دوستام برم بیروم پدرم ولی اخلاقش خیلی خوبه نمدونم چیکار کنم کمکم فکر خودکشی به سرم میزنه
سلام من از دست پدر و مادرم خسته شدم همش بچه های فامیل رو تو سر من میکوبونن منو جایی نمیبرن توی خونه و جلوی مهمان ها بتمن رفتار خوبی ندارند. وقتی تو حال خودم هستم و یا دارم با گوشی کار میکنم همش گیر های مزخرف و بی معنی همش به من میگن تو برای ما ارزش قائلنیستی
من از نوجوونی محبت خانوادم و اعتماد اونا رو از دست دادم و حتی خانوادم من رو محدود میکنن و میگن یه دختر نباید بیرون بره و این حرفا. خانوادم خیلی محدود ام میکنن و میگن حتما باید کاری که اونا میخوان رو انجام بدم ولی من خوشم نمیاد چند روزی هست بخاطر حرفاشون از خونه بیرون نمیرم افسرده شدم دوست دارم تنها باشم با دوستام بحثم میشه و اینا. همش دوست دارم تنها باشم و کسی باهام حرف نزنه عاشق تنهایی شدم و همش فکر میکنم مشکل از خودم هستش که نمیتونم با کسی رابطه برقرار کنمو من یه دفعه حدود دو سال پیش با فردی آشنا شدم که بعد از مدتی خیانت کرد و بهم گفت بدردش نمیخورم و یه جورایی خوردم کرد به خاطر همین از اعتماد دوباره میترسم من الان اعتماد از دست رفتم رو چجوری برگردونم
سلام ۱۸سالمه و خیلی تنهام،خونوادم عملا با من غریبن و هیچ حرفی نمیزنیم کلا در روز مگر اینکه سرم داد بزنن و بخوان کارای خونه رو براشون انجام بدم.یمدت سرکار میرفتم بلکه حالم بهتر بشه و بتونم یکم از فضای خونه دور باشم ولی فضای اونجا از خونه بدتر بود و هر روز بدتر از دیروز تحقیر میشدم.کلا ی رفیق دارم ک رفته ی شهر دیگ و خیلی کمتر با هم حرف میزنیم.دو هفتهای میشه افکار خودکشی خیلی ب سرم میزنه و خب بنظرم بهترین راهه.ولی میخوام بدونم راهی هست به طور قانونی بتونم بدون اینکه خونوادم برام مشکلی درست کنن یا بهم صدمهی فیزیکی بزنن جدا زندگی کنم و راحت بشم از دستشون؟ دخترم و خونوادم سختگیرن
با پدر و مادرم دعوا کردم و به شدت حال بدی دارم و الان 6 ساعته دارم فقط تو اتاقم گریه میکنم و نمیتونم کاری کنم یا با کسی حرف بزنم و خیلی احساس بدی دارم،،، دارم خفه میشم نمیدونم چیکارکنم؟ بخاطر اینکه پدرم بهم همش شک میکنه و منو تهدید میکنه که مچتو میگیرم و اونموقع میکشمت. همش مجبورم براشون همه چی رو توضیح بدم و هرکاری میکنم بگم و اصلا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم. بعضی وقتا مثل الان واقعا به خودکشی فکر میکنم و فقط برادر کوچیکترم جلوم رو میگیره. من آدم بسیار درونگرایی ام،،، دوست اصلا ندارم حتی یدونه و اینجور مواقع واقعا احساس تنهایی و ناامیدی میکنم
توی اتاقم دراز کشیدم و فقط گریه میکنم همین
من ۱۴ سالمه مامانم خیلی بهم گیر میده انقدر که مامانم گیر میده داداش و بابام گیر نمیدن
سلام ازتون یک سوال داشتم خاستم بدونم مامانم خیلی سختگیره و همش با اینک تابستونه نمیازره برم تو گوشی همش دوست داره کار انجام بدم انجام ندم هم ناراحت میشه چکار کنم
دخترم ۱۴ سالمه پدر و مادرم خیلی بهم گیر خیلی زیاد نمیزارن کارایی که دوست دارم رو انجام بدم درباره ی هرچیز کوچیکی گیر میدن نمیزارن لباسایی که دوست دارم رو بپوشم نمیزارن اکسسوری که دوست دارم رو بپوشم و قوانینشون دارن منو روانی میکنن چه کار کنم؟؟
من پدر و مادرم خیلی بهم گیر میده از هر لحاظ ک فکرشو میکنی نمیزارن حتی با دوستام برم بیرون ولی من از. این ناراحتم که چرا مادر وپدرای دوستام. اینجوری نیستن
14 سالمه احساس الانم دوست دارم بمیرم از زندگی خسته ام خانوادم خیلی منو کنترل میکنن همه دوست دارن جای من باشن ولی خودم نمی خوام جای خودم باشم من یه چند وقتی با یه پسری چت میکردم با اینکه خانوادم خیلی حساس بودن و همیشه گوشی رو چک میکردن ولی من یواشکی چت میکردم همین ند روز پیش فهمیدن از موقعی که فهمیدن دارم زجر میکشم قبلا هم میکشیدم ولی الن بیشتر
خانوادم خیلی بهم گیر میدن مخصوصا مادرم ۱۸ سالمه مادرم اذیتم میکنه نمیدونم چیکار کنم؟
من ۱۴ سالمه و بیشتر اوقات زمزمه های عجیبی میشنوم وقتی که از خواب بیدار میشم ( نصف شب ) سایه عجیبی میبینم که یهو بعد پلک زدن میره..بعد همون تا خود صبح خوابم نمیبره تا ظهر میخوابم مامان بابامم میگن چرا آنقدر میخوابی یه بار هم دیگه عصبی شده بودم به مامانم گفتم مشکلاتمو بعد گفت همش تقصیر گوشیته بعد گوشیمو ازم گرفتن همیشه هندزفری میذاشتم تو گوشم تا بدون اون صداها خوابم ببره الان هم که گوشی ندارم دیگه واقعا شبا اصلا خوابم نمیبره من ۱۴ سالمه ولی بازم نمیتونم بدون بغل کردن یه عروسک بخوابم همیشه هم بهم گیر میدن میگن بیرون نرو..الان ۱ ماهه کامله که من پام از خونه بیرون نداشتم دارم تو خونه روانی میشم! بعد میگن چرا همش تو اتاقتی..نمیدونم چیکار کنم…
من 14 سالمه دخترم خانواده ام بهم گیر میدن من دوست طبق علاقه لباس بپوشم حتی نمیتونم درد هایی ک دارم بهشون بگم اکثر وقت ت اتاقم تنها میشینم گریه میکنم با خودم فکر میکنم و چون بابام قرص قلب و اعصاب مصرف میکنه نمیتونم زیاد بهشون فشار بیارم
سلام پدرو مادرم و داداشم من از اینکه در خانواده اضافی ام سرزنش میکنن و همیشه پیش عمه هام من را میگذارند و میگویند چن روز خانه نباش تا اسایش داشته باشیم همیشه من را مجبور کار کردن میکنن برای همین به این موضوع حساسیت پوستی اگزما پیدا کردم و مشکل عصاب معده و دوقطبی شدن را پیدا کردم چیکار کنم که خانواده کمتر من را اذیت کنند راستی ۱۴ سالمه و از بچگی این کتک خوردن من عادی بود ولی دیگر توان مقاوت کتک هایشان را ندارم لطفا راهنمایین کنین
سلام من باخانوادم مشکل دارم اون هابه تیپ وآرایش وظاهر من دخالت میکنن ومیگن نباید لباس ها لختی وباز بپوشی وآرایش غلیظ کنی یا میگن چرا دوست پسرداری من باید چیکارکنم ماتوی یک دنیای مدرن زندگی میکنیم راه حل شما چیه؟
حس پوچی و بی هدفی دارم و کمی رفتار خانوادم اذیتم میکنه و مادرم گیر های بی مورد میده و واقعا بیحوصلم و استرس دارم
سلام
من توی ی خانواده ی ۵ نفری بدنیا اومدم و الان ۱۶ سالمه
۲ سال پیش من با ی پسره ی توی رابطه بودم (مجازی) و پدرم فهمید از وون موقعه تا الان بهم گوشیمو نداده و برام یک تبلت خریده که هیچ جا نمیتونم ببرشم و همش چکم میکنن و از موقع نمیتونم از هیچ اپی مث واتساپ و تلگرام ابنا استفاده کنم
خانواده م از همه محدودم میکنن
مادرم بهم اجاره نمیداد که پیوند ابرو هامو ور دارم(خودم برداشتم نمیدونه) بهم اجازه بیرون رفتن حتی تا سر کوچه هم نمیدنن ی چندین ماه که درست حسابی از خونه نزدم بیرون تفریح نداشتم واقعا دارم کلافه میشم درک نمیکنم ابن همه محدودیت برای چیه
مادرم حتی به من اجازه نمیده که موهام کوتاه کنم وقتی بش میگم مبخوام کوتاه کنم میگه که تو با بچه های خراب مدرسه گشتی مگه و اینا
امسال غیردولتی ثبت نام کردن همش دارن منت میزارن من اصلا نمیخواستم برم غیر دولتی .
ی خواهر بزرگتر دارم که امسال دوازدهمه و کنکور داره اونم هیچ ارادی نداره. مث منه حتی اینستا هم نداریم ……
من خوندم که ب کامنتا جواب دادید اصلا نمیشه باخانواده ی من حرف زد
اگ حرفی بزنی میگن که حتما ی نفر بت گفته ابنارو بگی اصلا درکی از ازادی ندارن
دلم نبخواد با دوستام برم بیرون نمیزارن حتر اجازه نمیده که با دوستام چت کنم
میگن که تو باید درس بخونی درک نمیکنن که من نوجونم باید لذت ببرم از نوجونیم
واقعا خسته شدم از دستشون
نه میتونم برم بیرون نه میتونم با دویتام چت کنم نه میتونم استایلی که دوست دارم و بپوشم
دیگ نمیکشم خیلی محدودم میکنن با حرف زدنم راضی نمیشن
توروووخداااا بگین مننن چبکار کنمممممممممممم
اگه تا بزرگسالی قراره ابنقدر محدود شم اصلا نمیخوام زندگی کنم
سلام وقت بخیر من یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده میشه کمکم کنید؟مدتی با یک پسر در ارتباطم و مادرم در جریان بودن اما پدرم خیلی حساس هست و مخالف و خبر نداشت تا این که دیروز تو خیابون من رو کنار این پسر دید پدرم. ایستاده بودیم کنار هم.. حالا زیاد نمیخوام وارد حاشیه بشم و جزئیات بگم ولی فقط کنار هم ایستاده بودیم پدرم منو دید بهم اشاره داد که برم پیشش رفتم منو برد خونه و کلی مادرم رو سرزنش کرد که اره تقصیر تو هست این ماجرا. گوشی من رو ازم گرفت ولی با وساطت عمه و مادربزرگم گوشیمو بهم داد ولی گفت دیگه حق نداری از خونه بیرون بری حتی کلاس زبان و باشگاه هم حق نداری بری. و دیگه حمایتت نمیکنم حتی برای کنکور هم حمایتت نمیکنم که بخوام کلاسی ثبت نامت کنم. همچنین گفت دوستام هم حق ندارن بیان خونهمون. حالا من کمک میخوام از شما که چکار کنم واقعا. و اینم بگم که ۱۸ سالمه واقعا نمیدونم چکار میتونم بکنم چون من دوستای زیادی ندارم فقط دوتا دوست دارم که با اونا در ارتباط هستم و رفت و امد داشتیم باهم. الان پدر من یهو منو از همچی محروم کرد. باشگاه میرفتم گفت حق نداری بری گفتم حداقل خودت منو ببر بیار خیالت راحت باشه گفت نه اصلا نمیخوام از خونه بری بیرون دیگه. من کار خودم رو توجیه نمیکنم ولی حس میکنم اینهمه واکنش برای این که فقط کنار یک پسر ایستاده بودم خیلی مناسب نیست. و همچنین این که سنم ۱۸ هست دیگه در حدی بزرگ شدم که یک سری چیزا رو متوجه بشم. اگر امسال کنکور میدادم چند ماه بعد دانشگاه قرار بود برم. با کلی همکلاسی و همدانشگاهی پسر. ایا پدرم قرار بود باز هم اگر منو با یک پسر میدید این همه واکنش بد نشون میداد و منو از دانشگاه رفتن محروم میکرد؟؟ واقعا این انصافه به نظر شما؟ پدرم اصلا منو درک نمیکنه اصلا منطقی نیست این رفتارش حتی منو تهدید کرد که اگر سال بعد کنکور قبول نشی شوهرت میدم??? اخه این چه حرفیه خودشم توی این دورهی زمانی!!! حالا به نظر شما من چیکار میتونم بکنم؟?
سلام ودرود دوست گرامی.اشتباه کردن برای هرکسی پیش می آید مهم این است که فرد زود متوجه اشتباه خود شود و سعی کند که آن را جبران کند. می توانیم از اشتباه مان درس بگیریم و سعی کنیم بفهمیم که چرا این کار اشتباه است. زمانی که دیگران متوجه کار اشتباه ما شدند نباید بهانه بیاوریم و باید مسئولیت کارمان را برعهده بگیریم. با این کار به دیگران و والدین خود نشان می دهیم که دیگر اشتباه خودمان را تکرار نمی کنیم و به آن ها اطمینان خاطر می دهیم ساختن اعتماد زمان می برد و گاهی برخی اشتباه ها می تواند به اعتماد دیگران نسبت به ما خدشه وارد کند. پس ما در راه جلب اعتماد والدین باید صبور باشیم و گام هایمان را محکم برداریم. اشتباه هایمان را بپذیریم و سعی کنیم که آن را اصلاح کنیم یا کارمان را جبران کنیم.
هرچقدر که ما مسئولیت پذیرتر باشیم، به پدر زمانی که کار اشتباهی مرتکب می شویم اولین کاری که باید انجام دهیم معذرت خواهی است.به والدین خود فرصت دهیم که در مورد مسئله مورد نظر فکر کنند
و مادرمان علاقه و احترام نشان دهیم، مشورت کنیم و دلایل کارهایمان را توضیح دهیم، اعتماد خانواده را بیشتر جلب خواهیم کرد. عزیزمن اعتماد پدر شما خدشه دار شده به ایشون اجازه بدین تا حس وحالشون بهتر بشه .از نظر خودتون اشتباه بزرگی نکردین آیا نظر پدرتون هم مثل شماست؟
۱۹سالمه دخترم و مجرد دیپلمم رو گرفتم و پشت کنکورم محیط خونه واقعا برای من سمی هستش و هیچ احترامی برام قائل نیستن خونواده من مردسالارن و اکثر کارای خونه به دوش منه(خریدو تمیزکاری..) ولی در نهایت کمترین حق رو دارم بابام ادم جنونیی هستش و خیلی تهدید میکنه و کتک میزنه. اختیار لباس پوشیدن، بیرون رفتن، انتخاب رشته و…. هیچی رو ندارم توی خونه هم هر چی سره سفره میاد میره سمت بابا و داداشم و هر چی موند به من میرسه میخواستم کنکور بدم که بیوفتم یه شهر دیگه ولی حتی شرایط درس خوندن هم نداشتم ولی بازم سعیمو کردم و ۱۷ روز دیگه به کنکور مونده و میدونم شانسی ندارم تا به حال ۲ بار خودکشی کردم یه بار رگمو زدم یه بارم با قرص چون واقعا از زندگیم ناامید بودم و حس میکنم فقط دارم نفس میکشم و زندگی نمیکنم الانم اگه کنکور قبول نشم هیچ برنامه دیگهای برای نجات خودم ندارم و نمیدونم باید چیکار کنم ازدواجم یه راه فرار میدیدم از خونه ولی وقتی فکر میکنم میبینم خودم مشکل دارم بعد یه ادم دیگه رو هم بدبخت میکنم از طرفی خواهرای دیگم رو که ازدواج کردن میبینم اونا وضعشون بدتره از چاه در اومدن افتادن تو چاله در حدی که میگن کاش خونه بابا میموندیم….. میخوام اگه کنکور قبول نشدم سه باره خودکشی کنم ولی بدم میاد کسی منو به چشم ادم ضعیف ببینه از این متنفرم دوست داشتم مرگم جوری بود که بقیه فکر میکردن رفتم یه جای دور و خیلی خوشبختم. میخوام از خانوادم جدا شم و راهی جز درس و ازدواج نمیشناسم که تو جفتش ناموفقم همونطور که توضیح دادم میخواستم ببینم راه دیگهای جز این دو راه هست چون پولیم ندارم حتی که برم یه شهر دیگه و خونهای جایی اجاره کنم بالاخره قصدم از جدا شدن اینه که زندگی بهتری داشته باشم نه بدتر شما چندتا پیرهن بیشتر از من پاره کردین شاید راهی بشناسید
من ۱۴ سالمه دخترم از وقتی یادم میاد ت بچگی تو خانواده ت فامیل هرجا تخقیر شدم من ی خواهر دارم ک الان ۱۸ سالشه و ی دداش دارم ۲۳ سالشه دداشم من ت بچگی خیلی سرکوفت شدم همش خانوادم دداشم اجیم مامانم تحقیرم کردن ولی وقتی بزرگ شدم درکم بالا رفته الان چون عادت کردم هر حرفی بم میزنن زیاد عصبیم میکنه اما چیزی نمیگم ولی واقن خانوادم اذیتم میکنن اما مادرم همیشه میگه که من اونارو اذیت میکنم نمیدونم واقن مشکل از منه یا اونا فقط من خیلی جیغ میزنم و عصبیم نمیدونم واقن چیکار کنم اصن حالم خوب نیس میشه ی راحل بگین کمکم کنین؟من دوتا دوست دارم یکیش اسمش مژگانه یکیشم اسرا من خیلی با اسرا صمیمی بودم تا اینک وقتی کلاس شیشم بودم بم گف که ی پسر ازم خشش اومده منم چون بار اولم بود قبول کردم با پسره دوست بشم ولی من گوشی نداشتم نمتونسم باهاش چت بکنم ولی تصمیم گرفتم برای حفظ رابطه از گوشی خواهرم استفاده کنم هروقت ک خواهرم نبود به اون دوست پسرم پیام میدادم اسمش ارشه اما چن روز بعد خواهرم فهمید اونم یکم نصیحتم کرد گف کاری بت ندارم ولی سعی کن اشتباه نکنی منم گوش ندادم با اون پسر بازم ادامه دادم چن باری کات کردیم اما چون واقن عاشق هم بودیم بازم اشتی میکردیم ولی بیشتر کات کردنامون به خاطر خواهرم بوو خواهرم خیلی اذیتمون میکرد ارشو خیلی اذیت میکرد میگف نمیذارم باهات باشه اما من اونقد عاشقش بودم ک نمیتوسم ازش جدا بشم همین ارش ی رفیق داره اسمش دیاکو دیاکو هم رل اسرا منو اسرا دوبار با ارش و دیاکو رفتیم پیش اونا ولی اسرا به دیاکو خیانت کرد و اون دوتا کات کردن اما منو ارش هنوز باهم بودیم تقریبا ۶ ماه شاید باهم بودیم اما من به خاطر فشار خانوادم کات کردم باهاش بعد دو روز نتونسم تحمل کنم به دیاکو گفتم ب ارش بگا برگرده پیشم اما گف ت غروت اجازه نداده خدت بگی و به دوستم گفتی من دیگ برنمیگردم پیشت و از اون روز من ی ادم بی حصله عصبی و وحشی شدم هیچکس جرعت نداش بام بحرفه من هر روز هرشب به خاطرش گریه میکردم اما ارش براش مهم نبود سر ی موضعی الان دیاکو با ارش قهره منم با اسرا قهرم کلا هر چهار تامون بام حرف نمیزنیم و اینک من الان واقن عاشق اون پسرم الان کلی از این قضیه میگذره ولی من بازم به فکرشم اما اون هر بار ک میاد پی ویم بم بی احترامی میکنه مسخره میکنه منم بش اهمیت نمیدم ولی واقن عاشقشم هر روز به خاطرش گریه میکنم نمیدونم چیکار کنم؟ من خانواده سخت گیری دارم اصن تا حالا با دوستام حتی ی بارم بیرون نرفتم گوشیم ندارم اما الان ی گوشی قبلا بابام بوده دادن بم ولی سیمکارت نداره من خیلی بدبختم نمیدونم چیکار کنم همیشه تو دوستام همه همه چی دارن میرن بیرون گوشی دارن ولی من هیچکدوم ن میرم ن دار
سلام من پسر هستم و 21 سالمه مادرم همش به من گیر میگه تو بیکاری احمقی درحالی که خودم حافظ قرآن و دانشجو هستی مدام تو سر میزنه میگه بچه باید مرد باشه در این مورد میشه راهنمایی کنید
من میخوام راحت تر باشم و بتونم بازی کنم همزمان با درس خواندن اما خانوادهم خیلی فشار میارنو استرس نمره،کنکور،سربازی و…
سلام من ۱۶ سالم دوسال پیش با یه پسر آشنا شدم ب اسم امیر عاشقش شدم امیر شد همه زندگیم پنج ماه باهم بودیم بعدش ولم کرد مامان بابام فمیدن گوشیمو گرفتن من داشتم دیونه میشدم خودکشی کردم تو مدرسه از مدرسه یه هفته اخراج شدم الان دوسال شدع ک امیر رفته ولی من هنوز ب یادشم نمیدونم چیکار کنم صبح تا شب گریه میکنم مامان بابام همش اذیتم میکنن دلم میخاد خودم بکشم بمیرم ولی خودکشی کردم نتونسم
من ۲۲سالمه و دختر هستم و دانشجوی ترم ۷ام و هنوز سر کار نمیرم و خرجم با خونوادست و به شدت باهاشون مشکل دارم نه فقط تو یه موضوع توکل موضوع های زندگیم باهاشون مشکل دارم و اجازه هیچ کاری نمیدن بهم حتی سره اینکه من بعد دانشکاه نیم ساعت با دوستام رفتم پارک قدم زدم و دیر تر برگشتم باهام بحث میکنن و سرهرچیزی بهم توهین میکنن و چند ساله همین وضعه حقیقتش دیگه تحمل این همه سخت گیری ندارم و حتی من اجازع ندارم با یه گروه دخترونه دوست باشم و با هرکسی هم دوست میشم رو طرف یه عیب و ایرادی میذارن من نه هیچ تفریحی دارم نه سرگرمی و کل هفته تو خونه ام یا دانشگاهم یا خونه توخونه کلی بهم حرف میزنن و تا از حقم دفاع میکنم بهم حرفای بدتری میزنن واقعا از دستشون خسته شدم و به هر روشی باهاشون حرف میزنم بی فایدست و بهم میگن ماخونوادتیم هرچی بگیم حتی اک به ضررته باید بگی چشم واقعا شرایط خسته کننده شده روزای تعطیل که خونن بدتر همش بهم گیرای بی خود میدن حتی من تو خونه اجازه ندارم یه موزیک گوش بدم سره همونم حتی یهم بی احترامی میکنن بهد میگن واقعا نمیدوم باهاشون چیکاردکنم
سلام من سال کنکورمه و میخوام برای کنکور درس بخونم. خانوادم خیلی محدودم میکنن نه میزارن تنهایی جایی برم ن میزارن پوششی ک دوس دارمو داشته باشم و همش به اجبار اوناس و بیشترشم بخاطر فامیلاشونه. ما دور از خانواده مادر و پدرم زندگی میکنیم و پیش اونا نیسیم ولی سه ماه تابستون پیششونیم وقتی اونجاییم داییم برام تصمیم میگیره ک نرم بیرون یا برم یا مثلا گوشی زیاد دست نگیرم و هم پدرم هم مادرم به حرفش احترام میزارن و چیزی نمیگن و اما برای انتخاب دانشگاهه امسالم نمیزارن خودم انتخاب کنم و میگن باید همون شهری ک همه فامیلامون هستن برم و میخوام یکاری کنم راضی شن دانشگاهی ک دوس دارمو برم ممنون میشم کمک کنین. هرچیم صحبت میکنم کار خودشونو میکنن و تاثیری نداره?
سلام من ۱۵ سالم هس قبلانا ب مامانم میگفتم برم پیش دوستام میزاشت بهم اعتماد داشت و بیرونم نمیزاشت بریم فقط خونش میزاشت اونم میشناخت بعد یسری دید رل دارم ب فنا رفتم و اینا اخه دوس پسرام هیچکدومشون قصدشون جدی نبود و اونم هی گوشیو ازم میگرفت چند ماه گزشت خاسم برم پیش دوستم نزاشت دیگ الان نمیزاره برم پیش دوستام هروقت جای بره باید با خودش برم تنهایی دیگ نمیتونم برم بیرون سر مسائل بیخود هرروز بهم میگه ج…نده یا فا..حشه ببخشیدا ولی واقن از دستش خسته شدم میگه تا نامزدم نکردی حق نداری صورتتو برداری خیلی گرفتاری دارم لطفا کمکم کنید. تو ارایشم گیر میده
سلام منم هم سنه توعم وخیلی درکت میکنم
منم دقیقا اینه تو بودم تا یه سال پیش همه چی خوب بود ولی انقدر زیاده روی کردم که پدرم بهم بی اعتماد شد
من نه روانشناسم و نه مشاور فقط میخوام بهت بگم از پسر و رل و اینا الان دست بکش
میدونی بعضی چیزها هم حق با خانوادس ولی بعضی از کارهاشون خیلی رو مخه
سعی کن بع زندگیت ادامه بدی و موفق بشی تا بهشون بفهمونی که اون چیزی که اونا میگن نیستی
من بچه طلاقم وخیلی تو این مدت اذیت شدم ولی فهمیدم باید به زندگیم ادامه بدم و پیشرفت کنم
پدرم بهم بی اعتماد شده نمیزاره برم بیرون حتی گوشیمم ازم کرفته
خودتو از بقیه بدبخت تر نبین و با رفیقات خودتو مقایسه نکن
بنظرم تو ادم خیلی موفقی میشی فقط کافیه خودت بخوای
اصلا درباره مشکلاتت فکر نکن اونقد ادم تو دنیا هست که خییلی مشکلات بزرگ تری دارن
خودتو بالاتر ببین و به خودت امید بده سعی کن حاله خودتو خوب کنی با مدیتیشن و یوگا
به حرفه بقیه و خانواده گوش نکن بعضی وقتا اعصبانی میشن و چیزهایی میگن که اصلالایق ما نیست
همین سعی کن هر اتفاقی که میوفترو برای مامانت تعریف کنی و بدونی که بهت اعتماد داره حتی اگه نمیزاره بری بیرون باهاش رفیق باش شاید یه روزی همه چی عوض شد.
من در سن ۱۵ سالگی یه خاستگاری واسم اومد که هم خودش هم خانوادش معمولی بودن و من قبل از اون همیشه باخودم میگفتم که همسر آیندم باید خیلی خوشگل باشه خیلی بهم محبت کنه فلان کنه و اینا ولی اون موقع که واسم خاستگاری. اومد به خاطر اینکه از دست خانوادم به خاطر محدودیت هایی که واسم درست میکردن راحت شم دم به تله دادم و چند هفته نامزد بودیم و عقد کردیم . الان من ۱۶ سالمه و یک سال هست که عقدیم . ولی من الان فهمیدم که همسرم اصلاا از هر لحاااظی اونی نیست که من میخاستم . چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ اخلاقی چه از لحاظ مالی و هرچیزی که فکرشو کنید و در طول این یک سال البته کمتر از ب سال هم هست که ما کلی جنگ و دعوا داشتیم طوری که خانواده هامون هم فهمیدن . اول ها ک عقد کرده بودیم همسرم اخلاقش بهتر بود ولی الان دیگه اصلا کوچیکترین توجهی نمیکنه و کلت علاقمو بهش از دست دادم . اینم بگم که ما قرار گذاشتیم که تا وقتی من ۱۸ سالم نشده عروسی نکنیم و عقد بمونیم . و اینم بگم که خانوادم نمیزارن طلاق بگیریم و حتی اگر هم بزارن که طلاق بگیریم من دوس ندارم بازم برگردم به اون خانواده ی سختگیرم و اذیت شم . الان واقعا من خیلی افسرده شدم هرروز گریه میکنم نمیدونم چیکارکنم
سلام من یک دختر ۱۸ساله هستم اسمم سمیرا هست ، یک دوستی دارم راستش اودم مشاوره بگیرم که چگونه در این موقعیت باهاش برخورد کنم که بهترین باشد درنتیجه به راهنمایی احتیاج دارم، دوستم یک دختر ۱۸سالست ب شدت عاشق حیوانات هستش از جمله خرگوش و گربه مخصوصاً گربه تو خانوادش بهش هی سرکوفت می زنند که علاقه ی مزخرفی داری دو ماه واسش یه خرکوش خریدند بلافاصله ازش فروختنش مخصوصاً مادرش خیلی مخالفه اینگه یه حیونه خونگی داشته باشه اون خیلی حساسه دختر بیچاره امشب انقدر بهش فشار آوردند که گفته من از این امشب به بعد متنفرم از حیوانات و دیگه اصلا نمی خوام علاقه ای بهشون داشته باشم امشب که کمی حرف زدیم اصلا بهم نگفت چی شده سر یک موضوعی بهش گفتم حالا گربه میخری اونا میرسن به دادت دلش شکست خیلی ناراحت شد اولش نفهمیدم چی شده بعد بحث رو واسم تعریف کرد ، تازه نیتشم خیلی جدی بود میگفت اینجوری راحت ترم عذاب نمی کشم علاقمو تو دلم دفن میکنم هرچقدر بهش التماس کردم که خواهش می کنم این مارو نکن تسلیم نشو به حرفشون گوش نده قبول نکرد و سر حرف خودش موند و در آخر بهم گفت سعی نکن منو منصرف کنی من تصمیم خودم رو گرفتم دیگه ب هیچ عنوان هیچ علاقه ای به حیوانات نخواهم داشت و تو دلم دفن می کنم ، خواهش می کنم شما بگبد حالا من چیکار کنم ؟ یعنی به حاله خودش رهاش کنم و بزارم اینطوری به خودش ظلم بکنه ؟ اگر هم نباید اینکارو بکنم چطوری باید جلوش رو بگیرم و از تصمیمش منصرفش کنم ؟ خواهش میکنم کمک کنید
خانواده من با تعصبات دینی مزخرفشون زندگس منو خراب کردن آرامشو ازم گرفتن از نظر اونا یه دختر مایه آبرو ریزی و سر افکندگی خانوادس در حالی که اگه پسر داشتن رفتارشون اینجوری نبود. من هیچ جا تنها نمیتونم برم. نمیتونم پوشش دلخواهمو داشته باشم که مبادا آبروی اینا بره. اصلا با هم کنار نمیایم چون عقایدمون متفاوته و سخته زندگی با کسایی که هر رور قراره باهاشون دعوا کنم. به عقیده اونا یه دختر هر کاری که میخاد بکنه بایددد در کنار خانوادش باشه ینی همه جا همراهش باشن. باعث شدن هیچ وقت نتونم خودم مستقل تصمیم بگیرم همیشه نیاز به کسی دارم انگار تو نا خودآگاهم پذیرفتم که من از پس هیچ کاری بر نمیام. کلا خانواده من زندگی کردنو تو رفع نیاز مادی میبینن و هر وقت میبینن حالم خوب نیست میگن مگه تو چی کم داری در حالی که زندگی فقط این نیست اصلا به نیاز روحی و روانی و عاطفی من توجه نمیکنن. فک میکنن با محدودیت میتونن منو سالم بزرگ کنن در حالی که بزرگ ترین آسیبو بهم زدن و از من یه آدم دروغگو و دورو بدون اعتماد ب نفس و یه شخصیت وابسته ساختن و آیندمو خراب کردن. تازه به هر کسی اینو میگممم میگه بعدا دست پدر مادرتو میبوسی. من واسه آروم کردن خودم سیگار میکشیدم فک میکردم حالمو بهتر کنه ولی بد ترش کرد. وقتی خانوادم متوجه شدن کلی دعوا داشتیم با هم در حالی که خودشون باعثش شدن
متاسفانه خیلی از خانواده ها به این شکل عمل می کنند، به نوجوان به چشم همان بچه نگاه می کنند و باور نمی کنند که بزرگ شده، اینکه با اون ها مخالفت می کنید کاملا در این سن طبیعی هست یعنی اینکه هویت شما داره شکل می گیره.برای اینکه بهتر تحت تاثیرشان قرار بدهی باید رفتار جراتمندانه داشته باشی. گریه نمی کنی، عصبانی هم نمی شوی بلکه با احترام و اقتدار اول چند مورد از خوبی هاشون بگویید بعد بگویید من ناراحتم به خاطر این رفتار شما من عصبانی شدم به خاطر این رفتار شما ، من دوست دارم لباسم را خودم انتخاب کنم در عین حالی که به ارزش های شما بی احترامی نمی کنم، دوست دارم ساعاتی با دوستانم بیرون برم، دوست دارم برای آینده ام خودم تصمیم بگیرم ، دوست دارم به نظرات من هم احترام بگذارید و…به مادر گرامی بگو ساعاتی که می خواهی بیرون بری همراه شما بیایند اما از دور مواظب شما باشند.تا کم کم بی اعتمادیشان از بین برود.سعی کن تو مدرسه دوستانی پیدا کنی، یا کلاس های تابستان که شرکت می کنی دوستانی برای خودت پیدا کنی. وقتی دوستی پیدا می کنی به مادرت بگو با هم بریم با مادرش و خانواده اش آشنا بشیم، ما که نمی توانیم خودمان را منزوی کنیم باید یاد بگیریم تو جامعه زندگی کنیم
در مورد خانوادمه. کلا همیشه از محدود بودم. حتی راهنمایی بودم خط نداشتم. همیشه کاری باهام میکردن ک اعتماد ب نفسم میومد پایین
همیشه میگفتن نباید رفیق داشته باشی حتی برا بیرون تا سر کوچه هم حق نداشتم در صورتی ک دوستام همه جا میتونستن برن همش چکم میکردن حالا اینا طوری نیست ولی خب برام وقت نمیزارن الان این سه ماه و فقط ی بار من و بردن بیرون تو مدرسه هام خودشون همش میرفتن مسافرت اها راستی خط و داشتم میگفتم اومدم ت دبیرستان دیگ بهم دادن تا همین امسال هم هنوز چک میشدم ولی دیگ چک نکردن بعد بحث بیرون رفتن شد. اخه همش خونه بودم همش دعوا کردم زور زوری راضی کردمشون ک حداقل هفته ای ی بار و برم بیرون همیشه ک هی غر میزدن ولی بازم طوری نبود. دیروز ک میخاستم برم ی خواهر دارم تازه ازدواج کرده میدونم اشتباه هم کردم ولی خب بدم میاد ت کارام دخالت کنه چون خودش همه کار کرده. گف دوباره راه افتادی و تلبکار گف و کف ک کجا میری منم گفتم یجا مامانم ک اومد اولش کفتم دارم میرم یکن غر زد ولی تا رفت پیش اجیم. پرش کرد من دوتا خواهر دارم چون هردوتاشون و نزاشتن برن بیرون البته دومیه رو گذاشتن آزاد تر از منم بود ولی مامان و بابامو پر میکنن. اول ک کلی مامانم حرف بارم کرد بعدم بابام پاشد هر کار کردم بزنم بیرون نزاشتن سیلی زد بم و هر چی از دهنش در اومد گفت بعدم گف رفتی دیگ برنگرد منم منتظر مامانم موندم تا ۵ ونیم دیدم اذیت میکنه و نمیاد زدم بیرون بعدش زنگ زنگ ک کجایی منم گفتم رفتم بیرون گف مامانت داره دنبالت میگرده گفتم من دیگ رفتم بعدم از دیروز اومدم پیش یکی از آشنا ها دیشب زنگ میزنم بهشون جواب نمیدادن بعدم پشت تلفن کلی حرف بم زدن بعدم گفتن ک آره همونطور ک رفتی برگرد. منم میترسم
دوس ندارم گوشیم و بگیرن. دوست ندارم همش تو خونه باشم. اینام ک وقت نمیزارن. خسته شدم ازشون دلم میخاد جدا بشم ازشون بعدم خرجم نمیکنن. هرچی میگم میگن میرفتی کار اینا میخان اصلا هیچ جا نرم خودشونم ک اصلا انگا ن انگا بعدم شوهرم بدن خب من نمیخام این زندگیم. من همیشه با مامانم نشستم هی حرف زدم گفتم منم دوست دارم مثل بقیه باشم منم دلم میخاد برم بیرون ولی همیشه میگف تو بچه ای تو فلانی. بعد که هی بقیه رو با من مقایسه میکرد منم شروع کردم با مقایسه خودم با بقیه ک ازادن و دعوا میکردم. چند روز پیش دوباره با بابام بحثم شد. تولد خواهرم بود میخاسم سوپرایزش کنم. گفتم میخایم با امو مجید سوپرایز کنیم تو کافه. بابام گف ی کیک میخریم بیاد همینجا. فتم فشار نیاد بهتون
گف ن تازگیا خیلی پرو شدی و همین کار و میکنم تا چشم تو یکی در بیاد.گفتم مگ چی گفتم این از حرف زدنتونه اصلا چکار کردین برام
گف ت ی بار دیگ برو بیرون بعد پات و بزار تو خونه تا بت بگم گفتم میرم اصلا نمیام گف تو برو تا بگم بهت. تابستون همش میگفتن برو کار برو کار همش تو خونه ای. من ازشون بدم میاد دوسشون ندارم دلم میخاد برم خودم و گم و گور کنم دلم میخاد تنایی زندگی کنم. خسته شدم از بس گفتن فلانی اینطوره و تو نیسی بعد ک خودم مقایسه میکنم فوشم میدن. همش از ابرو حرف میزنن اصلا مگ من میرم بیرون لخت میشم یا ببخشید اینطوری میگم یا جنده بازی در میارم خب من و تا کی میخان ت خونه نگه دارن. من دوست ندارم مث قدیما تا دیپلم بخونم و ب زور شوهرم بدن من میخان آزاد آزاد برا خودم کار کنم ماشین بخرم چون اینا من و شوهر هم بدن باید خودم جهیزیه بخرم. دلم میخاد منم برم دانشگاه. من دوست ندارم تقدیرم اینطور باشه دوس ندارم برام تصمیم بگیرم. دلم میخاد اینقد موفق بشم ک همه جا حرفم و بزنن ولی نمیزارن. الان همه دل خوشیم مدرسس ک میرم پیش دوستام از اینا فاصله میگیرم یکم حالم خوب میشه
دخترم وقتی مقایسه ات کردند بگو هیچ دو انسانی شبیه هم نیستند حتی دوقلوهای همسان، هر کدام از ما با توانمندی و استعداد خاص خودمان دنیا آمدیم. ممکن هست یکی در زمینه هنری آدم موفقی باشد، دیگری در زمینه ادبی و … اگر همه مثل هم بودند دنیا چقدر بی معنی می شد. هر موقع در خواستی داری با روش جراتمندانه با ایشان گفتگو کنید. گریه نمی کنی، عصبانی هم نمی شوی بلکه با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی هاشون بگویید ،تعریف کنید تا خوششان بیاید بعد بگویید من ناراحتم به خاطر این رفتار شما من عصبانی شدم به خاطر این رفتار شما من دوست دارم زمان هایی بیرون برم، من دوست دارم درس بخوانم و …فقط تمام تلاشت را بکن تا دانشگاه قبول بشی اگر قبول بشی مثلا چیزی مثل تربیت معلم دیگر قبول بشی چون شرایط اقتصادی خوبی ندارند، خوشحال می شن و حتی اگر چیز دیگری دوست داشتی بعدا می تونی ادامه بدی، فکر کنم این بهترین کار برای خلاص شدن از دست خانواده ات باشه. وقتی خیلی عصبانی هستی حرف نزن اون موقع فاصله بگیر تا آرام بشی، آب خنک بخور یا به صورتت بزن ، نفس های عمیق بکش بعد که کاملا آرام شدی و هیچ نوع عصبانیتی نداشتی حرف بزن
خسته نباشید من ۱۹ سالمه با مشکلات زیادی در خانواده مواجه شدم من دوست پسر دارم ۶ماهه باهم هستیم ما خیلی همدیگرو دوس داریم حتی ما مشاوره رفتیم تست ازدواج دادیم گفتن بهم میخورین اما رابطه ما مخفی بود خانواده اون چون اوک بودن باخبرن ولی خانواده من نمیدونستن تا اینکه پدر من شک کرد بهم و داخل خونه گوشی گذاشت و صدای من رو ضبط کردو فهمید و الان من رو زندانی کرده ن میزاره دانشگاه برم ن سرکار برم من از اول محدود بودم اجازه نداشتم زیاد برم بیرون و الان بیشتر محدودم کردن بامن مثل بچهای ۱۰ساله رفتار میکنن گیر و بهانه های بیخود فشار و استرس وارد میکنن و خیلی مسائل دیگه
سلام. من یک دختر 17 ساله هستم امسال میرم کلاس یازدهم ولی خانوادم همچنان سختگیری های خودشونو دارن اینکه نمیزارن با دوستام برم بیرون نمیزارن اونجوری که میخوام لباس بپوشم نمیزارن حتی شبا تا موقعی که خودم میخوام بیدار بمونم. من دو سه سال پیش دچار افسردگی شدم که بخشی از اون بخاطر دوستای بدی که داشتم بودم و بخش دیگرش بخاطر همین سختگیری های خودشون بود. همینکه نمیذاشتن من برم بیرون و خوش بگذرونم تو اون دوران کرونا همیشه تو خونه بودم اصلا حق اینکه بگم برم خونه دوستامو نداشتم تا افسردگی گرفتم یکم از سختگیری هاشون کم شد و گذاشتن خونه یکی از دوستام برم و بعد از اینکه از افسردگی در اومدم دیگه نذاشتن خونه دوستام برم و هی میگن همش بخاطر گوشیه شاید یکمش بخاطر گوشی باشه اما بیشتر دلیل افسردگی اونموقع بخاطر این محدودیت هایی که برام میگذاشتن بود. حالا یک سال از افسردگیم میگذره و هنوزم نه اجازه بیرون رفتن با دوستامو دارم و نه چیزی و هر دفعه سر اینکه من شبا خوابم نمیبره و میرم سر گوشی باهم دیگه دعوامون میشه. به نظر شما این وسط این کاری که دارن با من میکنن به صلاح منه؟
سلام من ۱۷ سالمه و با یکی تو رابطم که از نظر من خیلی هم دیگه رو دوست داریم ولی کم میتونیم هم دیگه ببینیم چون خانواده من یکم سخت گیر هستن و الان ۳ ماهه هم دیگرو ندیدیم و هی بحث میکنیم اصلا هم تا الان که دو ساله باهمیم بحث کات کردن نداشتیم فقط وقتی یکم از هم دور میمونیم بهونه گیری میکنیم و من خیلی حس میکنم بهش وابسته شدم چون سن من کمه راستش راضی نیستم الان رابطهای داشته باشم ولی خب وابسته شدم نمیخام ولش کنم میخوام بدونم از نظر شما آدام بهتری برای من هست که ادامه بدم
شیما 17 سالمه تا نصف کلاس دهم خوندم
بعدش ترک تحصیل کردم سبب ترک تحصیل اینکه خانوادم بهم گفتن ما دختری نداریم که بیرون از خونه کار کنه
من از خانوادم بدم اومد اصلا براشون آرزو مرگ میکنم چون زندگی منو ازم گرفتن بعدش هر کاری می خوان با من انجام میدن کتک میزنن فحش میدن به من توجه نمی کند حس میکنم برای اینکه زندگی خوب داشته باشم یا اینکه زندگی خودم تموم کنم
یا خانوادم بمیرن تو خونه ما همه چیز ممنوعه و نه حق انتخاب دارم و خودشون برام تصمیم می گیرن و الان دختری شدم که فقط 24 ساعت در خونه حبس شده
15 ساعت فقط خوابم. انگیزه برای انجام هر کار رو ندارم نمی تونم تصمیم بگیرم و روحیه ام خرابه و هر روز با یک مشکل رو به رو میشم در یک سال شاید 1 روز خوش دارم
سلام دوست عزیز دقیقا منم مثل شماهم الان 19 سالمه هنوز تو خونه ام انگیزی ندارم
من ی دختر ۱۷ ساله هستم که به دلیل مشکلات فراوانی که در زندگی کشیدم دچاره افسردگی شدم و به دلیل داشتن بیماریه بیش فعالی نمیتونم روی خودم متمرکز باشم و درس بخونم و استرسی شدم و به دلیل اینکه مادرم نگران من هست تا اینکه در اینده شغل خوب داشته باشم و مثل خودشون سختی نکشم همش میگن تو باید تلاش کنی و گاهی اوقات که خشمگین میشه خیلی خیلی زیاد پرخاش میکنه و همش دیگران که ادمای معمولی و نرمالی هستن رو بر سرم میزنه و خیلی خیلی دلم میشکنه و بار ها گفتم خدایا من به چه دردی میخوردم که منو آفریدی شاید برای درس عبرت شدن دیگران منو افریدی و حتی به دلیل اینکه در زندگیم کمبود های زیادی کشیدم به همین دلیل خیلی عصبی و تندخو شدم خیلی دوست و رفیق کم دارم و همیشه دلشونو به زبون تندم میشکونم و حتی به دلیل برخی از اخلاق های فامیلامون سوءظن پیدا کردم به پسرا و مردها و ازشون متنفرم/مادرم از صبح که بلند میشم میزنه تو سرم و میگه تو دشمنان مارو شاد میکنی و پشت کنکور میمونی،وقتی آهنگ گوش میدم میگه تو عشقی هستی و دنبال شوهر میگردی
من یه دختر با اعتماد به نفس پایینم خوانوادم همیشه بهم زور میگن فحش میدن مثلا میگن اینو بپوش اونو بپوش با این حال که ۱۴ سالم هست مثل بقیه فامیلامون نیستم همش دوست دارم تو خونه بمونم یا اینکه کسی نبینم
سلام وقت بخیر من16سالمه و تک فرزندم هرجا میرم مامانم همرام میاد حتا وقتی کلاس میرم چیکار کنم؟
سلام من هجده سالمه یه ساله که با شخصی دوستم از همون اول قصدمون ازدواج بوده ایشون اومدن خاستگاری ولی بابام به دلایل زیادی مخالفت کردن که هیچکدومشون هم قانع کننده نبود و کلی هم منو تهدید کرد که خودکشی میکنم یا تا اخر عمرت مارو خط بزن این رفتارا باعث شد ب اجبار ب حرفشون گوش بدم گوشیمم گرفته بودن اونو بهم پس داد و محبورم کرد که به دوست پسرم بگم جدا بشیم همینکارو کردم ولی ما واقعا بهم علاقه داریم و من از درست بودن تصمیمم مطمئنم با اینکه دوریم ولی پنجنبار باهم بیرون رفتیم من همه کارای لازم که برای شناخت قبل ازدواج لازمه کردم تا بعدا از تصمیمم پشیمون نشم الان باهمیم و قراره سال دیگه من دوبارت به بابام بگم میخام باهاش ازدواج کنم اینها به کنار الان منو تو خونه رسما حبس کردن نه حق دارم داتشگاه برم نه کلاسی چیزی حتی نمیزارن با گوشی سرگرم بشم به شدت حس افسردگی دارم به هیچکاری علاقه نشون نمیدم حتی حوصله پدارم به خودم برسم اطرافیانم وقتی متوجه میشن دلشون به حالم میسوزه بابام دوسداره با ادمی ک خودش انتخاب میکنه ازدواج کنم چون اینجا شهر کوچیکه و میگن ما ابرو داریم ما ارزو داریم با فلان شخص ازدواج کنی اما من اینو نمیخام لطفا کمکم کنید
کاش می توانستی به پدرت بگویی من نیامدم آرزو های شما را محقق کنم، من انسان کاملا منحصر به فردی هستم با علایق و ویژگی های خاص خودم و اگر شما ترس از آبروریزی دارید بهتر است به فکر درمان فکر بیمار خودتان باشید که چرا قضاوت دیگران برایتان از سلامتی جسمی و روحی فرزندتان پر اهمیت تر است.
شما هم اگر از سلامت شخصیت طرف مقابل مطمئن هستید، از روابطش با خانواده اش و دوستان آگاهید، از کودکی اش خبر دارید که در محیط سالم و پر محبت بزرگ شده ، به استقلالش احترام گذاشته شده، نیاز ها و احساسات اش شنیده شده، با دلایل منطقی، با مطالعه پدرتان را قانع کنید. برای آگاهی بیشتر در این زمینه کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید نوشته یانگ و کلوسکو ترجمه حسن حمید پور را مطالعه کنید و هم انتخاب خودتان را ارزیابی کنید و هم انتخاب پدرتان را.
من خیلی تلاش کردم سال پیش برم کنکور از همون موقع کلی اذیتم کردن که این رشته ای که قبول شدی بدرد نمیخوره نمیزارم بری دانشگاه بعد به همین بهانه درس خوندن همش دعوا کافی بود من بشینم یه لحظه جلوی تلویزیون داد و بیداد توهین که برو بشبن درستو بخون یه جا قبول شی ابروت میره همه میگن یه سالم موند قبول نشد چیزی یا در اتاقو باز میکردن اگه من درگیر کار دیگه ای میشدم کلی تهدید که قبول نشی دستتو میشکنم میکشمت کلا این انگار بهانه شد منو کاملا از خودشون روندن همش درحال گیر دادن به ظاهر من ناخونام چرا بلنده موهام میریزه همه جا موهای منه دائما ایراد میگیرن ازم یه ذره ام برام ارزش و احترام قائل نیستن دائما میگن کاش بمیری حتی ده روزم غذا نخورم نمیگن بیا غذا بخور شاید شما بگین خب شاید رفتاری یا حرفی از من باعث میشه اینطوری رفتار کنن ولی به خدا قسم که من یکسره تو اتاقم سعی میکنم زیاد باهاشون دهن به دهن نشم ولی همین که سر سفره نهار یا شام میشینم شروع میکنن انقدر طعنه میزنن و خورد میکنن منو که من الان اصلا با کسی حرف نمیزنم بیرون نمیرم
دوست عزیز و تمام دوستانی که شرایط شما را دارند، کاش تمام پدر و مادرها قبل از اقدام به بچه داری کمی مطالعه می کردند، از خودشان آگاه می شدند، زخم های خودشان را ترمیم می کردند، اگر ترمیم می شدند اقدام می کردند و طفل معصومی را به دنیا می آوردند. اگر می دیدند زخم ها قابل ترمیم نیستند هیچ گاه اقدام به چنین کاری نمی کردند. کاش والدین قبل از فرزند آوری از حقوق فرزندان و تکالیف خودشان آگاه می شدند. کاش می دانستند که فرزند پرنده در قفس نیست علاوه بر نیاز فیزیولوژیک اش نیاز به عشق و محبت دارد. کاش به این درک می رسیدند که حتی پرنده ای را در قفس می گذارند لااقل بر سرش نمی کوبند، تحقیر نمی کنند. کاش می توانستند درک کنند که فرزند در هر سنی همان انسان است نیاز به عشق دارد، نیاز دارد دیده شود، شنیده شود، نیاز دارد تفریح و بازی کند، نیاز دارد دوستی داشته باشد، نیاز دارد موجود اجتماعی باشد.
کاش همه پدر و مادر ها به این درک می رسیدند که فرزندان فقط چند صباحی میهمان آنها هستند و بالاخره راه خود را می روند. همین هایی که اگر میهمان وسیله اش را جا بگذارد سرش داد نمی زنند و نمی گویند ” چه ات شده احمق مگر کوری” . همین هایی که از میهمان انتظاری ندارند، اگر کاری نکند، اگر کادویی نیاورد نمی گویند چرا نکردی؟
کاش می توانستند خودشان را جای شما بگذارند که وقتی نیش و زخم زبانی می زنند از زخم شمشیر آسیب زا تر است. کاش خودشان را یک بار دیگر می دیدند که توان خاصی داشتند و به جای دلخواهشان نرسیدند، از شما که تقریبا همان ژنتیک را دارید انتظار زیادی نداشته باشند. کاش می توانستند درک کنند که درس خواندن کار سختی است و آرامش و تمرکز می خواهد. کاش می توانستند درک کنند که شما نیامدید که آرزوها و رویا های آنها را تحقق ببخشید. کاش می توانستند درک کنند که درس خواندن، دکتر و مهندس شدن برای انسان افتخار نمی آورد، کاش می توانستند درک کنند که جامعه دکتر یا تحصیلکرده بیمار نمی خواهد، جامعه فقط انسان می خواهد، انسان سالم ، انسان سالمی که دیگران هم از بودنش لذت ببرند.
به امید روزی که همه پدر و مادرها آگاه شوند.
اصلی ترین عاملی که به این روز افتادیم قدیس کردن والدین بود هر مادری مادر نیست هر مد ی مدر نیست باید اینو بدونیم
توصیفی برای حال الانم ندارم چون به شدت حال بدی دارم و تصمیمی که دارم شاید آسیب زدن به خودم. بخاطر اوضاع و شرایط زندگیم ، محدودیت های خانواده که برام تعیین کردن ، سختگیری های خانوادم ، بخاطر خانوادم اصلا حال خوبی ندارم ، مخصوصا محدودیت هایی که پدرم برام گذاشته ، نوع پوششم و محدودیتی که اجازه نمیده با دوستام برم بیرون . بخاطر نوع پوششم توسط دوستام مورد تمسخر قرار دارم و اجازه ندارم مثل همسن و سالام باشم ، چرا نباید باهاشون برم بیرون ، مثلا من چه فرقی با اونا دارم که نباید برم بیرون و اینجوری باشم ، چرا اوضاع خانواده من باید اینجوری باشه ؟ حتی نمیتونم این تابستونم با خود پدر و مادرم برم کلاس یا باشگاه چون پدرم میگه لازم نکرده ! من تا کی باید توی این محدودیت بمونم؟مامانم همیشه بهم گیر میده ، حرفاش نا امیدم کرده ، انگیزه ای برای درس خوندن برام نمونده ، همیجوریم برم جلو واقعا بد میشه ، بی توجهی دوستام نسبت بهم ، همه اینا عذابم میده ، من واقعا دیگه هدفی واسه زندگی کردن ندارم ، فشار درسی ، دوستام ، خانواده مخصوصا پدرم ، با کسی در ارتباط نیستم ، کسیو ندارم کمکم کنه و نجاتم بده . واقعا چرا:)واقعا اگه توانش رو داشتم به خودم اسیب میزدم و برای همیشه وجودمو تموم می کردم. بی هدف موندم ، نمیدونم چیکار کنم ، به فکر اینم از دست خانوادم فرار کنم ، انگیزه هیچکاری ندارم ، از زندگیم خسته شدم ، واقعا نمیتونم ، نمیتونم بخاطر شرایط مالی خانوادم هیچکاری انجام بدم ، بخاطر همه اینا سرزنش میشم ، عذابم میدن ، واقعا نمیتونم تحملشون کنم ، مامانم واکنش های فیزیکی نشون میده و خیلی بد رفتار میکنه باهام ، بدتر از این حرفا رفتار میکنه و جای زخم روی بدنمه ، بخاطر همه این مشکلا خودمو زخمی میکنم و تحملی ندارم ، بخاطر خودمون خیلی اذیت میشم ، خونمون میشه گفت قدیمیه و وقتی کسی میاد خیلی خجالت میکشم و حتی بخاطر اینم اذیت میشم ، و گاهی وقتام وضعیت مالیمون هم باعث میشه خیلی بخاطرش اذیت بشم ، متوسطه ولی خب برای من هیچوقت نیست:)
دوست عزیز از شرایطی که در آن قرار گرفتید متاثر شدم. به نظر می رسد نوجوان باشید، نوجوان خودش را مرکز عالم می داند به این خاطر هست که شما حتی از وضعیت مالی و وضع زندگی تون هم اذیت می شوید.
متاسفانه انتخاب نکردیم در چه خانواده ای به دنیا بیاییم و بزرگ شویم بنابراین خواسته یا ناخواسته ، آگاهانه یا نا آگاهانه به ما آسیب زدند و نگاهمان به خودمان ، دیگران و دنیا را تغییر دادند.
وقتی منطق خانواده کتک و زور هست شما تا می توانید وارد چالش نشوید. سعی کنید نسبت به حرف هایشان بی تفاوت باشید، تحت تاثیر قرار نگیرید. درسته شرایط ناگواری دارید اما فرار یا آسیب زدن راه چاره نیست و شرایط شما را سخت تر می کند. فعلا سعی کنید بر درس خود متمرکز شوید، با یوگا و مراقبه حتی با سرچ از گوگل می توانید ذهن خود را متمرکز کنید. برای اهداف آینده برنامه ریزی کنید. وقتی خانواده از شما حمایت نمی کنند زمانی که مدرسه باز شد هم از مشاور کمک بگیرید و در صورت امکان بخواهید برای شما خدمات روانپزشکی بگیرند.
سلام من بیست و سه سالمه خانواده مثلا خوبی دارم درسمم تموم شده و یه دوره افسردگی داشتم و پنیک الان دیگ قرص نمیخورم مشکل اصلی من خانوادمن واقعا نمیدونم چیبگم بهشون نمیزارن دنبال کار برم میگن باید بشینی درس بخونی روزی پنج ساعت مفید میخونم میگن کمه همش سرت توگوشیه واقعا خسته شدم بریدم میخام هفته ای یبار برم بیرون اونم دوساعت صدبار زنگ میزنن بیا بسه میام خونه تا چند وقت قهرن باهام ک رفتم بیرون پول تو جیبی اصلااااا بهم نمیدن واقعا نمیدونم چیکار کنم حالم خوب نیس من یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم ک خیلی هوامو داره وقتی میرم بیرون مامانم همش باباموتحریک میکن برو دنبالش تعقیبش کن یا تلفن حرف میزنم نمیگم به مامانم کیه زورش نمیرس بابامو از خواب بیدار میکن ک بیاد تلفنمو بگیره ببین کیه واسه اینک اروم بشم سیگار میکشم.
دوست عزیز نمی دانم تا حالا نشستی با خانواده ات گفتگو کنی که دلایل مخالفت خانواده ات چی هست؟ نمی دانم چه رشته ای خواندی و کجا ها باید کار کنی؟ که والدین این همه نگران شما هستند؟ و عملا با نگرانی خودشان دارند به سلامتی شما آسیب می زنند. احتمالا مادرت هم در کودکی آسیب دیده که حتی برای زنگ زدن هم این همه شما را تحت فشار قرار می دهد.
با روش جراتمندانه با آنها صحبت کن، اگر جواب نگرفتی برایشان نامه بنویس. در نهایت اگر نپذیرفتند همان درس را با تمرکز بیشتر ادامه بده شاید راه نجاتی پیدا کنی
من دخترم ٢٣ سالمه با خانوادم زندگي ميكنم و مجردم. به مشكل خوردم با خانواده سر بيرون رفتن با دوستامببرون ميرم ميتونمم تا ١٠-١٠:٣٠ بيرون باشم ولي كلا اينجوريه ك چون امشب رفتم مثلا تا هفته ديگه نميتونم برم چون بابام چيز ميگه يا سر بيرون شهر رفتن و شب خونه نيومدن. هر دو هفته دوستام قرار ميزارن ٢روز برن بيرون شهر خانواده من مشكل داره. من رفتم دوبار باهاشون ولي كلا نميزارن ميگن شب نياي خونه ما خابمون نميبره و اتفاقي واست ميوفته. دوستام هم دخترن هم پسر اصلا اينجوري نيستن من خيلي وقته ميشناسمشون هر سري هم رفتيم خيلي خوش گذشته اتفاقي هم نيوفتاده. فكري ك خانوادع من ميكنن اينه ك ميري و بهت تجاوز ميشه و ميخاي ابرو مارو ببري چرا من باید مثه بچه ها رضایت نامه واسه بیرون پر کنم من خودم تشخیص میدم کجا خوبه کجا بده اصن هم سنام این مشکلو ندارن من دیگه خسته شدم از طرز فکرشون از قضاوتشون از حرفایی که بهم میزنن بابا منم ادمم منم میخام جوونی کنم پقتی من چهل سالم بشه هیچ کس نمیاد به من تایم الانمو بده من دیگه دارم کم میارم هر لحظه هم ممکنه از همه چی بگذرم و ی بلایی سر خودم بیارم. بخاطر خودخواهی ک دارن نمیذارن اونجور ک میخام زندگی کنم اسمشم گذاشتن نگرانی منو میخان تو قفس بکنن سر ی بیرون شهر ک رفتم بابام ۱ماهه تقریبا ک باهام حرف نمیزنه این چ تربیتیه ک بخاطر حرف مردم من باید بشینم ک یکی پیدا بشه منو بگیره اینا راحت بشن
شما خانواده ای دارید که تا حدی آزادی به شما می دهند اما آزادی مطلق ندارید. در هر خانواده ای یک سری محدودیت ها و قانون و قواعد باید برای همه باشد. آزادی هم مسئولیت دارد. پس بهتر است با خانواده بنشینید و گفتگو کنید و قوانین را با کمک هم روشن کنید، در ضمن شما هم بهتر است تا حدی نگرانی والدین خودتان را درک کنید و از ارزش های خانواده عدول نکنید.
سلام .من 30سالمه بامادرم زندگی میکنم مادرم چندسالیه شاغله بیرون ازخونه کارمیکنه مادرم منو ازهمه کاری محدود کرده نمیزاره تنهایی ازخونه بیرون برم نه که همینطوری برم بیرون یعنی اجازه تنهایی دکتررفتن کلاس رفتن سرکاررفتن خرید کردن ونمیده همیشه میترسه که نکنه اتفاقی برام بیفته وتنهایی نمیزاره خودم برم بیرون من چندسالیه بخاطر رفتارهاوکارهایی که مادرم درحقم میکنه افسردگی شدیدگرفتم یه دوباری هم دست به خودکشی زدم ولی زنده موندم ولی ای کاش میمردم ولی اینبارم میخام انجام بدم اصلن به نظرتون این عادلانه اسا که یه مادربادختر30سالش چنین رفتاری انجام بده من بچه نیستم خودم میفهمم چی خوبه چی بده باورتون میشه من حتی بلدنیستم تنهایی خودم یه آزمایشگاه برم هرجا میرم مادرم هم دنبالم میخاد بیاد نمیزاره خودم ازپس کارهای خودم بربیام حتی یه مسافرت هم تابحال منونبرده چون مادرم خودش اهل مسافرت رفتن نیست بچه هاشم تاحالا مسافرت نرفتن ورنگ مسافرت وندیدن اصلن مادرم به فکرم نیست ازمن خوشش نمیاد واقعن به نظرتون من باید چکارکنم لطفن کمکم کنید همینجا جوابم سوالاتموبهم بدین ممنون.
دوست عزیز از اوضاع اسف باری که مادرتان بوجود آورده ناراحت شدم. احتمالا مادر شما بسیار مضطرب و نگرانند که در این صورت خودشان باید از متخصص کمک بگیرند. یا فرد بسیار دیکتاتوری هستند که می خواهند همه چیز بدون هیچ تغییری تحت کنترل خودشان باشد. در واقع با این کار دارد پر و بال شما را قیچی می کند و با این روش مسئولیت های خودش را سنگین تر می کند.
شما با روش جراتمندانه با مادر گفتگو می کنید و می گویید که چقدر عصبانی هستید و چقدر شرایط سخت و ناگوار هست که شما از شدت این همه خشم و عصبانیت به فکر آسیب زدن به خودتان هستید. باید مادر را قانع کنید، خودتان یا با کمک از اطرافیان مادر از کمک های تخصصی روان شناسی بهره بگیرد.
ضمن صحبت با مادر دلایل مخالفت ایشان را جویا شوید و اگر گفتند به جامعه بی اعتماد هستند فکرش را به چالش بکشید که چند درصد افراد جامعه آسیب زننده هستند، ما خودمان بخشی از جامعه هستیم آیا دوست داریم به دیگران آسیب بزنیم. همه آدم ها که بد و شرور نیستند، اگر درصد کمی هم باشند معمولا در زندان ها هستند و در سطح جامعه رها نیستند. تازه اگر نتوانیم به مغازه دار، داروخانه، دکتر و غیره اعتماد کنیم چطور می توانیم زندگی کنیم؟
اگر مادر به خود شما بی اعتمادند می توانید بگویید من به خودم اعتماد دارم، می دانم کجا چه رفتاری داشته باشم، می توانم از خودم دفاع کنم، من زیر دست شما تربیت شدم، اگر به من اعتماد ندارید پس به تربیت خودتان اعتماد ندارید.
خانواده من اینطورین ک خیلی سختگیرن اذیتم میکنن همش حرف حرف خودشونه بیرون نمیتونم دربیارم رفیقی نمیزارن داشتع باشم از خونه نمیتونم برم بیرون پدرمم همش میگه تو دختری نباید بری بیرون ابرومون میره با دختر عمم نمیزارن بگردم نمیزارن باکسی ارتباط برقرار کنم مادرمم همینطور اصلا اجازه بیرون رفتن و باکسی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ندارم خیلی سختگیری میکننن نمیدونم باید چیکار کنم؟
در چنین مواقعی که والدین با رفتار و آمد با دوستان مخالفند شما از والدین درخواست کنید با خانواده دوستانتان آشنا شوند، با هم ارتباط بگیرند تا شناخت بیشتری از هم پیدا کنند با شناخت بیشتر اعتماد بیشتری بوجود می آید.
در ثانی می توانید از والدین درخواست کنید با شما بیرون بیایند اما از فاصله دور مراقب شما باشند تا هم اعتماد والدین جلب شود و هم شما از وجود دوستانتان بهره مند شوید. به مرور که اعتماد والدین جلب شد می توانند با ارائه قوانین روشن شما را از دیدار دوستانتان محروم نکنند.
۱۶ سالمه و هیچ امیدی برایه زندگی ندارم. یه خانواده به شدت سختگیر که زندگی رو برام زهر کردن، خیلی ب خودکشی فکر کردم خیلی جاها کم اوردم مثلا همین امشب..حس میکنم اگه نباشم زندگیشون بهتره. نباید اینطور میشد ولی متنفرم ازشون. من هیچ وقت نمیخواستم اینی که هستم بشم.هیچ وقت نمیخواستم باعث ناراحتیشون شم. هیچ وقت نمیخواستم با دادو هوار تو روشون وایسم. هیچ وقت نمیخواستم باعث نا امیدیشون شم. هیچ وقت نمیخواستم ازشون دور باشم.
دوستان عزیز شما در سن نوجوانی هستید، هویت شما در این سن شکل می گیرد، شما به استقلال و آزادی بیشتری نیاز دارید، دوست دارید نظر خودتان را داشته باشید، اما متاسفانه خانواده هایی دارید که دوست ندارند باور کنند شما بزرگ شدید، دوست دارند شما همان بچه بمانید تا همه چیز تحت کنترل خودشان باشد، در حالی که می توانند وقتی نظرات متفاوت شما را می بینند خوشحال باشند و این را نشانه بزرگشدن و استقلال شما بدانند.
این والدین سختگیر معمولا آدم های کم اعتمادی هستند که یا ریشه در کودکی آنها به دلیل شرایط سختی که داشتند، دارد یا اینکه مرتب خودشان را در معرض اخبار منفی جامعه قرار می دهند. این والدین معمولا از کودکی تمام کارهای فرزندان را انجام می دهند متناسب سن فرزند مسئولیت نمی دهند اما در سن نوجوانی دیگر فرزندان نمی توانند اجازه بدهند که تمام کارها را والدین انجام دهند، احساس می کنند وقتی خودشان کنترلی بر اوضاع خودشان ندارند، آدم های دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستند و کم کم افسردگی بر آن ها غالب می شود. این افسردگی در سن نوجوانی بیشتر خودش را به شکل پرخاشگری نشان می دهد. و متاسفانه والدین نا آگاه به جای اینکه فرزند را همراهی کنند یا از روانشناس کمک بگیرند، در مقابلش جبهه می گیرند و اوضاع را وخیم تر می کنند.
در چنین مواقعی برای اینکه به حق و حقوق خودتان برسید باید رفتار جراتمندانه داشته باشید. برای ابراز نیازها، احساسات و درخواست های خودتان در یک موقعیت آرام، بدون اینکه عصبانی شوید یا گریه کنید با احترام و اقتدار چند مورد از خوبی والدینتان را می گویید، تعریف می کنید تا خوششان بیاید، بعد می گویید من ناراحت شدم به خاطر این رفتار شما من عصبانی شدم به خاطر این رفتار شما، من دوست دارم این محدودیت ها کمتر باشند و … گفتن من در ابتدای جمله خیلی مهم هست یعنی شما از خودتان می گویید و با ضمیر تو یا شما شروع نمی کنید که طرف مقابل جبهه بگیرد. این روش معمولا جواب می دهد مگر اینکه بسیار دیکتاتور باشند و هیچ منطقی نداشته باشند.
یکی از روش های دیگر کمک گرفتن از کسانی است که مورد تایید خانواده هستند.
روش دیگر نامه نوشتن برای خانواده است. شما تمام احساسات و نیازهای درونی خودتان را در قالب یک نامه محترمانه می نویسید و دست والدین می دهید. می توانید از والدین درخواست کنید هفته ای یک بار شورای خانواده تشکیل بدهند و شما را در حل مسائل و تصمیم گیری های مهم زندگی مشارکت بدهند.
من زهرام ۱۵ سالمه از اونجایی که میگن رفته رفتع آدم ساکت تر میشا کاملا غلطه اون فشار روحی و روانی کع خانواده بهم وارد میکنن باعث میشا افسرده بشم از نظر درسی و هم از نظر حجاب و پوشش دگه نمدونم چطور بهشون بفهمونم راهشون اشتباهه و با این کار حال منو بد میکنن وقتی یکم میرم ت گوشی هی میگن در بیا با کی چت میکنی خلاصه خیلی فشار رومه میشه یه راه حل بدین