سلام من باردارم شوهرم اصلا ب حرفام توجهی نداره من حتی راضی شدم ب اینکه بیاد توی خونه پیش خودم تنها بشینه بخوره ولی دیگه پیش دوستاش و داداشش و دامادش نره ولی انگار فقط اوایل جواب داد. با دوستای اهل شهرستانش اومدن خونه ساعت 5صبحم سرکاره اومد توی اشپز بهش گفتم مگه صبح سرکار نیستی داد میزنه میگه میشه دهنتو ببندی چندبار بخاطر همین قضایا میخاستم طلاق بگیرم ک فهمیدم باردارم پاپس کشیدم مامان بابامم خودشون درحال طلاق گرفتنن نمیخام سربار مامانم بشم شوهرگرفتم گفتم از بابام که معتاد شیشه اس دور میشم که اذیت نشم از زن بابام دورمیشم نمیبینم ک بابامو داره نابود میکنه که دیدم از شانس بدم شوهرمم الکلیه و هرشبم بساطه معطله یکی بگه بریم اون روز من از دردم بمیرم ولم میکنه میره خسته شدم.
پاسخ مشاور به پرسش ” ازدواج به خاطر فرار از خانواده “
میفهمم که در شرایط سختی قرار گرفتید و مستأصل هستید.شما احساس می کنید برایتان راهی باقی نمانده است و از این موضوع آشفته هستید و احساس تنهایی می کنید.شما برای رهایی از احساسات منفی که در درون خانواده تان تجربه می کردید ازدواج کردید در حالی که وظیفه ازدواج حل کردن مسائل ما نیست،ازدواج،مسیری است که نیازمند تلاش همه جانبه طرفین است به همین خاطر ما نمی توانیم حال بدمان را وارد رابطه کنیم و انتظار داشته باشیم حال خوب دریافت کنیم.هرگز نمیتوانیم این چرخه تکرار را نادیده بگیریم چون هر قدر در این مورد جانب احتیاط را نگه دارید بازهم کم است.این واقعیت در زندگی همه ما به صورت های مختلف جلوه پیدا می کند.تا زمانی که این چرخه را به دست خودتان تغییر ندهید وارد هر رابطه ای شوید برایتان با مشکلاتی همراه است.بنابراین به جای اینکه از خانواده تان فاصله بگیرید و فرار کنید چرخه رفتاری معیوب بین خودتان را کشف کنید و خانواده تان را همانطوری که هستند بپذیرید.با تمام بدی ها و خوبی هایشان آنها را بپذیرید اما نگذارید و اجازه ندهید کسی به شما آسیب بزند.
مورد دیگری که بسیار اهمیت دارد این است که شما به طریقی به همسرتان ثابت کردید همواره در کنارش هستید و با هر شرایطی خودتان را وفق میدهید.این تفکری که برای همسرتان ایجاد شده است بسیار آسیب زاست چرا که او برای این زندگی و تغییر خود تلاش نمی کند.او باید حس کند شما تنها نیستید و با هر شرایطی حاضر به ادامه دادن این رابطه نیستید.شما به عنوان یک مادر دغدغه هایی برای فرزندتان دارید همسر شما هم مطمئن باشید چه آشکار چه پنهان دغدغه هایی دارد اما زمانی که مسئولیت بیشتر زندگی را به عهده می گیرید نمی توانید انتظار داشته بشید همسرتان فعالانه رفتار کند.
این را در نظر داشته باشید شما سربار کسی نیستند.این جزو حقوق شما است که از حمایت و عشق خانواده بهره مند شوید.شما لایق این عشق و حمایت هستید و پذیرای آن باشید.شما اول از همه خودتان را باید لایق بهترین ها بدانید تا بهترین ها نصیبتان بشود.آیا شما خودتان را لایق احترام میبینید؟اگر لایق احترام ببینید اجازه اینکه کسی به شما بی احترامی کند را نمی دهید.شما نیازمند این هستید که این هستید میان خود و همسرتان مرزهایی تعیین کنید و بداند چقدر در مورد موضوعاتی قاطع هستید.باید قاطع به او بگویید حق اینکه به من به هر طریقی آسیب بزنی را نداری.
همانطور که عرض کردم ازدواج نیازمند تلاش و مراقبت طرفین است بنابراین قاطعانه با او صحبت کنید و بگویید تحمل این شرایط چقدر برایتان سخت است به خصوص که ما فرزندی در راه داریم که مطمئن هستم برای هر دو ما ارزشمند است ما برای او مهمترین فرد زندگیش هستیم.علاوه بر نقش زن و شوهری،نقش والد فرزندی داریم.روابط ما و زندگی ما احتیاج به یک رسیدگی و نظم دارد.
می توانید هر یک از شما در کاغذی انتظارات خود را بنویسید و در اختیار یکدیگر بگذارید و باهم برای هر یک از این انتظارات به توافق برسید و راه حلی ارائه دهید.ممکن است به این توافق برسید بعضی از آنها را به تعویق بیندازید .آنچه که اهمیت دارد رسیدگی به انتظاراتتان و شروع یک گفت و گوی بالغانه میان شماست.
در نهایت اینکه چه تصمیمی برای زندگیتان میگیرید به خودتان بستگی دارد اما ادامه زندگی با این شرایط فرسودگی به همراه دارد و نیازمند تغییراتی است.میدانم ایجاد تغییر با وجود الگو های تکراری که ثبات پیدا کردند کار راحتی نیست اما با تغییر الگوهای رفتاری خود شدنی است.
مسلما مراجعه به مشاور متخصص برای حل مسائل شما بسیار کمک کننده است.
ممنونم از توجه شما
گلسا بمانیان
کارشناسی ارشد مشاوره خانواده
مطالب مرتبط: مشاوره ازدواج رایگان
برای فرار از دست خانوادم میخوام ازدواج کنم
سلام دختری هستم ۳۰ساله ی برادر ۳۱ساله دارم در تمام امور شخصی من دخالت میکنه..ودخالت هاش در حدی بوده ک من چندبار از خونه رفتم و دوباره با التماس هاش برگشتم و روز ب روز بدتر میشه..هیچ کجا نمیزاره برم..هر روز تلفنم رو چک میکنه ..با کلامش همیشه آزارم میده..بهم فحش میده هرجا باهاش مخالفت کنم با بدترین واکنش ازسمتش مواجه میشم.. اصلا منطقی نیست.. نمیزاره با دوستام بیرون برم..با پسری برای ازدواج آشنا بشم..محل کارمون مشترکه..نمیزاره از هم جدا بشیم وکارم روتغییر بدم..درمحل کاردوربین گذاشته و همیشه درحال چک کردن من هست..بدبین وشکاکی..ی وابستگی بیمار گونه بهم داره ن خودش زندگی میکنه ن میزاره من زندگی کنم..همیشه پشت خط تلفنم هست ..نمیتونم با تلفن با مشاوره صحبت کنم..اگه تلفنم اشغال باشه..تلفنم رو میگیره ازم .. میخواد تو خونه هم دوربین بزاره.. خیلی با روانم بازی میکنه..تموم پول هام رو گرفته ونمیزاره مستقل بشم و تهدید کرده اگه از خونه برم خودکشی میکنه..نمیدونم باید چیکار کنم..هم خودش رو هم من رو آزار میده..بهم میگه مقصر خودتی ودختر وخواهر خوبی نیستی و بد مطلق هستی .. واقعا دلم میخواد برم ازاین خونه ودیگه برنگردم. پدرو مادرم از هم چندین سال جدا شدن ومن با مادر وبرادرم زندگی میکنم..مادرمم اوایل آزارم میداد ولی الان خودشم خسته شده از کارای برادرم..باید بگم از ی خانواده از هم پاشیده هستم ک سابقه بیماری روانپزشکی دارن..وپدرم از همسر اولش ۵بچه داره ک دوتا شوند دختر وسه پسر ک قبلنا پدرم وبرادر ناتنی هام مامانم و داداشم رو همیشه شکنجه میدادن وکتک میزدن..وبزور برادرم رو در نوجوانی بیمارستان روانپزشکی بستری کردن..بخاطر خانواده خیلی بدم کسی باهام ازدواج نمیکنه..همه پیشنهاد دوستی وصیغه میدن..وبنده الان در این سن نیاز شدید روحی و جسمی وب ازدواج وب ی شریک دارم واز هر نظری آمادگیش رو دارم ولی نمیزارن.. راهنمایی کنید..مشاوره وهیچ کجا نمیان باید چیکار کنم..اگه صیغه ی مرد بشم بازم میتونن برام تصمیم گیری کنند.
پاسخ مشاور به پرسش “ازدواج بخاطر برادر”
دوست عزیز سلام میفهمم چقدر در روزها و شرایط سختی قرار گرفتید. فکر کردن به این شرایط سخت است اما شما فکر نمی کنید و هر روز آن ها را تجربه می کنید. میفهمم چقدر خانواده خود را دوست دارید و مایل هستید به آن ها کمک کنید اما اگر واقعا دوست دارید به آنها کمک کنید اول باید به خودتان کمک کنید؛ به نوعی، خانواده شما با این مسائل شما را کنترل کردند بنابراین این مسائل روانی برای آنها کارکرد داشته و موفق شدند به خواسته شان برسند.
در خانواده هر کس باید سرجای خودش و در نقش خودش حضور داشته باشد. برادر شما در نقش برادر، حق هیچ یک از این رفتارها را با شما ندارد. شما فرد مستقلی هستید و اجازه ندهید حریم خصوصی تان از بین برود. شما ناجی برادرتان نیستید اما باید ناجی خودتان باشید. موافق نیستم منزل را ترک کنید؛ شما باید در این خانه بمانید و مقابله کنید؛ اصلا تعجب نکنید اگر خانه را ترک کردید و دیدید در برخورد با دیگران هم نمی توانید از حقوقتان دفاع کنید.
در خانه بمانید و قوی بودن را تمرین کنید. اگر برادر شما رفتار های خشونت آمیز کلامی و رفتاری دارد حتما از او شکایت کنید و نگذارید بازیچه باشید. میفهمم چقدر دوست دارید از این شرایط فرار کنید و ازدواج کنید اما از جهنم فرار کردن شما را دوباره به جهنم برمی گرداند. ازدواج ناجی ما نیست؛ ما زمانی میتوانیم یک ازدواج موفق داشته باشیم که حال خودمان خوب باشد و به ازدواج به عنوان راه فرار نگاه نکنیم.
شما در این شرایط حس می کنید تنها انتخابتان ازدواج است اما مطمئن باشید اگر نتوانید الان روی خواسته های خودتان بایستید در ازدواج هم پارتنرتان دوباره همین بلا را سر شما می آورد. میتوانید از جدا کردن کارتان شروع کنید و حتما به مشاور متخصص مراجعه کنید. تغییر شما برای خانواده شما استرس زاست و ممکن است برادر شما واکنش های شدید تری از خودش نشان دهد اما مطمئن باشید اگر الان تغییر را شروع نکنید هزینه های خیلی بیشتری باید بپردازید و اوضاع از این سخت تر هم خواهد شد. شما نمیخواهید به کسی آسیب بزنید و فقط میخواهید از خودتان دفاع کنید و این حق شماست. در نهایت اگر احساس می کنید شرایط برادرتان خطرناک است و ممکن است به خودش و یا به دیگران آسیب بزند با اورژانس بیماران اعصاب و روان تماس بگیرید.
ممنونم از توجه و همراهی شما
سلام . من دخترم 15سالمه . من عاشق یه نفر شدم به اسم میلاد و هم دیگرو خیلی دوست داریم نزدیک یک سال هست ک باهم هستیم و میخایم ازدواج کنیم میلاد مامان و باباش از هم جدا شدن و میلاد طرف باباش بزرگ شده و مامانش عروس هستش و من خانوادم با هم هستن ما میخایم ازدواج کنیم ولی مامان بابای من راضی نیستن میگن نه ولی ما خیلی همدیگرو دوست داریم نمیتونیم ارزو هامونو کنار بزاریم و ما یک بار باهم فرار کردیم ولی من دوباره برگشتم و خانواده من میگن ک اگ من اونا انتخاب کنم و برم باید قیدشونو بزنم و برم محضر بابام بیاد امضا بکنه و من برم دیگه به خونمون نیام خانوادم و نبینم و میلاد سربازی نرفته و کارش هم تهران هست نونوایی و تحقیق کردن گفتن طرف خانواده باباش بد هستن ولی خود پسر اونجوری نیستش و ما نمیتونیم از هم بگذریم چون خیلی ارزو ها با هم ساختیم میلاد 20سالش هست و من زهرا15سالم هست
من 11سالم بود که منو نامزد کردن که الان 18سالم هست من درست اون موقع کوچیک بودم ولی وقتی میدیدم داداشم عاشق شده و پول نداره که بره اون کسی که دوسش داره بگیره ناراحت میشدم تا این که زن عموم به داداشم گفت خواهرتو بده به پسر من داداشم اومد از من پرسید که میخوای یا نه من بخاطر داداشم قبول کردم که بتونه کسی که دوسش داره رو بگیره زن عموم که منو دادن به پسرش 15ملیون داد به داداش من داداشمم رفت اون کسی که میخواس گرفت منم که بخاطر داداشم قبول کرده بودم اصلان پسر عمو مو دوست نداشتم فکر میکردم شاید که بزرگ بشم دوسش داشته باشم ولی نه الان که 18سال شده دوسش ندارم و هیچ رابطه هی ندارم اون منو خیلی دوست داره من ندارم با کلی بدبختی به داداشم گفتم من اینو دوست ندارم میخوام طلاق بگیرم داداشم قبول نکرد میگه من کاری ندارم خودت تنهایی باید کارتو بکنی و منم میخوام طلاق بگیرم
سلام من بیست و پنج سالمه به دلیل ی اتفاق ناگوار از خونواده حدا شدم یا طرد شدم اینحوری بگم بهتره ، و بعد با دوس پسرم زندگی میکردم و خونوادش ک قرار بود تو اولین فرصت عقد کنیم اما تو این چند وقته شوهرم منو چندین بار کتک زده و منو از خونه بیرون کرده باوجود اینکه حتی اجازه نداده یدونه دوست داشته باشم یا حتی هزارتومن پول تو جیبم بمونه ک کاملا تحت سلطه ی خودش باشم و اینجور مواقع من درواقع اگ بخوام برم هیچ جایی و ندارم و هیچکس و ندارم بهم کمک کنه و ی زن بی خانمان میشم من واقعا آسیب روحی خیلی سنگینی و گذروندم سرهمون اتفاق ناگوار ک باعث شد ازخونه بابام برم ضربه جسمی و روحی بسیار عمیق و آلان اونقدر قوی نیستم ک بتونم تنهایی روپای خودم وایسم و زندگیم و ازصفر شروع کنم واقعا خیلی آشفته ام و نمیدونم باید چیکارکنم لطفاً کمکم کنید
من ۲۲سالمه دوسال پیش باپسرعمو فرارکردم خانوادم راضی نبودن بخاطر همون عقدنکردبم .وباهم رفتبم خونشون زندگی کردم.دیدم کم کم اخلاقش عوض میشه فوش میده دست بزن داره میرفت بادوستاش پنج صبح میومد تااینکه دوماه پیش بایه اقایی دوست شدم وکمکم کرد ازاونجا بیام بیرون ولی برای اولین باردیدمش حس کردم دوسشندارم.پسرعموم دوباره زنگ زده میگه بیا فلان بسار ولی من نمیخوامش
من یه دختر 27 ساله ام در طول زندگیم با مشکلات زیادی روبرو بودم در سن 5سالگی به دلیل زندان بودن پدرم مجبور بودم با مادر بزرگم پدربزرگم و همراه مادرم و دو خاله مجرد و یکی از دایی هام باهم یکجا زندگی کنیم پدر بزرگم مشکلات عصبی شدید داشتن ک باعث میشد هر هفته حداقل یک دعوا شدید در حد شکستن لوازم منزل و درگیری بدنی بین اهالی خونه باشه و من متوجه همه اینا میشدم ب علاوه هربار پدرم میومد مرخصی گاهی روی بدنش اثرات شلاق میدیم خلاصه بگم ک فنا بودم همه جوره نه اسباب بازی داشتم نه حتی میتونسم مثل بچهای دیگه غذا یا خوراکی درست حسابی بخورم چون خونواده مادربزرگمم از لحاظ اقتصادی توی شرایط بدی بودن گذشت گذشت هر روزم بدتر دیروز تا ب سن کنکور رسیدم همه میگفتن باید دکترشم چون باهوش بودم اما من نمیتونستم درس بخونم چون بازهم پدرم گند زده بود هر روز طلبکار جلو در بود صاحبخونه میخواست بیرونمون کنه تا من پردیس پزشکی اوردم و شهر خودمون دانشگاه ازاد پرستاری بابام ک هیچی خودمونم ب نون شب محتاج بودیم من رفتم سرکار دیگه کم کم رفتم دانشگاه بعد دادن خرجی خونواده علمی کاربردی حقوق میخوندم ب امیدی تا اینکه صاحبکارم تصمیم ب مهاجرت گرفت و من دوباره بدبخت شدم خلاصه بگم این سالهای سگی سگی گذشت تا الان ک من یکسال عقد کردم شوهرم دوس نداشتم فقط میخاستم فرار کنم از شرایط اینقدر نکات مثبتش یاد اورشدم اینقدر توسل کردم و روش کار کردم ک الان واقعا بهش علاقمندم اماااااا الان ک با بدبختی باااااا هزار زحمت من دارم پول درمیارم خونه خریدم الان دارم تلاش میکنم برا خرید ماشین ب قدری ک الان 5ماه من تو خواب همش درگیر مسائل مالیم اینقدر صبح پا میشم سردرد دارم حالا میخان ازم سو استفاده کنن ب بهانه های مختلف ازم پول میگیرن و تا حرف
من خانواده غیرتی داشتم بعدش اوناخیلی بهم گیر میدادن خیلی اصلا منو دپست نداشتن فقد دختر عموم غزاله رو بیشتر ازنن دوست داشتن به من میگفتن شقایق جندس منم خیلی تنها بودم تاتصمیم گرفتم رفتم تو برنامه نیوچت اونجابایه پسربه نام محمدحسین اشنا سدم محمدحسین خیلی خوب بود وخوط اخلاق ولی من بچه بودم14سالمه هنو باهاش فرارکردم ازدواج کردیم الان خیلی باهام دعوا میکنیم ومن الان شوهر دارم ولی یه پسر دیگه توزندکیم هست که تو دپتاراه گیر کردم که ولش کنم یانه
من موقع مجردی پدرم خیلی از نظر روحی اذیتم کرد فکر کردم ازدواج کنم خوشبخت میشم ولی همسرم از نظر روحی بیشتر عذابم میده نه راه پس دارم نه راه پیش. حس بی کسی بهم دست میده. میخوام برگردم خونه بابام ولی وقتی فکرمیکنم اینجا بدتراونجاست. میخوام سر زندگیم بمونم اونجا هم قابل تحمل نیست برام. احساس حقارت میکنم. هیچکدومش قابل تحمل نیست
من حالم خیلی بده داغونم. متولد 73 هسم ،تو خانواده پر تنش بزرگ شدم ک پدرو مادرم بعد 30سال هنوز باهم در گیر هستند ،لیسانس دارم،یکسال ازدواج کردم بخاطر فرار از خانواده اما اشتباه بزرگی کردم از چاله در اومدم افتادم توی چاه. همیشه حالم بده بوده الان بدتر شدم. همیشه ب سرم میزنع خودکشی کنم ولی نمیتونم ،هیچ هدف و آرزویی ندارم. هیچ محبتی از خانواده ندیدم. دلم یکم آغوش پدرانه میخاد. دلم آغوش برادرانه میخاد. دلم میخواد پدرم همین مهربانی ک با بقیه داره با من و مادرم داشته باشه ،همیمجور ک عروسش رو تحویل میگیره ماهم مهم باشیم