طلاق و جدایی والدین یک رویداد پیچیده و تاثیر گذار است که برای کودکان و خانواده ها قابل توجه است. در طول سالهای اخیر، نرخ طلاق و جدایی در جوامع مختلف به طور چشمگیری افزایش یافته است و این موضوع به یکی از چالش های روانشناسی و اجتماعی در جوامع مدرن تبدیل شده است. بنابراین بررسی تاثیرات طلاق بر کودکان و خانواده از اهمیت بالایی برخوردار است.
طلاق و تغییراتی که در زندگی خانواده ایجاد میکند میتواند بر روان و رفتار بچه ها تاثیرات قابل توجهی داشته باشد. در زیر به برخی از تاثیرات مشترک و تفاوت های ممکن بین دختران و پسران پس از طلاق والدین اشاره میکنیم:
تاثیرات طلاق والدین بر کودکان
- استرس و اضطراب: هر دو جنسیت پسر و دختر ممکن است تحت تأثیر استرس و اضطراب بعد از طلاق والدین قرار بگیرند. تغییرات در زندگی خانوادگی، جدایی از یکی از والدین و تغییر در روابط خانوادگی میتواند به استرس و اضطراب، مشکلات روانی و افسردگی منجر شود. بچه ها ممکن است احساس ناامنی و نگرانی درباره آینده خانواده خود بکنند. آنها ممکن است به والدینشان وابستگی بیش از حدی داشته باشند و از جدایی آنها ناراحت و مضطرب شوند. همچنین تغییرات در برنامه های روزانه، محیط زندگی و روابط خانوادگی نیز میتواند برای بچه ها سختی ها و ناراحتی های زیادی به همراه داشته باشد.
- ناراحتی احساسی: طلاق والدین ممکن است باعث ناراحتی و احساس طرد شدگی در فرزندان شود. آنها ممکن است احساس کنند که عشق و پشتیبانی والدین به طور کلی کاسته شده است. این تغییرات عاطفی به احتمال زیاد تاثیری بر روی روابط آنها با خانواده، دوستان و عملکرد تحصیلی و اجتماعی آنها بگذارد.
تأثیر طلاق بر فرزند دختر
- مشکلات خود تصویری: دختران ممکن است در پیشروی بیش از حد به دنبال تأیید و توجه دیگران باشند، چون احساس میکنند از این طریق میتوانند خود را اثبات کنند. طلاق والدین ممکن است تأثیر منفی بر خودنگری دختران داشته و احساس ناامنی و ناامیدی درباره روابط آینده آنها ایجاد کند. در طلاق، کودکان ممکن است شاهد تغییرات در روابط والدینشان باشند و این تغییرات میتواند بر تصویر خود و اعتماد به نفس دختران تاثیر بگذارد.
- تأثیر بر روابط عاطفی: طلاق والدین میتواند بر رابطه دختران با والدین آنها تأثیر بگذارد. ممکن است دختران با مشکلات در ایجاد ارتباط عاطفی عمیقتر با والدین خود روبرو شوند، آنها به احتمال زیاد احساس میکنند امنیت و پایداری که از نظر روابط خانوادگی انتظار داشتند به هم ریخته است. این احساس باعث می شود که دختران به دنبال تایید و توجه بیشتری از سوی والدین خود باشند، به خصوص اگر احساس کنند رابطه عاطفی با یکی از والدین در خطر است.
تأثیر طلاق بر فرزند پسر
- مشکلات رفتاری: پسران ممکن است به عنوان یک واکنش به تغییرات و تنش های خانوادگی، نشانههای مشکلات رفتاری بیشتری نشان دهند. آنها ممکن است خشونت آمیز شوند یا برای بیان نارضایتی و خشم شان، رفتارهای متمردانه نشان دهند یا به دلیل کاهش دقت و توجه، مشکلات تحصیلی داشته باشند.
- تأثیر بر تصویر از مردان: طلاق والدین میتواند بر تصویر پسران از مردان و نقش پدری تأثیر بگذارد. آنها ممکن است با مشکلات در شکلگیری هویت مردانه خود روبرو شوند. در زمانیکه والدین طلاق میگیرند، تغییرات عمده ای در نحوه ارتباط با پدر ایجاد میشود که میتواند تاثیرات عمیقی روی پسران داشته باشد. هویت مردانه به مجموعه اعتقادات، ارزشها و نگرشهایی اشاره دارد که فرد درباره خود به عنوان مرد و نقش هایی که در جامعه بر عهده دارد، دارد. وقتی والدین طلاق میگیرند، پسران با چالشهایی در شکل گیری این هویت مواجه میشوند. و درباره نقش پدری و مردانه بودن دچار ابهام می شوند و نیاز به راهنمایی بیشتری خواهند داشت، که این میتواند به دلیل نبود یک نمونه پدری پایدار و حضور پدر در زندگیشان باشد.
مطالب مرتبط: مشکلات رفتاری کودکان
مهم است بدانید که هر فرد و خانوادهای منحصر به فرد است و تأثیرات طلاق والدین بر فرزندان ممکن است در هر مورد متفاوت باشد. برخی از بچه ها ممکن است احساس تنهایی، ناامنی و ناراحتی کنند. آنها ممکن است به سختی درک کنند که مادر یا پدرشان دیگر در کنارشان نیست و این مسئله م یتواند بر روی روابط آینده آنها تاثیر گذار باشد. با این حال برخی دیگر از بچه ها میتوانند از طلاق بهره ببرند. بعضی از مواقع، طلاق می تواند به معنای پایان دادن به یک رابطه ناخوشایند و تنش زا بین والدین باشد و در نتیجه، فضای بهتری برای رشد و توسعه بچه ها به وجود آورد.
همانطور که گفته شد طلاق والدین تجربه ای پر تنش برای کودکان است و می تواند تاثیرات روانی جدی بر آنها داشته باشد. در زیر چند مشکل روانی دیگر که ممکن است روی بچه هایی که خانواده آنها از هم جداشده اند تاثیر بگذارد آورده شده است:
الف) مشکلات تحصیلی: کودکانی که والدینشان از هم جدا شده اند، ممکن است با تغییر محل زندگی، تغییر مدرسه، جدایی از یکی از والدین، فشار های مالی و احتمالا ناراحتی های روانی دیگر مواجه شوند. این تغییرات باعث ایجاد نگرانی و اضطراب در کودکان میشود که میتواند باعث شود در تحصیلات خود مشکلاتی را تجربه کنند. تمرکز کمتر، عدم حضور ذهنی در کلاس، کاهش عملکرد تحصیلی برخی از مشکلاتی هستند که ممکن است بر آنها تاثیر بگذارد.
ب) کاهش خود اعتمادی: طلاق والدین ممکن است منجر به کاهش اعتماد به نفس در کودکان شود و این امر توسط روانشناسان تایید شده است. داشتن والدین در کنار هم و حمایت از بچه ها میتواند به خود اعتمادی آنها کمک کند زیرا آنها احساس میکنند که در مواجهه با مشکلات دارا حامی و پشتوانه هستند، اما با طلاق این حمایت کاسته میشود و ممکن است بچه ها احساس کنند تنها هستند و در مقابل مشکلات بی پشتوانه قرار دارند.
ج) مشکلات در روابط: طلاق والدین ممکن است بر روابط بچه ها با دیگران تاثیر بگذارد. آنها ممکن است دچار مشکلات در برقراری رابطه با همسالان، دوستان و حتی والدین دیگر شوند. این مشکلات میتواند به دلیل تحمل ناخواسته تغییرات، افزایش استرس و اضطراب و کاستن از توانایی برقراری ارتباط نرمال باشد.
برای کمک به کودکان در مواجهه با این وضعیت های ذکر شده، باید به آنها حمایت کافی ارائه شود. این میتواند شامل بهبود ارتباطات خانوادگی، فراهم کردن فضای گفتگو و ابراز عاطفه، و ارائه پشتیبانی روانشناختی باشد. همچنین، ضرورت دارد که والدین به نیازها و احساسات کودکان توجه کنند و آنها را به صورت مناسب و فراگیر پاسخ دهند.
همچنین، مشاوره و راهنمایی متخصصان روانشناسی و خانواده نیز میتواند به کودکان و خانوادهها در مواجهه با این وضعیت کمک کند. این شامل مشاوره فردی و خانوادگی، مهارتهای مدیریت استرس و ارائه راهکارهای موثر در مواجهه با تغییرات است
تاثیر طلاق والدین بر ازدواج فرزندان
ازدواج با یک فرد که خانواده اش تجربه طلاق داشته است، میتواند با توجه به تجربه ها و مسائل روانشناختی مربوط به طلاق، چالش های خاصی داشته باشد. در زیر به برخی از این چالش ها اشاره میکنیم:
- ترس از تکرار تجربه طلاق: فردی که خانواده اش تجربه طلاق داشته است، احتمالا به دلیل تجربه ناامنی و شک و تردید در زمینه روابط، ترس از تکرار تجربه طلاق در زندگی جدید خود را خواهد داشت. این ترس باعث میشود که او مشکوک و نا امید از پایداری رابطه باشد و از ارتباط عمیق و احساسی با شریک زندگی اجتناب کند.
- تاثیر بر روابط زناشویی: تجربه طلاق در خانواده می تواند تاثیر مستقیمی بر روابط زناشویی فرد داشته باشد. این می تواند باعث شود شخصیت فرد در روابط زناشویی محافظه کار تر و ناامن تر باشد.
- تاثیر بر روحیه و امیدواری: تجربه طلاق در خانواده، روحیه و امیدواری شخص را تحت تاثیر قرار میدهد. شخص به دلیل شاهد بودن بر تجربه طلاق، به ازدواج و خانواده بیشتر شک می کند و امید به یافتن یک رابطه پایدار کاهش میابد. این موضوع سبب کاهش تمایل به تعهد و روابط محبت آمیز عمیق در شخص میشود.
- تاثیر بر روابط خانوادگی: تجربه طلاق در خانواده بر روابط خانوادگی فرد هم تاثیر می گذارد. این تاثیر میتواند در قالب تنشها و درگیری های خانوادگی، عدم تعامل مثبت و حتی بی اعتنایی و انزوا نسبت به اعضای خانواده مشهود باشد.
باید به این نکته توجه داشت، در ازدواج با فردی که والدینش طلاق گرفته اند، پشتیبانی و همدلی از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. فرد نیازمند حمایت همسرش در مواجهه با احساسات و چالشهای مربوط به تجربه طلاق است. ازدواج با فرزند طلاق، نیازمند صبر و توانایی درک بسیار بالایی است. ممکن است شخص مورد نظرتان برخی از مشکلات و احساساتی را تجربه کند که شما قبلا با آنها مواجه نشده اید. برقراری ارتباط صادقانه و احترام به او، فرصت دادن برای بهبود و رشد می تواند به ایجاد یک رابطه سالم و پایدار کمک کند.
برای پاسخ به این سوال که آیا با کسی که خانواده اش از هم طلاق گرفته اند ازدواج کنیم یا نه، باید بگوییم که این یک تصمیم شخصی است که بستگی به شرایط و ارزشهای شما دارد. در نهایت شما هستید که می توانید براساس ارزشها، نیازها و تجربه خودتان تصمیم بگیرید. شما باید اهداف و ارزشهای خود و شخص مقابل را بررسی کنید و ببینید که آیا با شخصیت و ارزشهای او سازگار هستید یا نه؟
همچنین مشاوره نیز میتواند به شما کمک کند تا با توجه به وضعیت خاص خود و شرایط خانوادگی فرد مورد نظر، تصمیم صحیحی بگیرید. یک مشاور خانواده میتواند به شما در درک بهتری از تاثیرات احتمالی این وضعیت و راهنمایی درباره مسیری که برای شما مناسب است کمک کند.
از ۶ سالگی مامان و بابام طلاق گرفتن الان۱۶ سالمه از بچگی تا الان خیل ناامید شدم به زندگی قلبم میگیره ول میکنه وقتی ۱۳سالم بود مامانم با یه مردی ازدواج کرد مرده اوایل بهم خیلی خوبی میکرد تا اینکه چن ماه بعد حالش از من بهم میخوره پیاماش و دیدم که به مامانم گفته بود از دختر بدم میاد زیاد صمیمی نباش باهاش بابامم که آدم زن بازیه یه داداش بزرگ تر دارم که با بابام میمونه بابام داداشمو خیلی بیشتر از من دوست داره براش همچی فراهم کرده ولی من یه پول اردو میخواستم نمیداد. مامانم بهم گفته بود از کارت بابام پول بکشم که منم قایم موشکی ۳ ملیون پول برداشتم هیچی نداشتم دلم لباس میخواست بابامم هیچی پول نمیداد بابام فهمید پول برداشتم کلی بهم فش داد بهم گفت دیگه خونم نیا برو گدایی کن اسمتو دیگه نشنوم ابروی منو برد به چند تا از فامیلامون که باهاشون در حد سلام احوال پرسی داشت گفته بود که دخترم دزده و …. من خونه مامانه مامانم زندگی میکنم چن ساله مامانمم با شوهرش ۱ساعت فاصله داره خونشون بابامم منو راه نمیده خونه. منم نمیتونم اینجا بمونم مامانمم خیلی بهم گیر میده اصلا حس ازادی ندارم فقط میگه درس بخون درس بخون من با این حالم نمیتونم چیزی بخورم نمیتونم چیزی بخونم حالم اصلا خوب نیست یع افسرده واقعیم کل روز تو اتاق به یا خیره میشم و ذهنم درگیر زندگیمه و هرشب گریم میگیره. همش میگم ای کاش وجود نداشتم. مامانم اگه از ناپدریم بچه بیاره که دیگه اسم منم یادش میره ولی باز با مامانم در ارتباط هستم ولی خیلی بعضی وقتا حالمو بد میکنه. بهش میگم عین بچه یتیمام کلی فش میده میگه برو همونجا بمون. مامانم که ناپدریمو خیلی دوس داره ولی ناپدریم اصلا دوس نداره مامانم از من خوشش بیاد. به زندگی دوستام نگاه میکنم همه تو کلاس درمورد خانوادشون میگن درمورد روزای خوبشون ولی وقتی نوبت به من میرسه چشام پر میشه. تنهایی و خیلی دوست دارم فقط میخوام تنها باشم از درونم گریه کنم و داد بزنم روحیم و کامل از دست دادم هیچ جوره نمیشه برش گردوند
خب مادر و پدرم از هم جدا شدند و ما چند سال در گیر طلاق پدر و مادرم بودیم از وقتی که یادمه مادر و پدرم باهم دیگه دعوا داشتن و بعد چند سال از هم جدا شدن بعد طلاق هم پدرم که به من بیشترین اهمیت رو میداد و همیشه براش مهم بودم دست منو توی اون وضعیت سخت ول کرد و مادرمم درگیر چیز های دیگه بود انگار که برای هیچ کس اهمیتی نداشتم من هنوز درگیر اون طلاقم و نمیتونم باهاش کنار بیام و الان که مدارس باز شده مادرم یکسره بهم میگه درس بخون ولی من با اینکه میدونم باید اینکار رو انجام بدم انجام نمیدم و درس نمیخونم از اون طرف هم وقتی میرم پیش دوستام انرژی جمع میکنم و با ذوق برمیگردم خونه و خانوادم به راحتی کل انرژیم به فنا میدن و همیشه بی دلیل استرس دارم و مادرم به برادرم بیشتر از من اهمیت میده و فکر میکنه من هیچ غم و غصه ای ندارم ولی واقعا از درون دارم زجر میکشم
من ۱۶ سال دارم توی سن ۱۳ سالگی پدر مادرم جدا شدن پدرم بلافاصله تجدید فراش کرد زن بابای خیلی بدی داشتم و اهل دعا جادو بود من تنها پناهم گوشی هست که پدرم رو مینداخت با جونم و خیلی مشکلات دیگه دو سال خونه پدرم زندگی کردم الان که پیش مادرم هستم شرایط روحی اصلا خوبی ندارم و هرروز سر هر چیزی من رو تخریب میکنه. مادرم مدام میگه من نگهت نمیدارم شاید گفتنش آسون باشه ولی هرشب با هق هق میخوابم و اصلا شرایط روحی خوبی ندارم و نمیتونم پیش هیم کدومشون زندگی کنم ممنون میشم کمکم کنید نمیخوام خودکشی کنم دلم واسه خودم میسوزه ولی راهی ندارم. واقعا نمیدونم به کی پناه ببرم شاید باورتون نشه خمین الان هم با گریه براتون تایپ میکنم شما راه حلی دارید
والدم طلاق گرفتن و ازدواج مجدد کردن و من امنیتو ارامش پیش هیچکدومشون ندارم و نداشتم ،چون ناپدری کتکم میزد وقتی خونه مامانم بودم ،پدرمم شبا انگار اینجا تجاوز میکنه بهم ،،حس بدیه ،میخام تنها زندگی کنم اما خونه نمیگیرن برام ،دراتاقمو میگم قفلشو درست کن میگه برا چیته میخای چیکار کنی،حریم شخصی ندارم و کلی محدودیتو بی احترامی و توهیین بهم میشه ،و بازیه روانی باهام انجام میدن برا کنترلگری والد سمی هستن ،و بهونش میکنن برایه راهنمایی اسیب هایی که بهم میزنن به صورت مستقیم و غیر مستقیم .۱۸ سالمه،دختر هستم ،سعی دارم درس بخونم اما فشار بهم وارد میکنه بیشتر که انجامش ندم چون خوشحال میشه خرج کلاسام نده بعد میگه خودت نمیخای درس بخونی ،چیجوری میتونم تنها زندگی کنم ؟اوردنم تویه روستا و اینجا امکانات کم و محدودیتاش زیاد ،برایه هرچیزی مثله مجرما پدر میخاد که بهش جواب پس بدم وگرنه یا تعقیبم میکنه به صورت مریضانه ،یا بهم حمله میکنه برا کتک فحش و تهدید،محروم کردن و محدود کردن بیشتر من
مشکل خانوادگی دارم مادر پدرم جدا شدن بخاطر مشکلات خانوادگی دلم میخاد پیش پدرم زندگی کنم ولی همچنان بابام نمیتونه یعنی میگه میتونم ولی جلو خودم یجور دیگ حرف میزنه ولی وقتی داداشام هستن نمیتونه من خودم کم اوردم جز خودکشی چیز دیگ تو ذهنم نیست امکانش هست برم دادگاه شکایتی بکنم واقعا ازشون خسته شدم 4 تا داداش دارم خودم آخری تک هرکی ی سازی برا من میزنه محدودیت و خیلی چیزای دیگ مامانمم اصن پشتم نیست اونم جلو خودم میگه اره فلانی اینجوری بود بعد ک موقعش میشه اصن حرفی نمیزنه میگ من مقصرم میدونم برا همه این داستانا هست ولی من خسته شدم بیرون میرم همونجور ک دلشون میخواد بازم گیر میدن حتی ی بجایی میرسه ک کتکم میزنن ی راه حل بدین من دیگ اینجا نباشم دلم میخاد پیش بابام زندگی کنم اون بازم هرچی بشه رو اعصابم نیس حس میکنم از لحاظ اعصاب روان واقعا ب مشکل خوردم زود جوش شدم ب شدت اعصبی پیش بابام باشم من اصن نمیخام برم بیرون نمیخام لباسی بخرم اصن دلم همچین چیزی نمیخاد دلم ی ارامش میخاد خسته شدم دیگ. میگن فکرت درست باشه ولی همچنان سر کار حق نداری بری و مشکل ی ذره آرامش ندارم ک حتی بشینم ی خط از کتابم بخونم هرکدومشون ی سازی برام میزنن اینجورین ک حتی بزنن من هیچی نگم کل فکر ذکرم اینه نباشم یا من راحت شم از دست اونا یا اونا از دست من خلاص بشن دیگ
سلام من ۱۴ سالمه و تو شرایط اوکی بزرگ شدم ولی تو اینچند سال مشکلات خاطی برامپیش اومده من اوایل خونمون پاین شهر بود بعدها رفتیم چیتگر و تقریبا اونجا بزرگ شدم از چیتگر اومدیم اندیشه و مشکلات من شروع شد من ۲ سال از خونه بیرون نمیرفتم چون کسیو نمیشناختم و افسردگی شدید داشتم تا رفتیم دوباره پاین شهر کهکاش نمیرفتیم و مشکلات سنگینمون شروع شد جعر و بحثای پدرمادرم مادرم با دوتا زن دوست بود که اونامیخواستن زندگی مارو خراب کنن پدرم گفت با اینا نگرد مادرم گوش نداد و اینطوری شد پدرمادرم جدا شدن و من با پدرمزندگی میکنم البته رفتوآمد دارم بین خونه مادرم و پدرم از اونجایی که مادرم و پدرم جدا شدن من به راهای نا خوش کشیده شدم مثل سیگار کشیدن و چند دفعه ماریجوانا تست کردم ولی سمتش نرفتم و میخوام سیگارو ترک کنم ولی نمیتونم الانم تو پارک و گاهی وقتامیخوام بدو ام و حتی بدو ام ولی تنگی نفس شدید میگرم پاهام درد شدیدی میگیرن و سرفه های سنگین من از دو سمت یعنی پد و مادرم خیلی مورد توجه ام و حتی مادرم میدونه سیگارمیکشم ولی خب فشارهای زیادی رومه مثل زور کردن برای درس خوندن من دوست ندارم درس بخونم میخوام برم دنبال چیزی که علاقه دارم ویخب نمیزارن و خیلی اذیت میکنن و یکی از دلیلام برای سیگاری شدن همین بود خیلی مورد اذیت قرار میگیرم و واقعا تو این چند روزخیلی فکر خودکشیم و حتی چند بار انجام دادم ولی خب نشده و واقعا زندگی نا ارومیدارم
سلام خسته نباشید من ۱۸ سالمه و هفت سال هست که پدر مادرم از هم جدا شدند بخاطر خیانت مادرم و بخاطر من دوباره به زندگی کردن ادامه دادن که باعث شد هر ثانیه از روز پر از خشم دعوا بحث توی خونه بوجود بیاد و خیانت های پی در پی و دوباره که من این وسط نقش یه قربانی بازی کردم مثل یه توپ اینور اونور میشدم تحقیر های مادرم تحقیر های پدرم دیدن خیانت مادرم و نفرت مادرم از زندگی از همه این ها گذشته چند ماهی هست از من جدا شدند و من پیش پدرم زندگی میکنم که مداوم در حال دیدن خشم طعنه متلک پدرم نسبت به مادرمم و خب تا حدودی میدونم که حق داره و بهش حق میدم ولی خب اونی که ازش داره میگه مادره منه و نمیتونم ازش بگذرم هرچی هم شده باشه مادریو در حق من کرده به من لطف خیلی بزرگی داشته جدای از همه اینا و پدرم از این که حتا باهاش حرفم بزنم عصبانیه و حتا من جرعت ندارم جلوش چیزی بگم چون منم متهم به خیانت نسبت بهش میشم و به این باوره که هیچ وقت نباید طرف مادرم بگیرم در هر شرایطی. حتا خیلی وقت ها پیش اومده که میگه حق نداری باهاش حرف بزنی حق نداری حتا زنگ بزنی بهش و جدای از اینا مادر من چند روزه به یه سفر رفته و پدر من مدام در حال گفتن مرگ مادرم جلوی منه با مسخره کردن خندیدن یا هی میگه خدا کنه تو سفر بمیره خدا کنه ماشین چپ بشه و مدام توی سر فرو میکنه چندین چند بار بهش تذکر دادم که لطفاً نگو چون خودم درگیری های زیادی از اید. حتا خیلی وقت ها پیش اومده که میگه حق نداری باهاش حرف بزنی حق نداری حتا زنگ بزنی بهش و جدای از اینا مادر من چند روزه به یه سفر رفته و پدر من مدام در حال گفتن مرگ مادرم جلوی منه با مسخره کردن خندیدن یا هی میگه خدا کنه تو سفر بمیره خدا کنه ماشین چپ بشه و مدام توی سر فرو میکنه چندین چند بار بهش تذکر دادم که لطفاً نگو چون خودم درگیری های زیادی از اید.و وقتی این حرفای میشنوم حالم بد بدتر میشه و پدرم به این باوره که دلش پره و به خودش حق میده که بگه و وقتی میگم خب به من چه ربطی داره نگو حداقل به من میگه فعلا که تو اینجا هستی مجبوری تحمل کنی من واقعا نمیدونم چیکار کنم یه حسی پوچی شدید دارم هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه هیچی دیگه اونقدر برام هیجان نداره نسبت به همه چیز همه کس بی حس شدم افسردگی شدید خیلی شدید دارم جوری که خیلی وقتا به خودکشی فکر میکنم ولی با امیدای واهی الکی جلو این فکر میگیرم من باید چیکار کنم واقعا
سلام وقتتون بخیر. میخواستم درباره طلاق پدر و مادرم مشاوره بگیرم. من واقعا الان سردرگمم نمیدونم باید چی کار کنم و از طرفی دلم خیلی داره میسوزه. راستش مادرم یکو نیم سال قبل رفت و لوازم خونمون رو برد با خودش. میخواست پدرمو تحت تاثیر فشار قرار بده اما منو خواهرم دلم برای بابام سوخت و تا الان پیشش هستیم. وضع مالیمونم زیاد خوب نیست . مامانم خیلی میگه بهمون که بیایم پیشش چون توی مشهد یه خونه داره . پدرم گاهی سر دعوا های منو خواهرم مارو میزنه یا سرمون داد میزنه که بهش درباره بعضی مسائل دروغ گفتیم و همش میگه چرا نمیرین مشهد پیش مامانتون. بعد اخه پدرم شخص خاصی رو نداره که براش غذا بپزه و اگر ما بریم مشهد پدرم واقعا تنها میشه. از طرفی من نابود میشم دوستامو و آشناهای اینجارو از دست بدم و مدرسمو عوض کنم. الان خواهرم رفته به مادرم گفته که سال بعد میایم مشهد. من نمیدونم چیککار کنم من نمیخوام بابام تنهابشه???پیش مادرم راحت تر زندگی میکنیم اما بابام چی؟
من بچه طلاقم جدا ازینکه کلی سختی کشیدم با خودم کلنجار رفتم که با این موضوع کنار اومدم تقریبا از سه سال پیش افکار خودکشی داشتم و زخم های روی دستم ایجاد کردم ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم بجز جای اون زخم ها هیچ فایده ای برام نداشته و زندگی پر از سختیه و خودکشی راه درستی نیست . الان خیلی احساس تنهایی میکنم و همیشه سعی میکنم خودمو تحلیل کنم همش ایراد از خودم میگیرم . یه تایمی خیلی انرژی دارم ولی یهو برای چند هفته حالم خیلی بد میشه افسرده میشم انرژی چیزیو ندارم و نمیفهمم چرا . همیشه سعی کردم آدم بالغ باشم و درست رفتار کنم جوری که همه دوستم داشته باشن ولی الان واقعا واسم اهمیت نداره . از چند سال پیشم که خیلی افسرده و ناراحت بودم خیلی بهترم و خیلی از رفتارام تقریبا درست شده اما هنوزم احساسات خیلی بدی درباره خودم دارم . یجوری حس میکنم بقیه اینجوری نیستن ولی ته دلم میدونم آدما همشون مشکلاتی دارن . افکار ام اذیتم میکنه همیشه توی تصمیم گیری و قضاوت دو تا فکر دارم که یکیش خیلی مثبته یکیش خیلی منفی و بی رحمه و یه وقتایی نمیدونم کدوم درسته . تنها چیزی که الان میخوام یکم آرامش و شادی که هرکار میکنم نمیتونم این احساسات داشته باشم
احساس تنهایی میکنم درحدی که اگ فرصتش پیش می اومد خودکشی میکردم حالم از خودم بهم میخوره میخوام گریه کنم ولی نمیتونم از اون چیز هایی که قبلا لذت میبردم اصلا لذت نمیبرم تنها راه چاره رو مرگ میبینم یا دلم میخواد واسه یه هفته یه ماه یا حتا سال ها دور از اطرافیانم دور از قضاوتایی که در مورد بچه طلاق بودنم پشت سرم میگن دور از همشون در آرامش زندگی کنم احساس سرباری میکنم. شش ماهم بود که پدر و مادرم طلاق گرفتند پدرم خلافکار بود فراری قاچاقچی دزد و دور از چشم مادرم چند زن صیغه میکرد و به مادرم خیانت میکرد. اگ من نبودم شاید تا الان مادرم حسابدار یه شرکت بود آینده عالی و تضمین شده داشت من حتی تا هفت سالگی نمیدونستم کی هستم پدرمو جد پدریمو نمیشناختم با پدر بزرگم تو کوی سازمانی و بعد داخل گلشهر زندگی کردم. بعد با پدربزرگم به اسم عمو منو هرسال تولدم میبرد پیش بابای بی غیرتم حتی چندین بار به عفت مادر من لطمه زد. بعدش اومد گف باباتم قبول کردم به کنار درس زمانی که بهش اعتماد کرده بودم اعتمادمو صلب کرد منو با مرگ مادرم تهدید کرد گف مادرتو میکشم میام تورو میبرم پیش خدم منو مسخره میکردن میگفتن خیرت نداری پیش ناپدری زندگی میکنی ناپدری غریبه هس شیطون گولش نیزنه بهت دست میزنه درحالی که ناپدریم بیشتر از بابام برام پدری کرد هرموقع به پدر نیاز داشتم پدر خدم سرمو خم کرد رومو سیاه کرد کمرمو شکست الانم درست یک ماه پیش فهمیدیم که برام دعا نوشتن تا فشار روحی بگیرم از خونه فرار کنم برم پیش بابام وقتی میخوام بخوابم حرفای بابام ک میگف پشتتم تا تهش هستم میاد توذهنم نمتونم بخوابم میگم چرا الان که بهت نیاز دارم نیستی بعضی شب ها هم که خوابم میبره میاد تو خوابم تو هیچ شرایطی ولم نمیکنه
16 سالم هست راستش من مشکل افسردگی واعتماد به نفس دارم این مشکل از اونجایی شروع شد که وقتی ۱۲ سالم بود،مادرم منو ول کرد و رفت و از پدرم طلاق گرفت و این خیلی توی روحیه من تاثیر گذاشت طوری که از همه فاصله میگرفتم.در ظاهر خودم رو یه آدم شادی نشون میدادم که این موضوع زیاد رو تاثیر نذاشته در حالی شبا وقتی هما میخوابیدن من آروم زیر پتو تا صبح گریه میکروم، بعد از چند ماه که پدر و مادرم جدا شدن ،دیگه من پیش پدر و مادربزرگم زندگی میکردم چون که مادرم به من گفت که من تو رو نمیخوام برو پیش همون بابات زندگی کن ،با این همه حرف ها و کنایه هایی که اطرافیان بهم میگفتن ،پیش خودم گفتم پس چون مادرم منو نخواست یه جوری تلاش میکنم و موفق میشم تا حرصش در بیاد .اوایل خیلی این انگیزه برای تلاش کردن رو داشتم طوری که شب تا صبح درس میخوندم و واقعا تلاش میکردم طوری که معدل سال هفتم و هشتم و نهمم ۲۰ شد و من واقعا از اینکه بقیه بهم میگفتن آفرین بهت به تو افتخار میکنیم خیلی خوش حال بودم ،پس برای همین تصمیم گرفتم که به بیت الاحزان برم ، بیت الاحزان مرکز شبانه روزی یک ساله برای حفظ قرآن هست ، و اگه توی یه سال کل قرآن رو حفظ کنی خیلی برات امتیاز داره مثلا این طوری لیسانس علوم قرانی بهت میدن یا بهت سهمیه دانشگاه فرهنگیان میدن و کلی چیزای دیگه . پس برای همین گفتم برم اینجا تا یک ساله حافظ بشم ،اونجا یه دوره آزمایشی دو ماهه داره که اول باید بری اونجا و اگه قبول شدی میزی واسه حفظ یه ساله ،اولش خیلی خوش حال بودم که بیت الاحزان رفتم ولی بعد یه مدت چون توی خوابگاه بودیم حس تنهایی بهم دست داد و کلی فکر های منفی دیگه و اصلا نمیتونستم خودم رو با اون شرایط وفق بدم و همش با خودم میگفتم که تو اصلا نمیتونی این کارو انجام بدی ،خلاصه که از بس این فکر های منی رو کردم که نتوستم طاقت بیارم و انصراف دادم و دوباره سال بعدش گفتم که نه من می تونم انجامش بدم و دوباره ثبت نام کردم اما بازم چون اونجا خیلی تنها بودم و نتونستم خودمو با شرایط وفق بدم دیگه رسما ناامید و افسرده شدم و دوباره انصراف دادم دیگه سال دهم شد و من رشته تجربی رو انتخاب کردم ، تا نوبت اول امتحاناتم رو خیلی خوب میدادم اما از نوبت دوم بابعد باز این فکرای منفی به سرم اومده و دیگه حوصله درس خوندن نداشتم و درگیر خیال بافی شدم و حتی امتحانات پایانی هم رو خراب کردم و کلا ناامید شدن و انگیزه ادامه دادن رو ندارم
سلام من واقعا حالم بده اصلا دیگه هیچ دلیل برای زندگی ندارم هر لحظه به فکر مرگم در کل ادم شادی هستم اما اتفاق هایی که در زندگیم می افته ذوقمو برای مرگ بیشتر میکنه من سنی هم ندارم فقط14سالمه از دوسالی پدر مادرم طلاق گرفتند با اینکه بچه بودم ولی کلی چیزی یادمه گریه های پدر مادرم من همیشه بچه بودم شبا گریه میکردم و واقعا حال خوبی نداشتم از بچگی مشکل روانی پیدا کردم در کلاس اولم همیشه بچه های دیگرو میدیدم پدر مادراشون میان مدرسه و جشن داشتیم و یا میگفتن ما با مامان بابامون مثلا رفتیم فلان جا خیلی روم تعصیر گذاشته بود واقعا مشکل روانی پیدا کرده بودم الان خیلی شدید شده من با مادر ناتنی ام زندگی میکنم و انگار دوباره پدرم و مادر ناتنیم میخوان طلاق بگیرن و همیشه بابام سرم غر میزنه و هیچی نمیگم و یک بار هم منو محکم زد هم مشت و لگد و همیشه بهم میگه بچه بی پدر مادر تو از بچگی پدر مادر نداشتی چه انتظاری از تربیتت داره با اینکه من هیچ کاری نمیکنم همیشه رو درسام فشار میارن و بعضی وقتا میرم پیش مامانم و میبینمش اونم ازدواج کرده و شوهرش دوتا بچه داره و به مامانم گفته نه من و نه تو بچه هامون رو نمیاریم پیش خودمون و من هر بار میرم پیش مامانم میرم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگم و فقط عصر دو سه ساعتی میاد منو میبینه میره زندگی پدر و مادر ناتنیم خوب نیست همش باهم دعوا میکنن و باز از یک طرف دیگه پدرم خیلی سختگیره اصلا نمیزاره با دوستام برم بیرون یکی دوبار هم که رفتم اومده تعقیبم کرده فکر کرده نفهمیدم واقعا نمیدونم چیکار کنم با کی صحبت کنم به هیچکس اعتماد ندارم حالا طی این اتفاقاتی که تو مدرسه برام افتاد و البته اون دوستایی هم که گفتم ولم کردن واقعا نمیدونم چیکار کنم دوست دارم بمیرم همشون رو سر قبرم ب
سلام وقتتون بخیر ، بنده خانومی ۲۲ ساله هستم حدود ۱۲ سال پیش مادر پدر از هم جدا شدن ، تصویر دونفرِ و خوبی هیچوقت ازشون نداشتم و ندارم، پدرم تو این مدت حتی حال منو نپرسید، مادرم از محبت و حمایت عاطفی و مالی چیزی دریغ نمیکنه اما مردی رابطه داره که متاهلِ. متاسفانه فکر میکنم این رابطه حس من به مادرمو کم کرده ، نمیتونم به هیچکس نزدیک شم ، نمیتونم دوست صمیمی ای برای مدت طولانی داشته باشم ، مشکل اعتماد دارم و حس میکنم همه دارن بهم دروغ میگن ، تا حالا چندین کار و تخصص رو شروع کردم اما نصفه رهاشون کردم با اینکه علاقه و استعدادشون رو داشتم ، احساس میکنم لیاقت دوست داشته شدن رو ندارم و خیری وقتا حس میکنم دلم میخواد تموم کنم همه چیو ، احساس اضافه بودن تو این دنیارو دارم
من ۱۹سالمه و بچه طلاقم و همراه مادربزرگ و پدر بزرگم توی یه روستای کوچیک زندگی میکنم و مادرم تهران هست.من تقریبا ۳سال هست که با یه آقایی وارد رابطه شدم که ۲۳سالشه و ایشون هم بچه طلاقه و با مادرش توی همین روستا زندگی میکنه.ما توی این ۳ سال خیلی با هم خوب و اوکی بودیم بلدیم قهرا و دعواها رو کنترل کنیم خلاصه که جفت مون معتقدیم باید با هم ازدواج کنیم و یک سال از دوستی مون که گذشت تصمیم گرفت بیاد خواستگاری ۳بار خانوادش با خانوادم مطرح کردند که اجازه بدن بیان خواستگاری اما خانواده من قبول نکردند حتی راضی نشدند حرفاشو بشنون چون میگفتن پدرش معتاده پس خودشم معتاده در صورتی که اینطوری نیس حتی حاضر شد تست اعتیاد بده خانوادم گفتن نه من خودمم پدرم معتاده و توی زندانه شرایط زندگی جفتمون شبیه همه و تا حالا اصلا پدرمونو ندیدیم.خانوادم کلی تهمت بهش زدند و راضی نشدن به خاطر همین تصمیم گرفت شغلشو عوض کنه و یه کاره بهتر پیدا کنه تا خانوادم قبول کنن یه کار خیلی خوبم پیدا کرد برام سرویس طلا خرید حلقه خرید وسایل زندگیمو تهیه کرد با اینکه ۲۳سالشه اما پس انداز کرد بهترین یخچال و لباسشویی و گاز رو گرفت تا شاید خانوادم راضی بشن اما خانواده من قبول نکردن تقریبا ۶ماه پیش من و مجبور کردن که با پسری که ۱۵سال از خودم بزرگتره و شرایط مالی خیلی خوبی داره ازدواج کنم اما من و عشقم بازم پای هم موندیم و من خیلی زود جدا شدم.الانم میخایم دوباره بحث خواستگاری و مطرح کنیم ولی نمیدونم باید چیکار کنیم تا قبول کنن خسته شدم از این وضع.قبلا بهشون گفتم یه نفرو دوس دارم اما خیلی باهام بدرفتاری کردن گوشیمو گرفتن کتکم زدن?لطفا شما راهنماییمون کنید بگید چیکار کنیم
سلام وقتتون بخیر ، من برای مشورت در مورد وضعیت دوستم بهتون پیام دادم ، پسر ۲۲ ساله ای که تو بچگی پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن و کلا به گفته ی خودش ارتباط خوبی هم تو دوران بچگی باهاش نداشتن ، تو این مدت که من شناختمش چند بار وارد رابطه شده و بار آخر به طرف مقابلش خیلی وابسته شد ، دختری که باهاش تو رابطه بود دید از بالا به پایین بهش داشت و دوست من اوایل کاملا این موضوع رو میپذیرفت چیزی بهش نمیگفت ، موقع جدایی از خودش دفاع کرد ولی من فکر میکنم بیش از حد بهش وابسته شد الان این موضوع اذیتش میکنه . کلا از اول صحبتمون میگفت هیچکس منو دوست نداره ، من کافی نیستم ، واسه خودش ارزش قائل نیست هم از ظاهر خودش هم از باطن خودش ایراد میگیره و هرچقدر ما بهش میگیم که اینطور نیست قبول نمیکنه. قبلا جلسات روان درمانی میرفت ولی پیشنهادای روانشناس گوش نمیداد مثلا بهش میگفت باید بره بیرون ولی گوش نمیکرد در حال حاضر هم خوابگاه میمونه و کمتر پیش میاد بیرون بره ، میگه دوست صمیمی هم نداره . به نظر شما مشکلاتی که داره مربوط به دوران کودکیش میشه ؟ من و دوستم با این پسر چجوری برخورد کنیم که بتونیم بهش کمک کنیم ؟ و اینکه برای درمان پیشنهاد میکنید پیش متخصص که روانشناس بالینی و درمان اختلالات شخصیتی هست بره ؟
من زندگی خوبی نداشتم و نیاز به محبت داشتم پدر و مادرم از هم جدا شدن چون پدرم معتاد بود دوستامو میدیدم ک عاشق میشدن و خیلی حالشون خوب بود یه روز ک ب بازار میرفتم ی پسری رو دیدم ک دیوونش شده بودم اون موقع من11سالم بود خیلی میخواستمش خیلی یعنی با دنیا عوضش نمیکردم بعد که 12سالم شد گف بیا بریم خونه خالی منم از شدت علاقه و بچگی رفتم و رابطه برقرار کردیم بعد یک سال ک من از قبل هم بیشتر میخواستمش ی روز دوستش بهم پی داد و گفت ک اگه بخوای باش بمونی براش ی دعا بگیر منم قبول کردم و واقعا بچه بودم و الان با گریه دارم براتون تایپ میکنم وقتی منو ب ی دعا نویس معرفی کرد من رفتم پیشش گفت چون قبلا باش تو رابطه جنسی بودی الان باید بهم بدی ک دعا برات بنویسم کارم اینجوریه منم خنگ بودم بهش دادم و الان من 18سالمه و هرشب خواب میبینم و افسردگی گرفتم لطفا کمکم کنید واقعا من دستمال پسرا شدم و حالم از خودم ب هم میخوره و چن وقته ب فکر خودکشیم چون خیلی دارم زجر میکشم
من اسمم زینبه ۱۵ سالمه ۹ ساله پیش مادر پدرم جدا شدن من وابسته مادرم بودم خیلی زیاد ضربه روحی خوردم پدرم اصلا خوب نبود و نیس بعد دوماه زن گرفت یکی بدتر از خودشو کلی تو اون دوران سختی کشیدم با بی مادریم که فقط میشد ی روز دیدتش من ی برادر دارم ک چهار ازم بزرگتره ولی انگار نه انگار برادر دارم از همشون خسته شدم از بابام از تحقیرا از اینکه نمیتونم پیش مامانم باشم پارسال کلا ت فکر خودکشی بودم قرص خوردم خط انداختم دسمو تا خلاص شدم باز یچیزی مانع شد ک نشد. من ی دختر شر و شیطون بودم ی دختر پر انرژی ی دختری ک بیشتر از سنش میفهمید ولی از اون دختر چیزی نموند من خورد شدم من شکستم هروز تحقیرم میکنن من درسام بخاطر زندگیم کلی ضعیف شد من علاقه شدیدی ب تجربی دارم ولی الان نمیتونم بهش برسم از اینور مامانمو میخوان فقط شوهر بدن اگ شوهر بدن من بی کسو کار میشم تنها وبدبخت تر بابام بیشتر عذاب میده. قبلا دوس داشتم از دردام بگم برا رفیقام برا نزدیکترین کسم ولی الان دیگه نمیتونم دردام میریزم ت خودم و ساکت میمونم از مدرسه میام یا میخوابم یا تو اتاقم. من دو سال پیش تو مجازی با ی پسری اشنا شدم هم سن و سال خودم وضع زندگیشم مثل من خیلی درک میکنه خیلی شبی خودمه حتی مامانمم میدونه من وابستش شدم و خیلیی دوسش دارم چون تو اوج تنهاییم اومد تو زندگیم اونم خیلی دوسم داره حتی مامانم کمک کرد برم اصفهان ببینمش ولی انگار دیگ مثل قبل نیسم یعنی دوس داریم همو ولی اخلاقامون عوض شد. کل زندگیم ریخته بهم همچی داره عذابم میده خودمو قلبمو کلا تو فشارم عصابم خیلی ریخته بهم زود عصبی میشم ?خیلی وقتا نمیدونم چمه چی میخوام چم شدهه چرا وضع اینجوری خیلی ذهنم درگیره حال روحیم افتضاخ هیچکسسس دیگ نمیفهمه چی میگم چی کشیدم احساس میکنم اگ از دردام ب اشناهام بگم با دلدارشون انگار میخوان تحقیرم کنن
خیلی طول میکشه تا من راجب زندگیم براتون توضیح بدم راستش خلاصه میگم من یه دخترم و ۱۶ سالمه و از بچگی ینی ۲ ماهم بوده مادر نداشتم ینی از ۲ ماه به بعد مادرم و پدرم جدا شدن و من در سن ۵ سالگی بودم که بابام با یه زنی ازدواج کرد و این زن خیلی بده ۱۰ ساله باهام بد رفتاری میکنه همش منتظره کار اشتباهی بکنم. و بره به بابام شکایت کنه. و بابام کتکم بزنه این مسائل خیلی اذیتم میکنه واقعا منو داره به خودکشی میکشونه الانم پدرم باهام بد شده ۴ سال بابام رفتارش باهام بده نازمو نمیکشه محبتی نکرده با مهربونی باهام دیگه حرف نمیزنه فقط سخت گیری میکنه و همه چیزمو گرفته ولی هیچ وقت من. طعم خوشبختی و محبت رو نچشیدم دیگه بریدم با تشکر
پدر و مادر من از هم جدا شدن و با پدرم و مادربزرگم زندگی میکنم ولی میشه گفت زندگیمون زیر دست عمه ی بزرگم میچرخه.هر دفعه که کوچیک ترین دعوایی پیش میاد تهدیدم میکنه که باید از اون خونه برم.یا به خاطر اینکه قرص اعصاب مصرف میکنم بهم میگه جات توی تیمارستانه و…امروز دیگه وسایلم رو جمع کردم که از خونه برم که اومد و هر لباسی که یه سال دو سال پیش برام خریده بود رو از توی چمدونم بیرون کشید و با خودش برد و….هیچ جایی رو دارم که برم.مادرم شرایط نگهداری از من رو نداره و هیچ کدوم از والدین دوستام نمیتونن یه دختر 15 ساله رو گردن بگیرن و پدرمم که دیگه آب بردتش. میترسم اگه برم بهزیستی نذارن ادامه تحصیل بدم.میخواستم بدونم کدوم راه حل بهتره؟1-خودمو بکشم2-از خونه برم3-عمه ام رو بکشم