با سلام و خسته نباشید من مدت ۴ سال هست با یک خانوم مطلقه دوست هستم و ایشون چند ماه از من بزرگتر است و از نظر خانوادگی دلخواه من نیست ولی به لحاظ اخلاقی خودش خیلی خانوم خوبیه و من خیلی دوسش دارم. الان خانواده من دختر خانم های دیگه ای برای ازدواج به من پیشنهاد میدن که از لحاظ خانوادگی و تحصیلات و سن خیلی بهتر از این خانوم هستن ولی من الان سر به دو راهی موندم و نمیدونم باید چکار کنم.
پاسخ مشاور به سوال ” ازدواج پسر مجرد با زن مطلقه “
در انتخاب برای ازدواج موفق عوامل مختلفی نقش دارند. مثل علاقه، خصوصیات اخلاقی و رفتاری فرد مقابل، سطح تحصیلات، سن، جایگاه خانوادگی، ویژگیهای ظاهری.
این عوامل هیچکدوم بی اهمیت نیستند اما هرکس با توجه به ترجیحات خودش این موارد رو اولویت بندی میکنه. بنابراین شما باید به این فکر کنید که از ازدواج چه هدفی دارید و دوست دارید در همسر آینده شما چه ویژگیهایی برجسته تر باشه. شما این خصوصیات رو گزینش می کنید و در کنار خصوصیات خانومی که باهاشون در ارتباط هستید قرار میدید و بررسی میکنید که چقدر این دو باهم تطبیق دارند. برای مثال طبق گفتههای شما این خانم خصوصیات رفتاری خوبی دارند ولی از لحاظ خانوادگی مورد قبول شما نیستند. شما اهمیت این مسئله رو باید بتونید بسنجید.
این عوامل هیچکدوم بی اهمیت نیستند اما هرکس با توجه به ترجیحات خودش این موارد رو اولویت بندی میکنه. بنابراین شما باید به این فکر کنید که از ازدواج چه هدفی دارید و دوست دارید در همسر آینده شما چه ویژگیهایی برجسته تر باشه. شما این خصوصیات رو گزینش می کنید و در کنار خصوصیات خانومی که باهاشون در ارتباط هستید قرار میدید و بررسی میکنید که چقدر این دو باهم تطبیق دارند. برای مثال طبق گفتههای شما این خانم خصوصیات رفتاری خوبی دارند ولی از لحاظ خانوادگی مورد قبول شما نیستند. شما اهمیت این مسئله رو باید بتونید بسنجید.
هدف از ازدواج
حالا این سنجش شامل مواردی مثل بررسی بیشتر در مورد دانستهها و کشف اطلاعات جدید در مورد فرد مورد نظرتون میشه. شما بعد از گذشت ۴ سال قطعا شناخت خوبی از این خانم دارید حالا بهتره بررسی کنید که چقدر از این شناخت درست بوده و هست.
حالا این سنجش شامل مواردی مثل بررسی بیشتر در مورد دانستهها و کشف اطلاعات جدید در مورد فرد مورد نظرتون میشه. شما بعد از گذشت ۴ سال قطعا شناخت خوبی از این خانم دارید حالا بهتره بررسی کنید که چقدر از این شناخت درست بوده و هست.
مثلا به طوری که موجب ناراحتی فرد مقابلتون نشید به طور دقیق تر علت ناموفق بودن رابطه گذشتش رو جویا بشید. از طرفی اگر با این شخص ازدواج کنید قطعا شما و خانواده شما رفت و آمد هایی با خانواده این خانم خواهید داشت پس باید ظرفیت پذیرش خودتون و خانوادتون درباره این مسئله رو بررسی کنید.
ازدواج تصمیم بسیار مهمی در زندگی است که تمامی ابعاد زندگی آینده شما رو تحت شعاع قرار میده پس باید بتونید توازن مناسبی بین علاقه و منطق ایجاد کنید به شکلی که انتخاب شما به خاطر بیش از اندازه منطقی بودن سرد و بی روح نشه و یا به خاطر بیش از اندازه احساسی بودن دچار پشیمانی از ازدواج نشید.
ازدواج تصمیم بسیار مهمی در زندگی است که تمامی ابعاد زندگی آینده شما رو تحت شعاع قرار میده پس باید بتونید توازن مناسبی بین علاقه و منطق ایجاد کنید به شکلی که انتخاب شما به خاطر بیش از اندازه منطقی بودن سرد و بی روح نشه و یا به خاطر بیش از اندازه احساسی بودن دچار پشیمانی از ازدواج نشید.
شما با این فرد ۴ سال در ارتباط هستید پس ریسک مواجه شدن با رفتارهای جدید یا تغییر احساسات بین شما کمتر هستش بنابراین توصیه میکنم که اول یک تصمیم نهایی درباره این رابطه بگیرید و اگر بنظرتون اومد که این فرد متناسب با شرایط شما با ازدواج نیست به رابطه خاتمه بدید و گزینههای دیگهای که دارید رو بررسی کنید.
اگر هم تصمیم به ادامه دادن با همین خانم دارید بهتره برای پیشگیری از مشکلات احتمالی از مشاوره پیش از ازدواج استفاده کنید. در نهایت، برای راحت تر شدن تصمیم گیری به شما پیشنهاد میکنم قبل از هر تصمیم گیری مهمی از کمک مشاور غافل نشید تا اطمینان بیشتری از انتخاب هاتون داشته باشید.
موفق و پیروز باشید.
موفق و پیروز باشید.
کوشا کوچک آملی
کارشناس مشاوره باما
کارشناس مشاوره باما
مطالب مرتبط: مشاوره ازدواج رایگان
مشکلات ازدواج پسر با زن مطلقه
سلام پسری هستم ۲۷ ساله ک ۸ ماه پیش برای مغازهم دنبال همکار خانم بودم ک یک خانم ۴۲ ساله مطلقه اومدند و بعنوان فروشنده مشغول بکار شدن . این خانوم یک پسر ۱۷ ساله دارن و با مادرشون زندگی میکنن ، خودش هم چون دورههای عرفان گذرونده بود و شکیتهایی تو زندگیش داشت افسرده شده بود، اوایل احساس کردم چون افسردهس نمیتونه برام کار کنه ولی دلم نمیومد چون میدیدم شکست خوردهس و هیچجا نتونسته کار کنه گذاشتم بمونه و خودش هم میگفت که زیاد بند حقوق نیست برای بیزون بودن و دوری از مادر خودش کار میخاد بکنه ، خودش قبلا سالن آرایشی داشته و از همه نظر خانوم قوی و احتماعی بوده و همهچیزسو سر ی دوره عرفانی از دست داده بود ، کمکم من به حرفهاش اعتقاداتش و قویبودنش با وجود همه شکستاش علاقه مند شدم ، من زیاد دختری ب دلم نمینشست و همیشه احساس میکردم کسانی ک تو زندگیم بودن دختربچه بودن.
من هم اوایل خیلی دلم میخاست بهش کمک کنم. این هم بگم این خانوم اصلا ب یک زن ۴۲ ساله از نظر ظاهر و … نمیخوره و از روز اول زیبایی و معصومیتش هم به دلم مینشست و چون شکست خورده بود احساس میکردم آدم پاکیه و اینطور هم بود ، کمکم وابسته شدیم بهم و ساعتها باهم حرف میزدیم تو مغازه و شب ک میشد دلمون نمیخاست از هم جدا شیم تا فردا. تا یکروز فهمیدیم ک بهم علاقه داریم و باید رابطه عاطفی باهم شروع کنیم، من هم زیاد دوران شادی نداشتم اون موقع و واقعا به همچین آدمی نیاز داشتم جفتمون بهم نیاز داشتیم، رابطمون جلو رفت و روزبروز سرحالتر شدیم زهرا کمکم به خودش میرسید ، دردودلاش و نالیدناش از آدما کمتر شد و داشت ب روحیه خودش برمیگشت ، آدم بسیار باخدایی بود و هیچ بدی ب کسی نمیکرد ، توی دورههای عرفان سوادی یاد گرفته بود ک منم جذب حرفاش میشدم ک چقد خوبه ی آدم انقد ب خدا باور داره ، همیشه میگفت من اصلا دنبال کار نیومدم بودم بیرون ، تویه خونه افسرده بودم ۶ سال و با مادرم جنگ ، میگفت من آدمی بودم ک همه به من حسادت میکردن و من زمینگیر شدم و ۶ سال افسرده و یروز ب مادرم دعوا شد اومدم بیرون قدم بزنم ، وسط زمین و آسمون ک آگهی معازه تورور دیدم و ب دلم افتاد بیام و اینجا کار کنم ، زهرا اصلا مادی نبود و میگفت توهم روحیه منی و راستم میگفت هردو آدمایه دلسوز آروم و مهربونی بودیم . میگفت خداتورو سرراهم قرار داشت تا سختیام تموم بشه و منه مرده دوباره زنده بشم . خلاصه .رابطمون جدی شد و بینه خودمون ی صیغه خوندیم ، میدونستیم چیزیو عوض نمیکنه ولی این اعتقادم داشتیم هردو مجردیم و آزاد و خدا برای هرکسی ی جفت قرار داده و بنظرمون بعد انسانی هم ما ضرری ب کسی نزدیم و به کسب خیانت نکردیم. کمکم خونواده من حساس شدن به من و توجهم به زهرا و شروع کردن به کنجکاوی ولی من گفتم همکاره منه و شما حق دخالت ندارید ولی از رابطه عاطفی چیزی بهشون نگفتم. خانوادم از طریق عمویه من ک شریک کاریم بودن مجبورم کردن تا ب زهرا بگم اینها بزور میخان مارو جدا کنن و جدا کردن ، من ب خاهرم گفتم دارین از مغازهم میندازینش بیرون ولی من ول کنش نیستم و دوسش دارم. زهرارو خیلی مظلومانه انداختن بیرون و من هیچوقت نفهمیدم ب کدامین گناه؟؟؟؟؟!!!!!
من و زهرا رابطمونو قطع نکردیم بااینکه خیلی فشار رومن بود از طرف خانواده ، از طرفیم اونقد پخته بودم ک عملی بچگونه و عجولانه نکنم که بگم من میخام بارها ازدواج کنم ، شرایط اون و من اصلا جوری نبود ک بتونیم ازدواج کنیم و ازدواج هم چیزیو عوض نمیکرد و از خونواده من میترسیدیم.نزدیک ۵ ماه باهم رابطه مخفیانه ادامه دادیم خیلی سخت بود و دلتنگ میشدم برای حرف زدن باهاش. همیشه یچیزی ازش یاد میگرفتم و خودش عقیده داشت سواد و شخصیت و کلاس و آدمایه بزرگ و کوچیک و … خیلی چیزها یاد داشت. من خونواده و خاهربرادرامو هم دوست داشتم و دلم نمیخاست ازوناهم بگذرم ولی بخاطر دخالتاشون باهاشون سرد شدم و نه بهشون زنگ میزدم و جوابشونو میدادم نه هیچی . مادرم حتی فکر کرد زهرا منو جادو دعا کرده رفته بود دعانویس ولی براش متاسفم چون زهرارو نشناختن و از رو ظاهر قضیه قضاوت کردن زهرارو ، زهرا ازین چیزها متنفر بود . اعتقاد داشت دعا راه شیطانه و فقط باعث ترس و اظطراب تو زندگی آدما میشه ، میگفت مهران حتی ما از هم جداهم بشیم این دعا باعث میشه تو آدم همیشه نباشی . چندباری عصبانی شده بود و ب خونوادم توهین میکرد و من بهش حق میدادم و افسردگیاش برگشته بودن بهش ، چون خیلی امیدشو بسته بود به من برای نجاتش از حال بدی . من خیلی تو فشار بودم نه میتوسنتم زهرارو رها کنم نه مقابل خونوادم محکم بایستم و ازدستشون بدم، تو همین فشارا چندبار راه آسونتر یعنی جدایی از زهرارو انتخاب کردم ولی هربار ب دلایلی و دلتنگی برگشتیم بهم ، من خودم سر شرایط اختلاف سنی ، جدا شدن زهرا و داشتن بچهش خیلی وقتها شک میکردم ب درستی رابطه ولی میگفتم مهم دله ک زهرا خیلی شخصیتش ب دلم میشینه و من این رابطه باهمه سختیاشو آرامش دارم آرامشی ک با خانمهایی با شرایط خودم نداشتم. دوماه پیش خونوادم تا تونستن تو دلم شک انداختن و ترس و اینکه زن بگیری فراموشش میکنی و آینده بهتری داری ، ولی من همیشه ترسیدم اگر اون زن به دله من نشینه مثل زهرا باید تا آخر عمر حسرت بخورم چرا برای شرایط اینکارو کردم . میگفتم شرایط تخیل خود آدمه ، دوتا آدم همو دوست دارن چرا باید قانون و شرایط بذارم برای دوست داشتن. سر همین شکها به زهرا گفتم باید جدا شیم من توان ندارم بیشتر ازین تو فشار باشم. ی مدت کوتاه دور شدیم ، روزهایه اول احساس کردم از زیر فشار ی رابطه سخت آزاد شدم ولی بعد ک گذشت انگار ی مرده بودم روحم جدا شده بود از تنم و میدوسنتم زهرا هم مثله همه ، تو همین جداییا و حال خرابیا منو زهرا دوبار بهم رسیدیم و تا میتونستیم عاشقانه بودیم باهم ، خونواده من آدمایه سنتی هستن ک ترس از آبرو دارن ، مهم نیست کسیو دوست داشته باشی یا نه ، مهم اینه اونا سرافکنده نشن مثلا من نه خونه دارم نه ماشین تازه ۱ساله ی کارو شراکتی شروع کردم و روبه پیشرفتم.از نظر ظاهری هم مشکلی ندارم یا کمبودی ندارم که ب اون دلیل مثلا بخاهم باکسی با شرایط زهرا باشم نه. خونوادم تهدیدم میکنن ب اینکه آبروم میره ، همه مسخرهم میکنن ، باانتخاب زهرا ب ته دره میرم و سخت موندم و سخت نیاز ب کمک عادلانه و بیطرفانه دارم ،به هرکسی حتی مشاور رو زدم اونا همه نظرشون اینه حق با خونوادمه. خودم هم میدونم و حق میدم خونوادم ترس داشته باشن ولی خب من باید چکار کنم؟؟توروخدا تا میتونین نظراتونو بگید شاید یکیتون تونست راهنماییم کنه.
من هم اوایل خیلی دلم میخاست بهش کمک کنم. این هم بگم این خانوم اصلا ب یک زن ۴۲ ساله از نظر ظاهر و … نمیخوره و از روز اول زیبایی و معصومیتش هم به دلم مینشست و چون شکست خورده بود احساس میکردم آدم پاکیه و اینطور هم بود ، کمکم وابسته شدیم بهم و ساعتها باهم حرف میزدیم تو مغازه و شب ک میشد دلمون نمیخاست از هم جدا شیم تا فردا. تا یکروز فهمیدیم ک بهم علاقه داریم و باید رابطه عاطفی باهم شروع کنیم، من هم زیاد دوران شادی نداشتم اون موقع و واقعا به همچین آدمی نیاز داشتم جفتمون بهم نیاز داشتیم، رابطمون جلو رفت و روزبروز سرحالتر شدیم زهرا کمکم به خودش میرسید ، دردودلاش و نالیدناش از آدما کمتر شد و داشت ب روحیه خودش برمیگشت ، آدم بسیار باخدایی بود و هیچ بدی ب کسی نمیکرد ، توی دورههای عرفان سوادی یاد گرفته بود ک منم جذب حرفاش میشدم ک چقد خوبه ی آدم انقد ب خدا باور داره ، همیشه میگفت من اصلا دنبال کار نیومدم بودم بیرون ، تویه خونه افسرده بودم ۶ سال و با مادرم جنگ ، میگفت من آدمی بودم ک همه به من حسادت میکردن و من زمینگیر شدم و ۶ سال افسرده و یروز ب مادرم دعوا شد اومدم بیرون قدم بزنم ، وسط زمین و آسمون ک آگهی معازه تورور دیدم و ب دلم افتاد بیام و اینجا کار کنم ، زهرا اصلا مادی نبود و میگفت توهم روحیه منی و راستم میگفت هردو آدمایه دلسوز آروم و مهربونی بودیم . میگفت خداتورو سرراهم قرار داشت تا سختیام تموم بشه و منه مرده دوباره زنده بشم . خلاصه .رابطمون جدی شد و بینه خودمون ی صیغه خوندیم ، میدونستیم چیزیو عوض نمیکنه ولی این اعتقادم داشتیم هردو مجردیم و آزاد و خدا برای هرکسی ی جفت قرار داده و بنظرمون بعد انسانی هم ما ضرری ب کسی نزدیم و به کسب خیانت نکردیم. کمکم خونواده من حساس شدن به من و توجهم به زهرا و شروع کردن به کنجکاوی ولی من گفتم همکاره منه و شما حق دخالت ندارید ولی از رابطه عاطفی چیزی بهشون نگفتم. خانوادم از طریق عمویه من ک شریک کاریم بودن مجبورم کردن تا ب زهرا بگم اینها بزور میخان مارو جدا کنن و جدا کردن ، من ب خاهرم گفتم دارین از مغازهم میندازینش بیرون ولی من ول کنش نیستم و دوسش دارم. زهرارو خیلی مظلومانه انداختن بیرون و من هیچوقت نفهمیدم ب کدامین گناه؟؟؟؟؟!!!!!
من و زهرا رابطمونو قطع نکردیم بااینکه خیلی فشار رومن بود از طرف خانواده ، از طرفیم اونقد پخته بودم ک عملی بچگونه و عجولانه نکنم که بگم من میخام بارها ازدواج کنم ، شرایط اون و من اصلا جوری نبود ک بتونیم ازدواج کنیم و ازدواج هم چیزیو عوض نمیکرد و از خونواده من میترسیدیم.نزدیک ۵ ماه باهم رابطه مخفیانه ادامه دادیم خیلی سخت بود و دلتنگ میشدم برای حرف زدن باهاش. همیشه یچیزی ازش یاد میگرفتم و خودش عقیده داشت سواد و شخصیت و کلاس و آدمایه بزرگ و کوچیک و … خیلی چیزها یاد داشت. من خونواده و خاهربرادرامو هم دوست داشتم و دلم نمیخاست ازوناهم بگذرم ولی بخاطر دخالتاشون باهاشون سرد شدم و نه بهشون زنگ میزدم و جوابشونو میدادم نه هیچی . مادرم حتی فکر کرد زهرا منو جادو دعا کرده رفته بود دعانویس ولی براش متاسفم چون زهرارو نشناختن و از رو ظاهر قضیه قضاوت کردن زهرارو ، زهرا ازین چیزها متنفر بود . اعتقاد داشت دعا راه شیطانه و فقط باعث ترس و اظطراب تو زندگی آدما میشه ، میگفت مهران حتی ما از هم جداهم بشیم این دعا باعث میشه تو آدم همیشه نباشی . چندباری عصبانی شده بود و ب خونوادم توهین میکرد و من بهش حق میدادم و افسردگیاش برگشته بودن بهش ، چون خیلی امیدشو بسته بود به من برای نجاتش از حال بدی . من خیلی تو فشار بودم نه میتوسنتم زهرارو رها کنم نه مقابل خونوادم محکم بایستم و ازدستشون بدم، تو همین فشارا چندبار راه آسونتر یعنی جدایی از زهرارو انتخاب کردم ولی هربار ب دلایلی و دلتنگی برگشتیم بهم ، من خودم سر شرایط اختلاف سنی ، جدا شدن زهرا و داشتن بچهش خیلی وقتها شک میکردم ب درستی رابطه ولی میگفتم مهم دله ک زهرا خیلی شخصیتش ب دلم میشینه و من این رابطه باهمه سختیاشو آرامش دارم آرامشی ک با خانمهایی با شرایط خودم نداشتم. دوماه پیش خونوادم تا تونستن تو دلم شک انداختن و ترس و اینکه زن بگیری فراموشش میکنی و آینده بهتری داری ، ولی من همیشه ترسیدم اگر اون زن به دله من نشینه مثل زهرا باید تا آخر عمر حسرت بخورم چرا برای شرایط اینکارو کردم . میگفتم شرایط تخیل خود آدمه ، دوتا آدم همو دوست دارن چرا باید قانون و شرایط بذارم برای دوست داشتن. سر همین شکها به زهرا گفتم باید جدا شیم من توان ندارم بیشتر ازین تو فشار باشم. ی مدت کوتاه دور شدیم ، روزهایه اول احساس کردم از زیر فشار ی رابطه سخت آزاد شدم ولی بعد ک گذشت انگار ی مرده بودم روحم جدا شده بود از تنم و میدوسنتم زهرا هم مثله همه ، تو همین جداییا و حال خرابیا منو زهرا دوبار بهم رسیدیم و تا میتونستیم عاشقانه بودیم باهم ، خونواده من آدمایه سنتی هستن ک ترس از آبرو دارن ، مهم نیست کسیو دوست داشته باشی یا نه ، مهم اینه اونا سرافکنده نشن مثلا من نه خونه دارم نه ماشین تازه ۱ساله ی کارو شراکتی شروع کردم و روبه پیشرفتم.از نظر ظاهری هم مشکلی ندارم یا کمبودی ندارم که ب اون دلیل مثلا بخاهم باکسی با شرایط زهرا باشم نه. خونوادم تهدیدم میکنن ب اینکه آبروم میره ، همه مسخرهم میکنن ، باانتخاب زهرا ب ته دره میرم و سخت موندم و سخت نیاز ب کمک عادلانه و بیطرفانه دارم ،به هرکسی حتی مشاور رو زدم اونا همه نظرشون اینه حق با خونوادمه. خودم هم میدونم و حق میدم خونوادم ترس داشته باشن ولی خب من باید چکار کنم؟؟توروخدا تا میتونین نظراتونو بگید شاید یکیتون تونست راهنماییم کنه.
درود ب شما بنده با ی زن مطعلقه آشنا شدم و ۵ماه هست رابطه داریم اما از ابتدا گفت هرزگاه بهم بگو چیزی لازم نداری و منظورش یعنی پول هرزگاه بهم بده و کلا بیشتر از دو روز در هفته میگه نمیتونیم همو ببینیم حتی بعضی هفته ها ی روز اونم از ۷ صبح تا ۲عصر ک رابطه جنسی هم داریم و جدیدا گفته ک شاید ۳ روز بتونیم مسافرت کوتاه بریم اما من احساس میکنم بجز من ممکنه با کسی یا کسانی دیگ رابطه داره ک در هفته نهایت دو روز با من میتونه؟؟؟و بعصی وقتا میگه صیغه شیم دیگ راحت میتونیم هر جی خواستیم باهم باشیم در کل راهنماییم کنبد آیا دوست داره در حال حاصر عیر از من بنظرتون؟؟؟مشکلی ک ایجاد شده اینه ک ابتدا گفت هر هفته یا ده روزی در حد ۳۰۰ تا ۵۰۰ بهم بده ب منزله حمایتم کنی اما ب مرور بیشتر توقع کرد و چند روز قبل عید گفت ۲ میلیون بهم بده دلم نیومد بگم ن اما نتونستم بدمش و چون تقریبا دو هفته طول کشید امشب ناراحت شد و حتی گفتم هدفت از رابطه با من چیه ک ب یکباره گفت پول بعد گفتم واقعا ؟ ک گفتش ن همدم پشت هم و سرگرمی و تصمیم دارم رُوک تمام واقعیت ها رو بهش بگم دوست داشت بمونه نداشت بره چون امشب لجظه ای گفت میخای تموم کنیم رابطه رو؟ جالبه وقتی ب لحاظ پول کم زیاد میشه واکنش نشون میده. بهش گفتم من ابتدا دوستی برام ملاک بوده و هست و از تو همین انتظار داشتم ک تو اوکی دادی اما الان میگی وقتی پول بهم میدی من اینجور برام معنی میشه ک برات مهمم و ارزش دارم ک گفتم خب منم وقتی ببینم تو بیشتر جنبه های دیگ دوستی رو ملاک میبینی بیشتر احساس ارزش قائل بودن میکنم در کل احساس بدی ک دارم اینه ک نکنه با دو تا دیگه هم ی موقع تو رابطه باشه؟؟؟؟و این حس ک ی موقع نکنه احساس و عاطفه منو ب بازی گرفته منو آزار میده. ممنون میشم بنظر شما چون برای تماس هم اوایل ک زیاد تمایل نداشت و میگفت من مطعلقه ام و خونه بابامم و آبجی هام میان جلو اونا و بابام نمیتونم فقط ی موقع بیرون بیام و اونم اغلب میگه ۱۱ اوکی هستم و یهو عصر تماس نمیتونم بعصی وقتادعصر تماس میتونم موندم ک نکنه چون برا تماس هم ب مانند دیدار اغلب میگخ ببینم چی میشه و ساعتش رو او میگه ک بزنگم یا بزنگه؟؟ شما با این تفاسیر آیا او را زنی مطلقه منفعت طلب و آیا با کسانی یا کسی دیگ میتونه ارتباط باشه؟؟؟؟
باخانمی 38 ساله که یک بچه هم داره که 4سالشه وهمش منودیده درحدود 4ساله آشنا شدم که متعلقه است و من بهش علاقه دارم ولی اون منو مثل برادر دوست داره وهمیشه میگه من برادر نداشتم دوست دارم شما داداشم باشید وبریم صیغه خواهربرادری بخونیم ولی من نمیتونم از فکرش دربیام وهيچ رابطه دیگری هم باهم نداریم وتا اینجا مثل خواهر برادر بودیم خواستم ببینم ادامه این رابطه خوبه یا کاتش کنم ممنون میشم که راهنمایی کنید؟همش فکر میکنم که ازمن جدا میشه باکسی درارتباطه یعنی ازرفتارش پیداست ولی قسم میخوره که کسی توزندگیش نیست ولی فکرمیکنم دروغ میگه چیکارکنم باهاش؟من خودم هم 44سالمه. یادم رفت بگم که درضمن مادرش هم درجریان همچین ارتباط برادر خواهری ماهست چون بامادرش هم که پیرزنی تنهاست و کسیو نداره دراتباط هستم مثل خواهربرادرکه همش دخترشو به من سفارش میکنه که حواست بهش باشه نمیدونم چیکار کنم لطفا راهنماییم کنید؟ممنونم
سلام به تازگی باکسی اشنا شدم ۱۰سال ازمن بزرگتره بیوه ویک پسر داره تت حالا تجربه نداشتم اشنایی بازن بزرگتر ولی بدجوری همش فکروخیاا استرس میاد سراغم بیرونم باهاش رفتم همجوره دلسوزه تا حالا بامن هیچ رابطی نداشته وای همش منو نصیحت میکنه میگه منفی گرا نباش مثب گرا باش اذیت کنیم جواب تماس تونمیدم خدایی بدجور عاشق شدم چون تاحالا تجربه نداشتم با زنی اشنا بشم میگم هرجور سرگرم میشم ازفکر درنمیاد تاحالا حرف های ناامید کننده بهم نزده همش میگه مواظب خودت باش منفی فکر نکن ۱۰۰کلمه اون میگه منم زیاد حرف منفی بزنم دلخور میشه چیکنم من خودم واقعا داعما توفکرشم مرسی بگی
سلام خسته نباشید من ۲۵سال دارم مطلقه هستم وعاشق پسر مجرد شدم که ۲۹سن داره وباهم رابطه داریم اون فقط برای سرگرمی منو میخاد اما من عاشقش هستم واین که هیچ حسی به من نداره کلافم میکنه
من عاشق یه زن 43ساله هستم خودم ۲۵سالمه بیشتر از دوساله که میشناسمش باهاش پیاده روی رستوران یا قرار میزارم اما نمیدونم احساسی به من داره یانه خودمم خجالت میکشم بهش بگم بهت علاقه دارم بدجور کلافه شدم هر لحظه فقط به اون فکر میکنم. من الان نمیدونم اون حسی به من داره من تو قرار فقط باهاش طنز برخورد میکنم سعی میکنم بخندونمش خیلی خوشم میاد ازش خیلی سعی کردم بهش بگم که دوسش دارم یا خوشم میاد ازت اما خیلی میترسم که ممکنه چه اتفاقی بیفته یا چه واکنشی نشون میده بدجوری کلافه شدم حتی میخوام فراموشش کنم اما نمیتونم هر لحظه فقط به اون فکر میکنم رودررو که نتونستم بهش بگم نمیدونم با اس ام اس بگم چطوریه. خب یه بار ازدواج کرده یه پسر و دخترم داره خب خیلی زن مهربونی باهرصحبتی که میکنم خیلی میخنده و اینکه دوسال پیش باهم خیلی بیرون میرفتیم بعد ارتباطش باهام قطع شد تا همین دوهفته پیش که دوباره مسج دادو خلاصه بهش گفتم میری پیاده روی و دوباره اوکی داد الان نمیدونم منو به عنوان یه دوست یا یه بچه یا اینکه میدونه من دوسش دارم یه بارم براش یه دسته گل گرفتم گفتم شاید بفهمه بهش علاقه دارم اما اونم هیچی بروز نمیده
من با یکی از همکارام جدیدا آشنا شدم که البته مطلقه هستن ولی فرزندی ندارن 27 ساله هستن ایشون و من 37 ساله هستم و قبلا ازدواج نکردم من پسر هستم. میخواستم بدونم آیا سوالات رو باید کاملا رک و راست بپرسم و اینکه بیشتر چطور رفتار کنم بهتر هست آیا باید حساسیت نشون بدم یا نه ولی خودم خیلی حساس نیستم نسبت به گذشته ایشون و اینکه چه مسائلی باید برام خیلی مهم باشه که حتما بپرسم البته سایت های زیادی رو خوندم کامنت های زیادی رو خوندم و اینکه یکبار با هم حدود 2 ساعت رو در رو صحبت کردیم دختر خوبی هست ولی خیلی کلی صحبت کردیم به نظر خودم وقتش هست که اول یکبار دیگه با خودشون در مورد جزئیات سوال کنم بعد هم چند جلسه بریم مشاوره
سلام خسته نباشید۵ ماه پیش یه نفر به من پیشنهاد ازدواج داد با توجه به شرایط این مدت و باهم صحبت میکنیم من مطلقه هستم ویه دختر دارم وایشون مجرد هستن از اول خیلی مشتاق و از اینکه منو خیلی دوست داره صحبت میکرد من واسه ازدواج مجدد ترس داشتم همیشه تو این مدت که با ایشون صحبت میکنم یه کم بهتر شدم و دوسش دارم ولی احساس میکنم چون فهمیده منم دوسش دا رم ازم دور شده و مهم نبستم براش نمیدونم چکار کنم خیلی ترس دلرم و دو دل شدم
سلام من مطلقه هستم با یه پسر 28ساله آشنا شدم ک ازطرف اون پسر بهم پیشنهاد دوستی بعد ازدواج داده خودشم میدونه من ازدواج کردم آیا به پیشنهاد ش قبول کنم یا نه
پسرم ۲۱ سالشه با خانم مطلقه ای که ۷ سال زندگی زناشویی داشته آشنا شده که ۳ سال از خودش بزگتر هست باتوجه به این که این خانم معیارهای لازم خانوادگی برای خانواده ی ما نداره و فرزندم خیلی اصرار داره باید چیکار کنم.این خانم چند ماه بیشتر نیست طلاق گرفته و قبل از طلاق بدون این که پسرم بدونه خانم متاهل هست بااون ارتباط برقرار کرده.
من طلاق گرفتم دوساله دوباره ازدواج کردم یه دختر ۱۵ ساله دارم یه پسر از این شوهر دارم بخاطر بچشش به منو دخترم توهین میکنه .میگه دخترتو بفرست خونه باباش نحسه .اول خودش قبولش کرد برای شروع زندگیم هیچی نداشت من ماشینو طلاهامو دادم برا اجاره خونه .موندم چه کنم. واقعا ابرو دار هستم روی برگشتن تو خانوادمو ندارم ما شمال بوریم الان کرج زندگی میکنیم هر روز بخاطر کارش وخوردو خوراک سرمون منت میزاره همش میخواد براش تعظیم کنیم شوهرم مجرد بود .میگه جونمو بردارم برم در صورتی که مارو اورد اینجا کلا عوض شد.بخار کارش خیلی شبا خونه نیست صبح میره تا فردایی ۶ صبح .ادم بسیاری صبور .هیچ حسادتی درش وجود نداره .سرشو سر زمینم بزاره راضیه .بهش میگم خونه بگیریم چرا دروغ گفتی زمین وپول داری اما در جواب میگه تو اهن پرستی پول پرستی .در صورتی که من طلاق گرفتم با دخترم زندگی میکردم در کمبود بودم اما یه ماشینو طلا از خودم داشتم برا روز مبادا .اما خودش هیچی نداشت . میگم پول یه اجاره خونه نداشتی میگه من صبورم تو میزاشتی میگرفتم